خاطرات

خاطرات شخصی از عاشقان خدا

انجمن: 


بسم الله الرحمن الرحیم

باسلام خدمت کاربران گرامی

در این موضوع قصد دارم با همیاری شما خوبان، خاطرات شما رو از اولیای الهی جمع کنیم تا انشاء الله همه کاربران از نکاتی که در خاطرات هست فیض ببرند! شاید حتی یک کتاب شد!

خاطرات دوستانم را از زبان خودشان در زیر نقل میکنم

اخلاص عاشقان خدا
زمانی که دبیرستان میرفتم(مشهد). یه روز معلم دینی مون شیخ بهلول رو به دبیراستان آورده بود. ایشان برای ما سخنرانی کردند و در آخر سخنرانی شعر "دیر بیدار شدیم" خودشون رو خوندند و بعد دعای باران را خواندند!

فردای اون روز، صبح ما ورزش داشتیم و تو مجتمع ورزشی شهید بهشتی بودیم که دیدم ساعت 9 باران شروع شد!!! عجیب اینکه هم باران بود و هم آفتاب می تابید! هر دو با هم!
زنگ آخر که میخواستم برم مدیرمون منو صدا زد و گفت امروز اخلاص رو دیدی؟ دیدی بارون بارید؟!!!
گفتم بله دیدم و ....

بصیرت
روزی سوالی برام پیش اومده بود که تنها یه عارف جواب رو میدونست! برای همین از استادم خواستم که اگه عارفی مثل آیت الله بهجت را در مشهد می شناسند به بنده معرفی کنند!
ایشان گفتند میدان شهدا مهر و چاپ فلان! اونجا جناب شیخ بساطی هست و.. !

وقتی اونجا رفتم دیدم یه سیدی با یه پیر مردی روی پله ها دم در اون مهر و چاپ نشسته و بساطش هم پهن کرده! و ایشون منو ندید چون با هم صحبت میکردند!

از مغازه کناری پرسیدم با شیخ بساطی کار دارم کجا میتونم ایشون رو بیابم؟
گفتند: همین کنار هست. چیکارش دارید؟ این بنده خدا رو ناراحت و اذیت نکنید! همین دیشب یکی اومد و ایشون رو رنجیده خاطر کرده بود!
گفتم: نه! فقط یه سوال دارم!

بعد رفتم گفتم سلام! ایشون هم گفتند سلام و بعد سرشون رو به آسمان کردند و گفتند بالاخره پیدام کرد!!!!! ( میدونستند من دارم دنبالشون میگردم ) و منم سوالم رو پرسیدم و رفتم!

بعدها فهمیدم ایشون حاج آقای موسوی و مستجاب الدعوه اند!

حُسن و جمال ولی الله
شبی خواب دیدم که رفتم به دیدار علامه ذوالفنون و ایشون مشغول عبادت هستند.
نماز ایشان که تمام شد. نزدیک ایشان شدم ولی دیدم چهره ای بسیار زیبا و جوان با چشمانی درشت و آهویی و موها و ریش سیاه سیاه! دارند.

پرسیدم شما آقای حسن زاده آملی هستید؟ فرمودند بله خودم هستم و ...

✿ ●خاطرات تصویری کوتاه وخواندنی شهدا● ✿به خاطر مادر . .



سلام و عرض ادب
در این تاپیک فقط خاطرات تصویری شهدا قرار میگیره

تصاویر گرافیکی مرتبط با شهدا را در تاپیک زیر ارسال کنید

✵☼پوستر ها و طرح های گرافیکی شهـــــــــدا و دفــاع مقـــدس☼✵

در این تاپیک هم تصاویر غیر گرافیکی مرتبط با جبهه و جنگ

‡‡✿‡‡ مجموعه تصاویر جبهه ، جنگ و شهدا ‡‡✿‡‡

در این تاپیک هم پیام و وصیت نامه تصویری شهدا را ارسال کنید

وصیت نامه تصویری شهدا

روحــــمان با یادشــــان شـــاد :Gol:


