خاطره

جراحی 660 فک در دو عملیات‌

انجمن: 

[h=1][/h]


[/HR]
دکتر «کرامت یوسفی» فوق تخصص جراحی پلاستیک و ترمیمی است، او
جزو اولین گروه پزشکان ایرانی است که در نخستین روزهای جنگ ایران و عراق، به صورت داوطلب اضطراری به جبهه‌های جنگ اعزام شد و حضور فعال و موثر و مستمر خود به عنوان جرّاح را در سرتاسر دوران هشت ساله جنگ ادامه داد.


[/HR]

جراحی 660 فک در طول چهار ماه طی عملیات کربلای 4 و 5 تنها یک نمونه از فعالیت‌های جراحی او در طی جنگ ایران و عراق است. وی که در حال حاضر رئیس بیمارستان خصوصی مهرگان است، در "4 اسفند" سال 1389 به گونه‌ای منحصر به فرد، و ضمن انجام ظریف ترین جراحی میکروسکوپی جهان بر روی دست یک جوان عنبرآبادی، انگشتان قطع شدهء دست وی را در جای خود پیوند زد.
کتاب جراحی در خاکریز برگرفته از خاطرات دوران دفاع مقدس کرامت یوسفی فوق‌تخصص جراحی ترمیمی در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
کرامت یوسفی که در 7مهر سال 59 از ساعت 10 شب تا 8 صبح 261 جنازه و 570 زخمی را دیده است در بخشی از خاطرات خود در کتاب جراحی در خاکریز آورده است:
[h=2]
شریانی که مثل کتاب باز بود[/h] یک روز مجروحی را به بیمارستان طالقانی آوردند که ترکش به شریان اصلی گردن او خورده بود. سریعاً گردن را باز کردم و دیدم شریان مثل یک کتاب باز شده است. یکی از شاخه‌های آن را برداشتیم، وصله کردیم به جریان اصلی و خوشبختانه مجروح نجات پیدا کرد.
[h=2]مداوای مجروحی که جناق سینه نداشت[/h] یک روز صبح هواپیماهای عراقی پادگان سوسنگرد را بمباران کردند. ابتدا در ارتفاع پایین، ستادها را زده و وقتی پرسنل به محوطه آمده بودند، نفرات را به رگبار بسته بودند. در این عملیات 600 کشته و مجروح داشتیم. در این گونه مواقع سعی می‌کردیم از تراکم انسانی و دخالت‌های غیر پزشکی در محوطه کاسته بشه. راهروها را می‌بستیم که کسی به عنوان همراه وارد نشه. همان طور که یک مجروح در اتاق عمل در حال جراحی بود، مجروح بعدی در اتاق مجاور، آماده‌ی عمل می‌شد.
در این اثنی، راننده‌ی آمبولانس با سرعت پرید توی اتاق عمل و گفت: دکتر بیا یک مجروح داریم که از همه جای بدنش هوا می‌آد بیرون. رفتم دیدم ترکش‌های متعددی به ریه‌اش خورده، وقتی نفس می‌کشه، از همه جاش حباب می‌زنه بالا. جناق سینه‌اش هم کنده شده بود، به طوری که قلب و عروق و ریه‌ها دیده می‌شد. او را به ریکاوری بردیم و نشسته بدون بی‌هوشی با سرعت زیاد تراکستمی کردم. یک لوله تنفسی توی تراشه‌اش و بلافاصله چستیو گذاشتم و او را به اتاق عمل بردیم. ریه و پرده‌ی جنب آن را دوختیم. قسمت میانی قفسه‌ی صدری فاقد هر گونه پوست و گوشت و استخوان بود. پوست شکم را به صورت یک کمربند در آوردم، آزاد کردم واز ناف تا زیر دنده‌ها، مثل یک کشو آوردم بالا روی جناق گذاشتم و پوششی به ناحیه‌ی قلب و عروق دادم. سپس از پوست ران برداشته و روی شکم گذاشتم و بعد از 24 ساعت او را اعزام کردیم.
بعدها یک روز در سال 68 در بیمارستان شفا در کرمان نشسته بودم. دیدم یک پدر و پسری وارد بخش ترمیمی بیمارستان شدند و سراغ دکتر یوسفی را گرفتند. آن‌ها یک مدرک پزشکی اولیه که معمولاً هنگام اعزام مجروح با او همراه می‌کردیم، با خود داشتند. چون معمولاً شرح عمل مجروحین هنگام اعزام گم می‌شد، من معمولاً دو تا شرح عمل می‌نوشتم. یکی را همراه دیگر مدارک مجروح می‌گذاشتم و یکی را به خود مجروح می‌دادم یا در جیب لباسش می‌گذاشتم. این شخص شرح عملی که من در لباس خودش گذاشته بودم، نگه داشته بود. وقتی خود را معرفی کرد، دیدم همان مجروحی است که پیش از این وصف کردم. گفت: وقتی زیاد تحرک دارم احساس تنگی نفس می‌کنم. گفتم: این طبیعی است. او جناق سینه نداشت. آن‌ها برای تشکر آمده بودند.
[h=2]حمله‌ی 45 میگ و میراژ فرانسوی[/h] یک روز 45 هواپیمای میگ و میراژهای فرانسوی برای بمباران اهواز وارد آسمان ایران شدند و بی وقفه شهر را کوبیدند. این هواپیماها به صورت کمربند از منطقه‌ی گلستان شروع به بمباران کردند و هر چه به ما نزدیک‌تر می‌شدند، صدای آن‌ها واضح‌تر می‌شد. من از اتاق عمل پریدم بیرون و وارد محوطه‌ی بیمارستان شدم،‌ خانم وزیری که پرستار بود، حدوداً 70 سال سن داشت،‌ وقتی دید من می‌خواهم وارد محوطه‌ی بیمارستان شوم،‌ در راهرو، برای حفظ جان من نشست روی زمین و پاهای مرا محکم گرفت و اصرار می‌کرد که دکتر بیرون نرو. دو دستم را روی شانه‌های او گذاشتم محکم فشار دادم و پاهای خودم را آزاد کردم. رفتم به پرسنل سفارشات لازم را دادم که نظم و انضباطی برقرار شود. آن روز 106 کشته و زخمی داشتیم.

چند مجروح خیلی اورژانسی داشتیم که این قطع شریانی، نفر چهارم یا پنجم بود. یک امدادگر را گذاشتم کنار او و گفتم با انگشت محل قطع شریان را فشار دهد که جلو خونریزی گرفته شود. وقتی انگشت را بر می‌داشتیم به بلندی قد انسان، خون فواره می‌زد. ممکن بود در اثر خونریزی زیاد، شهید شود.

