اسرا
معرفی کامل اردوگاه های اسرای ایرانی در عراق
ارسال شده توسط ابوالفضل در دوشنبه, ۱۳۹۲/۱۱/۰۷ - ۱۲:۳۵بســم الله
اردوگاههاي محل نگهداري اسراي ايراني در عراق عمدتاً در سه منطقه يا سه شهر
1. استان الانبار به مركزيت شهر رمادي در مرز اردون و سوريه كه تعداد 6 اردوگاه در اين استان بوده در پادگان 14
رمضان ارتش عراق كه يكي از بزرگترين پادگانهاي خاورميانه است.
اولين اردوگاه در اين پادگان به نام رمادي 1 در سال اول جنگ تشكيل شد. اين اردوگاه تشكيل شده بود از 20 بند، هر بند 8 آسايشگاه كه
در زمانهاي مختلف تعداد نفرات هر آسايشگاه از 50 نفر تا 80 نفر در حال تغيير بود.
2. استان نينوا به مركزيت موصل هم مرز با سوريه كه 4 اردوگاه در آنجا بوده است. 10 اردوگاه موصل 1، 2، 3، و 4 كه
موصل 3 كوچكترين و موصل 1 بزرگترين بودند. تعداد آسايشگاههاي كل اين اردوگاهها 62 بوده كه تعداد نفرات هر آسايشگاه از 100 تا 150 نفر بودند.
اسراي اين 12 استان توسط صليبسرخ بازديد شده بودند.
3. اردوگاههاي استان صلاحالدين به مركزيت شهر تكريت (پس از سقوط صدام، سامرا مركزيت اين استان شد).
تقريباً از همه اديان و مذاهب موجود در ايران در ميان اسرا وجود داشته است. بيشترين دوران اسارت مربوط به 2 نفر به نام سرلشكر خلبان شهيد حسين لشگري و محمد دبات به مدت بيش از 18 سال و كمترين دورة اسارت عمدتاً 24 ماه است. گرچه استثناتي به صورت 1 ساله هم داريم.
در همة اردوگاهها مطلقاً وسايلي مانند كولر، يخچال، دستشويي و توالت (درون آسايشگاه)، آب لولهكشي، وسايل گرمايشي و ... به هيچ وجه موجود نبود. لوازم شخصي كه به عنوان مايحتاج زندگي به اسرا ميدادند شامل دو عدد پتوي سربازي، نصف پتو به عنوان زيرانداز، يك كيسة انفرادي خالي، يك جفت دمپايي، يك جفت جوراب، يك جفت شورت و لباس زردرنگ سالي يك بار كه عمدتاً پاره ميشدند و پينه ميبستند.
در بعضي از اردوگاهها در تمام دوره اسارت آزادگان ايراني، صبحانه سوپي بود به نام شربا كه تشكيل شده بود از آب و دل عدس كه در مواقع زيادي رقيق بود. و در بعضي اردوگاهها شام هم نبوده و فقط دو وعده در روز بود. با نسبت بسيار كم به گونهاي كه در دوران اسارت هيچ اقلام غذايي مانند پنير، كره، تخممرغ، مربا و ... به چشم ديده نشد.
اردوگاههاي رمادي تماماً در دو طبقه با حفاظ سيم خاردار حلقوي عرض 20 متر و ارتفاع 20 متر بود.
اردوگاههاي موصل قلعه بوده كه ارتفاع ديوارهاي اطراف قلعه 12 متر ميرسيد بعضي اسرا بخشي از آسمان را ميديدند. اردوگاههاي تكريت هم مانند رمادي بودند.
~• اردوگاه مفقودین (خاطره دردناک از آزادگان) •~
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در یکشنبه, ۱۳۹۱/۰۵/۰۸ - ۱۲:۵۸بسم الله الرحمن الرحیم
اردوگاه مفقودین
در عملیات رمضان اسیر شدیم.آنجا در مقابل چشمان بهت زده ما چند نفر از اسرا را به رگبار بستند.بعد هم با تانکهای تی 72 از روی آنها عبور کردند!
ما را به پشت جبهه آوردند. برای خوشایند فرماندهانشان دست و پای چند نفر از بسیجیان مظلوم را بستند و داخل یک گودال انداختند!
ما با چشمان حیرت زده نگاه می کردیم.بعد روی آنها بنزین ریختند و زنده زنده آنها را سوزاندند!!
بعضی ها را هم به تانک یا نفربر می بستند و روی زمین می کشیدند تا شهید شوند.
آنها انتقام شکستهایشان را اینگونه می گرفتند!
به اردوگاه مفقودین منتقل شدیم.آنجا هر بلایی می خواستند به سر ما می آوردند.از جبهه تا اسارتگاه چند نفری از رفقای ما شهید شدند.
همان روزهای اول عده ای از رزمندگان مفقود، از شدت جراحات به شهادت رسیدند.عراقی ها بالای سر آنها از خوشحالی هلهله می کردند.
آن روز را فراموش نمی کنم.وقتی برای نماز بیدار شدم دیدم آن بسیجی که پایش از شدت جراحات عفونت کرده و کسی به دادش نمی رسید آرام و مظلوم به شهادت رسیده بود.
چه اتفاقی افتاده بود.آن بدنی که تا ساعاتی پیش به خاطر عفونت بدبو و متعفن شده بود و همه از او فاصله می گرفتند حالا پس از شهادت خوش بو و معطر شده! چندین سرباز عراقی جمع شده بودند و با تعجب نگاه می کردند.
پیکر او را بردند.او هم غریبانه و گمنام به خاک سپرده شد.
حالا نوبت رضا رضایی شده بود.او در منطقه عملیاتی تیر خورده بود اما حالش بهتر از بقیه بود.
دائم به مجروحان می رسید. او را به اتاق بازجویی بردند.شکنجه اش کردند و...
اما چیزی نگفت.آنقدر با کابل بر بدن او زدند که جای جای پوست بدنش شکافته شد! بعد روی زخمهایش نمک ریختند. باز رضا چیزی نگفت.
این بار او را روی خرده شیشه ها غلطاندند!به او برق متصل کردند و...
دیگر از جسم رضا چه می ماند.آری رضا اینگونه شهید شد.بعد هم غریبانه در بیابانهای اطراف اردوگاه دفن شد.
بعد از آن با محمد حسین آشنا شدم.با هم درددل می کردیم.از زندگی خودش می گفت: اینکه روز تولد امام حسین(ع) به دنیا آمده بود.سال 57ساواک او را دستگیر کرد ولی بلافاصله آزاد شده بود.
همان روز مجسمه شاه را در میدان اصلی نهاوند پایین کشیده بود.دوباره دستگیرش کردند.اما از زندان فرار کرده بود.
جنگ که شروع شد به جبهه غرب آمد.مدتی بعد به جنوب رفت و دو سال آنجا بود.
بعد برگشت و به حوزه علمیه قم رفت و مشغول تحصیل علوم حوزوی شد. تابستان 64 دوباره به جبهه آمد.
در روز عاشورا در جزیره مجنون به اسارت دشمن درآمد.
محمد حسین ترابی دو سال اسیر بود و مفقود.بعد هم به خاطر شدت شکنجه به شهادت رسید.او را کجا و چگونه دفن کردند نمی دانم.
اما در وصیت نامه اش نوشته بود:... به مادرم بگویید در مرگ من اشک نریزد.حتی اگر جسد من به دست شما نرسید ناراحت نباشید... .
آری عجب حکایتی داشت اردوگاه مفقودین
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطرات آزادگان
:✿: به حق فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) من را حلال کن ...
ارسال شده توسط سلیلة الزهراء در شنبه, ۱۳۹۰/۰۲/۱۷ - ۱۰:۲۷نام مقدس حضرت زهرا (س) و یاد غربت و مظلومیت آن بانوی بزرگ، مرهم زخمهای ازادگان سرافراز مان در اردوگاه های بعث عراق بود. امید که آن بانوی بزرگوار شفیع ما در روز حسرت باشند و ثمره خون پاک شهدا را تا ظهور فرزندشان محافظت نمایند. سرباز عراقی گفت : به حق فاطمه الزهرا (س) من را حلال کن
در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.
روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو»!
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».
آن بعثی گفت: «او اذان گفت».
برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه میکنی. من اذان گفتم».
مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.
وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».
به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.
آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.
ایشان میگفت: «میدیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه میشوم. نان را فقط مزه مزه میكردم که شیرهاش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد».
میگفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار میكنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنهکام به شهادت برسم».
سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار میکنم. این شهادت همراه با تشنهکامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.
اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید: بیا که آب آوردهام.
او مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.
عراقیها هیچوقت به حضرت زهرا(س) قسم نمیخوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند».
همینطور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم.
گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آوردهای را به دست بیاور گرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.
برگرفته از كتاب حماسههای ناگفته ـ صفحه90 -88