خاطرات

بی قرار پرواز

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:یادکردی از

شهید حسین گلشنی آذر :Gol:


نان حلال و شیر با وضو

نان پدر حلال بود. زحمت زیادی برایش می کشید. مادر هم متدین بود و با خدا.... نامش را گذاشت «حسین» و بی وضو به او شیر نداد. قطرات اشکش برای حسین:doa(6):
می چکید بر گونه های طفل شیرخواره و حسین با گریه های جانسوز و بی صدای مادر انس گرفت...


********************

وقتی همه ندارند

چهار پنج سال بیشتر نداشت... تمام تعطیلات عید پول جمع کرده بود. مادرش پولها را گرفت و برایش شلوار نویی خرید. دو سه روز پوشید و بعد آن را به مادر داد و گفت: مادر، من شلوارو نمی خوام، پولمو پس بگیر! بعد همان شلوار کهنه خودش را پوشید. می گفت: وقتی همه ندارند و هیچ کس لباس نو نمی پوشد، من چرا بپوشم؟


********************

مواظب نمازتان باشید

از همان کودکی حساسیت بخصوصی به نماز اول وقت داشت. هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نمازها را در اول وقت به جا می آورد و اگر تنها چند دقیقه همنشینش می شدی، فقط به نماز اول وقت توصیه می کرد و اگر هم سالها همنشینش بودی باز به تو می گفت: «مواظب نمازت باشی.»
خواهرهایش از خودش بزرگتر بودند اما مثل او به اوقات نماز دقیق نبودند. می گفت اگر نماز نخوانید یا اوقات نماز را مواظبت نکنید، بقیه کارهایتان هم مورد قبول نخواهد بود. مواظب نمازهایتان باشید... خیلی ها به عشق او نماز اول وقتی شدند!


********************

خدا ایمانتان را کامل کند

برادر بزرگش ازدواج کرده بود اما حسین هنوز سنی نداشت و کوچک بود. شش سال تمام که برادرش به همراه خانمش با حسین و پدر و مادر زندگی می کرد، حسین هرگز سربلند نکرد و به چهره زن برادرش نگاه هم نکرد. وقتی هم که خانه بود، دو زانو می نشست و به زمین زل می زد و اگر هم حرفی می زد یک جمله بیشتر
نمی گفت: «خدا ایمانتان را کامل کند.»
دیگر شده بود تیکه کلامش، نجابت و پاکی او برادر و زن برادرش را هم به تحسین وا می داشت. تقید عجیبی به مسائل شرعی داشت؛ از همان کودکی.

********************
نگو! به زحمت می افتد

خیلی اهل صله ارحام و سر زدن به بستگانش، مخصوصا خواهرها و خاله اش بود. وقتی می خواست به خانه خاله اش که فرزندی نداشت و حسین را خیلی دوست داشت برود، مادر می گفت: حسین جان، بذار حداقل خبر بدیم، بعد برو.
می گفت: نه، نگو! اینطوری به خاطر من به زحمت می افتد. غذا درست می کند و تشریفات می شود... می دونی که مادر، من از تشریفات متنفرم!

********************
دنیا را سه طلاقه کرده بود

آنچه از حسین تعریف می کنند، دقیقا یادآور تکه بریده هایی از زندگی علی:doa(6): است... او به راستی به امیرالمومنین:doa(6): تاسی کرده بود.. می گویند خیلی کم غذا می خورد و بعد از آشنایی با حضرت امام رضوان الله علیه و افتادن در خط مبارزه و انقلاب کمتر هم شده بود!
مخصوصا در ماه مبارک، هرچه غذا جلویش می گذاشتند لب نمی زد... می گویند نان را تکه تکه می کرد و به کره می زد و در دهان می گذاشت و با همان چند لقمه روزه می گرفت! یا می گویند هرگز روی تشک گرم و نرم و راحت نمی خوابید...


