مشاوره خانواده

رفتار همسرم

سلام خسته نباشید من خانم 21 سالمه باهمسرم ده سال تفاوت سنی دارم سردوتاموضوع باهمسرم خیلی جروبحث داریم اول اینکه همسرم همیشه به خانوادش رسیدگی میکنه ودرمقابل برای خانواده من کاری انجام نمیده مثلا مواد غذایی میگیره براشون یا برنج وروغنی که شرکت میده رو همیشه نصفشومیده به اونا یا برای پدرش وسیله ماشین میخره درصورتی که پدرش نیازنداره وبازنشسته ولی خانواده من نیازداره دوسه بار بهش گفتم تو تفاوت قائل میشی بین خانواده هامون ولی قبول نمیکنه ودرمقابل کاری هم انجام نمیده موضوع دوم رفت وامده خیلی حساسه هفته ای یه بار فقط جمعه ها منو میبره خونه پدرم که خیلی نزدیکه و حق ندارم تنها درهفته به اونجا برم ولی میتونم تنهابرم خونه پدرش همه مهمونیایی که ازطرف خانواده خودش باشه روحتما میره ولی درمقابل اگه ازطرف خانواده من باشه نمیره من الان یکساله هیچکدام ازاقواممونو ندیدم ولی همش اقوام اونارو دیدم پدرم خیلی رنج منو میخوره که نمیریم جایی افسرده شدم توخونه خیلی سختمه حتی نمیزاشت پدرمادرم بیان خونم منم وقتی میخوابه میگم بیان چون مادرو پدرم خیلی غصه میخورن مادرم بعضی وقتا که بهش زنگ میزنم کلی گریه میکنه که دلم برات تنگ شده تورو خدا کمکم کنین پشیمونم ازاینکه بچه دارشدم
همسرم کلا فقط حرف خودشوقبول داره اصلا حرفای منو قبول نداره ازاول زندگیم نتونستم مشکلاتمو باحرف زدن برطرف کنم چون وقتی حرفای منو میشنوه همش میگه توحرفات منطقی نیست درصورتی که حرفای خودش همش از روی زور واجباره ولی به خیال خودش منطقیه منم وقتی باهاش حرف میزنم وقتی میبینم اینقدر زور میگه بعضی وقتا نمیتونم جلوخودمو بگیرم گریه میشم اونم روی گریه من خیلی حساسه به خاطرهمین هروقت دعوامون میشه هیچی نمیگم چون میدونم فایده نداره اگه میخاس منو درک کنه تاامروز میتونست .اصلا دلتنگیامو یاحال بدمو درک نمیکنه میگه خانواده تو منم پس نباید دلت براکس دیگه ای تنگ بشه احساس میکنم نسبت به خانوادم حسودی میکنه ولی اینقدری که من بهش میرسم فکرنمیکنم اینطوری باشه .دیگه نمیدونم چکارکنم هرچی سکوت کردم خوب نشد بدترهم نشده بعضی وقتا یه کارایی میکنه تعجب میکنم وامیدوارمیشم ولی دوباره به حالت قبلش برمیگرده ایاصبرکردن چیزی روعوض میکنه مشکل اصلی آینه حرفامو قبول نداره فقط خودشو قبول داره فقط هم زور میگه منم راهی جزسکوت ندارم چون اگه بیشترحرف بزنم عصبانی میشه
همسرم شب کاره ساعت 12 شب میره تا 8 صبح شبا یه شب درمیون میرم خونه مادرشوهرم و دوشب هم خواهرشوهرم میا پیشم نمیزاره مادرم شبا بیاد یا من شبا برم خونه مادرم اونجا راحتترم خونه مادرشوهرم اصلا راحت نیستم
شوهرم بیشتروقتا حرفموقبول نمیکنه فقط حرف خودشو منطقی میدونه

ازدواج با فردی پایین تر از سطح خودم؛ پشیمانی افسرده ام کرده؛ چه کنم؟

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام.
من قبلا در دوران عقد یه پستی نوشته بودم. جوابم رو نگرفتم. الان ازدواج کردم و یه سری مشکلات اضافه شدن. تو رو خدا کمک کنین. دارم دیوونه میشم.

ببخشید از فرط بی کسی و تنهایی و غصه، یه درد دل طولانی میخواستم بنویسم....
کاش کسی باشه همه ابعاد رو بخونه و یه راهنمایی به من بکنه.
جریان زندگی من خیلی خاصه. پیچیده و پر از درد و غصه. نمیخوام شرح طولانی بدم. سعی میکنم تا جای ممکن خلاصه وار بگم. اگر نشد بر من ببخشید

