خاطرات

سوالاتی درباره کتاب اعترافات جعفر شفیع زاده

سلام علیکم و رحمته الله و برکاتو

واسم سوال شده واسه همین گفتم مطرحش کنم

از اونجایی که سعی میکنم نظرات مختلف رو مورد مطالعه قرار بدم تا بدونم دیگران چه دیدگاه های دارند و چگونه فکر میکنند

کتاب اعترافات جعفر شفیع زاده که فکر کنم کتابی ممنوعه باشه و ضد نظام جمهوری اسلامی و انقلاب هست رو خوندم

از اونجایی که کتاب های مختلفی خوندم
هضم کتاب واسم مشکل هست و بنظرم ضد و نقیض هم داره این کتاب با توجه به مطالعات دیگه ای که داشتم
و چیزهایی که از انقلاب دیدم و شنیدم و مطالعه کردم

خب حالا یه سری سوال واسم پیش اومده
می خواستم مطرحش کنم
اگه میشه راهنمایی کنین تا بتونم بهتر نتیجه گیری کنم
شورای بینهم
Smile

این کتاب رو یه نفر زمان شاهی از اونایی که بقول خودشون جونشون رو ورداشتن هر چیزی هم تونستن بردند و در خارج از کشور ایران در زمان انقلاب اسلامی نوشته
که از همین آقای جعفر شفیع زاده ضربه خورده
این آقا رو در اروپا بصورت اتفاقی در قطار دیده بعدش خواسته به پلیس زنگ بزنه و به آقای شفیع زاده گفته و جعفر شفیع زاده طرف رو منصرف کرده و بقولی خاطراتشو درد دلاشو و یا اعترافاتشو به ایشون گفته و حتی پول چاپشم داده که حتما ایشون چاپش کنه و مردم بدونن این انقلاب توسط چه کسانی مظهر ظهور رسیده و از دست همین انقلابیون از ترس جانش فراری هست

این آقای شفیع زاده چریک شده از قصابی به یه چریک بی رحم تبدیل شده
این اقا شفیع زاده
افراد سرشناسی برای من و غیر سرشناس که تا حالا نمی شناختمشون از جمله
سید مهدی هاشمی
منتظری
خمینی
سید احمد
صادق قطب زاده
بهشتی
هاشمی رفسنجانی
دستغیب
باهنر
خلخالی
بنی صدر
بازرگان
بئاتریس
پاتریسیا
عبدالرضا تقوی نیا
چایچی
نعمانی
قذافی
یزدی
محلاتی
اشراقی
دعایی
مخصوصا دوریان مگ گری
مطهری
چمران
تهرانی
کاترین بهشتی (به روایت جعفر شفیع زاده از گفته های دوریان مگ گری دختر ایت الله بهشتی و دوریان مک گری)
دو تا درجه دار ارشد امریکایی و انگیسی

خلاصه و خیلی اسم های دیگه ای که ازشون خاطرات و داستان ها نوشته شده
این کتاب که جلد اول اعترافات ایشون هست و مثل اینکه کشته شده و به جلد دوم نرسیده یا چاپ نشده بسنده شده

فرضیاتم و سوالاتم
اول اینکه این اسامی مخصوصا اونایی که نمیشناختمشون رو سرچ میکردم و میدیدم که عکس هاشون دم انقلاب وجود داره
پس این شخصیت ها ساختگی شاید نبوده باشند
خب اصلا ایا شفیع زاده چکاره بوده واقعا بادیگارد و چریک و تاسیس کننده رهبر انقلاب بوده؟
واقعا شفیع زاده این چیزی تعریف کرده بوده یعنی همچنین شخصیتی داشته؟
قطب زاده چنین شخصیتی که شفیع زاده تعریف کرده داشته؟
دخالت انگیس و امریکا چقدر صحت داشته توی این موضوع؟ منظورم جلسه دو روز قبل تبعید خمینی به نوفولوشاتو و همه اینا ساختگی بوده؟
این دوریان مگ گری واقعا چه کسی بوده و این اعترافات شفیع زاده راجع به ایشون ساختگی هست اصلا چکاره بوده زن صیغه ای مصطفی خمینی بوده زن بهشتی بوده هم خواب شفیع زاده؟
در جریان انقلاب چکاره بوده؟

داستان سرقت موزه چقدر واقعیت داره؟ اصلا چنین اتفاقی منبع تاریخی داشته؟ مقصرش شناخته شده؟ چه کسانی دست داشتن در این موضوع ها؟

خب این زن بارگی و مشروب خوردن و تریاک کشیدن که مطرح کردن دیگه خیلی بنظرم فرافکنی هست
که اگر چنین باشه که باید قید دین را زد
چون بعضی موضوعات از نظرم معلومه که فرافکنی هست اصلا بیانشون نمی کنم و جای مطرح کردن در سوالاتم نیست

در اینکه چرا خود من میگم این کتاب بنظرم درست نیست
اینه که اول خود ایشون این کتاب رو ننوشتن
دوم اینکه تمام شخصیت های گفته شده در قید حیات نیستن حداقل تا جایی که من میدونم اکثرا در قید حیات نیستن
سوم اینکه ایشون خودشونو چریک معرفی کردند
و من چریکی مثل چمران میشناسم حداقل 5 کتاب یا بیشتر از 5 کتاب از ایشون مطالعه کردم
راجع به خمینی حداقل مطالعاتی داشتم و فکر نمیکنم چنین شخصیت های باشند که ایشون تعریف کردند
راجع به بهشتی
چهارم از انقلابی های دیگه ای که در انقلاب سهیم بودند حرفی زده نشده
پنچم نثر کتاب طوری هست که این 237 صفحه رو خیلی رومان گونه و بسرعت خواننده علاقه پیدا میکنه بخونه
ششم این کتاب دارای صحنه های خیلی خصوصی زناشویی هست
و بنظرم خیلی مغرضانه نشوته شده صداقت داخلش نیست
حداقل برای من اینگونه برادشت میشه

