آیا تلقین و دادن امیدواری و روحیه بیماری ها قابل درمان هستند؟ حتما میدانید که بیماری برای فرد استرس هایی بوجود می اورد.در بسیاری از مواقع وقتی چنین استرسهایی در بدن وجود دارند کار مبارزه با عوامل بیماری برای سیستم دفاعی بدن دشوار میشود. استرس بر روی سیستم عصبی بدن، سیستم دفاعی و ترشحات هورمونی به طور مستقیم تاثیر منفی میگذارد، حتی گفته میشود استرس مادر بسیاری از بیماری ها است و همه باید بیاموزند که چگونه خود را از آرام سازند و از استرس رهایی یابند. بنابر این گروهی از بیماریها را میتوان با روانکاوی و استرس زدایی از بین برد، یعنی با امیدواری دادن و تلقین کردن میتوان بسیاری از بیماری ها را از بین برد و خیلی وقتها ممکن است این اتفاق بیافتد یعنی شخص وقتی درون حرم میرود واقعا به خود تلقین میکند که خوب خواهد شد و این تلقین بر بدن وی تاثیر میگذارد، تلقین در انسان از قوت بسیار بالایی برخوردار است و با تلقین میتوان تغییرات محسوسی در سیستم های مختلف بدن از جمله سیستم دفاعی بدن ایجاد کرد. برای همین است که در مورد بسیاری از بیماریها پزشکها از اطرافیان بیمار میخواهند که به او روحیه بدهند و به او تلقین کنند که خوب خواهد شد.
حال آیا در روانشناسی تلقین واقعا تا این حد در شفای بیماری ها تاثیر دارد؟
یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود
لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان ضمن حفظ امانت، جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم، با نام کاربری "مدیر ارجاع سؤالات" درج می شود:
سلام
میگن به هر چی باور قلبی داشته باشید همون رو وارد زندگیتون میکنید.این گفته شاید تداعی گر قانون جذب باشد .
مثلا در مورد شفای بیماران در حرم امام رضا ع و اینکه چگونه چنین چیزی با قانون طبیعت سازگاره چنین میگن که اگه یکی واقعا باور داشته باشه که اینجور جاها شفا پیدا میکنه این اتفاق براش میفته چون اعتقاد قلبی داره و از صمیم قلب درخواست میکنه و چون فضای همچین جاهایی مثبت و گرم هست پس فرکانس مثبت همراه با خواسته قلبی باعث میشه که قانون در موردش جواب بده
در ایران مردم از امام رضا شفا میگیرند …… در هند مردم در معبدی به نام معبد سکوت شفا میگیرند ………. مسیحیان در کلیسا شمع روشن میکنند و شفا میگیرند ………….. بعضی مردم از ادیان دیگه میان مشهد از امام رضا شفا بگیرند و میگیرند چون باور کردند….
به هر حال برای هر کس ، ایمان قوی به یک چیز ، موجب ایجاد اتفاقات شگفت انگیز در زندگی اش میشود
یعنی همه چیز باوره. هیچ معجزه و اتفاق خارج از چهارچوبی رخ نمیده.
به هر حال واقعا ایمان و باور قلبی تا این حد در زندگی تاثیر میگذاره؟
لطفا با دلیل توضیح دهید.متشکر
سلام
چند روز پیش یه ماجرا شنیدم که می گفتن زمان نادر شاه یه گدایی در حرم امام رضا گدایی می کرده، یه روز که نادر شاه میاد بره تو حرم اینو می بینه می گه چقدر وقته اینجا گدایی می کنی؟ میگه چند سال. نادر شاه می گه چتد ساله که اینجایی و هنوز بیناییتو از امام رضا نگرفتی؟ اگه تا من میرم زیارت و بر می گردم بیناییتو نگرفته باشی از امام رضا، می کشمت. خلاصه این می شینه عجز و ناله می کنه و بیناییشو میگیره، نادر شاه که بر می گرده میگه تا حالا گدای واقعی نبودی و از این صحبت ها...
به نظر من این داستان چرته. من به معجزه هایی که با وساطت امام رضا انجام می شه اعتقاد دارم ولی به نظرم هر چیزی توش خیرو صلاحی هست. مثل کار فیزیکی نیست که با زور و فشار پیش بره. نادر شاه هم که پیغمبر نبوده بدونه الان این بنده خدارو تهدید کنه خدا هم بیناییشو میده، عجبا...
نظر شما چیه؟ این ماجرا واقعیه؟
با سلام و عرض ادب خدمت کارشناسان محترم
.
می خواستم بدونم کدوم خاک هست که به عنوان تربت امام حسین و برای شفای مریض استفاده میشه،
.
و سوال دیگه اینکه، چرا می گن باید اعتقاد داشته باشی ؟.
.
منظورم اینه که اگه یکی تربت امام حسین خورد و شفا نگرفت، به اعتقاد خودش شک کنه یا به اصلی بودن تربتی که بهش دادن؟!!!
.
آداب استفاده از تربت امام حسین به چه صورت هست؟ ذکر یا دعایی نداره؟
.
تربتی که به من دادن از دیوار کنار ضریح هستش، الان می خوان ارتفاع گنبد امام حسین رو افزایش بدن و به این منظور دارن دیواره های زیر گنبد رو تقویت می کنن و از خاکی که سالها در جوار امام حسین بوده بهمون دادن، حالا به من بگین که از این تربت به دکتر جواب کرده ها بدم؟
امام حسين عليه السلام مى فرمايد: من با پدرم در شب تاريكى خانه خدا را طواف مى كرديم. كنارخانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند كه ناگهان ناله جانسوزى به گوشمان رسيد. شخصى رو به درگاه خدا آورده و با سوز و گداز خاصى ناله و گريه مى كرد. پدرم به من فرمود: اى حسين! آيا مى شنوى ناله گنهكارى كه به درگاه خداوندپناه آورده و با دل شكسته اشك پشيمانى فرو مى ريزد. برو او را پيدا كن و نزد من بياور. امام حسين عليه السلام مى فرمايد: در آن شب تاريك دور خانه خدا گشتم. او را در ميان ركن و مقام در حال نماز يافتم. سلام كردم و گفتم: اى بنده پشيمان گشته! پدرم اميرالمؤمنين تو را مى خواهد. با شتاب نمازش را تمام كرد. او را محضرپدرم آوردم حضرت ديد جوانى است زيبا و لباس هاى تميز به تن دارد. فرمود: - توكيستى؟ عرض كرد: من يك عربم. پرسيد: حالت چطور است ؟ چرا با آهى دردمند وناله اى جانگداز گريه مى كردى؟ عرض كرد: يا اميرالمؤ منين! گرفتار كيفر نافرمانى پدرم گشته ام و نفرين او اركان زندگيم را ويران ساخته و سلامتى و تندرستی را از من گرفته است. پدرم فرمود: قضيه تو چيست؟ گفت : من جوانى بى بند و باربودم. پيوسته آلوده معصيت و گناه بودم و از خدا ترس و واهمه نداشتم. پدر پیری داشتم كه نسبت به من خيلى مهربان بود. هر چه مرا نصيحت مى كرد به حرف هايش گوش نمى دادم. هر وقت مرا نصيحت و موعظه مى كرد، آزرده خاطرش نموده و دشنام مى دادم وگاهى كتك مى زدم. يك روز مقدارى پول در محلى بود، به سويش رفتم تا آن پول رابردارم و خرج كنم. پدرم مانع شد و نگذاشت. من هم از دستش گرفته او را محكم به زمين زدم. دست هايش را روى زانو گذاشت. خواست برخيزد، اما از شدت درد و كوفتگی نتوانست از زمين بلند شود. پول ها را برداشتم و به دنبال كارهاى خود رفتم و در آن لحظه شنيدم كه همه آمال و آرزوهايش نسبت به من بر باد رفته و در آخر به خدا سوگندخورد كه به خانه خدا رفته و درباره من نفرين مى كند. به خدا قسم! هنوز نفرينش به پايان نرسيده بود كه اين بدبختى به سراغم آمد و تندرستى از من گرفته شد. در اين هنگام پيراهنش را بالا زد و يك طرف بدنش را فلج ديديم. جوان سخنانش را ادامه داد و گفت: پس از اين قضيه از رفتار خود سخت پشيمان شدم. پيش پدرم رفته، معذرت خواستم، ولى او نپذيرفت و به سوى خانه خود حركت كرد. سه سال با اين وضع زندگى كردم تا اينكه سال سوم موسم حج درخواست كردم به خانه خدا مشرف شده، در آن مكان كه مرا نفرين كرده، براى من دعاى خير نمايد. پدرم محبت كرد و پذيرفت. به سوى مكه حركت كرديم تا به بيابان سياه كه رسيديم. شب تاريك بود. ناگهان پرنده اى از كنار جاده پرواز كرد. براثر