ما اینگونه می ارجاعیم . . . (اگر هنگام درس خواندن خسته شدی، سوال ارجاع بده!)

با نام و یاد دوست

سلامی از صفای دل و جان

از اینکه خداوند افتخار خدمت به دین را در فضای مجازی، که سنگر امروزی مقابله با دشمنان دین است را نصیب این حقیر نموده است،

بسی شکرگذار محضر ربوبی اش هستم

و امیدوارم که بتوانم در این سنگر، بهترین خدمت را به اسلام ناب محمدی، که همان مکتب حقه جعفری می باشد انجام دهم.

حقیقتا فکر نمی کردم فعالیت در بخش ارجاع، اینقدر سخت و طاقت فرسا باشد

چرا که اگر می دانستم اینقدر وقت گیر و طاقت فرساست، هرگز پیشنهاد همکاری در این بخش را قبول نمی کردم

چه کسی فکرش را می کرد برای ارجاع یک موضوع گاه نیم ساعت وقت بگذاری و آخرش ندانی به کدام انجمن و بخش تعلق دارد

و به کدام کارشناس ارجاعش دهی؟

تصور من از ارجاع دادن موضوع، تصور یک کار ساده و راحت بود

نه یک فرایند پیچیده، وقت گیر و حساس:ok:

بگذریم

در اینجا خاطرات و مطالب و نکاتی از ارجاع موضوعات ثبت می شود

که هم بیان تجربه ای باشد و هم ثبت خاطرات و لحظاتی شاد و گاه اندوهناک ...

و ما اینگونه می ارجاعیدیم . . . :Nishkhand:

ذکر خاطراتی شخصی از تحول ودگرگونی

سلام
ادامه این پست دوست داشتم خاطره ای اگر دارید که مسیله ای موجب تحول ودگرگونی تون وبه سمت خدا رفتنتون شده بیان کنید
این خاطره میتونه که خوندن یه متن ادبی یا شعر ودیدن یه ویدیو مذهبی یا سخنی از یه دوست هم باشه هر چند کوچک باشه ذکر کنید لطفا

برچسب: 

***ده خاطره از ده مادر شهید***



1) نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند .این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»

2) برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه باید صبر می کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره ها را یاد گرفته بودم .یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم ،گفتم «شماره پادگان محسنه .می تونی به ش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم .زود شماره را گرفتم .تانگاه کردم ،دلم هری ریخت .گفتم « این که شماره بیمارستانه.»گفتند:«نه مادر .شما که سواد نداری.این شماره ی پادگانه .»
گفتم :« راستش رو بگید .خودم می دونم بچه ام طوریش شده . هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.»

3) کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.» خندیدم . گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال به م سخت گذشته .» صداش می لرزید.

4)صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر . به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که ازگلوشان پایین نمی ره.»
گفتند «ما تقصیر نداریم .همین رو به ما داده اند .»گشتم آبدار خانه را پیدا کردم .در را باز کردم ،دیدم دارند صبحانه می خورند.نان داغ توی سفره شان بود .دادم بلندشد.گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید،مجروح ها نون خشک؟»
نان ها را از جلوشان جمع کردم ،بردم برای مجروح ها.

5)بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد، هم کار دختر ها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم .ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم ،خودش خمیر می کرد ،تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟» فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره ،باید در راه دوست بده»


6)به راننده ی آمبولانس سپرده بود «اگه شهید شدم ،حتما باید جنازه م رو به مادرم برسونی.یه برادرم شهید شده یکی هم مجروحه .دلم نمی خواد چشم انتظار من هم بمونه.»

7)پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیش تر از همه ناراحتی می کند. بعد ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی به ش کمک می کرده. تا نرفته بود جبهه ،صبح ها قبل از مدرسه مغازه اش را آب و جارو می کرد. این آخری ها دیده بودم موتورش نیست.سراغ موتور را ازش گرفتم،گفت داده به پیرمرد.به من سپرده بود به کسی نگویم.

Dirol همه چیز را آماده کرده بودند؛کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛ برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جز منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد.

9) اخبار جنگ را که تلویزیون می دیدم،ازخودم خجالت می کشیدم که پسرهام توی خانه هستند. بالاخره خودم راهیشان کردم. آن ها هم از خدا خواسته ،هر چهار تا با هم رفتند.

10)بعد از چند وقت آمده بود خانه .مثل پروانه دورش می گشتم.شام که خوردیم ،خودم رختخوابش را انداختم .خیلی خسته بود . صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده .بیدار که شد ، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟ گفت دلم نیومد توش بخوابم . بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»


برچسب: 

~≈٭ خاطرات و تجربیات امربه معروف و نهی از منکر ٭≈~ شما هم شرکت کنید...

[="Tahoma"][="#4169e1"]

بسم الله الرحمن الرحیم


در این تاپیک قصد داریم خاطرات و تجربیات از واجب فراموش شده (امر به معروف و نهی از منکر) رو قرار بدهیم.
خاطراتی که من قرار میدم از سایت "جنبش دانشجویی حیا" هست.
شما هم اگر خاطره ای دارید حتما اینجا بنویسید و میتونید برای این سایت هم ارسال کنید.

[/][/]

مجمـوعه سخـنرانی و خاطـرات مـرتبط با شهـید دکـتر مفـتح

انجمن: 

شرح زندگینامه «شهید آیت الله مفتح»

با صدای یک دانشجو

(34:58)


فایل: 

زندگینــامه ســرتيپ شهـيد احمـد كشـوري

انجمن: 

شهيد كشوري در تيرماه 1332 در خانواده اي متوسط به دنيا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبيرستان را به ترتيب در (كياكلا) و (سرپل تالار) – دو روستا از روستاهاي محروم شمال – و سه سال آخر را در دبيرستان (قنه) بابل گذراند.

شهید کشوری دوران تحصيلش را به خاطر استعداد فوق العاده اي كه داشت, به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل, علاقه زيادي به رشته هاي ورزشي و هنري نشان مي داد و در اغلب مسابقات رشته هاي هنري نيز شركت مي كرد. يكبار هم در رشته طراحي در ايران مقام اول را به دست آورد.

در رشته كشتي نيز درخششي فراون داشت. در زمان تحصيل, فعاليت مذهبي زيادي داشت؛ با صداي پرسوزش به مجلس و مراسم مذهبي شور خاصي مي بخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار, همواره مرثيه خواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده مي گرفت. در اين برنامه ها, تمام سعي خود را براي نشان دادن چهره حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالب هايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بي خبر براي آن درست كرده بودند, به كار مي برد و معتقد بود كه انسان نبايد يك مسلمان شناسنامه اي باشد. بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد. و چون در اين فكر بو كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد, در دوران دبيرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي, كتاب هاي بسياري درباره وضعيت سياسي جهان مطالعه نمود و در سال آخر دبيرستان با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليت هاي سياسي – مذهبي زد.

او با كشيدن طرح ها و نقاشي هاي سياسي بر عليه رژيم وابسته, ماهيت آن را افشاء مي كرد. بعد از گرفتن ديپلم, آماده ورود به دانشگاه شد كه با توجه به هزينه هاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت, از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد.




ورود به هوانيروز ارتش


احمد در سال 1351 وارد ارتش (هوانيروز) شد. البته هميشه از مسائلي كه در آنجا مي ديد, رنج مي برد, چرا كه رفتارها,مخالف شئونات عقيدتي او بود. در معاشرت با استادان خارجي، به گونه اي رفتار مي كرد كه آنها را تحت تاثير خود قرار مي داد. در اين مورد مي گفتم: من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خود باشد. و مي خواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را گسترش دهد.

شب هاي بسيار از مصيبت هاي فقرا سخن مي گفت و اشك مي ريخت و به فکر چاره جویی بود. و با همه خطراتي كه متوجه اش بود، به منزل فقرا مي رفت و ضمن كمك به آنان، ظلم هاي شاه ملعون را برايشان روشن مي ساخت.

شهيد كشوري چه پيش از انقلاب و همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب, جان بر كف و دلير براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت كرد و بسياري از شبها را بدون آنكه لحظه اي به خواب برود, با چاپ اعلاميه هاي امام به صبح رساند. او چه قبل و چه بعد از پيروزي انقلاب عقيده اش اين بود كه تنها راهبران راستين امت اسلام، روحانيون در خط امام هستند.

در ميان تظاهرات چندين بار كتك خورده بود,ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد مي كرد و مي گفت: (اين باطومي كه من خوردم, چون براي خدا بود, شيرين بود. من شادم از اينكه مي توانم قدمي بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار.)

در زمان بختيار با چند تن از دوستانش طرح كودتايي را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيت الله (پسنديده), برادر امام بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني(ره) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد. اما خوشبختانه با هوشياري امام و بي باكي امت, انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و نیازی به اين كار نشد.



دوران جنگ

وقتي غائله كردستان شروع شد، شهيد كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد, از بابت اين ناامني ناراحت بود.

سردار شهيد به خون خفته تيمسار (فلاحي) مي گفت: «شبي براي ماموريت سختي در كردستان داوطلب خواستم هنوز سخنانم تمام نشده بود كه جواني از صف, بيرون آمد. ديدم كشوري است.»

او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصف ناكردني است. يكبار به شدت زخمي شد و هلي كوپترش سوراخ سوراخ, ولي به فضل الهي و هوشياري تمام, هلي كوپتر را به مقصد رساند.

در زمان جنگ هم دست از ارشاد بر نمي داشت و ثمره تلاش هاي شبانه روزي او را مي توان در پرورش عقيدتي شيرمرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست. و شهيد شيرودي چه متواضعانه مي گفت: احمد, استاد من بود.

زمان كه صدام آمريكايي به ايران يورش آورد,احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركش از سينه اش بود, اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود, اما جواب داده بود: «وقتي اسلام در خطر باشد, من اين سينه را نمي خواهم.» او به جبهه رفت و چون گذشته, سلحشورانه جنگيد و مزدوران را به درك واصل كرد, به طوري كه بيابان هاي غرب كشور را به گورستاني از تانك ها و نفرات مزدور دشمن تبديل نمود.

او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا مي كوشيد. پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي داد. حماسه هايي كه در شكار تانك آفريده بود, فراموش نشدني است. شبها ديروقت مي خوابيد و صبح ها خيلي زود بيدار مي شد و نيمه شب ها, نماز مي خواند. و با اشك و تضرع و عبادت هاي نيمه شبش، به جهاد اكبر نيز می پرداخت.

او الگوي يك مسلمان كامل و به كمال رسيده بود و چه زيبا گفته است شهيد عزيزمان تيمسار فلاحي كه : «احمد فرشته اي بود در قالب انسان.»

او چنان مبارزه با كفر را با زندگي خود عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچكس برايش كوچكترين مانعي نبود، حتي مريم سه ساله و علي سه ماهه اش. هر بار كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها مي شد مي گفت: آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را نگيرند. هر كار سخت و دشواري را كه انجام مي داد, كار كوچكي مي شمرد و آن را وظيفه مي دانست. از كارهاي ديگران و قشرهاي مختلف در جبهه ها،خصوصا پاسداران قدرداني بسيار مي كرد. به برادران پاسدار علاقه وصف ناشدني داشت و مبارزه آنان را از خالصانه ترين مبارزات بعد از صدر اسلام مي دانست. يكبار پوتيني از برادر پاسداري به عنوان هديه گرفته بود و هرگز اين چكمه رزم را از خود دور نمي كرد مي گفت: «من اين را از يكي از خالصان درگاه احديت كه روحانيت و جهاد و شهادت از چهره و نگاهش مي بارد, گرفته ام.»

شهيد كشوري همواره براي وحدت هرچه بيشتر دو قشر پاسدار و ارتشي مي كوشيد؛ چنانكه مسئولين هماهنگي، و حفظ غرب كشور را مرهون او مي دانستند. او مي گفت: «تا آخرين قطره خون براي اسلام و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران كثيف كه سرهاي مبارك عزيزانم (پاسداران)را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.»

عشق شهيد كشوري به امام, چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف ناكردني است. بعد از انقلاب وقتي كه براي امام كسالت قلبي پيش آمده بود،او در سفر بود. در راه وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت و در حالي كه مي گريست، گفت: خدايا از عمر ما بكاه و به عمر رهبر بيفزا. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهدي قلب به رهبرش اعلام كرد. او بر اين عقيده بود كه تا در اين دنيا هست و فرصتي وجود دارد, بايد توشه اي براي آخرت بسازد. هرگز لحظه اي از حركت و تلاش باز نايستاد؛ بطوري كه مي گويند بارها در هواي ابري و حتي باراني پرواز كرد. او الله را مي ديد و به جهان جاوداني فکر می کرد.

عشق به الله, هر خطري را در نظرش هموار كرده بود و شهادت در راه الله براي او از عسل هم شيرين تر بود. آري ....




شهادت

بالاخره در روز پانزدهم آذرماه 1359 نيايش هاي شبانه اش به درگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك ماموريت بسيار مشكل اما پيروز باز مي گشت، در دره «ميناب» ايلام مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه هواپيماهاي مزدوان بعثي قرار گرفت و در حالي كه هلي كوپترش در اثر اصابت راكت هاي دو ميگ به شدت در آتش مي سوخت آن را تا مواضع خودي رساند و آنگاه در خاك وطن سقوط كرد و به مقام شهادت نائل گشت و پيكر پاكش در بهشت زهرا ميعادگاه عاشقان الله در كنار ديگر شهيدان فدايي به آرامشي ابدي دست يافت.

مهم‌ترين كتاب‌هايي كه تاكنون درباره سرگذشت خلبان شهيد احمد كشوري منتشر شده‌، عبارتند از:

ـ صحیفه پرواز (زندگی‌نامه شهدای هوانیروز) / سیدامیر معصومی، عليرضا پوربزرگ وافی / دفتر ادبیات و هنر مقاومت‏ / 1369.

ـ سیمرغ‏ (روایتی از ایمان و سلحشوری شهید کشوری، شهید شیرودی و همرزمانشان‏)/ حجت شاه‏محمدی و سیدامیر معصومی/ نشر هفت‏/ 1378.

ـ بر بال‌های سیمرغ‏ (خاطرات خلبانان تیزپرواز هوانیروز ارتش، امیرسرتیپ خلبان شهید احمد کشوری، امیر سرتیپ خلبان شهید علی اکبر شیرودی) / عبدالحمید موذن جامی / ارتش جمهوری اسلامی ایران، سازمان عقیدتی سیاسی / 1385.

ـ نرم‌افزار شهيد كشوري / نشر شاهد / 1386.

خاطراتی از سرتیپ شهید احمد کشوری

چشم و دل سیر

صبحانه‌ای که به خلبان‌ها می‌دادم، کره، مربا و پنیر بود یک روز شهید کشوری مرا صدا زد گفت: فلانی! گفتم: بله!

گفت: شما در یک منطقه جنگی در مهمانسرا کار می‌کنید. پس باید بدانید مملکت ما در حال جنگ است و در تحریم اقتصادی بسر می‌برد. شما نباید کره، مربا و پنیر را باهم به ما بدهید.

درست است که ما باید با توپ و تانک‌های دشمن بجنگیم، ولی این دلیل نمی‌شود ما این‌گونه غذا بخوریم. شما باید یک روز به ما کره، روز دیگر پنیر و روز سوم به ما مربا بدهید. در سه روز باید از اینها استفاده کنیم وگرنه این اسراف است. من از شما خواهش می‌کنم که این کار را نکنید.

من هم گفتم: چشم!(حاتم رمضانی؛ از کارکنان مهمان‌سرای استانداری ایلام)

تدبیر

اوایل، تخصص من هلی‌کوپتر جت رنجر(پرنده شناسایی) بود. در منطقه برای شناسایی همراه هم پرواز می‌رفتیم. هنوز جنگ به اوج خودش نرسیده بود. احمد به من گفت: تو نباید خلبان جت رنجر باشی. باید با هلی‌کوپتر کبرا پرواز کنی.

او اصرار می‌کرد و من می‌گفتم: چه فرقی می‌کند!؟

می‌گفت: تو ساخته شده‌ای برای پرواز با کبرا، باید با هلی‌کوپتر شکاری پرواز کنی. همین تشویق‌ها و اصرارها باعث شد که خلبان شکاری بشوم و حالا هر وقت برای پرواز با هلی‌کوپتر کبرا توی کابین می‌نشینم، یاد احمد می‌افتم.(سرهنگ خلبان حمیرضا آبی)


عشق به امام

عشق شهید کشوری به امام، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف ناکردنی است. بعد از انقلاب وقتی که برای امام کسالت قلبی پیش آمده بود، او در سفر بود.

در راه وقتی این خبر را شنید، از ناراحتی ماشین را در کنار جاده نگه داشت و در حالی که می‌گریست، گفت: خدایا از عمر ما کم کن و به عمر رهبرمان بیافزای!

وقتی به تهران رسید، به بیمارستان رفت و آمادگی خود را برای اهدای قلب به رهبرش اعلام کرد. او بر این عقیده بود که تا در این دنیا هست و فرصتی وجود دارد، باید توشه‌ای برای آخرت بسازد. هرگز لحظه‌ای از حرکت و تلاش باز نایستاد؛ طوری که می‌گویند بارها در هوای ابری و حتی بارانی پرواز کرد. او امدادهای خدا را می‌دید و به جهان جاودانی می‌اندیشید.


در كنار خانواده

روزی شهید کشوری به استانداری مراجعه کرده و گفت: می‌خواهم خانواده‌ام را به ایلام بیاورم.

این حرف برایم غیرقابل باور بود. چون بخشی از مناطق کشور به اشغال عراق درآمده بود از هر جهت احساس خطر می‌شد. روال منطقی و معمول این بود که مردم از مناطق جنگی به منطقه امن نقل مکان کنند.

اما دیدگاه و تفکر شهید کشوری جدای از این بود. فکر می‌کردیم در حد حرف باشد. اما بعدها با پافشاری و تاکید ایشان، تصمیم گرفتیم جایی برای خانواده ایشان در نظر بگیریم.

هر بار که از عملیات برمی‌گشتند سری به ما می‌زدند و می‌پرسیدند: خانه چه شد؟ زن و بچه‌ام نگرانند. می‌خواهم آن‌ها را به ایلام منتقل کنم.(علی محمد آزاد)

توسل به قرآن

وقتی قرآن می‌خواند، هر كارِِی داشتيم رها می‌كرديم و به صدای ايشان گوش می‌سپرديم.

در بعضی عمليات‌ها به منظور شناسايی، همراه هلی‌كوپتر «چت رنجر» به منطقه اعزام می‌شديم. وقتی شناسايی انجام می‌شد، در يكی از نقاط ملک شاهی كه از قبل به عنوان محل قرار در نظر گرفته بوديم، به هم می‌رسيديم. منطقه را ارزيابي می‌كرديم و بعد كشوری، قرآن تلاوت می‌کرد.

با آن‌كه منطقه كاملا نظامی بود و از هر طرف خطر را احساس می‌كرديم، اما ساير هلی‌كوپترها بی‌سيم را روشن می‌كردند و به صدای دلنشين او گوش می‌دادند. گويی جنگ نبود و در منطقه عملياتی نبوديم.

يكی از دلايل قوت قلب نيروها و پيش‌روی آنان تا عمق مواضع عراقی‌ها، همان توسل به قرآن بود.(علی محمد آزاد)

خاطراتی از شهید صیاد شیرازی

بسم رب الشهداء

خدایا به داد برس!



سنندج شهری مرده و غرق در خون. در گوشه و كنار شهر اجساد زنان و مردانی كه متهم به همكاری با سربازان جمهوری اسلامی شده بودند، پای دیوارها تلمبار شده بود.


زمین كوچه‌ها و خیابان‌ها پر از چاله‌های انفجار، به صورتی آبله گرفته می‌ماند.

یحیوی و نیروهایش سرمست و نعره‌زنان در خیابان‌ها می‌گشتند؛ لباس خونین نصرت‌زاد را به دست گرفته بودند و هوار می‌زدند.

ـ آهای مردم غیور كردستان، بیایید و لباس خونین جلاد شهرتان را ببینید!

ـ نصرت‌زاد را كشتیم. شهر دست ماست.

ـ كردستان را آزاد می‌كنیم. ما خلق كرد باید حقوق خودمان را بدست بیاوریم.

دود آتش و انفجار بر فضای شهر سنگینی می‌كرد. خیابان‌ها به شكل محسوسی رعب‌آور بود و نگاه‌های تندتند و كنجكاو از پشت پنجره‌های بسته و پسِ پرده‌های آویخته به نیروهای ضدانقلاب خیره می‌ماند.

یحیوی گفت: «باید نیروهایش هم ببینند.»

رفتند به سوی پادگان. نیروهای مدافع از پسِ حصار آهنی پادگان از درون سنگرها به نیروهای ضد‌انقلاب كه محاصره‌شان كرده بودند و به سویشان شلیك می‌كردند، جواب می‌دادند. برای لحظه‌ای صدای شلیك ضدانقلاب قطع شد. بعد صدای یحیوی از بلندگویی به گوش محاصره‌شدگان رسید: «آهای فریب‌خورده‌ها ببینید! این لباس فرمانده شماست. این خون نصرت‌زاد است كه این لباس را سرخ كرده است.»

چند سرباز گریه كردند. امیری نهیب زد: «خجالت بكشید؛ دروغ می‌گوید.»

یكی از سربازها گفت: «پس چرا سرهنگ نمی‌آید. نكند همة ما اینجا كشته شویم و كسی به فریادمان نرسد؟»

امیری گفت: «از بی‌سیم خبر دادند كه نیروهای كمكی در راهند. می‌جنگند و می‌آیند. قول داده‌اند امشب خودشان را برسانند.» سرباز دیگر گفت: «سروان، دیگر نه غذا داریم نه چكه‌ای آب. مجروحین آب می‌خواهند؛ تشنه شهید می‌شوند.»

امیری بغض كرد. از لحظه‌ای كه وصیت نصرت‌زاد را شنیده بود، برای لحظه‌ای گریسته بود؛ خودش را كنترل می‌كرد تا جلوی سربازها اشك نریزد.

ـ گفته‌اند می‌آیند. من مطمئنم می‌آیند. همین امشب می‌آیند.

ـ الان چهل روز است تو محاصره‌ایم. می‌خواستند بیایند تا حالا آمده بودند.

ـ توكّلتان كجا رفته! جاده‌ها بسته است. می‌آیند، امشب می‌آیند!

امیری خمیده و پرشتاب به سوی ساختمان اصلی پادگان دوید. مجروحین در اتاق‌ها ناله می‌كردند و آب می‌خواستند. امیری مستأصل از دیدن حال و روز آنها به اتاق خلوتی رفت. در را بست و نشست. دلش گرفت. به سجده رفت. شانه‌هایش لرزید. گریه تسكینی برای دردهایش شد.

سربازی آمد و گفت: «قربان! بچه‌های باشگاه افسران می‌گویند دیگر حتی آب لجنی ته استخر باشگاه هم تمام شده. چكه‌ای آب ندارند!»

امیری آه كشید. بلند شد و بیرون رفت. چشم دوخت به باشگاه افسران كه روی یك بلندی وسط شهر قرار داشت. فكری شد كه آنها چهل و چهار روز است با چنگ و دندان مقاومت می‌كنند. با گرسنگی و تشنگی دست و پنجه نرم می‌كنند. «ای خدا به دادمان برس!»

گرگ و میش صبح بود و نسیم خنكی می‌وزید. صدای خشك چند تك‌تیر فضا را شكافت. چشمان امیری سرخ و متورّم به روبرو دوخته شده بود. به جایی كه ضدانقلاب آزاد و راحت می‌گشتند و به دلخواه شلیك می‌كردند.

امیری بی‌سیم خواست. گوشی بی‌سیم را گرفت.

ـ اژدر، اژدر، عقاب! اژدر، اژدر، عقاب!

ـ اژدر به‌گوشم.

امیری چشم به باشگاه افسران دوخت كه در بلندای وسط شهر چون قایقی شكسته بر صخره‌ای در میان دریای پُركوسه محاصره شده بود.

ـ اژدر اوضاع چطوره؟

ـ قربان دیگر لجنِ ته استخر هم دارد ته می‌كشد. عطش، بچه‌ها تشنه‌اند. امیری لب زیرین‌اش را به دندان گرفت. آه سردی كشید و گفت: «می‌آیند، قول داده‌اند!»

امیری ولوم فركانس بی‌سیم را چرخاند. به گوشة دیگر شهر - جایی كه نمی‌دید اما فرودگاه شهر آنجا بود - دقیق شد.

ـ پرستو، پرستو، عقاب!

ـ پرستو به‌گوشم.

ـ چه خبر؟

ـ قربان چی شد؟

ـ می‌آیند پرستو.

ـ مهماتمان دارد تمام می‌شود!

صدای بلندگوی مهاجمین در فضا پیچید:

«با شما هستم فریب‌خورده‌ها. این آخرین اخطارمان است. فقط نیم ساعت وقت دارید. دستانتان را بگذارید روی سرتان و تسلیم شوید. قول شرف می‌دهم كاریتان نداشته باشیم. چرا به خاطر هیچ و پوچ خودتان را به هلاكت می‌دهید. به خاطر كی؟ به خاطر...»

امیری گوش تیز كرد. صدای نامفهومی از ورای صدای بلندگو می‌آمد. بی‌سیم‌چی گفت: «قربان می‌شنوید؟»

امیری هیس گفت و دستش را بلند كرد. فریاد شادمانِ دیده‌بانی از بالای ساختمان مركزی كه دوربینش را تكان می‌داد، همه را به خود آورد.

ـ هلی‌كوپتر. هلی‌كوپتر. آمدند!

فریاد شادمانِ سربازها بلند شد. صدای بلندگو قطع شد.

بی‌سیم‌چی گوشی را دست امیری داد. امیری دستش می‌لرزید.

ـ به‌گوشم!

ـ من صیّاد‌شیرازی هستم. به بچه‌های فرودگاه بگو تامین بدهند.

ـ چشم قربان. خوش آمدید!

هلی‌كوپتری در گوشة آسمان ظاهر شد و بعد دو هواپیمای غول پیكر c-130 به سوی باند فرودگاه پایین كشیدند.

منبع: آخرین گلوله صیاد، به قلم داود امیریان
تبیان

نماز عشق ✿✿مجموعه خاطرات نماز و دعا در جبهه✿✿



خاطراتی از کتاب نماز عشق
نوشته ی ابوالفضل دربانیان

به نقل از:مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن