نفرین

فرستادن عذاب به روح

اگردربرزخ ازکسی ناراضی باشیم دردنیا بخواهیم به روح اوعذاب بفرستیم چگونه به اومی رسید شنیدم اگرکسی بخواهددردنیا درودبرساند به اواطلاع می دهندفلان شخص دوردفرستادتوضیح دهیدباروایات مستند

نفرین و نفرین شونده

سلام.
نفرین از سر ضعف است ؟
فرض کنید فردی به جای نفرین کردن شخص خاص می گوید خدایا هر کس که باعث فلان کار علیه من شد خودش و نسلش را عذاب بده . آیا نفرین کردن ضرر دارد؟
آیا یک انسان می تواند یک قوم را نفرین کند؟

دنیای نا عادلانه ی ما (2)- (نفرین و تغییر سرنوشت)

انجمن: 

سلام...می خوام یک سری تاپیک رو شروع کردم با عناوین "دنیای نا عادلانه ی ما" که به عدالت در این دنیا بپردازم...
که در این تاپیک به داستان حق الناس اشاره کردم:

http://www.askdin.com/showthread.php?t=58451
و حالا به نفرین...این تاپیک تشابه بالایی با تاپیک پیشین داره...دو نفر رو فرض کنید که خیانتی رو یا ظلمی رو در حق مادرشون انجام دادن....هر دو یک جور ظلم و خیانتی رو انجام دادن....در شرایط یکسان تنها تفاوت در روحیات مادر این دو شخص است...مادر یکی از این دو نفر، تحمل بالایی داره و اون یکی مادر تحمل پایینی داره....حالا مادری که تحمل و صبر پایینی داره، پسرش رو نفرین می کنه، و نفرینش هم تا پسر عمری داره گریبانگیرشو می گیره....
حالا سوالم اینه که آیا این عدالته که دو نفر یک ظلم و خطا رو انجام دادن ولی یکی در طول عمرش به خاطر نفرین مادرش زندگیش تباه می شه و اون یکی چه بسا به خاطر دعای خیر مادرش به راه راست بیاد و منفعت هم ببره؟؟

با تشکر...

مخالفت شدید و عجیب مادرم با ازدواج من در 36 سالگی و حتی نفرین کردن

انجمن: 

سلام به همه دوستان.
سال نو رو به همه شما عزیزان تبریک می‌گم.
پیشاپیش عذر می‌خوام از اینکه نوشتم طولانیه، چون مشکلم هم طولانی‌ و پیچیده است و مجبورم بیشتر توضیح بدم.
هدفم بیشتر کمک برای انتخاب مسیر درست هست و اینکه من از این به بعد چه رفتاری با والدینم و به خصوص مادرم داشته باشم. در انتها سوالاتم رو در دو دسته مذهبی و مشاوره‌ای و همچنین یک التماس دعا تقسیم‌بندی کردم.

مساله من از این قراره که من 36 سالمه و مادرم لجوجانه از زمانی که من 23 سالم بود تا الان با ازدواج من مخالفت کرده و حتی دو بار روابط عاطفی من رو در آستانه ازدواج به هم زده.

یکیش زمانی بود که 23 سالم بود و می‌خواستم با دختری که 6 سال عاشقش بود (5 سال عشق یکطرفه و یکسال آشنایی) ازدواج کنم. لیسانسم رو سه ساله گرفته بودم (از هول رسیدن به وصال معشوق)، سربازیم رو بلافاصله رفته بودم و یه کار نصفه نیمه هم برای خودم جور کرده بودم. طرف همسایه سابقمون بود و زمانی که مطرح کردم مادرم تلفن رو برداشت و به بدترین وجه ممکن به صورت تلفنی خواستگاری کرد و بعد که قرار شد که دوباره برای قرار خواستگاری زنگ بزنه دیگه زنگ نزد و علی‌رغم همه تلاش‌های یک نفره من خونواده دختره هم راضی به دادن دختره به من نشدن (می‌گفتن از طریق خانوادت اقدام کن و باید مادرت زنگ بزنه) و مادرم هم می‌گفت اونها گفتن دخترشون رو نمی‌دن. (مادر دختره گفته بود دخترمون می‌خواد درس بخونه و سنش کمه و زوده. شما چند روز دیگه تماس بگیرید تا من هم با پدرش صحبت کنم ببینم پدرش چی می‌گه) مادرم همین یک جمله رو پیراهن عثمان کرد و دیگه زنگ نزد به این بهانه که اونها گفتن نه و البته یه سری ایرادات دیگه مثلا اینکه اینها خانوادشون در سطح ما نیستند و قص علی هذا.