سر و صداى بال و پر او شتر پدرم رميد و او را به زمين انداخت. پدرم روى سنگها افتاد و جان به جان آفرين تسليم كرد. بدن او را در همان مكان دفن كردم و آمدم. میدانم اين بدبختى و بيچارگى من به خاطر نفرين و نارضايتى پدرم است. اميرالمؤمنين پس از شنيدن قصه دردناك جوان فرمود: اكنون فريادرس تو فرا رسيد. دعايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخت به تو مى آموزم و هر كس آن دعا كه (اسم اعظم) الهى در آن است بخواند خداوند دعاهايش را مستجاب مى كند و بيچارگى، غم، درد، مرض، فقر و تنگدستی از زندگى او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزيده مى شود.... سپس فرمود: در شب دهم ذى حجة دعا را بخوان. سحرگاه نزد من آى تا تو را ببينم. امام حسين عليه السلام مى فرمايد: جوان نسخه را گرفت و رفت. صبح دهم ماه، با خوشحالى پيش ما آمد. ديديم سلامتى اش را بازيافته است. جوان گفت: به خدا اسم اعظم الهى در اين دعا است. سوگند به پروردگار! دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد. چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. سپس وسايل مسافرت را تهيه كرد و به سوى خانه خدا حركت نمود و خود را به اينجا رسانيد. من شاهد رفتارش بودم. پس از طواف دست بر پرده كعبه انداخت و بادلى شكسته و آهى سوزان نفرينم كرد. حضرت امير عليه السلام او خواست كه چگونگى شفا يافتنش را توضيح دهد. جوان گفت: در شب دهم كه همه در خواب رفتند و پرده سياه شب همه جا را فرا گرفت، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليدم و اشك ريختم. همين كه براى بار دوم چشمانم را خواب گرفت، آوازى به گوشم رسيد كه اى جوان! كافى است. خدا را به اسم اعظم قسم دادى و دعايت مستجاب شد. لحظه اى بعد به خواب رفتم. در خواب رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه دست مباركش را بر اندامم گذاشت و فرمود: به خاطر اسم اعظم الهى سلامت باش و زندگى خوشى راداشته باشد. من از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم.
منبع: داستان های بحار الانوار جلد 2 و مفاتیح الجنان
یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود
لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:
سلام
کسی که بیماری سوء ظن داشته باشه و بدبینی اون در مورد همه چیز باشه؛ آیا اصلا درمان آن امکان پذیره؟
خواهشا راههایی برای نجات از این بیماری و درمان آن بیان کنید.
با تشکر
********************************************* مهربان خدای من...
وقتی دلم برای توست دلنوشته هایم بیشتر بهانه ات را میگیرند پس بگذار باز هم برایت بنویسم ...بنویسم که عاشقانه دوستت دارم وقتی تو داری عاشقانه برایم خدایی میکنی...بگذار بنوسم بدون تو زندگی برایم بی معناست وقتی تو معنای زندگیم هستی...بگذار بنویسم انتهای مقصدم وصال توست و میخواهم به تو برسم وقتی رسیدنم با تو شروع میشود مهربان خدای من...!
خدای خوبم ...
من که جز روسیاهی چیزی به درگاهت ندارم،اما خوب میدانم اینجا کسانی هستند که قلبها و دلهایشان پاک است و نگاهشان به آسمان خداییت گره خورده است،کسانی که بااشکهایشان وضو میگیرند و با قلبهایشان نماز عاشقی برایت میخوانند
معبود من...
شاید دستهای گنه کار من به آسمانت نرسد اما مطمئنم اینجا کسانی هستند که تا دستانشان را به سوی تو بلند میکنند ملائکه سبد سبد عاشقی در دستانشان میگذارند و دستهایشان را به چشمه زلال بخشندگیت متصل میکنند
پروردگارم....
من که آبرویی به درگاهت ندارم اما خوب میدانم اینجا کسانی هستند که آنقدر به درگاه تو آبرو دارند که میتوانند بهشتت را برای دیگران قسمت کنند
پس از تو میخواهم به حق آبرو داران درگاهت از خطاهای من بگذری و حوائج همه این جمع و بنده حقیرت را برآورده سازی که جز رسیدن به تو چیز دیگری نمیخواهم ،پس هر چه در این مسیر مانع رسیدن بندگانت به توست از سر راهشان بردار و هرچه آنان را به تو میرساند به بندگانت عطا بفرما و حوائج مشروع همه بندگانت را برآورده ساز گه تو تواناترین توانایی
:Sham: اگر ما در زمان هریک از پیامبران یا امامان یا در زمان حضرت عیسی (ع) زنده بودیم و به ایشان میگفتیم ((من فقط از تو شفا میخواهم من فقط از تو رفع حاجتم را میخواهم و....)) چه جوابی میشنیدیم؟
یادآوری این موضوع هم من را آزار میدهد. سال 87 بود. 18 سال داشت و با سرطان دست و پنجه نرم میکرد. دخترم رو میگویم. خدای من! چه لحظات سنگینی بود. نمی توانستم این غصه بزرگ رو تحمل کنم. عزیزترین هدیه خداوند به من و همسرم، جلوی دیدگانمان داشت آب میشد. حتی تصورش غمگین کننده است. تمام راهها را رفته بودیم. در نهایت نظر پزشکها این بود که برای مداوا باید به خارج از کشور اعزام بشود. کشور آلمان رو باز به توصیه پزشک انتخاب کردیم و رایزنیهای اولیه هم انجام شد.
این روزها تقریباً همه همکارانم در سازمان بهشت زهرا(س) به خصوص آنهایی که با من تو یک اتاق و یک ساختمان کار میکردند مشکل من و خانوادم رو میدانستند، هرکسی به هر نحوی که میشد همدردی و همراهی می کرد و سعی داشت به من روحیه بدهد. یک روز خیلی اتفاقی آقای صادقیفر مسئول بخش اجرایی سازمان را دیدم. آن روز اتفاقاً از روزهای قبل خیلی حالم بدتر بود. صادقی فر حالت اضطراب و نگرانی رو در من دید کمی من را آرام کرد و روحیه داد. با آقای صادقی فر خداحافظی کردم و گفتم: من را دعا کنید. رفتم به اتاق کارم و روی صندلی پشت میزم نشستم. ساعت انگار گذر زمان رو فقط به من نشان می داد! تلفن زنگ زد، دو ساعتی از آمدنم به اتاق میگذشت و من متوجه نبودم بی اختیار گوشی رو بر داشتم. آقای صادقی فر بود. گفت: بعد از اینکه شما رو آشفته حال دیدم خیلی فکر کردم. یک پیشنهاد دارم. بیا همین الان بر و قطعه 24 سر مزا ر شهید "جهان آرا" و از خداوند به واسطه ایشان حاجتت رو بخواه، تقاضا کن که واسطه بشود و شفای دخترت رو از خداوند بگیرد. من فقط گوش میکردم باورش سخته ولی گوشی رو گذاشتم و بلند شدم. این بار انگار میدانستم چه میکنم و چه میخواهم. خانم سیادتی یکی از همکارام رو همراه کردم و رفتیم قطعه 24 گلزار مقدس شهدا و قبر شهید محمد جهان آ را.
وای که بر من چه گذشت، آنلحظات و دقیقهها. آنچه در دل داشتم خالی کردم و گفتم و گفتم! بی حال و بی اختیار برخاستیم و برگشتیم! نمیدانم چند ساعت با جهان آرا صحبت کردم و چه میخواستم فقط یادم هست که دیگر نمیتوانستم با کسی صحبت کنم و چیزی بگویم. غروب شد و من به خانه رفتم. فقط چند روز گذشته بود که خدا دخترم رو شفا داد. خدایا شکرت، نمیخواهم در پایان چیزی بگویم، کسی که این خاطره رو میخواند خودش قضاوت میکند. خدایا شکرت!