مادر

نقش حضرت احمد بن موسی (شاهچراغ) در قیام ابوالسرایا

سلام با توجه به طرح قیام ابوالسرایا می خواستم بدانم نقش احمد ابن موسی معروف به شاه چراغ در ان قیام چه بوده و ایشان در ان زمان چه می کرده است با توجه به اینکه وی فرزند ارشد امام بوده است و بزرگتر از امام هشتم

نسبت به حسادت مادرم چه رفتاری داشته باشم؟

انجمن: 

سلام و خدا قوت خدمت اسک دینی های محترم@};-

مادرم به دلیل آزارهایی که دیده دچار خلأهای خیلی زیادی شده و این موجب شد از نظر روحی بشدت برآشفته هست و موضوعی که تو عنوان مطرح کردم اینه که خیلی نسبت به من و برخی افراد حسادت می کنه بارها خودش هم اقرار داشته

مثلا کسی از من یا ظاهرم یا از استعدادم تعریف کنه مادر برافروخته میشه و همان لحظه سعی در تحقیر من داره یا از طریق مرثیه سرایی میخواد جلب توجه کنه!

بارها خودمو در برابرش ضعیف نشون دادم ، اگر مسابقه بذاریم من از قصد میبازم و میذارم مادر برنده بشه!

همیشه پیشش از خودم متأسفانه بدگویی می کنم که حافظه م ضعیفه و استعداد ندارم و...
و مادر خوشحال میشند !

هر کاری می کنم هر چیزی می خرم هر کانالی عضو باشم هر موسیقی گوش بدم دلش میخواد اونم همون کارو بکنه!
به گوشیم ، لباسام ، به هر چیزی که فکرشو می کنید
حتی به علاقه خواهرزاده م به من!! برای خواهرزاده م هدیه بخرم ناراحت میشه و بروز میده!

میخوام استخر برم ، پیاده روی و... خیلی کارهای دیگه اما بخاطر این که مادر ناراحت نشند نمیرم خودش نمیاد به منم این اجازه رو نمیده ! یعنی ناراحت میشه و غصه میخوره

من کلاس قلاب بافی ثبت نام کردم مادر خیلی ناراحت شدند و این هم بگم فقط نسبت به من این حسو دارند ! تا از خواهرم تعریف بشه مادرم ذوق میکنه و میگند آره صحیحه و بالعکس دوست ندارند کسی از استعداد و ظاهر من تعریف کنه

این که تاپیک زدم برای خودم نبود چون من اصلا بابت تحقیراش ناراحت نمیشم من از حسادتش از اینکه خودشو زجر میده واقعا ناراحت میشم

اگر اعضای خانواده در مورد ظاهرم صحبت مثبت کنند مادرم بهش برمیخوره و باهاشون درگیر میشه!

حتی نسبت به خواهر همسرمم حسادت میکنند!!! که خوشبخته ، راننده ست و ....

شخصیت وابسته دارند

بارها باهاش صحبت کردم آروم میشه اما دوباره حالش بد میشه خیلی درگیری ذهنی داره و همه رو با خودش مقایسه میکنه

پدرم !!! خیلی زجرش داد و هنوزم کوچک ترین محبت به مادرم نمی کنه ! و فقط مادرم با اون حالش خدمت گذارش هست...

سنش هم 48 سال شون هست ، چند باری سعی داشتم پیش روانشناس ببرمشون اما مقاومت کردند ! یک باری که رفتند بدشون اومد چون روانشناس همه ش از بازسازی رابطه بین مادرم و پدرم صحبت می کرد که چنین چیزی با توجه به روحیات و بیماری های مادرم امکان پذیر نبود یعنی خودشم انگیزه برای تلاش نداشت

دلم برای این مادر خونه... خیلی خودشو عذاب میده من چطوری کمکش کنم!

انتظارات غیر واقعی مادر

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و خسته نباشید .

الان چند روزه مادرم شروع کرده یا باید اموال رو به اسم من کنید یا من طلاق میگیرم :-s

خون دل ها خوردم سر این موضوع ...

التماس کردم هر کاری کردم ولی مادرم ول کن نیست ، مادرم میخواد به خاطر صد میلیون منو و بابامو ول کنه بره با اینکه میدونه غیر خدا کسی رو نداریم !

البته مادر خودمم مریضه و بیماری روانی داره ، هر کاری میکنیم میگیم ببریمت بیمارستان و ... قبول نمیکنه ، اونقدر ها هم وضعیتش هنوز وخیم نشده که مردم متوجه بشن مریضه !

حتی خودمون هم کاملا مطمئن نیستیم که اینکار ها به خاطر پوله یا واقعا از روی مریضیه .

از طرفی هم اینقدر بهش اعتماد نداریم که اموال رو به اسمش بزنیم ، چون هنوز سی میلیون پول داره یه ریال اجازه نمیده ما ازش استفاده کنیم ( فقط گذاشته توی بانک سود بگیره فقط بیشتر بشه )

بابام میگه بیا حقتو بدم تو هم امضا بده که حقوقمو گرفتم قبول نمیکنه چون مادرش بهش گفته امضا نده هیچ وقت سرت کلاه میزارن ( حتی میگیم بیا پول وکیلتو بدیم وکیل بگیر از طریق اون اقدام کن میگه به وکیلم اعتماد ندارم ) - والا نمیدونم که چه فکری توی سرشه

حتی نمیزاره بابام توی خونه قرآن بخونه ، میاد میره اذیت میکنه میگه باید اموال رو به اسم من بزنین ( میگه فلان کس آپارتمان خریده و اسه زنش و ... تو هم باید بخری ، بابام میگه یه دونه پسر مریض از کار افتاده دارم ( منو میگه ) اگه اینکارو بکنم این فردا باید بردگی بکنه ( بابام خوب میشناسه مامانمو )

واقعا من چی بگم ؟ مادری که به خاطر پول بارها توی روی بچه اش ایستاده ، حتی یکبار به خاطر 50 تومن سود بیشتر زد توی گوش من !

تازه فقط اینا نیست خدا میدونه چه کارهایی میکنه ، مثلا همین امروز بلند شد گفت میخوام آرایش غلیظ کنم برم توی خیابون و ...

توی این چند روز دستشو بوسیدم ، محبت کردم گفتم مادرم بیا و اینکارو با ما نکن ولی قبول نمیکنه ! آخرش بابام نمیدونم چی گفت مامانم بلند شد گفت بلند شین بریم .

یه لحظه گفتم بابا آخرش تسلیم شدی ؟ بابام برگشت گفت نه ، بعد مادرم برگشت به من گفت تو بچه ی من نیستی و ... ( فکر کرد بابام با حرف من پشیمون شد )

الانم با من دشمن شده همش اضطراب اینو دارم بیاد کامپیوترمو خراب کنه یا کاری بکنه که آسیب ببینم x_x

از وقتی دست چپ و راستمو شناختم با اینکه بچه ی پسرم ، مادرم بهم به چشم یک رقیب نگاه کرده ، بابام یه دونه توت فرنگی به من بیشتر میداد مادرم خون به پا میکرد :-s

البته مادرم خوبی هم بهم کرده مثلا وقتی زندان بودم میگه کلی دعا کردم که آزاد بشی و ...

ولی وقتی میبینم رنگ پوست پدرم از عصبانیت عوض میشه ولی بیچاره به خاطر من تحمل میکنه چه قضاوتی میتونم در مورد مادرم بکنم که اینقدر اذیتش میکنه سر پول ؟

میخوام بدونم با این اوضاع وظیفه ی من چیه و چیکار باید بکنم ؟

تقدیم به فرشته مهربان روی زمین ۩♥♥♥۩ مـــــادر ۩♥♥♥۩ مادر روزت مبارک

بسم الله الرحمن الرحیم

هر کسی هر شعری در مورد مادر دارد
میتونه اینجا قرار بده:


مخالفت شدید و عجیب مادرم با ازدواج من در 36 سالگی و حتی نفرین کردن

انجمن: 

سلام به همه دوستان.
سال نو رو به همه شما عزیزان تبریک می‌گم.
پیشاپیش عذر می‌خوام از اینکه نوشتم طولانیه، چون مشکلم هم طولانی‌ و پیچیده است و مجبورم بیشتر توضیح بدم.
هدفم بیشتر کمک برای انتخاب مسیر درست هست و اینکه من از این به بعد چه رفتاری با والدینم و به خصوص مادرم داشته باشم. در انتها سوالاتم رو در دو دسته مذهبی و مشاوره‌ای و همچنین یک التماس دعا تقسیم‌بندی کردم.

مساله من از این قراره که من 36 سالمه و مادرم لجوجانه از زمانی که من 23 سالم بود تا الان با ازدواج من مخالفت کرده و حتی دو بار روابط عاطفی من رو در آستانه ازدواج به هم زده.

یکیش زمانی بود که 23 سالم بود و می‌خواستم با دختری که 6 سال عاشقش بود (5 سال عشق یکطرفه و یکسال آشنایی) ازدواج کنم. لیسانسم رو سه ساله گرفته بودم (از هول رسیدن به وصال معشوق)، سربازیم رو بلافاصله رفته بودم و یه کار نصفه نیمه هم برای خودم جور کرده بودم. طرف همسایه سابقمون بود و زمانی که مطرح کردم مادرم تلفن رو برداشت و به بدترین وجه ممکن به صورت تلفنی خواستگاری کرد و بعد که قرار شد که دوباره برای قرار خواستگاری زنگ بزنه دیگه زنگ نزد و علی‌رغم همه تلاش‌های یک نفره من خونواده دختره هم راضی به دادن دختره به من نشدن (می‌گفتن از طریق خانوادت اقدام کن و باید مادرت زنگ بزنه) و مادرم هم می‌گفت اونها گفتن دخترشون رو نمی‌دن. (مادر دختره گفته بود دخترمون می‌خواد درس بخونه و سنش کمه و زوده. شما چند روز دیگه تماس بگیرید تا من هم با پدرش صحبت کنم ببینم پدرش چی می‌گه) مادرم همین یک جمله رو پیراهن عثمان کرد و دیگه زنگ نزد به این بهانه که اونها گفتن نه و البته یه سری ایرادات دیگه مثلا اینکه اینها خانوادشون در سطح ما نیستند و قص علی هذا.

بعد از اون اتفاق و شکست روحی عاطفی که خوردم تا یک سال افسرده بودم و حتی داروی افسردگی مصرف می‌کردم که حالم رو بدتر می‌کرد و از همه چیز زندگیم افتادم. کارم رو رها کردم. کنکور ارشد ندادم و بعد هم از شهرمون که خیابون خیابون و کوچه به کوچه یادآور شکست عشقیم بود زدم بیرون و اومدم تهران و 6سال با مادرم قهر بودم و جز سلام و علیک تقریبا صحبت دیگه‌ای باهاش نداشتم.
در تهران و محل کارم با خانمی آشنا شدم. ایشون خیلی کمکم کرد که حالم بهتر بشه و گرچه جای زخم قبلی روی دلم بود، اما دردش فراموش شد و این دختر بهونه‌ای شد برای اینکه بتونم برگردم به زندگی و تقریبا (تاکید می‌کنم تقریبا) شدم همون آدم با انگیزه سابق و دوباره شروع کردم به ادامه تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران.

در تمام این مدت که تهران زندگی و کار و تحصیل می‌کردم خانوادم حتی یکبار به من نگفتن ازدواج کنم و انگار کامل فراموش شده بودم. در همین مدت برادر کوچکترم (که شر و شیطون و دردسر ساز بود و با رفیق‌بازی‌ها و بقیه شیطنت‌هاش که شاید درست نباشه اینجا به جزئیاتش اشاره کنم و هر روز یه دردسری برای خانواده درست می‌کرد) رو داماد کردن.(یعنی در اصل نامزد کردن). ولی هیچ به روی خودشون نیاوردن که من پسر بزرگترم. فقط برادرم خودش اومد و از من برای ازدواجش اجازه گرفت و من هم که واقعا خوشبختی برادرم رو می‌خواستم (و می‌دیدم دختر بسیار بسیار خوبی هم براش پیدا کردن) با کمال میل رضایت دادم و حتی دلش رو محکم کردم که ازدواج و تعهد ازدواج براش مفیده.

ازدواج برادرم بعد از دو سه سال نامزدی سر گرفت و آشنایی من هم با این خانم (که یک سال و نیم ازم کوچکتر بود) ادامه‌دار شد تا اینکه بعد از 6 سال رسیدیم به اینکه با هم ازدواج کنیم. وقتی من قصدم برای ازدواجم رو با خانواده مطرح کردم در کمال تعجب مخالفت کردن. اون زمان 31 سالم بود و دیگه داشت برای ازدواجم دیر می‌شد و تصمیم گرفتم جلوشون در بیام و بعد از کلی دعوا و سروصدا و بگو مگو که (بعضا محترمانه هم نبود) مجبورشون کردم بیان خواستگاری. اما چشمتون روز بد نبینه. اومدن اما کاشکی نمی‌یومدن. ما عقد شرعی خوندیم ولی مادرم با حرف‌هاش و طرز برخوردش و صحبت‌هایی که با دختره کرده بود و توهین‌هایی که به صورت مستقیم و غیرمستقیم به خانواده دختره و خود دختره می‌کرد ، کاری کرد که ما بعد از سه ماه نامزدی تصمیم گرفتیم قبل از رسمی شدن عقدمون قضیه رو تمام کنیم. چون دختره بسیار حساس بود و کلا زود بهش بر می‌خورد. حالا مادرشوهری داشت گیرش می یومد که مستقیم و غیرمستقیم به خودش و خانوادش توهین می‌کرد (از لهجه ترکی پدر و مادر دختره بگیرید تا فرش و مبل‌های خونه و لباس‌های دختره و هر چیزی که فکر کنید مورد ایراد مادرم بود). رفتارهای مادرم باعث اختلافات بین ما هم شده بود و مادرم علنا دختره رو تهدید کرده بود اگر این ازدواج سر بگیره، دیگه نه من و نه اون دختره و نه حتی بچه‌های ما رو به عنوان پسر و عروس و نوه قبول نخواهد کرد. من اون دختر رو خیلی دوست داشتم. یه جورایی بعد از شکست اولم دوباره زنده شده بودم باهاش و همه چیزمو مدیونش بودم. نمی‌تونستم یه عمر اذیت و آزار برای اون و خودم رو تحمل کنم و ضمنا با شناختی که از مادرم داشتم می‌دونستم ول کن نیست و تا این ازدواج رو به هم نریزه آروم نمی‌شینه. لذا قبل از اینکه عقد رسمی کنیم و اسمامون بره تو شناسنامه هم تصمیم گرفتم بیشتر به دختره و آیندش آسیب نزنم و در نهایت با رضایت دوطرفه از هم جدا شدیم و روز آخر هم با کلی اشک و حسرت از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.