[h=2]وای زن و بچه‌ام![/h] یک روز در بمباران هوایی شهر اهواز، گفتند که مرکز شهر و خیابان نادری بمباران شده است. من به اتفاق دکتر نادری که دکتر بی هوشی بود، در اتاق عمل نشسته بودیم. که یک مرتبه خبر دادند که خیابان نادری و پل سفید (پل معلق اهواز) بمباران شده است. دکتر نادری دو دستی زد توی سرش و گفت: وای زن و بچه‌ام کشته شدند.
با سرعت بلند شد، لباس اتاق عمل را در آورد. پیراهن سفید راه راهی پوشید و بدون این که شلوار بپوشد،‌ با پیراهن و شورت و شلوار دوید به طرف در خروجی. رفتم توی راهرو او را صدام زدم و گفتم: دکتر، نگاهی به قیافه‌ی خودت بینداز. نگاه کرد و برگشت شلوارش را پوشید و رفت. خوشبختانه خانواده‌ی او آسیب ندیده بودند.
[h=2]شیر و نسکافه[/h] در عملیات کربلای 5، یک روز آقای دکتر اخوان آذری و آقای دکتر حبیبی از تهران و مشهد اعزام شده بودند. آقای پارسا ما را به هم معرفی کرد. بعد از حال و احوال، گفتم: باید به اتاق عمل بروم.دکتر اخوان گفت: صبر کنید، آقای دکتر! من صبح و بعد از ظهر باید حتماً شیر و نسکافه بخورم. ضمناً برای اسکان به اتاق شما هم نمی‌آیم چون شلوغ است، بگویید یک اتاق در طبقه‌ی بالای بیمارستان برایم آماده کنند.
ما 10-12 نفر پزشک و تکنسین با هم در یک سوئیت زندگی می‌کردیم. به دکتر اخوان گفتم چشم.به آقای پارسا هم گفتم یکی از اتاق‌های بالا را برای ایشان آماده کنند. دکتر اخوان رفت یک اتاق که نور مناسبی داشت، انتخاب کرد. بعد هم درخواست کرد که جلو پنجره‌ها را با گونی شن، حصار کنند. درب اتاق هم به درخواست ایشان در حد عبور یک نفر باز بود و بقیه‌اش را با کیسه‌های شن بسته بودند. اتاق مثل تاریکخانه شده بود. گفتم برایش شیر و نسکافه هم بردند.
من رفتم اتاق عمل. وقتی برگشتم، گفتند دکتر اخوان جلو اتاقش منتظر من است. رفتم دیدم جلو همان جایی که با گونی‌های شن، سنگر درست کرده‌اند، صندلی گذاشته و در حال نوشیدن شیر و نسکافه منتظر من است. قدری راجع به اوضاع صحبت کردیم.
[h=2]
شوخی با دکتر اخوان[/h] بعداً با دکتر ابوالحسن امامی که الان مدیر جراحی‌های فک و صورت هستند و حقیقتاً خیلی در زمان جنگ خدمت کردند، تصمیم گرفتیم با دکتر اخوان شوخی کنیم.
شب دکتر اخوان را به اتاق خودمان دعوت کردیم و در مورد موشک باران دشمن برایش توضیح دادیم و خلاصه گفتیم با چنین صدایی می‌آید و در خاموشی اصابت می‌کند. کلی صغری و کبری چیدیم.
قرار شد سر ساعت 8 که هوا تاریک شد، دکتر امامی چراغ‌ها را خاموش کند و ما پروژه‌ای که در نظر داشتیم، اجرا کنیم. یک وسیله‌ای داریم در پزشکی به نام "درن" که لاستیکی و دراز است. بعد از عمل برای تخلیه خونابه از آن استفاده می‌شود. یک طرفش را می‌بستیم و آن را باد می‌کردیم و هنگام رها شدن مثل یک موشک عمل می‌کرد.
دکتر کیهانی، دکتر امامی، من و چند نفر دیگر و معاون وزیر در امور بهداشتی که برای بازدید از جبهه‌ها آمده بود، همه در اتاق بودیم. دکتر اخوان را در جای مناسبی که محل عبور موشک مورد نظر باشد، نشاندیم.
در موعد مقرر، چراغ خاموش و موشک رها شد. وقتی چراغ را روشن کردیم، دیدیم رنگ و روی دکتر اخوان مثل گچ سفید شده و معاون وزیر هم سرپا و وحشت زده ایستاده روی تخت و دکتر کیهانی هم از اتاق فرار کرده است.
خلاصه به آن‌ها گفتیم: این یک شوخی بود. من به دکتر اخوان گفتم: من هم مثل شما داوطلب خدمت به مجروحین هستم، لذا این جا نباید جوّ دستوری حاکم باشد و باید همه صمیمانه خدمت کنیم.
[h=2]دیواری که روی دکتر دخانچی ریخت[/h] یک روز عصر دکتر دخانچی پاتولوژیست، چایی درست کرده بود. از من و دکتر شریف دعوت کرد با هم چایی بخوریم. بعد از صرف چای، من به اتاق عمل رفتم.
بیست دقیقه بعد بمباران هوایی شروع شد و مرتب مجروح می‌آوردند. دیدم یک نفر خاک آلود از دور می‌آید که قیافه‌اش به نظر آشناست. جلوتر که آمد، دیدم دکتر دخانچی است. او به آزمایشگاه پاتولوژی کیان پارس متعلق به دانشگاه علوم پزشکی اهواز رفته بود که هواپیماهای عراقی آزمایشگاه را زده بودند و دیوار ریخته بود روی دکتر.
یکی از تکنسین‌ها که به اتفاق چند نفر دیگر در محوطه فوتبال بازی می‌کردند، مورد اصابت ترکش واقع شده و به شدت مجروح شده بود. او در اثر این جراحات شهید شد. اما دکتر دخانچی به حمدالله آسیب جدی ندیده بود. یک ترکش به بازو و یکی به ران او خورده بود که مورد مداوا قرار گرفت.
[h=2]به بلندی قد انسان، خون فواره می‌زد[/h] جوان 25 ساله‌ای را آوردند که روده‌ی بزرگ و ناحیه‌ی مقعدش تیر خورده بود. او را به اتاق عمل بردم. شکم را تمیز کردم و روده را گذاشتم بیرون و او را کلاستمی و زخم‌هایش را تمیز کردم.
مجروحی را آوردند که شریان رانش قطع شده بود و خون به شدت بیرون می‌ریخت. آن روز من در اورژانس مسئول تفکیک مجروحین بودم. چند مجروح خیلی اورژانسی داشتیم که این قطع شریانی، نفر چهارم یا پنجم بود. یک امدادگر را گذاشتم کنار او و گفتم با انگشت محل قطع شریان را فشار دهد که جلو خونریزی گرفته شود. وقتی انگشت را بر می‌داشتیم به بلندی قد انسان، خون فواره می‌زد. ممکن بود در اثر خونریزی زیاد، شهید شود.
مجروح وارد حالت شوک شده بود. من داشتم مجروحین را کنترل می‌کردم که دیدم امدادگر آن مجروح قطع شریان را رها کرده و به سراغ مجروحی که صورتش خونی بود، رفته است. خیلی عصبانی شدم. بر سر او داد زدم و گفتم چرا این مجروح را رها کردی؟! او فکر می‌کرد این مجروح سرو صورتش سالم است و فقط ران او خونریزی دارد، پس خیلی مشکل ندارد. لذا به سراغ مجروحی رفته بود که سرو صورتش خونی بود. این‌ها به دلیل بی تجربگی امدادگر اتفاق می‌افتاد. خیلی عصبانی بودم، دنبال امدادگر دویدم که او را بزنم.
مجروح را به اتاق عمل بردم و خودم مشغول شدم. 10 واحد خون و چندین سرم به او تزریق کردیم تا توانستیم فشار خون را به 10 ـ 8 برسانیم و سپس او را عمل کردم و پیوند شریان زدم.
[h=2]نگاه ملتمسانه‌ی مجروح[/h] در یکی از عملیات‌ها، دزفول بودم. به من گفتند سریع خود را به اندیمشک برسان که پادگان دو کوهه را زده‌اند و تعداد مجروحین و شهدا خیلی زیاد است.
انبارهای مهمات دو کوهه را زده بودند و آمار مجروحین و شهدا بالا بود. خود را به بیمارستان راه آهن اندیمشک رساندم. اورژانس لبالب پر از زخمی بود. همانطور که مجروحین را می‌دیدم، یک جوانی را مشاهده کردم که در اثر انفجار، ریه‌اش آبکش شده بود. نفس که می‌کشید از سوراخ ها هوا و حباب بیرون می‌زد.
داشتم به او رسیدگی می‌کردم، گفته بودم یک نفر دست روی تراشه‌اش بگذارد و من لوله توی ریه‌اش بگذارم. متأسفانه بقدری حال او وخیم بود که من نتوانستم برایش کاری انجام دهم و او به شهادت رسید. حالت نگاه این جوان را هیچگاه فراموش نمی‌کنم. با نگاه از من می‌خواست که او را نجات دهم. او می‌خواست زنده بماند، ولی نشد.
با شهادت او، از این که نتوانستم کاری برایش بکنم، مستأصل شدم. یک حالت رخوت و بی حالی به من دست داد. در همین حال یک نفر مرا صدا زد، برگشتم دیدم یکی از همشهریان و هم محله‌ای هاست. با دیدن او روحیه‌ام قدری عوض شد.

ماجرای خواستگاری «آقا عزیز»

انجمن: 

[h=1][/h]


[/HR]
چون عجله داشتم و می‌خواستم زودتر برسیم اصلا نمی‌فهمیدیم چطور دارم به ماشین گاز می‌دهم فقط یادم است مسیر چهار ساعته را دو ساعت و نیمه طی کردم اتفاقی که بعد از آن دیگر هیچ وقت در زندگی‌ام تکرار نشد.


[/HR]
مرحوم رمضان بشر دوست پدر حجت الاسلام غلامحسین بشر دوست و پدر همسر محمد علی (عزیز) جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هفته گذشته درگذشت. آنچه خواهید خواند روایتی است به زبان فرماندهی کل سپاه از نحوه آشنایی و ازدواج با این خانواده که می‌گوید:
[h=2]*من همچون قبل، در وضعیت عزب‌اوغلی برگشتم سوسنگرد[/h] پیش از شروع جنگ، آن زمان که دانشجو بودم، یک بار شخصا دنبال ازدواج رفتم. دخترخانم موردنظرم یکی از همکلاسی‌هایم در دانشکده بود. احساس می‌کردم ایشان از نظر روحیات و سلایق شخصی و باورهای اعتقادی با من هم‌فکر و در شأن من است. در نتیجه، پیش‌قدم شدم و پیشنهاد ازدواج را با آن دختر خانم در میان گذاشتم. ایشان کمی تردید کرد و از آنجا که خداوند سرنوشت دیگری را برایم مقدر کرده بود من هم در آن مقطع زمانی قید ازدواج را زدم. تا اینکه جنگ شروع شد و من هم وارد صحنه نبرد شدم.
سه چهار ماه بعد از استقرارم در خط پدافندی سوسنگرد، روزی حمید تقوی، از رفقای جبهه‌ای من، که عضو سپاه ناحیه سوسنگرد و اهل شهر اهواز بود، به من گفت: ‌«تو نمی‌خواهی سروسامانی به زندگی‌ات بدهی؟» گفتم: «منظورت چیست؟» گفت: «منظورم ازدواج است؛ یکی از سنت‌های حسنه پیامبر اسلام(ص). تو نمی‌خواهی به این سنت پیامبر (ص) عمل کنی؟» گفتم: «راستش، چرا اتفاقا مدتی است که به آن فکر می‌‌کنم؛ اما این یک رابطه دو طرفه است. باید دید شخص مقابل چه جور آدمی است تا بعد بشود درباره امر خیر تصمیم درستی گرفت.» گفت: «خیلی خوب، من در اهواز چند نفر از خواهرای بسیجی را می‌شناسم. اگر مایل باشی، می‌توانی بروی و آن‌ها را ببینی.» ‌پرسیدم: «آخر چطوری؟» گفت: «این دفعه که برای شرکت در جلسه فرماندهان سپاه در قرارگاه گلف به اهواز می‌رویم یک جلسه معارفه هم با آن دختر خانم‌ها می‌گذاریم. آنجا می‌توانی با یکی از آن‌ها، که من او را به تو معرفی می‌‌کنم صحبت کنی. اگر با هم توافق کردید، بقیه‌اش با من.»‌ گفتم:‌ «باشد. قبول.»‌
از این ماجرا مدتی گذشت. یکی از روزهای زمستان 1359 بعد از شرکت در جلسه قرارگاه گلف،‌ حمید به من گفت: «امروز آماده‌ای برویم سراغ آن موضوع؟‌» پرسیدم: «کدام موضوع؟»‌ گفت:‌«مسئله ازدواج دیگر.» ‌گفتم: «بله، چند ساعتی وقت آزاد دارم.» با حمید رفتیم به محل بسیج خواهران شهر اهواز که در خیابان 24 متری،‌نزدیک کمپ نگه‌داری اسرای عراقی، داخل یکی از کوچه‌های بن‌بست قرار داشت. طبق هماهنگی‌هایی که حمید انجام داده بود، در فرصتی که آنجا بودیم با دو نفر از خانم‌های بسیجی جداگانه صحبت کردم و شرایط خودم را به آن‌ها گفتم و شرط و شروط آن‌ها را هم شنیدم. جان کلام، از این دو ملاقات توافق و تفاهمی حاصل نشد و من، همچون قبل، در وضعیت عزب‌اوغلی برگشتم سوسنگرد.
[h=2]*حاج آقا از همان روزهای اول عبا و عمامه را کنار گذاشت[/h] در همان ایام، ‌از نیروهای اعزامی به جبهه سوسنگرد برادری روحانی بود از اهالی بابلسر که برای تبلیغ به جبهه اعزام شده بود. نامش شیخ غلام حسین بشردوست بود. تا آن موقع در جبهه سوسنگرد روحانی ثابت نداشتیم. به همین دلیل از آمدن یک روحانی مبلغ به جبهه خودمان خوشحال شدیم و تصمیم گرفتیم با حضور حاج‌آقا بشردوست کلاس های عقیدتی و سیاسی هم برای بچه‌ها برگزار کنیم. بعد از صحبت‌های اولیه با حاج آقا، گوشی دستمان آمد که ایشان، بیش از آنکه یک روحانی مبلغ باشد، نیروی عملیاتی است. از همان روزهای اول ورودش به سوسنگرد عبا و عمامه را کنار گذاشت و درخواست لباس بسیجی کرد. به او گفتم:‌ «حاج آقا، اینجا ما به روحانی بیشتر از نیروی رزمنده نیاز داریم. بچه‌ها تشنه کار فرهنگی‌اند. شما بهتر است همان کارهای تبلیغی را انجام بدهید.» ایشان هم خیلی قاطع گفت:‌ «شما اول یک دست لباس نظامی با یک قبضه تفنگ کلاشینکف خوش دست به من بده تا بعد بنشینیم با هم صحبت کنیم.»‌ بنده هم، ناگزیر،‌ خواسته او را پذیرفتم.
[h=2]*حمید دنبال فرصتی بود تا ندا را به حاج‌آقا بدهد که بعله![/h] از آن روز حاج آقا بشردوست، علاوه بر اداره امور فرهنگی - تبلیغی سپاه سوسنگرد، شده بود پای ثابت عملیات نظامی و شناسایی‌هایی که در منطقه انجام می‌دادیم. از سر بند همان عملیات‌ها و کارهای مشترک، رفاقت عمیقی هم بین ما دو نفر شکل گرفت. دست بر قضا، حمید تقوی، که تا قبل از آمدن حاج آقا دنبال سروسامان دادن به زندگی من بود، تحقیقاتی انجام داد و فهمید آقای بشردوست یک خواهر دم بخت دارد. حمید دنبال فرصتی بود تا در این باره ندا را به حاج‌آقا بدهد که بعله، ما دنبال شخصی مناسب برای همسری آقای جعفری هستیم و اگر این شخص همشیره شما باشد، چه بهتر از این! بالاخره هم این مطلب را به آقای بشردوست انتقال داد. بعد از اینکه حمید قضیه را به حاج‌آقا گفت، من هم از فرصت استفاده کردم و طی گفت‌وگویی خودمانی،‌ نیم شوخی و نیم جدی، به ایشان گفتم: «حاج آقا، شنیده‌ام مازندران جای خوش آب و هوایی است؛ به خصوص شهر بابلسر، که خیلی از آن تعریف و تمجید می‌کنند. اگر اجازه بدهید، می‌خواهم بیایم از نزدیک شهر شما را ببینم. چون از قدیم گفته‌اند: شنیدن کی بود مانند دیدن!» از آنجا که آقای بشردوست فرد باهوش و سریع‌الانتقالی بود، گوشی دستش آمد و گفت: «قدمت روی چشم! هر وقت فرصت داشتی بگو تا به اتفاق هم برویم بابلسر.»
[h=2]*در لحظه سخن گفتن ناگهان ته دلم خالی می‌شد[/h] نزدیک تعطیلات نوروزی سال 1360 فرصتی پیش آمد و من برای رفتن به مازندران آمادگی خودم را به آقای بشردوست اعلام کردم. بعد از ثبت مرخصی و هماهنگی با آقای صفایی مقدم، همراه‌ آقای بشردوست رفتیم به ایستگاه راه‌آهن اهواز و سوار بر قطار اهواز - تهران عازم پایتخت شدیم. حوالی ظهر روز بعد رسیدیم به ایستگاه راه‌آهن تهران. از آنجا یک راست رفتیم به منزل دانشجویی من در خیابان کارگر شمالی. شب را همان جا اتراق کردیم. صبح زود رفتیم ترمینال تا با ماشین‌های کرایه‌ای خودمان را برسانیم بابلسر.
در آن ایام، سواری‌های کرایه‌ای، که بین تهران و شهرهای شمالی تردد داشتند، بنزهای 190 گازوئیلی بودند که غیر از راننده پنج مسافر هم سوار آن می‌شدند؛ دو نفر جلو و سه نفر عقب. آن روز من و آقای بشردوست، دو نفری، کنار دست آقای راننده نشستیم و تا خود بابلسر، در آن پیچ‌های عجیب و غریب جاده هراز، تنگی جا را تحمل کردیم.
ساعتی از اذان ظهر گذشته بود که به مقصد رسیدیم. از گاراژ با یک تاکسی رفتیم منزل پدری آقای بشردوست. حاج رمضان بشردوست، در یکی از محلات قدیمی شهر بابلسر، مقابل بازار روز، مغازه خواربار فروشی داشت و از افراد خوش‌نام محله‌شان بود. منزل حاج‌آقا از آن خانه‌های خشت و گلی قدیمی‌ساز با حیاطی نسبتا بزرگ بود که حوضی هم وسط آن قرار داشت.
در همین اثنا رادیو خبر ترور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رئیس جمهور در مسجد ابوذر تهران و انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی ایران و شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانش را پخش کرد. از آنجا که علاقه زیادی به آقای خامنه‌ای و شهید بهشتی داشتم شنیدن این خبر تاثیر بسیار ناگواری در روحیه‌ام داشت و پاک کلافه‌ام کرد.

طی دو روزی که مهمان خانواده مهربان بشردوست بودم چند بار خواستم درخواست خودم را مطرح کنم؛ ولی هر دفعه، در لحظه سخن گفتن درباره این موضوع، ناگهان ته دلم خالی می‌شد و جرئت بیان پیدا نمی‌کردم. روز دوم حضورم در آنجا، بالاخره دل به دریا زدم و سرّ ضمیرم را برای پسر ارشد خانواده، حاج‌آقا بشردوست، آشکار کردم. ایشان، خیلی بزرگوارانه، حرف‌هایم را با دقت و حوصله گوش داد و بعد از مشورت با پدر و مادرش در پاسخ به من گفت: «خیلی خوب، فکر می‌کنم لازم باشد اول شما و دختر خانم یکدیگر را ببینید و حرف‌هایتان را با هم بزنید. اگر با هم به توافق رسیدید، من به سهم خودم تلاش می‌کنم این وصلت پا بگیرد.»
[h=2]*باید هر طور شد یخ جلسه را بشکنم[/h] در ادامه همین گپ و گفت صمیمانه، خود حاج آقا جلسه معارفه ای بین من و خواهرشان تشکیل دادند. در این جلسه من یک طرف، حاج آقا طرف دیگر، و خواهر ایشان هم، با فاصله‌ای کم، کنار ایشان روی زمین نشستیم. حاج آقا کتاب در دست گرفته بود و وانمود می‌کرد دارد مطالعه می‌کند. ما هم باید از این فرصت استفاده می‌کردیم و حرف‌هایمان را می‌زدیم. یکی از ما دو نفر باید سکوت را می‌شکست و سر صحبت را باز می‌کرد. من،‌ این طرف اتاق، خودم را با بازی کردن با گل‌های قالی با سرانگشتانم سرگرم کرده بودم و طرف گفت‌وگو هم آن طرف اتاق، صم و بکم، نشسته بود. دست آخر با خودم گفتم که با این وضعیت هیچ نتیجه‌ای عایدم نمی‌شود. باید هر طور شد یخ جلسه را بشکنم. این شد که بعد از کلی من من کردن دلم را به دریا زدم و سن و سال و میزان تحصیلات طرف گفت‌وگو را پرسیدم. ایشان گفت: «نوزده سال دارم و در سال آخر دبیرستان، رشته علوم تجربی، تحصیل می‌کنم.» گفتم: «با توجه به سن شما قاعدتا باید درستان تا حالا تمام شده باشد. چه شده که تمام نشده؟ گفت: قبل از انقلاب به خاطر حفظ حجابم یک سال نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. برای همین هنوز دیپلمم را نگرفته‌ام.
در ادامه این گفت‌وگوی دلهره خیز، من هم از سوابق دانشجویی خودم برایش گفتم از خانواده‌ام که در یزد زندگی می‌کردند و از وظیفه‌ای که در جبهه بر عهده‌ام گذاشته شده بود گفتم: من دانشجوی رشته معماری‌ام اما در حال حاضر فقط یک رزمنده ساده در جبهه‌ام و تا وقتی نیاز باشد در منطقه خواهم ماند. بعد هم در حالی که زیرچشمی حاج آقا بشردوست را زیر نظر داشتم، رو به خواهرشان گفتم: می خواهم مهندس معماری بشوم اصلا دوست ندارم داخل شهر بمانم. می‌خواهم بروم روستاها و برای مردم محروم مناطق روستایی خانه و جاده بسازم اگر شما حاضر به ازدواج با من باشید باید خودتان را برای خانه به دوشی و از این روستا به آن روستا رفتن هم مهیا کنید. دست آخر هم گفتم: من همسری می‌خواهم که هم سنگر من هم باشد. از آنجا که ایشان هم در بسیج سپاه بابلسر فعالیت می‌کرد و هم چند بار برای کارهای سازندگی به روستاها رفته بود و روحیه جهادی خوبی داشت شرایطم را پذیرفت و حتی مرا برای داشتن چنین ایده‌آل‌هایی تحسین کرد. در پایان آن گفت‌وگوی دو نفره هم من و هم ایشان احساس کردیم میان ما دو نفر تفاهم اصولی وجود دارد و می‌توانیم یکدیگر را به خوبی درک کنیم.
[h=2]*تو داری توی جبهه می‌جنگی یا رفتی دنبال زن گرفتن؟[/h] بعد از آن جلسه معارفه دیگر معطل نکردیم و سریع به تهران برگشتم و تلفنی با خانواده‌ام در یزد تماس گرفتم. یادم است گوشی تلفن را مادرم برداشت وقتی موضوع را به ایشان گفتم با صدای بلند خندید و گفت: پسرجان تو داری توی جبهه می‌جنگی یا رفتی دنبال زن گرفتن؟ گفتم: مادر جان هم دارم می‌جنگم و هم دارم زن می‌گیرم. گفت آخر مگر این طوری می‌شود زن گرفت؟ گفتم اگر شما کمک کنی حتما می‌شود گفت حالا این دختر خانم که توانسته دل تو را ببرد کیست؟ اهل کجاست؟ ما نباید روی ماه او را ببینیم؟ گفتم یک دختر مومن از اهالی بابلسر است. گفت: بابلسر؟ گفتم: درست شنیدی در استان مازندران در شمال ایران دوباره خندید و گفت: عزیز من جبهه جنوب کجا و بابلسر کجا؟ اصلا می‌فهمی چه داری می‌گویی؟ تازه دو تا برادر بزرگتر از خودت هم داری که هنوز زن نگرفته‌اند. تو چطور می‌خواهی زودتر از آنها زن بگیری؟ گفتم اولا این دختر خانم‌ همشیره یکی از رفقای همرزم من است و از خانواده‌ای بسیار مومن و محترم در ثانی مگر چه عیبی دارد که من زودتر از داداش‌هایم خط شکنی کنم؟ گفت: عیبی که ندارد عزیزم هر طور خودت صلاح می‌دانی همان جور عمل کن.
از آنجا که مادر با روحیه من آشنا بود و می‌دانست اهل ازدواج درون فامیلی نیستم مخالفت چندانی نکرد و همه چیز را به خودم واگذار کرد. حاصل مکالمه تلفنی من و مادرم این شد که ایشان قبول کرد خوش موضوع را به پدرم بگوید. لم عواطف و خلقیات مادر دستم بود و از طرف ایشان چندان نگران نبودم. اما از واکنش پدرم به این قضیه خاطرجمع نبودم منتها چون خدا هم به این وصلت عنایت داشت با کمال تعجب دیدم پدر هم مخالفت چندانی نکرد و گفت هر تصمیمی که محمد علی بگیرد برای ما محترم است مادر بلافاصله تلفنی رضایت پدر را به من اطلاع داد و گفت: حالا که پدرت مخالفتی با این وصلت ندارد ردیف کردن باقی قضایا هم می‌افتد به گردن خودت. گفتم ای به چشم. سریع تلفنی با بابلسر هماهنگ کردم تا قرار و مدار بگذاریم و من و خانواده‌ام برویم آنجا. بعد هم با مادرم تماس گرفتم و به او گفتم مادر جان زحمت بکشید با پدر بیایید تهران تا به اتفاق هم برویم بابلسر.
[h=2]*اتفاقی که بعد از آن دیگر هیچ وقت در زندگی‌ام تکرار نشد[/h] فردای آن روز آنها با ماشین سواری پدرم از یزد راهی تهران شدند. به محض اینکه به تهران رسیدند عمه‌ام که ساکن تهران بود و بعدها دو فرزندش در جنگ شهید شدند به جمع ما ملحق شد و همگی با همان ماشین راه افتادیم به سمت بابلسر. من پشت فرمان نشسته بودم پدر در صندلی کنار من نشسته بود و عمه خانم و مادرم هم در صندلی عقب. چون عجله داشتم و می‌خواستم زودتر برسیم اصلا نمی‌فهمیدیم چطور دارم به ماشین گاز می‌دهم فقط یادم است مسیر چهار ساعته را دو ساعت و نیمه طی کردم اتفاقی که بعد از آن دیگر هیچ وقت در زندگی‌ام تکرار نشد.
این مسافرت دسته جمعی در واقع سفر رسمی برای خواستگاری نبود. پدر،‌ مادر و عمه می‌رفتند تا صرفا دختر و خانواده او را از نزدیک ببینند و به قول معروف بر انتخابم مهر تائید بزند.
[h=2]*از فرط خوشحالی در ابرها سیر می‌کردم[/h] به بابلسر که رسیدیم خانواده حاج آقا بشر دوست به گرمی از ما استقبال کردند. وقتی سوالات جورواجور مادر و عمه از مادر و پدر طرف مقابل شروع شد، دلشوره و نگرانی‌های من هم شدت گرفت. با خودم می‌اندیشم که نکند این ها از شخص مورد انتخاب من خوششان نیابد و هر چه را تا آن زمان رشته بودم پنبه کنند. خوشبختانه به خیر گذشت و مادر جان و عمه خانم بر انتخاب من مهر تائید زدند و قرار خواستگاری رسمی گذاشته شد.
بعد از این قول‌ و قرارها در حالی که من از فرط خوشحالی در ابرها سیر می‌کردم با همان تویوتای پدر، بابلسر را ترک کردیم. به تهران که رسیدیم پدر گفت: خوب پسر جان دوباره کی آمادگی داری برویم و این کار را فیصله بدهیم؟ گفتم: یکی دو ماه دیگر. با تعجب پرسید تو که این همه تعجیل داشتی چرا ادامه قضیه را می‌گذاری برای دو ماه دیگر؟ گفتم برای اینکه در حال حاضر کارهای ناتمامی در جبهه دارم که باید بروم و آنها را سروسامان بدهم گفت: پسر درست نیست دختر مردم را چشم انتظار بگذاری و بروی دنبال کار خودت؟ گفتم: نگران نباش پدر جان سعی می‌کنم هر چه زودتر به کارهایم در جبهه سروسامان بدهم و برگردم.
با پدر و مادرم خداحافظی کردم و همان روز با قطار از تهران به جبهه برگشتم حضور دوباره من در جبهه سوسنگرد با دفعات قبلی کمی فرق داشت قبل از جدی شدن موضوع ازدواج خودم را زیاد مقید نمی‌دانستم که طی حضور در جبهه حتما به شهر بروم و باخانواده تلفنی تماس بگیرم اما از وقتی نامزد کردیم هر هفته روزهای سه‌شنبه که برای شرکت در جلسه قرارگاه گلف سپاه به اهواز می‌رفتم حتما باید تماسی هم با بابلسر می‌گرفتم و خبر سلامتی‌ام را به خانواده همسر آینده‌ام می‌دادم.
عملیات امام علی (ع) با موفقیت تمام شد اوایل تیر ماه 1360 به تهران برگشتم و از آنجا که همراه پدر و مادر عمه و عمو رفتیم بابلسر تا مراسم خواستگاری رسمی انجام بگیرد.
تا قبل از شروع مراسم رسمی عمو و پدرم طبق رسم و رسومات معمول در چنین مراسمی خودشان را آماده کرده بودند تا حسابی سر مبلغ مهریه و شیربها و این جور چیزها چانه بزنند اما وقتی پدر عروس خانم گفت: مهریه دختر من یک شاخه نبات یک جلد کلام الله مجید و 14 هزار تومان به نیت 14 معصوم است. آنها خشکشان زد و خلع سلاح شدند و طوری که عمویم که به قول قدیمی‌ها سرش توی حساب بود همان جا که نشسته بود وارفت و این بار به آن طرف غش کرد. به این معنا که شروع کرد به اعتراض کردن و گفت: ما را از یزد کشاندید آوردید اینجا بگویید مهریه عروس خانم فقط 14 هزار تومان است؟! نکند ما را دست انداخته‌اید؟ من مهریه‌ای با این مبلغ را قبول ندارم باید تغییر کند. طوری هم حرف می‌زد که معلوم نبود حرف‌هایش جدی است یا شوخی. اما نظر خانواده‌ حاج آقا بشردوست از همه مهمتر دختر خانمشان همین مقدار بود و اصلا راضی به اضافه کردن مبلغ مهریه نشدند. عموی من هم وقتی وضعیت را این طور دید کوتاه آمد و شروع کرد به شوخی کردن و بذله گویی. همان جا خطبه عقد موقت ما دو نفر را خواندند و به این ترتیب مراسم خواستگاری رسمی و صیغه محرمیت به خیر و خوشی انجام گرفت.
در همین اثنا رادیو خبر ترور حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رئیس جمهور در مسجد ابوذر تهران و انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی ایران و شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانش را پخش کرد. از آنجا که علاقه زیادی به آقای خامنه‌ای و شهید بهشتی داشتم شنیدن این خبر تاثیر بسیار ناگواری در روحیه‌ام داشت و پاک کلافه‌ام کرد. اما به هر حال انقلاب بود و دشمنی‌هایی که با آن می‌شد از یک طرف حوادث پیش آمده نگرانم کرده بود و از طرف دیگر به سبب به سرانجام رسیدن این امر خیر خیالم راحت شده بود. بعد از مراجعت به تهران سریع برگشتم به منطقه و کارم در جبهه سوسنگرد ادامه دادم.

ܓ✿ܓ✿ܓ✿دل خاطره هایی از دختران شهداܓ✿ܓ✿ܓ✿

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:زبانحال دختران شهدا :Gol:

خبرگزاری حوزه به مناسبت ایام عزای حسینی و مظلومیت دخترسه ساله حضرت ابی عبدالله الحسین (سلام الله علیها ) دل خاطره هایی ازدختران شهدا ی انقلاب اسلامی را منتشر می کند.

مامان مشغول بستن ساک بابا بود و مرتب توصیه‌هایی می‌کرد؛ «علی آقا! هوا سرده. جوراب پشمی‌ات‌رو بپوش، قرص‌ها و شربت‌هات گوشه‌ی کیفته. اورکتت‌رو هم شستم. بُرس انگشتیت هم توی جیب جلوشه. «قرآن»‌ات رو هم می‌زارم روی وسایلات... علی‌جان! یادت نره 20 دی ماه عقد‌بندون داداشمه. هرطور شده مرخصی بگیر و بیا...»

بابا مرا نشاند روی زانوش و با بُرس قهوه‌ای‌رنگی موهایم را شانه می‌کرد. سعی می‌کرد با حرف‌هایش به من آرامش بدهد. «بابایی! دوستت دارم. داغتو نبینم. دل بابا هم برات تنگ می‌شه. منم غصه می‌خورم که ازت جدا می‌شم، اما مجبورم، امام گفته بریم با صدام لعنتی بجنگیم. جنگ که تموم بشه کار منم تموم میشه، اون‌وقت میام پیشت اون‌قدر می‌مونم، که ازم خسته بشی...»
بغض راه گلویم را بسته بود و فقط اشک می‌ریختم. هرازچندگاهی رویم را برمی‌گرداندم و لبخندی به بابا می‌زدم.


بابا با هر ترفندی بود با من خداحافظی کرد و یک‌راست رفت راه‌آهن.
بیستم دی‌ماه از راه رسید و عقدبندان دایی هم تمام شد، اما خبری از بابا نشد. یک هفته بعدش خبر مفقودشدن بابا رو به مامان دادند. حال عجیبی بود... یک شب مامان خواب بابا رو دیده بود. بهش گفته بود: «علی آقا! خوب به وعده‌ات عمل کردی؟ من که به شما گفتم بیستم عروسی داداشمه، رفتی که بیای؟» بابا هم به مامان گفته بود«خدا می‌دونه که من به وعده‌ام عمل کردم و توی مجلس داداشت حاضر بودم. می‌خوای بگم چه لباسی تنت کرده بودی؟ چند تا مهمون داشتید و کیا اومده بودن و کیا نیومدن؟» مامان از خواب که بیدار شد گریه می‌کرد و زیر لب چیزهایی می‌گفت که من سر در‌نمی‌آوردم.
سال‌ها بعد نیروهای تفحص از پیکر رشیدش یک مشت استخوان آوردند که رویش «قرآن» جیبی بابا بود.


********************

حنابندان


مامان گوشه حیاط، توی سایه، برای بابا فرش پهن کرده بود و بابا درحالی‌که پیاله حنا را هم می‌زد، از پله‌های زیرزمین بالا آمد. من منتظر بودم تا مامان فرش را پهن کند تا روی آن بنشینم. بابا هم آمد و کنارم نشست و رو به من کرد و گفت «خوشگل خانم! تو نمی‌خوای دستاتو حنا بذاری؟»

بابا علاقه زیادی به حنا کردن داشت، ولی برای من فرقی نمی‌کرد که دست‌هایم را حنا کنم یا نکنم، اما دست‌هایم را دراز کردم و گفتم «چرا باباجون می‌خوام!» با گوشه انگشتش مقداری حنا برداشت و همین‌طور که روی ناخن‌هایم می‌گذاشت، برایم از ثواب حنا کردن می‌گفت. نوبت خودش که رسید، تمام دست‌ها و پاهایش را به اضافه محاسنش حنا بست... .
با اين‌كه جلویم را گرفته بودند تا جنازه بابا را نبینم، ولی دست‌های بی‌جانش را که دیدم، حنا بسته بود. هم‌رزمش می‌گفت «شب عملیات، درحالی‌که خودش حنا بسته بود، با تشت پر از حنا، توی مقر، جشن حنابندان راه انداخته بود...» به بابابزرگ و همه اطرافیانش هم وصیت کرده بود که موقع تشییع پیکرش، همگی حنا ببندند. شبی که پیکرش را آورده بودند، قیامتی به پا شده بود. همگی حنا می‌بستند و گریه می‌کردند. مامان که آن شب سه بار غش کرد و از حال رفت.
من هم که به‌خاطر بابا دست‌های خودم و بچه‌هایم را حنا می‌بندم به یاد آن شب گریه می‌کنم... .


********************

جهیزیه



جهیزیه‌ام آماده شده بود.مامان یک عکس قاب گرفته از بابا را آورد و داد دستم. گفت «بیا مادر! اینو بذار روی وسایلت.»
گفتم «قربونت! دنبالش می‌گشتم.
مامان به شوخی گفت «بالأخره پدرت هم باید وسایلت‌رو ببینه که اگه چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
شب مامان، بابارو توی خواب دیده بود. با ظاهر و چهره‌ای آراسته و نورانی. یک پارچ خالی توی دستش بود. داده بود و با خنده گفته بود«اینو بذار روی جهیزیه فاطمه...»
فردایش رفتیم سراغ جهیزیه، دیدم همه چیز خریدیم غیر از پارچ...




~≈٭ خاطرات و تجربیات امربه معروف و نهی از منکر ٭≈~ شما هم شرکت کنید...

[="Tahoma"][="#4169e1"]

بسم الله الرحمن الرحیم


در این تاپیک قصد داریم خاطرات و تجربیات از واجب فراموش شده (امر به معروف و نهی از منکر) رو قرار بدهیم.
خاطراتی که من قرار میدم از سایت "جنبش دانشجویی حیا" هست.
شما هم اگر خاطره ای دارید حتما اینجا بنویسید و میتونید برای این سایت هم ارسال کنید.

[/][/]

~•❀ چادرهای سرخ ❀•~ خاطراتی کوتاه از بانوان شهیده

بسم الله الرحمن الرحیم

چادرهای سرخ
خاطراتی کوتاه از بانوان شهیده

ملتی که بانوانش در صف مقدم برای پیشبرد مقاصد اسلامی هست ؛ آسیب نخواهد دید ، ملتی که [ بانوانش ] در میدان های جنگ با ابرقدرت ها و با مواجه شدن با قوای شیطانی قبل از مردها در این میدان ها حاضر شده اند پیروز خواهد شد . ملتی که شهید در راه اسلام ، هم از بانوان دارد و هم از مرد ها و شهادت را هم بانوان طلب میکنند و هم مردها ، آسیب نخواهد دید ...

صحیفه امام ، ج 13 ، ص 129

گردآوری : خانم ف.ص. فلاح زاده (صبر)

مکان حافظه

با سلام
آیا حافظه ، قدرت تفکر و تعقل در روح انسان هستند یا در مغز انسان؟ اگه حافظه در مغز انسان باشه بعد از مرگ روحش یه موجود بی خودی میشه ، چون تو چیزی جز اطلاعات حافظت نیستی ، هر کاری که میخای انجام بدی ، هر استلالی که میخای بیاری همش از حافظه میاد .
ممنون

خاطرات جلسات خواستگاری

سلام من واقعا خوشحال شدم که با این سایت آشنا شدم خودمم خیلی توی زمینه ی ازدواج جوانان کار کردم در حالی که خودم مجردم و خیلی هم دوست دارم زود ازدواج کنم تا هم از گناه دور باشم و هم تکمیل بشم

این داستان خواستگاری رفتنای منه امیدوارم به دردتون بخوره
من یک فروم ازدواج هم راه انداختم و تا حالا 4 تا وبلاگ زدم درباره ی ازدواج موفق و سخنرانی های استادان بزرگ مثل دهنوی رو گوش دادم و آپلود کردم با لینک مستقیم

من سید آرش
متولد مشهد

بعد از گرفتن دیپلم کامپیوتر دو ترم نرم افزار کامپیوتر خوندم در دانشگاه ولی به اصرار مادرم که با مدرک دانشگاه راحت کار گیر نمیاد رفتم دوره ی تخصصی کارگر ماهر 2800 ساعته طرح ایران و آلمان بعد از اون میخواستم اول یک کاره خوب پیدا کنم بعد درکنارش به درسم ادامه بدم که تا الان نشده
در کل پدرم 8 سال پیش فوت کرد و مادرم در سال قبل ازدواج کرد و تهران زندگی میکنه من در این یکسال و خورده ای که تنها زندگی کردم 4 بار با خالم رفتم خواستگاری که خواستگاری اول باعث شد بفهمم هیچی از زن ها نمیدونم برای همین به دنبال تحقیق رفتم و سخنرانی های استادان مختلف رو گوش دادم یک چند تایی هم کتاب خوندم در حال حاضرهم هر مطلبی پیدا کنم میخونم سخنرانی ای هم گوش نداده باشم گوش میدم
این که خواستگاری های دیگه چی شد

خواستگاری دومین دختری که یافتیم دختره مناسبی بود البته یخورده زیادی به خاطر سخت گیری های اضافه که خانوادش داشتند ساکت بود و کم حرف میزد ولی با این حال از زیر زبونش یکم جواب کشیدم که چه نوع شخصیتی داره
در کل قرار شد عقد کنیم ولی به خاطر اینکه برادر ناتنیش آدم رذلی بود(تا روزی که خواستیم عقد کنیم ندیده بودیمش)حاج آقا جوش آورد و رفت بیرون منم که فکر میکردم با این دخالتایی که هنوز به زندگی نکشیده میکنه وای به حال وقتی عقد کنیم برای همین اصراری نکردم

سومین نفری که رفتیم خواستگاریش در جلسه ی اول با اینکه دختری بسیار خوشگل بود چشمم رو نگرفت ولی در جلسه ی دوم که با هم حرف زدیم به دلم نشست البته قبلا عقد کرده بود یا یک پسری که معتاد از آب در اومده بوده برای همین به من گفت منم اون موقع فکر میکردم لازمه با اینکه گفتن یا نگفتن توی زندگی آینده ی ما تاثیری نمیذاشت چون پدرم از دنیا رفته بود مشخص نمیشد و این از چیزایی بود که نباید میگفتم شما هم درس بگیرید هر راستی رو نگید هیچی پدر و مادرم چند سال قبل فوت پدرم جدا شده بودند خوب دختره اتفاقا خوشش اومد از اینکه گفتم و در آخر خیلی هم راضی بود ولی نمیدونم چرا والدینش مخالفت کردند احتمال دادیم برای همین باشه چون خوب قبلا تحقیق کرده بودند همه چی هم جور بود ولی والدینش ترسیدند چون یکبار دخترشون طعم شکست رو چشیده بوده ترسیدند دوباره بچشه

چهارمین دختری که رفتم خواستگاریش از نظر خانواده که من بسیار خوشم اومد خانواده ای اصیل متدین و البته خشک مذهبی نبودند مثل خانواده ی دومین نفری که رفتم خواستگاریش که حتی اجازه ندادند جلسه ی دوم با هم حرف بزنیم در کل دختره زیبایی بود و از نظر چهره و مذهبی و فرهنگی و خیلی چیزای دیگه به هم نزدیک بودیم البته آشپزی حتی نیمرو بلد نبود من گفتم عیبی نداره من آشپزی میکنم تو هم تمرین کن یاد بگیر
ولی نفهمیدیم چرا جواب منفی دادند چند بار تلفن زدیم تا بفهمیم چرا ولی گفتند نمیگه دختره چرا منفی بوده
بعد از مدتی دوباره اصرار کردم بپرسن و اینبار دختره گفت که احساس میکنم هنوز ازدواج برام زوده

در کل یک شماره یکی از همسایه ها بهم داد منم دادم خالم زنگ زد ولی وقتی فهمیدند که من سادات هستم گفتند نمیپذیرند
گفتند که دختره میگه میترسم توی زندگی یک چیزی بهش بگم که مجبور شم جواب حضرت فاطمه رو بدم

هیچی دیگه در کل هنوز مجردم تو خماری هم موندم کسی رو هم ندارم باهاش راحت باشم حتی درد دل کنم و مادربزرگم هم ای بگی نگی از همه باهاش راحت ترم

≈~• کلیپ تصویری خاطره گویی زن بوسنیایی از نماز جمعه ی تهران •~≈

خاطره گویی زن بوسنیایی (سینکا) از نماز جمعه ی تهران

تقدیم به 500,000 شهید بوسنی و هرزگویین که تنها به جرم مسلمان بودن، قربانی نسل کشی صرب ها شدند.


::❤:: طواف بی پایان ::❤:: مجموعه ای از خاطرات شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

طواف بی پایان

مجموعه ای از خاطرات شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی

خاطره ای از زبان مقام معظم رهبری

سال ۶۱ شهیدبابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان. درجه این جواب حزب‌اللهی سرگردی بود که او را به سرهنگ تمامی ارتقا دادیم. آن وقت آخرین درجه ما، سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را می تراشید و ریش می گذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه می‌لرزید دل خود من هم که اصرار داشتم، می‌لرزید، که آیا می تواند؟ اما توانست. وقتی بنی‌صدر فرمانده بود، کار مشکل‌تر بود.

افرادی بودند که دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت می کردند حرف می‌زدند، اما کار نمی‌کردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونه‌ای از این قضایا را نقل کرد. خلبانی بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبان‌هایی بود که از اول با نظام ناسازگاری داشت. شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت کرد حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود؛ با این که نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامی ها این چیزها مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود. شهید بابایی می گفت دیدم در دعای کمیل شانه‌هایش از گریه می‌لرزد و اشک می‌ریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس دعا کن من شهید بشوم! این را بابایی پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد. او الان در اعلی علیین الهی است؛ اما بنده که سی سال قبل از او در میدان مبارزه بودم هنوز در این دنیای خاکی گیر کرده‌ام و مانده‌ام! ما نرفتیم؛ معلوم هم نیست دستمان برسد. تأثیر معنوی اینگونه است خود عباس بابایی هم همین طور بود او هم یک انسان واقعا مؤمن و پرهیزگار و صادق و صالح بود.

(بیانات در دیدار مسئولان عقیدتی، سیاسی نیروی انتظامی ۲۳/۱۰/۸۳)

*منبع خاطراتی که در این تاپیک قرار میگیرد سایت رسمی شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی میباشد
---------
زندگی نامه شهید


~• اردوگاه مفقودین (خاطره دردناک از آزادگان) •~

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

اردوگاه مفقودین

در عملیات رمضان اسیر شدیم.آنجا در مقابل چشمان بهت زده ما چند نفر از اسرا را به رگبار بستند.بعد هم با تانکهای تی 72 از روی آنها عبور کردند!
ما را به پشت جبهه آوردند.
برای خوشایند فرماندهانشان دست و پای چند نفر از بسیجیان مظلوم را بستند و داخل یک گودال انداختند!
ما با چشمان حیرت زده نگاه می کردیم.بعد روی آنها بنزین ریختند و زنده زنده آنها را سوزاندند!!
بعضی ها را هم به تانک یا نفربر می بستند و روی زمین می کشیدند تا شهید شوند.

آنها انتقام شکستهایشان را اینگونه می گرفتند!
به اردوگاه مفقودین منتقل شدیم.آنجا هر بلایی می خواستند به سر ما می آوردند.از جبهه تا اسارتگاه چند نفری از رفقای ما شهید شدند.
همان روزهای اول عده ای از رزمندگان مفقود، از شدت جراحات به شهادت رسیدند.عراقی ها بالای سر آنها از خوشحالی هلهله می کردند.
آن روز را فراموش نمی کنم.وقتی برای نماز بیدار شدم دیدم آن بسیجی که پایش از شدت جراحات عفونت کرده و کسی به دادش نمی رسید آرام و مظلوم به شهادت رسیده بود.
چه اتفاقی افتاده بود.آن بدنی که تا ساعاتی پیش به خاطر عفونت بدبو و متعفن شده بود و همه از او فاصله می گرفتند حالا پس از شهادت خوش بو و معطر شده! چندین سرباز عراقی جمع شده بودند و با تعجب نگاه می کردند.
پیکر او را بردند.او هم غریبانه و گمنام به خاک سپرده شد.
حالا نوبت رضا رضایی شده بود.او در منطقه عملیاتی تیر خورده بود اما حالش بهتر از بقیه بود.
دائم به مجروحان می رسید. او را به اتاق بازجویی بردند.شکنجه اش کردند و...
اما چیزی نگفت.آنقدر با کابل بر بدن او زدند که جای جای پوست بدنش شکافته شد! بعد روی زخمهایش نمک ریختند. باز رضا چیزی نگفت.
این بار او را روی خرده شیشه ها غلطاندند!به او برق متصل کردند و...
دیگر از جسم رضا چه می ماند.آری رضا اینگونه شهید شد.بعد هم غریبانه در بیابانهای اطراف اردوگاه دفن شد.
بعد از آن با محمد حسین آشنا شدم.با هم درددل می کردیم.از زندگی خودش می گفت: اینکه روز تولد امام حسین(ع) به دنیا آمده بود.سال 57ساواک او را دستگیر کرد ولی بلافاصله آزاد شده بود.
همان روز مجسمه شاه را در میدان اصلی نهاوند پایین کشیده بود.دوباره دستگیرش کردند.اما از زندان فرار کرده بود.
جنگ که شروع شد به جبهه غرب آمد.مدتی بعد به جنوب رفت و دو سال آنجا بود.
بعد برگشت و به حوزه علمیه قم رفت و مشغول تحصیل علوم حوزوی شد. تابستان 64 دوباره به جبهه آمد.
در روز عاشورا در جزیره مجنون به اسارت دشمن درآمد.
محمد حسین ترابی دو سال اسیر بود و مفقود.بعد هم به خاطر شدت شکنجه به شهادت رسید.او را کجا و چگونه دفن کردند نمی دانم.
اما در وصیت نامه اش نوشته بود:... به مادرم بگویید در مرگ من اشک نریزد.حتی اگر جسد من به دست شما نرسید ناراحت نباشید... .
آری عجب حکایتی داشت اردوگاه مفقودین



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاطرات آزادگان