ناامیدی

كمكم كنيداعتمادبه نفس داشته باشم وخودمو قبول کنم

...................................

نا امید شدم از زندگی، افسردگی گرفته ام!!

سلام
نمیدونم از چی بگم و چجوری شروع کنم! 23 سالمه دانشجوی ترم 1 ارشدم. با اینه شاید در رشته ی خوب و در دانشگاه خوبی درس میخونم ولی هیچ انگیزه ای واسه زندگی ندارم. حس میکنم دچار افسردگی شده ام. هیچ امیدی به آینده م ندارم و حس میکنم درس خوندنم بی فایده س و این همه درس خوندم معلوم نیس آخرش چی بشه، جوری که دیگه نمیتونم درس بخونم و الانم که چن روز مونده تا شروع امتحانام ولی همش وقتمو بیخودی تلف میکنمو دلم نمیخاد برم سراغ درس. با اینکه تصمیم گرفته بودم ارشدمو با معدل خوب تموم کنم ولی همین ترم اول احتمال مشروط شدنم هم حتی هست!! یه زمانی به درس خیلی علاقه داشتم ولی الان می بینم بخاطر درس خوندن الان نه کاری دارم نه پولی و با این وجود با اینکه نیاز به ازدواج رو خیلی حس میکنم ولی حتی حرفشو هم نمیتونم بزنم چون دستم به هیچ جا بند نیست!! خودم که فکر میکنم بیشترین چیزی که میتونه بهم انگیزه بده اومدن یه فرد بعنوان همسر تو زندگیمه، ولی از طرفی هم اینو خیلی محال میدونم. ازین زندگی بی هدفم خسته شدم واقعا!! بنظرتون چیکار کنم؟!! دلم ولی میخاد یه فرد مفید باشم تو جامعه، یه کار مفید انجام بدم، ولی همش باید درس خوند!! اونم بی فایده!!

آیا امکان بازیابی روحی و اعتماد بنفس در فردی با شرایط اسفبار من وجود داره؟

سلام دوستان
مشکلی که من میخوام در موردش با شما و کارشناس محترم صحبت کنم دوسالی هست که گریبانگیر من شده و من رو از کار و زندگی انداخته. خواستم نظرات سازنده شما رو برای بهبود شرایطم جویا بشم:
و اما مشکل من: حدود دوسال پیش در فروردین ماه سال 92 من بطور ناگهانی مادرم رو ازدست دادم و تقریبا میتونم بگم همه چیز از اونجا شروع شد که با اعتماد و اعتقاد شدیدی که به خدا داشتم و اونو دوست و نزدیکتر از هر کس دیگه ای به خودم میدونستم، تو مدتی که مادرم تو بیمارستان بود، من به هر چیزی که میدونستم و اعتقاد داشتم نزد خدا برای بهبودی مادرم متوسل شدم و تنها میتونم بگم صدای گریه ها و التماس های من تو اون چند روز تو بیمارستان بلند بود. وقتی که دیدم کسی که سالها ازش به عنوان نزدیکترین دوستم یاد میکردم با بی تفاوتی خواسته ی من رو نادیده گرفت و دعای من استجابت نشد، واقعا از خدا ناامید شدم. آخه شرایط من برای از دست دادن مادرم اصلا مناسب نبود و نیست. من تک فرزند هستم و الان بعد از فوت مادرم کاملا تنها و منزوی شدم. افسرده و غمگین. کم کم سیر نزولی در درس و دانشگاه آغاز شد و دامنه ی اون افسردگی تا الان هم بیخیال من نشده. میدونم الان شاید بگید امیدت به خدا باشه و بخدا توکل کن و از این حرفا. ولی دوستان من گوشم کاملا از این حرفا پره و اصلا تمایلی به شنیدن این حرفا ندارم چونکه من در ذهنم کاملا موضوعات زندگی اجتماعی و علمی رو از دین تفکیک کردم و اینقدر از این حرفا شنیدم که برو قرآن بخون آروم میشی و ...... که دیگه حالم بهم میخوره از این حرفا. الان دیدگاه من نسبت به مذهب یک چیز کاملا معنویه. یعنی چیزی که اصلا انسانها نباید به داخل زندگی اجتماعیشون وارد کنن چون کاملا برنامشون افتضاح میشه! همونطور که من 18 سال این کاررو کردم ولی بعد دیدم خودم رو از خیلی چیزها محروم کردم و آخرشم اون اعتقادی که یه زمانی تا پای جون پاش وای می ایستادم پشیزی به دردم نخورد!!! دیگه هم خوشبختانه این اشتباهو تکرار نخواهم کرد. حالا هم نظرم بر پایه ی جدایی دین از جریان زندگیه! البته کاملا مشتاق دریافت نظرات شما دوستان در مورد این عقیده ام هستم که اگر نظری بر نفی یا تاییدش دارید بگید که منم بدونم.
دیگه چند وقتیه نماز نمیخونم.... اسک دین هم کمتر میومدم و کلا از دین فاصله گرفتم. اما آخه بحث اینجاست که کار با حرف درست نمیشه و من منتظر راهنمایی های کاربردی و عملی شما دوستان و کارشناس محترم در مورد مشکلم هستم. امید اینکه شما دوستان و کارشناس عزیز منو کاملا علمی و کاربردی راهنمایی کنید و خواهشا از بیان نظرات احساسی و غیر منطقی خودداری کنید چون واقعا زندگی من داره از حالت عادیش خارج میشه و به نابودی کشیده میشه
بازم از حسن توجه شما عزیزان ممنونم:Gol:

درد و دل:مشکلات خانوادگی، درس نخواندن، ناامیدی و...

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
اگر افسردگی دارید نخوانید گرچه دوست دارم پاسخ بدید اما اگر خودتان افسرده هستید این متن ممکنه شما رو دوباره افسرده کنه و من راضی به این نیستم.
28تم وارد 22 سالگی میشم. چند ساله که افسردگی دارم از تقریبا 13.14 سالگی(تقریبا همزمان با مادرم). مادرم اسکیزوفرنی داره. دوم و سوم هنرستان نتونستم درس بخونم به خاطر افسردگی و ناراحتی زیاد تمرکز نداشتم کتاب که میومد دستم هرچی میخوندم تومخم نمیرفت و خیلی حس بدی پیدا میکردم تا همین الان هم اینطوریم. و مادرم چند وقت یک بار حالش بد میشه و من هم اعصابم خورد میشه به خاطر اون. وقتی دیوانه میشه میگه همه آدم فضایی اند یا حیوانها آدمند، شما زهنی حرف میزنید و یک صداهایی میشنوه که باهاش حرف میزنند و یک چیزهایی میبینه و... طی چند سال که کمکم اطلاعاتم رفت بالا احتمال میدم دیوانگیش به خاطر مشکل فیزیکی در مغزش(چون بعضی مواقع داغ میکرد قبلاً) که باعث شده ضعیف بشه(شاید روحش) و این ضعف باعث شده شیاطین نسبت بهش تسلط نسبی پیدا کنند و هروقت قرص نمیخوره چون مغز و منطقش ضعیف میشه شیاطین میتونند کمی افکارش رو کنترل کنند ولی وقتی قرص میخوره تقریباً عادیه گرچه ساده لوحه و یکمی همیشه به اون تفکرات دیوانگیش اعتقاد داره. لعنت برشیطان و شیاطین.
بابام بعضی مواقع شله توی قرص دادن بهش و مامانم مقاومت میکنه(مخصوصاً اگر یک قضای بدی بخوره مقاومت میکنه تو قرص خوردن همچنین وقتی دیوانه شده) و اگر نخوره حالش بد میشه من مجبور میشم بیام دو تا سیلی بزنم توی گوش مادرم تا بخوره بعدش میام توی اتاقم 4 تا سیلی بخودم بزنم و کلی خودزنی و گریه کنم. نابود میشم وقتی ماردم رو میزنم یا داد میزنم سرش.
هرچی به بابام میگم خوب نزار باقالا بخوره حالش بدمیشه میگه اشکال نداره یک بار بعد فرداش حالش بد میشه. هرچی میگم نزار ترشی سیر درست کنه که خیلی واسش بده میگه میدونم اما یکم اشکال نداره و دوباره فردا دیوونه میشه و از چند روز تا یکی دو هفته خوب شدنش با زیاد کردن قرص طول میکشه. باز فردا میگم نزار فالوده بخوره و روز از نو روزی از نو. چندین ساله همینه وضعیت. درس هم نمیگیره به هیچ وجه. بعضی مواقع خیلی دیوانه میشه میبرتش بیمارستان پرستارها هم گول میخورن و قرص ها رو نمیخوره میگن خوب نمیشه بهش با مجوز پدرم شک میدن نفسش(با نفس من) زیر شک میگیره میگه داشتم میمردم زیر شک با این وجود بابام دوباره کوتاهی میکنه تو قرص دادن و غذا خوردنشو... و باز هم میره بیمارستان شک میخوره. بابام هم دوست نداره سر مامانم داد بزنم حاظره بره بیمارستان اما نه خودش سرش داد میزنه نه من رو میزاره.
با توجه به اینکه قبلا سرش داغ میکرد و دیوانه هم هست در زمانی که حالش خوبه میگم ببرش حجامت سر مامانم نمیاد میگه مغزمو عوض میکنن! شوهر هم نمیتونه زن مریضشو زور کنه ببره.(قرص نمیتونه بش بده میتونه ببرتش حجامت سر؟؟)