*************
اولین خاطره تصویری
خاطره شماره 9 از مجموعه کتاب یادگاران



جهت مشاهده تصاویر در اندازه اصلی وکیفیت بهتر بر روی آن ها کلیک کنید


~•❀ چادرهای سرخ ❀•~ خاطراتی کوتاه از بانوان شهیده

بسم الله الرحمن الرحیم

چادرهای سرخ
خاطراتی کوتاه از بانوان شهیده

ملتی که بانوانش در صف مقدم برای پیشبرد مقاصد اسلامی هست ؛ آسیب نخواهد دید ، ملتی که [ بانوانش ] در میدان های جنگ با ابرقدرت ها و با مواجه شدن با قوای شیطانی قبل از مردها در این میدان ها حاضر شده اند پیروز خواهد شد . ملتی که شهید در راه اسلام ، هم از بانوان دارد و هم از مرد ها و شهادت را هم بانوان طلب میکنند و هم مردها ، آسیب نخواهد دید ...

صحیفه امام ، ج 13 ، ص 129

گردآوری : خانم ف.ص. فلاح زاده (صبر)

خاطرات کوتاه شهدا + ترجمه انگلیسی

بسم رب الشهدا
عرض سلام و ادب.
دوستان در این تاپیک فقط خاطراتی که ترجمه انگلیسی دارن قرار میگیرن.
در صورت تمایل به همکاری در ترجمه خاطرات به آیدی بنده پیام بدهید.

خاطرات لوتی با آقا سید

سلام و عرض ادب خدمت شاه نجف و همه بر و بچ و اهالی با مرام آسک دین دات کام

حقیقتش دیدم در اون موضوع کلبه فیروزه ای مزاحم دوستان میشم و بین عرایضم

فواصل ایجاد میشه و همین موجب فطرت در مطالب میشه

بر آن شدم در این موضوع که به لطف و محبت سروران آسک دین دات کام بالا می

آید با دوستان اختلاط کنیم

چاکر بر و بچ اسک دین دات کام :looti:

خاطرات من و فرزندم

سلام
خواستم این تاپیک جدید رو ایجاد کنیم تا در اون خاطرات شیرین خودمون با فرزندانمون رو بذاریم و بدین شکل از تجربیات همدیگه در زمینه تربیت کودکانمون استفاده کنیم...
اولین خاطره رو خودم می ذارم:

من یه دختر کوچولو 14 ماهه دارم که اسمش زهرا ست و البته خیلی شیطون و بازیگوشه مثل بچه گی های خودم!!!
این خاطره مربوط میشه به 2 ماه پیش که تولدش بود. یه جشن کوچیک ترتیب دادیم و بعد از جشن که تنها شدیم بهش گفتم بگو بابا. اونم نگفت! چند بار پشت سر هم تکرار کردم ولی بازم نگفت. بعد از چند دقیقه شروع کرد به گفتن البته اولش زیاد مفهوم نبود ولی کم کم واضح تر شد. بعد یکسره شروع کرد به گفتن. منم پا به پاش میرفتم تا اینکه یه نیم ساعتی گذشت اما این دفعه اون بود که بی خیال نمی شد!! اینقدر گفت که خسته شدیم!!!
بعد تحقیق کردم و فهمیدم اول که بهش گفتم بگو بابا داشته تو ذهنش جاسازی می کرده و تلفظش رو یاد می گرفته و بعد به دلیل تکرار من، فکر کرده باید تکرار کنه!!! پس به این نتیجه رسیدم که برای اینکه چیزی رو یادش بدم باید اول چند بار بهش بگم و بعد بهش زمان بدم تا تو ذهنش جاسازی کنه و بعد دوباره یادآوری کنم تا خوب یاد بگیره...
خوشحال میشم خاطرات شما رو هم بخونم البته خودمم باز هم خاطره می ذارم!!!

