خاطرات

■▫■ جنگ بي سيم !!!■▫■




در عمليات كربلاي پنج، وضعيت گردان از نظر شهيد و مجروح، بسيار بد بود. از كل گردان تنها 35 نفر باقي مانده، كه آنها هم زمين گير شده بودند. «حاج مهدي طياري» به فكر استفاده از جنگ بي سيم افتاد. به اين منظور تمام بي سيم هاي موجود در گردان به كار افتادند و مكالمه اي فرمايشي شروع شد:

- برادر سريع بيا اين محور، ما بايد اين جا را نگه داريم
- از طرف ديگر شنيده مي شد: برادر مجيد و نيروهايش رسيدند،
- آن يكي ادامه مي داد براي ما هم نيروي كمكي رسيد

و همزمان چند آر.پي.جي.زن كه در طول خط مستقر بودند، شروع به شليك آر.پي.جي. مي كردند.
دشمن كه در حال شنود كانال هاي مختلف بي سيم بود، به گمان اين كه واقعا ما از نظر نيرو و مهمات پشتيباني شده ايم، از حملة نهايي منصرف شد و به اين طريق، توانستيم خط را نگه داريم

منبع

خاطرات جلسات خواستگاری

سلام من واقعا خوشحال شدم که با این سایت آشنا شدم خودمم خیلی توی زمینه ی ازدواج جوانان کار کردم در حالی که خودم مجردم و خیلی هم دوست دارم زود ازدواج کنم تا هم از گناه دور باشم و هم تکمیل بشم

این داستان خواستگاری رفتنای منه امیدوارم به دردتون بخوره
من یک فروم ازدواج هم راه انداختم و تا حالا 4 تا وبلاگ زدم درباره ی ازدواج موفق و سخنرانی های استادان بزرگ مثل دهنوی رو گوش دادم و آپلود کردم با لینک مستقیم

من سید آرش
متولد مشهد

بعد از گرفتن دیپلم کامپیوتر دو ترم نرم افزار کامپیوتر خوندم در دانشگاه ولی به اصرار مادرم که با مدرک دانشگاه راحت کار گیر نمیاد رفتم دوره ی تخصصی کارگر ماهر 2800 ساعته طرح ایران و آلمان بعد از اون میخواستم اول یک کاره خوب پیدا کنم بعد درکنارش به درسم ادامه بدم که تا الان نشده
در کل پدرم 8 سال پیش فوت کرد و مادرم در سال قبل ازدواج کرد و تهران زندگی میکنه من در این یکسال و خورده ای که تنها زندگی کردم 4 بار با خالم رفتم خواستگاری که خواستگاری اول باعث شد بفهمم هیچی از زن ها نمیدونم برای همین به دنبال تحقیق رفتم و سخنرانی های استادان مختلف رو گوش دادم یک چند تایی هم کتاب خوندم در حال حاضرهم هر مطلبی پیدا کنم میخونم سخنرانی ای هم گوش نداده باشم گوش میدم
این که خواستگاری های دیگه چی شد

خواستگاری دومین دختری که یافتیم دختره مناسبی بود البته یخورده زیادی به خاطر سخت گیری های اضافه که خانوادش داشتند ساکت بود و کم حرف میزد ولی با این حال از زیر زبونش یکم جواب کشیدم که چه نوع شخصیتی داره
در کل قرار شد عقد کنیم ولی به خاطر اینکه برادر ناتنیش آدم رذلی بود(تا روزی که خواستیم عقد کنیم ندیده بودیمش)حاج آقا جوش آورد و رفت بیرون منم که فکر میکردم با این دخالتایی که هنوز به زندگی نکشیده میکنه وای به حال وقتی عقد کنیم برای همین اصراری نکردم

سومین نفری که رفتیم خواستگاریش در جلسه ی اول با اینکه دختری بسیار خوشگل بود چشمم رو نگرفت ولی در جلسه ی دوم که با هم حرف زدیم به دلم نشست البته قبلا عقد کرده بود یا یک پسری که معتاد از آب در اومده بوده برای همین به من گفت منم اون موقع فکر میکردم لازمه با اینکه گفتن یا نگفتن توی زندگی آینده ی ما تاثیری نمیذاشت چون پدرم از دنیا رفته بود مشخص نمیشد و این از چیزایی بود که نباید میگفتم شما هم درس بگیرید هر راستی رو نگید هیچی پدر و مادرم چند سال قبل فوت پدرم جدا شده بودند خوب دختره اتفاقا خوشش اومد از اینکه گفتم و در آخر خیلی هم راضی بود ولی نمیدونم چرا والدینش مخالفت کردند احتمال دادیم برای همین باشه چون خوب قبلا تحقیق کرده بودند همه چی هم جور بود ولی والدینش ترسیدند چون یکبار دخترشون طعم شکست رو چشیده بوده ترسیدند دوباره بچشه

