خاطرات شهدا

خاطراتی از شهید دکتر چمران

منبع:
کتاب چمران- رهی رسولی فر- انتشارات روایت فتح

نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند؟ می گویم "مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته." کی باور می کند؟

خاطراتی از طلبه شهید مصطفی ردانی پور (رضای خدا)

1- تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.


3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.


4- نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.


5- روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشی، ناراحت می شد. مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد. بچه ها را جمع کرد، به آن یک نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشی!» او هم گفت« خیله خب بابا، شپشی...» همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد.


6- یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.


7- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت «خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»


8- یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.


9- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»


10- معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.


خاطراتی از شهید مهندس مهدی باکری// میتونستی با اتوبوس هم بری؟

1- سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به م نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می رد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند « مهدی باکری.»

2- رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. به م گفت « زندگی ای که من می کنم سخته ها .» گفتم « قبول.» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی هم منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم می خورد. مطالعه خیلی می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی هم که روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم .خیل وقت ها می شد نان خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد.کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نمکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین.

3- سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می کردم. آمدند گفتند « ملاقاتی داری.» مهدی بود. به م گفت « باید از این جا دربری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه ی عمه ش . کلی شیشه ی نوشابه آن جا بود . گفت« بنزین می خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرونشهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولو تف هایی را هم که ساخته بودیم ندیدم . دو – سه روز بعد شنیدم مشروب فروشی های شهر یکی یکی دارد آتش می گیرد. حالا می فهمیدم چرا ازش خبری نیست.

4- همان اول انقلاب دادستان ارومیه شده بود. من و حمید را فرستادبرویم یک ساواکی را بگیریم.پیرمرد عصا به دستی در را باز کرد. گفت « پسرم خونه نیست.» گزارش که می دادیم، چند بار از حال پیرمرد پرسید . می خواست مطمئن شود نترسیده.

5- دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم . مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان . یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست.» بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم . چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.

6- بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی می زد. مادرم هم بود. زن داداشم هم . همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده بودم چیزی میخواهد بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا دم در . هی اصرارکرد نیاییم . اما رفتیم؛همگی . توی راه رو به م فهماند بیرون منتظرم است . به بهانه ی خرید رفتم بیرون . هنوز سر کوچه ایستاده بود. به من گفت «آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟ می خواد ازت خواستگاری کنه ! به ش چی بگم؟» یک هفته تمام فکر می کردم . شهردار ارومیه بود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.

7- خواهرش به ش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»

8- از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارم مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایمفرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس به ش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»

9- روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد ، گفتم « اینم آقا داماد . کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.

10- هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم به م گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.

خاطراتی از شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی) ¸ღ¸ღ¸قوه ی محرکه خون شهیده¸ღ¸ღ¸

1- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.

2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه . نمی شد بازی کرد. هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و سنگ زدیم ، نرفت غلام حسین رفت جلو . نفهمیدیم چی گفت ، که گذاشت رفت.

3- کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی ، نه پولی . هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بنده ی خدا هیچی نداره . لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی ، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.

4- سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی .هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید.

5- سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام به ش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.

6- دوست های هم دانشگاهیش را برده بود باغ دماوند. تابستان گرم و جوان های شیطان. باید بودی و می دیدی چه بلایی سر خانهو زندگی آمد . آب بازی کرده بودند همه ی رخت خواب های سفید و تمیز مامانزرد شدهبود .

7- خیلی مواظب برادر کوچکش ،احمد ،بود. نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش می کرد. گردش می رفتند. در دل میکردند. همیشهمی گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده . احمدباید بتونه به یکی حرفاشو بزنه .خیلی باید حواسمون به درسوکاراش باشه.»

8- سرباز که بود، دوماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود کهدوماه پیش یک شب نمازشقضا شدهبود.

9- مامان وباباش دلشان می خواستپشت سرش نماز بخوانند. هرچی می گفتند، قبول نمی کرد. خجالت می کشید.

10- بیست ودوی بهمن . پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریختهبود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع وجورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن.»جعبه هارا که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.

♪✿• کتاب صوتی خاطرات شهدا •✿♪

انجمن: 

تجلی کرامت

زمان: 2 دقیقه

حجم: 492 کیلوبایت


عاشقان شهادت بیان تو

بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا توفیق خدمت به اسلام و مسلمین رو از ما نگیر
توفیق خدمت به شهدا و حرکت در مسیر شهدا رو از ما نگیر
واقعا توفیق میخواد بچه ها نگاه نکنید انقدر راحت میایید اسک دین دور همین میگید میخندید
معلوم نیست فردا چی پیش بیاد و دیگه شاید اون حس و حال قشنگ پیش نیاد
توفیق خدمت چیز کوچیکی نیست اونم برای شهدا
--------------
یا فاطمه الزهرا س

ıllıllı خاطرات امدادگران و پزشکان در دفاع مقدس ıllıllı ✦درد لذت بخش!✦

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم
شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر !!!




خاطره ای که خواهید خواند مربوط است به خانم «مینا نظامی» که وی در دوران دفاع مقدس از جمله پرستارانی بودند که به مجروحان و رزمندگان رسیدگی می کردند.
خانم نظامی خاطره یکی از آن روزها را این گونه تعریف می کند: « ما مجروح دیگری داشتیم که اهل نهاوند بود. این رزمنده روی مین رفته بود و دچار فراموشی شده بود و گذشته و مشخصاتش را به یاد نمی آورد. از طرفی به خانواده او گفته بودند که فرزندشان شهید شده است. ما با او خیلی صحبت می کردیم، بلکه به حرف آید و از کسالت در بیاید. گاهی که به مجروحان دیگر سر کشی می کردم او را با خودم می بردم تا دیگران هم با او حرف بزنند. من نام «علی» را برایش انتخاب کرده بودم و جالب اینکه بعدا فهمیدم نامش علی است. البته نامش «علی محمد» بود که علی صدایش می کردند. کم کم او یک شماره تلفن یادش آمد و گفت: «شماره مغازه است. بگویید همودم خانم –مادرش- بیاید.»
شیفت عصر و نزدیک اذان مغرب بود که رفتم و شماره را به اپراتور دادم و خواهش کردم بگیرد. به سختی ارتباط برقرار شد و صحبت کردم. فهمیدم چند روز قبل مراسم چهلمش را هم برگزار کرده اند! وقتی گفتم از بیمارستان تهران زنگ می زنم و مریضی با این مشخصات دارم و اسم مادرش همدم است، مغازه دار شوکه شده، با عجله رفت تا مادرش را صدا کند. از پشت گوشی صدای یک خانم با لهجه روستایی به گوش می رسید که می گفت: «می دانم که می خواهند بگویند که پسرت شهید شده.» بعد با عصبانیت شروع به صحبت کرد. هر چه می گفتم، انگار صدایم را نمی شنید. مرتب می گفت:«علی محمد من شهید شده!»
به او گفتم: «مگر نمی گویند شهیدان زنده اند الله اکبر ... واقعا پسر تو زنده است، می خواهی با او صحبت کنی؟»بعد علی گوشی را گرفت و یکی، دو کلام که حرف زدگوشی را به من داد. گوش دادم. مادرش با خوشحالی فریاد می زد: «شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر...» و جالب تر اینکه اطرافیان او هم این شعار را تکرار می کردند.»

ஐ دوران طلایی ஐ « خاطرات دوران نوجوانی شهدا»

بسم الله الرحمن الرحیم
دوران طلایی شهدا

این دوره نوجوانی برای مطالعه کردن و یادگرفتن دوره خیلی خوبی است
واقعا یک دوره طلایی است

امام خامنه ای (حفظه الله تعالی)


نوجوانی شهید ابراهیم امیر عباسی

مادر بهش گفت:ابراهیم ، سرما اذیتت نمی کنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد، همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت بدون کلاه بود!
گفتم کلاهت کو؟
گفت : اگه بگم دعوام نمی کنی؟
گفتم: نه مادر ، مگه چی کارش کردی؟
گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد امروز سرماخورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب تره

(ساکنان ملک اعظم،منزل امیرعباسی،ص5)

.•* تو دیگر شهید نمی شوی!!! *•.

بسم الله الرحمن الرحیم

داخل محوطه قرارگاه بودم كه دیدم محمدرضا كاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یكراست آمد طرف من. از ماشین پیاده شد و مرا صدا كرد. گفت: حسین بیا اینجا. جلو رفتم. بی‌مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی‌شوی.

اشاره:

«محمدحسین یوسف‌الهی» را كسی نمی‌شناسد. ما هم نمی‌شناسیم! اما بچه‌های لشكر چهل و یك ثارالله كرمان، وقتی نام حسین به میان می‌آید زیر لب می‌گویند: "اگر كسی حسین را بشناسد و او رابیشتر از ما دوست داشته باشد، ما دق می‌كنیم. "
حسین یك فرمانده معمولی نبود. او صاحب قدرت معنوی‌ای بود كه بسیاری از مدعیان بزرگ به گَرد پوتین‌های او هم نمی‌رسند.
پارسایی و شجاعت حسین در میدان‌های نبرد از او مرد وارسته‌ای ساخته بود كه حتی فراتر از جنگ‌ را به‌روشنی می‌دید. او با اتكا به ایمان و ابتكار خود گره‌های زیادی را از جنگ باز كرد. حرمت حسین یوسف‌الهی در میان رزمندگان كرمان حرمت دیگری است. از بزرگی او همین بس كه در جوانی، امیر نفس خود بود و شهید شد.

***

یكی از مسائلی كه در عملیات والفجر هشت اهمیت داشت، جزر و مد آب دریا بود كه روی رود اروند نیز تأثیر داشت. بچه‌ها برای این كه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقاً اندازه‌گیری كنند یك میله را نشانه‌گذاری كرده و كنار ساحل، داخل آب فرو كرده بودند. این میله یك نگهبان داشت كه وظیفه‌اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه‌‌گذاری شده بود.
اهمیت این مسئله در این بود كه می‌باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود كه با زمان جزر آب تلاقی نكند. چون در آن صورت آب‌ همه غواصان را به دریا می‌برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حركت می‌كرد، موجب می‌شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راكد پیدا كند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود. اما این كه این اتفاق هرشب در چه ساعتی رخ می‌دهد و چه مدت طول می‌كشد موضوعی بود كه می‌باید محاسبه شود و قابل پیش‌بینی باشد.

بچه‌های اطلاعات برای حل این مسئله راهی پیدا كردند. میله‌ای را نشانه‌گذاری كرده و كنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت كه اندازه‌های مختلف را در لحظه‌های متفاوت ثبت می‌كردند. حسین بادپا یكی از این نگهبان‌ها بود، خود حسین بادپا این‌طور تعریف می‌كرد كه: "دفترچه‌‌ای به ما داده بودند كه هر 15 دقیقه درجه روی میله را می‌خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می‌كردیم. مدت دو ماه كار ما سه نفر فقط همین بود. "
آن شب خیلی خسته بودم. خوابم می‌آمد. در آن نیمه‌های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبلی بالای سرم آمد و بیدارم كرد.
گفت: حسین بلند شو، نوبت نگهبانی توست!
همان طور خواب‌آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الآن بلند می‌شوم.
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید كه من بیدار شده‌ام و الآن به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد.
چند لحظه بعد یكدفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه كردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه‌ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف‌الهی و محمدرضا كاظمی هم كه اهواز بودند با خودم فكر كردم خوب، الحمدالله! مثل این كسی متوجه نشده است. از سنگر بچه‌ها تا میله، فاصله چندانی نبود؛ سریع به سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و یادداشت های درون دفترچه بیست و پنج‌ دقیقه‌ای را كه خواب مانده بودم از خودم نوشتم.
روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم كه دیدم محمدرضا كاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یكراست آمد طرف من. از ماشین پیاده شد و مرا صدا كرد.
گفت: حسین بیا اینجا.

جلو رفتم.

بی‌مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی‌شوی.

رنگم پرید. فهمیدم كه قضیه از چه قرار است ولی این كه او از كجا فهمیده بود، مهم بود.

گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟
گفت: همین كه دارم به تو می‌گویم.
گفتم: خوب، دلیلش را بگو!
گفت: خودت می‌دانی.
گفتم: من نمی‌دانم، تو بگو!
گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی! درست است؟
گفتم: خوب، بله!
گفت: 25 دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی كه می‌خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی‌اش بیش از این‌ها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می‌گذاشتی و می‌نوشتی كه خواب بودم.
گفتم: كی گفت؟ اصلاً چنین خبری نیست.
گفت: دیگر صحبت نكن! حالا دروغ هم می‌گویی؟! پس یقین داشته باش كه دیگر اصلاً شهید نمی‌شوی!

با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ كار خود رفت.
با این كارش حسابی مرا برد توی فكر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب كه همه خواب بودند، تازه اگر هم كسی متوجه من شده بود كه نمی‌توانست به محمدرضا كاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با كسی حرف نزد و یكراست آمد سراغ من.
و از همه اینها مهمتر چطور اینقدر دقیق می‌دانست كه من 25 دقیقه خواب بوده‌ام.
تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود. هرچه فكر می‌كردم كه او از كجا ممكن است قضیه را فهمیده‌ باشد راه به جایی نمی‌بردم.
بالآخره یك روز محمدرضا كاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا كارت دارم!

گفت: چیه؟
گفتم: راجع‌ به موضوع آن روز می‌خواستم صحبت كنم.
گفت: چه می‌خواهی بگویی؟
گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می‌گفتی، من خواب مانده بودم؛ ولی باور كن عمدی نبود. نگهبان بیدارم كرد؛ ولی چون خسته بودم خودم هم نفهمیدم كه چطور شد خوابم برد.
گفت: تو كه آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می‌خواستی مرا به شك بیندازی؟
گفتم: آن روز می‌خواستم كتمان كنم؛ ولی وقتی دیدم تو آنقدر محكم و بااطمینان حرف می‌زنی فهمیدم كه باید حتماً خبری باشد.
گفت: خوب حالا چه می‌خواهی بگویی؟
گفتم: هیچی، من فقط می‌خواهم بدانم تو از كجا فهمیده‌ای؟
گفت:‌دیگر كار به این كارها نداشته باش، فقط بدان كه شهید نمی‌شوی!
گفتم: ترا به خدا به من بگو! باور كن چند روزی است كه این مطالب ذهنم را به خود مشغول كرده است.
گفت: چرا قسم می‌دهی نمی‌شود بگویم.
گفتم: حالا قسم داده‌ام ترا به خدا بگو!

مكثی كرد و با تردید گفت: خیلی خوب، حالا كه اینقدر اصرار می‌كنی می‌گویم ولی باید قول بدهی كه زود نروی و به همه بگویی! لااقل تا موقعی كه ما زنده‌ایم.

گفت: من و حسین یوسف‌الهی توی قرارگاه شهید كازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نیمه شب حسین مرا از خواب بیدار كرد و گفت: محمدرضا! حسین الان خوابش برده و كسی نیست كه جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الآن بلند شو برو سراغش.
من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی‌گوید و بی‌حساب حرفی نمی‌زند. بلند شدم كه بیایم اینجا. وقتی خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو: "تو شهید نمی‌شوی چون بیست و پنج‌ دقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از خودت پر كردی. "

حالا فهمیدی كه چرا این قدر با اطمینان صحبت می‌‌كردم. وقتی اسم حسین یوسف‌الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد. او را خوب می‌شناختم. باور كردم كه دیگر شهید نمی‌شوم.

*علی نجیب‌ زاده

ویژه نامه دفاع مقدس در خبر گزاری فارس