بعد از اون اتفاق و شکست روحی عاطفی که خوردم تا یک سال افسرده بودم و حتی داروی افسردگی مصرف می‌کردم که حالم رو بدتر می‌کرد و از همه چیز زندگیم افتادم. کارم رو رها کردم. کنکور ارشد ندادم و بعد هم از شهرمون که خیابون خیابون و کوچه به کوچه یادآور شکست عشقیم بود زدم بیرون و اومدم تهران و 6سال با مادرم قهر بودم و جز سلام و علیک تقریبا صحبت دیگه‌ای باهاش نداشتم.
در تهران و محل کارم با خانمی آشنا شدم. ایشون خیلی کمکم کرد که حالم بهتر بشه و گرچه جای زخم قبلی روی دلم بود، اما دردش فراموش شد و این دختر بهونه‌ای شد برای اینکه بتونم برگردم به زندگی و تقریبا (تاکید می‌کنم تقریبا) شدم همون آدم با انگیزه سابق و دوباره شروع کردم به ادامه تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران.

در تمام این مدت که تهران زندگی و کار و تحصیل می‌کردم خانوادم حتی یکبار به من نگفتن ازدواج کنم و انگار کامل فراموش شده بودم. در همین مدت برادر کوچکترم (که شر و شیطون و دردسر ساز بود و با رفیق‌بازی‌ها و بقیه شیطنت‌هاش که شاید درست نباشه اینجا به جزئیاتش اشاره کنم و هر روز یه دردسری برای خانواده درست می‌کرد) رو داماد کردن.(یعنی در اصل نامزد کردن). ولی هیچ به روی خودشون نیاوردن که من پسر بزرگترم. فقط برادرم خودش اومد و از من برای ازدواجش اجازه گرفت و من هم که واقعا خوشبختی برادرم رو می‌خواستم (و می‌دیدم دختر بسیار بسیار خوبی هم براش پیدا کردن) با کمال میل رضایت دادم و حتی دلش رو محکم کردم که ازدواج و تعهد ازدواج براش مفیده.

ازدواج برادرم بعد از دو سه سال نامزدی سر گرفت و آشنایی من هم با این خانم (که یک سال و نیم ازم کوچکتر بود) ادامه‌دار شد تا اینکه بعد از 6 سال رسیدیم به اینکه با هم ازدواج کنیم. وقتی من قصدم برای ازدواجم رو با خانواده مطرح کردم در کمال تعجب مخالفت کردن. اون زمان 31 سالم بود و دیگه داشت برای ازدواجم دیر می‌شد و تصمیم گرفتم جلوشون در بیام و بعد از کلی دعوا و سروصدا و بگو مگو که (بعضا محترمانه هم نبود) مجبورشون کردم بیان خواستگاری. اما چشمتون روز بد نبینه. اومدن اما کاشکی نمی‌یومدن. ما عقد شرعی خوندیم ولی مادرم با حرف‌هاش و طرز برخوردش و صحبت‌هایی که با دختره کرده بود و توهین‌هایی که به صورت مستقیم و غیرمستقیم به خانواده دختره و خود دختره می‌کرد ، کاری کرد که ما بعد از سه ماه نامزدی تصمیم گرفتیم قبل از رسمی شدن عقدمون قضیه رو تمام کنیم. چون دختره بسیار حساس بود و کلا زود بهش بر می‌خورد. حالا مادرشوهری داشت گیرش می یومد که مستقیم و غیرمستقیم به خودش و خانوادش توهین می‌کرد (از لهجه ترکی پدر و مادر دختره بگیرید تا فرش و مبل‌های خونه و لباس‌های دختره و هر چیزی که فکر کنید مورد ایراد مادرم بود). رفتارهای مادرم باعث اختلافات بین ما هم شده بود و مادرم علنا دختره رو تهدید کرده بود اگر این ازدواج سر بگیره، دیگه نه من و نه اون دختره و نه حتی بچه‌های ما رو به عنوان پسر و عروس و نوه قبول نخواهد کرد. من اون دختر رو خیلی دوست داشتم. یه جورایی بعد از شکست اولم دوباره زنده شده بودم باهاش و همه چیزمو مدیونش بودم. نمی‌تونستم یه عمر اذیت و آزار برای اون و خودم رو تحمل کنم و ضمنا با شناختی که از مادرم داشتم می‌دونستم ول کن نیست و تا این ازدواج رو به هم نریزه آروم نمی‌شینه. لذا قبل از اینکه عقد رسمی کنیم و اسمامون بره تو شناسنامه هم تصمیم گرفتم بیشتر به دختره و آیندش آسیب نزنم و در نهایت با رضایت دوطرفه از هم جدا شدیم و روز آخر هم با کلی اشک و حسرت از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.

