ابی عبدالله الحسین علیه السلام

ܓ✿ܓ✿ܓ✿دل خاطره هایی از دختران شهداܓ✿ܓ✿ܓ✿

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:زبانحال دختران شهدا :Gol:

خبرگزاری حوزه به مناسبت ایام عزای حسینی و مظلومیت دخترسه ساله حضرت ابی عبدالله الحسین (سلام الله علیها ) دل خاطره هایی ازدختران شهدا ی انقلاب اسلامی را منتشر می کند.

مامان مشغول بستن ساک بابا بود و مرتب توصیه‌هایی می‌کرد؛ «علی آقا! هوا سرده. جوراب پشمی‌ات‌رو بپوش، قرص‌ها و شربت‌هات گوشه‌ی کیفته. اورکتت‌رو هم شستم. بُرس انگشتیت هم توی جیب جلوشه. «قرآن»‌ات رو هم می‌زارم روی وسایلات... علی‌جان! یادت نره 20 دی ماه عقد‌بندون داداشمه. هرطور شده مرخصی بگیر و بیا...»

بابا مرا نشاند روی زانوش و با بُرس قهوه‌ای‌رنگی موهایم را شانه می‌کرد. سعی می‌کرد با حرف‌هایش به من آرامش بدهد. «بابایی! دوستت دارم. داغتو نبینم. دل بابا هم برات تنگ می‌شه. منم غصه می‌خورم که ازت جدا می‌شم، اما مجبورم، امام گفته بریم با صدام لعنتی بجنگیم. جنگ که تموم بشه کار منم تموم میشه، اون‌وقت میام پیشت اون‌قدر می‌مونم، که ازم خسته بشی...»
بغض راه گلویم را بسته بود و فقط اشک می‌ریختم. هرازچندگاهی رویم را برمی‌گرداندم و لبخندی به بابا می‌زدم.


بابا با هر ترفندی بود با من خداحافظی کرد و یک‌راست رفت راه‌آهن.
بیستم دی‌ماه از راه رسید و عقدبندان دایی هم تمام شد، اما خبری از بابا نشد. یک هفته بعدش خبر مفقودشدن بابا رو به مامان دادند. حال عجیبی بود... یک شب مامان خواب بابا رو دیده بود. بهش گفته بود: «علی آقا! خوب به وعده‌ات عمل کردی؟ من که به شما گفتم بیستم عروسی داداشمه، رفتی که بیای؟» بابا هم به مامان گفته بود«خدا می‌دونه که من به وعده‌ام عمل کردم و توی مجلس داداشت حاضر بودم. می‌خوای بگم چه لباسی تنت کرده بودی؟ چند تا مهمون داشتید و کیا اومده بودن و کیا نیومدن؟» مامان از خواب که بیدار شد گریه می‌کرد و زیر لب چیزهایی می‌گفت که من سر در‌نمی‌آوردم.
سال‌ها بعد نیروهای تفحص از پیکر رشیدش یک مشت استخوان آوردند که رویش «قرآن» جیبی بابا بود.


********************

حنابندان


مامان گوشه حیاط، توی سایه، برای بابا فرش پهن کرده بود و بابا درحالی‌که پیاله حنا را هم می‌زد، از پله‌های زیرزمین بالا آمد. من منتظر بودم تا مامان فرش را پهن کند تا روی آن بنشینم. بابا هم آمد و کنارم نشست و رو به من کرد و گفت «خوشگل خانم! تو نمی‌خوای دستاتو حنا بذاری؟»

بابا علاقه زیادی به حنا کردن داشت، ولی برای من فرقی نمی‌کرد که دست‌هایم را حنا کنم یا نکنم، اما دست‌هایم را دراز کردم و گفتم «چرا باباجون می‌خوام!» با گوشه انگشتش مقداری حنا برداشت و همین‌طور که روی ناخن‌هایم می‌گذاشت، برایم از ثواب حنا کردن می‌گفت. نوبت خودش که رسید، تمام دست‌ها و پاهایش را به اضافه محاسنش حنا بست... .
با اين‌كه جلویم را گرفته بودند تا جنازه بابا را نبینم، ولی دست‌های بی‌جانش را که دیدم، حنا بسته بود. هم‌رزمش می‌گفت «شب عملیات، درحالی‌که خودش حنا بسته بود، با تشت پر از حنا، توی مقر، جشن حنابندان راه انداخته بود...» به بابابزرگ و همه اطرافیانش هم وصیت کرده بود که موقع تشییع پیکرش، همگی حنا ببندند. شبی که پیکرش را آورده بودند، قیامتی به پا شده بود. همگی حنا می‌بستند و گریه می‌کردند. مامان که آن شب سه بار غش کرد و از حال رفت.
من هم که به‌خاطر بابا دست‌های خودم و بچه‌هایم را حنا می‌بندم به یاد آن شب گریه می‌کنم... .


********************

جهیزیه



جهیزیه‌ام آماده شده بود.مامان یک عکس قاب گرفته از بابا را آورد و داد دستم. گفت «بیا مادر! اینو بذار روی وسایلت.»
گفتم «قربونت! دنبالش می‌گشتم.
مامان به شوخی گفت «بالأخره پدرت هم باید وسایلت‌رو ببینه که اگه چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
شب مامان، بابارو توی خواب دیده بود. با ظاهر و چهره‌ای آراسته و نورانی. یک پارچ خالی توی دستش بود. داده بود و با خنده گفته بود«اینو بذار روی جهیزیه فاطمه...»
فردایش رفتیم سراغ جهیزیه، دیدم همه چیز خریدیم غیر از پارچ...