وسواس فکری

با هر كاری دچار تحریک شهوت می شوم!

سلام ببخشید من ۱۵ سالمه و یک مشکلی پیدا کردم من صحنه هایی مثل بوسیدن دست و نوکری و... باعث تحریک شهوتم میشه یه مدت که اولش اصلاً راجع به تحریک شهوت نمی دونستم و توجه هم نمی کردم اما بعد یه مدت فهمیدم که چیز هایی که باعث تحریک شهوته حرامه از اون به بعد سعی می کردم که اون چیز هایی که باعث تحریک شهوت بود رو انجام ندم من به رشته کامپیوتر و نرم افزار علاقه دارم و اخیرا برای یادگیری نرم افزار های مختلف و انجام کار ها به سایت های خارجی نیاز میشه یا حتی در سایت های داخلی برام این مسئله پیش اومد که صحنه هایی مثل عکس خانوم یا... مشکل داره یا نه و درگیر این شدم بعد یه مدت کم کم همینطور درگیریم زیاد شد که چیز های مختلف باعث تحریک شهوتم میشه یا نه و بعد یه جرقه ای هم خورد (که در زیر گفتم) و باعث تشدیدش شد و از اون به بعد همینطور مشکلم بیشتر شد من داشتم درس ادبیات فارسی رو حل میکردم که یه شعری خوندم توی همون موضوعاتی که اولش گفتم خوندم که باعث تحریک شهوت می شد بعد از اون به بعد کلا نسبت به همه ی سوالات اون درس حساسیت پیدا کردم یعنی بعد از اون اتفاق دیگه نسبت به سوال های معمولی که قبلش حل می کردم و مشکلی نبود هم همین احساس رو پیدا می کنم و نمیدونم که تحریک شهوته یا نه بعد از این اتفاق ذهنم مدام درگیر این مسئله میشد و الان به جایی رسیدم که دیگه مسائل خیلی عادی هم احساس می کنم که باعث تحریک شهوته یا چیز هایی که قبلا اصلاً همچین مسئله ای باهاشون نداشتم حتی الان احساس میکنم نگاه کردن به اعضای خانواده هم اینطوریه و الان کم کم فکر میکنم تقریبا هر لمس یا هر صحنه ای باعث تحریک شهوتم میشه و این خیلی آزارم میده هر چی بیشتر میخوام کنترل کنم محدودش بیشتر میشه وسواس هم در مسائلی مثل نماز و... داشتم ولی تونستم کنترلش کنم چون حکم شرعی دقیقش رو میدونستم؛ اما الان چون  نمیتونم تشخیص بدم که چه چیز هایی رو نباید توجه کنم و کدوم هاش باعث تحریک شهوتم میشه و چه چیز هایی نه نمیتونم کنترلش کنم   چون همزمان با این مسائل استرس هم می گیرم نمی دونم باعث تحریک شهوت میشه یا از روی استرسه یا چیز دیگه   حتی دقیقاٌ نمی دونم تحریک شهوت یعنی چی البته می دونم که در نهایت باعث جنب شدن میشه چون چند بار در خواب جنب شدم به طور کلی هم که نمیتونم هر چیزی رو که نسبت بهش این مسئله رو پیدا کردم انجام ندم چون چیز هایی کاملا معمول و مورد نیازی هستند و همینطوری محدودش بیشتر میشه اگر یه نفر برای من مشخص میکرد که به این ها توجه نکن مشکلی نداره؛ احتمالا می تونستم کنترلش کنم اما الان نمی دونم به کدوم باید توجه کنم و به کدوم نه و در این مورد خیلی سخت هم می تونم به بقیه انتقال بدم منظورم رو خیلی هم ناراحت و نگران هستم به خودم امید میدم که حل میشه اما بعد یه مدت وقتی میبینم دوباره پیش میاد نگران میشم احساس میکنم که این مشکل خیلی بده و باعث گناه و دوری از خداست خودم که بررسی کردم دیدم که این مسائل وقتی به وجود میاد که توی ذهنم یه پیش زمینه ای نسبت به تحریک شهوت هست و بعد یه صحنه ی عادی هم که ببینم کوچکترین ارتباطی نسبت به تحریک شهوت بتونه داشته باشه باعث میشه که فکر کنم تحریک شهوته در ضمن من هیچ کدوم از این ها رو به قصد لذت و تحریک شهوت انجام نمیدم لطفا در پاسخ به طور کامل بگید که باید چی کار کنم هم بگید حکم شرعی چیه؟ و هم یه توضیح درباره این که اصلاً این ربطی به وسواس داره یا نه و این که من احساس می کنم این مسائل باعث تحریک شهوته به خاطر چیه؟

افکار وسواسی و توهین آمیز!

سلام وقتتون بخیر من یه مشکلی دارم هرکاری میکنم حالم خوب نمیشه اصلا مشکل من اینه که تو ذهنم مدام توهین میاد به مقدسات ،به ادما به خانوادم حتی میدونم یه سریش وسواسه چون من وسواسا دیگه هم دارم اما واقعا بعضیاشو نمیشه تشخیص بدم ارادیه یا نه خیلی سخته اخه من خودم به خاطر فشارهای روانی وکلا ژنتیکی خیلی تحریک پذیرم با کوچکترین تحریکی سریع واکنش شکل میگیره تومغزم حالا بعضا زبونم میارم کلا خیلی بددهانی ذهنی گرفتم انگار عادتم شده چون خیلی خیلی تحت فشار بودم این اواخر از نظر روحی خیلی خسته واز خداهم دورم هرچند عقیده قلبی دارم بهش بیشتر یه طور ناامیدیه فقط واسه همین میترسم میترسم بعضیاش حرف دل خودم باشه نه وسواس هرچند من اصلا به زبون نمیارمشون بلافاصله هم بعدش استغفار میکنم وخیلی ناراحتم از وجودشون مدام میترسم مرتد شده باشم ونجس از مشاوران بزرگوارم میپرسن بهم با قطعیت میگن وسواسه اما من تجربه وسواس دارم میدونم بعضیاش هس ولی بعضیاشو شک دارمم راه حل های بزرگوارانممشغولیت وبی اعتنایی اما من از بی اعتنایی میترسم میترسم استغفار نکنم مشغولیت هامم فیلم دیدن واهنگ گوش دادنه بیشتر که چون گناهن عذاب وجدان میگیرم با نفسمم مخالفت کنم توهین میکنه خییلی حس بدیه از طرفی اصلا الان ظرفیت روحی ندارم که بخوام کامل خوب باشم وهمه چیو رعایت کنم یه بار اینطوری کردم وچون زیاد بود برام همه چییی بهم خورد واصلا این افکار از همون موقع شروع شده بخوامم برم سمت فیلم واهنگ واین مشغولیتا عذاب وجدان روانیم میکنه قران یا حدیثم بخونم جاییشو نفهمم یادرحد ذهنم نباشه توهین میکنه باور کنین نمیدونم باید چیکار کنم اگه واقعا ارادی باشه افکارم خدا منو میبخشه؟مرتد میشم؟بخدا من اصلااا دلم نمیخواد لحظه ای از شیعه بودن بیرون باشم من قبلا سخنرانی اینا زیاد گوش میدادم وبه عقیدم مطمئنم درسته الان انقدر دنیایی شدم وهم از لحاظ افسردگی محبت کامل قبلو ندارم وخییلی دورم اما بازم دارمش باازم همینکه بدونم توزندگیم حضور دارن حتیی شده اندک برام مهم وحیاتیه میشه کمکم کنین چون وسواس نجاستم دارم این روزاهم مدام در حال گریم جاییم خیس میشه حس میکنم همه جارو نجس کردم

راهکار برای درمان وسواس فکری

انجمن: 
سلام به دنبال راهکار برای درمان وسواس فکری هستم.  ممنون میشم در این مورد راهنمایی نمایید. تشکر