بخش اول- ماجرای زندگی ام قبل از ازدواج

من زندگی خانوادگی خوبی نداشتم. مادرم یه بیماری عصبی ارثی داره که به خاطر اون انواع اقسام غصه ها توی زندگی مون هست. نمی خوام وارد این شاخه بشم. تمام این غصه ها، رو از همه مخفی کردم. چون دید جامعه خوب نیست در این خصوص. و من میخواستم علیرغم همه اینها موفق باشم.وضع مالی خانواده مونم متوسط رو به پایین هست.
من هوش و استعداد خوبی داشتم و با فوق لیسانس فنی مهندسی از بهترین دانشگاه ایران و با یه رزومه علمی خوب، الان توی شهرستانمون هیئت علمی هستم و جوان ترین هیئت علمی دانشگاه! برای بدست اوردن این جایگاه علیرغم مشکلات زیادی که داشتم، خیلی زحمت کشیدم. و اینکه مشکلات زندگی غمبارم رو نمی تونستم به کسی بگم، باعث شده بود که خیلی خیلی حس تنهایی کنم. خواهر هم ندارم و با برادرهام اصلا نمی تونم درد دل کنم. اینم خودش یه سری ماجرای غمناکه که نمیخوام الان بگم.
به خاطر اینکه استعداد زیادی داشتم و توی دانشگاه خیلی مورد توجه همه اساتید بودم. حتی توی دانشگاه محل تحصیلم تدریس هم بهم واگذار کردن و این جزء استثناها بود. اما به خاطر مشکلاتم، دکترا نخوندم، خیلی حس حسرت دارم. علیرغم علاقه زیادم و تشویق استادام، دکترا نخوندم و پیش خودم گفتم من تنها دختر خانواده ام و بایست پر کننده جای مادر باشم. چون مادرم جسما هم خیلی خیلی مریضه و نمی تونه کارهای خونه رو درست انجام بده و پدرم هم شدیدا حساس و ایرادگیر. و این میشه بهانه ای برای دعوا وقتی بهانه های دیگه وجود ندارن. برگشتم خونه تا یه جورایی کمک کننده باشم، خیلی حس حسرت دارم، چون خیلی هم کمک کننده نبودم و اوضاع روحی زندگی مون فرقی نکرد. چون کسی نمی خواست خودش رو عوض کنه. همه به دعوا و جدل هر روزه عادت داشتن انگار.

بخش دوم- ماجرای ازدواجم
حالا همه اینها مقدمه ای بود تا جریان ازدواجم رو بگم. من ظاهر خوبی هم دارم، موقر و مذهبی هستم. و خواستگار زیاد داشتم اما هیچکدوم مطابق ایده آلهای من نبودند. تا اینکه این اواخر یه سری مشکلات زیادی توی خونه ایجاد شد که من حتی آرزوی مرگ می کردم. 4 ماه بعد از این ماجرا، همسرم بعد از دو سال اصرار دوباره به خواستگاری ام اومد. یه خواستگاری نیمه سنتی. من رو از قبل دیده بودن ولی شناخت کافی نداشتن. من ایشون رو نمی شناختم.
دو سال پیش از دستشون خیلی عصبانی شدم و به مادرشون گفتم که ایشون بچه اند. ولی اینبار حرفهاشون خیلی مشابه ایده آلهای من از زندگی بود. یه زندگی پر از عشق، ایمان و تلاش و رشد. با اینکه همسرم از لحاظ مدرک و درآمد از من خیلی پایین تر بود. ولی با خدا قرار گذاشته بودم، اگر کسی بیاد که مومن باشه و من رو درک کنه و یاورم باشه، من این چیزها رو ملاک قرار نمیدم.
جو خانواده ما خیلی سنتی هست و صحبت زیاد رو خوب نمی دونستن. به همین خاطر فقط یک هفته طول کشید تا من جواب مثبت بدم با توجه به 3 جلسه صحبت با همسرم. که ایشون انقدر خوب حرف زدن که من حتی نیازی به اصرار بیشتر به خانواده ام هم ندیدم.:( آخه پدرم عقیده داشتند یک جلسه اونهم یک ساعت. که با کلی خواهش شد سه جلسه هر کدوم دو ساعت.
به خاطر جو متشنج خونه، من خیلی اصرار بیشتر نمی کردم و به قولی دعوای بیشتر درست نمی کردم.
بر خلاف مابقی خواستگارها که یک جورهایی انقدر حول یه مسئله سئوال می کردم تا متوجه منظور درست یا احیانا دروغ گویی و لاف آمدن اونها میشدم. در مورد همسرم در هر حیطه ای، یک خط سئوال کردم و با جوابی که دادند دیگه سئوال بیشتر نکردم. به سه دلیل: یکی اینکه واقعا دیگه خسته بودم و میخواستم ازدواج کنم. دوم اینکه: ناخودآگاه ظاهر ایشون روی من تاثیر گذاشته بود. قیافه مذهبی و دلنشین. نمی دونم چرا اینقدر به راحتی فکر کردم همونی هستند که میخواستم. سوم اینکه: ایشون انقدر حرف رو کش میدادن و میبردن به حاشیه و خاطره تعریف کردن و خندیدن خودشون و .. که دیگه از صرافتش می گذشتم.

