❀◕ ‿ ◕❀خاطرات خوش روزه داری شما، از کودکی تا حالا :)❀◕ ‿ ◕❀

تب‌های اولیه

39 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
❀◕ ‿ ◕❀خاطرات خوش روزه داری شما، از کودکی تا حالا :)❀◕ ‿ ◕❀

چه تاپیک قشنگییییی
یادمه کوچیک بودم اون موقع خیابون نبود هر موقع بارون میومد کل اطرافمون رو آب می گرفت و اصلا نمی تونستیم بریم مدرسه یا جایی
یه روز که خیلی بارون زده بود و اون موقع خونه داییمون تلویزیون سیاه سفید داشتن یه کارتون می ذاشت اسمش یادم نمیاد بعد دو خواهر بزرگترم که 10یا11 سالشون می شد خیلی کارتونو دوست داشتن
من فداکاری کردم یه بشکه بزرگ پیدا کردم خواهرامو توش گذاشتم و زدم به آب و اونا رو بردم خونه داییم آب تا زیر چانه ام میومد و فقط سرم پیدا بود طفلی خواهرامم هیچی نمی گفتن و نگاه می کردن (تصور کنین از دور یه پسر فقط سرش پیدا باشه و دوتا دختر هم تو یا قایق مانندی)خلاصه بردمشون نگاه کردن بعد هم برگشتیم
الان که فکر می کنم می گم چه جراتی داشتما اگه یه چاه کوچیک زیر پام میومد می رفتم اون دنیا:khaneh:

روزه کله گنجشکی:
یادمه بچه که بودم باکلی اصراربه مادرم اخرش اجازه دادندروزه بگیرم اونم مثلا کله گنجشکی!:khaneh:بله دل سیرسحری خوردم وبخواب تانزدیکای ظهر بعدشم باتیرکمونم بلندشدم رفتم توکوچه هادنبال گنجشک که چی؟که بله فکرمیکردم حالاکه روزه کله گنجشکی گرفتم بایدافطارموباگنجشک جان بازکنم خلاصه هی سنگ وهی خطا تااین که یه گنجشک چاق وچله پیداکردم ونشونه گرفتم وچشمتون روزبدنبینه شیشه پنجره یه خونه رواوردم پایین..:khaneh:دبدومن بدوصاحب خونه بدوتارسیدیم خونه وبابام همه چیزوفهمیدوازاون بنده خدامعذرت خواهی وبعدشم یه پس گردنی واون روزه گله گنجشکی........


[=arial black]

[=Arial Black][=arial black]


سلام خدمت همه ی شما بزرگواران

واقعا چه روزهایی بود روزهای اول روزه داری

قطعا همه ی شما از آن روزها خاطرات خوشی دارید

بیایید با هم آن خاطرات شیرین را مرور کنیم

[=Arial Black][=arial black]


سلام
نیایش جان ممنون بخاطر موضوع قشنگت
یادمه اون وقتا که هنوز روزه بهمون واجب نبود ولی دوست داشتیم مثل بزرگترا روزه بگیریم میگفتن میتونید روزه کلّه گنجشکی بگیرید به این صورت که از بعد از سحری هیچی نخوریم تاااااااااااااااااااا اذان ظهر
البته هنوزم که هنوزه یاد نگرفتم ناهاره رو قبل اذان ظهر باید میخوردیم یا بعدش :Nishkhand:

[SPOILER]این فقط برای شروع بود
منتظر خاطرات دوستان هستیم [/SPOILER]

سلام
من خاطره جالبی یادم نیست ولی داداشم یه خاطره خیلی جالب داره:
داداش محمدم از همون حدود 9-10 سالگیش روزه می گرفته ( حدود سال های58-59).خودش می گه اوایل که روزه می گرفتم فکر می کردم- گلاب به روتون - دستشویی رفتن هم روزه رو باطل می کنه. واسه همین از اذان صبح تا نماز مغرب دستشویی نمی رفتم.می گفت: یه روز ظهر خیلی بهم داشت فشار می اومد، اونقدر که دلم رو محکم گرفته بودم و راه می رفتم.( اون موقع ها داداشم توی یه سماور سازی کار می کرده و اتفاقا با اوستاش هم خیلی رفیق بوده) می گه اوستام ازم سوال کرد که چته؟ می گه گفتم دستشویی دارم. اونم گفت خب برو دستشویی. اینم گفته خب روزه ام. اوستاش کلی بهش خندیده بود و براش توضیح داده بود که چه مواردی باعث ابطال روزه اس!!!

[=Arial Black][=arial black]

واقعا چه روزهایی بود روزهای اول روزه داری

قطعا همه ی شما از آن روزها خاطرات خوشی دارید

بیایید با هم آن خاطرات شیرین را مرور کنیم



[=Arial Black][=arial black]

:Moshtagh::Moshtagh::Moshtagh::Moshtagh:

سلام

مرسی از موضوع زیباتون

از مدرسه اومدم خونه تا دم در خونه ام یادم بود روزه گرفتم

تا رسیدم خونه هیچکس نبود دیدم وای یه دبه ترشی لب باغچه بود پریدم سرش یه دله سیر ترشی خوردم

بعد یک لیوان آب

و بعد ضعف آوردم دوتا شیرینی روش تا لیوان آب بعدی را خوردم

یادم افتاد وای خاک برسرم روزه بودم

تا یکی دو ساعت گریه میکردم:Khandidan!:

تادیگه مامانم اومدو گفت طوری نیست.....:khandeh!:

[="Tahoma"][="Black"]

سلامممممممممممم و درود :Gol:

منم یادمه فکر کنم اول ابتدایی بودم

اولین روزی بود که داشتم کامل روزه می گرفتم. تا عصر تا حدود یک ساعت مونده به افطار روزه رو نگه داشتم خوب من خیلی کوچیک بودم . همه تشویقم میکردند.

یادمه اون روز خونه پدربزرگم بودم.

یک ساعت مونده به افطار همراه عمه داشتیم میرفتیم مغازه چیز بخریم.

یهو پدربزرگمو سر راه دیدیم. عمه ام به پدربزرگم گفت: وه امروز اولین باره روزه دارنه و ....

پدربزرگمم هی آفرین و اینا داشت مثلا تشویق میکرد. بعد بهم پول داد به عنوان تشویق:Hedye:.

منم تا رفتم مغازه نمیدونم شکلات و آدامس و از این چیزا خریدم که بعد افطار بخورم.
یادم رفت و تو راه آدامس رو خوردم. اصلا حواسم نبود.
نمیدونم رفتیم خونه بود که یادم اومد.

واااااااااااااااااای حالا عین نی نی ها:nini: گریه گریهههههههههههههههههههههههههه:cry::cry::cry::cry::cry: (ابنجوری) چه خبره

خانواده گفتند چی شده:moteajeb::moteajeb::moteajeb: و اینا....

من با همون حال گفتم این همه زحمت کشیدم تا الان روزه داشتم پدرجونی(خدابیامرزدش. نزدیک عید فوت کرد) پول داد بردم آدمس خریدم خوردم روزه ام باطل شد:Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin:

که بعد فهمیدم چون فراموش کرده بودم اشکالی نداشت:ok:.

امان از دست این شکم
هر چی میبینه میخواد:god:
...................

یه چیز دیگه بگم

چند روز پیشم قبل رفتن به مشهد، روزه گرفته بودم

داییم اومد خونمون. مامانم از اون خیارهای درختی تر و تازه باغمون آورده بود واسه داییم

منم که زیادد اهل خیار نبودم نتونستم از اون خیارها بگذرم:nishkand:

داییم گفت بیا زیاده

حالا مامان و آبجیم هم یادشون رفته بود که من روزه ام (خودمم که حواسم نبود)

2 تا خیار رو خوردم. عین خیالم هم نبود:khandeh!:. آخرین گاز خیار دوم تازه مامانم یادش اومد گفت:

دختر تو روزه نداشتییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

گفتم::badbakht:

وااااااااااااااااای خدا مرگم بده:Ghamgin:. گذاشتی همشو بخورم تازه میگی روزه ای؟؟؟/

مامانم گفت : ما باید یادمون باشه یا تو

گفتم:

ای ول. خیار رو که خوردیم یادمون هم که نبود پس روزه هم درسته تو این گرما یکم خنک هم شدیم:yes:

البته با اجازه خدا:khandeh!:

خوب بود؟ تشویق تشویق:Kaf::Kaf::Kaf::aks:

:chakeretim: قابل نداشت :khaneh:


[/]

یادم نمیاد کلاس چندم دبستان بودم روزه بودم کله گنجشکی هم نه (ما توی خونه وادمون مادروپدرم الحمدولله بهم یاد دادن از 7سالگی نماز بخونم و کلاس قرآن میرفتمو سوره های کوچیک رو یاد میگرفتم هنوز اون کلاس قرآنمون هست با همون شکل و شمایل وای خدایا وقتی از اونجا رد میشم یه حس خوبی دارم بگذریم توی هفت سالگی کنار مامانم وایمیستادم نماز میخوندم البته بیشتر صلوات میدادم:)بعدش که دیگه بزرگتر شده بودم میتونستم سوره ها رو خوب بخونم خلاصه بگم غصه اینو ندارم که وصیت کنم برام نماز قضا بخونن کلی نماز خوندم :)خدا انشاءالله قبول کنه) اما روزه همونطور که گفتم نمیدونم چندم دبستان بودم روزه بودم رفتم از کلاس بیرون کنار شیر آبخوری تا میتونستم آب خوردم یهو یکی از بچه ها که اومده بود تخته پاک کن رو بشوره گفت وای روزه نیستی اگه به خانوم معلم نگفتم :)انقدر گریه کردم فکر میکردم روزه ام باطل شده ولی وقتی بهم گفتند چون یادت نبود روزه ات باطل نیست خیلی خوشحال شدم راستش از اینکه سیراب شده بودم خوشحال بودم موقع افطارهم زیاد آب نخوردم چون به اندازه کافی توی مدرسه آب خورده بودم.:)

[="Tahoma"][="Magenta"]

نیایش;244923 نوشت:

واقعا چه روزهایی بود روزهای اول روزه داری

قطعا همه ی شما از آن روزها خاطرات خوشی دارید

بیایید با هم آن خاطرات شیرین را مرور کنیم

سلام

آره زیبا است

اما ما بچه بودیم یادمون نمیاد خب:Nishkhand:[/]

وقتی بچه تر از الان بودیم ماه رمضان در تیر ماه بود سه چهار سالی مانده بود به انقلاب، آغاز بلوغمان بود و باید در آن روزهای داغ و کمبود وسائل خنک کننده روزه می گرفیتم.
صبح جزء رده انسانها بودیم ظهر که می شد، ملحق شده بودیم به رده چهار پایان، عصر، شده بودیم جزء خزندگان: دو ساعت مانده به غروب که حیاط منزل مادر بزرگمان را می شستند کمی آب، بین درز موزائیکهای که فرو رفتگی داشتند، جمع می شد و ما پیراهنهای خود را بالا می زدیم و روی این حفره های خیس دراز می کشیدیم و موقع افطار فقط آب می خوردیم و آب و آب!
یادش بخیر :Gol:

به نام خدا


آب مایه ی حیات نیست

وقتی پای حسین در میان باشد.

