افسردگی،دنیا گریزی،گوشه گیری،بی انگیزگی

وسواس فکری و تفکرات غلط

انجمن: 

به نام الله
با سلام و احترام خدمت شما
بنده بیست و پنج سال سن دارم و دانشجوی انصرافی هستم .
مدتها هست که دچار وسواس فکری ام , فکر های بیهوده و پوچ , شک ها و تردید ب دوستان و اطرافیان و... .
با اینکه میدونم منطقی و عقلانی نیستن افکار , ولی باز هم ازرده خاطر هستم .
برخی از موارد رو خودم تونستم کنترل کنم , و برخی رو هم نه .
متلا اینکه نتیجه زحمتم برای کسی بره , یا مثلا دعاهایی میاد ذهنم ک ایده هام بره برای فلانی و... یا مثلا کسی فکرمو میخونه و... با اینکه منطقی و معقول نیستن ولی ازاردهنده و مهم شدن برای من , مثل کسی ک دستاشو ده بار میشوره , با اینکه میدونه تمیزه ولی دست خودش نیست بازم میشوره , حالا منم با اینکه میدونم نشد و احمقانس و خدا ب بندش بدی نمیکنه حتی دعایی ک برضد بندش باشه نمیپذیره ولی این افکار دسبردار نیستند
لطفا راهنمایی ام کنید
با تشکر از لطف شما

نمی دونم به این میگن افسردگی یا دنیا گریزی؟ (كمال‌زدگي)

انجمن: 

سلام
من درگیر یه مسئله ای شدم که واقعا نمیدونم خوبه یا بد!!!
نمیدونم اسمشو چی بذارم....افسردگی...دنیا گریزی....نمیدونم
تازگیا همه چیز برام بی ارزش و بی اهمیت شده! طوری که نه از چیزی ناراحت میشم نه خوشحال نه حتی غافلگیر!!!!
احساس میکنم این اخلاقم یه جورایی منو از بقیه دوستام متمایز کرده احساس میکنم خیلی این حسم بده چون هیچ کدوم از دوستام مثل من فکر نمیکنن...
احساس میکنم این طرز تفکرم شبیه پیر هاست... چند ماه پیش یکی از دوستام بهم گفت تو خیلی زاهدانه داری زندگی میکنی...چند نمونه بگم:
مثلا دوستام چند روز وقت پیدا میکنند که برن سالن ورزشی که ورزش کنند خیلی خیلی خوشحال میشن و ورزششون رو هم میکنن من هم باهاشون همکاری میکنم ولی مثل اونا خوشحال نمیشم در واقع اصلا حسی به اسم شادی تو من بوجود نمیاد که اصلا بخوام ابرازش کنم
یا مثلا آخرین مدل گوشی رو میخرن دیگه میخوان از خوشحالی دور از جونشون بمیرن ولی وقتی این اتفاق برای من میوفته اصلا خوشحال نمیشم چون با خودم فکر میکنم این گوشی آخرین مدل که برام نمیمونه...آخرش یا خراب میشه یا این که من میمیرم این میمونه برای کس دیگه ای....یا چند ماه پیش گوشیم تو خیابون گم شد باورتون نمیشه اصلا ناراحت نشدم یه زنگ زدم گوشیم بنده خدایی که گوشیمو پیدا کرده بود برام آووردش سر خیابون اون موقع هم خوشحال نشدم اون موقع تنها حسی که داشتم این بود که شدیدا متعجب بودم که این جور آدم هم باز پیدا میشه؟ گوشی به این گرونی رو پس بده!
خلاصه بگم وقتی قراره چیزی بخرم یا چیزی بهم میدن میگم آخرش که چی؟چه سودی برای دنیام داره؟چه سودی برای آخرتم داره؟باهاش میتونم یه کاری کنم برای بقیه؟ وقتی تونستم به همه ی این سوالها جواب بدم اون وقت میپذیرمش...اما باز بهش دل نمیبندم یا بهش وابسته نمیشم...
مثلا اصلا چیزی نمیخرم تا وقتی که واقعا بهش احتیاج پیدا کنم...حالا از همه چی پوشاک..خوراک...همین باعث شده لاغر بمونم

راجع به حرف زدنم هم همینطور شدم مثلا با خودم میگم این حرف رو بزنم؟به درد کسی میخوره؟خبری هست که بقیه ازش خبر نداشته باشن؟خلاصه به خاطر همین شدیدا کم حرف شدم...
آهان یه مشکل دیگه ای هم دارم اونم اینه که شدیدا زود رنج هستم هر وقت چیزی بهم میگن ناراحت میشم اما اصلا به روی خودم نمیارم
چی کار کنم دیگه زود رنج نباشم؟چی کار کنم که بتونم خشمم رو فرو بخورم؟
خودم خیلی سعی کردم که این خصلت های بد رو تو وجود خودم از بین ببرم ها تا حدودی هم موفق شدم مثلا بهم چیزی میگن من نشنیده میگیرم و به روی طرف مقابل نمیارم که بهم بر خورده بعدا هم تلافی نمیکنم یعنی خدا رو شکر اصلا اهل تلافی نیستم ولی از تو داغون میشم.یا مثلا وقتی خشمم رو میخورم وقتی دیگه شدید باشه دستام شروع میکنه لرزیدن و دندونام رو روی هم فشار میدم(این باعث شده لثه ها و دندونام آسیب ببینن) یکی دو بار تا پای سکته پیش رفتم
با این حال هیچ وقت اطرافیانم نفهمیدن که من اصلا عصبانی میشم یا نه!چون اصلا احساساتم رو بروز نمیدم ولی از تو داغون میشم
اینا باعث میشه همش شبا به این مسائل فکر کنم و توی رویای خودم باهاشون دعوا کنم به خاطر همین شبا دیر میخوابم و طبیعتا تا ظهر هم خوابم
اینم ناگفته نمونه همه ی دوستان و آشناهامون من رو یه دختر شاد و شوخ میشناسن و البته زاهد!
ممنون از کسی که همه ی اینا رو میخونه و راهنمایی میده...
:Gol: