اسیر

ازدواج با اسیر جنگی (زنان شوهر دار) در اسلام

با سلام و عرض ادب

حلول ماه مبارک شعبان را خدمت یکایک سروران عزیز تبریک می گویم و از همگی دوستان در این ماه با عظمت التماس دعا دارم

یکی از مسائلی که در قرآن کریم مطرح شده، مسئله برده‌داری و کنیز است که معمولا مورد هجمه‌ی دشمن قرار گرفته و آیین اسلام را مخالف با فطرت بشر دانسته‌اند، در صورتی که اولا مسئله‌ی برده‌داری قبل از اسلام در جامعه‌ی آن زمان مرسوم بوده و ابداع اسلام نبوده است و ثانیا به برده گرفتن اسرای جنگی در زمان رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) دارای مصالحی همچون تربیت دینی برده‌ها بوده که نمی‌توان این مصالح را نادیده گرفت، منتهی با توجه به اینکه تا قبل از ظهور اسلام با برده‌ها بد رفتاری می‌شد اسلام دستورات خاصّی برای حفظ حرمت برده و کنیز صادر کرد و دستور داد با آن‌ها همانند یک انسان برخود کنند. اسلام، برده و کنیز را به عنوان یک انسان به رسمیت شناخت و برای بردگان شخصیت قائل شد و به مسلمین دستور داد برای تربیت دینی آن‌ها برنامه ریزی کنند.[1]

هدف دشمن از ابتدای ظهور اسلام تا کنون این بوده که با گزیشنی برخورد کردن دستورات اسلامی، این تعالیم را مخالف با فطرت انسانی و منافی با اخلاق نشان دهد؛ به همین جهت شبهات فراوانی برای تضعیف دین مقدس اسلام مطرح می‌کنند، یکی از شبهات این‌ است که «چگونه اسلام بر اساس آیه 24 سوره نساء اجازه داده است زنان شوهردار را در جنگ به کنیزی گرفته و با آنان هم‌بستر شد؟».
در این تاپیک به پاسخ این پرسش خواهیم پرداخت ...

شهید محمدرضا شفیعی * روایت تکان‌دهنده از شهیدی که پیکرش سالم ماند

بسم الله الرحمن الرحیم
گریه سرهنگ عراقی برای شهید تشنه‌
شهیدی که بعد از 16 سال پیکرش سالم پیدا شد

class: grid width: 500

محکم به قابلمه چسبیده بود و آن را به سمت دهانش می‌کشید و اسیر دیگر سمت دیگر آن را گرفته بود تا نتواند آب بخورد.طولی نکشید که دستش از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد.


جملات بالا بخشی از خاطرات منتشر نشده در مورد نحوه شهادت محمدرضا شفیعی (شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد) است که حسین محمدی مفرد، از غواصان «لشکر 5 نصر» و واحد تخریب در دوران دفاع مقدس بیان کرده است.
محمدی مفرد که چهارم دی ماه سال 1365 در «عملیات کربلای 4» و در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمده بود خاطراتی از نحوه شهادت شهید شفیعی را بیان کرد.

عملیات کربلای 4 سوم دی ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد و در صبح دهم دی ماه همان سال توسط دشمن اسیر شدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از اذیت و شکنجه های بسیار، ششم دی ماه به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم.

به سرباز عراقی گفت عکس صدام را پایین بیاور از آنجایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت من می گذشت و در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را ضعیف کرده بود اتفاقات ساعات اولیه حضور در بیمارستان را به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید شفیعی است که در تخت سمت چپ من بستری شده بود. بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای او بود که در حال صحبت با هم اتاقی هایمان بود اما من هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده بودم و غمگین و ناراحت بودم چون از سرنوشت آینده ام اگاهی نداشتم؛بنابراین سکوت را بهتر می دانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه می کردم.

ساعت بین 4 و 5 بعدازظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمدرضا رفت و محمدرضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به آن سرباز می گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره می گفت: نه نه. این حرف ها را نزن که سرت را می برند و سر من را هم می برند ولی محمدرضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ می گفت و درود بر خمینی را می گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.
من از صحبت های محمدرضا و سرباز عراقی تعجب کردم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمدرضا گفتم: مگر این سرباز را می شناسی که اینقدر راحت با او حرف می زدی؟. گفت: نه. گفتم: پس با چه جرأتی اینگونه صحبت می کردی؟. گفت: من از کسی ترسی ندارم. به عراقی ها گفته ام که پاسدار هستم. این عراقی ها هستند که باید از من بترسند.

آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها. همنیطور که صحبت می کرد من با خودم گفتم گفته بودن موجی، ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است.
ادامه دارد . . .

✔ یک روز اسیری چند می ارزد؟

انجمن: 

یک روز اسیری چند می ارزد؟


آزاده مجروح پس از سالها تحمل رنج اسارت، اينك كه به وطن برگشته، فشار هزينه هاي سرسام آور زندگي او را سخت آزار مي دهد. مدتي قبل كه اين فشارها به اوج خود رسيد، به سراغ نويسنده اي مي رود و از او مي خواهد برايش نامه اي بنويسد. او به صاحب قلم مي گويد...




آزاده مجروح پس از سالها تحمل رنج اسارت، اينك كه به وطن برگشته، فشار هزينه هاي سرسام آور زندگي او را سخت آزار مي دهد. مدتي قبل كه اين فشارها به اوج خود رسيد، به سراغ نويسنده اي مي رود و از او مي خواهد برايش نامه اي بنويسد. او به صاحب قلم مي گويد: «برادرم زحمت بكش و برايم نامه اي به يكي از مسئولين مملكتي بنويس. بنويس كه شعباني مي خواهد با شما معامله اي بكند! برايش بگو،روزي از روزها كه بعضي ها از بكار بردن انواع و اقسام آزار و اذيتها بر من نااميد شدند و نتوانستند توهيني از من خطاب به امام و سران مملكتم بشنوند، به من گفتند اگر فقط در يك كلمه مسئولين مملكتي را مسخره كني، آزادت مي كنيم!
و من نگفتم، چرا كه گفتن همان يك كلمه، عظمت آن ابرمرد را در اردوگاه غربت مي شكست و اين شكست باعث سرشكستگي دوستانم مي شد و من نمي خواستم حتي براي يك لحظه آنان را در مقابل دشمنان خوار و ذليل ببينم. اما مسئول محترم، به همين جرم نگفتن، يك روز از صبح تا غروب شلاق خوردم، در حالي كه دست و پايم از پشت به ميله پرچم بسته شده بود. جرم من حب وطن بود. آزاده ادامه مي دهد: بنويس من اجر و ثواب فقط آن يك روز را با ... تومان وام معاوضه مي كنم؛ اگر مشتري هستي، من حاضر به معامله ام!
بعد از رفتن ايثارگر، نويسنده نمي تواند آن گونه كه او مي خواهد، حتي يك سطر بنويسد. فردا صبح زود، نويسنده با كوبيدن محكم درب خانه اش، خود را به سرعت به كنار در مي رساند. در آنجا با حالت مضطرب آزاده روبه رو مي شود، كه قبل از سلام مي پرسد: ننوشتي كه؟! نويسنده مي گويد نه، ولي بنشين همين الان مي نويسم. ايثارگر مي گويد: من معامله نمي كنم، من پشيمانم! به خدا ديشب تا صبح پلك به هم نزده ام. مي ترسم در بين اين همه مجاهدتها، اسارتها و مجروحيتها، همان يك روز مقبول افتاده باشد! نه، من نمي خواهم، نمي خواهم آن را ارزان بفروشم! من پشيمانم، پشيمان!
آزاده جانباز – منوچهر شعباني – همراه و همرزم حجت الاسلام ابوترابي بود كه در سال 1382 در اثر جراحات ناشي از مجروحيت شيميايي به شهادت رسيد.

:✿: به حق فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) من را حلال کن ...

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

نام مقدس حضرت زهرا (س) و یاد غربت و مظلومیت آن بانوی بزرگ، مرهم زخمهای ازادگان سرافراز مان در اردوگاه های بعث عراق بود. امید که آن بانوی بزرگوار شفیع ما در روز حسرت باشند و ثمره خون پاک شهدا را تا ظهور فرزندشان محافظت نمایند.

سرباز عراقی گفت : به حق فاطمه الزهرا (س) من را حلال کن



در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد.
روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»!

یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».

آن بعثی گفت: «او اذان گفت».

برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم».

مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».

برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.

وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».

به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.

آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود.

ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد».

می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم».

سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.

دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.

در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.

اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام.

او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.

عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند».

همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم.

گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.

خاطره از سید آزادگان مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی
برگرفته از كتاب حماسه‌های ناگفته ـ صفحه90 -88

دانلود صوتی آی دخترای شامی... -گلچین مداحی های اسارت آل الله

انجمن: 

بخواب ای مسافر خسته صحرا بابایی


لالالالا لالایی



روی دامنم بخواب تا صبح فردا باباییی



لالالالا لالایی



چشتو ببند میخواهم غصه دردمو بگم



لالالالا لالایی



غصه تن کبودورنگ زردموبگم



لالالالا لالایی



بخدا درد دل فکر نکنی شکایت



بخدا حکایت



تو خودت گفتی رضای حق برام رضایت



کارمون حکایت



بخواب ای مسافر خسته صحرا بابای



لالالالا لالایی



هیچکسی عاشق نمیشه اگر احساس نباشه



لالالالا لالایی



میدانستم که میمیرم عمو عباس نباشه



لالالالا لالایی



مثل زهرا باباجون باید ازت رو بگیرم



اخه دارم میمیرم



بخواب ای مسافر خسته صحرا بابای



لالالالا لالایی



دختری منو نشون میداد میگفت خارجیه



لالالالا لالایی



خیلی حرفا زدن اما تو بگو کنیز چیه



لالالالا لالایی



هیچکسی اینجا نگفت که دخترت گرسنشه



یه لقمه نون بسشه



الهی تو این زمونه دختری تنها نشه



هیچکی بی بابا نشه



بخواب ای مسافر خسته صحرا بابای



لالالالا لالایی



روی دامنم بخواب تا صبح فردا باباییی



لالالالا لالایی



چی بگم که موی کم پشت دیگه شونه نمی خواهد



لالالالا لالایی



اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم


چرا این23 اسیر بعد از ملاقات با صدام، به ایران بازنگشتند؟

انجمن: 

چرا این23 اسیر بعد از ملاقات با صدام، به ایران بازنگشتند؟




بعد از باز پس گیری خرمشهر توسط نیروهای ایرانی
صدام در مقابل دوربین های خبرنگاران عراقی و خارجی درقصر خود در بغداد باتفاق دختر کوچکش حلا از23 بسیجی نوجوان را كه در بند اسارت بودند استقبال می کند و با انها سر یک میز می نشیند و از حلا می خواهد که به نوجوانان ایرانی شکلات و گل تعارف کند، ظاهرا نوجوانان اسیر قدرت انتخابی چندانی در پذیرفتن گل و شکلات دخترصدام نداشتند.

صدام برای نوجوانان توضیح می دهد که وی خواهان ادامه جنگ نیست و دلش می خواهد صلح شود ،او نوجوانان را به درس خواندن و نه جنگ توصیه می کند و می گوید جای شما در جنگ نیست ،شما باید بروید و در س بخوانید و بعد که بزرگ شده و استاد دانشگاه شدید برای عمو صدام نامه بنویسید،صدام در ضمن سخنانش نگفت که زمانی که به ایران حمله کرد آیا فکر کرده بود که جای این نوجوانان کجا باید باشد و توضیح نداد که چرا الان به فکر نوجوانان ایرانی افتاده است؟صدام خداحافظی می کند و قرار بود که این نوجوانان با هواپیما و درمقابل دید خبرنگاران خارجی به ایران باز گردانده شوند اما هیچگاه این اتفاق نیافتاد و صدام هم که گفته بود جای این نوجوانان اینجا نیست توضیح نداد که چرا آنها به ایران برنگشتند.احمد یوسف زاده قرار است توضیح بدهد چرا این اتفاق نیافتاده است.


[=&quot]احمد يوسف‌زاده متولد سال 1344 در شهرستان كهنوج در استان كرمان است. وي در سال 61 كه فقط 16 سال داشت، به همراه چند تن از همرزمانش از تيپ ثارالله كرمان درعمليات بيت‌المقدس به اسارت درآمد. حاج احمد در سال 1389پدر علي وفاطمه و مدير مسئول روزنامه محلي رودبار زمين استان كرمان است. امروز پس از مدت‌ها توانستیم گفتگوي مشروحي را با حاج احمد راجع به يكي از جذاب‌ترين رويدادهاي مربوط به اسيران ايراني در دوران جنگ تحميلي انجام دهیم.یعنی همان جریان نیامدن به ایران و هشت سال اسارت را تحمل کردن بخاطر اینکه صدام از این جریان سواستفاده سیاسی نکند.

يوسف‌زاده كه خود جزو اين گروه بوده است، قضاياي اتفاق افتاده را اينگونه بازگو كرد:

«هنوز بيشتر از 20 روز از اسارت و انتقالمان به بغداد نگذشته بود كه همراه با تعداد ديگري از اسيران كه همگي نوجوان بودند، مجبورمان كردند لباس‌هاي جنگي‌مان را عوض كنيم. نمي‌دانستيم اين كارها به چه منظوري انجام مي‌شود و هنگامي هم كه با ماشين به نقطه نامعلومي انتقالمان دادند، باز هم نمي‌دانستيم كه به كجا مي‌رويم. در آستانه يك ساختمان مجلل از ماشين‌ها پياده شديم و تعدادي از افسران عراقي با دستگاه‌هاي الكترونيكي ما را بازرسي كردند، سپس وارد تالار بزرگي در همان ساختمان شديم كه فرش‌هاي گران‌قيمتي كف آن پهن شده بود و چلچراغ‌هاي بزرگي هم از سقف‌هايش آويزان بود.

در ادامه ما را وارد يك سالن كردند كه يك ميز بزرگ وسط آن قرار داشت و يك صندلي بسيار فاخر هم در صدر ميز بود.

هنوز نمي‌دانستيم كجا هستيم اما دل نگراني همراه با ابهامي عجيب وجودمان را پر كرده بود.»

حاج احمد ادامه داد: «پس از دقايقي صداي پا كوبيدن‌هاي مداومي به گوش رسيد و سرانجام مردي با لباس نظامي وارد اتاق شد در حالي كه دست يك دختر بچه حدود پنج يا شش ساله را نيز در دست داشت، پشت سر مرد هم تعداد زيادي عكاس و آدم‌هايي كه دوربين‌هاي تصويربرداري به دستشان بود، وارد اتاق شدند و دور ما حلقه زدند.

مرد نظامي با سبيل‌هاي بزرگش به ما لبخند مي‌زد و ما كم‌كم داشتيم او را مي‌شناختيم، او خود صدام حسين بود.

ما كم‌كم فهميديم كه داستان از چه قرار است، در واقع حضور عكاس‌هاي خبري گوياي اين نكته بود كه قرار است از اين ديدار كه ما از آن بي‌خبر بوديم، استفاده تبليغاتي شود، اما حقيقت اين بود كه كاري از دست ما برنمي‌آمد.

صدام به سمت صندلي مجلل رفت و دخترش كه بعدها فهميديم اسمش «حلا» بود، كنار صدام و روي يك صندلي ديگر نشست.

صدام صحبت كردن با ما را آغاز كرد؛ « اهلا و سهلا بكم ...» و ادامه حرف‌هايش را مترجم براي ما اينگونه گفت:

"ما نمي‌خواستيم جنگ آغاز شود! اما شد! ما دوست نداريم شما را در اين سن و سال و در جنگ و اسارت ببينيم، ما پيشنهاد صلح داده‌ايم! اما مسئولان كشور شما نپذيرفته‌اند! آنها شما را فرستاده‌اند جبهه در حالي كه شما بايد در كلاس درس باشيد، ما شما را آزاد مي‌كنيم برويد پيش خانواده‌هايتان، برويد درس بخوانيد، دانشگاه برويد و وقتي كه دكتر يا مهندس شديد براي من نامه بنويسيد، حالا دخترم به نشانه صلح به هر كدام از شما يك شاخه گل مي‌دهد. "»

حاج احمد گفت: «مي‌خواستم با دو تا دست‌هايم صدام را خفه كنم، حتي بعدها يكي از بچه‌هايي كه در همان جمع بود به من مي‌گفت: "احمد، موقع حرف‌هاي صدام دست كرده بودم توي جيبم ببينم خدا همان لحظه يك اسلحه به من داده است تا صدام را بكشم يا نه "

و يكي ديگر از بچه‌ها هم گفته بود "حتي دست بردم به سمت صدام كه ببينم مي‌شود كاري كرد يا نه اما يكي از محافظان او دستم را محكم گرفت و برگرداند.

وي اضافه كرد: «حلا بلند شد و به هر كدام از ما يك شاخه گل سفيد رنگ داد كه همه ما آن شاخه گل را كرديم توي جيبمان و بعد هم حلا دوباره به جاي خود برگشت و مشغول نقاشي كشيدن شد. سپس صدام يك سيگار بزرگ برگ را به دهان برد و ضمن اينكه دود آن را به هوا مي‌فرستاد از يكي از بچه‌ها به نام سلمان پرسيد: "پدرت چه كاره است؟ "، سلمان هم جواب داد لحاف دوز اما مترجم نتوانست واژه لحاف دوز را به عربي ترجمه كند و سرانجام مجبور شدند با ايما و اشاره به صدام بفهمانند كه پدر سلمان در خانوك ( از توابع شهرستان زرند در استان كرمان ) لحاف‌دوزي دارد.»

يوسف‌زاده افزود: «پس از سئوال و جواب‌ها صدام به ما گفت كه مي‌خواهد با ما عكس يادگاري بگيرد و از جايش بلند شد و در ادامه زندانبان‌ها هم ما را مجبور كردند كه در كنار صدام بايستيم، عكاس‌ها كارشان را آغاز كردند اما آنچه كه بيش از هر چيز فضاي اين لحظه را تحت تأثير قرار داده بود، اخم نوجوانان اسير و قيافه‌هاي عبوس آنها بود.

در همين لحظه صدام به دخترش كه مشغول نقاشي كشيدن بود، گفت: "حلا تو نمي‌خواهي براي اين ايراني‌ها يك جك تعريف كني و حلا بدون آنكه سرش را بالا بياورد، با لحني كودكانه جواب داد:نچ. "»

اين آزاده ادامه داد: «جواب كودكانه حلا و بهت ديكتاتور عراق براي لحظاتي چهره بچه‌ها را از هم باز كرد، اما به‌ هر حال حواس بچه‌ها جاي ديگري بود.» پس از لحظاتي ديدار تمام شد و صدام و دخترش به همراه عكاس‌ها سالن را ترك كردند و زندانبان‌ها هم جمع 23 نفره ما را از سالن خارج و به در ادامه به زندان محل نگهداريمان انتقال دادند.

تا اينجاي كار طبق نقشه صدام پيش رفته بود، اما جمع ما از اين به بعد داستان، وارد صحنه شد و كار را تمام كرد.»

يوسف‌زاده افزود: «ما بلافاصله پس از ورود به زندان دست به اعتصاب غذا زديم و اعلام كرديم تنها در صورتي اين اعتصاب را خواهيم شكست كه ما را به ايران برنگردانند

او با بيان اينكه عراقي‌ها اينجاي قصه را نخوانده بودند، تصريح كرد: با وجود شكنجه‌هاي بسياري كه شديم، اما هيچ يك از اعضاي گروه ما حاضر به شكستن اعتصاب نشد تا اينكه از طرف عراقي‌ها پس از پنج روز كه تعدادي از بچه‌ها در آستانه مرگ قرار گرفته بودند، به ما گفتند: "نمي‌رويد كه نرويد، به درك، خودتان ضرر مي‌كنيد. "»

حاج احمد اضافه كرد: «طي پنج روزي كه در اعتصاب غذا بوديم، هنگام شكنجه تمام بچه‌ها اين نكته را به زندان‌بانان مي‌گفتند كه كسي ما را به زور به جبهه نفرستاده و ما حاضر نيستيم به اين صورت به كشورمان برگرديم.» او ادامه داد: «و اين شد كه ما در عراق بيش از هشت سال مانديم تا اينكه به فضل الهي به كشور برگشتيم

احمد يوسف‌زاده یادش می آید که از جمع 23 نفره آنها 17 نفر كرماني بودند،او می گوید: «تمامي اين اسيران بين 14 تا 16 سال سن داشتند.الان همگي به ‌جز سيدعباس سعادت كه به رحمت خدا رفته، زنده‌اند.»

در پايان از يوسف زاده 48 ساله پرسيديم كه اگر زمان دوباره به عقب بازگردد و دوباره اسير شوي و شما را پيش صدام ببرند، چه كار مي‌كني؟ وي با خنده پاسخ داد: همان كاري كه 16سال پيش انجام دادم.

[/]
برچسب: