خاطره

❀◕ ‿ ◕❀خاطرات خوش روزه داری شما، از کودکی تا حالا :)❀◕ ‿ ◕❀

چه تاپیک قشنگییییی
یادمه کوچیک بودم اون موقع خیابون نبود هر موقع بارون میومد کل اطرافمون رو آب می گرفت و اصلا نمی تونستیم بریم مدرسه یا جایی
یه روز که خیلی بارون زده بود و اون موقع خونه داییمون تلویزیون سیاه سفید داشتن یه کارتون می ذاشت اسمش یادم نمیاد بعد دو خواهر بزرگترم که 10یا11 سالشون می شد خیلی کارتونو دوست داشتن
من فداکاری کردم یه بشکه بزرگ پیدا کردم خواهرامو توش گذاشتم و زدم به آب و اونا رو بردم خونه داییم آب تا زیر چانه ام میومد و فقط سرم پیدا بود طفلی خواهرامم هیچی نمی گفتن و نگاه می کردن (تصور کنین از دور یه پسر فقط سرش پیدا باشه و دوتا دختر هم تو یا قایق مانندی)خلاصه بردمشون نگاه کردن بعد هم برگشتیم
الان که فکر می کنم می گم چه جراتی داشتما اگه یه چاه کوچیک زیر پام میومد می رفتم اون دنیا:khaneh:

::: سید شهیدان اهل قلم:::یادمان شهید سید مرتضی آوینی ✔




ياحق زندگینامه شهید سید مرتضی آوینی از زبان خودش
من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام كه درهر سوراخش كه سر می‌كردی به یك خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی.

اینجانب - اكنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در كلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به كمك اسرائیل شتافته و به مصر حمله كردند و بنده هم به عنوان یك پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز كشورهای عربی یك روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ كلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به كلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را كه نوشته؟» صدا از كسی درنیامد من هم ساكت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.

ناگهان یكی از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم كلی سر و صدا كرد و خلاصه اینكه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یكی از معلمین، كار را درست كرد و من فهمیدم كه نباید وارد معقولات شد.

بعدها هم كه در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه می‌كردیم معمولاً‌ به زبان‌های مختلف حالیمان می كردند كه وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً‌ یادم است كه در حدود سال‌های45-50 با یكی از دوستان به منزل یك نقاش‌كه همه‌اش از انار نقاشی می‌كشید، رفتیم. می‌گفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال می‌كردیم با یك حالت خاصی به ما می‌فهماند كه به این زودی و راحتی نمی‌شود وارد معقولات شد. تصور نكنید كه من با زندگی به سبك و سیاق متظاهران به روشنفكری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یكی از دانشكده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی كه نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و كتاب «انسان تك ساختی» هربرت ماركوز را -بی‌آنكه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام كه دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه كتاب هایی می‌خواند، معلوم است كه خیلی می‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی كشانده است كه ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران كنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم كه«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است كه هركس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.

و حالا از یك راه طی شده با شما حرف می‌زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشكده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما كاری را كه اكنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین كامل می‌گویم كه تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرسانده‌ام. با شروع انقلاب حقیر تمام نوشته‌های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های كوتاه، اشعار و .... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم كه دیگر چیزی كه «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمه‌الله علیه»

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

سعی كردم كه خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شكر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آنچه كه انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها اینچنین‌اند كسی هم كه فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود اوست- اما اگر انسان خود را در خدا فانی كند آنگاه این خداست كه در آثار ما جلوه‌گر می‌شود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعی‌ام بر این بوده است.

با شروع كار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم كه برای خدا بیل بزنیم. بعدها ضرورت‌های موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی كشاند. در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی كه پیش از ما بوسیله كاركنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود، مشغول به كار شدیم. یكی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود كه فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از كانادا آمده بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود كه بیل را كنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد – به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطی» – ما با چند تن از برادران دیگر، كار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر هیچ كاری را مستقلا˝ انجام نداده‌ام كه بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی كه در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم كوچكی نیز – اگر خدا قبول كند – به این حقیر می‌رسد و اگر خدا قبول نكند كه هیچ.

به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشته‌ام. آرشیتكت هستم! از سال 58 و 59 تاكنون بیش از یكصد فیلم ساخته ام كه بعضی عناوین آنها را ذكر می كنم: مجموعه«خان گزیده‌ها»، مجموعه «شش روز در تركمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیك به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بوده‌ام. یك ترم نیز در دانشكده سینما تدریس كرده‌ام كه چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درس‌های دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر كردم. مجموعه مباحثی را كه برای تدریس فراهم كرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در كتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در مقاله‌ای با عنوان تأملاتی درباره‌ سینما كه نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید – در انتشارات برگ به چاپ رسانده‌ام.
Aviny.com

تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

:Gol:آیا درس گرفتن از زندگی شهداء حداقل وظیفه ما نیست؟:Gol:

پس از آنها بگوئید تا بدانیم وعمل کنیم...

**********هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله*******
**********هرکه دارد به سرش شور نواء بسم الله*****

٭٭٭ حکایت یکی از کاروان های راهیان نور ٭٭٭ حاج آقا باید برقصه!!!!!


کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...



به گزارش جهان ؛ وبلاگ محجبه ها فرشته اند نوشت: این خاطره را همان سال ۸۷ در اتوبوسی که راهی نور بود، از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سیخ می‌کند... بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:

"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.

اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...

از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...

دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!

باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...

سپردم به خودشان و شروع کردم.

گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!

خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟

گفتم: آره!!!

گفتند: حالا چه شرطی؟

گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.

گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟

گفتم: هرچه شما بگویید.

گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.

دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...

در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...

می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...

از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!

به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...

برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.

آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...

تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...

همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ...

به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.

هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند...

پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.

سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..."


✽ خاطرات زیبا از شهید عبدالحسین برونسی ✽ عملیات آخر

ده خاطره از شهید عبدالحسین برونسی


1)شهيد برونسي در عمليات بدر بسيار ناراحت و گرفته به نظر مي رسيد ، چون عمليات خيبر و آنچه در عمليات خيبر اتفاق افتاده بود ، خيلي برايش سنگين و متأثركننده بود و لذا خيلي تأكيد مي كرد كه هيچكس اجازه عقب نشيني در اين عمليات را ندارد. و بايد ما هدفمان را بگيريم ، حتي اگر تا آخرين نفرمان هم به شهات برسيم ، ولي بايد به سر چهار راه برسيم. واقعاً اين را به عنوان شعار نمي گفت: از قلبش از تمام نهادش اين ندا بر مي خواست و به صورت بلند و با فرياد مي گفت: كه وعده ما سر چهار راه ، اين چهار راه هم به اصطلاح پدي بود كه دشمن آورده بود، در عمق جزيره ايجاد كرده بود. يعني از اتوبان بصره منشعب مي شد و يك خط پدافندي به حساب مي آمد كه دشمن در واقع تشكيل داده بود. تقاطع آن بعضي از جاده هايش بصورت عمودي به داخل جزيره مي آمد كه به اينها در واقع مي گفتيم پد، جاده اي بود ولي چون بلند بود ارتفاعش از سطح آب گرفتگي هور قريب به 3 متر (2/5 الي 3 متر ) از هور مي آمد از توي آب يعني مي آمدي بالا تا مي رسيدي به خود جاده عرض جاده هم حدوداً 8 متر بود ، اين تنها جاده اي بود كه ما داخل آب داشتيم.

2) شهيد برونسي مي گفت: اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بوديم كه چه طوري با اين وضعيت روحي و جسمي كه دارد جريان رفتن جبهه را به او بگويم. از طرفي مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند مي گذشت و بايد خودم سريع به كارهايم مي رساندم. بالاخره جريان را به خانمم گفتم: تا خانمم جريان را شنيد هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعيت به كي مي سپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر مي برد. گفتم كه: به خدامي سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اينكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ايشان دست مي دهد و خلاصه مجبور است كه اين خانم و خانواده را به همين وضعيت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند. مي گفت: بعد از مدتي كه در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و ديدم كه خانواده خيلي خوشحال است. تعجب كردم پرسيدم جريان چيست؟ خانمم جريان را اينگونه تعريف مي كردند، مي گفتند: بعد از اين كه تو رفتي در همان حالي كه من بي هوش بودم، يك كبوتر سفيدي وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست.من حركت كردم و به هوش آمدم، ديدم كه اين كبوتر است و نهايتاً پرواز كرد و رفت روي ديوار حياط روبروي همان در اتاق نشست. بعد از مدتي دور حياط چرخي زد و نهايتاً داخل اتاق آمد و دوري زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همين الاني كه چند سال مي گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه اين مريضي سراغ خانمم نيامده است.

3)پدرشان بعد از اينكه از جبهه برگشتند ، مريض بودند . در روستا كشاورزي مي كردند و هنگام درو كردن گندم مريض مي شوند و ايشان را به مشهد مي آورند . در مشهد او را به دكتر برديم و دكتر گفت : ايشان سكته كرده است . خيلي حالشان خراب بود ، زنگ زديم كه پدرتان خيلي مريض است و دكتر گفته است خوب نمي شود . بعد خنديدند و گفتند : مريض است دكتر ببريدش به مشهد كه دكتر زياد است هر دكتري هست ببريدش خوب بشود . اگر هم خوب نشد و ببريدش دفنش كنيد . گفتيم در انتظار شما هست . گفت : به پدرم بگوئيد در انتظار من نباشد ، جبهه بيشتر به من احتياج دارد تا پدرم . اگر مرد ببريدش دفنش كنيد اگر زنده ماند مي آيم مي بينمش . من الان نمي توانم بيايم . بعد از چند روزي پدرشان فوت كردند و مراسم كفن و دفن و عزاداري بدون حضور ايشان انجام شد . تا اينكه بعد از چهل روز زنگ زدند كه خبر بگيرند . گفتم پدرتان فوت كرده است . گفتند : اشكال ندارد وقتي كه آمدم برايشان تعزيه مي گيرم . براي چهلم پدرشان از منطقه آمدند و در روستا مجلس گرفتند . تعزيه كه تمام شد خودشان شروع به صحبت مي كنند و مي گويند : الان تمام افراد اينجا جمع شديد ، هر كس از پدر من ناراحتي ديده است ، قرض و طلب دارد بيايد به خودم بگويد . خودم حاضرم دين پدرم را ادا كنم . چون ميخواهم پدرم خاطر جمع باشد .
4)در سال 52 يك روز آقاي برونسي مرا با خودش به زاهدان برد . در مسافر خانه گذاشت و گفت : من مي روم كاري دارم و بر مي گردم اگر من دير آمدم شما همينجا بمان و نگران هم نشو ، هرچه گفتم : كجا مي خواهي بروي ، هيچ نگفت و رفت و شب نيامد و من خيلي نگران بودم . چون مي دانستم كه انقلابي است . روز بعدش كه آمد ديدم كه خيلي خوشحال است . هنگام برگشت به مشهد هرچه خواهش كردم باز چيزي گفت ولي بعد از پيروزي انقلاب يك روز گفتم : آن رفتن به زاهدان را بگو چه بود . بالاخره تعريف كرد و گفت : آقا من آنجا پيغامي از نماينده ويژه امام راحل در مشهد براي مقام معظم رهبري كه در ايرانشهر در تبعيد به سر مي برد داشتم . گفتم : پس چرا ما را بردي با خودت ؟ گفت : ترا بردم كه رد گم كنم چون جوان بودي .
5) در يكي از جلساتي كه در قبل از عمليات والفجر مقدماتي در قرارگاه نجف با حضور كليه فرمانده تيپها و لشكرها و فرماندهان گردان هاي عمل كننده آن قرارگاه در خدمت سردار همت داشتيم بعد از توضيحات كلي كه خود سردار همت داشتند و بالطبع به دنبالش فرمانده لشكرها و فرمانده تيپ ها محورهاي عملياتي خودشان را توضيح مي دادند و نوبت به فرمانده گردان ها مي رسيد. فرمانده گردان ها هم يكي يكي گزارش كار و فعاليت هاي خودشان را داشتند و همچنين گزارش مي دادند از نحوه عملكردشان و شناسايي و برنامه اي كه در آينده براي خودشان به عنوان طرح عملياتي در نظر گرفته بودند. شهيد برونسي آن روزهاي اولي كه مسئوليت گردان را به عهده گرفته بود به دلايل خاصي زياد علاقه به كار كلاسيك نداشت، يعني، هيچ موقع شايد دوست نداشت كه كلاسيكي عمل كند. لذا ميانه خوبي با طرح و نقشه و كالك و اينها نداشت. آن لحظه اي كه رفته بود، طرح مانور و محدوده عملياتي گردان خودش را توضيح بدهد، آنتن را روي كل محور عملياتي كل يگانها دور مي داد. شهيد همت به ايشان تذكر داد و گفت: نقطه عملياتي خودت را نشان بده. شهيد برونسي در جواب شهيد همت گفت كه: من زياد علاقه به اين شيوه اي كه شما مي فرماييد ندارم. من طرز كارم اين است كه شما نيرو در اختيار من بگذاريد و نقطه اي كه من بايد عمل كنم را به من نشان بدهيد. بنده تعيين مي كنم كه هر نقطه اي كه باشد چه در خطوط اول چه در عمق دشمن و با كمترين تلفات به راحتي يا در بعضي مواقع بدون تلفات آن را تسخير كنم و همين طور شد. نمونه اصلي اين مطلب را در همان عمليات والفجر مقدماتي شاهد بوديم. با توجه به مشكلات منطقه و موقعيت پيچيده اي كه به حساب تپه 85 اگر اشتباه نكنم داشت. روي آن تپه رملي ها، ايشان موفق شد با كاري كه از قبل روي طبيعت انجام داد و شناسايي هايي كه كرده بود، شب توانسته بود به راحتي در زمان مقرر گردان خودش را به خاكريز اول دشمن برساند.
6) مربوط به تصادفي كه كرديم، آن روزي كه مرخصي رفته بوديم همان وقتي كه ديديم راه ما خراب است، شيطان لعنتي به جلد ما آمد، وسوسه مي كرد، عجب كار اشتباهي كرديم. كاش مرخصي نمي آمديم. اين همه نيرو، خدايا چكار خواهند شد. خوب مي دانيد كه همه اش اين فكر بود، بر عكس اين ماشين ما از همان بلندي كه سرازير شد، به يك سرعتي افتاد كه احتمال تكه تكه شدن ماشين وجود داشت. حالا ما كه هيچي، كه يك لش گوشت هستيم. بعدش گفتم: كه خدايا مسئله اي نيست. ما در عمليات كشته نشديم، جايمان همين جا بود، خوب چي، قالو: انا لله و انا اليه راجعون. مسئله مردن خوب فرقي نمي كند، قسمت ما همين جا بوده است. فقط اول كه ماشين اين طوري شد يك دفعه باد از سرمان كنده شد، گفتم: يا ابوالفضل برو. كه برادر روحانيمان آقاي حسيني گفت: اين حرف شما را هرجا برويم خواهيم زد، يا ابوالفضل برو. حرف آن شب شده بود. خوب اگر خداي مي خواست ما كشته مي شديم. خوب همانجا زير برفها تكه پاره مي شديم. زير برفها بايد تا يك ماه مي گشتند كه ما را پيدا كنند. خوب مرگ اين طوري قسمت ما نبوده است. اجل پشت سر ما مي رفت.
7)سال 60 با شهيد برونسي در گردان ايشان مشغول خدمت بوديم. سپس در اطلاعات عمليات لشكر ويژه شهداء مشغول كار شديم. ايشان يك روز جهت هماهنگي به محل ما آمدند و در آنجا مي خواستيم جلويش نقشه بگذاريم و توجيه نقشه اي داشته باشيم. ايشان گفت: من از روي نقشه چيزي متوجه نمي شوم، شما من را ببريد در منطقه و بگوييد گردانتان را به خط بزنيد و كار انجام دهيد، فكر مي كنم اين موضوع در عمليات بدر بود. البته با نقشه هاي جنوب. چون نقشه هاي جنوب گ.يا شده و به زبان ساده است و نقشه هاي غرب، چون نقشه هاي مناطق كوهستاني است پيچيدگي بيشتري دارد. وقتي نقشه را جلويش پهن كرديم، گفت: من هيچي از اين نقشه نمي فهمم، ولي ايشان با همان روحيه رشادتهاي عجيبي از خودشان به يادگار گذاشتند. هميشه در عمليات ها ايشان نقطه اي را انتخاب مي كردند كه سخت نقطه در عمليات بود، ايشان داوطلب مي شدند و نقطه اي كه از همه جا سخت تر بود و كار بسيار زيادي مي برد به ايشان محول مي گرديد و ايشان آن را به اتمام مي رساندند...
9) آقاي توني مي گويد: شهيد برونسي روز قبل از عمليات بدر روحيه عجيبي داشت. مدام اشك مي ريخت، علت را كه پرسيدم آقاي برونسي گفت: دارم از بچه ها خداحافظي مي كنم چرا كه خوابي ديده ام. سپس افزود: به صورت امانت براي شما نقل مي كنم و آن اينكه: در خواب بي بي فاطمه زهرا (سلام الله عليه) را ديدم كه فرمود: فلاني! فردا مهمان ما هستي، محل شهادت را هم نشان داد. همين چهار راهي كه در منطقه عملياتي بدر (پد)فرود هلي كوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره مي رود و من در همين چهار راه بايد نماز بخوانم تا وقتي كه به سوي خدا پرواز كنم و بالاخره نيز اين خواب در همان جا و همان وقتيكه گفته بود، به زيبايي تعبير شد. و خود سردار شهيد، شهادتين را خواند و بدينگونه عاشقي، فرهيخته ، ضتا خدا پر كشيد.
10)پيش از اينكه عمليات بدر آغاز شود ، ما به عنوان مسئول پشتيباني مي رفتيم خدمت فرمانده هان محترم از جمله شهيد برونسي ، ظهر بود ساعت حدود 11/30 الي 12بود ، كنار جمعي از فرمانده هان گردانهايشان نشسته بود از جمله يكي از فرمانده ها شهيد فرومندي بود كه نشسته بودند ، من جلو رفتم و احوالپرسي كردم و بعد پيرامون عملكرد گردان ابوالفضل(سلام الله عليه) كه در عمليات تشكيل شده بود ، سؤال كردم كه از نحوة پشتيباني عمليات خيبر راضي بوده ايد ؟ گفت : من از كار راضي هستم . خدا انشاء ا... كمكتان كند . اما يك چيزي كه به من گفت كه خيلي من را تكان داد ، گفت : فلاني ما از عمليات خيبر ، سالم برگشتيم . اين دفعه به شما مي گويم ، آن دستوري كه حضرت امام در رابطه با منطقه بصره دادند كه اگر بخواهيم به اهدافمان برسيم . من دو راه بيشتر ندارم . مي گفت : اين دفعه يا به اهدافي كه نظر حضرت امام است مي رسيم و يا جنازة من برمي گردد ،به غير از اين دو راه ، راه ديگري وجود ندارد ، خيلي براي من جالب بود . بعد با خودم گفتم : آقاي برونسي اينطوري محكم صحبت نكن . گفت : قطعاً هيچ شكي ندارم . در اين عمليات يا به اهدافي كه نظر امام است مي رسيم يا اينكه جنازة من بر مي گردد . بعد از عمليات هم ديدم كه واقعاً همينطوري شد ، جنازه اش هم برنگشت .

:✿: به حق فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) من را حلال کن ...

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

نام مقدس حضرت زهرا (س) و یاد غربت و مظلومیت آن بانوی بزرگ، مرهم زخمهای ازادگان سرافراز مان در اردوگاه های بعث عراق بود. امید که آن بانوی بزرگوار شفیع ما در روز حسرت باشند و ثمره خون پاک شهدا را تا ظهور فرزندشان محافظت نمایند.

سرباز عراقی گفت : به حق فاطمه الزهرا (س) من را حلال کن



در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد.
روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»!

یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».

آن بعثی گفت: «او اذان گفت».

برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم».

مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».

برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.

وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».

به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.

آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود.

ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد».

می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم».

سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.

دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.

در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.

اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام.

او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.

عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند».

همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم.

گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.

خاطره از سید آزادگان مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی
برگرفته از كتاب حماسه‌های ناگفته ـ صفحه90 -88