یک ماه بعد، عقد کردیم. بر خلاف همه دخترها، من هیچ استرسی نداشتم واسه عقد. چرا؟ توی همون یک ماه نامزدی، درسته پدرم اجازه نمیداد بیرون بریم ولی تلفنی، روزی دو ساعت حرف زده بودیم و ایشون انقدر آرمانی حرف زده بودند که من کلا یک دل نه صد دل عاشق زندگی باهاش شده بودم. بعد هم پدرم گفتن بیش از این درست نیست حرف بزنید، عقد کنین!.
و الان خیلی پشیمونم که چرا اینقدر زود عقد کردم، درسته که با شرایط خانواده ام برای صحبت نکردن و ... نمی شد بیشتر از اینم طول بدم. یعنی شناخت حاصل نمیشد. ولی حسرتش دست از سرم بر نمیداره.
بعد عقد، 5 تا خواستگار داشتم از هیئت علمی های دانشگاه. آخه تازه یه ساله استخدام شده بودم، دیر فهمیدن یه همکار جوون هم دارن! نمی دونستنم تازه عقد کردم. به واسطه ای که فرستاده بودن گفتم عقد کردم و تموم. اما خدا منو ببخشه. با اینکه میگم پناه بر خدا و اصلا به خاطر مذهبی بودن آدمی نیستم که فکر دیگه ای کنم ولی یه موقعهایی حسرت می خورم. میگم کاش انقدر کم صبری نکرده بودم که یکهو فکر کنم این آدم همونیه که میخوام و بقیه ملاکهای هم شان بودن و ... رو لحاظ نکنم.
کاش با یکی از صنف خودم ازدواج کرده بودم. کسی که سنش بیشتر بود، پخته تر بود.
در آمدش نصف در آمد من نبود. این خیلی اذیتم میکنه که درآمدش کمه و انگار من زن گرفتم تا اینکه شوهر کرده باشم!. توی خواستگاری مادرم فقط از مادرش پرسیده بود و اون هم در آمدش رو بالاتر گفت. کاش اصلا دکترا بود و یه فاصله سنی زیاد داشتیم. به جای اینکه همه وقتم رو بزارم برای کمک به همسرم در زمینه پاس کردن دروسش، اون میتونست کمکم کنه که دکترا بخونم و به اون چیزی که دلم میخواد برسم و ... چون اگر وقت های باقیمونده ام رو به کار علمی نرسم، از دانشگاه اخراج میشم.
چیکار کنم؟ انقدر این ناراحتی ها یه موقع هایی توی ذهنم چرخ میزنه که دیگه بهش خیلی سرد شدم. ازش خسته شدم. قشنگ حس می کنم اون کسی نیست که بهش تکیه کنم. از خودم کمتر میدونمش. خیلی خیلی حس تنهایی می کنم.
به خاطر سنتی بودن خانواده ام، طلاق مساوی است با مرگ!
منی که برای یه زندگی پر از محبت، پر از رشد و ... میخواستم تلاش کنم. الان فکر میکنم فقط باید بسوزم و بسازم. و این خیلی افسرده ام کرده.
مجرد که بودم هر وقت کم میاوردم، میگفتم وقتی ازدواج کنم دیگه درست میشه. ولی حالا با یکی ازدواج کردم که فقط من شدم سرویس دهنده به اون.بهش افتخار نمی کنم. دلم دیگه به زندگی باهاش گرم نیست. فکر می کنم زندگی ام رو تباه کردم. خیلی خیلی پشیمونم از انتخابم.
توی شهرستان ما مشاور خوب نیست. و باید برم یه شهرستان دیگه دو ساعت اونورتر که کسی رو هم نمی شناسم.
این شد که پناه اوردم به اینجا.
اینجا کسی هست راهنمایی ام کنه؟ چیکار کنم؟
نمی گم همه چیزها تقصیر اونه، نه خودمم موثر بودم. بایست بیشتر در برابر مشکلاتم مقاومت می کردم، و زود جواب مثبت نمی دادم.

بخش سوم- مشکلاتم با همسرم
اولین مشکل اساسی ام با همسرم اینست که فکر میکنم خیلی از من پایین تر است. این فکر خیلی آزارم میدهد. شاید بتوانم یک یا دو ماه خودم را به کوچه علی چپ بزنم ولی مرتب این فکرها به سراغم می آید و افسرده میشوم. حس میکنم زندگی ام را باخته ام. افسرده میشم حسابی

سعی میکنم بقیه مشکلات رو توی پست جدا بزارم که قاطی نشه.

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

آیا قطع ارتباط با دوست دختر و شکستن دل او حق الناس است؟

انجمن: 


با سلام

با توجه به موضوعات دوستی با جنس مخالف در دوران قبل ازدواج، که منجر به ازدواج نمیشه ، که اخیرا در این انجمن مطالعه کردم ، چند سوال خواستم مطرح کنم :

فرضا دختر و پسری از دو شهر مختلف ، از طریق اینترنت و چت و فضای مجازی ، با همدیگه اشنا میشن ، و کم کم دلبستگی ها و وابستگی ها شروع میشه و دل دادن و قلوه گرفتن ها و..... این دو نفر هنوز چهره همدیگه رو ندیدن و فقط از همدیگه یک چهره خیالی ساختن و حتی اخلاقی که از همدیگه متصور هستند ، هم ، یک اخلاق غیر واقعی و ساخته ذهن همدیگه هست ، چون قطعا از روی نوشته ها و در فضای مجازی ، امکان شناخت اخلاق و رفتار و حجب و حیای طرفین امکان پذیر نیست و غالب اوقات با خطای ذهنی همراه هست....

خلاصه این دختر و پسر داستان ما ، بعد از یکسال که شبانه روز از طریق فضای مجازی با هم در ارتباط بودند و کلی بهم وابسته شده اند ، تصمیم میگیرند از نزدیک همدیگه رو ملاقات کنن تا کم کم همه چیز رو رسمی کنن و به خانواده ها اطلاع بدن.....

اما روز ملاقات ، یک روز فاجعه بار برای یکی از طرفین هست .. مثلا دختر خانم یا اقا پسر ، میبینه اصلا این چهره طرفش اون چیزی نیست که فکرش رو میکرده و اصلا نمیتونه با این چهره کنار بیاد، یا مثلا بعد از دیدار ، یکی از طرفین به فکر فرو میره و با خودش میگه ایا این طرف من ، ارزش این رو داره که بخاطرش ازدواج راه دور و سختی هاش رو تحمل کنم و مواردی از این دست..... و به این شکل یکی از طرفین کلا از این اشنایی ناخرسند هست و حالا که کم کم داغی بدنش ، از بین میره ، میفهمه عجب اشتباهی کرده که این مسیر مه الود رو برای ازدواج انتخاب کرده.... حال فرد نادم دو راه در پیش داره....

یا بخاطر رودربایستی و عذاب وجدان و مسائلی از این دست ، به این ازدواج تن بده ، که خدا اخر و عاقبت این ازدواج رو ختم به خیر کنه!
یا هم اینکه به صورت مستقیم یا غیر مستقیم ، رابطه رو بهم بزنه و همه چیز رو تموم کنه ....

ما فرض کنیم فرد نادم ، گزینه دوم رو انتخاب کنه و رابطه رو بهم بزنه و نزاره به ازدواج ختم بشه...

حال سوالاتی که پیش میاد :

سوال اول : آیا این فرد با اینکه صلاح طرفین در ازدواج نکردن بوده ، بخاطر شکستن دل طرف مقابلش ، خطا کار هست؟ ایا حق الناس به گردنش هست؟ چطور میتونه این حق الناس رو جبران کنه و در همین دنیا همه چیز رو ختم به خیر کنه؟

سوال دوم اینکه : این فرد نادم ، اگر در اینده با فرد دیگری ازدواج کرد ، با توجه به اینکه رابطه اولش ، یک رابطه مجازی بوده و خیلی از خصوصیات اخلاقی و رفتاری طرف اول ، که از او جدا شده ، واقعیت نداشته ، بلکه عموما ، ایده ال هایی بوده که ساخته و پرداخته ذهن خودش بوده ، اما این فرد چه کند که در ازدواجش با نفر دوم ، دچار قیاس همسرش با نفر اول و خصوصیات خیالی نفر اول نشود؟

سوال سوم اینکه : اگر مثلا دلشکسته ی این ماجرا ، دختر خانم بوده باشه ، که بخاطر چهره اش ، از طرف پسر رد شده باشد ، ایا این دختر اگر در اینده ازدواج کرد ، و هنوز به فکر دوست پسرش بود ، و ناخوداگاه همسرش رو همیشه با دوست پسرش قیاس میکرد ، ایا بر گردن پسر که این رابطه رو بهم زده ، گناهی هست؟ اگر هست چه باید کرد؟

کلا صورت مساله اینه که اگر یکی از طرفین ، در وسط کار دوستی، فهمیدند راهی که رفته اند ، خطا بوده ، چه کنند ، که هم این راه به ازدواج ختم نشه که حالت یک ازدواج از روی جبر و اجبار و رودربایستی بوده باشه و هم چگونه رابطه رو تمام کنند که بعد از بهم زدن رابطه ، دچار گناهان از جنس حق الناس که در بالا توضیح داده شد نشوند؟ معمولا در این روابط چون احساسات طرفین به شدت درگیر میشه ، تمام کردن رابطه به خوبی و خوشی معمولا امکان پذیر نیست .

مشاوره در مورد هم کفو نبودن

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

با سلام
من یه مشاوره و راهنمایی از شما میخاستم
من 29 ساله و مذکر و لیسانس هستم و شغلم برنامه نویسی است البته تا زمانی که یه کار خوب پیدا بشه
من حدود 6 ماهه که ازدواج کرده ام والان از شما تقاضای راهنمایی دارم
من با نوه عموی پدرم ازدواج کرده ام که در واقع هم شهرت هستیم و خانوادم به دلیل شناختی که از خانواده زنم داشتن اینو بهم پیشنهاد دادن و منم قبول کردم البته قبول کردن من دلیل داشت من خیلی وقت پیش میخاستم یعنی تو 25 سالگی که اون موقع هم درامد داشتم با اینکه دانشجو بودن ولی با مخالفت مادرم و خواهرام مواجه شدم وگفتم برو سربازی بعد و منم مجبورشدم قبول کنم و بعد از سربازی هم بازم قبول نکردن و گفتن اول یه شغل ثابت پیدا کن بعد ما بریم بگیم پسرمون چیکاره هست و...
و بعد از مدتها به فکرشون این فامیل رسید که در بالا گفتن و مادرم گفت که دختره خوبیه و بگیرش من حوصله دختر پیدا کردن برات رو ندارم و من چون از لحاظ روحی خیلی درگیر بودم ونیز به خاطر گناهایی که انجام میدادم (خود ارضایی) با این ازدواج موافقت کردم در حالی که قلبا راضی نبودن چون تقریبا با من کفویتی نداشت
من در شهر زندگی میکنم و اینا در روستا که طبیعتا فرهنگمون به هم نمیخوره.من اعتقاداتم خیلی بالاتر از همسرم هست و الان رنج میکشم .البته فعلا تو دوران نامزدی هستیم و به خونه خودمون نرفتیم (دوران عقد هستیم)
حالا من به فکر طلاق افتادم میخاستم کمکم کنید
مشکلاتی که من با زنم دارم اینا هستن
از لحاظ فرهنگی به من نمیخوره من مهندس کامپیوتر هستم و دوست دارم با خانواده همسرم در مورد تکنولوژی و اینجور چیزا صحبت کنیم ولی وقتی میرم خونشون در مورد گاو و گوسفند و باغ و.. اینجور مسائل صحبت میکنن و من رنج میکشم
از لحاظ اعتقادی زنم در سطح پایینی هست و خیلی راحت از کنار این مسائل میگذره و اعتنایی نداره و فقط نماز میخونه و بعضی اوقات راحت میزاره تا قضا بشه در کل نسبت به من خیلی پایینه از برنامه های مذهبی بدش میاد برعکس من و این موضوع خیلی بیشتر از همه عذابم میده
از لحاظ قیافه اونجوری که من میخاستم نیست .من فقط یه بار تو مراسم خاستگاری دیدم و بخاطر مسایلی که دربالا گفتم تقریبا از روی لجبازی پسند کردم تا از گناه دور بشم و گناه نکنم حالا زیاد ازش خوشم نمیاد
از لحاظ رفتاری زیاد ادم بگو بخندی نیست برعکس من و زیاد حرف نمیزنه چون فقط یه برادر کوچکتر از خودش داره و خواهر نداره برای همین ارتباطات اجتماعیش پایین هست
اینا مشکلاتی که من دارم البته این را هم بگم که خیلی دختر مهربان و حرف گوش کنی هست و خانوادش بهم خیلی احترام میزارن و تا حالا که 6 ماهه اصلا دعوایی نداشته ایم

میخاستم راهنمایی کنید که چیکار کنم ایا طلاق بدم یا نه؟
لطفا تا جایی که میتونید راهنمایی کنید چون مساله حساسی هست
یه نکته را هم بگم که با توجه به اینکه خانواده زنم تو روستا زندگی میکنن من عذاب وجدان گرفته ام که اگه طلاقش بدم دیگه نمیتونه ازدواج کنه یا اگرم ازدواج کنه ادم درست و حسابی نمیاد چون تو روستا فرهنگ پایینه اگه تو شهر بودن بهتر بود
لطفا در این مورد هم راهنمایی کنید

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

آیا پوشیه زدن در تهران بد است؟

بسم الله الرحمن الرحیم

با عرض سلام و ادب و خداقوت

میخواستم از کارشناسان محترم بپرسم این اعتراضات و نظرات شخصی درباره پوشیه چقدر اهمیت داره ؟

علاوه بر مخالفت عامه ،عده ای از افراد حوزوی و فعالان قرآنی به دلایل مختلف چون با نظر خودشون مطابقت نداره سعی میکنن دیگران را از پوشیه زدن منع کنن و میخوان نظر شخصی خودشون رو القا کنن .
پوشیه ای ها را جزء اعضای انجمن حجتیه میخونن یا به فرقه های ضاله و نوظهور داعش و طالبان و حتی حجاب یهودی و با اونها یکسان میدونن
توصیه ای به این حجاب که ندارد هیچ این حجاب رو نهی می کنند و از افراد پوشیه ای میخوان که این کار رو کنار بگذارن
نظرات منفی خودشون رو گسترش میدن طی عکس و پوستر و نظرسنجی عوام ..
پوشیه زدن در تهران بده؟؟
نظر مراجع عظام (سایه شون مستدام) رو بر این برداشت میگیرن که با پوشیه و روگرفتن که نیازی نیست یعنی موافقتی هم ندارن .
میخواستم بدونم نظر همسر مهمتره یا نظر مراجع عظام ؟؟(اطاعت از همسر اگر واجبه در این زمینه چطوره؟؟)

اما بنده تا اونجایی که تحقیق کردم پوشیه در تهران لباس عفاف هم محسوب میشه و نظر علما و مراجع احتیاط واجب(آیت الله صافی)و استحباب نظر دیگر مراجع و حضرت آقا (مدظله) هست.

پوشیه هم یه حجابه درسته که افراد چهره هاشون با هم متفاوته اما نمیشه گفت یک خانم نیاز به پوشیه داره یا خیر چهره هر خانمی جذابیتی داره دلیلی وجود نداره یه خانم آفریقایی یا عرب و سیاه پوست پوشیه لازم نداشته باشه اما یه خانم سفید چهره به پوشیه نیاز داره هر کس میتونه پوشیه بزنه و درست نیست نظر شخصی داده بشه روی چهره و از پوشیه زدن خانمها جلوگیری بشه.

فرقه های نوظهور از اسمش مشخصه نوظهور هست و قدمت پوشیه به زمان مهم تاریخ پیامبر برمیگرده و ما به نظر عوام نباید توجه ای داشته باشیم و تا جایی که بنده میدونم اینطور نیست که قسمت خاصی از احکام مربوط به زمان خاصی بشن (پوشیه مختص در زمان قاجار بشه ... یا مثلا حرمت ریش تراشی مخصوص زمان فتحعلی شاه بشه و زمان و نظرات مردم بتونه یه چیزهایی رو ممنوع بدونه و یه سری مسائل رو عادی و بی عیب بدونه ....)

چگونه بدون ایجاد کدورت در خانواده و اطرافیان، از گناه شرکت در مجالس عروسی دوری کنم؟

انجمن: 

سلام...:Sokhan::khab:
من یه نوجوونم ومشکل اختلاف باخوانواده هم طبق معمول توزندگیم هست ویه جمله ی مهم :درکم نمیکنن...به خصوص مامانم...
پدرمن فرهنگی هستش ومادرم خونه دار...وبرای همین مادرم که تحصیلاتش ازمن خیلی کمتره نمیتونه به خوبی درکم کنه ومنوبفهمه....من کاملاآدم قانعی هستم ...بیشترازحدتوان ازخانوادم تاتونستم چیزی نخواستم...درست برعکس خواهروبرادرم...امایه فرق اساسی بین خودموخونواده تازگی هاافتاده..واون اینه که کمی مذهبی ترم...یعنی مذهبی ترشدم...واین چیزیه که منوازچشم خانوادم انداخته بااینکه شایدخرج ومخارجم ازخواهروبرادرم کمترباشه...خانواده ی من میشه گفت مذهبی هستن....نمازمیخونن...روزه میگیرن...مسجدی هستن...زکات وخمسشون اگه کمی دیرترپرداخت میشه اماازش غفلت نمیکنن...مادروخواهرم چادری هستن...پدرم تسبیح دستش میگیره...برادرکوچیکم هم مکبرمسجده وازهمون هفت هشت سالگی فکرکنم تاهمین ده سالگی نمازاشومیخونه....اماچیزایی که من باعث شده فکرکنم مذهبی ترم تویکی دومثال گفتم:
مثلامن تازگی هایادگرفتم غیبت نکنم واینکه میگم تازگی هایعنی هیچکس منوتواین زمینه راهنمایی نکردونگفت غیبت یعنی چی وگناهش چقده وتاوانش چقده...فقط همه گفتن غیبت نکن...وهیچ کس احکامشوکامل باهام نگفت تااینکه خودم دست به کارشدم...درسته که دیره اماشایداگه تلنگری تواین زمینه نبودالانشم نمیشد...امامادرم وخواهرم اصلاغیبت نکردن روشایدبلدنباشن...وقتی به مادرم میگم غیبت نکنه میگه اینکه غیبت نیست ومن کاملامطمئنم که غیبته...مطمئنم...یااینکه من به مجالس عروسی حرام نمیرم ومادرم بشدت ازاین کارمن که بازهم تازگی شروع شده بدش میادووقتی میگم نمیام صداشومیندازه روسرشودادمیزنه که همون خدایی که گفته این چادرواینقدسفت ومحکم بگیر(چون تازگی هاحجابمم کامل ترشده وآرایش هم نمیکنم به هیچ وجه...مگه برای محارمم والبته مادرم این کارمومیپسنده...)گفته اصلاروی حرف مادرنبایدحرف زدومن هرچی میگم آره میدونم اماخداگفته اگه غیرحرف من باشه بایدمخالفت کنی...امامامانم گوشش بدهکارنیست...مادرمن چون زن بیسوادی هستش وحدوداتاپنجم بیشترنخودنده،خیلی چیزارونمیدونه...یه زن قدیمی که همه ی افکارش پوسید وگندیدس وهرچی همش بزنی بوی گندش بیشترمیپیچه توبینیت...
همین امروزبامادرم کلکل داشتیم که مامانم گفت:همه ی دخترای عالم میرن عروسی باهم میگن میخندن میرقصن اونوقت نمیدونم این دختره دیوونس که مثل بقیه نیست...دوستاش همه میان عروسی...همه جامیان...یه دنیامسخره بازی درمیارن....من که به عقل این دختره شک دارم...
وبابامم میگه واقعاعقل نداره که اینجوریه...بایدبرم کتابشونگاه کنم...
ومن فقط گریه میکنم به خاطراین طرز تفکرپدرمدیرم ومادرچادریم واینهمه تفاوت؟
من دختریه روستام که پونزده کیلومتری شهره...توروستای ماهمه چادری ونمازخون هستن وجوری عروسیای گناهومیرن وازهم دیگه غیبت میکنن که انگارخداچندبارزده روسرشونوگفته این کارواجب واجبه...بایدانجامش بدی....
نمیدونم بایدچیکارکنم...:Ghamgin:
عروسی داییموباهربدبختی که بودگذروندم وحتی وادادم ورقصیدم توش...چون آخرین داییم بود واینطوری راضی شدم که توش حاضربشم..خوشحال باشم...آرایشگاه رفتم وخیلی چیزای دیگه...البته که خیلی پشیمون شدم...بازدوباره عروسی دخترعمم وپسرعممه...ونمیخوام ایندفه وابدم ...حتمابایدبرم چون عروسی توخونه ی ماس....وچون زنونه مردونه جداهستش...مردونه افتاده به ماومن جایی برای رفتن ندارم...خیلی تنهام...هیچ کس توی روستامون نمیفهمه منو...حتی دوستام...هم سن وسالام...این مسائل خیلی برام مهمه...چون واقعاچشمای امام زمانموحس میکنم...چشمای شهیداروحس میکنم که دوخته شده به اعمالم...ازخشم خدامیترسم...ازجایی که امام زمانم توش پانذاره وحشت دارم...کمکم کنید...چیکارکنم؟...هیچ کس نیست که باهاش دردودل کنم جزخدا...امیدم به خودشه...حتی امیدی ندارم که شوهری گیرم بیادباهمین عقاید...چون توروستای مااینجورپسری پیدانمیشه واگرم هست تولیست خواستگارای من نیست...بگین توروخداچیکارکنم؟...چجوری توخونه بااینهمه افکارمختلف ادامه بدم؟....چجوری بسازم؟...قسمتون میدم مثل جاهای دیگه اززیرجواب دادنش درنرید...یه چیزی بگین به دردم بخوره...نه مثه بقیه که یه چیزی گفتنورفتن که رفتن...من واقعاکلافم...فقط پونزده سالمه...کسل وبیحوصلم...اصلاامیدی ندارم...زندگی شده کابوس...بابی سوادی مادرم که باعث اینهمه درموندگیم شده نمیتونم بسازم...باافکارسطح پایین پدرم نمیتونم بسازم...باآرایش غلیظ خواهروراحتیش بانامحرم نمیتونم بسازم..باکارای نادرست برادرم که میدونم نتیجه ای جزبلوغ زودرس ندازه نمیتونم بسازم...من تواین خانواده ی پنج نفری چجوری ادامه بدم؟...یه خانواده ی پنج نفری تاحدودی مذهبی ...
منتظرجوابتون هستم...ممنون که وقتتونوبه من دادید.وپای درددلم نشستین..یه چیزدیگه راستی.....عروسی دخترعمموچه کنم؟:pir::Shekastan Del:

آیا صمیمی شدن با خانواده همسر توقع آنها را زیاد می کند؟

سلام،ان شاءالله عیدغدیر عقد می کنم
بعضیا میگن، بعد عقد با خانواده ی شوهر صمیمی نشو هرچقدم که خوب باشن ازت سوءاستفاده می کنن،میگن سنگین رفتار کن
ولی ،من قبل اینکه شوهرمو ببینم،خواهرش و مادرش اومدن خونمون،اینقدر متین و خوب بودن،که من همون جا مهر خواهرشوهرم، به دلم نشست،دوست دارم با خانوادشون صمیمی باشم،ولی بعضیا میگن نباش ضرر می کنی؟
حالا من چیکار کنم؟دلم نمیخواد دورو باشم؟باهاشون صمیمی بشم،بعدا سوءتفام پیش نمیاد؟