چهارمین دختری که رفتم خواستگاریش از نظر خانواده که من بسیار خوشم اومد خانواده ای اصیل متدین و البته خشک مذهبی نبودند مثل خانواده ی دومین نفری که رفتم خواستگاریش که حتی اجازه ندادند جلسه ی دوم با هم حرف بزنیم در کل دختره زیبایی بود و از نظر چهره و مذهبی و فرهنگی و خیلی چیزای دیگه به هم نزدیک بودیم البته آشپزی حتی نیمرو بلد نبود من گفتم عیبی نداره من آشپزی میکنم تو هم تمرین کن یاد بگیر
ولی نفهمیدیم چرا جواب منفی دادند چند بار تلفن زدیم تا بفهمیم چرا ولی گفتند نمیگه دختره چرا منفی بوده
بعد از مدتی دوباره اصرار کردم بپرسن و اینبار دختره گفت که احساس میکنم هنوز ازدواج برام زوده

در کل یک شماره یکی از همسایه ها بهم داد منم دادم خالم زنگ زد ولی وقتی فهمیدند که من سادات هستم گفتند نمیپذیرند
گفتند که دختره میگه میترسم توی زندگی یک چیزی بهش بگم که مجبور شم جواب حضرت فاطمه رو بدم

هیچی دیگه در کل هنوز مجردم تو خماری هم موندم کسی رو هم ندارم باهاش راحت باشم حتی درد دل کنم و مادربزرگم هم ای بگی نگی از همه باهاش راحت ترم

خاطرات مهران‌رجبی از همرزمی با شهید همت

به گزارش مشرق به نقل از خبرگزاری دانشجو، از جمله این خاطرات مربوط به زمانی است که این بازیگر به مناطق جنگی شمال غرب و جنوب کشور اعزام شده بود.
متن ذیل گفت و گوی «خبرگزاری دانشجو» با مهران رجبی است که از همرزمی با شهیدان همت، عباس کریمی و چراغی می گوید:
اصولاً زمانی ‌که اعزام‌های بسیج و سپاه انجام می‌شد کمدی‌های آن بیشتر از اقدامات جدی‌ بود؛ زیرا افراد اعزامی را جوانان بانشاط تشکیل می دادند.
در تمام هفت، هشت اعزام‌ من در مجموع دوران جنگ، یکی هم از سوی سازمان‌ بسیج دانشجویی بود.
یک روز از طرف بسیج ناحیه یک کرج به ما گفتند که عملیات بسیار خاصی در بندرعباس است که باید بچه‌های سد کرج سریعاً با هواپیما اعزام شوند؛ ما چون اهل سد کرج بودیم و مسائل آبی را خیلی خوب می‌دانستیم، در این زمینه فعالیت ‌کردیم.
کمتر از ۱۲ ساعت، ۲۰ نفر جمع شدیم و از سمت سد کرج به سازمان بسیج دانشجویی رسیدیم؛ اینجا پر از نیروهای اعزامی بود و تصورمان این بود که باید با هواپیما اعزام شویم.
ساعت ۹ شب شد، همین جا غذایی خوردیم و لباس نظامی پوشیدیم و سوار اتوبوس‌ها شدیم، فکر می کردیم ما را در فرودگاه پیاده می‌کنند و خودشان هر جا که بخواهند، می‌روند؛ از قزوین و استان‌های دیگر رد شدیم، صبح که بیدار شدیم، دیدیم روی تابلو نوشته ایلام ۵۰ کیلومتر.
گفتیم که حتماً می‌خواهند ما را از فرودگاه ایلام اعزام کنند، در قرارگاهی نزدیک ایلام پیاده شدیم و رزمنده‌هایی که با ما بودند وارد گردان و گروهان های خودشان شدند، ولی ما ۲۰ نفری که از سمت کرج آمده بودیم جایی نداشتیم و کسی هم به استقبال ما نیامد؛ دو روز در چادر علاف‌ها ماندیم، برای خودمان می‌گشتیم و خیلی خوش می گذشت.
پس از دو روز از قرارگاه اصلی آمدند و پرسیدند که بزرگ‌تر گروه کیه؟ که من بودم و جلو رفتم، گفتند باید بریم صحبت کنیم تا ببینند که تا کنون پشت موتور نشسته ایم یا نه، رفتیم توی چادری که آنجا بود و برای اولین بار شهید عباس کریمی را دیدم که فرمانده لشکر بود.
متوجه شدم که قضیه جدی است؛ وی گفت که این نقشه من بود، ولی نمی‌توانستم نقشه را به شما بگویم. بعد گفت که موضوعی پیش آمده، می‌توانم روی شما حساب کنم یا نه؟ شما جایی می‌روید که شاید دیگر برنگردید، گفتم من از بچه‌ها مطمئنم، ولی دو نفر نمی‌توانند بیایند؛ چون اجازه آنها را از بزرگترهایشان نگرفته ام.
آمدم با بچه‌ها صحبت کردم، با آن دو نفر خداحافظی کردیم و گفتیم ما جایی می خواهیم برویم که خودمان هم نمی دانیم کجاست، همه موافقت کردند، غروب همان روز دو تا ماشین جیپ آمد، سوار شدیم، راننده پنج تا ۲۰ لیتری بنزین پر کرده بود، به ما اسلحه دادند و گفتند که مراقب باشید به ماحمله نشود، به جایی رسیدیم که یک فضای بسیار باز بود و مردمان کرد با سبیل کلفت و مسلح آنجا بودند.
آنجا که رسیدیم غذاها را گرفتیم و رفتیم روی میز نشستیم که بخوریم؛ یکی از کردها گفت: غذای من مرغ نداره (با لهجه و صدای کلفت)؛ یکی از آن افراد مسلحی که آنجا بود دست انداخت توی غذای من و مرغ را از بشقاب من برداشت و در ظرف وی گذاشت؛ ما هم جرات نکردیم، چیزی بگوییم.
در میان ما، دو نفر روی جعبه انگور نشسته و روی غذاهای روی میز می‌کوبیدند، به حدی که آب انگورها به اطراف می‌پاشید.
خلاصه غذا را خوردیم و نزدیک خط مرزی در کردستان عراق رفتیم، دو نفر از روی تپه پایین آمدند و گفتند که دو نفر از بچه‌های شما باید بروند نگهبانی بدهند، ما قبول کردیم و تا صبح از ترس بیدار بودیم و خوابمان نبرد.
صبح به سنگری که کنار ما بود و سه تا موتور قایق در آنجا قرار داشت، رفتیم، یکی از فرمانده‌ها به سمت ما آمد، در آنجا شهید دستواره، شهید همت و شهید رضا کریمی را دیدم که البته آن زمان شهید همت فرمانده لشکر بود.
صحنه عملیات را برای ما توضیح دادند و من گفتم که با این قایق‌ها نمی‌شود عملیات انجام داد؛ قرار بود ما آن سه موتور قایق را تا نزدیکی عراق منتقل ‌کنیم و از آنجا گردان شهادت بیایند و ما آن موتورها را جابه‌جا نماییم و ادامه ماجرا.
برای این کار دو تا اسب آوردند، اما دیدیم موتور بد بار است و پروانه آن بدن اسب را زخمی می کند؛ بنابراین در مدت چهار روزی که آنجا بودیم، اول از همه موتورها را آب‌بندی کردیم.
یک روز مشغول کار بودیم که شهید عباس کریمی گفت: عملیات لو رفته و انجام نمی‌شود؛ چرا که در آخرین شناسایی، ‌راه‌های شناسایی مسدود شده و نیروهای دشمن در محل عملیات دیده بان گذاشته اند.
همان جا از ما تشکر کردند و ما به سلامت با تمام دوستان به کرج و سر زندگی‌مان برگشتیم و تا آخر عملیات فقط می‌گفتیم که بندرعباس چقدر خوش گذشت.





خاطرات رهبر از شهید اندرزگو



دوم شهریور ماه سالروز شهادت مبارز نستوه شهید سید علی اندرزگو است. حجت‌الاسلام سید مهدی اندرزگو، فرزند این شهید بزرگوار خاطراتی را به نقل از رهبر انقلاب درباره‌ی آن شهید بازگو كرده است:

من در زمان مبارزات پدرم خیلی كوچك بودم و نكات چندانی در یادم نمانده است. هرچه می‌دانم، از مادرم یا از یاران پدر شنیده‌ام. بیشترین چیزی كه در خاطرم مانده، مسافرت‌ها و سختی‌هایی است كه در راه مبارزه تحمل می‌كردیم. دستگیری پدر ما برای ساواك بسیار اهمیت داشت و برای دستگیری او جایزه‌های سنگینی تعیین كرده بودند. برداشت آنها این بود كه اگر او را شهید یا دستگیر كنند، روند مبارزه‌ی مردم بسیار كندتر خواهد شد. به همین منظور در ساواك بخش ویژه‌ای را اختصاص داده بودند برای دستگیری این شهید بزرگوار. همه‌ی این‌ها نشان از اهمیت بسیار بالای حضور شهید اندرزگو در بهبود روند مبارزه‌ها دارد.

عمده‌ی فعالیت شهید اندرزگو در مبارزه با رژیم غاصب پهلوی عبارت بود از واردات اسلحه و تأمین اسلحه‌ی مورد نیاز مبارزان و نیز وارد كردن اعلامیه‌های امام رحمه‌الله به داخل كشور. حاج احمد قدیریان هم كه اخیراً به رحمت خدا رفت، برای من نقل ‌كرد سلاح‌هایی كه شهید اندرزگو از افغانستان وارد می‌كرد، در اوایل انقلاب بسیار به‌ درد خورد و همه‌ی آنها در كمیته و جاهای دیگر مورد استفاده قرار گرفت.

منزل ما در مشهد با منزل حضرت آقا چند كوچه بیشتر فاصله نداشت. در خاطر دارم كه شهید اندرزگو برای این عزیزان كلاس آموزش اسلحه گذاشته بود؛ برای حضرت آقا، شهید هاشمی‌نژاد و آیت‌الله واعظ طبسی. البته من خاطر‌اتی را در این مورد از زبان رهبر معظم انقلاب شنیده‌ام. حضرت آقا می‌فرمودند: شهید اندرزگو شب‌ها دیروقت به منزل ما می‌آمدند و با هم جلسه داشتیم و در مورد مسائل مختلف با هم صحبت می‌كردیم.


معرفی سایت های مفید در زمینه رایانه && شما هم معرفی کنید



سلام دوستان
عرض ادب و احترام
در این موضوع قصد داریم سایت مفید در زمینه رایانه را معرفی کنیم
موضوع برای همه دوستان باز است هر سایتی که فکر می کنند می تواند مفید باشد برای معرفی در اینجا قرار دهید
با تشکر

اولین سایت یه مبدل آنلاین است
با این سایت می توانید فرمت مختلف صوتی و تصویری به صورت آنلاین تبدیل یا حجم آنها را کم کنید



http://www.online-convert.com/


❀◕ ‿ ◕❀خاطرات خوش روزه داری شما، از کودکی تا حالا :)❀◕ ‿ ◕❀

چه تاپیک قشنگییییی
یادمه کوچیک بودم اون موقع خیابون نبود هر موقع بارون میومد کل اطرافمون رو آب می گرفت و اصلا نمی تونستیم بریم مدرسه یا جایی
یه روز که خیلی بارون زده بود و اون موقع خونه داییمون تلویزیون سیاه سفید داشتن یه کارتون می ذاشت اسمش یادم نمیاد بعد دو خواهر بزرگترم که 10یا11 سالشون می شد خیلی کارتونو دوست داشتن
من فداکاری کردم یه بشکه بزرگ پیدا کردم خواهرامو توش گذاشتم و زدم به آب و اونا رو بردم خونه داییم آب تا زیر چانه ام میومد و فقط سرم پیدا بود طفلی خواهرامم هیچی نمی گفتن و نگاه می کردن (تصور کنین از دور یه پسر فقط سرش پیدا باشه و دوتا دختر هم تو یا قایق مانندی)خلاصه بردمشون نگاه کردن بعد هم برگشتیم
الان که فکر می کنم می گم چه جراتی داشتما اگه یه چاه کوچیک زیر پام میومد می رفتم اون دنیا:khaneh:

تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

:Gol:آیا درس گرفتن از زندگی شهداء حداقل وظیفه ما نیست؟:Gol:

پس از آنها بگوئید تا بدانیم وعمل کنیم...

**********هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله*******
**********هرکه دارد به سرش شور نواء بسم الله*****

˙·٠•●♥ خاطراتی از همسرداری شهدا ♥●•٠·˙

سلام
مطالبی که قراره تو این تاپیک بذارم برگرفته از یه مجموعه کوچیکه که خودم خیلی خوشم اومد از خوندنش.

گفتم بد نیست هر روز یکی از اون خاطره هارو تو اسک دین بذارم .

امیدوارم خوشتون بیاد و برای شادی روح شهدا صلوات بفرستین
***
فهرست بندی مطالب(برای دسترسی راحت کاربران)

***
قدر شناس (شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید)
تاس کباب ( شهید یوسف کلاهدوز)
دختر یا پسر؟ (شهید محمود کاوه)
سنگ تموم (شهید حاج محمد ابراهیم همت)
دست به غذا نزد (شهید مهدی زین الدین)
عید (شهید مصطفی چمران)
قهوه (شهید مصطفی چمران)
شهادتت مبارک (شهید حمید باکری)
مقصر ( شهید عباس بابایی)
خجالت ( شهید حسن شوکت پور)
احترام (امام خمینی رحمة الله علیه)