این قضیه هم با تلاش‌های حداکثری مادرم به هم خورد و دوباره من موندم و تنهایی و یه زخم عمیق دیگه روی قلبم.
منتهی اینبار به جای غم، بیشتر خشم داشتم. و به جای شکست عشقی، خیانت و نامادری کردن مادرم آزارم می‌داد.
از اون زمان (سال 91 تا الان که سال 96 شروع شده و من هم در آستانه 36 سالگی هستم) تا الان هیچ حرفی و حرکتی و اقدامی برای ازدواج من توسط خانواده صورت نگرفته.
من هم سرم رو با دکترا خوندن و مقاله نوشتن و بورس و بورس بازی (بازار سهام) و اینطور کارا بند کردم و جوری از رابطه و درگیری احساسی می‌ترسم که هر دختری که کمی کشش برام داشته باشه بسان جنی که تو خرابه رویت بشه برام ترسناکه و ازش فرار می‌کنم و از هر رابطه و هر وابستگی احساسی می‌ترسم.
ولی واقعا دیگه کم آوردم. زندگیم داره نابود می‌شه. از زندگی مجردی و غذای حاضری خوردن از اول جوانیم دیگه معدم به هم ریخته و زخم معده گرفتم. از بی سر و سامانی کلافه شدم. از تنهایی. از همه چیز. از اصرارهای فامیل و آشنا به من که چرا ازدواج نمی‌کنی؟ نمی‌دونم چی به فامیل جواب بدم. کلا مهمونی و اجتماع فامیلی سعی می‌کنم نرم. ارتباطم با همه فامیل قطع شده. چون جوابی برای سوالاشون ندارم. و از اون بدتر اصرارهای اون‌ها و بی تفاوتی خانوادم آزارم می‌ده. وقتی می‌بینم همه فامیل به من درمورد ازدواج می‌گن ولی خانوادم تو اینهمه سال هیچ حرفی نزدن آزار می‌بینم و جز گفتن اینکه ایشالا هر وقت قسمت شد، جواب دیگه‌ای نمی‌تونم بهشون بدم. همه دوستای خودم هم داماد شدن و زن و بچه دارن و ارتباطم باهاشون خیلی خیلی کم شده و تقریبا دیگه هیچ دوستی هم ندارم و آخریشون هم داره ازدواج می‌کنه و دو تاشون هم از ایران رفتن.
با همه این احوال مادرم در آخرین اظهارنظری که درباره ازدواج من داشت (در واکنش به حرف یکی از فامیل‌ها که از من پرسید چرا ازدواج نمی‌کنی؟) به جای من جواب داد که: ازدواج چیه؟ ازدواج به چه دردی می‌خوره؟ همش دردسره. زن می‌خواد چه کار؟
من از مادرم بسیار خشمگینم. به خاطر زخم‌هایی که به دلم گذاشت. به خاطر اینکه جوونیِ منو خراب کرد. به خاطر اینکه کوچکترین اهمیتی به احساسات بچش نداد و به خاطر خیلی یزهای دیگه. به این خاطر که بین من و برادرم اینقدر تبعیض قائل شد و به خاطر همه سرکوفت‌هایی که بهم می‌زنه. هر وقت بهش می‌گم زندگی من رو خراب کردید بهم می‌گه تو خودت عرضه نداشتی وگرنه باید الان دو تا بچه می‌داشتی. (من نمی‌دونم چطوری باید بدون زن دو تا بچه می‌داشتم؟)

تمام مشکلاتی که تو زندگیم به واسطه رفتارهای خودش ایجاد شد رو امروز دلیلی بر صحت نظراتش مبنی بر درست نبودن ازدواج من می‌دونه و می‌گه من می‌شناختمت که حاضر نبودم برات زن بگیرم.
و در نهایت اخرین حرفش به من این بود: «همون 13 سال پیش که گفتی دامادت کنیم تو رو نفرین کردم». چون به زعم مادرم (نمی‌دونم آیا این اسم مقدس برازندش هست یا نه؟) اون زمان وقت مناسبی برای ازدواج من نبوده و اصرار من باعث شده دلش خون بشه و من رو نفرین کنه. نقش پدرم هم در این اتفاقات فقط سکوت بوده. پدرم در هر دو مورد نظر مخالفی نداشت، اما به واسطه مخالفت مادرم نخواست دخالتی در این قضایا بکنه. به نوعی موضع پدرم سکوت و سکوت و سکوت بود.

من دوباره (یا بهتره بگم سه باره) تصمیم به ازدواج گرفتم. البته ایندفعه آدم خاصی مدنظرم نیست. گفتم شاید خانواده کسی رو معرفی کنن، منتهی مادرم می‌گه: «خواستگاری برات نخواهم رفت و برو هر کاری می‌خوای بکنی خودت بکن. به من مربوط نیست.»
من چاره‌ای ندارم که خونوادم رو رها کنم (حداقل در زمینه ازدواج) و خودم به تنهایی و نهایتا با کمک خواهرم اقدام کنم. منتهی من به خانواده دختره چی باید بگم؟ اگر با دختری آشنا شدم به دختره چی بگم؟ اگر بخوام واقعیت رو بگم دخترا نظرشون درباره پسری که دوبار شکست عشقی خورده چیه؟ نظر دخترا درباره پسری که همچین مادری داره چیه؟ آیا به نظرتون دروغ بگم کار درستیه؟ در همچین شرایطی جایزه دروغ بگم؟ اصلا چه دروغی بگم؟ اگر دروغ بگم چطوری تا آخر پنهونش کن؟. راستش نه درست می‌دونم دروغ گفتن رو و نه اصولا شدنی هست. خانواده دخترا چقدر احتمال داره به همچین پسری جواب مثبت بدن (با فرض مثبت بودن نظر دختره)؟
آیا به نظرتون جایی برای امیدواری هست که بتونم ازدواج کنم؟ یا پاشم از ایران برم؟ برم یه کشور دیگه؟ به عنوان تحصیل یا فرصت مطالعاتی یا کار یا هر چیز دیگه. احساس می‌کنم اونجا شاید بتونم ازدواج کنم. اما با توجه به شرایط فرهنگی ایران بعید می‌دونم دختر خوبی گیرم بیاد. طرف یا باید یه عیب و ایرادی داشته باشه که به آدمی با شرایط من جواب بده (که طبیعتا من هر آدمی رو قبول نمی‌کنم) یا اینکه هم خودش و هم خانوادش خیلی فهمیده و بادرک و شعور بالایی باشند که من و شرایطم رو درک کنند و جاضر باشند به من دختر بدن.(که شانس این هم کمه. این خانواده‌ها هم دم در خونوشن صفه. تا به من برسه شب می‌شه.)

واقعا تو شرایط بد روحی هستم. دکتر نمی‌خوام برم، چون می‌ترسم دارو تجویز کنه و دارو هم منگم می‌کنه و هم اشتها وخوابم رو خراب می‌کنه مطمئنا از درس و کار و زندگی می‌ندازتم.
به من بگید چکار کنم؟
به من بگید چرا مادرم با من این کارو کرد؟
به من بگید با این شرایط آیا نفرین کردنش تاثیری داره؟ برام غیرقابل باوره مادری بچش رو به خاطر درخواست ازدواج و حتی اصرار بر ازدواج نفرین کنه. به همین دلیل باور نمی‌کنم همچین کاری کرده باشه. یا اگر هم نفرین کرده سر موضوع دومی بوده. منتهی خودش می‌گه همون اول نفرینت کردم. به نظرتون چنین نفرینی قبول می‌شه؟ ابنکه به خاطر درخواست ازدواج و اصرار بر اون مادری بچش رو نفرین کنه قابل قبوله؟
خدایی نکرده شما جای من بودید چکار می‌کردید؟
آیا به نظر شما به فکر ازدواج موقت باشم؟
آیا به نظر شما ازدواج با هر کسی که سر راهم پیدا شد درسته؟ به این امید که خودم رو از این شرایط نجات بدم و بعدا دنبال مورد مناسب‌تری باشم؟ آیا این اخلاقی و انسانیه؟ آیا این از چاله به چاه افتادن نیست؟

بابت طولانی بودن پست عذر می‌خوام. هم لازم بود درد دل کنم و هم موضوع رو کامل توضیح بدم. چون هنوز هم برای خودم غیرقابل باوره که نفرینم کرده.

سوالاتم رو خلاصه می‌کنم:
(سوالات از جنبه مذهبی)
۱- آیا می‌تونم در این زمینه به دروغ مصلحت‌آمیز متوسل بشم؟
۲- اگر مادرم راست گفته باشه که نفرین کرده آیا چنین نفرینی با چنین دلیلی قابل قبوله؟ و اثر داره؟

(سوالات از جنبه مشاوره‌ای)
۱- مادرم آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت نفرینت کردم و از زندگیت خیر نخواهی دید و برات هم هیچ کاری نخواهم کرد. برو خودت هر کاری میتونی بکن. با این شرایط اگر خواستگاری خانمی رفتم به خانواده دختره چی باید بگم؟ اگر بپرسن مادر پدرت کو چی باید بگم؟ چقدر از جزئیات توضیح بدم؟
۲- اگر بخوام حقیقت رو بگم چقدر احتمال داره جواب مثبت بگیرم؟

(التماس دعا)
۱- از مادراتون بخواین برام دعا کنن. البته اونقدری که من سر شما رو درد آوردم شما به ایشون ظلم نکنید8-|. فقط بگید یه جوونی هست که یه مشکلی داره و ازشون بخواین سر نمازشون برام دعا کنند.
۲- اگر آدم مستجاب‌الدعوه و دل‌پاکی سراغ دارید از ایشون هم برام درخواست دعا کنید. کلا زندگیم خیلی گره داره. یکی می‌گفت: «تو رو جادو کردن. برو دعا بگیر سحرش باطل شه». ولی من حتی پیش دعانویس رفتن رو هم شرک می‌دونم و اصلا عقیده ندارم و معتقدم تقدیر دست خداست. اما به دعای خیر به خصوص از سمت آدم‌هایی که دل پاک دارن معتقدم.

مهر مادر (روایاتی از ارادت شهدا به مادرشان حضرت زهرا سلام الله علیها و عنایت حضرت به شهدا)

بسم الله الرحمن الرحیم

مهر مادر

روایاتی از ارادت شهدا به مادرشان حضرت زهرا:doa(8): و عنایت حضرت به شهدا

محرم و فاطمیه

فاطمه:doa(8): انسانی خاص و فاطمیه مصیبتی مخصوص خواص است. اگر محرم ماتمی عمومی و شامل همه مسلمانان است، اما فاطمیه عزایی ویژه مومنان است.
در محرم گریه آزاد است و شیون، هرچه بلندتر بهتر.اما در فاطمیه اشک را باید در درون ریخت و جز با سکوت فریاد برنیاورد.
محرم هنوز نیامده در خلق عالم شورش می شود، ولی فاطمیه می آید و می رود و چه بسیارند کسانی که اصلا خبردار نمی شوند.
در محرم همه چیز را ریز می کنند و با ذکر جزئیات تعریف می کنند، در فاطمیه اما کلیت ماجرا را نیز باید در پرده گفت.
در محرم، تاریخ رخدادهای حاشیه ای نیز دقیق است، ولی در فاطمیه حتی روز عزا نامعلوم است! و درسا مشخص نیست که بانوی دو عالم در کدام روز به شهادت رسیده است!
در محرم مقتل همگان معلوم و مدفن یاران مشخص است، اما در فاطمیه هنوز مزار پاره ی تن رسول الله:doa(8): گمنام است.
محرم جشن خون است و فاطمیه عید خون دل. در محرم دل بعد از عزا خالی می شود و در فاطمیه پر.
محرم به قصه می ماند و فاطمیه به غصه. محرم حکایت شهادت است و فاطمیه ماجرای ولایت. محرم ماه انتقام گرفتن از دشمانی است که خون خدا را ریخته اند. فاطمیه اما ماه انتقام از دوستانی است که خون به دل خدا کرده اند.
در محرم میان آن همه شهید بانویی دیده نمی شود اما در فاطمیه تنها شهید بانوی برگزیده ی خداست. در محرم جام شهادت سر می کشیم و در فاطمیه جام زهر. در محرم بعد از شهادت اسارت است و در فاطمیه علی:doa(6): را قبل از شهادت زهرا:doa(8): اسیر می کنند.
در محرم شش ماهه در آغوش پدر آرمیده و در فاطمیه طفل در رحم مادر خوابیده. در محرم سیلی بر صورت زنان بعد از رفتن امام می زنند و در فاطمیه جلوی دیدگان امام.
محرم باید بر سر و سینه زد، در فاطمیه اما دست ها یارای بالا آمدن ندارن.
در محرم، رزمندگان در حسینیه حاج همت دوکوهه، ایستاده عزاداری می کنند، ولی در فاطمیه بسیجیان در قبرهایی که برای خود در اطراف گردان تخریب کنده اند، نشسته مرثیه می خوانند.
در محرم بچه های گردان ها در زمین صبح گاه دسته راه می اندازند، اما در فاطمیه غم عظیم تر از آن است که مجالی به این اجتماعات دهد. خلاصه اینکه محرم، محرم و نامحرم را راه می دهند اما در فاطمیه در به روی هر کسی باز نمی کنند.
گفت: همه ما با محرم وارد دستگاه اهل بیت:doa(5): شدیم. در کودکی خدا را با حضرت عباس:doa(6): شناختیم. با امام حسین:doa(6): سفر عشق را آغاز کردیم. دل ما با محرم گره خورد و پای سفره ی کربلا اسلام را شناختیم.
و برای همین امام عزیز ما فرمود: محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته.
و بعد ادامه داد: اما کسی که در مسیر عشق به اهل بیت:doa(5):، موانع را به خوبی بردارد و به سوی نور قدم بردارد راهی فاطمیه می شود. فاطمیه خلوتگهی است که جز برگزیدگان، کسی به حریم آن راه ندارد.
فاطمه:doa(8): نور است و کسانی که فاطمیه را درک کنند نورانی اند. وقتی کسی فاطمه ی خدا شناخت، آن گاه به بارگاه قرب الهی راه می یابد.
این ها را آن بسیجی می گفت؛ او که در عشق به پاره تن رسول خدا سوخته بود. شب و روزش شده بود مادر. هم او که به عشق حضرت زهرا عاشق گمنامی بود. و سال هاست که از او خبری نشده است؛ زیرا می گویند:
آن را که خبر شد، خبری باز نیامد


منبع: کتاب مهر مادر( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)

اگر مادر سید باشد، فرزندان هم سید محسوب می شوند؟

انجمن: 

عرض سلام و احترام
آیا مادر سید باشد می توان گفت فرزندان سید می شوند؟
اینکه می گویند پنج شنبه و جمعه سید میشوند صحت دارد؟!
اصلا می توان بچه ها را سید نامید؟ منظورم شناسنامه ای نیست...به طور کلی آیا فرزندان سید محسوب می شوند؟
اگر نیاز به مرجع تقلید هست...مقلد حضرت آقا هستم

برچسب: 

***** ماه ضیافت خدا *****

پندهای پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله به امام علی علیه السلام

ای علی! هرکس پدر و مادرش را اندوهگین سازد، عاق آنان است و رعایت حقوق آنان را نکرده باشد.
ای علی! خدا رحمت کند پدر و مادری را که باعث احسان و نیکی فرزند به خودشان شوند.
ای علی! هرکس عذر عذرخواهی را چه راست گو باشد چه دروغ گو نپذیرد، به شفاعت من نمی رسد.
ای علی! دو سال راه را برای نیکی و احسان پدر و مادرت برو.
ای علی! خدا لعنت کند پدر و مادری را که با رفتارشان، فرزند را به بی مهری و بی حرمتی به خودشان وادارند.

آیا هنوز هم معتقد هستید که: «مادر را ببین، دختر را بگیر» ؟

[B]







[/B]

[B]


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا رسول الله(ص)






[/B]



[B]السلام علیک یا امیرالمومنین (ع)

السلام علیکم یا اهل بیت نبوه (ع)

السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)




================================


با سلام

[B][RIGHT]

مادر را ببین دختر را بگیر!

:Ealam:





حتما این ضرب المثل معروف رو در امر مقدس ازدواج شنیدید،چون دختر ها بسیار شبیه مادران خودشان می شوند،می گویند مادر را ببین و دختر را بگیر.
بنده که در حق بودن این ضرب المثل شکی ندارم! منتهی نه دیگه الان
!:khaneh:


#صد_رحمت_به_قدیم


قدیما نگاه می کردی به حجاب مادره و می گفتی دخترش هم همین طوری با حجاب و با حیاست! اما الان سهوا تو خیابون می بینیم که مادره با چادر و حجاب کامل هست ولی دختره با بلوز شلوار کنارش راه می ره!
حالا بازم می شه گفت که مادر را ببین و دختر را بگیر؟



[/RIGHT]
[/B][/B]