ان شاء الله که همه به راه راست هدایت بشیم و عافیت و عاقبت بخیر باشیم
امیدوارم که بتونم جواب این سوالاتم رو از دوستان بشنوم
که در جای که اگر صحبتی شد بتوانم حرفی برای این کتاب داشته باشم
البته گفتم حرف دارم ولی بعضی شخصیت هاشو اصلا نمیشناسم پس نمیتونم بصورت منطقی در رد و صحتشون حرفی بزنم مگر اینکه منبع و استدالی درست داشته باشم
خدا خیرتون بده
ان شاء الله که جای درستی مطرح کرده باشم

ولی خواستم اینجا مطرح کنم

چرا اکثر خاطرات و زندگی شهدا شبیه هم است؟

انجمن: 

[="Arial"]سلام..استاد نمیدونم این حرفم درسته یا غلطه خواهش میکنم در صورته اشتبا بودن بهم تذکر داده و حتی پستم رو حذف کنین..من زیاد تو خط شهدا هستم همیشه زندگینامشونو میخونم یه چیزی که عجیبه برام این هستش که همشون مث هم هستن ..جوان های پاک..جوان های اعتقادی...با ایمان میتونم بگم مث شهید حججی چون واقعا اخلاقاشون عین هم هستش شهدا..خالص و پاک ...من خودم خیلی به داستان مار دوش اعتقاد دارم و به نوعی اونو نقشه شوم دشمن میدونم مثلا همین داعش مث مار های ضحاک هستن که جون جوون های ایرانی رو داره میگیره..فقط این میتونه تشبیه کوچیک باشه...[/]

جراحی 660 فک در دو عملیات‌

انجمن: 

[h=1][/h]


[/HR]
دکتر «کرامت یوسفی» فوق تخصص جراحی پلاستیک و ترمیمی است، او
جزو اولین گروه پزشکان ایرانی است که در نخستین روزهای جنگ ایران و عراق، به صورت داوطلب اضطراری به جبهه‌های جنگ اعزام شد و حضور فعال و موثر و مستمر خود به عنوان جرّاح را در سرتاسر دوران هشت ساله جنگ ادامه داد.


[/HR]

جراحی 660 فک در طول چهار ماه طی عملیات کربلای 4 و 5 تنها یک نمونه از فعالیت‌های جراحی او در طی جنگ ایران و عراق است. وی که در حال حاضر رئیس بیمارستان خصوصی مهرگان است، در "4 اسفند" سال 1389 به گونه‌ای منحصر به فرد، و ضمن انجام ظریف ترین جراحی میکروسکوپی جهان بر روی دست یک جوان عنبرآبادی، انگشتان قطع شدهء دست وی را در جای خود پیوند زد.
کتاب جراحی در خاکریز برگرفته از خاطرات دوران دفاع مقدس کرامت یوسفی فوق‌تخصص جراحی ترمیمی در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
کرامت یوسفی که در 7مهر سال 59 از ساعت 10 شب تا 8 صبح 261 جنازه و 570 زخمی را دیده است در بخشی از خاطرات خود در کتاب جراحی در خاکریز آورده است:
[h=2]
شریانی که مثل کتاب باز بود[/h] یک روز مجروحی را به بیمارستان طالقانی آوردند که ترکش به شریان اصلی گردن او خورده بود. سریعاً گردن را باز کردم و دیدم شریان مثل یک کتاب باز شده است. یکی از شاخه‌های آن را برداشتیم، وصله کردیم به جریان اصلی و خوشبختانه مجروح نجات پیدا کرد.
[h=2]مداوای مجروحی که جناق سینه نداشت[/h] یک روز صبح هواپیماهای عراقی پادگان سوسنگرد را بمباران کردند. ابتدا در ارتفاع پایین، ستادها را زده و وقتی پرسنل به محوطه آمده بودند، نفرات را به رگبار بسته بودند. در این عملیات 600 کشته و مجروح داشتیم. در این گونه مواقع سعی می‌کردیم از تراکم انسانی و دخالت‌های غیر پزشکی در محوطه کاسته بشه. راهروها را می‌بستیم که کسی به عنوان همراه وارد نشه. همان طور که یک مجروح در اتاق عمل در حال جراحی بود، مجروح بعدی در اتاق مجاور، آماده‌ی عمل می‌شد.
در این اثنی، راننده‌ی آمبولانس با سرعت پرید توی اتاق عمل و گفت: دکتر بیا یک مجروح داریم که از همه جای بدنش هوا می‌آد بیرون. رفتم دیدم ترکش‌های متعددی به ریه‌اش خورده، وقتی نفس می‌کشه، از همه جاش حباب می‌زنه بالا. جناق سینه‌اش هم کنده شده بود، به طوری که قلب و عروق و ریه‌ها دیده می‌شد. او را به ریکاوری بردیم و نشسته بدون بی‌هوشی با سرعت زیاد تراکستمی کردم. یک لوله تنفسی توی تراشه‌اش و بلافاصله چستیو گذاشتم و او را به اتاق عمل بردیم. ریه و پرده‌ی جنب آن را دوختیم. قسمت میانی قفسه‌ی صدری فاقد هر گونه پوست و گوشت و استخوان بود. پوست شکم را به صورت یک کمربند در آوردم، آزاد کردم واز ناف تا زیر دنده‌ها، مثل یک کشو آوردم بالا روی جناق گذاشتم و پوششی به ناحیه‌ی قلب و عروق دادم. سپس از پوست ران برداشته و روی شکم گذاشتم و بعد از 24 ساعت او را اعزام کردیم.
بعدها یک روز در سال 68 در بیمارستان شفا در کرمان نشسته بودم. دیدم یک پدر و پسری وارد بخش ترمیمی بیمارستان شدند و سراغ دکتر یوسفی را گرفتند. آن‌ها یک مدرک پزشکی اولیه که معمولاً هنگام اعزام مجروح با او همراه می‌کردیم، با خود داشتند. چون معمولاً شرح عمل مجروحین هنگام اعزام گم می‌شد، من معمولاً دو تا شرح عمل می‌نوشتم. یکی را همراه دیگر مدارک مجروح می‌گذاشتم و یکی را به خود مجروح می‌دادم یا در جیب لباسش می‌گذاشتم. این شخص شرح عملی که من در لباس خودش گذاشته بودم، نگه داشته بود. وقتی خود را معرفی کرد، دیدم همان مجروحی است که پیش از این وصف کردم. گفت: وقتی زیاد تحرک دارم احساس تنگی نفس می‌کنم. گفتم: این طبیعی است. او جناق سینه نداشت. آن‌ها برای تشکر آمده بودند.
[h=2]حمله‌ی 45 میگ و میراژ فرانسوی[/h] یک روز 45 هواپیمای میگ و میراژهای فرانسوی برای بمباران اهواز وارد آسمان ایران شدند و بی وقفه شهر را کوبیدند. این هواپیماها به صورت کمربند از منطقه‌ی گلستان شروع به بمباران کردند و هر چه به ما نزدیک‌تر می‌شدند، صدای آن‌ها واضح‌تر می‌شد. من از اتاق عمل پریدم بیرون و وارد محوطه‌ی بیمارستان شدم،‌ خانم وزیری که پرستار بود، حدوداً 70 سال سن داشت،‌ وقتی دید من می‌خواهم وارد محوطه‌ی بیمارستان شوم،‌ در راهرو، برای حفظ جان من نشست روی زمین و پاهای مرا محکم گرفت و اصرار می‌کرد که دکتر بیرون نرو. دو دستم را روی شانه‌های او گذاشتم محکم فشار دادم و پاهای خودم را آزاد کردم. رفتم به پرسنل سفارشات لازم را دادم که نظم و انضباطی برقرار شود. آن روز 106 کشته و زخمی داشتیم.

چند مجروح خیلی اورژانسی داشتیم که این قطع شریانی، نفر چهارم یا پنجم بود. یک امدادگر را گذاشتم کنار او و گفتم با انگشت محل قطع شریان را فشار دهد که جلو خونریزی گرفته شود. وقتی انگشت را بر می‌داشتیم به بلندی قد انسان، خون فواره می‌زد. ممکن بود در اثر خونریزی زیاد، شهید شود.

[h=2]وای زن و بچه‌ام![/h] یک روز در بمباران هوایی شهر اهواز، گفتند که مرکز شهر و خیابان نادری بمباران شده است. من به اتفاق دکتر نادری که دکتر بی هوشی بود، در اتاق عمل نشسته بودیم. که یک مرتبه خبر دادند که خیابان نادری و پل سفید (پل معلق اهواز) بمباران شده است. دکتر نادری دو دستی زد توی سرش و گفت: وای زن و بچه‌ام کشته شدند.
با سرعت بلند شد، لباس اتاق عمل را در آورد. پیراهن سفید راه راهی پوشید و بدون این که شلوار بپوشد،‌ با پیراهن و شورت و شلوار دوید به طرف در خروجی. رفتم توی راهرو او را صدام زدم و گفتم: دکتر، نگاهی به قیافه‌ی خودت بینداز. نگاه کرد و برگشت شلوارش را پوشید و رفت. خوشبختانه خانواده‌ی او آسیب ندیده بودند.
[h=2]شیر و نسکافه[/h] در عملیات کربلای 5، یک روز آقای دکتر اخوان آذری و آقای دکتر حبیبی از تهران و مشهد اعزام شده بودند. آقای پارسا ما را به هم معرفی کرد. بعد از حال و احوال، گفتم: باید به اتاق عمل بروم.دکتر اخوان گفت: صبر کنید، آقای دکتر! من صبح و بعد از ظهر باید حتماً شیر و نسکافه بخورم. ضمناً برای اسکان به اتاق شما هم نمی‌آیم چون شلوغ است، بگویید یک اتاق در طبقه‌ی بالای بیمارستان برایم آماده کنند.
ما 10-12 نفر پزشک و تکنسین با هم در یک سوئیت زندگی می‌کردیم. به دکتر اخوان گفتم چشم.به آقای پارسا هم گفتم یکی از اتاق‌های بالا را برای ایشان آماده کنند. دکتر اخوان رفت یک اتاق که نور مناسبی داشت، انتخاب کرد. بعد هم درخواست کرد که جلو پنجره‌ها را با گونی شن، حصار کنند. درب اتاق هم به درخواست ایشان در حد عبور یک نفر باز بود و بقیه‌اش را با کیسه‌های شن بسته بودند. اتاق مثل تاریکخانه شده بود. گفتم برایش شیر و نسکافه هم بردند.
من رفتم اتاق عمل. وقتی برگشتم، گفتند دکتر اخوان جلو اتاقش منتظر من است. رفتم دیدم جلو همان جایی که با گونی‌های شن، سنگر درست کرده‌اند، صندلی گذاشته و در حال نوشیدن شیر و نسکافه منتظر من است. قدری راجع به اوضاع صحبت کردیم.
[h=2]
شوخی با دکتر اخوان[/h] بعداً با دکتر ابوالحسن امامی که الان مدیر جراحی‌های فک و صورت هستند و حقیقتاً خیلی در زمان جنگ خدمت کردند، تصمیم گرفتیم با دکتر اخوان شوخی کنیم.
شب دکتر اخوان را به اتاق خودمان دعوت کردیم و در مورد موشک باران دشمن برایش توضیح دادیم و خلاصه گفتیم با چنین صدایی می‌آید و در خاموشی اصابت می‌کند. کلی صغری و کبری چیدیم.
قرار شد سر ساعت 8 که هوا تاریک شد، دکتر امامی چراغ‌ها را خاموش کند و ما پروژه‌ای که در نظر داشتیم، اجرا کنیم. یک وسیله‌ای داریم در پزشکی به نام "درن" که لاستیکی و دراز است. بعد از عمل برای تخلیه خونابه از آن استفاده می‌شود. یک طرفش را می‌بستیم و آن را باد می‌کردیم و هنگام رها شدن مثل یک موشک عمل می‌کرد.
دکتر کیهانی، دکتر امامی، من و چند نفر دیگر و معاون وزیر در امور بهداشتی که برای بازدید از جبهه‌ها آمده بود، همه در اتاق بودیم. دکتر اخوان را در جای مناسبی که محل عبور موشک مورد نظر باشد، نشاندیم.
در موعد مقرر، چراغ خاموش و موشک رها شد. وقتی چراغ را روشن کردیم، دیدیم رنگ و روی دکتر اخوان مثل گچ سفید شده و معاون وزیر هم سرپا و وحشت زده ایستاده روی تخت و دکتر کیهانی هم از اتاق فرار کرده است.
خلاصه به آن‌ها گفتیم: این یک شوخی بود. من به دکتر اخوان گفتم: من هم مثل شما داوطلب خدمت به مجروحین هستم، لذا این جا نباید جوّ دستوری حاکم باشد و باید همه صمیمانه خدمت کنیم.
[h=2]دیواری که روی دکتر دخانچی ریخت[/h] یک روز عصر دکتر دخانچی پاتولوژیست، چایی درست کرده بود. از من و دکتر شریف دعوت کرد با هم چایی بخوریم. بعد از صرف چای، من به اتاق عمل رفتم.
بیست دقیقه بعد بمباران هوایی شروع شد و مرتب مجروح می‌آوردند. دیدم یک نفر خاک آلود از دور می‌آید که قیافه‌اش به نظر آشناست. جلوتر که آمد، دیدم دکتر دخانچی است. او به آزمایشگاه پاتولوژی کیان پارس متعلق به دانشگاه علوم پزشکی اهواز رفته بود که هواپیماهای عراقی آزمایشگاه را زده بودند و دیوار ریخته بود روی دکتر.
یکی از تکنسین‌ها که به اتفاق چند نفر دیگر در محوطه فوتبال بازی می‌کردند، مورد اصابت ترکش واقع شده و به شدت مجروح شده بود. او در اثر این جراحات شهید شد. اما دکتر دخانچی به حمدالله آسیب جدی ندیده بود. یک ترکش به بازو و یکی به ران او خورده بود که مورد مداوا قرار گرفت.
[h=2]به بلندی قد انسان، خون فواره می‌زد[/h] جوان 25 ساله‌ای را آوردند که روده‌ی بزرگ و ناحیه‌ی مقعدش تیر خورده بود. او را به اتاق عمل بردم. شکم را تمیز کردم و روده را گذاشتم بیرون و او را کلاستمی و زخم‌هایش را تمیز کردم.
مجروحی را آوردند که شریان رانش قطع شده بود و خون به شدت بیرون می‌ریخت. آن روز من در اورژانس مسئول تفکیک مجروحین بودم. چند مجروح خیلی اورژانسی داشتیم که این قطع شریانی، نفر چهارم یا پنجم بود. یک امدادگر را گذاشتم کنار او و گفتم با انگشت محل قطع شریان را فشار دهد که جلو خونریزی گرفته شود. وقتی انگشت را بر می‌داشتیم به بلندی قد انسان، خون فواره می‌زد. ممکن بود در اثر خونریزی زیاد، شهید شود.
مجروح وارد حالت شوک شده بود. من داشتم مجروحین را کنترل می‌کردم که دیدم امدادگر آن مجروح قطع شریان را رها کرده و به سراغ مجروحی که صورتش خونی بود، رفته است. خیلی عصبانی شدم. بر سر او داد زدم و گفتم چرا این مجروح را رها کردی؟! او فکر می‌کرد این مجروح سرو صورتش سالم است و فقط ران او خونریزی دارد، پس خیلی مشکل ندارد. لذا به سراغ مجروحی رفته بود که سرو صورتش خونی بود. این‌ها به دلیل بی تجربگی امدادگر اتفاق می‌افتاد. خیلی عصبانی بودم، دنبال امدادگر دویدم که او را بزنم.
مجروح را به اتاق عمل بردم و خودم مشغول شدم. 10 واحد خون و چندین سرم به او تزریق کردیم تا توانستیم فشار خون را به 10 ـ 8 برسانیم و سپس او را عمل کردم و پیوند شریان زدم.
[h=2]نگاه ملتمسانه‌ی مجروح[/h] در یکی از عملیات‌ها، دزفول بودم. به من گفتند سریع خود را به اندیمشک برسان که پادگان دو کوهه را زده‌اند و تعداد مجروحین و شهدا خیلی زیاد است.
انبارهای مهمات دو کوهه را زده بودند و آمار مجروحین و شهدا بالا بود. خود را به بیمارستان راه آهن اندیمشک رساندم. اورژانس لبالب پر از زخمی بود. همانطور که مجروحین را می‌دیدم، یک جوانی را مشاهده کردم که در اثر انفجار، ریه‌اش آبکش شده بود. نفس که می‌کشید از سوراخ ها هوا و حباب بیرون می‌زد.
داشتم به او رسیدگی می‌کردم، گفته بودم یک نفر دست روی تراشه‌اش بگذارد و من لوله توی ریه‌اش بگذارم. متأسفانه بقدری حال او وخیم بود که من نتوانستم برایش کاری انجام دهم و او به شهادت رسید. حالت نگاه این جوان را هیچگاه فراموش نمی‌کنم. با نگاه از من می‌خواست که او را نجات دهم. او می‌خواست زنده بماند، ولی نشد.
با شهادت او، از این که نتوانستم کاری برایش بکنم، مستأصل شدم. یک حالت رخوت و بی حالی به من دست داد. در همین حال یک نفر مرا صدا زد، برگشتم دیدم یکی از همشهریان و هم محله‌ای هاست. با دیدن او روحیه‌ام قدری عوض شد.

دیدار با ملائک

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:خاطرات و زندگینامه سردار

شهید جلیل ملک پور :Gol:



بشارت

صبح بود. هوا تازه روشن شده بود که از خانه آمدم بیرون. حرکت کردم به طرف زمین. نزدیک مسجد که رسیدم مش رحیم را دیدم. مشتی یه صندلی کنار دیوار می گذاشت و با ابزارهای قدیمی خودش کار سلمانی انجام می داد.
به مش رحیم سلام کردم و رد شدم. جواب داد. بعد یک دفعه من را صدا کرد و گفت: آقا جلال!
برگشتم و گفتم: چی شده؟!
با تعجب به من نگاه می کرد. بعد هم جلو امد و بی مقدمه گفت: می خوام یه بشارت بهت بدم! خدا به همین زودی ها یه پسر به شما می ده! این پسر عاشق خدا و اهل بیت می شه! بعد ادامه داد: این پسر باعث سرافرازی دنیا و آخرت شما می شه. مطمئن باش! او بنده بسیار خوب خدا می شه.
مردم روستا مش رحیم رو دوست داشتند. آدم ساده و اهل دلی بود. به صورت پیرمرد خیره شدم. این حرف های او چه معنایی داشت؟!
خیلی تعجب کردم. همسر من آن زمان باردار بود. اما تقریبا کسی خبر نداشت. من هم نپرسیدم که از کجا این حرف رو می زنه. اما با خوشحالی گفتم:
ان شاالله. بعد هم به راه خودم ادامه دادم.
مش رحیم بعدها گفت که این مطالب رو توی خواب دیده.


********

شهریور سال 41 بود و موقع برداشت محصول. خیلی کار داشتیم. آخرین روز تابستان بود که با خستگی آمدم خانه. حال همسرم خوب نبود. آخرین روزهای بارداری اش بود. آن شب فقط دعا می کردم. گفتم: خدایا از تو فرزندی سالم و صالح می خواهم. اگر قرار است فرزندم با خدا نباشد اصلا نمی خواهم.
اولین روز پاییز بود که خانه ما بهاری شد. همه خوشحال بودند. پسرم به دنیا آمد. پدرم گوسفندی برای این فرزند قربانی کرد. اهل کوشکِ میدان همه دعوت شده بودند. به یاد مرحوم برادرم اسمش را جلیل گذاشتیم. بعد هم پدر در گوش او اذان و اقامه گفت.
جلیل زندگی را در خانه ما تغییر داده بود. وجودش خیر و برکت را به خانه ما آورده بود.


راوی: حاج جلال ملک پور (پدر شهید)
منبع: کتاب دیدار با ملائک (گروه فرهنگی

شهید ابراهیم هادی)

تا کربلا... (روایت دلدادگی شهدا به امام حسین علیه السلام)

بسم الله الرحمن الرحیم

تا کربلا...



روایت دلدادگی شهدا به حضرت امام حسین:doa(6): وشهدای کربلا

حسین:doa(6): عشق سرخ

بعد از هزار و سیصد و چند سال، هیچ از خود پرسیده ای که چرا (رزمندگان و شهدای ما) خود را راهیان کربلا نامیده ام؟! مگر آنان سر مبارک امام عشق را بر فراز نیزه ندیده اند؟!
مگر شفق را ندیده اند که چه سان در خون نشسته است؟ مگر بوی خون را نشنیده اند؟
... چرا بر علم هایشان نوشتند: «کُلُ یومِ عاشورا و کُلُ اَرض کَربَلا.»
مگر کربلا از سیطره ی زمان و مکان خارج است که همه جا کربلا باشد و همه ی روز ها عاشورا؟!
... آری، «کربلا قلب زمین است و عاشورا قلب زمان» یعنی اصلا کربلا مطلق زمین است و عاشورا مطلق زمان!
و راه های آسمان از اینجا آغاز می شود؛ از اینجا دروازه ای به عالم مطلق گشوده اند.
می پرسی از منتاهی چگونه می توان راهی به سوی نامنتاهی جُست!؟
این سرالاسرار خلقت است و گویی تقدیر این چنین رفته است که اسرار، به بهای سر باختن حسین:doa(6): فاش شود.
طُرفه خراباتی است این سیاره ی زمین، که از آن دروازه هایی به سویی نامنتاهی گشوده اند.
بگذار فاش گفته شود؛ آن که مسجود ملائکه است حسین:doa(6): است و آدم را ملائک، از آن حیث که واسطه ی خلقت است سجده کردند. و این سجده ای ازلی و میزان حق است، که ابلیس را از صف ملائک طرد می کند.
یعنی که فطرت عالم بر حُب حسین:doa(6): و ولایت او شهادت می دهد. و آن پیمان ازلی «اَلَستُ بِرَبکُم قالوا بَلی» عهدی است که از بنی آدم، بر حب حسین:doa(6): و یاری او ستاده اند.
«خون» با حسین پیمان «ریختن» بسته است. و «سر» با حسین پیمان «باختن». دل تو عرصه ی ازلی خلقت است.
گوش کن که چه خوش ترنمی دارد در تپیدن: حسین، حسین، حسین، حسین، دل نمی تپد، بلکه حسین حسین می کند.
کجاست آن که زنجیر جاذبه ی خاک را از پای اراده اش بگشاید و هجرت کند، تا از زمان و مکان فراتر رود و خود را به قافله ی سال شصت و یکم هجری برساند و در رکاب امام عشق به شهادت رسد؟
و از آن پس دیگر، این باد نیست که بر تو می وزد! این تویی که بر باد می وزی! و از آن پس دیگر، آن تویی که بر زمان می گذری. و آن تویی که مکان را تشرف حضور می بخشی.
یعنی نه این چنین است که کربلا شهری در میان شهرها باشد و عاشورا روزی در میان روزها؛ زمین سراسر دشت کربلاست و کربلا ما را به خود فرا می خواند.
آری، پیروزی با ماست... اما با این همه، زمان بر عاشورا مانده است و تو چه امروز و چه دیروز و چه هزار سال دیگر، یا باید که در قبیله ی شیطان داخل شوی و به لشکر یزید بپیوندی، و اگر نه، مرد باشی و در خیل اصحاب حسین:doa(6): پنجه در پنجه ی ظلم درافکنی و تا پای خون و جان بایستی.
کربلا ما را به خود فرا می خواند و دل های مشتاق، همچون کبوتران حرم در هوای کربلا پر می کشند. گوش کن! به ندای دلت گوش کن که حسین حسین می کند و ...
اما اینان کبوتران حرم عشق اند و حرم عشق کربلاست. چگونه در بند خاک بماند آن که پرواز آموخته است و راه کربلا را می شناسد؟ و چگونه از جان نگذرد آن کس که می داند جان، بهای دیدار است؟
ای جوانمرد بگو که از کدام قبیله ای!؟ اینجا نور، راه کربلا می پوید... آماده باش تا پای خون و جان.
جمجمه ات را به خدا بسپار و دندان صبر بر جگر بگذار و مردانه در صف مردان کربلایی بایست تا گرگ های گرسنه ی یزید، پیکر حق را مُثله نکنند.
و یزید، مظهر ظلم و ناجوانمردی و نام و ننگ و خشم و شهوت در تمامی طول تاریخ است. همان گونه که همواره، در تاریخ، صلای «هل من ناصر» امام عشق از جانب کربلا به گوش می رسد.
و تو ای جوانمرد، بگو که از کدامین قبیله ای!؟


دلنوشته ای از روایتگر فتح، از کسی که با عشق سالار
شهیدان، شجاعانه پا به عرصه نبرد نهاد. از سید شهیدان اهل قلم، شهید سید مرتضی آوینی.
منبع: کتاب تا کربلا... (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)


داستان های کوچک ما

به نام خدا

سلام

این بخش مخصوص دوستان و کاربران کانون گفتگوی دینی است.

داستانهای خودتان یا داستانهای جالب و شنیدنی و خاطراتی که زیبا وشنیدنی هستند در این بخش می گذاریم.

باسم الله!

:hamdel::Gol::hamdel::Gol::hamdel::Gol:

شهیده طیبه واعظی

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:شهیده طیبه واعظی :Gol:



طیبه واعظی دهنوی در سال 1337 در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. در سن 7 سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال 1350 طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت و او را وارد مرحله ای نوین نمود. طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد.
به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال 1354 به زندگی مخفی روی آورد، ولی در نهایت در 30 فرودین 1356 پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد.
در سال 1354 به علت تعقیب ساواک با اتفاق همسر و کودک شیرخواره اش زندگی مخفی را انتخاب نمودند.
روز سی ام فروردین 56، در پی دستگیری یکی از اعضای گروه در تبریز، یکی از گشت های بازرسی به ابراهیم مشکوک شد و او را دستگیر کرد. در بازرسی بدنی او اجاره خانه ی منزل تبریز را پیدا نمودند و خانه تحت‌نظر قرار می‌گیرد.
طبق قرار قبلی که ابراهیم و طیبه داشتند اگر ابراهیم دیر به خانه می آمد، طیبه می بایست اسناد و مدارک را می سوزاند و خانه را ترک می کرد. طیبه همین کار را انجام داد، غافل از آنکه خانه زیر نظر است.
صبح بر سر قرار با برادرش مرتضی می رود، غافل از آنکه مأموران در پی او هستند. در قرار با مرتضی ماجرای نیامدن ابراهیم را می گوید و بدین ترتیب، مرتضی هم شناسایی می‌شود. سپس به خانه باز می گردد تا خانه را از نارنجک و اسلحه پاکسازی کند غافل از اینکه ساواک منتظر اوست.
طیبه پس از اتمام فشنگ هایش به همراه فرزند چهار ماهه اش مهدی دستگیر می شود و با دستگیری طیبه، مرتضی که از دور شاهد ماجرا بود در دفاع از طیبه به مأموران شلیک می کند و در درگیری به شهادت می رسد. از خانه طیبه برگه اجاره خانه مرتضی را پیدا می کنند و به خانه آنها می روند. فاطمه جعفریان همسر مرتضی حدود سه ساعت مقاومت کرد اما او نیز به شهادت رسید.
وقتی ساواک طیبه را دستگیر و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود: مرا بکشید ولی چادرم را برندارید.
طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از دو چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد 56 زیر شکنجه به شهادت می رسند.
روز سوم اردیبهشت روزنامه ها خبر شهادت فاطمه و مرتضی را نوشتند ولی دیگر از ابراهیم خبری نشد و بعد از پیروزی انقلاب خانواده از عروج او و طیبه با خبر شدند.
محمدمهدی فرزند خردسال آنها توسط ساواک به پرورشگاهی سپرده شد و گفته بودند که پدر و مادر این کودک بر اثر اعتیاد فراوان از دنیا رفته اند و برای اینکه کسی او را نشناسد، نام او را شهرام گذاشته بودند. دو سال بعد فرزند آنها با پیگیری های فراوان در پرورشگاه پیدا شده و به آغوش خانواده باز می گردد.



فرشته های آسمانی ***خاطراتی از لحظات شهادت بانوان شهیده***

بسم الله الرحمن الرحیم

:parandeh:خاطراتی از لحظات

شهادت بانوان شهیده :parandeh:

خواندن و دیدن واژه ها و جملاتی که مادران و دختران این آب و خاک قبل از چشیدن شربت شهادت روی کاغذ آورده اند، انسان را بیش از پیش متوجه کوچک بودن این دنیا می کند. کاش ما هم به پرواز در می آمدیم و این کوچکی را از اوج به نظاره می نشستیم.



خاطرات افراد از الطاف و محبت الهی و بخشیده شدن توسط خدا

سلام.
یکم از اتفاقایی که بین من و خدا افتاد و میخوام بگم:(سعی میکنم تا جایی که حضور ذهن دارم بگم)

1-
خونه عمم بودیم و منم اون روز از خدا دور شدم تو راه برگشت از خدا عذر خواهی کردم.
برگشتن گفتم بذار پیاده برم پولم و بندازم صدقه جا کرایه.
تو راه بودم, حس گناه داشتم ,بارون میزد گفتم خدایا اگه من و نبخشیدی خودت با این بارون یه جوری عذابم کن اگه بخشیدی که ....
به 1 دقیقه نکشید یکی از آشنا ها اومد سوارم کرد تا دم در خونه برد کرایه هم نگرفت.

شاید بگید اینا مسخره بازیه ولی من اینارو دوست دارم

2- یه روز به خدا گفتم خدایا هر موقع گناه کردم اگه من و بخشیدی بذار گریه کنم.
یه روز عمم خونومون بود(به دلایلی با عمه و خاله و مادرم و... نامحرمم) عمه هام معمولا دست میدن بهم منم ناخواسته مجبور به دست دادن شدم همونجا اگه میتونستم گریه میکردم رفتم تو اتاق و در و بستم زار زار گریه کردم.

3- دیشب بازم از خدا دور شدم یکم بعد اذان صبح بود میخواستم بخوابم استغفار کردم فکر نمیکردم گریم بگیره سرم زیر پتو بود(شاید از خدا خجالت میکشیدم)
یه اهنگی همون ب پیدا کردم که توش یه شعری میگه.

متن این شعر اینه و اهنگ بسیار قشنگیه :

شبایه درازه بی عبادت چه کنم - قلبم به گناه کرده عادت چه کنم
گویند کریم است و گنه میبخشد - گیرم که ببخشید,ز خجالت چه کنم

جاتون خالی با این اهنگ گریه کردم و بازم اون من و بخشید.

من فعلا حضور ذهن ندارم.از شماهام که میخونید هرکی از این جور خاطرات داره خدایی بنویسه بخونیم و از مهربونی خدا لذت ببریم.

بعدا اگه یادم اومد بازم اضافه میکنم.

اهنگرم میذارم.

[b]content[/b]

فایل: 

خاطراتی از سردار شهید حاج حسن تهرانی مقدم

خاطراتی از شهید حاج حسن مقدم

IMAGE(<a href="http://www.aviny.com/rahiyan_noor/aks-rahiannoor/65-moghadam" rel="nofollow">http://www.aviny.com/rahiyan_noor/aks-rahiannoor/65-moghadam</a>(1).jpg)

تنها خواص سپاه او را می شناختند

روحیه حسن اینطور بود که خودش می خواست گمنام باشد و همین، کار دوستانش را سخت می کرد. البته ما شهدای زیادی داشتیم که مردم آنها را می شناختند و دوستان و نزدیکان آنها، فقط قدری اطلاعات بیشتر از آنها می دادند اما حسن از اول دوست داشت گمنام باشد و این گمنامی هم به گونه ای بود که غیر از خواص سپاه، کسی او را نمی شناخت.

ما در سی سالی که با حسن بودیم، چیزهای زیادی از او یاد گرفتیم و اولین موضوع که برای ما از همان سالهای اول جنگ، مشهود بود اینست که هر کار او تنها برای رضای خدا بود و دیگران را هم به این کار توصیه می کرد.

اینکه می گویم "هر کاری" یعنی حتی ورزش کردن، غذاخوردن و دعا کردنش هم تنها برای رضای خدا بود و این را در عمل نشان می داد.

پایی که در کوهستان شکست

در همان روزگار و در سالهای پس از آن، یک برداشت مشترک بین ما و همه دوستان نزدیک حسن وجود داشت و آن اینکه وقتی به چهره اش نگاه می کردیم، مطمئن بودیم که به یک چهره بهشتی می نگریم.
انرژی که حسن برای کارش می گذاشت، در سال ۵۹ و ۶۰ تا همین اواخر در سال ۹۰ هیچ فرقی نداشت، با همان انرژی و روحیه کار می کرد و زمانی که کار به مراحلی میرسید که باید وقت جدی می گذاشت، این کار را می کرد.

ویژگی های خاص او تنها منحصر به عرصه نظامی نبود، او علاوه بر اینکه که انسان مومنی بود که ادعیه فراوانی را حفظ داشت، یک ورزشکار حرفه ای هم بود و برای مثال در عرصه کوهنوردی اکثر قله های مرتفع ایران را فتح کرده بود و یا اینکه بارها مسیر تهران تا شمال را از مسیر کوهستان، با یک گروهی که خودش آن را رهبری می کرد، پیاده طی کرده بود.

اما در اوج کارهایش، حتی زمانی که در ارتفاعات کوهستان، یک متر برف زیر پایش بود، نماز اول وقت را ترک نکرد.

یک بار یکی از دوستان تعریف می کرد که حسن را در نزدیکای قله دماوند دیده بود درحالی که پایش شکسته و بدجوری ورم کرده بود. می گفت به حسن گفتم چرا با این وضع آمدی کوه؟ و حسن گفته بود می خوام روی این پایم را کم کنم! این طور خودش را تربیت کرده بود.

فرمانده ای که با نام کوچک صدایش می کردند

حسن در رعایت اخلاق سرآمد بود و این برخورد خوش با اطرافیان به گونه ای بود که هرکس با حسن آشنا می شد فکر می کرد بهترین و صمیمی ترین دوست اوست. اینقدر با دیگران صمیمی می شد که همه او را با نام کوچک صدا می کردند و این روحیه را از همان سالهای ابتدایی دفاع مقدس داشت.

باید توجه داشته باشیم که این رفتار خاکی و صمیمانه از طرف کسی بود که اگر بخواهیم به لحاظ موقعیت جایگاهی و فرماندهی، رده او را بدانیم باید بگویم حسن در سطح فرماندهان طراز اول جنگ مثل شهیدان خرازی، همت، باقری و کاظمی بود.

شاید ما بواسطه مسئولیتی که داریم، سرو کارمان با موضوعات مهم، ما را نسبت به برخی مسایل دیگر غافل کند اما حسن اینطور نبود.
سربازانش را با اسم کوچک صدا می کرد و من در مراسم تشییع او بسیاری از دوستان قدیمم را دیدم که بواسطه حسن آمده بودند.

یکی از این دوستان، راننده پایه یکی بود که در ایام دفاع مقدس، نیروی حسن بود و ما بعد از بیست و چهار سال او را می دیدم.
یکی دیگر می گفت من در مرز افغانستان بودم که خبر شهادت حسن را شنیدم و آمدم. بسیاری از این دوستان حتی از سپاه هم رفته بودند اما علاقه به حسن، آنها را در یک نقطه جمع کرده بود.

اگر به یقین رسیدی، عمل کن

اگر قرار بود برای یگان یا تیپی فرمانده ای انتخاب کند، وقتی به جمع بندی می رسید، حتی اگر طرفش یک جوان بیست ساله بود، به او میدان می داد و در واقع یکی از مهمترین دستاوردهایی که حسن از خود بجا گذاشت، همین پرورش مدیران و فرماندهان توانمند بود.

یکبار در اوج جنگ مشکلی برای سیستم آماده سازی موشکها بوجود آمد که دیگر نمی شد سوخت به آنها تزریق کرد.

هر کار کردیم نشد و در نهایت پیشنهادی دادیم که دارای ریسک بود. حسن ابتدا مخالفت کرد اما به او گفتیم این روش حتما جواب خواهد داد. او گفت من متقاعد نمیشم ولی اگر تو به این یقین رسیدی برو و انجام بده.

این یک تصمیم بسیار سخت بود و شاید اگر من جای او بودم چنین اجازه ای نمی دادم.