‿︵‿✿‿︵‿ســفره شـب یـــلدا‿︵‿✿‿︵‿





شب یلدا در سنگر شش متری در فاصله 100 متری عراقی‌ها
سال 65 و در شب یلدای آن سال ما در منطقه "علی شرقی، علی غربی" و تپه 160 بین دهلران و موسیان ایران و مرز عراق در سنگری تنها به وسعت 6 متر و در فاصله کمتر از 100 متری با نیروهای عراقی بودیم و چون در تیررس عراقی‌ها بودیم سقف سنگر را بسیار پائین آورده بودیم تا از دور دیده نشود.
در آن شب 15 نفر بودیم و چون سنگرمان کوچک بود به سختی کنار یکدیگر نشستیم. اما سفره‌ای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و عکس همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمی‌شود و شب خاطره‌انگیزی شد.
در آن شب توسط یکی از بچه‌های اهواز، هندوانه‌ای تهیه شد، من نیز تخمه و پسته‌ای که یک ماه قبل وقتی در مرخصی بودم تهیه کردم، را توی سفره گذاشتم و بچه‌های شمال هم چند دانه ازگیل و گلابی جنگلی آوردند. سوغات بچه‌های طارم زنجان هم زیتون بود.

►►► داستان های کوتاه ◄◄◄

بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت . خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت .
بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود.
سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش ‍ را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم . آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن .
آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت .
طبیب مسلمان شد یا نه ؟
وقتى بشر حافى مریض شد؛ همان مرضى که بر اثر آن فوت کرد. دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند: باید ادرارت را به طیب نشان دهیم تا راهى براى علاج بیابد.
گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من مى کند.
گفتند: این کار باید حتما انجام شود.
گفت : مرا رها کنید، طبیب واقعى مریضم کرده است .
دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند: طبیبى است نصرانى که بسیار حاذق و ماهر است . بشر وقتى دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :
فردا صبح ادرارم را براى آزمایش به آنها بده .
فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند، نگاهى به آن کرد و گفت : حرکت دهید، حرکت دادند، گفت : بر زمین بگذارید، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند. یکى از آنها گفت :
در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص دارى ، ولى حالا مى بینیم چند مرتبه حرکت مى دهى و به زمین مى گذارى ؟!
طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولى از تعجّب ، عمل را تکرار مى کنم ، اگر این ادرار از نصرانى است متعلق به راهبى است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافى مى باشد.
گفتند: همانطور که تشخیص دادى از بشر است . همین که طبیب نصرانى این حرف را شنید، مقراضى (قیچى ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت :
اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله
رفقاى بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند: آرى . ولى تو از کجا خبردار شدى ؟ گفت : وقتى شما رفتید، مرا خواب گرفت . در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبى که براى طبیب فرستادى آن مرد مسلمان شد و ساعتى نگذشت که بشر از دنیا رفت

•▪•●ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ●•▪• دفترچه خاطرات اسک دینی ها •▪•●ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ●•▪•

به نام علی اعلی

دو روز مونده بود به جلسه ای که باید اون رو به بهترین نحو برگزار می کردم.

از چند هفته قبل دنبال کتاب و مقاله بودم. از بس کتابها و مقالات رو زیر و رو کرده بودم از حفظ شده بودم.

دنبال مطالب تازه و جدیدتر بودم. دوست داشتم که هم مطالبم تازه و جدید باشه و هم اینکه قالب و سبکش ابتکاری و نو باشه.

چاره ای نداشتم جز نشستن پشت سیستم و جستجو در دهکده جهانی!

این بود که علیرغم میل باطنی ام پشت کاممپیوتر نشستم و مشغول جستجو در اینترنت شدم.

کلمه مورد نظرم رو تایپ کردم و دکمه اینتر رو فشار دادم. در کسری از ثانیه انبوهی از اطلاعات بر روی صفحه مانیتور ظاهر شد.

یک صفحه که حاوی دهها لینک بود.

بر روی یکی دوتا از اون لینکها کلیک کردم. ولی آدرس یکی از اون لینکها برای من خیلی جالب بود: AskDin

خیلی جالب بود!
و این توجهم رو به خودش جلب کرد.
این بود که بر روی لینک سایت کلیک کردم و وارد سایت شدم.

اشتباه کردم!
سایت نبود یک انجمن بود ( فروم) این رو از پرسش و پاسخهایی که میان کاربرانش رد و بدل شده بود فهمیدم.

قالب زیبا و ساده ای داشت رنگ بکگراند صفحه سایت هم دلنشین بود. کنجکاو شدم که در سایت سرک بکشم!

نکته که برای من خیلی جالب بود این بود که بر خلاف سایر انجمن ها و فروم ها که باید برای مشاهده لینکها و دانلود فایل ، عضو اون انجمن و سایت می بودیم؛ اما این انجمن اونطوری نبود.

برای مشاهده مطالب و دانلود فایلهای ضمیمه ، نیازی به عضویت نبود.

در یکی دو تا تاپیک سرک کشیدم و از کلمات رد و بدل شده به صمیمیت میان کاربران پی بردم. به نظرم فضای خوبی آمد این بود که من هم عضو شدم.

ده هزار و چهارصد و یازدهمین عضو انجمن گفتگوی دینی . . . .

و اکنون حدود یکسال از آن روز می گذرد. . . .

چه زود گذشت! یادش بخیر!

در این مدت با انجمن گفتگوی دینی و کاربرانش چه لحظات شاد و یا غمگینی رو که نگذراندیم!

چه سوالات و مطالبی که از کارشناسان و پاسخگویان سایت سوال نکردیم!

چه بسیار لحظاتی که با کاربرانش همدردی کردیم ؛ با شادیهایشان خندیدیم و در غمهایشان گریستیم.

چه جمعه هایی که با فضای معنوی سایت به یاد غربت و تنهایی مولا افتادیم و گریستیم.

چه تعداد صلوات هایی که به جای لایک در زیر پستهای دوستان و کاربران سایت نفرستادیم.

و چه بسیار مطالعه کردیم و کتاب خواندیم تا در بحث و گفتگوهای انجمن، خدای ناکرده مطالب اشتباه و غیر معتبر و غیر علمی به زبان نیاریم!

و . . . .

اکنون که بیش از 3 سال از فعالیت انجمن گفتگوی دینی می گذرد؛ تعداد کاربران به بیش از 20 هزار نفر رسیده.

به نظرم جای خالی همچین تاپیکی احساس میشه.

تاپیکی که کاربران بتونند در اون خاطرات خودشون رو با زبان و قلم خودشون بنویسند.

قوانین ارسال پست دراین تاپیک:

1- ارسال خاطرات و مطالب خصوصی ممنوع می باشد.
2- با توجه به قوانین سایت، از درج هرگونه مطالب سیاسی و جناحی خودداری نمایید.
3- سعی شود که خاطرات حاوی یک پیام و نتیجه باشد.
4- از مطالب آموزنده و مفید مذهبی، دینی، اجتماعی و فرهنگی استفاده شود.
5- حتی الامکان طولانی و خسته کننده نباشد.
6- از فونت و رنگ مناسب استفاده شود.
7- بحث و گفتگو در خصوص خاطرات مطرح شده در تاپیک ممنوع می باشد.

پیشاپیش از کاربرانی که این نکات رو رعایت می کنند صمیمانه سپاسگزارم .

منتظر خاطرات شما هستیم

اینجا دفترچه خاطرات اسک دین است

ما را از اعماق قلب اسک دینی ها می خوانید!

خاطرات دانشمند بسیجی شهید احمدی روشن+دستخط شهید احمدی روشن

مقدمه کتاب ((آقا مصطفا)) خاطرات دانشمند بسیجی شهید مصطفی احمدی روشن





گفتند طلب علم واجب است،
اما نگفتند چرا،
تا ما خودمان چشم و گوش باز کنیم و در اعصار مختلف،
چراهای مختلفش را ببینیم.
در یک عصر،علمی را که ناجی دینمان بود،
در عصری دیگر ناجی حریت و آزادی مان،
و امروز استقلالمان;
که نگهبان دینمان است و هم نگهبان حریت و آزادی مان.

وقتی این همه ارزش در گرو علم است ، آیا ارزش و جایگاه ((مداد العلما افضل من دماء الشهدا))بر کسی پوشیده می ماند ؟

ارزش کسی که بر مسند علم نشسته و هم می طهور شهادت را لاجرعه سر کشیده چطور ؟
ما محرومان درک مقام فقاهت و شهادت ، در وصف شهیدان سنگر علم چه می توانیم بگوییم،جز سکوت؟...

حکایت آقا مصطفی
حکایتی چنین است!
موسسه فرهنگی هنری شاهد

به نقل از وبلاگ:افسر110