خاطرات یک روزه اولی

❀◕ ‿ ◕❀خاطرات خوش روزه داری شما، از کودکی تا حالا :)❀◕ ‿ ◕❀

چه تاپیک قشنگییییی
یادمه کوچیک بودم اون موقع خیابون نبود هر موقع بارون میومد کل اطرافمون رو آب می گرفت و اصلا نمی تونستیم بریم مدرسه یا جایی
یه روز که خیلی بارون زده بود و اون موقع خونه داییمون تلویزیون سیاه سفید داشتن یه کارتون می ذاشت اسمش یادم نمیاد بعد دو خواهر بزرگترم که 10یا11 سالشون می شد خیلی کارتونو دوست داشتن
من فداکاری کردم یه بشکه بزرگ پیدا کردم خواهرامو توش گذاشتم و زدم به آب و اونا رو بردم خونه داییم آب تا زیر چانه ام میومد و فقط سرم پیدا بود طفلی خواهرامم هیچی نمی گفتن و نگاه می کردن (تصور کنین از دور یه پسر فقط سرش پیدا باشه و دوتا دختر هم تو یا قایق مانندی)خلاصه بردمشون نگاه کردن بعد هم برگشتیم
الان که فکر می کنم می گم چه جراتی داشتما اگه یه چاه کوچیک زیر پام میومد می رفتم اون دنیا:khaneh: