نماز عشق ✿✿مجموعه خاطرات نماز و دعا در جبهه✿✿

تب‌های اولیه

163 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نماز عشق ✿✿مجموعه خاطرات نماز و دعا در جبهه✿✿



خاطراتی از کتاب نماز عشق
نوشته ی ابوالفضل دربانیان

به نقل از:مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن

على رضا غضنفرى
در نماز خم ابروى تو در ياد آمد
حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد
نماز، تجلى عبوديت مخلوق نسبت به خالق و رشته اتصال عبد با معبود است . آن چه كه موجب تقرب انسان به خدا مى شود و انسان خاكى را به اوج قله انسانيت مى رساند نماز است .
در طول تاريخ هدف تمام انبيا و اولياى خدا عروج انسان به عالم الوهيت و چنگ زدن به دامن نماز اين حبل المتين الهى بوده است . از جمله سرور و سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام كه با به نمايش ‍ گذاردن زيباترين جلوه بندگى به وسيله نماز در سخت ترين شرايط جنگ در ظهر عاشورا، كمال بندگى را به اوج خود رسانيد، اما من مى خواهم نمونه هاى ديگرى از نماز را ترسيم كنم ، نماز كسانى كه در راه عبوديت ، ره صد ساله را يك شبه پيمودند و تمام پيچ و خم هاى زندگى مادى را درنورديدند و از همه علايق و دلبستگى ها رسته و به دوست پيوستند؛ نماز رزمندگان غيور هشت سال دفاع مقدس و شهيدان گران قدر ميهن اسلامى مان را، آنانى كه در مسير عشق به معبود، يكه تاز ميدان هاى نبرد بودند.
آن چيزى كه در جبهه هاى ما بيش از هر چيز ديگر باعث پيروزى سپاه اسلام بر كفر مى شد، عبادت خالصانه رزمندگان و شهيدان ما بود كه اين عبادت در مرتبه اعلى در نماز تجلى مى يافت . نمازى كه از هر گونه شرك و ريا و خودنمايى به دور بود و جز رضايت خالق و رضوان خداوند چيز ديگرى در آن ديده نمى شود.
بدون شك اين نماز و عبادت عاشقانه سربازان پاك باخته امام خمينى بود كه آن پيروزى هاى بزرگ و دشمن برانداز را در پى داشت ؛ وگرنه دشمن در مقابل ما مجهز به تمام سلاح هاى پيشرفته بود:
قبل از عمليات پيروز مندانه محرم در منطقه اى به نام آلفاآلفا مستقر بوديم . يكى دو ماه به آغاز عمليات مانده بود. بچه ها در اين مدت خود را از هر جهت براى مقابله با دشمن آماده مى كردند. آمادگى جسمى و رزمى از يك طرف و از طرف ديگر آمادگى هاى روحى و معنوى كه مهم تر بود. هر روز ساعتى قبل از مغرب همه به صورت دسته هاى سينه زنى به طرف نماز خانه مى رفتند. نماز جماعت چه با شكوه انجام مى گرفت . شب ها چه قدر زيبا بود.بعد از صرف شام ، دعاى توسل و در شب جمعه دعاى كميل ، ارتباط با خدا را نزديك تر مى كرد و در آن هنگام كه چراغ ها خاموش مى شد، صداى ناله و زمزمه مردان خدا بلند مى شد. اين ها زمينه ساز و آماده كننده قلب ها و استوار كننده گام ها براى شب عمليات بود.
و اما صبح ها، قبل از اذان صداى دلنواز صوت قرآن همچون صداى مادرى مهربان فرزندان اسلام را از خواب بيدار مى كرد و بعد از اذان صداى آرام بخش امام امت ، خمينى كبير، گوش هاى پيروان را نوازش مى داد و آن ها را به سوى نماز جماعت فرا مى خواند و ندا مى داد كه :
مسجد سنگر است ، سنگرها را پر كنيد. نماز بالاترين فريادهاست .
چه خوش است با صوت دلرباى قرآن از خواب برخاستن و زمزمه شب زنده داران را شنيدن . هنگامى كه خواب بر همگان مستولى مى شود و سكوت شب همه جا را فرا مى گيرد، عده اى از خود رسته و به دوست پيوسته را مى بينى كه بيدارند و در نماز شب ، دل به خدا بسته اند، آن ها خواب را بر خود حرام كرده و سر به درگاه عبوديت مى سايند و با صداى العفو سكوت شب را مى شكنند.
يك شب براى رزم شبانه بيرون رفته بوديم ، مقدار زيادى راه رفتيم ، به طورى كه بدن هايمان خسته بود و در پاهايمان درد داشتيم . ساعت 5/3 شب به پايگاه رسيديم . با اين حال روح معنويت به قدرى زياد بود كه عده اى پس از نيم ساعت استراحت حدود ساعت 4 براى نماز شب برخاستند. آرى اين چنين معنويتى در شب حمله پيروزى آور بود.
چه لحظات با شكوهى بود، آن گاه كه عاشقان در آغوش يكديگر گريه شوق سر مى دادند و التماس دعا و شفاعت داشتند. اين از ويژكى هاى خاص ‍ جبهه بود و جبهه را با جاى ديگر نمى شود مقايسه كرد.جبهه ، تمام لحظاتش شكوهمند بود.
در ميان گردان چهره هايى مى درخشيدند. نورانيت اين عزيزان فضا را نورانى كرده بود. اثر سجده در پيشانى هايشان پيدا بود. سيما هم فى وجوهم من اثر السجود للّه .
بعد از نماز در سجده شكر اشك ها از ديده ها روان بود و صداى زمزمه عاشقان لقاى دوست در پهندشت جبهه پيكار طنين انداز بود.
نماز تمام شده بود همه رفته بودند. سفره غذا پهن شده بود. اما هنوز عده اى سر به سجده مى ساييدند. چشم ها از فرط گريه به گودى نشسته و به سرخى گراييده بود. اما اين حالت را از ديگران مخفى مى كردند تا مبادا در عبادت معبود خللى پيش آيد. مبادا از اخلاص عمل كاسته شود. آرى اين بود عبادت خالصانه رزمندگان اسلام .
و نتيجه چنين عبادت و نمازى در شب عمليات و صبح آن معلوم مى شد و خداوند پاداش آن را شهادت در راه خودش قرار داده و پيروزى مسلمين را به ارمغان مى آورد. و اين چنين بر سر سفره پر فيض خداوند مهمان مى شوند.
شهيد ابراهيم حقيقت ، شهيد حسين رنجبر، شهيد احمد عامرى ، شهيد عبدالرحيم عامرى ، شهيد مزجى ، مكبر و مؤ ذن گردان كربلا از شاهرود، از جمله عزيزانى بودند كه در نمازشان خم ابروى يار مى ديدند و وجه الله در نظرشان بود و عاقبت هم عند ربهم يزقون شدند.
خدايا جرعه اى از ساغر عشقت به ما نيز بنوشان .

كاظم مقدس
يكى از شهدا به نام شهيد محمد لطفى داراى يك ويژگى بسيار جالب بود. او يكى دو ساعت مانده به اذان صبح برمى خاست . يك پارچه مى انداخت روى دوشش و شبيه چوپانان مى شد. او شروع مى كرد به خواندن چند بيت شعر و كم كم همه از خواب بيدار مى شدند و جهت نماز شب آماده مى شدند:

شب خيز كه عاشقان به شب راز كنند
گرد در باب دوست پرواز كنند
هر جا كه درى بود به شب در بندند
الا كه در دوست رابه شب باز كنند
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند

بعد از مدتى حسينيه پر از انسان هاى عاشق مى شد و مى ديدى كه آنها مشغول نماز شب و عبادت مى شدند. البته اين اقدام شهيد لطفى اعتراض ‍ هيچ كس را در بر نداشت بلكه همه خوشحال هم مى شدند و خدا را شكر مى كردند كه در كنار چنين انسان هاى مخلصى زندگى مى كنند.

عبدالله رضايى فرد
ايام عمليات قدس 3 بود كه در اورژانس فاطمه زهرا (س ) برادرى را آوردند كه هر دو دست او قطع شده بود.
وقتى او را براى اتاق عمل آماده مى كردند، ايشان را بر روى برانكارد گذاشتند تا به اتاق عمل ببرند. مسؤ ول تعاون آمد تا از اين رزمنده سؤ الاتى بپرسد. ولى چشمانش را بسته بود و جواب نمى داد و راحت خوابيده بود. همگى فكر كرديم شايد شهيد شده باشد. به دنبال آن بوديم كه مقدمات كار را جهت تست ضربان قلب و احتمالا انتقال وى به سردخانه آماده كنيم . ناگهان ديديم كه چشمانش را باز كرد و با يك متانت خاص گفت : برادر! ببخشيد كه جواب شما را ندادم ، چون فكر مى كردم اگر به اتاق عمل بروم شايد وقت زيادى طول بكشد و نمازم قضا مى شود. آن موقع كه شما سؤ ال كرديد مشغول خواندن نماز بودم .

حجت الاسلام و المسلمين ابوالقاسم اقباليان
در سال 1362 در عمليات خيبر در يك محاصره شديد و خطرناك قرار گرفتيم . هر كدام از رفقا دلواپس بودند و نگران .خلاصه با پيشنهاد يكى از برادران ما سه نفرى به نماز حاجت ايستاديم و نماز خوانديم . بعد از اين نماز بود كه كارها تا حد زيادى بر ما آسان شد و موفق شديم از آن وضعيت نجات پيدا كنيم .


[=arial,helvetica,sans-serif]می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم » یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم

یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و و قت نماز

گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت . جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف

او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد . دیدم گلو له ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری

نداشت . صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف ا ست ».

[/]


[=arial,helvetica,sans-serif] یوسف شریف در دومین ماه بهار سال 1342 در روستا ی درب مزار از توابع شهرستان جیرفت به دنیا آمد . پدرش کشاورز ی

متدین بود که با سخت کوشی خود زندگی کوچکش را اداره می کرد .[/]

[=arial,helvetica,sans-serif] یوسف در دامان پاک مادر سیده اش رشد کرد . علاقه اش به انجام فرائض دینی در میان خانواده و دوستانش از او چهره ای

متفاوت از همسن و سالانش ساخته بود . نوجوانی اش با خیزش مردم علیه حکومت پهلوی مصادف بود . تلاش یوسف در

روزهای انقلاب بیش از توان تحمل یک جوان عادی بود . بعد از پیروزی انقلاب او برای حفظ دستاوردهای این هدیه الهی روز

و شب نمی شناخت .[/]

[=arial,helvetica,sans-serif] جنگ عراق علیه ایران فصل تازه ای در زندگی این جوان متدین گشود . یوسف رو به جبهه های جنگ نهاد . جبهه ا ی که

دنیای کفر در برابر این ملت گسترده بود .[/]

[=arial,helvetica,sans-serif] اخلاق نیکو ، شجاعت و مدیریت اوخیلی زود در جبهه های مختلف خود را نشان داد و از او چهره ای ساخت که نمایانگر

سیمای حقیقی یک رزمنده اسلام است . یوسف شریف در عملیات والفجر 8 با گلوله ای که پر از آتش کینه دشمن براین سینه الهی

بود بر خاک سجده کرد تا به آسمان برسد. [/]

[=arial,helvetica,sans-serif] لازم نبود که فریاد بزند : بچه ها ، نماز به جماعت بخوا نید یا در نماز اخلاص داشته باشید . وقتی نیروها می دیدند این بزرگوار

با آن اخلاص غیر قابل توصیف سر به سجده می گذارد و در رکوع می گوید « انا لله و انا الیه راجعون » با شوق و رغبت

عجیبی برای مخلص شدن تلاش می کردند چون می دانستند کلام بنده ای را می شنوند که ذره ای به دنیا وابسته نیست . [/]

[=arial,helvetica,sans-serif] می گفت : بسیجی بودن و بسیجی شهید شدن ، آدم را به هدف نهایی نزدیک می کند . اگر چه ما همگی لباس تکلیف به تن

داریم . اما وقتی من متعهد بشوم که نظامی باشم ، احساس می کنم نمی توانم به شکلی که دلم می خواهد فعالیت کنم ، بسیجی

آزاد است ..... و هر وقت بخواهد ، می تواند باشد یا نباشد ... و همه بسیجی های ما خواستند که باشند . [/]

[=arial,helvetica,sans-serif] بعد از دیپلم در دانشگاه پذیرفته شد . اما به علاقه اش پشت پا زد و تکلیف را پرسید . دلش می خواست به دانشگاه برود و

تحصیل کند اما می گفت « الآن صلاح نیست که این جذابیتها را درذهنم پرورش بدهم » از همه این ها دور شد تا به خدا نزدیک

شود .[/]
[=arial,helvetica,sans-serif]منبع: ساجد [/]


نماز شب در قبر ! (شهيدان حسين و ابوالفضل قربانى)

عمليات پيروزمد خيبر در جزيره ى مجنون در جريان بود، قراربود پس ازشكستن خط ، يگان ما كه در سه راه فتح مستقر بود به سمت بصره پيشروى كند. دشمن بعثي با آگاهي نسبى از اين اخبار،دست به مقاومت شديد زد و علاوه بر جنگ رواني شديد و بمباران ها وحملات شديد شيميايي، با آنچه داشت شبانه روز آتش بر سررزمندگان ريخت.
دراين ميان دو برادر به نام هاى حسين و ابوالفضل قربانى با حالات معنوى خود كل گردان را متاثر كرده و چون خورشيدى فروزان نورافشانى مىكردند. اين دو برادر شهيد، فارغ ار حوادث و هرآنچه اتفاق مىافتاد درهر مكانى كه يگان مستقر مي شد، قبرى حفرمي كردند وبه خصوص در شب ، نمار مي خواندند. هركسي كه بيدارمى شد، آن دو را در حال مناجات و نماز مى ديد. چقدر زيبا بود توجه به معبودشان .

چادر نماز
قبل از عمليات خيبر در گردان زرهى در جبهه حضور داشتم . واحد تبليغات ما دو تا چادر تهيه كرده بود و آن را به نام مسجد امام حسين (ع ) مىشاختيم .
قرار شد اول ، حفاظت دو چادر را تأمين كنيم و بعد آن جا نماز جماعت برپا كنيم . تقريبا اندازه ى قد يك انسان دور تا دور چادرها را كيسه چيديم تا از تركش در امان باشد.
يك روز در حال خواندن نماز ظهر بوديم كه هواپيماى دشمن وارد منطقه ى ما شد و صداى پدافندهاى خودى فضا را پركرد، ولى ما نماز را ادامه داديم . بعد از چند لحظه بمباران خوشه اى آغاز شد و تعدادى از آنها هم در نزديك چادر ما فرود آمد ولى هيچ كس نماز را ترك نكرد! بعد ازنماز كه چادر را بررسى كرديم ، ديديم حتى چند جاى چادر هم سوراخ شده، ولى نمازگزاران آسيبى نديده اند.
نماز جماعت يا نماز شب (عمليات محرم )
سال 1361 قبل از عمليات محرم بود كه رزمندگان خود را براى عمليات آماده مىكردند. من نيز در تيپ 17 على بن ابيطالب (ع ) بودم . در آن روزها در كارخانه ى «سپنتا» مستقر شده بوديم . رزمنده ها در محوطه كارخانه چادر زده بودند، اما سالن بزرگى وجود داشت كه معمولا نماز جماعت در داخل آن برگزار مىشد.
گاهى وقتها بعد از نيمه هاى شب كه از خواب بيدار مىشدى، وقتى نگاهت به داخل سالن مىافتاد، ابتدا فكر مىكردى نماز جماعت داخل سالن برگزار مىشود، اما بعدا به خود مىآمدى كه اكنون وقت هيچ كدام از نمازهاى يوميه نيست . بلكه همه در حال نماز شب هستد! به هر قسمت سالن كه چشمت مىافتاد شاهد راز و نياز بسيجيان و رزمندگانى بودى كه غرق در معشوق خويش بودند. آيا آنها از خداى خود مقام و موقعيت مىخواستند؟ آيا دنبال مال دنيا بودند؟ آيا...؟!
آنها طورى راز و نياز مىكردند كه گويى عزيزترين شخص خود را از دست داده اند. اما همين عاشقان در صحنه هاى نبرد وقتى زمان موعود فرامى رسيد ، شبانگاه ، بر قلب دشمن مي زدند و با قدرت ، ايمان ، دشمن را به زانو درمىآوردند.
اين قدرت و انگيزه چيزى نبود، مگر اثرات همان مناجات هاى شبانه و همان رابطه ى بين عبد و معبود.
مناجات تا اذان صبح (شهيد سيداصغر توفيقى)
شهيد توفيقى يكى از بچه هاى باصفا و قديمى جبهه ، مسئول مخابران گردان حمزه بود. چند روز قبل ازعمليات والفجر هشت ، رزم شبانه داشتيم . رزم خيلى سنگينى بود. بعد از يك سرى بد و بايست ها و ستون كشي ها، بچه ها را روانه چادرهايشان كردند. بعد از اينكه بچه ها خوابيدند، بعد مدتى نيروها را از چادرها بيرون كشيدند.
اين دفعه ، بچه ها را كلى راه بردند. فشار سنگينى وارد كردند، تا نيروها براى عمليات آماده باشند. وقتى داشتيم به سمت چادرها برمىگشتيم ، ديدم «سيداصغر» مسيرش را عوض كرد و ستون را سپرد دست يكى از بچه ها. آن موقع توجهى به اين قضيه نكردم . موقع اذان صبح كه آمدم براى نماز، «سيد اصغر» را ديدم كه هنوز داشت مناجات مي كرد .
با آن همه پياده روى و ستون كشى شب قبل كه رمق بچه ها را گرفته بود، اما نماز شبش ترك نشده بود و تا اذان صبح با خداى خودش راز و نياز كرده بود.

حجت الاسلام و المسلمين ابوالقاسم اقباليان
در عمليات بيت المقدس 6 در منطقه ماووت عراق سرماى بسيار سختى حاكم بود. شبى در حال حركت به سمت خط مقدم هنگام نماز صبح فرا رسيد. در آن شرايط سخت و در زير آتش دشمن به نماز مشغول شديم و عجب نماز با صفا و بى ريايى بود سرما. طاقت فرسا بود و آب نبود و حتى براى يافتن خاك جهت تيمم مشكل داشتيم . ولى باز هم نماز فراموش ‍ نشد.

حسين عرب
در يكى از مناطق عملياتى بوديم كه روزى دو پيرمرد به ما ملحق شدند. اين دو پيرمرد از مناطق بسيار محروم آمده بودند و با برخى از مسائل شرعى آشنا نبودند و عادت كرده بودند طبق عرف روستاى خودشان عبادت را انجام بدهند. روزى ديديم كه خودشان دو نفرى در حال خواندن نماز جماعت هستند؛ ولى علاوه بر غلط بودن حمد و سوره ، حتى ترتيب ركوع و سجود را نيز رعايت نمى كردند و گاهى ماءموم ، از امام پيش ‍ مى افتاد.حتى به ما مى گفتند كه شما چرا به جماعت ما نمى پيونديد.ما در صدد آموزش احكام به آن ها بر آمديم ، ولى نه به طور مستقيم ، بلكه به سبك آموزش امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام به آن پير مردها. به يكى از دوستان گفتيم شما هنگام نماز برو جلو و ما مثل كسانى كه هيچ مساءله شرعى و فقهى نمى دانند، از شما سؤ ال مى كنيم و شما جواب بدهيد.
وقتى اين كار را انجام داديم و دو پير مرد متوجه شدند اغلب كارهاى عبادى آن ها اشتباه است ، دو دستى زدند توى سر خودشان .آن دو پير مرد با كمال تواضع و فروتنى گفتند شما بايستيد جلو تا ما اقتدا كنيم . واز آن روز به بعد در پى يادگيرى مسائل برآمدند و كم كم بسيارى از احكام را فرا گرفتند.
بعدا فهميديم نه تنها خودشان در اين مسائل خبره شده اند. بلكه در حال آموزش به اهالى روستاى خود نيز هستند.

حسين عرب
رفتار او الهى شده بود. با زمينيان انسش را بريده بود. چهره خدايى اش بر همگان آشكار بود.او پيش از همه به نماز اهميت مى داد. وقتى صداى اذان بلند مى شد رنگش برافروخته مى شد و به چيزى جز انس با محبوب نمى انديشيد. از دوستان شنيدم كه در يكى از شب ها بر او غسل واجب مى شود و اين در حالى بود كه آب در منطقه يخ بسته بود و امكان غسل كردن وجود نداشته است ، ولى او يخ را مى شكند و خود را پس از غسل با آب يخ ، براى نماز عارفانه آماده مى سازد. تنور عشق او با آب هاى يخ بسته نيز خاموش شدنى نبود.
اين شهيد وارسته و عاشق برادر رزمنده حاج قربان كورشى از لشكر انصارالحسين بود.
روح بزرگ اين شهيد عاشق در حصار تن امكان ماندن نداشت .

عباس عرب
يك روحانى در گروهان ما بود. او هميشه تاءكيد داشت در يك نقطه خاص عبادت كند و به همين دليل گوشه اى را انتخاب كرده بود و در آن جا نماز مى خواند و قرآن تلاوت مى كرد.
يكى از دوستان مى گفت يك شب به او گفتم كه چرا شما هميشه همين جا نماز مى خوانيد و در همين مكان مى مانيد. ناگهان ديدم او قرآن را با احترام بست و با تبسمى مليح پاسخ مرا داد.من چند قدمى از او دور شدم و بعد از چند لحظه خمپاره اى دقيقا در آن محل خورده و او در محل نيايش و تلاوت قرآن خود به شهادت رسيد.
شايد او مى دانسته كه اين مكان محل عروج اوست كه آن قدر مقيد به عبادت در همين محل بود. روحش شاد.

عباس عرب
در عمليات خيبر در محور طاييه بوديم .
عمليات شروع شده بود. يك شب بعد از حمله در داخل سنگر كه سقف خيلى كوتاهى داشت و رزمندگان بايستى نشسته نماز مى خواندند، يكى از رزمندگان به نام شهيد حسين نانكلى گفت :
بچه ها من مى روم بيرون سنگر نماز بخوانم ، اين جا در اين سنگر كوتاه نماز به من حال نمى دهد و نمى چسبد.
رفت بيرون چفيه خود را باز كرد و مشغول نماز شد. در حين نمازش چند گلوله خمپاره در نزديكى هاى سنگر اصابت كرد ولى او تكان نخورد و نمازش را به پايان رساند. او هيچ آسيبى نديد و تازه بعد از نماز فهميديم متوجه خمپاره هم نشده است .

سال 1364 به همراه لشكر 43 امام على عليه السلام در منطقه جوانرود و پاوه بودم .
فرمانده لشكر خطاب به نيروها فرمودند: هر زمانى كه خواستيد به مناطق جنگى اعزام شويد حتما دو ركعت نماز شكر به جا آوريد؛ چون خيابان ها و جاده هايى كه راه اندازى شده و الان در حين عبور و استفاده از آن هستيم ، محصول زحمت برادرانى است كه راننده بولدوزر و لودر بوده اند و در اين راه به شهادت رسيده اند. بنابراين با وضو بودن و در هما حال نماز شكر به جا آوردن از وظايف كوچك ماست و ما بايد قدرشناس ‍ باشيم .

عباس عرب
عمليات والفجر شش در منطقه دهلران صورت گرفت كه يك عمليات ايذايى بود، ولى بسيار مهم بود؛ چون اين عمليات ، عمليات خيبر را تكميل مى كرد.
يك شب فرمانده عمليات سپاه كه در آن زمان جناب آقاى شمخانى بود، با يك فرمانده هلى كوپتر به يكى از مقرهاى تاكتيكى لشكر 25 كربلا آمد.
ما به استعداد يك لشكر در اين منطقه مستقر بوديم . آن شب قرار بود آقاى شمخانى با فرماندهان تيپ ها جلسه بگذارند و عمليات را تشريح كنند. پيك هاى فرماندهان در سنگر بودند، ولى خود فرماندهان نبودند. آن ها هر يك براى خود جايى را انتخاب كرده بودند و مشغول نماز شب بودند.
پيك ها فرستاده شدند و فرماندهان را يك به يك در حالى كه بر روى سنگ ها و شن ها مشغول نماز و مناجات بودند، پيدا كردند و آن ها را براى جلسه به سنگر فرماندهى دعوت كردند.
بعد از توجيه و تشكيل جلسات ما وارد عمليات والفجر شش ‍ شديم .

محمد رضا رحيمى
در سال 1365 بود كه براى اولين بار توفيق يافتم در جبهه حاضر شوم . اين اعزام مصادف شده بود با حمله مجدد دشمن به شهر مهران و به تصرف در آوردن آن . به همراه يكى از يگان ها از جنوب به غرب اعزام شديم كه اين جا به جايى جهت دفع دشمن و جلوگيرى از تجاوز بيشتر آن ها بود.
اتفاقا ماه مبارك رمضان در خرداد ماه همان سال و همزمان با اين حملات و جا به جايى ها واقع شده بود. رزمندگان روزها را روزه بودند ولى با اين كه فرصت افطار تا اذان صبح زمان زيادى نبود، ولى اصلا از برنامه هاى عبادى شبانگاهى خودشان غافل نمى شدند.
از جمله اين رزمندگان برادرى بود به نام شهيد رمضانعلى نورى . اين شهيد عزيز به همراه ساير رزمنده ها بسيار مفيد به انجام دعاها و آداب ماه مبارك بود. شب ها در كناره ديواره بيرونى سنگرها آن چنان عارفانه و مخلصانه پروردگار خويش را مى خواند كه مشخص بود كاملا از دنيا بريده است . راز و نيازهايش به ويژه در نمازهاى شب هاى قدر ديدنى بود.عده زيادى دعاى جوشن كبير مى خواندند؛ عده اى به راديو گوش مى كردند و خلاصه آن چنان در مقابل قدرت لايزال الهى زار مى زدند كه گويى در دنيا نيستند.
مهم ترين عامل وصل آن ها هم همين نمازها و تكبيرة الاحرام هاى واقعى آن ها بود.وقتى وارد نماز مى شدند ديگر هيچ چيز را نمى ديدند.
به ويژه كه روزها را روزه داشتند و فضا هم بسيار مناسب بود.
هر فردى كه اين صحنه هاى زيبا را مى ديد شايد براى او روايت فتح مكه تداعى مى شد.آن ها حتما مصر بودند كه دعاى هر روز، نمازهاى شب قدر و دعاى سحر فراموش نشود.
آرى اين بود سر هجرت عاشقان الله كه با وجود هجوم يكپارچه دشمن ، و تغذيه بسيار اندك توانسته بودند دل از دنيا ببرند و در دل نيمه شب اشك فراق بريزند.
رفتند تا به درگه معشوق عاشقان
ما مانده ايم و يك دل پرسوز، واى ما

محمد رضا رحيمى
ارديبهشت سال 1365 مقر گردان كربلاى شاهرود در حميديه اهواز بود. حدود ساعت 9 الى 10 صبح بود كه خبر دادند گردان آماده باش اعلام كرده است و فهميديم كه به گردان ماءموريتى داده شده است . تا حدودى اذان ظهر خود را آماده كرديم .
موقع اذان همه بچه ها در حسينه گردان تجمع كردند.
يكى از برادران بسيجى در كنارم در حال خواندن نماز بود كه از زمان گفتن تكبيرة الاحرام صداى به گريه اش قطع نشد و تا شعاع چند متر صداى گريه اش مى رسيد. در هنگام قنوت بود كه گريه اش به فرياد تبديل شد و با صداى هق هق بلندى گريه مى كرد. در شب عمليات به منطقه مهران اعزام شديم و اين برادر بسيجى كه رجبعلى سلمانى نام داشت در اين عمليات به شهادت رسيد .
بعد از چهل روز پيكر مطهرش كشف شد و در شاهرود تشييع شد.روحش ‍ شاد.

محمد رضا رحيمى
پس از عمليات والفجر مقدماتى در يكى از مقرها مستقر بوديم .
يك روز باران تندى باريد و آب زيادى وارد سنگرها شد. در اثر ورود آب بخش زيادى از پتوها خيس شد و شب براى خواب با كمبود پتو مواجه شديم .
نيمه هاى شب بود كه از سردى هوا از خواب بيدار شدم و متوجه شدم يكى از برادران نيز بيدار است . او آرام از رختخواب خود برخاست و هر سه پتوى خود را به روى ديگر رزمندگانى كه از سرما مچاله شده بودند انداخت . من هم بى نصيب نماندم و يكى از پتوها را به روى من انداخت .
فكر كردم صبح شده كه او از خواب بيدار شده است و پتوهاى خود را به روى ديگران مى اندازد. ولى ديدم رفت بيرون ، وضو ساخت و مشغول نماز شب شد.
او شهيد غلامرضا ابراهيمى بود كه آن شب هم بعد از اين ايثار تا اذان صبح به عبادت و تهجد و راز و نياز مشغول بود. روحش شاد.

محمد رضا رحيمى
من در دوران نوجوانى يعنى 17 يا 18 سالگى توفيق حضور در جبهه را پيدا كردم .حقيقتش در بحث نمازهاى نافله و مستحبى مثل نماز شب زياد اطلاعاتى نداشتم .
يك شب در يك كانال بسيار نزديك به دشمن نگهبان بودم كه خوابم برد. در حالت خواب و بيدارى بودم كه از ترس خشكم زد. فكر كردم اين فردى كه در حال نزديك شدن به من است از نيروهاى دشمن است و از غفلت من استفاده كرده و قصد اسير كردن مرا دارد. همين فكر باعث ترس من شديد من شد. ولى وقتى نزديك نزديك شد، ديدم از بچه هاى خودى است و وقتى متوجه شد خوابم برده از من خواست كه به عقب برگردم .
در آن اوضاع و احوال اصلا از نظر روانى در وضعيت خوبى نبودم .
به همين دليل به محلى كه براى برگزارى نماز بر پا شده بود (در محل استقرار نيروهاى خودى و عقب تر از آن كانال ) رفتم و تا بخوابم . تازه خوابم برده بود كه با صداى شيون و زارى از خواب پريدم . ديدم يكى از دوستان نزديكم در حال گريه با صداى بسيار بلند است . من كه كنترل اعصابم را از دست داده بودم با پرخاش و سر صدا به او معترض شدم .
علت ناراحتى من هم به خاطر فكر اشتباهم بود. من گمان كرده بودم او دلش براى خانواده اش تنگ شده و به همين دليل به او گفتم تو كه طاقت تحمل دورى از خانواده و شهرت را ندارى چرا به منطقه آمده اى ؟ فردا برگرد عقب .
فردا كه حالم بهتر شده و به اعصاب خودم مسلط شدم ، فهميدم چه اشتباهى كرده ام .بله او در حال مناجات با خداوند و نماز خواندن بود و اصلا متوجه حضور من هم نشده بود. هنوز هم هر وقت او را مى بينم به ياد آن شب مى افتم و كلى شرمنده مى شوم .

محمد رضا رحيمى
در منقطه گيلان غرب ، منطقه اى بود به نام تنكاب . نوجوان بسيار مؤ من و با صفايى آن جا بود كه خيلى اهل تهجد و نماز شب بود و همچنين نسبت به نيروها و حقوق برادران دينى و مراعات آن و گذشت و ايثار و فداكارى نسبت به آن ها تلاش فراوان داشت .
يكى از خصوصيات اين نوجوان اين بود كه وقتى براى نماز شب بيدار مى شد دلش مى خواست ديگر رزمندگان را هم بيدار كند. او شيوه خوبى را براى اين كار انتخاب كرده بود. در نيمه شب نزديك اذان صبح گوشه اى از سنگر مى نشست و شروع مى كرد به تلاوت آيات شريفه قرآن كريم با صداى زيبا و آهسته . از آن جا كه نزديك اذان و وقت نماز بود و علاوه بر آن صداى دلنشينى هم داشت برادران ديگر هيچ اعتراضى نمى كردند و با كمال ميل از خواب برمى خاستند و نماز شب مى خواندند.

عليرضا داج
در زمان اسارت ، بعثى ها از خواندن نماز و قرآن و حتى صلوات فرستادن ما وحشت داشتند و مانع اين كارها مى شدند.
در آسايشگاه هاى 50 نفرى ما، خواندن نماز جماعت ممنوع بود، آن ها طورى براى ما برنامه ريزى كرده بودند كه در هر گوشه فقط يك نفر بايد نماز مى خواند. يعنى چهار گوشه فقط چهار نفر.با اين برنامه مثلا نماز و مغرب و عشاى ما تا ساعت 12 شب طول مى كشيد.
يك شب يكى از اسرا كه از ناحيه چشم جانباز و مجروح بود در گوشه اى مشغول نماز شد و نفر قبل از او را كه در آن جا بود نديد. سرباز آسايشگاه اين را ديد و ارشد آسايشگاه را صدا زد و او را به باد ناسزا گرفت كه چرا در كنار هم نماز مى خوانيد و اين در حالى بود كه همان دو نفر هم با فاصله نسبتا زيادى از هم مشغول نماز بودند. فردا آن برادر را با كابل و وسايل ديگر كتك زدند.
در مورد تلاوت قرآن اگر از ساعت 9 شب بعد كسى را مى ديدند تنبيه سفت و سختى مى شد و در مورد روزه گرفتن هم ما اجازه برخاستن قبل از اذان صبح را نداشتيم ، ولى اگر كسى مى توانست مقدار كمى نان از روز نگه دارد شب در زير پتو مخفيانه آن را مى خورد تا بتواند روزه بگيرد.

محمد رضا رحيمى
در سال 1359 ما از گروه ابوذران 22 بهمن از شاهرود به منطقه گيلان غرب اعزام شديم . ما كه خود را براى عمليات آماده مى كرديم در كف دره اى مستقر بوديم . تعداد ديگرى نيرو نيز از شهر ديگرى به ما پيوستند. محل استقرار ما مخفى بود، ولى بعد از چند روز دشمن متوجه حضور ما در منطقه شد.
ما چادرهايى داشتيم ، ولى سنگرهاى حفره روباهى نيز درست كرده بوديم كه در هنگام خطر به آن جا پناه ببريم . كمى دورتر از چادرها هم مكان مسطحى را براى اقامه نماز در نظر گرفته بوديم .
يك روز مشغول نماز بوديم كه خمپاره هاى عراق در اطراف چادرها و سنگرهاى ما فرود آمد. بلافاصله بعد از نماز و با توجه به اين كه اواخر نماز هم بود به سنگرها پناه برديم .بعد از گذشت چند ثانيه يك خمپاره 120 ميلى مترى به محل اقامه نماز اصابت كرد.اگر اين خمپاره چند ثانيه زودتر به آن جا مى خورد اعضاى گروه ما بسيار كم مى شد و احتمالا مجروح و شهداى زيادى مى داشتيم .
بعد از چند روز، عمليات ما انجام شد و تاءثير شگرفى در منطقه به جا گذاشت اگر چه شهدايى مثل عباس ملكى ، شهيد رسولى ، و شهيد محمدزاده را تقديم كرديم .

[="Tahoma"][="Black"]محمد رضا رحيمى
مدتى بود كه در منطقه دشت عباس بوديم و از عمليات خبرى نبود. فرصت خوبى بود كه نمازخانه اى درست كنيم . قبلا لودر جايى را براى نمازخانه كنده بود و ما هم مشغول صاف كردن آن شديم . ظهر بود كه يكى از بچه ها رفت بالاى سنگر فرماندهى و مشغول اذان گفتن شد. من چكش ‍ واره را برداشته بودم كه داخل سنگر ببرم . از همه طرف بچه ها در حال حركت به سمت نمازخانه اى بودند كه چند روزى بود مشغول تكميل آن بوديم .
در همين اثنا بود كه صداى خمپاره اى بلند شد. با توجه به تجربه اى كه داشتيم و حدود و محل فرود خمپاره را مى دانستيم همگى خيز رفتيم . من خيلى سريع در عرض چند ثانيه خود را به قسمتى از نمازخانه كه ساخته شده بود و چند مترى بيشتر با من فاصله نداشت رفتم و به داخل آن جا خيز برداشتم .
گلوله دقيق خورد نزديك آن جا و دست من مورد اصابت تركش قرار گرفت ، ولى آسيب ، خيلى جدى نبود، بچه ها آمدند و گفتند ما فكر كرديم كه ديگر تو هم رفتى و از اين كه مرا زنده مى ديدند خوشحال بودند.
نماز آن روز را با حال و اشتياق بيشترى برگزار كردند و بنده را نيز با آمبولانس به بيمارستان انتقال دادند.
آرى ! نمازخانه باعث شد كه آن روز از اصابت تركش در امان بمانم
[/]

[="Tahoma"][="Black"]سيد محمد مير محمد على

عمليات كربلاى پنج بود. در يك كانال پناه گرفته بوديم و فاصله ما با عراقى ها كم تر از 200 متر بود. شهيد حميد باقرى بالاى كانال ايستاده بود. صدايش زديم حميد بيا داخل كانال . اين جا امن تر است .ممكن است هدف قرار بگيرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود
بعد از چند دقيقه او آمد پايين و در پشت كانال مشغول نماز شد. در همين حين خمپاره يا كنارش خورد و به شهادت رسيد. ما خواستيم خود را به بالاى سر او برسانيم كه خمپاره ديگرى درست روى پيكر مطهرش خورد و همچون گلى او را پرپر كرد. بعد از مدتى به صحبت او فكر كردم كه مى گفت هر چه خدا بخواهد همان مى شود.
وقتى در معرض ديد و تير بود هيچ اتفاقى نيفتاد، ولى هنگامى كه از ديد و تير خارج شد، در هنگام نماز به شهادت رسيد و باز هم ثابت شد، هر چه خدا بخواهد همان مى شود.
[/]

جعفر علی گروسی"، از آن دست بچه هایی بود که در همان اولین برخوردها، صداقت و معنویتش آدم را جذب می کرد. آن طور که خودش می گفت، اعزام قبلی اش را در کردستان بوده که با وجود سختی و مشقات بسیار در آن جا، تصمیم گرفته بود برای تقویت روحیه، مدتی در جبهه‌ی جنوب بسر ببرد. از همان سلام و علیک اول، از او خوشم آمد. خوش برخورد، خنده رو، کم حرف و بسیار اهل معنویات.
شاید اگر کسی اولین بار او را می دید، این احساس را پیدا می کرد که او دارد ریا می کند! ولی کافی بود دقایقی با او هم صحبت شود تا به اوج اخلاصش پی ببرد.
جعفر، شیفته‌ی نماز بود. یک ساعت مانده به اذان ظهر، دل دل می کرد چرا اذان نمی گویند؟
با خنده می گفتم:
- خب تو که این قدر مشتاق نمازی، بی خیال اذان شو و خودت نماز بخون.
و این در حالی بود که مدام مشغول انجام مستحباتش بود.
گاهی با صدای نازک و قشنگش، در رسای شهدای واحد آر.پی.جی سرود می‌خواند؛ مخصوصاً آن شب که در چادر دسته، بین نماز مغرب و عشا بلند شد و از خاطرات برادران آزاده علی‌ رضا رحیمی و حسین معظمی نژاد - که روز قبل، همراه جعفر، "حمید کرمانشاهی"، "بهمن احمدی" و "سید مهرداد حسینی" به ملاقات شان در شوشتر محل زندگی شان رفتیم، حرف زد، نتوانست جلوی گریه‌اش را بگیرد. در ادامه خواند:
لاله‌ها لاله‌ها نشکفته پر شد
"ساری" نیامد، جبهه شهید شد ...
("محسن ساری" مسئول واحد آر.پی.جی كه در عملیات بدر به شهادت رسید.)

نوجوانی شهید علیرضا کریمی
آن روز، به مسجد نرسیده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خواندنش را تماشا می کردم. حالت عجیبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ایستاده بود.
طوری حمد و سوره می خواند مثل اینکه خدا را می بیند؛ ذکرها را دقیق و شمرده اَدا می کرد. بعدها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسیدم، گفت: «اشکال کار ما اینه که برای همه وقت می ذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع می خونیم و فکر می کنیم زرنگی کردیم؛ اما یادمون می ره اونی که به وقت ها برکت می ده، فقط خداست.»

مؤ ذن وظيفه شناس

مطلبى
در پايگاه قدس در گردان شهيد اشرفى جهت استراحت و آمادگى جهت عمليات بوديم .معمولا نيروها در چادر استراحت مى كردند. تداركات نيروها در آن منطقه بسيار كم بود و به اندازه كافى امكانات موجود نبود. از جمله اين كه به هر چادر طنابى بود و به آن طناب آفتابه اى را كه جهت وضو و دستشويى بود مى بستند.
فقط افراد همان چادر مى توانستند از آن آفتابه استفاده كنند. روزى يكى از افراد چادر ما در صبحگاه مشغول اذان گفتن بود كه ديد يك رزمنده كه عضو چادر ما نيست در حال بردن آفتابه است . او كه به اشهدا ان لااله الله رسيده بود با بانگ رسايى فرياد زد: آهاى آفتابه را كجا مى برى ؟ چون وقت اذان بود و مى ترسيد بچه هاى چادر خودمان به نماز نرسند.

اعتراض نابجا
حجت الاسلام و المسلمين ابوالقاسم اقباليان
يك روز شهيد شيخ اكبر آمبرين در مسجد جامع خرمشهر مشغول نماز بود خمپاره اى به نزديك ما اصابت كرد، ولى او به نمازش ادامه داد.
بعد از نماز وقتى به او اعتراض كرديم كه چرا نمازت را قطع نكردى و نشكستى : للّه للّه گفت اصلا من متوجه نشدم كه خمپاره اى در اين نزديكى ها فرود آمده است . للّه

نماز جماعت يا نماز شب
يدالله احمدى
سال 1361 قبل از عمليات محرم بود كه رزمندگان خود را براى عمليات اماده مى كردند. من نيز در تيپ 17 على بين ابيطالب (لشكر 17 فعلى مستقر در قم ) بودم كه در آن روزها در كارخانه سپنتا مستقر شده بوديم . رزمنده ها در محوطه كارخانه چادر زده بودند، اما سالن بزرگى وجود داشت كه معمولا نماز جماعت در داخل آن برگزار مى شد.
گاهى وقت ها بعد از نيمه هاى شب كه از خواب بيدار مى شديم وقتى نگاهت به داخل سالن مى افتاد، ابتدا فكر مى كردى نماز جماعت داخل سالن برگزار مى شود، اما بعدا به خود مى آمدى كه اكنون وقت هيچ كدام از نمازهاى يوميه نيست .بلكه همه در حال نماز شب هستند.
به هر قسمت سالن چشمت مى افتاد شاهد راز و نياز بسيجيان و رزمندگانى بودى كه غرق در معشوق خويش بودند. آيا آن ها از خداى خود مقام و موقعيت مى خواستند؟ آيا دنبال مال دنيا بودند؟ آيا...
آن ها به قول شهيد بهشتى مرغان آغشته به عشقى بودند كه جايشان در اين دنيا نبود.
آن ها طورى راز و نياز مى كردند و در اين راز و نيازها اشك مى ريختند كه گويى عزيزترين شخص خود را از دست داده اند.اما همين عاشقان در صحنه هاى نبرد وقتى زمان موعود فرا مى رسيد شبانگاه بر قلب دشمن مى زدند و با تمام قدرت و ايمان دشمن را به زانو در مى آوردند.
اين قدرت و انگيزه ايمان چيزى نبود مگر اثرات همان مناجات شبانه و همان روابط عبد و معبود.

تاءثير فرمانده در معنويات
نعمت الله عباسى
چند روزى بود كه براى ماءموريت به لشكر 17 رفته بودم . شب اول را بنده در حسينيه خوابيده بودم . در حالت خواب و بيدارى بودم كه ديدم عظيم رزمندگان مشغول نماز هستند. آن قدر جمعيت زياد بود كه فكر مى كردى نماز جماعت است .
اين نمازها و التماس ها تاءثير عمده خود را از فرمانده شهيدان آن لشكر گرفته بود.شهيد بزرگوار زين الدين آن چنان مخلص بود كه بر روى نيروهاى زير دست اين گونه تاءثير گذار بود. به طورى كه نمازهاى شبانه اين لشكر در آن موقع زبانزد شده بود.

آخ نگى
على اكبر قاسمى
يك سنگر با سقف كوتاه داشتيم . لطيفه ما در اين سنگر اين بود كه مواظب باش موقعى كه از ركوع بر مى خيزى آخ نگويى كه نمازت باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف كوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز مى خوانديم و ممكن بود در اثر درد گرفتن كمر هنگام برخاستن بگوييم آخ كمرم

غرق در درياى عشق
محمد ايوبى راد
در آذر ماه سال 1361 در جبهه نفت شور مقابل پاسگاه سلمان در واحد ادوات تيپ 18 ثامن الائمه مشغول خدمت بوديم .در بين ما برادرى به نام حميد شهير طوسى بود كه بعدها به فيض شهادت نائل آمد.
روزى در يك سنگر رو باز حدود چهار پنج نفر مشغول نماز بوديم كه به ناگاه صداى فرود يك خمپاره در نزديكى هاى سنگر به گوش رسيد تا جايى كه گرد و غبار حاصل از اين افتخار اجازه ديدن هيچ چيزى را به ما نداد. به همراه عده اى از بچه ها بلافاصله متفرق شديم و بعضى ها هم سريعا دراز كشيدند.
بعد از فرونشستن گرد و غبار و سر صدا متوجه شديم كه حميد به نمازش ‍ ادامه مى دهد. خوب كه دقت كرديم ديديم از پاى چپش خون جارى شده .هر چه او را صدا زديم متوجه نشد، تا اين كه نمازش را تمام كرد.بعد از صحبت ها و عكس العمل ها او متوجه شديم اصلا صداى انفجار و حوادث بعد از آن را احساس نكرده از حضور قلبش چيزى كم نشده ، حتى متوجه نشده بود كه مجروح شده و پاى او در حال خونريزى بوده و هست . بعد از چند دقيقه كه اوضاع آرام شده بود او و تعدادى ديگرى از مجروحان در حال حمل شدن جهت مداوا بودند كه اين شهيد بزرگوار بر روى برانكارد از حال رفت و بى هوش شد.

هفتاد روز در سجده
حسين عرب
يك روز جهت سركشى به منطقه كوشك رفته بودم . در اين منطقه با عراقى ها درگيرى دائم داشتيم . اما چند ماهى بود كه بچه هاى ما منطقه را گرفته بودند و آن جا آرام بود. اما هيچ كدام از دو طرف آن جا مستقر نبود.
در محلى به نام پيچ ابرويى (به علت جدا شدن از خاكريز به اين نام خوانده مى شد) من جايى را ديدم كه شبيه سنگر بود. وقتى نزديك تر رفتم متوجه حضور يك برادر رزمنده شدم كه در حال سجده بود؛ ولى وقتى نزديك تر شدم ديدم او در همان حال به شهادت رسيده است .
من به طور دقيق مطلع بودم كه حدود 70 روز است كه حتى يك نيروى خودى اين طرفه ها نيامده و آخرين نيروهايى هم كه اين جا بوده اند از تيپ 33 الهمدى وارد اين جا شده بودند، ولى بعد به عقب رفته و عقب تر مستقر شده بودند.
مهم ترين ويژگى هاى اين شهيد سه چيز بود: يكى اين كه حتى او از حالت سجده خود خارج نشده بود.دست ها و پيشانى هنوز در موضع خود بود.دوم اين كه بدن او طراوت و شادابى خود را حفظ كرده بود و سوم اين كه از بدن او هيچ بوى بدى به مشام نمى رسيد.
من كه فرصت نداشتم او را به عقب ببرم ، به بچه ها اطلاع دادم كه در اين منطقه يك شهيد داريم و آن هم تاءييد كردند كه از 70 روز پيش هيچ كس به آن جا نرفته و با ذكر ويژگى ها متوجه شديم كه او از شهداى همان تيپ بوده است .

نماز در مجروحيت
قاسم زيد كاشانى
در مرحله چهارم عمليات نصر.بنده مجروح شدم و قدرت هيچ گونه حركتى را نداشتم .از طرفى به علت كوهستانى بودن منطقه و زير آتش ‍ گسترده دشمن بودن و فاصله نزديك ما با عراقى ها از ساعت حدود 30/10 دقيقه صبح تا نزديكى هاى غروب در منطقه بودم و نمى توانستم به عقب برگردم .
با بدن خسته و مجروح تيمم كردم و نماز ظهر و عصر را خواندم .آن نماز با آن وضعيت برايم بسيار معنوى و خاطره انگيز بود و هرگز آن را فراموش ‍ نمى كنم .

سفارش هاى آخر
اسماعيل غفورى
روزى تركش خمپاره 60 به سر جوانى برخورد كرد.من سريعا بالاى سر او حاضر شدم و سر او را به روى دستم گرفتم .او در حال جان دادن گفت : يا صاحب الزمان و نيز در ادامه گفت : من نمازم را خوانده ام . به جوانان بگوييد نماز يادشان نرود و نماز را سبك نشمارند.للّه

نماز خون
اسلام نجارى
در مرحله دم عمليات والفجر چهار يكى از رزمندگان كه در گروهان خط شكن بود، موقع نماز صبح وقتى كه اوج درگيرى بود شروع به خواندن نماز به صورت نشسته كرد.
هنگامى كه جهت ركوع خم شد تيرى به سر او اصابت كرد و به شهادت رسيد.

خلوتگاه راز

داود اصغرى آزاد
انجام عمليات محرم قطعى شده بود.
برادران سر از پا نمى شناختند و با روحيه بسيار بالا مشغول آماده كردن خود بودند. رزمنده اى در بين ما بود كه با همه فرق داشت . او واقعا عاشق بود.از آن جايى كه عمليات هم در ماه محرم بود او دائم در حال نماز و نيز عزادارى و گريه بر اهل بيت بود.
يك شب دعاى توسل پنج نفرى خوانديم . اين دعا واقعا دلچسب بود و باعث تقويت روحيه ما شد. بعد از اتمام دعا اين برادر به ما گفت :
شما يك چرت بزنيد من بيدار هستم
ما خوابيديم ولى او مشغول نماز شب و عبادت شد. سرانجام اين برادر عاشق در همان عمليات به فيض شهادت نائل آمد.

طيف نور
على طالبى
قبل از مرحله سوم عمليات كربلاى پنج ، بنده به عنوان مسؤ ول تسليحات گردان كميل بن زياد بودم .
روزى جلوى چادر تداركات نشسته بودم . يكى از رزمندگان گردان در فاصله چند مترى مشغول نماز بود. چنان حال خوشى داشت كه طيفى از نور در صورت او مشاهده كردم .

وقتی اوردندش حالش خیلی بد بود.دکتر معاینه اش کرد و پرسید:"کجات درد می کنه؟"
جواب نداد.
دکتر دباره پرسید .باز هم جواب نداد.خیره شده بود به یه گوشه و پلک نمی زد.دکتر گوشی رو از گوشش برداشت.رو به من گفت:"یه کم که حالش بهتر شد،زخمش رو بخیه و پانسمان کنید.تا اون موقع شاید زبونش باز شده باشه"
وقتی دکتر رفت بیرون ، من دوباره پرسیدم :"برادر بگو کجات بیشتر درد می کنه که ماهم زودتر کمکت کنیم."
باز هم جواب نداد.خیره بودبه همون گوشه.نمی دونستم مشکل پیدا کرده یا دارد لج بازی می کند.نگران بودم.رفتم سرم بیاورم.وقتی برگشتم ،گفت:"ببخشید خواهر.داشتم نماز می خوندم.حالا بفرمایید.من در خدمتم."

نماز مجوز امام زمان
شهيد على اصغر توليت
دو تن از رزمندگان شهيد به نام هاى عبدالحسين پيشگر و حسين على اكبرى بودند كه اين دو با هم وارد آموزش شدند. دو نفر آن ها از يك محل و به قول معروف بچه محل بودند.
شهيد اكبرى خيلى شوخ طبع بود. اين شهيد آن قدر شوخ طبع بود كه فكر مى كردى به زور نماز مى خواند، اما خودم يك شب شاهد بودم كه آن چنان زار مى زد و گريه مى كرد كه گويى عزيزترين دوستانش را از دست داده است .
شهيد پيشگو هم كه داراى روحيات معنوى خوبى بود از شهيد اكبرى مسن تر بود، ولى هر دو، عشق عجيبى به انقلاب و دفاع مقدس داشتند.
ما به همراه آن دو رزمنده حدود 80 نفر بوديم كه در پادگانى در تهران استقرار داشتيم و نوبتى ، هر از چند گاهى به جبهه مى رفتيم . تازه از جبهه برگشته بودند كه مشخص شد عمليات آزادسازى خرمشهر قرار است انجام شود. با اصرار فراوان از من خواستند كه دوباره بروند جبهه . ولى من قبول نكردم و مجوز حضور در جبهه را به آن ها ندادم و گفتم : حتما بايد همين جا بمانيد كه به شما نياز داريم .
آن ها كه ديده بودند نمى توانند از من اجازه بگيرند بعد از ظهر رفته بودند جمكران . آن جا از آقا امام زمان (عج الله تعالى فرجه ) خواسته بودند كه آن ها را به منطقه راه دهد. نمازى خوانده و اشكى ريخته بودند و همان شب مجوز را از آقا امام زمان گرفته بودند. فردا من كمى كار داشتم و دير رفتم سر آموزش .آن ها از غيبت من نهايت استفاده را كرده و از يكى ديگر از برادران اجازه گرفته بودند. من كه ديرتر آمدم پادگان متوجه غيبت آن ها شدم و وقتى از علت غيبت آن ها پرسيدم گفتند: رفته اند جبهه للّه
آرى ! رفتند و ديگر برنگشتند. در عمليات آزادسازى خرمشهر به شهادت رسيدند و ثابت كردند كه با عشق به خوبى ها و تضرع به درگاه دوست مى توان وارد حريم يار شد و در كنار صالحان و شهداء قرار گرفت .

كار ما مثل نماز است
سيد مرتضى ميريان
در يك عمليات در موقعيتى كه خواستيم از خاكريز خود جدا شويم و به سمت دشمن يورش ببريم .فرمانده ما كه بعدا شهيد شد گفت : هر كس ‍ وضو ندارد همين جا با اين خاك ها تيمم كند؛ چون كار ما مثل نماز است و با وضو بودن مهم است
اين مطلب كه در سال 1359 براى من اتفاق افتاد تا آخر جنگ درسى بود فراموش ناشدنى و هميشه اطرافيانم را به دائم الوضو بودن ترغيب مى كردم .

عشق به عبادت
جهاندار مالاميرى
آن چه من مى خواهم بگويم شايد خاطره نباشد و در واقع وصف حال و شور علاقه رزمندگان جهت آماده شدن براى نمازهاى جماعت در صحنه هاى نبرد است .
از پادگان دو كوهه در خاطر دارم كه نسبت بين دستشويى ها و تعداد رزمندگان واقعا نامتناسب بود. در هر يك از اوقات نماز ديده مى شد كه دلاوران عرصه هاى نبرد با چه حالى ، دقايقى و حتى ساعتى قبل از اذان خود را براى نماز آماده مى كردند.
همان طور كه ذكر شد تعداد دستشويى ها كم بود و مى بايستى در صف هاى طولانى انتظار مى كشيدى ، تا بتوانى وضو بگيرى و آماده نماز شوى .
اگر نبود عشق به نماز و اگر رزمنده ها به اهميت و ثواب نماز جماعت پى نبرده بودند، هيچ گاه اين صف هاى طويل تشكيل نمى شد.
همين انتظار زياد، خود مى توانست مانعى باشد جهت عدم حضور در نماز اول وقت . اما از آن جايى كه حلاوت نماز و سخن گفتن با خالق در جان تك تك رزمنده ها جاى گرفته بود. هر روز شاهد نمازهاى بسيارى با شكوه و چهره هاى نورانى و لطف و صفاى بسيجيان و علاقه آن ها به راز و نياز و در عين حال شكوه و هيبت اين عاشقان بوديم .

خواست و قضاى الهى
حجت الاسلام و المسلمين ابوالقاسم نيكخو
چند وقتى بود كه در منطقه مريوان بودم .
يكى از مقرهاى نيروهاى ما مدرسه اى بود كه در آن جا استقرار داشتيم .
من در آن ايام امام جماعت آن مقر بودم .
يك روز تازه براى ما نيرو آمده بود.آن ها با تعاريفى كه شنيده بودند فكر مى كردند به محض ورود آن ها وضعيت عادى بود و هيچ مشكلى وجود نداشت .
آن ها خواستند از اين موقعيت استفاده مناسب كرده باشند. بنابراين شروع كردند به تميز كردن اسلحه ها. موقع نماز مغرب و عشا شد و يكى از برادران اذان گفت . اين نيروها كه مى خواستند خود را براى نماز آماده كنند اسلحه هاى خود را به همان حالت نيمه باز رها كردند و به صف جماعت پيوستند.
نماز در يك مكان بزرگ برگزار مى شد. مشغول نماز شديم كه از حياط يكى از خانه هاى رو به رو يك آر پى جى شليك شد. با خواست خدا گلوله آرپى جى به ما اصابت نكرد. نور اين انفجار همه جار را روشن كرد و بچه ها هم بلافاصله خيز رفتند.
به علت اين كه اسلحه ها نيمه باز بود، ما اسلحه دم دست نداشتيم .به همين دليل نماز دوم خوانده نشد و ابتدا بالاى پشت بام تاءمين گذاشتيم و اسحله ها هم جمع شد.نماز دوم به حالت نيمه آماده باشد برگزار شد و اسلحه ها در كنارمان قرار داشت .

نماز در زير آوار
محمد حياتى
ما در يك سنگر چهار نفرى بوديم . موقعيت سنگر ما طورى بود كه زير يك تپه را كنده بوديم و آن جا را به عنوان سنگر انتخاب كرده بوديم . جنس ‍ خاك تپه ها آهكى بود و هر وقت كه باران مى آمد از سقف سنگر آب مى چكيد و داخل سنگر مى ريخت . ما به كمك يك مقدار پلاستيك جوى آبى درست كرده بوديم و آب را به بيرون هدايت مى كرديم .
يكى از همسنگرهاى ما فردى بود مخلص و بسيار مقيد به نماز. هر روز صبح او زودتر از همه بيدار مى شد و ما را هم براى نماز بيدار مى كرد و ما هيچ گاه نتوانستيم كه او را براى ناز بيدار كنيم و او هميشه جلوتر از ما بود.
بعد از نماز به سجده مى رفت و با گريه هايش ما را منقلب مى كرد.
يك روز در حالت خواب و بيدارى بودم و رفيق ما هم در حال نماز بود. به ناگاه صدايى آمد و من فكر كردم گلوله دشمن است و به همين دليل خيلى سريع از سنگر رفتم بيرون . ولى بعد از خروج ديدم تپه در حال ريزش است و بعد از چند لحظه با صداى بلند كل سنگر فرو ريخت . چند لحظه اى صبر كردم ولى دوستم بيرون نيامد.رفتم در داخل سنگر خراب شده ولى با نهايت تعجب ديدم كه او هم چنان در حال نماز خواندن است و مقدار زيادى خاك و آوار به روى او ريخته است .
او آن چنان گرم صبحت با خدا بود كه كه حاضر نشده بود نمازش را قطع كند. او را از زير آوار آوردم بيرون ؛ ولى از تعجب مات و مبهوت شده بودم .

نماز در كمپرسى
حسين يوسفى
سال 61 قبل از عمليات والفجر مقدماتى سوار بركمپرسى هاى تداركات شديم تا به منطقه عمليات برويم . چون تعدادمان زياد بود و كمپرسى كم . در نتيجه فقط مى شد در كمپرسى ايستاد. ماشين ها حركت كردند؛ و در حالى كه افراد با تجهيزات كامل از قبيل كوله پشتى ، اسلحه ، كلاه آهنى ، گلوله هاى اضافى و قمقمه و ...ايستاده بودند.
هر كس ذكرى مى گفت و بعضى شوخى مى كردند كه تو فردا شهيد مى شوى و از همديگر طلب شفاعت مى كردند. مدتى گذشت و اعلام شد وقت صبح است و چون امكان توقف نبود گفتند همان طور نماز بخوانيد.
كسانى كه وضو نداشتند با خاك روى بدنه كاميون تيمم كردند و در همان حالت ايستاده و در حال حركت بدون ركوع و سجود، نماز خوانديم تا به عمليات خللى وارد نشود.


دفترچه یادداشت شهید 16 ساله ای که گناهای هر روزش رو می نوشته ...
گناهان یک هفته ی او به قرار زیر است:

شنبه: بدون وضو خوابیدم!

یکشنبه: خنده بلند در جمع!

دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم، احساس غرور کردم!

سه شنبه: نماز شب را سریع خواندم!

چهارشنبه: فرمانده در سلام ازمن پیشی گرفت!

پنج شنبه: ذکر روز رافراموش کردم!

جمعه: تکمیل نکردن 1000 صلوات و بسنده کردن به 700صلوات ... !!

نماز با شكوه
برادر دو شهيد على باباديابى
روزى تعدادى از شهدا را به شهر ما، سمنان آورده بودند.برادر شهيد من على ديابى در تشييع جنازه اين شهدا شركت كرده بود. در بين راه به من گفت : من دلم مى خواهد روزى شهيد شوم و نماز جنازه مرا هم با همين شكوه بر پا كنند و مرا تشييع كنند
همين طور هم شد و او با وجود فرزند سه روزه خود كه هرگز او را نديد به جبهه رفت و به مقام شهادت نائل شد.
نماز او باشكوه برگزار شد و سپس او را تشييع كرديم ، روحش شاد.

فرصت الهى
عزت الله شاكرى
قبل از عمليات والفجر در اهواز مستقر بوديم . نماز جماعت تمام شده بود ولى عده زيادى از برادران هنوز مشغول عبادت و تعقيبات بودند. فرانده ما فردى بود به نام اخوى عرب . و در همان زمان مرحوم آيت الله طاهرى امام جمعه فقيد شهر شاهرود هم بيش ما بودند.
وقتى كه به اخوى عرب خبر داده بودند كه عمليات خط شكنى به عهده نيروهاى شماست ، او اين خبر را به آيت الله طاهرى داده بود و ناگهان ديديم ايشان وارد نمازخانه شد و با گريه بسيار عجيبى گفت : بچه خوشا به حالتان .بچه ها مژده دهيد. للّه
و خلاصه نمى توانست خودش را كنترل كند، اخوى عرب هم حضور داشت . بعد از مدتى كه همه كنجكاو و كنجكاوتر شده بودند خبر فوق را به ما دادند. نمازخانه با كمك موتور برق روشن مى شد.
اخوى عرب برق ها را خاموش كرد و گفت هر كس مى خواهد مى تواند برود، چون در اين رفتن برگشتن نيست .ولى بچه ها همه اخوى عرب را بلند كردند و بسيار خوشحال شدند.
در آن شب ما حادثه اى شبيه كربلا را در نمازخانه خود داشتيم و چون بلافاصله بعد از عبادت بچه ها هم بود، همگى شاد و مسرور بودند از اين كه خداوند به آن ها توفيق داده است ؛ توفيق كارى كه احتمال شهادت در آن بسيار است .

پيشانى زخمى
محمد حسين پور
دوستى داشتم به نام سيد مهدى ميركريمى .
طلبه باصفايى بود از داستان خراسان ، از حوزه علميه مشهد. رزمنده اى بسيجى ، پرشور و بسيار فعال بود كه جز عشق جبهه و جهاد و شهادت چيزى در سر نداشت ، او مسؤ ول تبليغات گردان الحديد بود كه در عمليات خيبر مفقود الاثر شد. روزى به نزد او رفتم .از آن جايى كه خيلى اهل عبادت به ويژه نماز بود اثر مهر روى پيشانى او مانده بود. نمى دانم من سؤ ال كردم يا خودش .در دنباله بحث و صحبت ، شروع به توضيح درباره لكه پيشانى اش كرد.او توضيح داد كه پيشانى هم براى من مشكل درست كرده است ( به خاطر زخم و لكه شدن ). گفت : تصميم گرفتم بروم نزد پزشك و مسئله را با او در ميان بگذارم .رفتم پيش دكتر و گفتم آقاى دكتر مى شود دارويى به ما بدهى كه اين زخم روى پيشانى ما و لكه آن خوب شود. دكتر به من و زخم نگاهى كرد و گفت : برو، برو آقاجان ، لطف كن كم تر پيشانى ات را به مهرها بكوب .سرت را مى كوبى به مهرها. مهرها را مى شكنى و بعد پيش دكتر مى آيى كه پيشانى ام زخم شده . (اين مطلب را با خنده برايم تعريف مى كرد.)

نماز باصفا
حسين رحيمى
كربلاى پنج بود.بنده به عنوان راننده در منطقه حضور داشتم . خبر دادند همه نيروها آماده باش هستند، ولى در آن مقر به من گفتند كه كلاه آهنى كم است و شما برويد از خرمشهر كلاه بياوريد. نيروها تجهيز شدند و عده اى سوار ماشين من شدند. در راه به مقرى تاكتيكى كه از استحكام خوبى برخوردار بود رسيديم .دوباره نيروها را سوار كردم و چون نمى شد چراغ ها را روشن كرد با چراغ خاموش حركت كرديم . در راه ، ماشين با يك تانك خودى برخورد كرد و آسيب ديد. دوباره آمديم مقر تاكتيكى و يكى از نيروها را كه راه را بلد بود همراه برديم ، چون از ستون عقب مانده بوديم و من راه را بلد نبودم . رسيديم به محلى كه بچه ها آن جا توقف كرده بودند و آن جا بود كه بلد چى گفت من ديگر راه را بلد نيستم .
خلاصه با زحمت خود را رسانديم به جزيره بوارين . نيروها را پياده كردم و راهنما هم رفت . به من گفتند تو برگرد عقب .
من ديدم نمازم را حال قضا شدن است . به همين دليل تيمم كردم و در داخل ماشين در حال راندگى نماز مغرب را خواندم .خمپاره در دو طرف ماشين به زمين مى خورد و گاهى سرم مى خورد به فرمان . جاده ناهموار و پر دست انداز بود. در حال دنده عوض كردن مى گفتم اهدناالصراط المستقيم ؛ در حال فرمان پيچاندن مى گفتم صراط الذين انعمت عليهم و..
نزديك كربلا بودم و حال و هواى معنوى آن را حس مى كردم . از طرفى جاده ، جاده شهدا و ياران با وفاى خمينى بود. اين ها دست به دست هم داد تا نماز مغربم را كه عاشقانه ترين نماز عمرم بود بخوانم ، بعد از چند لحظه رسيدم به منطقه اى امن تز و آن جا نماز عشا را خواندم .

دوبار نماز صبح
نعمت الله عباسى
اين خاطره مربوط مى شود به خرداد ماه سال 1360 در آن ايام به همراه دو نفر ديگر از برادران به عنوان مسؤ ولان دسته هاى يك گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بوديم .
محل استقرار ما شهرك دارخوين بود. در واقع اين محل مقرى بود جهت استراحت و تجهيز نيروها.
به طور كلى در بين نيروها هميشه افراد شوخ طبع وجود داشتند كه اتفاقا يكى از اين فرمانده دسته هم داراى همين ويژگى و روحيه بسيار خوب بود. اسم كوچكش را به خاطر ندارم ؛ اما قبل فاميل او پرهازى بود كه بعدها شهيد شد. در بسيارى مواقع ديده مى شد كه اين شهيد بزرگوار با ديگر رزمنده ها يك جا جمعند و مشغول صحبت هستند.
اغلب صحبت هايشان با خنده نيز همراه بود.
يك روز صبح تازه صداى اذان به گوش مى رسيد كه من از خواب بيدار شدم . ابتدا رفتم سراغ بچه هاى رزمنده دسته شهيد پرهازى تا آن ها را براى نماز بيدار كنم . تعدادى را صدا كردم و عده اى هم خودشان بيدار شدن بودند و يا اين كه با اين سر و صدا از خواب بيدار شدند. از قيافه هايشان معلوم بود كه سؤ الى دارند و در واقع همه متعجب بودند.
بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند كه ما يك بار نماز صبح خوانده ايم ، كه البته خودشان فهميدند چه خبر است .
بله شهيد بزرگوار پرهازى حول و حوش ساعت 2 بامداد بچه ها را براى نماز صبح بيدار كرده بود و چون همگى خسته بودند، متوجه ساعت هم نشده بودند. دو ركعت نماز صبح خوانده و خوابيده بودند.
ولى چاره اى نبود. همگى بلافاصله بيدار شدند و وضو گرفتند و مشغول نماز صبح واقعى شدند.