یک خواهر هم دارم 27-8 سالش که زیاد خودشو درگیر مسائل مادرم نمیکنه.
بابام ظرف هارو خودش میشوره غذا معمولا خودش درست میکنه بعضی مواقع خواهرم .نظافت بابام خودش میکنه. بازنشسته است اما سر کار میره هفته ای 2-3 بار. خونمون مثل طویله است. خواهرم هرچی داره همونجای استفاده میزاره مادر و پدرم همینطور اصلاً عادت ندادند زیر پاشونو تمیز کنند حداقل من تو خدمت یاد گرفتم! مبل و زمین پر از خورده وسایله یک نفر خیالش نیست. از بچگی خجالت میکشیدم دوستامو بیارم خونه. من هم چند بار تلاش کردم تمیز نگه دارم اما یک ساعته دوباره به هم میریزند خونه رو خوب من که مستخدم خواهرم نیستم! اما حداقل اتاق خودم تقریباً همیشه مرتبه گرچه هرچی وسایل اضافه دارن میزارن اونجا تقریباً انباریه! خواهرم غذا میخوره سینی با نمکدون و ظرفش رو ول میکنه رو کابینت میره. حالا این خوبه مادرم رو زمین ول میکنه!(مگه رستورانه؟) من که سه چهار ماهه از بعد خدمت یک قاشق کثیف هم نمیزارم از خودم همه ظرفامو همون لحظه استفاده میشورم. به پدرم میگم این روشش نیست بابا بچتو زور کن نوبتی خونه رو تمیز کنیم ظرف ها هم ما بشوریم نوبتی. میگه با زور نمیشه. خواهرم نتنها سالی یک بار خونه رو تمیز نمیکنه بلکه ظرف هم نمیشوره و هیچ کار نمیکنه(همون هتل). بابام باید یکم زور بکار ببره چه برای بچه ها چه زنش چه زندگیش.
مسافرت که میریم چند روز خونه ی یک نفر میمونیم از خجالت آب میشم چون دوست ندارند ما بمونیم و رفتار خوبی هم ندارند اما ما با پررویی میمونیم!
میگم بابا خونه ی این فامیل ها باید هر کدام دو ساعت موند اینطوری خودمون کوچیک نمیشیم و مارو بیشتر دوست دارند اما گوش نمیکنه!
با تمام این موارد ما یک خوانواده ی بی فرهنگ و بی ادبیم!

- مادرمو دوست دارم. پدرمو خیلی دوست دارم- اون هم منو همینطور.
- درس دوست دارم بخونم حالا که خدمته رو رفتم اما این افکار خیلی آزار میده.
- کی شوهر خواهر تنبل با مادر دیوونش با خونه ی بهم ریخته میشه؟(حتی با اینکه خواهرم فوق لیسانس زبان داره میخونه)
- کی زن پسری با چنین خوانواده ای و مدرک سیکل میشه؟(جالبه پدر و مادرم دیپلم دارند!) (و میدونم مدرک همه چیز نیست اما ادامشو بخونید) زنه باید مادر شوهر دیوونه و خوانواده ی بی فرهنگ رو تحمل کنه؟ یا باید یک زنی با خونواده ای مثل مال خودم بگیرم مشکل بشه دو تا؟(حاضرم بمیرم اما زن بد نگیرم)
- با مدرک سیکل کاری گیرم نمیاد خودمم خیلی آدم بی عرضه ای هستم و الی شاید گیر میومد اصلاً اراده و اعتماد بنفس و امید ندارم و الی گیر میومد. یک روز که دنبال کار رفتم گیر نیومد خیلی ناراحت بودم. تو چشمام اشک جمع شده بود و کفر گفتم و شروع کردم به کافر شدن. شب قبلش چند ساعت کلی گریه و التماس خدا و توسل به امام ها کرده بودم که کار گیرم بیاد و از این افسردگی و وضعیت در بیام اما نشد. بی ایمان و کافر و از همه چیز نا امید شدم. انگار بعد از چند سال و چندین بار دیگه واقعاً از ته قلب تصمیم خودکشی گرفته بودم و گفتم فردا صبح میرم رو پل غدیر(اهواز) و خودکشی میکنم. زودتر از اتوبوس پیاده شدم و یک مسیر طولانی رو تا خونه دویدم. یکم آرومتر شدم. اومدم توی اسکدین در مورد خودکشی برای بار چندم خوندم. نوشته بود اول آدم کافر میشه بعد خودکشی میکنه اما من نمیخواستم کافر بمیرم. دیدم میرم اون دنیا بدتر زجر میکشم. شک داشتم اما نمازمو به زور هم که شده خوندم. اون موقع نسبت به معصومین هم بددل شده بودم اما هنوز امام زمان رو دوست داشتم. چون یاری نداره، هر شب اشک میریزه و نمیتونه واسه ما غیر از دعا کاری کنه. اون هم مثل من ناراحته. به خاطر اینکه ثابت کنم و مطمئن بشم کافر نیستم چندین بار گفتم خدایا دوستت دارم، یا امام زمان دوستت دارم،امام حسین دوستت دارم.
چون خیلی دویده بودم و خسته بودم بر عکس همه ی شبها که تا 3 بیدار بودم اون شب اگر اشتباه نکنم ده و نیم یازده خوابیدم. ساعت چهار از خواب بیدار شدم و خواب از سرم پرید و بیدارموندم. حس خوبی داشتم و دلم تاریک و غمگین نبود. 5.30 اذان گفت. رفتم مسجد نماز رو خوندم و موندم تا تعقیبات تموم بشه چون مسجد ما هر روز زیارت عاشورا داره. قرآن رو باز کردم چیزی نوشته بود که حس خوبی بهم داد و از خودکشی پشیمان شدم.

این ها رو بیشتر واسه درد دل نوشتم. اما این ها مشکلات منه و بعضی مواقع به خدا بدبین میشم و فکر های کفر آمیز میاد تو سرم.

لطفاً کمک کنید.

نجات زندگی

انجمن: 

با نام و یاد دوست


با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات

این سوال ،‌ سوال یکی از کاربران سایت هست که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع ، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام
نمی دانم از کجا شروع کنم و چه بگویم فقط قبل از هر چیز بگویم که به جایی رسیده ام که دیگر از همه چیز خسته شدم و حتی از خدا خواسته ام اگر درست بشو نیستم قبل از اینکه گناهانم بیشتر شود و یا مجبور به خودکشی شوم خودش جانم را بگیرد.
بسیار بسیار بی انگیزه شده ام برای هر کاری ناامیدم و ته همه کارها را پوچ، شکست و بی حاصل می دانم.
نسبت به هیچ کاری علاقه ندارم، روابط اجتماعیم به پایین ترین سطح خود رسیده.
از کل زندگی خود، محیط اطراف، شرایط زندگی خود، رابطه ضعیفم با خدا ، از گذشته بر باد رفته ام و کلا همه چیز بدم می آید،
شیطان و هوای نفس تسلط بالایی بر من پیدا کرده اند و به راحتی مرا به هر سمتی می کشند.
از زندگی خسته ام، از گناه خسته ام، حتی فکر می کنم آنقدر از مرحله پرتم که حتی شاید خدا هم از من قطع امید کرده و کمکی برای اصلاحم به من نمیکند(خدا مرا ببخشد)، دنیای فعلی من همان جهنم دنیایی است که مرا احاطه کرده و در آتش می سوزاندم (پناه بر خدا).
چندین سال است که این روال شروع و هرروز بدتر می شود، مثلا امسال بدترین نوروز را داشتم به سبب حالات روحی ام،
یک روانپزشک به من گفت که افسردگی گرفته ای و باید دارو مصرف کنی و یک راه درمان طولانی و البته پر خرج را به من پیشنهاد داد که من از نظر مالی تمکن ندارم و از آن مهمتر بیفایده می دانم و می ترسم حتی داروهای آن برایم اعتیاد بیاورد.
در فعالیتهای تحصیلی و اقتصادی شکست خورده ام
از مطالعه بیزار شده ام و....
گاهی فکر میکنم شاید ازدواج کمکی به من بکند ولی بعد این را هم بی نتیجه میدانم
خسته و ناامید شده ام

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

تجربه استجابت(اونايي كه تجربه استجابت دعا دارند بيان تو)

انجمن: 

دوستان سلام علیکم
می دانیم که دعا مخ عبادت بوده و تنها مملوک انسان است (لا یملک الا الدعا) و البته همیشه هم این سؤال مطرح بوده است که خداوند که فرموده است ادعونی استجب لکم چرا بعضی از دعاهای ما بی پاسخ مانده است.
به نظرم آمد یکی از بهترین راه هایی که می توانیم به این سؤال پاسخ بدهیم بررسی کردن دعاهای مستجاب شده است.
اگر دوستان همت کنند و قصه دعاهای مستجاب شده خود را بنویسند و یا اگر از کسی در این باره قصه ای شنیده اند، ذکر کنند، می توانیم به کمک هم به سؤال فوق پاسخ بگوییم. البته بارها به این سؤال پاسخ داده شده است ولی بازهم نتوانسته است بعضی ها را قانع کند. به نظرم این روش بتواند این کار را انجام دهد.

خسته شدن از زندگی!

انجمن: 

درباره علل و منشأ خستگی و ملال از زندگی، از مسائل و زمینه‌‌های متعددی باید نام ببریم که اهم آنها به قرار زیر است:

1. حوادث زندگی:
حوادث تلخ و پی آمد‌‌های ناگوار زندگی، خود می‌تواند از علل پیدایش ملالت‌ها باشد. بسیاری از افراد ملولند از آن بابت که همه زندگی شان با شکست همراه بوده است. به هر جا که پا گذاشته‌اند نکبت و بدبختی وجود داشته است. برای آنها که ناتوانی و ضعفی دارند و ساخته و پرورده نیستند حوادث ناگوار تلخی می‌آفریند و زندگی را بر انسان تیره و طاقت فرسا می‌سازد آنچنان که آدمی قادر به کنترل خود نیست.

2. احساس گناه: گاهی انسان به خاطر گناهی که مرتکب شده نافرمانی و عصیانی را که انجام داده است، عملکرد ناروا و غلطی که داشته است دچار احساس ملال است. ناراحت است که چرا خداوند را از خود ناراضی کرده یا فلان گناه کبیره‌ای را در رابطه با دیگران مرتکب شده است.

3. درد درون: زمانی احساس ملالت ناشی از وجود دردهای جانکاه است که در درون انسان است و او نمی‌تواند آن را به زبان آورد. دچار غم و رنج است ولی بیان آن موجب رسوائی و عقوبت است. افکار مخرب از هر سو بر او احاطه کرده‌اند و فکر و ذهن او را در غل و زنجیر نهادند.

4. عجزها: جوان به مناسبت شور و نشاطی که دارد خواستار آن است خودی نشان دهد و مسائل دشواری را حل کند، عجز و ناتوانی او از این امر خود سبب این امر می‌شود. می‌خواهد در مسابقات شرکت کند ولی ترس از آن دارد که چیزی نصیبش نشود، می‌خواهد برنامه‌ای را تمام کند ولی در موقعیتی است که قادر به آن نیست.

5. نومید و محرومیت: آنها که در موقعیت ناامید کننده‌ای هستند و راه پیشرفت را برخود مسدود می‌بینند، آنها که در فکر حل مسائل لا ینحلی هستند و این امر زجرشان می‌دهد دچار ملالتند. حال اگر در این حالت برایشان محرومیتی پدید آید ملالتشان افزون‌تر خواهد شد.

6. تخیلات ناروا: نوجوانان و جوانان خواب و خیال آشفته‌ای دارند، تصویر دیگری از دنیا را در ذهن خود مجسم کرده‌اند و به هنگامی که امری خلاف آن را می‌بینند ملول می‌شوند. یا می‌دانیم که مفهوم مرگ و فنا تمام افکار و عقاید آنان را تحت الشعاع قرار می‌دهد. دل به ملالت می‌دهند که با این حساب کار و تلاشم را چه فایده‌ای است.

7. کمبود عاطفی: نوجوان و جوانی که به پدر و مادر یا مربی یا هر کسی دیگر دلبسته است و انتظار لطف دارد به هنگامی که با بی‌توجهی‌‌های آنها مواجه می‌شود از خود بی‌خود گشته و دل به ملالت می‌دهد. همچنین احساس این امر که اطرافیان او افرادی خشن و بی‌محبت هستند برای او زجر دهنده است.

8. پر توقعی: گاهی علت ملالت پرتوقعی است. جهان بینی آنها بگونه‌ای است که انتظار دارند همگان سر به اطاعت او بسپارند و زندگی را بر وفق مراد او بسازند. دیدن وضع خلاف و حتی بی‌توجهی به شخصیت او سبب افزایش ملال و کدورت است.

9. خود كم‌بینی: گاهی نوجوان و جوان در موقعیتی است که نمی‌تواند ابراز وجود کند. در هر طریقی که بخواهد قدم بردارد راه آن را بر خود بسته می‌بیند. در موقعیتی است که راه پیش و پس ندارد. از هر سو احساس محرومیت می‌کند، گمان دارد دیگران او را به حساب نمی‌آورند و جز نکبت آفرینی کاری ندارند و این امر خود سبب ملال آن هاست.

10. ضعف مذهب: و بالاخره ضعف زمینه مذهبی و عدم اتکال به خدا و سرسپردگی به او نیز عدم توکل به او و خوشبینی به عنایتش بدان صورت که احساس کند که همه امورش به سوی او بر می‌گردد خود در این امر مؤثر است. ضعف مذهبی خود سبب ضعف بنیه روحی است و انسان بر اثر آن نمی‌تواند خود را در این جهان وجود سرپا نگه دارد.


نا امیدی از خدا؟؟؟ هرگز!!!

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم...

سلام

لطفا در مورد متن زیر توضیح دهید :


قال الله تعالى :



"قل ياعبادي الذين أسرفوا على أنفسهم لاتقنطوا من

رحمة الله إن الله يغفر الذنوب جميعاً إنه هو الغفور الرحيم"


تشکر...

کارشناس بحث : اویس

►●◄ اخبار پژوهشی- مذهبی ►●◄ آیت‌الله قائنی از شاگردان مرحوم آیت‌الله انصاری همدانی، درگذشت

با سلام

دوستان بعضا اخبار مهم و خوبی در سایت ها نقل می شود که دوستان زحمت کشیده و ان را در سایت قرار می دهند
مثلا همین خبر:

http://www.askdin.com/post19184.html

ولی با توجه به سرعت بالای مطالب سایت این اخبار پس از چندی ساعت از سرور برای همیشه حذف می شود

لذا با اجازه دوستان این تایپ را با عنوان اخبار کلید می زنم تا دوستان اگر اخبار و مطلب مهم خبری داشتند در این تایپک قرار دهند

تا هم دوستان از اخبار مطلع شوند

و هم این مطالب به صورت جمع و جور در یک تایپک باشد

و هم اخبار گذشته را اگر خواستند پی گیری کنند

یا علی