که

وقتی که شهدا دخترم را شفا دادند

انجمن: 

یادآوری این موضوع هم من را آزار میدهد. سال 87 بود. 18 سال داشت و با سرطان دست و پنجه نرم می‌کرد. دخترم رو میگویم. خدای من! چه لحظات سنگینی بود. نمی توانستم این غصه بزرگ رو تحمل کنم. عزیزترین هدیه خداوند به من و همسرم‌، جلوی دیدگانمان داشت آب می‌شد. حتی تصورش غمگین کننده است. تمام راه‌ها را رفته بودیم. در نهایت نظر پزشک‌ها این بود که برای مداوا باید به خارج از کشور اعزام بشود. کشور آلمان رو باز به توصیه پزشک انتخاب کردیم و رایزنی‌های اولیه هم انجام شد.

این روزها تقریباً همه همکارانم در سازمان بهشت زهرا(س) به خصوص آنهایی که با من تو یک اتاق و یک ساختمان کار می‌کردند مشکل من و خانوادم رو می‌دانستند، هرکسی به هر نحوی که می‌شد همدردی و همراهی می کرد و سعی داشت به من روحیه بدهد. یک روز خیلی اتفاقی آقای صادقی‌فر مسئول بخش اجرایی سازمان را دیدم. آن روز اتفاقاً از روزهای قبل خیلی حالم بدتر بود. صادقی فر حالت اضطراب و نگرانی رو در من دید کمی من را آرام کرد و روحیه داد. با آقای صادقی فر خداحافظی کردم و گفتم: من را دعا کنید. رفتم به اتاق کارم و روی صندلی پشت میزم نشستم. ساعت انگار گذر زمان رو فقط به من نشان می داد! تلفن زنگ زد، دو ساعتی از آمدنم به اتاق می‌گذشت و من متوجه نبودم بی اختیار گوشی رو بر داشتم. آقای صادقی فر بود. گفت: بعد از اینکه شما رو آشفته حال دیدم خیلی فکر کردم. یک پیشنهاد دارم. بیا همین الان بر و قطعه 24 سر مزا ر شهید "جهان آرا" و از خداوند به واسطه ایشان حاجتت رو بخواه، تقاضا کن که واسطه بشود و شفای دخترت رو از خداوند بگیرد. من فقط گوش می‌کردم باورش سخته ولی گوشی رو گذاشتم و بلند شدم. این بار انگار می‌دانستم چه می‌کنم و چه می‌خواهم. خانم سیادتی یکی از همکارام رو همراه کردم و رفتیم قطعه 24 گلزار مقدس شهدا و قبر شهید محمد جهان آ را.

وای که بر من چه گذشت، آن‌لحظات و دقیقه‌ها. آنچه در دل داشتم خالی کردم و گفتم و گفتم! بی حال و بی اختیار برخاستیم و برگشتیم‌! نمی‌دانم چند ساعت با جهان آرا صحبت کردم و چه می‌خواستم فقط یادم هست که دیگر نمی‌توانستم با کسی صحبت کنم و چیزی بگویم. غروب شد و من به خانه رفتم. فقط چند روز گذشته بود که خدا دخترم رو شفا داد. خدایا شکرت، نمی‌خواهم در پایان چیزی بگویم، کسی که این خاطره رو می‌خواند خودش قضاوت می‌کند. خدایا شکرت!

منبع:رعد نیوز

شهید بهنام محمدی راد

انجمن: 

[="Arial"][="DarkOrchid"]سلام...

امروز می خوام
یه نوجوون دیگه رو برای شما معرفی کنم

شهید بهنام محمدی راد


شاید اونائی که زوم کردن رو آزاد سازی خرمشهر
بشناسن این نوجوان رو

جسمی کوچک اما روحی بزرگ...

در آزادسازی خرمشهر
بسیار تلاش کرد

ابتدای مقاومت مردم خرمشهر
اوهم شرکت داشت
اما مامور بود
فقط و فقط فانوس ها رو بین مردم پخش کنه

بعدش راهکاری به ذهنش رسید
راهکاری که خیلی به رزمنده های اسلام کمک کرد

او خودش رو خاکی می کرد، خودشو کودکی گم شده و گریان و به دنبال پدر و مادرش جا می زد
میان نیروهای عراقی می رفت
چون زبان عربی اون مادرزادی بود
اطلاعات خوبی جمع می کرد
و به سمت نیروهای اسلام می اومد
و چه کمکی کرد این نوجووان...

دست آخر هم در خرمشهر شهید شد...

امروز هم اگر
این نوجوونا برای نوجوونای نسل امروز الگو بشوند
خاطر جمع باشید
راهشون رو پیدا می کنند و اسیر جنگ نرم نخواهند شد

البته نکته ای که من همیشه تذکر می دم اینه

شخص بهنام محمدی مهم نیست
مهم فکر و عقیده بهنام محمدی بوده و هست...
این که ما در خرمشهر اینقدر تانک غنیمت گرفتیم و اینجوری عملیات کردیم و از فلان محور رفتیم مهم نیست
هرچند در همونشم هنوز که هنوز دشمن انگشت به دهان مانده
ولی باز هم می گم مهم فکر بهنام محمدی هست
که باید ترویچ بشه...

ان شاءالله بخش شهدا به روال سابق برگرده...

شب های قدر نزدیکه
این حقیر را نیز دعا بفرمایید

موفق و پیروز و سربلند باشید:Sham:[/][/]