خاطرات اسارت

شهید محمدرضا شفیعی * روایت تکان‌دهنده از شهیدی که پیکرش سالم ماند

بسم الله الرحمن الرحیم
گریه سرهنگ عراقی برای شهید تشنه‌
شهیدی که بعد از 16 سال پیکرش سالم پیدا شد

class: grid width: 500

محکم به قابلمه چسبیده بود و آن را به سمت دهانش می‌کشید و اسیر دیگر سمت دیگر آن را گرفته بود تا نتواند آب بخورد.طولی نکشید که دستش از قابلمه جدا شد و پیکرش بر زمین افتاد.


جملات بالا بخشی از خاطرات منتشر نشده در مورد نحوه شهادت محمدرضا شفیعی (شهیدی که بعد از 16 سال با پیکری سالم پیدا شد) است که حسین محمدی مفرد، از غواصان «لشکر 5 نصر» و واحد تخریب در دوران دفاع مقدس بیان کرده است.
محمدی مفرد که چهارم دی ماه سال 1365 در «عملیات کربلای 4» و در سن 14 سالگی در منطقه شلمچه به اسارت نیروهای بعثی دشمن درآمده بود خاطراتی از نحوه شهادت شهید شفیعی را بیان کرد.

عملیات کربلای 4 سوم دی ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد و در صبح دهم دی ماه همان سال توسط دشمن اسیر شدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از اذیت و شکنجه های بسیار، ششم دی ماه به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم.

به سرباز عراقی گفت عکس صدام را پایین بیاور از آنجایی که مدت طولانی از زمان مجروحیت من می گذشت و در طول این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را ضعیف کرده بود اتفاقات ساعات اولیه حضور در بیمارستان را به خاطر ندارم ولی اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید شفیعی است که در تخت سمت چپ من بستری شده بود. بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای او بود که در حال صحبت با هم اتاقی هایمان بود اما من هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت نکرده بودم و غمگین و ناراحت بودم چون از سرنوشت آینده ام اگاهی نداشتم؛بنابراین سکوت را بهتر می دانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه می کردم.

ساعت بین 4 و 5 بعدازظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمدرضا رفت و محمدرضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به آن سرباز می گفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره می گفت: نه نه. این حرف ها را نزن که سرت را می برند و سر من را هم می برند ولی محمدرضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی می گفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ می گفت و درود بر خمینی را می گفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید.
من از صحبت های محمدرضا و سرباز عراقی تعجب کردم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمدرضا گفتم: مگر این سرباز را می شناسی که اینقدر راحت با او حرف می زدی؟. گفت: نه. گفتم: پس با چه جرأتی اینگونه صحبت می کردی؟. گفت: من از کسی ترسی ندارم. به عراقی ها گفته ام که پاسدار هستم. این عراقی ها هستند که باید از من بترسند.

آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها. همنیطور که صحبت می کرد من با خودم گفتم گفته بودن موجی، ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است.
ادامه دارد . . .

نیروی بعثی که مدافع حرم حضرت زینب شد

انجمن: 

با نام خدا

رییس سازمان حج و زیارت با اشاره به ماجرای نیروی بعثی که مدافع حرم حضرت زینب شد گفت:پس از اینکه جنگ تمام شد، سال‌ها گذشت؛ روزی یکی از بچه‌های آزاده با بنده تماس گرفت و گفت؛ کاظم آمده ایران از تمام بچه‌های آزاده حلالیت می‌خواهد، تا اینکه سال‌های اخیر شنیدیم کاظم یکی از مدافعان حرم حضرت زینب (س) در سوریه بوده و شهید شده است.



رییس سازمان حج و زیارت که خود از آزادگان سرافزار دوران دفاع مقدس است، به بیان خاطره ای جالب از دوران اسارت خود پرداخت.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی حج ، اوحدی، رییس سازمان حج و زیارت در دیدار با حجت الاسلام والمسلمین راشد یزدی، استاد حوزه علمیه مشهد در بعثه مقام معظم رهبری در مکه با اشاره به خاطره ای از دوران اسارت خود اظهار داشت:
در آن دوران که افتخار داشتیم در کنار شهید ابوترابی سید آزادگان جنگ تحمیلی در یک اردوگاه حضور داشته باشیم، نگهبان آسایشگاهی به نام کاظم داشتیم که روی خوشی به ما نشان نمی داد.وی ادامه داد: یکی از برادران کاظم اسیر رزمندگان ایرانی بود، برادر دیگرش در جنگ کشته شده بود و
خودش نیز بچه دار نمی شد، با این اوصاف کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت، به ویژه اینکه می دانست شهید ابوترابی سید و روحانی است، از این رو ضربات کابلی که نثار آن مجاهد می کرد، شدت بیشتری نسبت به دیگر اسرا داشت، اما هیچگاه مرحوم ابوترابی شکایت نکرد و همواره به او احترام می گذاشت.اوحدی افزود: کاظم از هر فرصتی برای شکنجه روحی، روانی و جسمی اسرا به ویژه مرحوم ابوترابی استفاده می کرد، تا اینکه
روزی وارد اردوگاه شد و به سمت سیدآزادگان رفت و گفت؛ بیا اینجا کارت دارم، بعدها فهمیدیم که گفته؛ مادرم دیشب خواب حضرت زینب (س) را دید و آن حضرت نسبت به کار بنده در اردوگاه به مادرم شکایت کرده است، مادرم از من پرسید که آیا در اردوگاه ایرانی ها را اذیت می کنی؟ که بسیار از دستم ناراحت شده است، آمده ام که حلالیت بطلبم.وی ادامه داد: بعد از آن روز رفتار کاظم با اسرای ایرانی به ویژه شهید ابوترابی بسیار خوب بود
تا اینکه روزی قرار شد شهید ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل کنند که کاظم بسیار دلگیر و گریان بود، به هر نحوی بود سوار ماشینی شد که ابوترابی را به اردوگاه دیگری منتقل می کرد.بعدها جویای احوال کاظم از شهید ابوترابی شدیم که ایشان گفت؛ آقاجان کاظم فرد
بسیار مومن و محترمی است، در طول مسیر راجع به اهل بیت، قرآن و احکام سوالات متعددی کرد، بنده هم پاسخ هایش را دادم. در واقع کاظم می خواست در طول مسیر تا اردوگاه بعدی نیز از حضور مرحوم ابوترابی بهره مند شود،
شدیدا علاقه مند به این سید بزرگوار شده بود.

جام جم انلاین