.

..

... صلی الله علیک یا قتیل العطشان

ممنونم از سركار نيايش با خدا

خاطره ي من از همين روزهاست ، روزهاي بسيار گرم تابستان ....
بي نهايت تشنه بودم ، نگاهم به پسرم افتاد كه از شدت خستگي از بازي خيلي بي حال و تشنه شده بود .

براش يه ليوان شربت خنك آوردم ، و او با چه عطشي شربت خنك را سر كشيد و من با چه ولعي به ليوان شربت نگاه مي كردم.

تشنه بودم ، خيلي زياد

تا افطار هم شش ، هفت ساعتي مانده بود ....

يه لحظه ياد لبهاي تشنه ي اباعبدالله افتادم ، ياد اون لحظه شهادت ارباب كه دشمنان خدا حتي از دادن يك قطره اب به حسين خودداري كردند .

و ارباب با لب هاي تشنه به شهادت رسيدند .

با خودم گفتم : مگه خون من از حسين رنگين تره .

همون لحظه از ته دل از خدا فقط يه چيزي خواستم :

مثل اربابم حسين ، با لب تشنه از دنيا برم.

شايد نظري به ما كند ارباب ....

.. صلی الله علیک یا قتیل العطشان

من از کلاس دوم ابتدایی افتادم تو خط روزه گرفتن
اصلاً هم تشویق خانواده در کار نبود
یعنی هیچکس بهم نگفته بود روزه چیه؟از این حرفا که به بچه کوچولوها میگن و تشویق میکنن تا روزه بگیرن
من بچه که بودم خیلی شکمو بودم
یه هو میدیدی نصف شب از خواب پریدم و گریه میکنم که کیکمو خوردن:khandeh!:(در دوران طفولیت)
[SPOILER]البته الانم دست کمی از دوران بچگیم ندارم.کودک درونم ذره ای تغییر نکرده.همچنان شیطونو...اطرافیان مایه میذارن و اینو میگن:khandeh!:[/SPOILER]
اونموقع که کلاس دوم بودم
یه روز صبح موقع سحر، با سرو صدای خانواده از خواب بیدار شدم
از اتاقم اومدم بیرون و دیدم (اون صحنه ها عین فیلم جلو چشممه:ok:)دیدم خانواده نصف شبی دارن قورمه سبزی نوش جان میکنن
مث یه رویای شیرین بود.نصف شبی دارن ناهار میخورن:dokhtari: به به:khandeh!:
منم ناراحت شدم که چرا منو بیدار نکردین؟؟:Ghamgin:منم دوست دارم:Ghamgin:
فکر میکردم خانوادم تکنیک جدیدی پیدا کردنو نصف شب غذا میخورن به منم نگفتن:khandeh!:
که بابام توضیح دادن که روزه میگیرن و دارن سحری میخورن
مامان گفت برو بخواب برات نگه میدارم صبح بخوری گفتم نه باید منم روزه بگیرم الان میچسبه
خلاصه روزه گرفتمو
هیچوقتم روزه کله گنجشکه نگرفتم.همیشه کامل روزه گرفتم
بچه ام بچه های قدیم:khandeh!:

پیرمرد یه جز رو تو بیس دیقه خوند
امشب طبق معمول شبای پیش واسه خوندن قرآن رفتم مسجد محل ختم گرفته بودن نیمدونم سوم کی بود... نا امید شدم که آره امشب دیگه باید قید یه جز رو زد. و اعصابم خورد که کی باید این جز رو جبران کرد. پیرمرد صدامون کرد گف بیاین ان شا الله جز پنج رو امشب تموم میکنیم. شرو کرد از صفحه 82 خوند خوند پنج صفه شیش صفه بدون هیچ غلطی حتی من که لب خونی میکردم ازش عقب می افتدم آخر جز بود از لرزش دستاش و تحکیم صوتش تنم لرزید آره تا امشب تنها صوتی که گریمو درآورده بود عبد الباسط بود اما امشب...

تموم شد... بعد از صدق الله العلی العظیم بهمون یه جمله گفتو رف: "می خواستم شیطان خوشحال نشه"

[="Tahoma"][="Magenta"]

گل نرگس;247621 نوشت:

مثل اربابم حسين ، با لب تشنه از دنيا برم.

سلام

نمی دانیم

بگوییم آمین یا خیر!!

موندیم!!

اساتید بگویید بگوییم امین یا نه؟[/]

کلاس سوم، عنوان این تاپیک موضوع انشامون بود
با چه شوقی انشا نوشتمو خدا خدا میکردم معلممون منو پای تخته صدا کنه
و شانس آوردم که نفر اول اسم منو صدا زد
از ماه رمضون و حس و حال اولین سال روزه داری چی یا نوشته بودم
من با چه شوقی میخوندم، خانوم معلمو بچه ها چه جوری میخندیدن!!!
انشام که تموم شد بردم خانوم نمره امو بده
و همچنان خنده رو لبای بچه ها بود
خانوم معلم بین خنده هاش گفت:بچه اینکه همش در مورد سحری و افطار خوردن بود.روزه رو چطوری گرفتی؟!:khandeh!:
منم موندم که چی میگه؟
(انشام یادم نمیاد چی نوشته بودم.فکر میکردم خیلی احساسی بود:Gig:)
خوب سحری و افطار جزو روزه گرفتنه؟!:Gig:
بعد یه 20 خوشگل تو دفترم گذاشت
آخر کلاس گفت بچه ها انشای مهدیه یه چیز دیگه بود:ok:

حین دعاهاتون برای آزادی این مسجد هم دعا کنید:


[=Arial Narrow]
خاطرات كي رو تعريف كنيم..سالهاي قبل يا امسال؟خب من ازامسال شروع ميكنم:
شب دوم رمضان بود هركاري ميكردم كه گريه كنم نميشد....قفل شده بودبغضه...
[=Arial Narrow]دنبال بهانه بودم گريه كنم....چون ميخواستم اداي عارفان رودربيارم
[=Arial Narrow]يه نقشه كشيدم كه بايكي ازاعضاخانواده دعواراه بندازم طوري كه من مقصرباشم بعدش عذاب وجدان بگيرم بيام باخدادردودل كنم...

[=Arial Narrow]اما گفتم اين گناهه يه جور وعده لذت توبه بعدگناه وفريب شيطان براي انجام گناهه....اي خداآخه اون چه
[=Arial Narrow]
دعايي بودكردم؟دعاكردم خدايا يه دعوايي راه بنداز از دست بنده هايت شاكي بشم بيام اينجا پيشت..

[=Arial Narrow]
يك ساعت نشد دوستم كه يكي ازعزيزتريناي منه وتاحالاتوي عمرش ازگل نازكتربهم چيزي نگفته بود

[=Arial Narrow]نميدونم سرچي عصباني بود اومد روي دوست بيچارش خاليش كردوحرفهاي ناسزاگفت..منم عصباني

[=Arial Narrow]شدم وقهركردم...وبعدش...[=Arial Narrow]چشمتون روزبدنبينه من ازساعت1شب تا6صبح يه بند گريه كردم هي شكايت

كردم...شكايت همه [=Arial Narrow]آدمهاازخانوادم گرفته تاكل فاميل وبعد غريبه ها وكم كم مملكت وبعدش دنيا.....البته

خودم ميدونستم بهانه [=Arial Narrow]بوده وخوشحال بودم اين بغض داره آب ميشه...
[=Arial Narrow]
بهانه توپي پيداكردم:Nishkhand:....البته ازعواقب اين نقش بازي كردن جلو خدا اين بودكه بيمارشدم....:ok:

[=Arial Narrow]
[=Arial Narrow]تازه بهانه خيلي جالبي نبود...چون اون بيشترميخواست دردودل كنه وبه يه حامي نيازداشت كه من همه

[=Arial Narrow]اميدشو نااميد كردم وفقط به فكر خودم بودم.....:Ghamgin:

بچه ها با خوندن خاطره هاتون گریم گرفت از خودم نا امید شدم...همتون هنوز به سن تکلیف نرسیده بودید از اول و دوم دبستان روزه هاتونو گرفتید...خوش به حالتون...من کجا و شما کجا...دوم دبستان کجا سوم دبیرستان کجا...همتون خاطراتتون واسه چندید سال پیشه من خاطره اولین روزم واسه امسال!

نقل قول:
بچه ها با خوندن خاطره هاتون گریم گرفت از خودم نا امید شدم...همتون هنوز به سن تکلیف نرسیده بودید از اول و دوم دبستان روزه هاتونو گرفتید.

حالا من يه چيزي بگم ازناراحتيتون كم بشه...من كه بايد تقريبااز10سالگي روزه ميگرفتم......متاسفانه به

خاطر ضعف بدن دوتاسه سال رو نگرفتم....همش كله گنجيشكي بودن...فكركنم فقط نصفش روبه زوركامل گرفتم...
الان هم همشون قضاهستن ولي هنوز قوت پيدانكردم اين همه قضابگيرم:Ghamgin:

[="Tahoma"][="Black"]لا حول و لا قوة الا بالله

ru siah;248139 نوشت:
بچه ها با خوندن خاطره هاتون گریم گرفت از خودم نا امید شدم...همتون هنوز به سن تکلیف نرسیده بودید از اول و دوم دبستان روزه هاتونو گرفتید...خوش به حالتون...من کجا و شما کجا...دوم دبستان کجا سوم دبیرستان کجا...همتون خاطراتتون واسه چندید سال پیشه من خاطره اولین روزم واسه امسال!

لا حول و لا قوة الا بالله

اتفاقاً روزه گرفتن شما همچين بد هم نيست
درسته دير شروع كرديد ولي عوضش خودتون انتخاب كرديد نه اينكه از روي عادت باشه خيلي از ماها از روي عادت روزه ميگيريم و نماز ميخونيم

حالا خاطره خودم از اولين سالي كه به سن تكليف رسيدم
اون سال اولين سالي بود كه روزه برام واجب بود بخاطر همين يه كم فرق داشت
از اونجايي كه من خيلي خوش شانسم همون روز اول به شدت دل درد داشتم طوري كه اگر آب هم ميخوردم به خودم ميپيچيدم
سحري نهايت دو قاشق بود افطاري هم يه ليوان آب بيشتر نميتونستم بخورم نه اينكه نخوام
رفتم پيش دكتر ، اونم نامردي نكرد گفت هيچي نيست يه آمپول مسكن ميزنم خوب ميشي
آمپول همان و قطع نشدن دل دردم همان ، حالم خيلي بد بود
ديگه روز سوم مجبور شدم روزمو بشكنم
كارم به بيمارستان كشيد ، رفتم پيش دكتر گفت آپانديس داشتي مسكن رو هم كه زدي تركيده حالا حالا ها در خدمتيم شانس آوردي زنده موندي
جراحي كرد و چون داخل بدنم خيلي عفونت داشت بخيه نكرد
هيچ دكتري ديگه اي هم بخيه نكرد تا هفته بعد كه خودش اومد و بخيه كرد ، اين ور و اون ور كه شنيديم گفتن عيد فطر مبارك :khandeh!:

[/]

دوم راهنمايي بودم....اولين بار بود كه تونسته بودم يك هفته پشت سرهم روزه بگيرم....

اما هنوز به روزه عادت نكرده بودم......يه صبحي بيدارشدم...خيلي گيج بودم...بعدش ديدم خيلي گرسنه ام...تعجب كردم اما اصلا حواسم نبودروزه ام..

جاي همه خالي يه صبحانه كاااااااااااااامل خوردم....

آجي بزرگترم صداشنيد توي آشپزخونه ديد دارم باتمام اشتها ميخورم..

اما وقتي يادم آورد من ديگه همه چييييييييييييز خورده بودم...
هووووووووووووووووووووووووورا:Kaf:

پارتي بازي خداروتا حالا شنيديد؟

الان ميگمش...
اول دبيرستان بودم و روز اول رمضان بود....بخاطر اينكه روزاول بود من به شدت حالم بدشدو واقعا تحمل

گرسنگي رونداشتم(علت:شكمو)

ديگه بخاطر ضعف شديد داشتم مجبورميشدم روزه رو بخورم....اما اصلا دوست نداشتم اين اتفاق بيفته دعا

كردم كه خدا يه كاري كنه گرسنگيم بره...

به زور خوابم رفت......وقتي بيدار شدم ديدم ازشدت گرسنگي دارم ميميرم.....تعجب كردم چرا اين همه گرسنمه...
بلندشدم واسه خودم غذاخوردم آب خوردم....شربت هم خوردم.....داشتم ميوه پاك ميكردم كه صدابابام

بلندشد سبزينه چندساعت ديگه اذانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وقتي يادم افتاد روزه بودم ديگه گرسنگيم رفع شده بود...حالا تازه اول ظهربود...

به اين ميگن:پارتي بازي خدا

اجاااااااااااااااااااااااااازه؟

ما خيلي خاطره داريم.....اشكال نداره همش روتعريف كنم؟:vamonde:

گل نرگس;247621 نوشت:
همون لحظه از ته دل از خدا فقط يه چيزي خواستم : مثل اربابم حسين ، با لب تشنه از دنيا برم. شايد نظري به ما كند ارباب ....

کبوتر حرم الزهرا;247876 نوشت:
سلام نمی دانیم بگوییم آمین یا خیر!! موندیم!! اساتید بگویید بگوییم امین یا نه؟

سلام
من استاد نیستم ولیییییییی

الهی آمین:Gol:

ru siah;248139 نوشت:
بچه ها با خوندن خاطره هاتون گریم گرفت از خودم نا امید شدم...همتون هنوز به سن تکلیف نرسیده بودید از اول و دوم دبستان روزه هاتونو گرفتید...خوش به حالتون...من کجا و شما کجا...دوم دبستان کجا سوم دبیرستان کجا...همتون خاطراتتون واسه چندید سال پیشه من خاطره اولین روزم واسه امسال!


خواهر گلم ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس
مهم از اینجا به بعده...حالا که آگاه شدی و مسیر درستو پیدا کردی، از اینجا به بعد مهمه که چطور تو این راه بمونی و 10 سال بعد که برمیگردی و به گذشتت نگاه میکنی اونموقع افسوس و حسرت نداشته باشی، بلکه افتخار کنی

كبوتر حرم، نقل خاطرتون خیلی بانمک بود:khaneh:دست شما درد نکنه

منم که زندگیم همش خاطره اس:khandeh!:چون دوستان زیاد نمیان خاطراتشونو بگن، برا رونق دادن این تاپیک هرچی خاطره دارم میذارم:khandeh!:

من درسته خیلی بچه شیطونو شکمویی بودم اما ماه رمضون از همون اولین باری که روزه گرفتم، انقدر حس و حال قشنگی برام داشته، که همیشه با ذوق و شوق روزه هامو گرفتم
و حتی تجربه روزه کله گنجشکی هم ندارم:khandeh!:
یه بار کلاس پنجم که ماه رمضون تو فصل زمستون بود،طبق معمول سرماخوردم
گلو دردم حسابی بود
هرچی خانواده اصرار کردن که روزمو نگیرم، زیر بار نرفتم که نرفتم
پیش دکترم نمیرفتم که برم نمیذاره روزه بگیرم
خلاصه رفتیم و به اصرار من دکتر محترم آمپول پنی سیلین تجویز کردن
[SPOILER]ما از این بچه های سوسول این دوره زمونه نبودیم که:khandeh!:از هیچی نمیترسیدیم.همه از ما میترسیدن:nishkand:[/SPOILER]
آمپولو زدم
کم کم احساس ضعف میکردما اما اصلاً به رو خودم نمیاوردم
آخه واقعاً با همون بچگیم حیفم میومد یه روز از ماه مبارکو از دست بدم
افطارم مهمون بودیم.فکر کنم تا یک یا دو ساعت مونده به افطار تحمل کردم
اومدم از مامان بپرسم برا افطاری کدوم لباسامو بپوشم؟!مامان بیچارم اومد با دخترش صحبت کنه، غافل از اینکه پنی سیلینه داره کارشو انجام میده
یواش یواش چشام سیاهی رفتو ...تق... افتادم زمین:khaneh:
با آب قند و...اینا افطار کردم

من 5سالم بود که سه روز منتهی به شب های قدر را به صورت کامل روزه گرفتم(روزای دیگه کله گنجشکی میگرفتم)
روز اول دم دمای غروب همه خواهر برادرام و مامان بابا واسم کادو گرفتند.
((بچه هم بچه های قدیم))

اولين روزه ماه رمضان:

سوم دبستان بودم...كله گنجشكي گرفتم.....خواهرم گفت روزه ات ازنظر شرعي قبول نيست:Ghamgin: اما يه جورتشويقه...براي توكه نميتوني كامل بگيري...

ميدونستم راست ميگه اما احساسم قبول نميكرد اين شكست رو بپذيرم...

رفتم يه كتاب قديمي مال بابام آوردم(فكركنم آيت الله لنكراني بود):reading:

بازش كردم بهش گفتم:نگاه كن مبطلات روزه ..........خوب دقت كن...چي ميبيني؟:khandan:
گفت:خب؟

_نگاه كن...همه چيز گفته ....اماكلمه كله گنجشكي توي اون نيست.پس روزه ام درسته وكله گنجيشكي باطلش نميكنه:Cheshmak:

..هرچي خواهرم گفت تووسط روز ميخوري واين يعني باطل شدن روزه..گفتم.........نه..........چون لنكراني اسم كله گنجيشكي نياورده اشكال نداره..:nishkand:

رفتم مدرسه فتوادادم:بچه ها چون تو هيچ كتابي كله گنجيشكي اصلا نيومده يعني درسته روزمون...

خلاصه خواهرم واعضاي خانواده ومعلم قرآنمون تسليم شدن ومن و دوستانم(اونهايي كه ضعيف بودن)كله

گنجيشكي گرفتيم بافتواي خودم:Kaf:كل سي روز....:Ghamgin:

یازهرا69;248602 نوشت:

خیلی خوب حساب کردید 3 روز 5 سالگی

من 5 سالکی باید هر 5 مین یه چیز میخوردم !!:Gig:


این خاطره مربوط به هفت سالگیمه

توی خونه همه روزه بودن ....منم دلم میخواست روزه بگیرم ....به بابام گفتم ..منم میخوام روزه بگیرم
اما گفت هنوز بچه ای ..هر موقع به سن تکلیف رسیدی روزه بگیر..الان روزه بهت واجب نیست
اما مرغ من یه پا داشت
مامانم هم پا درمیونی کرد و گفت ..دوست داره روزه بگیره ..چیکارش داری ..خودش گرسنه اش بشه دیگه از خیرش میگذره
سر سفره سحری با چشمای نیمه باز سحری خوردم و خوابیدم
تا ساعت دو بعد از ظهر همه چیز به خوبی پیش میرفت ..امااااااا
بعدش از تشنگی و گرسنگی رو به موت بودم
فکر میکردم اگه اب دهنم و قورت بدم روزه ام باطل میشه
از گرما در حال حلاک شدن بودم
در یخچال و باز کردم ....خنکی یخچال عطشم و کم کرد ..اما رفع نع خیر
صدای مامان در اومد
مهرنوش در یخچال و ببند
بستمش ....توی اشپزخونه نشستم و با قیافه بغ کرده یخچال و تماشا میکردم
بابا-اگه گرسنته روزه ات و بخور
سرم و به معنی نه تکون دادم
داداشم اومد تو اشپزخونه و از تو یخچال یه سیب قندی بردات و خرچ...گاز محکمی زد
بی حواس اب دهنم و قورت دادم ..چه حکمتیه که وقتی روزه ای همه چیز خوشمزه به نظر میرسه
بابام رد نگاهم و گرفت و گفت ...مطمئنی؟
بازم جوابم منفی بود
وقتی بابام رفت ....سریع در یخچال و باز کردم و یه سیب از تو یخچال برداشتم و به سمت اتاقم دوییدم
سیب زرد رنگ که به دستای داغم خنکی میبخشید
یه کم نگاش کردم ...با خودم گفتم ..بخورم ...وجدانم گفت ..نه گناه داره ..دوباره گفتم اخه گشنمه ...دوباره وجدانم گفت صبر کن
جواب دادم ..اخه تا شب باید صبر کنم ..تازه من کوچیکم و روزه بهم واجب نیست ...وجدانم گفت ابروت میره ها از ما گفتن بود
جواب دادم ..کسی نمیبینه ......و یه گاز از سیب زدم
ناگهان در باز شد ...پشتم به در اتاق بود ...خودم و به عروسک ها سرگرم کردم
مهرنوش
صدای مامانم بود
هول کردم و تموم سیب و کردم تو دهنم
دوباره صدام کرد-مهرنوش
سیب تو گلوم مونده بود ..نه پایین میرفت ..نه بالا میومد
-مهرنوش
دستم و به سمت گلوم بردم و به سمت مامانم برگشتم
نمیدونم چی دید که شروع کرد به جیغ زدن
از صدای جیغ مامان و بی اکسیژنی ترسیدم
وجدانم گفت –دیدی گفتم نخور ..الان میمیری و خدا میبرت جهنم
همینجور بال بال میزدم که بابام اومد تو اتاق و بغلم کرد و چند ضربه به پشتم زد
سیب از تو گلوم بیرون پرید ...اشک از چشمام راه افتاد
خودمم نمیدونم گریه واسه چی بود ؟واسه روزه ام بود ..واسه سیب زرد رنگ بود .. از بی اکسیژنی بود ..یا از خجالت بود ؟خجالت خوردن اولین روزه
وقتی بزرگ تر شدم ...به مامانم گفتم ...کاش میزاشتی خفه میشدم ..اما ابروم و نمیبردی

[="Tahoma"]

توی مدرسه از کلاس اول بود تا پنجم
وقتی که من روزه بودم و بقیه روزه نبودن چشم در چشم من
کیک و گاز میزدن و با اب میوه خنک پایین میفرستادن
دل ادم از گرسنگی قیلی ویلی میرفت ...اب دهنم و قورت میدادم ...خیلی سخت بود ...از شانس گند منم
تو اون روزا همه ی بچه ها مهربون میشدن و قصد داشتن خوراکی های خوشمزه شون و با من تقسیم کنن
اما جواب من این بود :ممنون..من روزه ام
بعد از ماه رمضون یکی نبود پیشنهاد بده خوراکی شو تو زنگ تفریح باهام تقسیم کنه
نامردا
فکر کنم طرح زجر کش کردن نو نهالان روزه دار و راه انداخته بودن

گل نرگس;247621 نوشت:
مثل اربابم حسين ، با لب تشنه از دنيا برم.

گل نرگس;247621 نوشت:
مگه خون من از حسين رنگين تره .


بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم عجّل لولیک الفرج
سلام
چه آرزوی زیبایی
چه زیباست این لحظه لحظه ها
فإذا قضيت الصلاة فانتشروا في الأرض وابتغوا من فضل الله واذكروا الله كثيرا لعلكم تفلحون
چه مبارک روزهایی مومنان بعد ا نماز در زمین منتشر میشوند تا فضل خدا را بجویند و تمام این ثانیه ثانیه ها به یاد خداوند بزرگ خویشند
گویی بیشتر با لبان تشنه هم دردی میکنند حسین (ع) را
گویی درک میکنند که فقراء چه طعم تلخی را سرتاسر سال میچشیده اند
سرشان میشود حکمت چیست بیشتر به همنوعان آسان میگیرند
دلهاشان نرم شده همه فرشته خو شده اند ....
روزها به کسب و کار میپردازند و شب هنگام به تهجّد سپری میشود
با قرآن هاشان بیشتر از همیشه مانوس اند
جمعه عید ما بود
گویی سراسر جمعه شدیم
کران تا کران نور


خاطره ی من

بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم

اون وقتا وقتی کوچیک بودیم چقدر ایمانمون قوی بود! مثل اون بچه ای که یه بسم الله توی دستش بود و از رودخونه رد میشد و ایمان داشت که غرق نمیشه...
هنوز هم به یاد اون موقع هام ....من همیشه معلم دینی هام رو خیلی دوست داشتم ،معلممون میگفت اگر 5 تا صلوات بفرستید تشنگی تون برطرف میشه انگار آب خورده باشید ! ما هم خدا رو شکر بدون ذره ای تردید هنوز هم همین کار رو میکنیم و قوت قلب بزرگیست برای لحظه هایی که تشنه میشیم به روزه دارهای عزیز هم توصیه میکنم حتما امتحان کنید:Gol:

چقدر پاک و معصوم و خلل ناپذیر!!! دوستام زنگ تفریح میومدن و معلم ها رو مسخره میکردن یا پشت سر دوستای دیگه حرف میزدن
(وای :aatash:غیبت:Ealam::Ealam::offlow::Narahat az::read::Narahat::Nashnidan::aatash:)

میگفتیم من روزه ام و از حلقه شون خارج میشدیم حلقه شون از هم میگسست و دیگه حلقه نبود ...چون باز شده بود :Gol:

+وقتی کوچیکتر بودیم یه خانم قمی همسایمون شده بود میرفتم پیشش... قالی بافی میکرد تابلو فرش های ابریشم درست میکرد یادمه خونش هم خیلی کوچیک بود اونقد از قالی ها خوشم میومد میبافتم و میبافتم بعد دیرم میشد برم با دخترای فامیل برای مادر بزرگ عزیزم نون بربری بخرم ! اون موقع ها هم از این نون های صلواتی بود میخریدیم و با بچه ها دم خونه ها تقسیم میکردیم حالا از اذون و مسجد میترسیدیم جا بمونیم پیش پیرزن خانومای مهربون صف اول مسجد راهمون ندن !

بعضی وقتا هم اونقدر ذوق داشتیم میرفتیم صدقه های مادربرزگ رو از زیر پله برمیداشتیم بازم نون بربری میخریدیم
(حالا کسی خبر نداشت وگرنه کله مون رو لب جوب مثل بره ها می برّیدن !:Cheshmak:)


سلام به همگی یاادش به خیر اون روزا من به قول اقوام چوب بودم ولی روزه می گرفتم خلاصه یه روز: سوم دبستان بودم دبیر پرورشیمون اومد دید که ما داریم تو حیاط بازی می کنیم من و چند تای دیگه رو صدازد بریم کمکش برا جابه جا کردن قالی ها !!! حالا از بد ماجرا دوستام هنوز واجبشون نشده بود ولی من بیچاره... به هرحال افتادیم توی رودرواسی و رفتیم کمک ............... خلاصه چشمتون روز بد نبینه اون روز چوب بودم چوب ترم شدم... طوری که رفتم خونه به جای اینکه من غش کنم مامانم داشت غش می کرد..... این بود اولین روزه خوری من :khandeh:

دوباره سلام یکی از خاطرات من در تممماااامم ماه رمضان های عمرم : می دونید من هر روز ظهر ناهار می خورم و می خوردم .... چه غذاهای مجللی به به !!! البته فکربد نکنیدا..من هرروز ظهر وقتی می خوابم توی خواب یه غذاهایی می خورم که تا ده روز بعد گرسنم نمیشه !!! خلاصه خییلی حال می ده به شماهم پیشنهاد می دم .

خدایا!
چقدر نیاز دارم به تو

من را بپذیر!

[="Tahoma"]روزه روزه روزه ..........خاطراتشم شیرینه
صدای اذان
دعای سحر
اون حس سبکی
گشنگی
دل ضعفه
تشنگی
گرما
بی حالی
خستگی
:khaneh::khaneh::khaneh::khaneh::khaneh::khaneh::khaneh:
شوخی کردم
سه مورد اولش واقعا درست بود
همه استادان نقاش سر بر دفتران ب یخط و یک دست سفیدشان بود و گاهی سکوت کلاس با گفتن جملاتی مثل مداد زرد کی داره ؟ زهرا مداد قرمزته یه دقه میدی شکسته میشد
ناگهان خانوم معلم پرسید
کی امسال روزه هاشو کامل گرفته ؟؟؟؟
همه چشم هاشون و تو چشم هم دیگه دوختن و با شیطنت دستاشون و بالا بردن
حالا بحث بالا گرفته بود
اون ته کلاس زهرا با ارزو بحث شون بود
دروغ گو تو که روزه هاتو کامل نگرفتی ..همش یه روز گرفتی
خب توام کامل نگرفتی ...اون روز خودم دیدم داشتی کلوچه میخوردی
من مریض بودم
خب منم ضعیف بودم ..مامانم میگه
با کوبیده شدن دست معلم روی میز همه ساکت شدن و نگاهشون و به معلم دوختن
خانوم معلم گفت -بچه ها با دوستاتون دعوا نکنید .هر کسی روزه رو برای خودش گرفته نه برای ما
یکی دستاش و بالا گرفت و گفت -خانوم جایزه میدید ؟
خانوم معلم خندید و گفت -نه همین طوری پرسیدم
(امروز یاد این خاطره افتادم ..خوب شد بحث جایزه پیش نیومد وگرنه جنگ جهانی سوم در کلاس ما رخ میداد

[=arial]بـسم الله

سـلام بزرگواران اسک دین

خاطره ای که هیچ وقت از یادم نمیره ..

8 سالم شده بود و به سن تکلیف هنوز نرسیده بودم اما اصرار کردم که میخوام امسال روزه اونم روزه کامل ( سال قبلشم روزه کله گنجشکی میگرفتم بعضی وقتها Lol )

یه پسر دایی هم سن خودم هم دارم که یه چند روزی ازش بزرگترم ..

اگه اشتباه نکنم دو روز اول ماه رمضون بود مادر بزرگم شب همه ی بچه هارو دعوت کرده بودن خونشون و من و پسر داییم زودتر رفته بودیم پیشواز Lol از صبح اونجا بودیم و طبق معمول باهم دعوا میکردیم و منم به علت بزرگتر بودنم زورهای زیادی بهشون میگفتم ( خدا منو ببخشه ) ..

ظهر موقع نهار همه روزه بودیم جز پسر داییم ..

به مادر بزرگم گفت من سس تخم مرغ میخوام ( تخم مرغ به همراه سس اضافی ترجیحا سس بیرونی ) یعنی نیمرو تخم مرغ به همراه سس نه املت Lol

خلاصه منم کافیه اسم تخم مرغ و املت و سس باهم به گوشم بخوره .. متاسفانه همه چیز از ذهنم پاک میشه Lol

اینقد که املت و نیمرو به انجانب انرژی میده کباب کبیده متاسفانه این خصوصیت رو برای من نداره ..

بعد از چند دقیقه نیمرو به همراه سس اضافه ی ایشون آماده شد .. منم که عرض کردم ..

مادر بزرگم سفررو پهن کرد برای پسر دایی محترم همه چیز گذاشت به منم یاد آوری کردن که چون روزه هستی برات درست نکردما وگرنه هر دوتاتون برای من عزیزید :دی ..

منم کلی تشکر از مادر بزرگ و ممنون من میل ندارم و گشنم نیست و این حرفها ( تعارف بود همش Lol )

تلفن خونه زنگ خرد و مادر بزرگم تا رفت گوشی و جواب بده .. پسر داییم تعارف کرد فقط تعارف بود .. منم متاسفانه انگار که مادر بزرگم نباید ببینه یه لقمه برداشتم و یواشکی خوردم در حال خوردن بود که متاسفانه مادر بزرگم تلفنش تموم و شد و سر رسید .. Fool

و منم تو اون شرایط تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بگم : روزه ی کله گنجیشکی گرفتم :">

جالبش اینجاست قبل از خوردن لقمه به پسر داییم میگفتم به کسی نگی یه وقت ..

و بعد از اون هر بار بهش زور میگفتم یاد آوری میکرد این موضوع رو

Smile

+ شش سالم بود چادرسر کردم ..
از هشت سالگی چادرم رو محکم گرفتم Smile

+ هفت سالگی شروع کردم به روزه گرفتن Smile

چقدر زود گذشت ..

+ باز هم میام ان شاءالله

التمـاس دعــآ

یا مهـدی عج