عجب یا وسواس فکری؟

سلام خسته نباشید ببخشید بنده وسواس فکری دارم توهین به مقدسات و ... ولی یه چیزایی دیدم که انگار غرورم دارم مثلا نگاه تحقیر امیز به مردم چشمام و خمار میکنم ونگاه میکنم مردم هم واکنش نشان میدن...یا حریص شدن تو غذا خوردن نمیتونم خودمو کنترل کنم و یا احساس خوشحالی وبعد از اینکه یک توفیقی نصیبم شد و اینکه خوشحالی عمیق در قلبم که نمیتونم جولوشو بگیرم بعد از این حس خوشحالی به مردم نگاه تحقیر امیز میکنم...یا مثلا بد بینی نسبت به همه به همه بدبینی شدید پیدا کردم توی ظاهرمم پیدا میشه و اینکه ایمانم هم از دست رفته احساس میکنم صدام هم کلفت تر شده مثلا یک مورد دیگه این که دوست دارم کار هایی انجام بدم که توشون کاره ای میشم ارزوهای طولانی در من بوجود اومده قبلا اینجوری نبودم مثلا توی یک بازی یک کاره ای بشم یا تو یه یک کاری حرفه ای بشم وقتی زیاد به اینجور چیزا اهمیت دادم قبلا که افکار خوب به سرم میزد دیگه نیومد مثلا من توی عبادت برای اینکه دچار عجب نشم فکر میکردم که گناهکارم و توفیق خدا بوده و .... این افکار از بین رفت و کم شد با این کارم یا هر کار خیری میکنم حس خوشحالی و خودپسندی بهم دست میده من قرص برای ضد افسردگی و وسواس هم میخورم و پیش امده که من گفتم همه اینا وسواسه ولی بلافاصله وقتی خودپسندی بهم دست داد یه اتفاقی برام افتاد و دو سه جا حرف از عجب و خودپسندی زدند تو رایدیو و ... و فکر میکنم این نشانه است از طرف خدا شما لطف کنید بی زحمت بگید اینا همش وسواسه یا نه

وسواس فکری ؛ از واقعیت تا توهم

انجمن: 

سلام خسته نباشید ببخشید طبق گفته ی یه متخصص دینی تکبر من و احساس اینکه از خدا بدم میاد وسواس فکری شدید هست ... میخواستم بگم من قبل از اینکه دچار وسواس فکری بشم و این فکر ها به سرم خطور کنه ...نشانه هایی از خودپسندی توی خودم میدیدم مثلا فکر میکردم هنگامیکه روزه گرفتم فرشته ها دعام میکنن و از این جور افکار یا فکر میکردم هر دعایی میکنم و هر عبادتی میکردم حق خدا رو ادا کردم ....بعد من در سن های کمتر وقتی کسی میخواست توی یک گروه دینی میخواست یه چیزی به من یاد بده من صورتم یه جوری میشد و بهم سخت میشد که بهم یاد بده مثلا تو دلم میگفتم من خودم بلدم و بعد من وقتی نماز میخونم و یا احساس های خدایی دارم به خودم میبالم ....
بنده قبلا ایمانم خیلی قوی بود یعنی گناه که میکردم خیلی ناراحت میشدم ولی الان که اینجوری شدم به گناهام نمیتونم فکر کنم یه احساسی میگه مثلا ولش کن اون بدی گناه از بین رفته...مرسی
الان میخواستم ببینم ایا این ها همه وسواس هست یا واقعی هم هست ؟ممنون

برچسب: 

دغدغه ی وسواس فکری

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا سوال ایشان ضمن حفظ امانت، جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم، با نام کاربری "مدیر ارجاع سؤالات" درج می شود:

نقل قول:


سلام روزتون بخیر طاعات و عباداتتون قبول
من یکم خجالت میکشم که مشکلم رو مطرح کنم به همین خاطر از مدیر ارجاع سوالات خواستم تا سوال منو مطرح کنند
من دختری ۲۱ ساله هستم و الان تقریبا ۵ ماهه که دارم بخاطرش عذاب میکشم و فقط میخوام نتیجه بگیرم و تموم بشه.چندسال پیش من اینجارو پیدا کردم و راجب مسئله ای خیلی کمکم کردین و الان هم به اینجا امیدوارم.
راستش نمیدونم اصلا کسی حرفمو باور میکنه یا نه چون من این مدلی هستم که اصلا خودم رو آدم خوبی نمیدونم.پدر و مادرم و همه ی خانواده همیشه فکر میکنن که من دختر خوبی هستم و یکی از ترسهام همینه که اشتباهی کنم که همه یکدفعه ازم بدشون بیاد.من وسواس دارم بطوری که انقدر به مسئله ای فکر میکنم که حتی من اون گناه رو انجام ندادم اما چون خودم رو خوب نمیدونم حس میکنم که قراره براش تنبیه بشم.مشکل من الان این شده جدیدا که توی سایت ها مطالبی رو خوندم راجه به اینکه برای ازدواج بعضی از خانواده ها میگن که باید دختر رو ببرن دکتر تا معاینه کنند و من از این موضوع خیلی میترسم بدون هیچ دلیلی.روز و شب با خودم حرف میزنم میگم این ترس و استرس برای کسی باید باشه که اتفاقی براش افتاده باشه نه تو.از دکتری پرسیدم حتی که منی که گناهی در اینباره نکردم ممکنه آبروم بره و همه قضاوتم کنن و ایشون زیاد جالب به من جواب ندادن.من رو کلمات حساسم و ایشون به من گفتن که همه ی دخترا قبل از ازدواج این ترس رو دارن و راهش اینه که بری پیش دکتری تا معاینت کنه.همین جمله ی معاینت کنه هم منو ترسوند که نکنه واقعا ممکن باشه و ازون طرف پیش دکتر رفتن واقعا اضطراب خیلی زیادیه برام.
متنی رو توی کتابی برای وسواس فکری خوندم که میگفت این افکار افکار شیطانه و مال شما نیست و به خدا توکل کنید.چند روزی حالم رو خوب کرد اما دوباره برمیگردن.راستش با پسری هم آشنا شدم توی دانشگاه که دارن از طریق خانواده جلو میان و من هم ازشون خوشم میاد و میترسم که از دستش بدم بخاطر گناهی که نکردم.
من فکر میکردم راهش نزدیک شدن و توکل کردن به خداست اما حس میکنم این راه رو بلد نیستم.جلسات مشاوره هم جایی رو پیدا کردم به اسم زندگی برتر اما هم گرونن هم روم نمیشه رو در رو راجب این مسئله حرف بزنم
شما راهکاری برای مشکل من دارید؟من تقریبا بعد هر نمازم دارم التماس میکنم که خدا بهم آرامش بده اما تاثیر انچنانی نداشته
خواهش میکنم راجع به من بد فکر نکنید من فکرام عجیبه و به خودم شک میکنم همش.



با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

درخواست مشورت (می خواهم از خانواده ام جدا بشوم)

بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام

من در یک خانواده هستم که سه تا خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم دارم. من فرزند آخرم.
همه هم مجرد هستیم.
فکر می کنم که خواهرها و برادرم کافر هستند. (نماز که نمی خوانند، شاهد بودم که به اسلام هم توهین کردند.)

خودم پیش پدرم کار می کنم.
به خاطر حجم کار زیادی که پدرم انجام می دهد و سنش که تقریبا زیاد شده است، مقداری به پدرم کمک می کنم. اما فکر می کنم که درآمدش حلال نیست.
چرا که یکی از فامیل هایمان شریک پدرم هست و سرمایه اولیه برای این کار را فراهم کرده و من فکر می کنم که این سرمایه اولیه حلال نبوده است.
ظاهرا این پول از طریق زمین خواری و کلاه برداری تامین شده، فامیل مذکور هم بعد از شریک شدن با پدر من به خاطر همین کارهایش به زندان هم رفت.
حتی به نظر می رسه در جریان راه اندازی این کسب و کاری که پدرم دارد، پول شویی هم اتفاق افتاده . . .
البته مهم فکری هست که من می کنم.

خودم هم 28 سال از خداوند عمر گرفتم، هر گاه که توانستم خودارضایی کردم.

الآن به این فکر می کنم که از خانه بروم و از پدرم جدا بشوم. با خودم حدس می زنم که شاید در یک خوابگاه خودگردان ساکن بشوم.
البته بنا به تجربه ای که از زندگی خوابگاهی دارم؛
در دوران خدمت سربازی و قبل از آن در دوران کارشناسی ارشد، اگر یک هم اتاق کافر نصیبم بشود، زندگی به دهان انسان زهر می شود.
ولی باز هم به نظرم رفتن، راه درستی هست.

ممنون می شوم که شما هم نظرتان را بگویید و راهنمایی ام کنید.

(فکر کردم وقتی عده ای به رایگان به انسان مشاوره می دهند، حیف هست اگر مشاوره نگیرم.)

وسواس فکری و تفکرات غلط

انجمن: 

به نام الله
با سلام و احترام خدمت شما
بنده بیست و پنج سال سن دارم و دانشجوی انصرافی هستم .
مدتها هست که دچار وسواس فکری ام , فکر های بیهوده و پوچ , شک ها و تردید ب دوستان و اطرافیان و... .
با اینکه میدونم منطقی و عقلانی نیستن افکار , ولی باز هم ازرده خاطر هستم .
برخی از موارد رو خودم تونستم کنترل کنم , و برخی رو هم نه .
متلا اینکه نتیجه زحمتم برای کسی بره , یا مثلا دعاهایی میاد ذهنم ک ایده هام بره برای فلانی و... یا مثلا کسی فکرمو میخونه و... با اینکه منطقی و معقول نیستن ولی ازاردهنده و مهم شدن برای من , مثل کسی ک دستاشو ده بار میشوره , با اینکه میدونه تمیزه ولی دست خودش نیست بازم میشوره , حالا منم با اینکه میدونم نشد و احمقانس و خدا ب بندش بدی نمیکنه حتی دعایی ک برضد بندش باشه نمیپذیره ولی این افکار دسبردار نیستند
لطفا راهنمایی ام کنید
با تشکر از لطف شما

وسواس فکری نسبت به همسر آینده

انجمن: 

با عرض سلام و خسته نباشید میگم
بنده یه جون 20 ساله هستم مجرد و متاسفانه چند وقتی هستش که دچار وسواس فکری شدم...و وسواس بنده این هستش که نسبت به همسر آینده غیرتی هستم شاید بشدت غیرتی افراطی از نظر شما...طوری که دوست ندارم کسی همسر منو نگاه کنه...قبلا یه مقدار خیالم راحت بود زنی که با حجاب باشه کسی نگاهش نمیکنه اما خیلی جاها با چشم خودم دیدم که بعضی مردان زنان مومن و باحجاب و متین شوهردار را نیز نگاه میکنند طوری که از وی کامجویی میکنند...از اون روز دگرگون شدم...و نگاهم نسبت به ازدواج بسیار سرد شد و وسواس فکریم شدیدتر...طوری که همش حس میکنم وقتی ازدواج کردم دیگران نگاه جنسی به خانم بنده خواهند داشت و تو فکرشون از همسرم کامجوئی خواهند کرد و از آن بدتر همش حس میکنم زنی که قراره باهاش ازدواج کنم قبلا پسرا و مردان دیگه با خیال پردازی در موردش کامجوئی کردن...اصلا هم دوست ندارم از این وسواس بیام بیرون تنها قرآن و وعده ی خدا که فرموده همسران پاک میده که هیچ جن و انسی اونو ندیده میتونه روحمو ارضا کنه اما از اونور نمیتونم تو دنیا همیشه مجرد بمونم بلاخره باید ازدواج کرد...بلاخره نمیدونم چیکار کنم لطفا منو راهنمایی کنید متشکرم@};-

نمی دونم مشکلم چیه و باید چیکار کنم؟

انجمن: 

اصلا نمیدونم باید چطور بگم مشکلمو ...
بهتره بگم مشکلات .
اول از همه یه تشکر از شما که بدون چشمداشت به مردم کمک میکنین .
من یه نوجوون هستم که امسال کنکور دارم و در آستانه 18 سالگی هستم.
توی شهرمون مشاور و روانشناسی نیست که بتونه مشکلمو حل کنه از لحاظ مالی و وقت هم فعلا اصلا نمیتونم برم یه شهر دیگه پیش درمانگیر .

من از بچگی یه سری مشکلات داشتم و ریشه ای بود ولی خب متوجه نبودم . رسیدم که به بلوغ همه چی شروع شد . علایم و مشکلات اونقدر زیاده که نمیدونم وسواسه افسردگیه اضطرابه اختلالشخصیتیه یا چی . به هر حل از اول هر چی به ذهنم میاد رو از دوران بچگی میگم . من از بچگی یه آدم عجول و پر استرس بودم . همیشه نگران اینکه نکنه دیر به مدرسه برسم و همیشه استرس این جور چیزا رو داشتم .

تو زمان کودکستان اولین روز پدرم دیر اومد دنبالم و این باعث شد یه ترسی تو من ایجاد بشه و هر روز تو کودکستان گریه میکردم و همه رو اذیت میکردم با سرویس رفت و آمد نمیکردم و همش گریه میکردم و حس خوبی تو کودکستان نداشتم . همیشه سر درس و اینا استرس و ترس داشتم . یه نوع هایی هم وسواس داشتم توی زندگیم که از نوعی به نوع دیگه منتقل میشد ولی شدید نبود . مثلا یه زمانی روی مرتب بودن لباسا خیلی حساسیت داشتم . مادرم از زمانی که بچه بودم مریض بودن و بدتر شدن هر سال و همین باعث شده خیلی چیزا برام عقده شه .

یه مشکل دیگه هم که داشتم این بود که از بچگی دور خودم میچرخیدم و هی خیالپردازی میکردم که مثلا صاحب یه کشتی بزرگم و اینجور چیزا . دایم دست و پامو تکون میدادم و بی قرار بودم . اگر هم از بیش فعالی باشه کسی اینو تو من تشخیص نداده و اصلا هم بی ادبی و اینا نداشتم . تو دوران ابتدایی هم بچه خیلی حساسی بودم همیشه ضعیف بودم و با کوچیک ترین چیزی هم گریم میگرفت .

سال ششم که شد وارد مدرسه تیزهوشان شدم . سال هفتم گذشت با خوبی سال هشتم که شد من با افراد چند سال بزرگتر از خودم دوست شدم و باعث شد خیلی بزرگتر از سن خودم بدونم و زندگی کنم اوایل فکر میکردم خوبه ولی بعد متوجه شدم چقدر بده . از همون اواخر هفتم یه سری کمبود های عاطفی باعث شد حس دوست داشتن شدیدی به چن تا از افرادی که تو مدرسه بودن تو من ایجاد بشه . نه تنها نتونستم باهاشون دوست بشم بلکه یه جور رفتارایی نشون دادم از خودم که آبروی خودم رفت و کلی حاشیه برام ایجاد شد . با اینکه کلی شرایط سخت بود و از لحاظ درسی افت کرده بودم و به دلیل بلوغ تحت فشار های جسمی و روحی بودم ولی باز همون زمانا بهترین دوران زندگیم بود .

دوران راهنمایی که تموم شد و وارد دبیرستان شدم اوضاع فرق کرد . من دنبال موفقیت بودم توی درس به همین دلیل اونهمه حاشیه ورفاقت و فضای مجازی رو کنار گذاشتم و کم کم رفتم تو لاک درس و انزوا . همون سال داداشم از ایران رفت اونیکی داداشمم بهدلیل بچه دار شدن و اینا سرش مشغول شد و وضعیت بیماری مادرم هم شدید تر شد و از طرفی فشار درس وسخت گیری های خودم نسبت به خودم باعث شد شدیدا افسرده بشم و آروم . دیگه خبری از بیش فعالی نبود . دیگه علاقم به همون چند نفری که بیان کردم از بین رفت و اون سال خیلی بد گذشت . سال بعدیش اوضاع یکم بهتر شد از لحاظ روحی ولی همچنان اون روحیه سخت گیر من مونده بود . کمالگرایی و وسواس فکری شدیدی پیداکرده بودم . هی عهد میبستم هی میشکستم هی کاغذ مینوشتم دفتر بمیداشتم واسه تغییر بعد کمالگرایی و وسواس باعث میشد پارشون کنم و هی همینجوری .

خلاصه اوضاع همینطوری پیش رفت تا استرس شدید هم به همه اینا اضافه شد . از طرفی وسواس ها و شکل های بی مورد مثلا اینکه میخوام چه رشته دانشگاهی انتخاب کنم وارد ذهنم میشدن و هی بیشتر میشدن و منو تا مرز جنون میبردن . تا بهشون جواب نمیدادم و خودمو آروم نمیکردم نمیتونستم بیخایل بشم . همه اینا باعث شد رفته رفته از خدا فاصله بگیرم ، زندگیم بی مفهوم تر شه و من بی اعتماد به نفس تر شدم .الان چند ساله کارم هی نوشتن و پاره کردن و عهد شکستنه . هی هر روز دوباره شروع کردننه . هسفکرای وسواسی که مثلاامروز اینقدر درس میخونم و هی فکر به اینا که آخرشم باعث میشه نتونم درس بخونم .وسواس و کمالگرایی و استرس شدید و کابوس های شبانه و ضربان تند قلب و دایما نگران بودن و بیش فعالی و بی قراری و همه و همه توصیف اوضاع و احوال منهه . ترس از آینده و وسواس هایی مثل انتخاب رشته آینده کا کاملا بی مورده چون هنوز به اونجانرسیدم .
همه این کمالگرایی ها و فکر به درس و اینا باعث شد تا نتونم درس بخونم و هی وقت تلف کردم . الانم هر روز از هدفای بزرگم دورتر میشم و ترس از آیندم بیشتر و بیشتر میشه .
نمیدونم چمه؟ نمیدونم اسم بیماریم دقیقا چیه؟
نمیدونم چیکار کنم توی این شرایط؟
حس میکنم تنهام و این مغز کوچیکم داره دیوونم میکنه .
هر روز اونقدر فکر میکنم که آرزومیکنم بمیرم و فقط یک لحظه از دست این فکرا خلاص شم .
لطفا کمکم کنید.
هر شب سایتو چک میکنم و به سوالا پاسخ میدم .
اگر یه مدت طولانی وقت بذارید و کمک کنید تا کم کم مشکلاتمو حل کنم خیلی ممنون میشم .
اجرتون با خدا
یا علی