آیا دهه شصت یا هفتادی بودن می تواند جزو ملاک های ازدواج باشد؟

درود بر شما.قبل از شروع بحث برای جلوگیری از سوءتفاهم بگم که صحبت من در مورد اکثریت هست نه 100%.و موارد استثنا هم پیدا میشه.این چند وقتی که تصمیم گرفتم به ازدواج.بیشتر راجب خصوصیات و ملاک های همسر ایندم فکر میکنم.یه چیزی که ذهنمو مشغول کرده.تفاوت متولدین دهه 60 و دهه 70 هستش.نمیدونم تفکرم راجبشون درسته یا نه.چون توی دانشگاهم با دیدن هه70 به همین نتیجه رسیدم.
تفکرم راجبه دهه هفتادیا : لوس.بی مزه.خیلی موذی.پررو.مغرور.خوخواه...
تفکرم راجبه ده شصتیا: باحال.پایه.شوخ.دل صاف.بی کینه....
و این تفکراتم باعث شده به این نتیجه برسم.یکی از اولویت هامو برای ازدواج دهه شصتی بودن بزارم.مگه اینکه موارد استثنایی پیدا بشه.
سوال من از شما دوستان:شماهم همینطور فکر میکنین؟؟؟تفکر من اشتباه هست؟؟؟

راه و روش رسیدن به معشوق در 20 سالگی

سلام من یک جوان 20ساله هستم که در دانشگاه عاشق یک نفر شدم .نه از روی هوس اون شخص با همه ملاک های من همخوانی داشت اما از انجایی که به نظرم سنم کمه می ترسم که با کسی در میان بگذارم نه به اون شخص گفتم نه به خانوادم از طرفی می ترسم که اون رو از دست بدم . این خود خوری نزدیک به هفت ماهه من رو اذیت می کنه. لطفا کسی راهی رو پیشنهاد کنه چون واقعا نمی دونم چکار کنم ؟لطفا راهنماییم کنید :Gig::hamdel:

به خاطر دروغ گویی و بی اراده بودن همسرم می خواهم از او جدا شوم

سلام
من 25 سالمه ،از یه خانواده مذهبی و متعصب، 20سالگی ازدواج کردم .

عاشق همسرم بودم و او هم دوستم داره ، هنوزم دوستش دارم ، اما از همون اول خیلی زیاد دروغ میگفت و پنهونکاری میکرد . مدام شغل عوض میکرد فکر کردم درست میشه ولی نشد.
رفتیم مشاوره به مشاوره هم دروغ گفت ، من نه کودکانه رفتار کردم و نه مادرانه بلکه کاملا بالغانه رفتار کردم . هرگز هم نگذاشتم خانوادم از مشکلات مالی و خانوادگیم باخبر بشن تا احترام همسرم مستدام باشه.

او خیلی بی اراده است و من براش غریبه ام.
رابطه عاطفیمون خیلی خوبه و خونمون معمولا شاد بوده ولی همسرم نمیذاره این شادی توی قلبم و برای همیشه بمونه . خسته شدم از هرروز دروغ شنیدن ، با وجود اینکه نمیگذارم شرایط دروغ فراهم بیاد تا بهم اعتماد کنه راستشو بگه. برام سخته یکی فکر کنه من احمقم و دروغای تابلوشو نمیفهمم.

با وجود اینکه هر کسی منو میشناسه چقدر آبرودارم و رفیق همسرم هستم و واقعا منطقی برخورد میکنم اما همسرم گویا دروغ باهاش اجین شده . درآمدش رو نمیاره برای خرج خونه . منم بخاطر اعصاب و احترام خودم کلا خودمو از بحث مالی بیرون کشیدم ، سالها پیش اشتباه کردم اجازه دادم از خانوادم قرض گرفتیم ولی اصلا به روی خودش نمیاره تا میتونه سوءاستفاده میکنه.

حالا که به مسیر زندگیم فکر میکنم میبینم من چه منطقی باشم چه کم خرج باشم چه متعادل باشم چه بهش فرصت بدم چه بریم پیش مشاور ، زندگیه ما هرگز پیشرفتی نخواهد داشت . بدون اینکه ولخرجی کنیم با اینکه سالی حسرت یه مسافرت رو داریم با اینکه من خرج خودمو دارم درمیارم و شاغلم ، قرض ها سره جاشون خواهند موند ، پس انداز و آینده ای در کار نیست ، اگه روزی بخوام مادر بشم با چه اعتمادی اینکارو کنم !

5سال فرصت کمی نبوده برای جبران ولی شرایط ما هرروز داره بدتر میشه ، میخوام جدا بشم ولی میترسم ، خانواده خوبی دارم ولی زیادی عاطفی هستند و متاسفانه فامیلم دید بدی به مطلقه شدن دارن ، تردید زیادی داشتم استخاره کردم 2بار
نیت: میخوام طلاق بگیرم خدایا اینکارو کنم .... یکبار این ایه اومد : کهیعص ..... خیلی خوب است همراه با موفقیت است. یکبار هم این آیه اومد: المص .... خیلی خوب است.

خیلی برام سخته . بعد از اینهمه تلاش و با اینهمه علاقه نمیتونم همینطوری بپذیرمش و چشممو به آیندمو و حداقل نیازها و حقوقم ببندم. نمیتونم هم دل بکنم .