این قضیه هم با تلاش‌های حداکثری مادرم به هم خورد و دوباره من موندم و تنهایی و یه زخم عمیق دیگه روی قلبم.
منتهی اینبار به جای غم، بیشتر خشم داشتم. و به جای شکست عشقی، خیانت و نامادری کردن مادرم آزارم می‌داد.
از اون زمان (سال 91 تا الان که سال 96 شروع شده و من هم در آستانه 36 سالگی هستم) تا الان هیچ حرفی و حرکتی و اقدامی برای ازدواج من توسط خانواده صورت نگرفته.
من هم سرم رو با دکترا خوندن و مقاله نوشتن و بورس و بورس بازی (بازار سهام) و اینطور کارا بند کردم و جوری از رابطه و درگیری احساسی می‌ترسم که هر دختری که کمی کشش برام داشته باشه بسان جنی که تو خرابه رویت بشه برام ترسناکه و ازش فرار می‌کنم و از هر رابطه و هر وابستگی احساسی می‌ترسم.
ولی واقعا دیگه کم آوردم. زندگیم داره نابود می‌شه. از زندگی مجردی و غذای حاضری خوردن از اول جوانیم دیگه معدم به هم ریخته و زخم معده گرفتم. از بی سر و سامانی کلافه شدم. از تنهایی. از همه چیز. از اصرارهای فامیل و آشنا به من که چرا ازدواج نمی‌کنی؟ نمی‌دونم چی به فامیل جواب بدم. کلا مهمونی و اجتماع فامیلی سعی می‌کنم نرم. ارتباطم با همه فامیل قطع شده. چون جوابی برای سوالاشون ندارم. و از اون بدتر اصرارهای اون‌ها و بی تفاوتی خانوادم آزارم می‌ده. وقتی می‌بینم همه فامیل به من درمورد ازدواج می‌گن ولی خانوادم تو اینهمه سال هیچ حرفی نزدن آزار می‌بینم و جز گفتن اینکه ایشالا هر وقت قسمت شد، جواب دیگه‌ای نمی‌تونم بهشون بدم. همه دوستای خودم هم داماد شدن و زن و بچه دارن و ارتباطم باهاشون خیلی خیلی کم شده و تقریبا دیگه هیچ دوستی هم ندارم و آخریشون هم داره ازدواج می‌کنه و دو تاشون هم از ایران رفتن.
با همه این احوال مادرم در آخرین اظهارنظری که درباره ازدواج من داشت (در واکنش به حرف یکی از فامیل‌ها که از من پرسید چرا ازدواج نمی‌کنی؟) به جای من جواب داد که: ازدواج چیه؟ ازدواج به چه دردی می‌خوره؟ همش دردسره. زن می‌خواد چه کار؟
من از مادرم بسیار خشمگینم. به خاطر زخم‌هایی که به دلم گذاشت. به خاطر اینکه جوونیِ منو خراب کرد. به خاطر اینکه کوچکترین اهمیتی به احساسات بچش نداد و به خاطر خیلی یزهای دیگه. به این خاطر که بین من و برادرم اینقدر تبعیض قائل شد و به خاطر همه سرکوفت‌هایی که بهم می‌زنه. هر وقت بهش می‌گم زندگی من رو خراب کردید بهم می‌گه تو خودت عرضه نداشتی وگرنه باید الان دو تا بچه می‌داشتی. (من نمی‌دونم چطوری باید بدون زن دو تا بچه می‌داشتم؟)

تمام مشکلاتی که تو زندگیم به واسطه رفتارهای خودش ایجاد شد رو امروز دلیلی بر صحت نظراتش مبنی بر درست نبودن ازدواج من می‌دونه و می‌گه من می‌شناختمت که حاضر نبودم برات زن بگیرم.
و در نهایت اخرین حرفش به من این بود: «همون 13 سال پیش که گفتی دامادت کنیم تو رو نفرین کردم». چون به زعم مادرم (نمی‌دونم آیا این اسم مقدس برازندش هست یا نه؟) اون زمان وقت مناسبی برای ازدواج من نبوده و اصرار من باعث شده دلش خون بشه و من رو نفرین کنه. نقش پدرم هم در این اتفاقات فقط سکوت بوده. پدرم در هر دو مورد نظر مخالفی نداشت، اما به واسطه مخالفت مادرم نخواست دخالتی در این قضایا بکنه. به نوعی موضع پدرم سکوت و سکوت و سکوت بود.

من دوباره (یا بهتره بگم سه باره) تصمیم به ازدواج گرفتم. البته ایندفعه آدم خاصی مدنظرم نیست. گفتم شاید خانواده کسی رو معرفی کنن، منتهی مادرم می‌گه: «خواستگاری برات نخواهم رفت و برو هر کاری می‌خوای بکنی خودت بکن. به من مربوط نیست.»
من چاره‌ای ندارم که خونوادم رو رها کنم (حداقل در زمینه ازدواج) و خودم به تنهایی و نهایتا با کمک خواهرم اقدام کنم. منتهی من به خانواده دختره چی باید بگم؟ اگر با دختری آشنا شدم به دختره چی بگم؟ اگر بخوام واقعیت رو بگم دخترا نظرشون درباره پسری که دوبار شکست عشقی خورده چیه؟ نظر دخترا درباره پسری که همچین مادری داره چیه؟ آیا به نظرتون دروغ بگم کار درستیه؟ در همچین شرایطی جایزه دروغ بگم؟ اصلا چه دروغی بگم؟ اگر دروغ بگم چطوری تا آخر پنهونش کن؟. راستش نه درست می‌دونم دروغ گفتن رو و نه اصولا شدنی هست. خانواده دخترا چقدر احتمال داره به همچین پسری جواب مثبت بدن (با فرض مثبت بودن نظر دختره)؟
آیا به نظرتون جایی برای امیدواری هست که بتونم ازدواج کنم؟ یا پاشم از ایران برم؟ برم یه کشور دیگه؟ به عنوان تحصیل یا فرصت مطالعاتی یا کار یا هر چیز دیگه. احساس می‌کنم اونجا شاید بتونم ازدواج کنم. اما با توجه به شرایط فرهنگی ایران بعید می‌دونم دختر خوبی گیرم بیاد. طرف یا باید یه عیب و ایرادی داشته باشه که به آدمی با شرایط من جواب بده (که طبیعتا من هر آدمی رو قبول نمی‌کنم) یا اینکه هم خودش و هم خانوادش خیلی فهمیده و بادرک و شعور بالایی باشند که من و شرایطم رو درک کنند و جاضر باشند به من دختر بدن.(که شانس این هم کمه. این خانواده‌ها هم دم در خونوشن صفه. تا به من برسه شب می‌شه.)

واقعا تو شرایط بد روحی هستم. دکتر نمی‌خوام برم، چون می‌ترسم دارو تجویز کنه و دارو هم منگم می‌کنه و هم اشتها وخوابم رو خراب می‌کنه مطمئنا از درس و کار و زندگی می‌ندازتم.
به من بگید چکار کنم؟
به من بگید چرا مادرم با من این کارو کرد؟
به من بگید با این شرایط آیا نفرین کردنش تاثیری داره؟ برام غیرقابل باوره مادری بچش رو به خاطر درخواست ازدواج و حتی اصرار بر ازدواج نفرین کنه. به همین دلیل باور نمی‌کنم همچین کاری کرده باشه. یا اگر هم نفرین کرده سر موضوع دومی بوده. منتهی خودش می‌گه همون اول نفرینت کردم. به نظرتون چنین نفرینی قبول می‌شه؟ ابنکه به خاطر درخواست ازدواج و اصرار بر اون مادری بچش رو نفرین کنه قابل قبوله؟
خدایی نکرده شما جای من بودید چکار می‌کردید؟
آیا به نظر شما به فکر ازدواج موقت باشم؟
آیا به نظر شما ازدواج با هر کسی که سر راهم پیدا شد درسته؟ به این امید که خودم رو از این شرایط نجات بدم و بعدا دنبال مورد مناسب‌تری باشم؟ آیا این اخلاقی و انسانیه؟ آیا این از چاله به چاه افتادن نیست؟

بابت طولانی بودن پست عذر می‌خوام. هم لازم بود درد دل کنم و هم موضوع رو کامل توضیح بدم. چون هنوز هم برای خودم غیرقابل باوره که نفرینم کرده.

سوالاتم رو خلاصه می‌کنم:
(سوالات از جنبه مذهبی)
۱- آیا می‌تونم در این زمینه به دروغ مصلحت‌آمیز متوسل بشم؟
۲- اگر مادرم راست گفته باشه که نفرین کرده آیا چنین نفرینی با چنین دلیلی قابل قبوله؟ و اثر داره؟

(سوالات از جنبه مشاوره‌ای)
۱- مادرم آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت نفرینت کردم و از زندگیت خیر نخواهی دید و برات هم هیچ کاری نخواهم کرد. برو خودت هر کاری میتونی بکن. با این شرایط اگر خواستگاری خانمی رفتم به خانواده دختره چی باید بگم؟ اگر بپرسن مادر پدرت کو چی باید بگم؟ چقدر از جزئیات توضیح بدم؟
۲- اگر بخوام حقیقت رو بگم چقدر احتمال داره جواب مثبت بگیرم؟

(التماس دعا)
۱- از مادراتون بخواین برام دعا کنن. البته اونقدری که من سر شما رو درد آوردم شما به ایشون ظلم نکنید8-|. فقط بگید یه جوونی هست که یه مشکلی داره و ازشون بخواین سر نمازشون برام دعا کنند.
۲- اگر آدم مستجاب‌الدعوه و دل‌پاکی سراغ دارید از ایشون هم برام درخواست دعا کنید. کلا زندگیم خیلی گره داره. یکی می‌گفت: «تو رو جادو کردن. برو دعا بگیر سحرش باطل شه». ولی من حتی پیش دعانویس رفتن رو هم شرک می‌دونم و اصلا عقیده ندارم و معتقدم تقدیر دست خداست. اما به دعای خیر به خصوص از سمت آدم‌هایی که دل پاک دارن معتقدم.

دعای مشلول و آثار و خواص آن

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام حسين عليه السلام مى فرمايد: من با پدرم در شب تاريكى خانه خدا را طواف مى كرديم. كنارخانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند كه ناگهان ناله جانسوزى به گوشمان رسيد. شخصى رو به درگاه خدا آورده و با سوز و گداز خاصى ناله و گريه مى كرد.
پدرم به من فرمود: اى حسين! آيا مى شنوى ناله گنهكارى كه به درگاه خداوندپناه آورده و با دل شكسته اشك پشيمانى فرو مى ريزد. برو او را پيدا كن و نزد من بياور.

امام حسين عليه السلام مى فرمايد: در آن شب تاريك دور خانه خدا گشتم. او را در ميان ركن و مقام در حال نماز يافتم.

سلام كردم و گفتم: اى بنده پشيمان گشته! پدرم اميرالمؤمنين تو را مى خواهد. با شتاب نمازش را تمام كرد. او را محضرپدرم آوردم حضرت ديد جوانى است زيبا و لباس هاى تميز به تن دارد. فرمود:

- توكيستى؟

عرض كرد: من يك عربم.

پرسيد: حالت چطور است ؟ چرا با آهى دردمند وناله اى جانگداز گريه مى كردى؟

عرض كرد: يا اميرالمؤ منين! گرفتار كيفر نافرمانى پدرم گشته ام و نفرين او اركان زندگيم را ويران ساخته و سلامتى و تندرستی را از من گرفته است. پدرم فرمود: قضيه تو چيست؟

گفت : من جوانى بى بند و باربودم. پيوسته آلوده معصيت و گناه بودم و از خدا ترس و واهمه نداشتم. پدر پیری داشتم كه نسبت به من خيلى مهربان بود. هر چه مرا نصيحت مى كرد به حرف هايش گوش نمى دادم.

هر وقت مرا نصيحت و موعظه مى كرد، آزرده خاطرش نموده و دشنام مى دادم وگاهى كتك مى زدم. يك روز مقدارى پول در محلى بود، به سويش رفتم تا آن پول رابردارم و خرج كنم. پدرم مانع شد و نگذاشت. من هم از دستش گرفته او را محكم به زمين زدم. دست هايش را روى زانو گذاشت. خواست برخيزد، اما از شدت درد و كوفتگی نتوانست از زمين بلند شود. پول ها را برداشتم و به دنبال كارهاى خود رفتم و در آن لحظه شنيدم كه همه آمال و آرزوهايش نسبت به من بر باد رفته و در آخر به خدا سوگندخورد كه به خانه خدا رفته و درباره من نفرين مى كند. به خدا قسم! هنوز نفرينش به پايان نرسيده بود كه اين بدبختى به سراغم آمد و تندرستى از من گرفته شد.

در اين هنگام پيراهنش را بالا زد و يك طرف بدنش را فلج ديديم. جوان سخنانش را ادامه داد و گفت: پس از اين قضيه از رفتار خود سخت پشيمان شدم. پيش پدرم رفته، معذرت خواستم، ولى او نپذيرفت و به سوى خانه خود حركت كرد. سه سال با اين وضع زندگى كردم تا اينكه سال سوم موسم حج درخواست كردم به خانه خدا مشرف شده، در آن مكان كه مرا نفرين كرده، براى من دعاى خير نمايد. پدرم محبت كرد و پذيرفت. به سوى مكه حركت كرديم تا به بيابان سياه كه رسيديم. شب تاريك بود. ناگهان پرنده اى از كنار جاده پرواز كرد. براثر سر و صداى بال و پر او شتر پدرم رميد و او را به زمين انداخت.
پدرم روى سنگ­ها افتاد و جان به جان آفرين تسليم كرد. بدن او را در همان مكان دفن كردم و آمدم. میدانم اين بدبختى و بيچارگى من به خاطر نفرين و نارضايتى پدرم است. اميرالمؤمنين پس از شنيدن قصه دردناك جوان فرمود: اكنون فريادرس تو فرا رسيد. دعايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به من آموخت به تو مى آموزم و هر كس آن دعا كه (اسم اعظم) الهى در آن است بخواند خداوند دعاهايش را مستجاب مى كند و بيچارگى، غم، درد، مرض، فقر و تنگدستی از زندگى او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزيده مى شود....

سپس فرمود: در شب دهم ذى حجة دعا را بخوان. سحرگاه نزد من آى تا تو را ببينم.

امام حسين عليه السلام مى فرمايد: جوان نسخه را گرفت و رفت. صبح دهم ماه، با خوشحالى پيش ما آمد. ديديم سلامتى اش را بازيافته است.

جوان گفت: به خدا اسم اعظم الهى در اين دعا است. سوگند به پروردگار! دعايم مستجاب شد و حاجتم برآورده گرديد.
چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. سپس وسايل مسافرت را تهيه كرد و به سوى خانه خدا حركت نمود و خود را به اينجا رسانيد. من شاهد رفتارش بودم. پس از طواف دست بر پرده كعبه انداخت و بادلى شكسته و آهى سوزان نفرينم كرد.

حضرت امير عليه السلام او خواست كه چگونگى شفا يافتنش را توضيح دهد.

جوان گفت: در شب دهم كه همه در خواب رفتند و پرده سياه شب همه جا را فرا گرفت، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا ناليدم و اشك ريختم. همين كه براى بار دوم چشمانم را خواب گرفت، آوازى به گوشم رسيد كه اى جوان! كافى است. خدا را به اسم اعظم قسم دادى و دعايت مستجاب شد. لحظه اى بعد به خواب رفتم. در خواب رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه دست مباركش را بر اندامم گذاشت و فرمود: به خاطر اسم اعظم الهى سلامت باش و زندگى خوشى راداشته باشد. من از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم.

منبع: داستان های بحار الانوار جلد 2 و مفاتیح الجنان

ادعای عرفان

اگر کسانی باشند که در مراحل عرفانی به درجه اعلا رسیده باشند و از خدا بخواهند که برای یک نفر که کینه شخصی داشته اند بد بخواهد و همه عرفا را هم دعوت کنند که به ان شخص ظلم کنند و خواستار ادامه این ظلم توسط دیگران باشد و این ظلم را همچنان ادامه دهند
و دنبال عیب های ان فرد بگردد و توانایی های ماورایی خود را به رخ بکشد که یک فرد را خراب کند یا دنبال عیب های ان فرد از طریق عرفانیات بگردد و ان را به دیگران بگوید و یا تهمت بزند
مثلا دعا های ان را بزرگ جلوه دهد و ... و حتی وقتی ان فرد نفرین کند همه را جمع کند و بگوید به خاطر نفرین این فرد این بلا به ما رسید و...
خدا چگونه احازه این کار را می دهد و با چنین افرادی چگونه برخورد می کند
و ما که شاهد هستیم وظیفه ما چیست اگر حتی با تذکر دادن هم متوجه نشود

بازگشت نفرین

باسلام از اونجایی که میگن اگه شخصی نفرین کنه و به حق نباشه نفرین به خودش باز می گرده می خواستم بدونم اگه خودمون و کسایی که بهمون نزدیک هستن تشخیص بدیم که نفرینمون به حقه بازم به خودمون بر می گرده ؟

برچسب: