وصیتنامه

چگونه میتوانم اطلاعات کاملی از شهید روحانی جلال افشار به دست آورم؟

انجمن: 

سلام علیکم
باعرض ادب و احترام به محضر شما بزرگواران
بنده حقیر اطلاعات کاملی در خصوص شهید روحانی جلال افشار میخواهم(زندگی نامه،وصیت نامه، مصاحبه ای اگر با خانواده ایشان شده ،خاطرات همرزمانشان، خاطرات دوستان محل تحصیلشان و غیره..)
از کجا و چگونه میتوانم به چنین اطلاعاتی دست پیدا کنم؟

از اینکه بنده حقیر را راهنمایی بفرمایید سپاسگزار خواهم بود

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
یازهرا(س

گلدان پشت شیشه

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


متن زیر برگرفته از هفته نامه یالثارات الحسین:doa(4): شماره 654
نویسنده : ز. شریعتی



گلدان پشت شیشه


روز اول



مریم برایت یک دسته گل سرخ خریده است. همان که همیشه دوست داشتی. گلفروش فکر کرد، چون فقط گل سرخ خواسته ایم، دسته گل عروس است و داشت زیاد بهش می رسید. مریم نگذاشت. گفت: نه آقا! نمی خوام تزیینش کنید. مال پدرمه و با احتیاط پنج شاخه گل سرخ را که فروشنده با روبان و کاغذ سلیفون به هم پیچیده بود، گرفت. سرش را بلند کرد و به من گفت: برای روز پدر و بعد از مدت ها خندید.
روز میلاد بود و خیابان ها شلوغ. دیر رسیدیم. وقتی برای دیدنت آمدیم، از پشت آن اتاقک شیشه ای که سه متر با تو فاصله داشت، تو را دیدم که رنگ به رویت نیست و فقط لب هایت تکان می خورد. می دانستم چه می گویی. نذر زیارت عاشورا داشتی. به سختی سرت را برگرداندی و به ما نگاه کردی. پرستار آرام در گوشم گفت: حالش بدتر شده. فعالیت مغزی اش خیلی کم شده، شاید نفهمد که شما کی هستید.
خودم می دانستم حالت خوب نیست. اما تو حتما فهمیدی ما کی هستیم. مگر لب هایت به دعا تکان نمی خورد؟ پرستار این را نمی دید. ولی من دیدم.
قد مریم تا آنجا که سرت را ببیند، کفایت می داد. قسمت شیشه ای اتاقک از گردن مریم بالاتر بود. برای این که تو را بهتر ببیند، از زمین بلندش کردم. لبخند نامحسوس تو را دید و با ذوق و شوق دسته گل را برایت تکان داد.
فریاد زد: بابا روزت مبارک! و بعد از بغلم دولا شد و دست گل را جای همیشگی که می توانستی ببینی، در گلدان پشت شیشه گذاشت. حیف که نمی شد عطرشان را حس کنی! مریم می دانست. اما پرسید: حالا نمی شه بدهیم بابا بوش کنه؟ شاید بهتر شد؟
اما نگاه غمگین من و سر کج شده پرستار فهماند که نمی شود. عطر گل برایت زهر شده بود؛ همان که پیش از شیمیایی شدنت برایت عطر زندگی و شادابی بود.
مریم از پرستار پرسید: صدای مرا می شنوه؟
پرستار با سر جواب مثبت داد و از اتاق بیرون رفت. مریم همان طور که توی بغل بود، گفت: می خوام براش شعر بخونم، خسته نمی شی؟
او را محکم تر به خودم فشردم و گفتم: نه عزیزم! بلند بخون. بابا داره نگاهت می کنه و شروع کرد با صدایی شبیه فریاد به خواندن. فکر می کرد تو از پشت شیشه نمی توانی درست بشنوی. شعری را در جشن دیروز مدرسه خوانده بود، برایت خواند.
مریم منتظر پاسخ بود. لبخندی با تکان دستی؛ ولی من می دانستم که نمی توانی. زیارت عاشورایت تمام شده بود. تمام توانت را برای خواندن آن مصرف کرده بودی. در گوشش گفتم: چشم های بابا را ببین؛ بازتر شد.
و او به چشمهایت دقیق شد و خندید. فهمید که شنیده ای. خیالش راحت شد و خودش را از بغلم سر داد پایین. برایت سر تکان داد و رفتیم.

ادامه دارد....


بر بال ملائک

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از نوجوان شهید محمدباقر اصغری :Gol:

بچه مسجدی

از همان بچگی عاشق مسجد بود. تا پدر می خواست به مسجد برود، حاضر می شد و می دوید جلوی پدر را می گرفت که او را هم با خودش ببرد. در قضایای انقلاب و مسجد اعظم ارومیه هم با اینکه سن و سالی نداشت اما با پدرش رفته بود و پدر در آن شلوغیها او را گم کرده بود. وقتی به خانه رسید، مادر پرسید: پس محمد کو؟
پدر گفت که او را در شلوغی و ازدحام جمعیت گم کرده است. مادر سراسیمه دوید سمت کوچه. دید محمد دارد می آید. گفت: محمد، زدنت؟ محمد گرد و خاک لباسهایش را تکاند و گفت: نه بابا، خیال کردند من بچه ام. گفتد برو خونه تون. با تو کاری نداریم! ناراحت شده بود انگار!

********************
عاشق شهدا

مادر را از مدرسه خواسته بودند. رفت. گفتند: روزهایی که تشییع جنازه شهیدی باشد، آن روز محمدباقر به مدرسه نمی آید. می رود تشییع جنازه اگر هم دیر مطلع شود، می رود می ایستد مقابل پنجره و به بیرون نگاه می کند... بیقرار شهادت بود و عاشق شهدا. مادر کاری از دستش برنمی آمد. گفت: محمد باقرم عاشق شهداست!


********************

شیدا

هر روز چند مرتبه می گفت بذارین برم جبهه! انگار قوت روزانه اش شده بود این جمله همیشگی! مادر می گفت: بمون پیش ما محمد، تو پدر و مادر و خواهر و برادر و
همه کس منی. پدر می گفت: محمدم! من خودم پاسدارم. دیگه تو بمون و مراقب مادر و برادرت باش...
با آن سن کم استدلال محکمی داشت. می گفت: آقا جان، ثواب کار شما رو که به من نمی دن. پاسداری که هستی، هرکسی باید تکلیف خودش رو انجام بده!
استدلالش پدر را متقاعد کرد و وقتی آنهمه شیدایی و سر از پا نشناختن محمد را دید، رخصت داد.


********************

شهادت از ناحیه سر!

آن روزها شهادت پاسدارها و بسیجیان مظلوم در منطقه شمالغرب توسط مزدوران ضد انقلاب و حزب منحله کومله و دمکرات نگرانی و تشویشی برای خانواده های پاسداران و بسیجیانی که به صحنه رزم می رفتند ایجاد می کرد...
محمد هم با آنکه 16 سال بیشتر نداشت اما هیبت و قامتش خیلی بیشتر نشان می داد. نترسی و شجاعتش هم مزید بر علت می شد. مادر خیلی نگران و ناراحت بود. می گفت: محمد، نرو... نشنیدی چه شده... می گیرند شکنجه ات می کنند، می سوزانند...
قرص و محکم می گفت: نه مادر، نترس. هیچ کاریم نمی کنند. من از ناحیه سر به شهادت می رسم. می دانم! مادر که می پرسید: از کجا می دونی محمد؟ می گفت: خواب دیده ام مادر. می دونم.


*******************

خاطره اش می ماند!

آمده بود مرخصی. پدر داشت بنایی می کرد. خانه خودشان را می ساخت. گفت: مش باقر! یه مشت گچ بریز اینجا! محمد نگاهی کرد و رفت گوشه ای نشست. مادر با تعجب گفت: چه عجب محمد برای یک بار به حرف پدرت گوش ندادی؟! گفت: من می رم، جاش می مونه، خاطره اش می مونه براتون و هربار نگاه کنید یادم می کنید ناراحت می شید. تا پایان کار هم هیچ کمکی نکرد. مصر بود که خاطره اش نماند!


بریده از خاک

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از شهید عبدالاحد گرامیفرد :Gol:

تولد یک پروانه

فرزند دوم عبدالحسین در تاریخ 29 اردیبهشت 1340 چشم به جهان گشود. دایی مادرش، فرزندی نداشت. فرزند خواهر زاده اش را که در آغوش گرفت از دیدن زیبایی و جذابیت او دچار تحیر شد و پیشانی کودک را بوسید و گفت: برای او نامی از اسماء الحسنی باید گذاشت و نام احد را برای او برگزید.
اما وقتی خودش بزرگ شد گفت: به من بگویید عبدالاحد. احد درست نیست. یگانه فقط خداست. من بنده آن یگانه عالمم!

********************
نور بزرگ

پدر خیلی در تربیت فرزندانش و بخصوص عبدالاحد دقیق بود. مادر بدون وضو به او شیر نمی داد. گاهی اوقات که فرزندش را در آغوش می گرفت و یا به او شیر می داد یا بالای سرش شبهایی را بیدار می نشست، سیدی را می دید با لباس و ردایی سبز که نور بزرگش اتاق را پر می کرد و مادر بهت زده فقط نگاه می کرد. به کسی چیزی نمی گفت اما می دانست هرچه هست مربوط به فرزند شیرخواره اوست.


********************

نابغه

در تمام دوران تحصیل شاگرد ممتاز محسوب می شد. نمره هایش عالی بود و استعداد وافری در ریاضیات داشت. معلمهایش می گفتند « نابغه » است. در مدرسه جامع ( که مخصوص استعداد های برتر است ) درس می خواند و بعد هم که به دبیرستان رفت ( دبیرستانی که بعدها شهید چمران نام گرفت ) بازهم شاگرد ممتاز بود.
از دانش آموزان ممتاز رشته ریاضی بود....


********************

و نظم امرکم

همه کارهایش حساب و کتاب داشت. یعنی نظم عجیبی در تمام امور روزمره اش جریان داشت و این از همان کودکی در رفتارش مشهود بود. تسلط زیادی بر امور شخصی خویش داشت. به نوجوانی هم که رسید مصداق بارز « و نظم امرکم » شد.

********************
جای دیگری

آنچه برای کودکان و نوجوانان همسن و سال او مهم بود، برای او اهمیتی نداشت! از بازیهای دوران کودکی گرفته تا آوردن نمره های خوب و عالی تا بزرگ منشی و جوانمردی که او را علیرغم سن و سال کمش مردی تمام عیار می نمود. کارنامه هایش را که می گرفت بی آنکه به کسی نشان دهد یا حرفی از شاگرد ممتازی اش بزند لای کتاب می گذاشت و می رفت مسجد! انگار اصلا هیچ علاقه ای به هر آنچه از این دنیا باشد نداشت.
حتی بعدها که با رتبه خوب در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد اصلا برایش فرقی نکرد. نه خوشحالی کرد و نه خندید. فکرش جای دیگری بود انگار، همیشه!

********************
طی طریق به عنایات الهی

برای همه همسایگان و اهل فامیل یک معمای بزرگ شده بود! کودکی به این سن و سال چگونه این همه عاقل و رشید است؟ از مادر دلیلش را که جویا می شدند تبسم می کرد. او الطاف بخصوص الهی را از همان کودکی در حق عبدالاحد دیده بود و خوب می دانست برای زندگی در دنیای خاکی آفریده نشده است. می دانست به نوری دارد راه را طی می کند و گرنه حتی کسی به این کودک یاد نداده بود برود مسجد. خودش داشت طی طریق می کرد.



8 مرداد سالروز شهادت شهید ابراهیم شریف نژاد

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:شهید ابراهیم شریف نژاد :Gol:


منبع عکس: موسسه سبکبال عرش
و وبلاگ شهدای استان بوشهر


شهید ابراهیم شریف‌نژاد
نام پدر: عبدالله
تاریخ تولد: ۱ فروردین ۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۸ مرداد ۱۳۶۴
محل تولد: بوشهر
طول مدت حیات: ۲۱ سال
محل شهادت: کانی‌خلیل
مزار شهید: بوشهر


ستاره درخشان

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید فرشید (حامد) فتح اللهی :Gol:


منبع عکس: تبیان

تولد یک پروانه

دومین فرزند ایوب در ارومیه به دنیا آمد و نامش را گذاشتند «فرشید». روز بیست و سوم مهر ماه 1345 در خانواده ای مذهبی و دارای باورهای اصیل.
پدر به شدت به تربیت فرزندانش حساس بود و مادر زنی عفیفه و پاکدامن و مومن بود...
تاثیرات مراقبتهای پدر و دلسوزیهای مادر از همان اوان کودکی در حالات و رفتار فرشید بروز و ظهور پیدا می کرد و او را از تمام همسن و سالانش متمایز می نمود.


********************

من نمی توانم دروغ بگویم

آن موقع پدر شهردار سردشت بود و روزانه ارباب رجوع بسیاری داشت. فرشید سه ساله بود. پدر کسالتی داشت و آن روز نمی خواست ارباب رجوع ببیند. به فرشید گفت اگر کسی آمد بگویید من در خانه نیستم. فرشید گفت: من نمی توانم دروغ بگوییم. پدر گفت: پس تو برای باز کردن در نرو! و اصلا تعجب نکرد که یک کودک سه ساله با این قاطعیت از دروغ گفتن پرهیز می کند؛ چرا که با آنهمه دقت و وسواسی که او در انتخاب همسر و بعدها در تربیت فرزندانش داشت، جز این انتظار نمی رفت....


********************

نماز اول وقت

دوران ابتدایی را می گذراند که به خاطر شغل پدر رفتند میاندوآب. درس و مشقش خیلی خوب بود. از آن بچه هایی که در کلاس می خواند و می نوشت و یاد می گرفت.
اما خوبیهای او فقط در اخلاقش یا خوب درس خواندنش خلاصه نمی شد. از سن نه سالگی شروع کرد نماز خواندن و روزه گرفتن. یازده ساله که شد نمازهایش شدند نمازهای همیشه اول وقت. بموقع و سر وقت.

********************


ستاره درخشان

چهار، پنج سالی هم در میاندوآب ماندند و بعد از پنج سال به ارومیه آمدند. فرشید آن موقع در مقطع دبیرستان تحصیل می کرد و برای همین بعد از آمدن به ارومیه وارد دبیرستان شهید چمران شد. مدرسه ای که بیشتر شهدای محصل و یا دانشجوی ارومیه از دانش آموزان آن بوده اند. نمرات خوب و استعداد بالای فرشید و حسن خلق او و روح بلندش باعث شد تا آنجا هم چونان ستاره ای درخشان بدرخشد...


********************

سالهای مدرسه

شرایط پدر خاص بود و نباید مطلقا سر و صدایی در خانه می بود. پدر در اتاق بزرگتر در بستر می خوابید. و بچه ها بدون کوچکترین سر و صدایی می رفتند و می آمدند و درس می خواندند. حتی لامپ هم نمی شد روشن کنند. فرشید با کاغذ کاهی بالای چراغ گرد سوزی را گرفته بود و سالها همینطوری و شبها در نور آن چراغ درس
می خواند.

********************
یک حدیث

به ورزش فوتبال و کوهنوردی خیلی علاقه داشت. در کوهنوردی مقام کسب کرده بود و به او یک کوله پشتی جایزه داده بودند. بعضی وقتها کوله را بر می داشت و راه
می افتاد. مادر می پرسید: شماها ساعت 4 صبح می روید کوهنوردی؟!
می گفت: نه، مربی کوهنوردی به هرکسی که زودتر برسد یک حدیث یاد می دهد!


پدرت را به خدا تقدیم کن

آنچه می خوانید وصیت نامه ایست عاشقانه و عرفانی از رزمنده شمالی "شهید علی اکبر انگورج تقوی" که هنگام اعزام به دانشگاه دفاع مقدس، خطاب به مردم، پدر و مادر، همسر، خواهر و فرزند شیرخواره اش به رشته تحریر درآورده است:

ای رزمندگان بسیجی! پاسداران ! مومنین! ای صف شکنان! باید جواب « هل من ناصر ینصرنی » حسین «ع» لب تشنه را در کربلای جنوب و غرب لبیک گفت و از دیار خود کوچ کرد.

آنی تو که حال دل نالان دانی احوال دل شکسته بالان دانی

گرخوانمت از سینه سوزان شنوی ور دم نزنم زبان لالان دانی

ما را سرو سودای کسی دیگر نیست در عشق تو پروای کسی دیگر نیست

جز تو دگری جای نگیرد در دل دل جای تو شد جای کسی دیگر نیست

می دانم که در بسته نیست ، لیکن ما دست و پا بسته ایم . الهی! لذت ترک لذت را در کامم لذیذ تر گردان. از چه سخن بگویم؟ حال که آماده شده و به خود جرات داده ام، تا از درون آن چه دارم، بر خط های ریز کاغذ بریزم، شرمم می آید، چه بنویسم؟ از چه سخن بگویم؟ از مرگ، وفا، عشق، مرید، مراد، شوق و دوستی، از کدام یک؟

حال که تصمیم گرفتم دوباره خود را به میعادگاه عشق؛ یعنی جبهه نزدیک کنم، بهتر آن که بنویسم و هیچ نگویم که قلم یارای نوشتن ندارد. شاید نوشته هایم برایم مسکن باشد.

ای عزیزان! دنیا بازی گاه کودکان است و عادت و شیوه ی دنیا آن است که پیوسته خود را بیاراید و زینت کند، تا مردمان را بیازماید. نشان بزرگی آن است که از آن دل برداری و پیش از ترک آن توشه ی آخرت را فراهم کنی، که دنیا را ثبات و بقایی نیست. دنیا را با هیچ کس وفایی نیست. باید گفت: دنیا «عروس هزار داماد است » بنگرید قبرستان را ، همه نوع انسان را در آغوش کشانده و منتظر من و توست چه زیباست به گلزار شهدا نگاه کردن ، که خود بهشتی دیگر است ...

اگر عاشق شدی، عشق مایه آسودگی است، هر چند مایه فرسودگی نیز هست. دل عاشق همیشه بیدار و دیده او گهربار است. محنت او پیوسته با محبت قرین است. دل عاشق، خانه شیر است. عشق و عاشقی، چون مرید و مراد است. کار مرید با جستجو، کار مراد با گفتگوست، کار مرید ریاضت و کار مراد با عنایت است.

اگر عاشقی، خلاصی مخواه، اگر کشته عشقی، قصاص مجوی که عشق آتش سوزان است و بحر بیکران. عشق ، قصه بی پایان است و درد بی درما ، عقل در ادراک آن سرگردان است و دل از دریافت آن ناتوان . در عشق چیزها نهفته است که با قلم شکسته نمی توان آن را نوشت. دل پاک می خواهد و قلم راست .

روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست

کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست

از سر کویش اگر سوی بهشتم می برند

پای ننهم گر در آن جا وعده دیدار نیست

خدایا ! بارالها ! معبودا ! ما را عاشق بمیران.

من از آیه و حدیث و روایت چیزی نمی گویم و از جایی نقل نمی کنم، آن چه می نویسم آهی از سینه سوزان من است. به قول شاعر :

آتش از خانه همسایه درویش مخواه آن چه از درون آن می گذرد خون دل است

شاید یکی از رموز وصیت نامه نوشتن ها همین باشد که انسان درآخرین لحظه های رفتن ، خودش را سبک و دلش را خالی کند، هر چند نمی توان همه چیز را نوشت.

آیا می توان قطره های خونی که به زمین می ریزد ترسیم نمود؟ هر چیز را از دست دادن راحت است و آسان، ولی در این معامله جان باید داد، جان دادن بسیار مشکل است، از هر چیز مشکل تر، ولی برای عاشق آسان است، یک کلمه : عسل از هر شیرینی شیرین تر است، شهادت از عسل شیرین تر است.

پدر و مادر عزیزم! چون لیاقت و شایستگی در شماست که بعد از سال ها رنج و درد و زحمت قربانی تقدیم اسلام و انقلاب و حسین زمان کنید... ابراز پشیمانی نکنید، زیرا که راضی نیستم و آن چه خدا برایم مقدر کرد دوست دارم؛ شما نیز آن چه را من برای خودم دوست داشتم دوست بدارید. کلام آخر این که « لیلا » (1 ) مال شماست و یادگار من ، تا زنده اید از او نگهداری کنید .

همسر خوب و مهربانم! نمی دانم از کجا شروع کنم ... از تو انتظار دارم که صبر و شجاعت دختر پهلو شکسته و بازوان کبود شده پیامبر (ص) فاطمه زهرا «س» را پیشه خود کنی و قدم هایت را محکم و استوار بر زمین بکوبی و الگویی خوب برای دیگران باشی ...

خواهر مهربانم! من به شما افتخارمی کنم و می بالم. ای آبرومند درگاه حق ، پاداش شما همین بس که برادری را تقدیم انقلاب و اسلام عزیز نموده اید. انتظار دارم و می دانم که شما کوه صبر هستید و تحمل هر درد و مصیبتی برای شما راه یافته گان بسیار آسان است، «لیلا» را به شما سپردم.

«لیلای» عزیزم! اکنون که این وصیت نامه را می نویسم با سرعت زیادی کوله بار به دوش برای ماموریت عازم خط مقدم هستم. همین قدر که می دانم وظیفه است، شکسته و بسته می نویسم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل .

«لیلا» جانم! اگر بزرگ بودی می گفتم، عزیزم! نوبتی باشد، نوبت من است . البته این خلاف علاقه و عشق است که با تو آخر از همه عزیزان سخن بگویم؛ ولی با توبه از آن چه در اول گفته ام آخر می گویم.

عزیزم! با کدامین تازیانه بر پیکر عریانت کوبیده اند؟ به کدامین گناه؟ تو که معصوم بودی و طعم تلخ زندگی دنیا را نچشیده بودی. کدام نادان زره از کمان کشید و با تیری زهر آلود، جرقه بر خرمن زندگی ات زد و کلبه ات را سوزاند؟ تو با کدام امام زاده پیمان بسته بودی که هم درد او شوی؟ آری می دانم تو پیمان با علی اصغر بسته بودی، با او عهد کرده بودی که تو نیز با اویی، هم درد و هم دم. به کدامین دیار تو را صدا کنم که در هر دیاری؟ با کدام نگاه که برق صورتت چشمانم را کور کرده است؟ اشک هایم را بر کدامین ستاره بریزم که نخشکد؟ شمع وجودم که زبانه می کشد بر کدامین بذر نثارت کنم که تو خود سراپا ایثاری، عشقی و شوری؟ فریاد گریه ات شب ها در کنار بسترت بیدارم می داشت؛ در خواب که بودی نفس گرم سینه ات تسکینم می داد. لازم بود من چند سال بالای سرتو بودم، ولی حال که خدا خواست و مرا پذیرفته است، شما نیز از من بگذرید. تنها هدیه ات، پدرت را ، به خدا تقدیم کن.

مرحبا به تو ای نوگل پژمرده بابا! آهنگ صدای بابا گفتنت در گوشم هست، نمی دانم شاید هم علی اصغر کربلا بابایش را این گونه وداع کرد .

پیروز باد خط خونین حسین زمان! جاودانه باد نام امام عزیزمان! برقرار باد پرچم توحید و خط خونین شهادت! روشن باد راه شهیدان! مستدام باد پیمان امت و امام! پر رهرو باد راه شهیدان! برقرار باد کشور جمهوری اسلامی ایران به رهبری یگانه مرجع عالم تشیع .

والسلام

علی اکبر انگورج تقوی

1 ـ دختر شیر خواره شهید علی اکبر انگورج تقوی

نقل از صحیفه شهدای شهرستان چالوس- 23/10/1365 ج 8 تالیف منصور هرنجی


نکته: ایشان فرمانده گردان مهندسی فلق بوده اند

زندگینــامه ســرتيپ شهـيد احمـد كشـوري

انجمن: 

شهيد كشوري در تيرماه 1332 در خانواده اي متوسط به دنيا آمد. دوران دبستان و سه سال اول دبيرستان را به ترتيب در (كياكلا) و (سرپل تالار) – دو روستا از روستاهاي محروم شمال – و سه سال آخر را در دبيرستان (قنه) بابل گذراند.

شهید کشوری دوران تحصيلش را به خاطر استعداد فوق العاده اي كه داشت, به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل, علاقه زيادي به رشته هاي ورزشي و هنري نشان مي داد و در اغلب مسابقات رشته هاي هنري نيز شركت مي كرد. يكبار هم در رشته طراحي در ايران مقام اول را به دست آورد.

در رشته كشتي نيز درخششي فراون داشت. در زمان تحصيل, فعاليت مذهبي زيادي داشت؛ با صداي پرسوزش به مجلس و مراسم مذهبي شور خاصي مي بخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار, همواره مرثيه خواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده مي گرفت. در اين برنامه ها, تمام سعي خود را براي نشان دادن چهره حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالب هايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بي خبر براي آن درست كرده بودند, به كار مي برد و معتقد بود كه انسان نبايد يك مسلمان شناسنامه اي باشد. بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد. و چون در اين فكر بو كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد, در دوران دبيرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي, كتاب هاي بسياري درباره وضعيت سياسي جهان مطالعه نمود و در سال آخر دبيرستان با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليت هاي سياسي – مذهبي زد.

او با كشيدن طرح ها و نقاشي هاي سياسي بر عليه رژيم وابسته, ماهيت آن را افشاء مي كرد. بعد از گرفتن ديپلم, آماده ورود به دانشگاه شد كه با توجه به هزينه هاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت, از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد.




ورود به هوانيروز ارتش


احمد در سال 1351 وارد ارتش (هوانيروز) شد. البته هميشه از مسائلي كه در آنجا مي ديد, رنج مي برد, چرا كه رفتارها,مخالف شئونات عقيدتي او بود. در معاشرت با استادان خارجي، به گونه اي رفتار مي كرد كه آنها را تحت تاثير خود قرار مي داد. در اين مورد مي گفتم: من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خود باشد. و مي خواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را گسترش دهد.

شب هاي بسيار از مصيبت هاي فقرا سخن مي گفت و اشك مي ريخت و به فکر چاره جویی بود. و با همه خطراتي كه متوجه اش بود، به منزل فقرا مي رفت و ضمن كمك به آنان، ظلم هاي شاه ملعون را برايشان روشن مي ساخت.

شهيد كشوري چه پيش از انقلاب و همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب, جان بر كف و دلير براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت كرد و بسياري از شبها را بدون آنكه لحظه اي به خواب برود, با چاپ اعلاميه هاي امام به صبح رساند. او چه قبل و چه بعد از پيروزي انقلاب عقيده اش اين بود كه تنها راهبران راستين امت اسلام، روحانيون در خط امام هستند.

در ميان تظاهرات چندين بار كتك خورده بود,ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد مي كرد و مي گفت: (اين باطومي كه من خوردم, چون براي خدا بود, شيرين بود. من شادم از اينكه مي توانم قدمي بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار.)

در زمان بختيار با چند تن از دوستانش طرح كودتايي را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيت الله (پسنديده), برادر امام بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني(ره) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد. اما خوشبختانه با هوشياري امام و بي باكي امت, انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و نیازی به اين كار نشد.



دوران جنگ

وقتي غائله كردستان شروع شد، شهيد كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد, از بابت اين ناامني ناراحت بود.

سردار شهيد به خون خفته تيمسار (فلاحي) مي گفت: «شبي براي ماموريت سختي در كردستان داوطلب خواستم هنوز سخنانم تمام نشده بود كه جواني از صف, بيرون آمد. ديدم كشوري است.»

او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصف ناكردني است. يكبار به شدت زخمي شد و هلي كوپترش سوراخ سوراخ, ولي به فضل الهي و هوشياري تمام, هلي كوپتر را به مقصد رساند.

در زمان جنگ هم دست از ارشاد بر نمي داشت و ثمره تلاش هاي شبانه روزي او را مي توان در پرورش عقيدتي شيرمرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست. و شهيد شيرودي چه متواضعانه مي گفت: احمد, استاد من بود.

زمان كه صدام آمريكايي به ايران يورش آورد,احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركش از سينه اش بود, اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود, اما جواب داده بود: «وقتي اسلام در خطر باشد, من اين سينه را نمي خواهم.» او به جبهه رفت و چون گذشته, سلحشورانه جنگيد و مزدوران را به درك واصل كرد, به طوري كه بيابان هاي غرب كشور را به گورستاني از تانك ها و نفرات مزدور دشمن تبديل نمود.

او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا مي كوشيد. پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي داد. حماسه هايي كه در شكار تانك آفريده بود, فراموش نشدني است. شبها ديروقت مي خوابيد و صبح ها خيلي زود بيدار مي شد و نيمه شب ها, نماز مي خواند. و با اشك و تضرع و عبادت هاي نيمه شبش، به جهاد اكبر نيز می پرداخت.

او الگوي يك مسلمان كامل و به كمال رسيده بود و چه زيبا گفته است شهيد عزيزمان تيمسار فلاحي كه : «احمد فرشته اي بود در قالب انسان.»

او چنان مبارزه با كفر را با زندگي خود عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچكس برايش كوچكترين مانعي نبود، حتي مريم سه ساله و علي سه ماهه اش. هر بار كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها مي شد مي گفت: آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را نگيرند. هر كار سخت و دشواري را كه انجام مي داد, كار كوچكي مي شمرد و آن را وظيفه مي دانست. از كارهاي ديگران و قشرهاي مختلف در جبهه ها،خصوصا پاسداران قدرداني بسيار مي كرد. به برادران پاسدار علاقه وصف ناشدني داشت و مبارزه آنان را از خالصانه ترين مبارزات بعد از صدر اسلام مي دانست. يكبار پوتيني از برادر پاسداري به عنوان هديه گرفته بود و هرگز اين چكمه رزم را از خود دور نمي كرد مي گفت: «من اين را از يكي از خالصان درگاه احديت كه روحانيت و جهاد و شهادت از چهره و نگاهش مي بارد, گرفته ام.»

شهيد كشوري همواره براي وحدت هرچه بيشتر دو قشر پاسدار و ارتشي مي كوشيد؛ چنانكه مسئولين هماهنگي، و حفظ غرب كشور را مرهون او مي دانستند. او مي گفت: «تا آخرين قطره خون براي اسلام و اطاعت از ولايت فقيه خواهم جنگيد و از اين مزدوران كثيف كه سرهاي مبارك عزيزانم (پاسداران)را نامردانه بريدند، انتقام خواهم گرفت.»

عشق شهيد كشوري به امام, چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب وصف ناكردني است. بعد از انقلاب وقتي كه براي امام كسالت قلبي پيش آمده بود،او در سفر بود. در راه وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت و در حالي كه مي گريست، گفت: خدايا از عمر ما بكاه و به عمر رهبر بيفزا. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهدي قلب به رهبرش اعلام كرد. او بر اين عقيده بود كه تا در اين دنيا هست و فرصتي وجود دارد, بايد توشه اي براي آخرت بسازد. هرگز لحظه اي از حركت و تلاش باز نايستاد؛ بطوري كه مي گويند بارها در هواي ابري و حتي باراني پرواز كرد. او الله را مي ديد و به جهان جاوداني فکر می کرد.

عشق به الله, هر خطري را در نظرش هموار كرده بود و شهادت در راه الله براي او از عسل هم شيرين تر بود. آري ....




شهادت

بالاخره در روز پانزدهم آذرماه 1359 نيايش هاي شبانه اش به درگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك ماموريت بسيار مشكل اما پيروز باز مي گشت، در دره «ميناب» ايلام مورد حمله نابرابر و ناجوانمردانه هواپيماهاي مزدوان بعثي قرار گرفت و در حالي كه هلي كوپترش در اثر اصابت راكت هاي دو ميگ به شدت در آتش مي سوخت آن را تا مواضع خودي رساند و آنگاه در خاك وطن سقوط كرد و به مقام شهادت نائل گشت و پيكر پاكش در بهشت زهرا ميعادگاه عاشقان الله در كنار ديگر شهيدان فدايي به آرامشي ابدي دست يافت.

مهم‌ترين كتاب‌هايي كه تاكنون درباره سرگذشت خلبان شهيد احمد كشوري منتشر شده‌، عبارتند از:

ـ صحیفه پرواز (زندگی‌نامه شهدای هوانیروز) / سیدامیر معصومی، عليرضا پوربزرگ وافی / دفتر ادبیات و هنر مقاومت‏ / 1369.

ـ سیمرغ‏ (روایتی از ایمان و سلحشوری شهید کشوری، شهید شیرودی و همرزمانشان‏)/ حجت شاه‏محمدی و سیدامیر معصومی/ نشر هفت‏/ 1378.

ـ بر بال‌های سیمرغ‏ (خاطرات خلبانان تیزپرواز هوانیروز ارتش، امیرسرتیپ خلبان شهید احمد کشوری، امیر سرتیپ خلبان شهید علی اکبر شیرودی) / عبدالحمید موذن جامی / ارتش جمهوری اسلامی ایران، سازمان عقیدتی سیاسی / 1385.

ـ نرم‌افزار شهيد كشوري / نشر شاهد / 1386.

سردار شوشتری

انجمن: 


سردار شهید شوشتری

سردار سرلشکر پاسدار نور علی شوشتری در سال 1327 در روستای سرولایت شهرستان نیشابور به دنیا آمد .

وی که از فرماندهان پر افتخار و یادگاران نامدار دفاع مقدس محسوب می شود در دوران قبل از انقلاب با ارادت ویژه ای که نسبت به مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی خامنه ای داشت و به طور مرتب در جلسات ایشان شرکت می نمود و بدین طریق با فضای مبارزه ارتباط داشت. در دوران بعد از انقلاب و مخصوصاً در زمان دفاع مقدس نیز در عملیات های مختلف - خصوصاً در جبهه جنوب - حضور فعال داشت.

سردار شوشتری که افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری همچون شهید باکری و شهید برونسی را در کارنامه زرین خود دارد در اکثر عملیات ها با مسئولیت های مختلف به ویژه فرماندهی محورهای عملیاتی حضوری فعال داشت که هفت بار جراحت شدید و تحمل رنج و درد ناشی از آن ماحصل این حضور فعال و مخلصانه بود و بدین ترتیب افتخار جانبازی را چون برگ زرین دیگری برای کتاب زندگی سراسر مجاهدت او به ارمغان آورد.

با وقوع عملیات مرصاد وی به توصیه مقام معظم رهبری مسئولیت این عملیات غرور آفرین را بر عهده گرفت و به نقل از شهید صیاد شیرازی فرماندهی خوبی از خود به نمایش گذاشت تا جایی که در تماس مرحوم حاج سید احمد خمینی با وی و ابلاغ گزارش پیشرفت عملیات توسط آن مرحوم به امام خمینی (ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتری می فرمایند: "در این دنیا که نمی توانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعاً شما را شفاعت خواهم کرد. "

فرماندهی لشگر5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه بخشی از مسئولیت های این فرمانده بزرگ و شهید والا مقام است. وی از اول فروردین 88 نیز با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان را عهده دار شد و موفق گردید با تلاشی پیگیر و مجاهدتی خستگی ناپذیر ایجاد اتحاد بین طوایف شیعه و سنی را در این استان به افتخارات خود بیفزاید.

سردار شهید نورعلی شوشتری که سال های متمادی منصب خادمی افتخاری بارگاه ملکوتی امام رضا را نیز عهده دار بود بارها در جمع همرزمانش گفته بود: آرزو دارم در میدان جنگ باشم و به شهادت برسم و جسم ناقابلم در راه خدا تکه تکه شود.

در حالی که سردار نورعلی شوشتری در ابتدای سال 88 مسئولیت تامین امنیت سیستان را برعهده گرفته بود،گفته بود که "از خدا خواسته ام اینجا محل شهادتم شود و دلم گواهی می دهد که خداوند آرزوی مرا برآورده خواهد کرد. بعد از احمد کاظمی و دیگر یاران من تنها شده ام و به همین خاطر انتظار شهادتم را می کشم. امیدوارم خداوند با شهادت من مشکلات این منطقه و معضلات آن را حل کند. "

سردار شوشتری جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و فرمانده قرارگاه قدس که در تدارک برگزاری همایش وحدت سران طوایف در استان سیستان و بلوچستان بود صبح امروز در اقدامی تروریستی به فیض شهادت نائل آمد.