خاطرات

بر بال ملائک

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از نوجوان شهید محمدباقر اصغری :Gol:

بچه مسجدی

از همان بچگی عاشق مسجد بود. تا پدر می خواست به مسجد برود، حاضر می شد و می دوید جلوی پدر را می گرفت که او را هم با خودش ببرد. در قضایای انقلاب و مسجد اعظم ارومیه هم با اینکه سن و سالی نداشت اما با پدرش رفته بود و پدر در آن شلوغیها او را گم کرده بود. وقتی به خانه رسید، مادر پرسید: پس محمد کو؟
پدر گفت که او را در شلوغی و ازدحام جمعیت گم کرده است. مادر سراسیمه دوید سمت کوچه. دید محمد دارد می آید. گفت: محمد، زدنت؟ محمد گرد و خاک لباسهایش را تکاند و گفت: نه بابا، خیال کردند من بچه ام. گفتد برو خونه تون. با تو کاری نداریم! ناراحت شده بود انگار!

********************
عاشق شهدا

مادر را از مدرسه خواسته بودند. رفت. گفتند: روزهایی که تشییع جنازه شهیدی باشد، آن روز محمدباقر به مدرسه نمی آید. می رود تشییع جنازه اگر هم دیر مطلع شود، می رود می ایستد مقابل پنجره و به بیرون نگاه می کند... بیقرار شهادت بود و عاشق شهدا. مادر کاری از دستش برنمی آمد. گفت: محمد باقرم عاشق شهداست!


********************

شیدا

هر روز چند مرتبه می گفت بذارین برم جبهه! انگار قوت روزانه اش شده بود این جمله همیشگی! مادر می گفت: بمون پیش ما محمد، تو پدر و مادر و خواهر و برادر و
همه کس منی. پدر می گفت: محمدم! من خودم پاسدارم. دیگه تو بمون و مراقب مادر و برادرت باش...
با آن سن کم استدلال محکمی داشت. می گفت: آقا جان، ثواب کار شما رو که به من نمی دن. پاسداری که هستی، هرکسی باید تکلیف خودش رو انجام بده!
استدلالش پدر را متقاعد کرد و وقتی آنهمه شیدایی و سر از پا نشناختن محمد را دید، رخصت داد.


********************

شهادت از ناحیه سر!

آن روزها شهادت پاسدارها و بسیجیان مظلوم در منطقه شمالغرب توسط مزدوران ضد انقلاب و حزب منحله کومله و دمکرات نگرانی و تشویشی برای خانواده های پاسداران و بسیجیانی که به صحنه رزم می رفتند ایجاد می کرد...
محمد هم با آنکه 16 سال بیشتر نداشت اما هیبت و قامتش خیلی بیشتر نشان می داد. نترسی و شجاعتش هم مزید بر علت می شد. مادر خیلی نگران و ناراحت بود. می گفت: محمد، نرو... نشنیدی چه شده... می گیرند شکنجه ات می کنند، می سوزانند...
قرص و محکم می گفت: نه مادر، نترس. هیچ کاریم نمی کنند. من از ناحیه سر به شهادت می رسم. می دانم! مادر که می پرسید: از کجا می دونی محمد؟ می گفت: خواب دیده ام مادر. می دونم.


*******************

خاطره اش می ماند!

آمده بود مرخصی. پدر داشت بنایی می کرد. خانه خودشان را می ساخت. گفت: مش باقر! یه مشت گچ بریز اینجا! محمد نگاهی کرد و رفت گوشه ای نشست. مادر با تعجب گفت: چه عجب محمد برای یک بار به حرف پدرت گوش ندادی؟! گفت: من می رم، جاش می مونه، خاطره اش می مونه براتون و هربار نگاه کنید یادم می کنید ناراحت می شید. تا پایان کار هم هیچ کمکی نکرد. مصر بود که خاطره اش نماند!


بریده از خاک

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از شهید عبدالاحد گرامیفرد :Gol:

تولد یک پروانه

فرزند دوم عبدالحسین در تاریخ 29 اردیبهشت 1340 چشم به جهان گشود. دایی مادرش، فرزندی نداشت. فرزند خواهر زاده اش را که در آغوش گرفت از دیدن زیبایی و جذابیت او دچار تحیر شد و پیشانی کودک را بوسید و گفت: برای او نامی از اسماء الحسنی باید گذاشت و نام احد را برای او برگزید.
اما وقتی خودش بزرگ شد گفت: به من بگویید عبدالاحد. احد درست نیست. یگانه فقط خداست. من بنده آن یگانه عالمم!

********************
نور بزرگ

پدر خیلی در تربیت فرزندانش و بخصوص عبدالاحد دقیق بود. مادر بدون وضو به او شیر نمی داد. گاهی اوقات که فرزندش را در آغوش می گرفت و یا به او شیر می داد یا بالای سرش شبهایی را بیدار می نشست، سیدی را می دید با لباس و ردایی سبز که نور بزرگش اتاق را پر می کرد و مادر بهت زده فقط نگاه می کرد. به کسی چیزی نمی گفت اما می دانست هرچه هست مربوط به فرزند شیرخواره اوست.


********************

نابغه

در تمام دوران تحصیل شاگرد ممتاز محسوب می شد. نمره هایش عالی بود و استعداد وافری در ریاضیات داشت. معلمهایش می گفتند « نابغه » است. در مدرسه جامع ( که مخصوص استعداد های برتر است ) درس می خواند و بعد هم که به دبیرستان رفت ( دبیرستانی که بعدها شهید چمران نام گرفت ) بازهم شاگرد ممتاز بود.
از دانش آموزان ممتاز رشته ریاضی بود....


********************

و نظم امرکم

همه کارهایش حساب و کتاب داشت. یعنی نظم عجیبی در تمام امور روزمره اش جریان داشت و این از همان کودکی در رفتارش مشهود بود. تسلط زیادی بر امور شخصی خویش داشت. به نوجوانی هم که رسید مصداق بارز « و نظم امرکم » شد.

********************
جای دیگری

آنچه برای کودکان و نوجوانان همسن و سال او مهم بود، برای او اهمیتی نداشت! از بازیهای دوران کودکی گرفته تا آوردن نمره های خوب و عالی تا بزرگ منشی و جوانمردی که او را علیرغم سن و سال کمش مردی تمام عیار می نمود. کارنامه هایش را که می گرفت بی آنکه به کسی نشان دهد یا حرفی از شاگرد ممتازی اش بزند لای کتاب می گذاشت و می رفت مسجد! انگار اصلا هیچ علاقه ای به هر آنچه از این دنیا باشد نداشت.
حتی بعدها که با رتبه خوب در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد اصلا برایش فرقی نکرد. نه خوشحالی کرد و نه خندید. فکرش جای دیگری بود انگار، همیشه!

********************
طی طریق به عنایات الهی

برای همه همسایگان و اهل فامیل یک معمای بزرگ شده بود! کودکی به این سن و سال چگونه این همه عاقل و رشید است؟ از مادر دلیلش را که جویا می شدند تبسم می کرد. او الطاف بخصوص الهی را از همان کودکی در حق عبدالاحد دیده بود و خوب می دانست برای زندگی در دنیای خاکی آفریده نشده است. می دانست به نوری دارد راه را طی می کند و گرنه حتی کسی به این کودک یاد نداده بود برود مسجد. خودش داشت طی طریق می کرد.



انقلابی تمام عیار

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یاکردی از

شهید سید احمد محسنیان :Gol:

به سال 1341، خداوند متعال فرزندی به سید ابراهیم محسنیان و فاطمه خانم علی پناه عنایت فرمود که نامش را به یاد شریف نبی مکرم اسلام و
علی بن موسی الرضا:doa(6): « سید احمدرضا » گذاشتند. در یکی از خانه های محله رستم آباد شمیران. اولین فرزند خانواده بود و بالطبع به دنیا آمدنش، موجی از شادمانی و سرور برای پدر و مادر ایجاد کرده بود. پدرش، سید ابراهیم انسانی بود متدین و با تقوا که به حق، خوب حق پدری را به جا آورد. هم اسم نیکو برای فرزندش انتخاب کرد و هم با نان حلال، روح او را مستعد فهم اسلام ناب محمدی نمود و هم با ایجاد فضای مذهبی و اسلامی در تربیت او سنگ تمام گذاشت. مادرش هم مثل سید ابراهیم، انسانی متدین و با تقوا بود. سید احمد در چنین محیطی به دنیا آمده و رشد و نمو یافت.

********************
نخبه کوچک

دوران کودکی سید احمد نیز مثل خیلی از همسفرانش کوتاه مدت بود و زود بزرگ شد و زود به فهمیدن رسید. در شش سالگی وارد مدرسه اسلامی قائمیه شد و با هوش سرشار و استعداد فراوانی که داشت به سرعت و با نمرات عالی سال اول را به پایان رساند. برای سال دوم، به مدرسه پویا رفت و تا سال سوم راهنمایی نیز در همان مدرسه تحصیلات خود را ادامه داد؛ باز هم با نمرات عالی. هوش سرشار و استعداد فراوان او، آن همه بود که پدر اصرار داشت برای آنکه وقت سید احمد تلف نشود، هر دو سال مدرسه را یکجا بخواند و برای همین خیلی تلاش کرد اما موفق نشد ولی نمرات و کارنامه های درخشان سید احمد، همه حاکی از آن بود که او حقیقتا یک نخبه است.

********************
بچه مسجد

محیط خانه و خانواده سید احمد، همه مذهبی و آکنده از تعالیم مذهبی بود. پدر، که خودش اهل مسجد و روضه و منبر بود و همیشه در محافل مذهبی حضوری پررنگ داشت و سید احمد را هم با خود به جلسات مذهبی و مسجد و روضه می برد. سید احمد هم تقریبا اکثر شبها به مسجد می رفت و به فعالیت مشغول بود و به نوعی بچه مسجد بود و کودکی و نوجوانی اش در مسجد و هیئات و محافل مذهبی گذاشته بود و همین حضور در مسجد از همان ابتدا او را انسانی مقید و متشرع با آورده بود که در میان همسالان خود بدرخشد.


********************

اتفاق بزرگ

اواخر دوران ابتدایی را می گذراند که بزرگترین اتفاق زندگی اش رخ داد!
آن روزها، یعنی پنج سال مانده به پیروزی انقلاب، حوالی سالهای 51، آیت الله شیخ مهدی شاه آبادی، از شاگردان برجسته حضرت امام رضوان الله علیه به عنوان امام جماعت مسجد اعظم رستم آباد شمیران برگزیده شد و در سنگر مسجد مبارزه را دنبال نمود و در این موقعیت بنای خود را بر تربیت کودکان و نوجوانان قرار داد و جهت تحقق بخشیدن به این امر جلساتی را برای این سربازان آینده اسلام و انقلاب دایر نمود. جلساتی ار قبیل قرائت و تفسیر قرآن و عربی و... و آنقدر این جلسات جذاب بود که حدود 20 تا 25 نفر با شوق و اشتیاق در آنها شرکت می کردند و شالوده فکری و معنوی آنها در همین زمان توسط استاد ریخته می شد. یکی از این نوجوانها که با اشتیاق جلسات شیخ را دنبال می کرد، سید احمد بود. به عشق آیت الله شاه آبادی هر شب به مسجد می رفت و با تشویق ایشان مکبر بود و دعاهای بعد از نماز را می خواند. همین اتفاق بزرگ نقطه عطف زندگی سید احمد شد. آشنایی با آیت الله شاه آبادی او را با افکار و اندیشه ها و نهضت جهانی امام روح الله آشنا نمود و بعد از آن تحولی عظیم در زندگی او ایجاد شد. شیخ، برای سید یک اسوه کامل و تمام عیار بود...


13 تیر ماه سالروز شهادت شهید سید محمدرضا دستواره

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:سردار سرتیپ پاسدار شهید سید محمدرضا دستواره :Gol:

قائم مقام فرمانده لشكر 27 محمدرسول الله(ص)

تولد و کودکی

به سال 1338 ه.ش در خانواده ای مذهبی و مستضعف در جنوب شهر تهران به دنیا آمد و دوران تحصیل دبستان را در مدرسه ای بنام باغ آذری گذراند. سپس تا مقطع دیپلم، تحصیلات خود را با نمرات عالی به پایان رساند. ایشان در تمام طول دوران تحصیل از هوش و حافظه ای قوی برخوردار بود.
گرایش دینی و علایق مذهبی از همان كودكی در حركات و سكنات شهید دستواره به وضوح نمایان بود و هر روز افزایش می یافت. او به تلاوت قرآن و شركت در مسابقات قرائت قرآن علاقه وافری داشت. زمانی كه خود هنوز به سن تكلیف نرسیده بود اعضای خانواده را به انجام تكالیف الهی و رعایت اخلاق اسلامی توصیه می كرد و همسایگان، او را به عنوان روحانی خانواده اش می شناختند.

سردار شهید بردبار همچون نامش بردبار بود

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:به بهانه سالروز شهادت سردار شهید محمد رحیم بردبار :Gol:




به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، سیزدهم تیر ماه امسال، بیست و هشتمین سالروز شهادت سردار شهید « محمد رحیم بردبار» فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا بود. به همین مناسبت

زندگی نامه ی این شهید بزرگوار را ورق می زنیم و صفحات پر از عشق و حماسه ی لحظات زندگی این شهید عزیز را مرور می کنیم.

ابن الخلیل

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:یادکردی از طلبه دانشجو

شهید احمدعلی کاظمی :Gol:


چهارمین علی

در سال 1342، در روستای گلپاشین از توابع ارومیه، خدا پسری به خلیل، مرد با تقوا و زن مومنه اش عنایت کرد که نامش را احمدعلی گذاشتند. او چهارمین فرزند پسر خانواده بود. خلیل، آن همه محبت امیرالمومنین:doa(6): را در دل داشت که نام سه تا از فرزندانش را علی گذاشته بود و برای اینکه از یکدیگر تمیز داده شوند، پیشوندی به نام علی افزوده بود. برای همین پیشوند « احمد » را برای چهارمین علی انتخاب کرد...


********************

بزرگمرد کوچک

احمد علی، با بچه های همسن و سال خودش بسیار فرق می کرد. به سبب رفتارهای بزرگوارانه و ادب و اخلاق حسنه اش، هیچ کس او را به چشم بچه نگاه نمی کرد و از همان ابتدا طفولیتش همه به او احترام می گذاشتند. احمدعلی از همان کودکی، رفتارهای بخصوص و منحصر بفردی داشت و کشش و جذبه عجیبی که او را به سوی معنویات سوق می داد، باعث تمایز او از همه همسن و سالانش می شد...

********************
برای خودش

وقتی کوچک بود از روی پشت بام افتاد. همه ترسیدند جز پدر و مادر که انگار به آنها الهام شده بود این فرزندشان را خدا نگه داشته و قرار نیست جز با شهادت از دنیا برود... صبح که شد آرام و بی سر و صدا، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، بلند شد و رفت مدرسه!

********************
بالوالدین احسانا

از همان دوران کودکی بسیار به پدر و مادر نیکی می کرد و برایشان احترام قائل بود...
پدر بنایی داشت و دست تنها بود. آمد کمک پدر و با مساعدت او ظهر نشده کار تمام شد. پدر گفت: برویم صبحانه بخوریم. گفت: نه آقا جان، من باید بروم. امروز امتحان دارم. پدر ناراحت شد و گفت: تو که امتحان داشتی چرا نگفتی؟ چرا اومدی کمک من؟ می رفتی دنبال درس و مشقت... استدلال محکمی داشت علیرغم سن کمش.
گفت: نه آقا جان، نمی تونستم دست تنها بذارم شما رو برم دنبال کار خودم!

********************
طبیب روحانی

از سه سالگی به نام « طبیب » معروف بود!
به بعضی ها که می رسید. جملات بخصوصی می گفت. مثلا می گفت تو بیماری، با قرص و شربت خوب می شوی! به بعضی ها هم می گفت تو روحت بیمار است، با دعا کارت راه می افتد! به بعضی ها هم می گفت تو خوب شدنی نیستی! جالب این است که هیچ کس از او دلخور نمی شد و همه طبیب صدایش می کردند!
انگار از همان کودکی می دانست که قرار است روزی طبیب معنوی شود و نسخه شفابخش بنوشاند. از جرعه های کلام الله و کلام رسول الله و اهل بیت:doa(6):، تشنگان را... و گرنه زیاد با بچه ها بازی نمی کرد. اصلا این کارها را دوست نداشت و همیشه رفتارش بیشتر از سن و سالش نشان می داد. زیاد از خانه بیرون نمی رفت و وقتش را برای بازی و کارهای بیهوده تلف نمی کرد.


عاشق صادق

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید نادر اکبرزاده :Gol:


در سال 1342 در خانواده ای متدین و با تقوا چشم به جهان گشود. پدر نانش حلال بود و مادر دامانش پاک و هر دو به تربیت اولاد اهمیت بسیار می دادند. مادر و خواهرهایش با آنکه اوضاع جامعه بسیار نابسامان بود و فساد بیداد می کرد، محجبه بودند و مومنه.
بستر خانواده برای تربیت اولاد شایسته و صالح آماده بود و باور نادر و خانواده اش نیز آن بود که نادر نیز از همان سربازان در گهواره حضرت روح الله رضوان الله علیه است که برای روزهای سخت انقلاب و جهاد به دنیا آمده است.


********************

تربیت صحیح

مادر، زنی مومنه و در عین حال ساده دل و باصفا بود. پدر هم بسیار بافرهنگ و اهل فکر و اندیشه بود. بسیار به تربیت اولادش اهمیت می داد. آنقدر که حتی جزئیات امور تربیت بچه ها برایش مهم بود، هیچ چیز دیگری آن همه مهم نبود. خیلی با سختی بچه ها را از فساد حاکم در جامعه حفظ می کرد و حتی لحظه ای از آنها غافل نمی شد. می گفت: من این بچه ها را توی پر کتم حفظ می کنم که سالم بمانند، مانند مادری که نوزادش را در آغوشش حفظ می کند. اینگونه هم بود که فرزندانش یکی از یکی صالح تر و مومن تر شد و زمین تا آسمان با جوانهای همسن و سالشان فرق داشتند.


********************

بسیار مهربان

می گویند نادر از همان دوران کودکی جنب و جوش زیادی داشت و بچه فعال و بانشاطی بود. در عین حال بسیار هم دلسوز و مهربان بود و خیلی خون گرم و زود جوش. با همه اعم از خانواده خودش و پدر و مادر و برادران و خواهرانش تا همسایه ها و بچه های همسن و سال خودش بسیار مهربان بود و اگر کسی از او چیزی می خواست نه نمی گفت و هر کاری از دستش برمی آمد برای طرف مقابل می کرد.


********************

اینکه ارزش ندارد

پدر همیشه نگران فرزندانش بود. مخصوصا برای نادر که به خاطر تربیت خوب و صحیحش نسبت به مسائل مذهبی حساسیت بخصوصی داشت، همیشه نگران بود.
پدر می گفت: مواظب خودت باش و سر هر چیزی بحث نکن، نادر ناراحت می شد و می گفت: نماز صبح و شبمان را می خوانیم؛ ولی نماز ظهرمان را به سختی
می توانیم در اول وقتش بخوانیم. چون ظهر موقع نماز در مدرسه بود و اجازه نمی دادند نماز خوانده شود، می گفت اینکه ارزشی ندارد. به هزار راه می زنیم برویم برای نماز اما نمی شود. نماز خانه هست اما اجازه نماز خواندن نمی دهند!


********************

زیر نور چراغ برق

از همان کودکی بسیار باملاحظه و اهل گذشت و صبر بود. بسیاری از شبها که شرایط به گونه ای بود که نمی توانست در خانه درس بخواند، می رفت کنار تیر چراغ برق کوچه و زیر نور و روشنایی آن درس می خواند و با همین سختی درسش هم همیشه خوب بود. اهل بهانه گیری و از زیر کار در رفتن نبود. بلافاصله خودش را با سختی ها وفق می داد و سختی ها را به جان می خرید.

********************
کمربند مشکی


پدر به ورزش بچه ها خیلی اهمیت می داد. با بچه ها ورزش می کرد. خیلی وقتها هم چهار پسرش را برای تماشای مسابقه فوتبال می برد تبریز. اینگونه بود که نادر هم به ورزش علاقه خاصی پیدا کرده بود و هم والیبال بازی می کرد و هم تکواندو کار می کرد. بعدها در تکواندو حتی کمربند مشکی هم گرفته بود اما با شروع جنگ، ورزش را رها کرده و به جبهه رفته بود.


********************

با تمام وجود

بعد از آشنایی با نهضت عظیم امام روح الله:doa(2): دیگر حتی یک لحظه بیکار نبود و تمام اوقاتش صرف انقلاب می شد. شبها تا صبح اعلامیه پخش می کرد و روزها تا شب دوباره فعالیت داشت. اگر تظاهراتی بود می رفت و شرکت می کرد و اگر هم نبود به فقرا و محرومین رسیدگی می کرد. صبحها می آمد سراغ مادر و می گفت: مادر، روغن داری؟ برنج داری؟ شکر داری؟ چای داری؟... از مادر می گرفت و برای محرومان و بی بضاعتها می برد. با آنکه خودشان هم زیاد مرفه نبودند و زندگی متوسطی داشتند ولی هرچه از دستش برمی آمد برای فقرا و محرومین انجام می داد.


ستاره ای از منظومه شیدایی

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید محمد امیری کیا :Gol:


منبع عکس: خبرگزاری دفاع مقس

محمد

نهمین روز فروردین ماه سال 1350 خداوند متعال فرزند پسری به حسین آقای امیری کیا و همسرش زهرا خانم عنایت کرد که اولین فرزند خانواده بود و بالطبع نور چشم و عزیز پدر و مادرش...
به خواست مادر نامش را «محمد» گذاشتند تا بر اثر تاثیر حسنه این نام نیکو خلق و خوی محمدی داشته باشد و مسلمانی تمام عیار باشد.
چهره ای زیبا و ملیح و معصوم داشت؛ آرام و ساکت و صبور. خانواده اش مذهبی بودند و متدین. پدر که خودش حسینی بود و اهل هیئت و مسجد، مادر هم بسیار عفیفه و پاکدامن و معتقد.

********************
نابغه کوچک

محمد از همان کودکی نبوغ خاصی داشت. هوشی سرشار و استعداد شگفت در آموختن و یادگیری...
از همان 4،3 سالگی مانند بزرگترها و ای بسا زیباتر و خالصانه تر نماز می خواند و روزه می گرفت واین نشات گرفته از علاقه وافر او به معنویات بود. از همان کودکی تا پایان عمر کوتاه اما پر برکتش چهره اش معصومیت خاصی داشت که آن هم به خاطر پاکی دل و صفای باطنش بود.


********************

ذکر صلوات

دیدن یک بچه چهار ساله با آن چهره معصوم و آن حالت عجیب لابلای صفوف نماز جماعت نشسته، هر شب همه نمازگزاران را به وجد می آورد؛ مخصوصا وقتی نماز تمام می شد و دستهایش را برای دعا به سمت آسمان بلند می کرد. معمولا اطرافش را می گرفتند و نگاهش کرده و لبخند ملیحی از لبهای همیشه مترنمش به ذکر صلوات دریافت می کردند...
محمد خیلی سحرخیز بود. از همان دوران کودکی صبحها زود از خواب بلند می شد و به نماز اول وقت اهمیت می داد. شبها هم به همراه پدر می رفتند مسجد. مسجد شفا در خیابان ژاله ( که الان شده خیابان مجاهدین )...

********************
حسینیه فاطمیون

مقابل منزلشان حسینیه ای بود به نام حسینیه «فاطمیون» در ماه محرم صبحها در آنجا عزاداری برگزار می شد. محمد 5 سال بیشتر نداشت. همراه پدر صبحها می رفت عزاداری. روضه که شروع می شد محمد 5 ساله به حدی گریه می کرد و اشک می ریخت که وقتی روضه تمام می شد همه جمع می شدند اطرافش و التماس دعا می گفتند. همه دوستش داشتند و برای حس و حال خوبی که داشت به او احترام می گذاشتند...


********************

بردارید بابا

محمد برنامه کودک تلویزیون را خیلی دوست داشت. برای همین یک تلویزیون خریده بودند اما چون آن زمان برنامه های تلویزیون مبتذل و غیر اسلامی بود فقط عصرها که برنامه کودک پخش می شد آن را روشن می کردند.
همان 6،5 سالگی محمد بود و ماه محرم... از حسینیه که بیرون آمدند پدر با دیدن حال خوب و معنوی محمد گفت: دیدی بابا مجلس روضه چه خوب بود... این تلویزیون که ما هم خریدیم میگن تماشا کردنش معصیت داره. کاش بشه برداریم که چشممون نخوره بهش... محمد بلافاصله و بدون مکث و تعلل محکم جواب داد: بردارید بابا! اگر که معصیته بردارید. بعد که برگشتند خانه خودش هم کمک کرد تلویزیون را برداشتند. چند روز بعد هم برای اینکه وسوسه نشود دوباره برنامه کودک ببیند کلا تلویزیون را از خانه بیرون بردند... محمد دیگر بعد از آن حتی حرف تلویزیون را هم نزد.

********************
دوران تحصیل

دوران تحصیلش را تا کلاس سوم ابتدایی در مدرسه معرفت که مدرسه ای اسلامی بود و به منزلشان نزدیک بود گذراند. از کلاس چهارم به بعد را در مدرسه علوی، واقع در خیابان ایران تحصیل کرد و دوران راهنمایی را در مدرسه نیک پرور (وابسته به مدرسه علوی) و دوره دبیرستان را هم در دبیرستان علوی در رشته ریاضی سپری کرد. دوران تحصیل او مصادف بود با موج عالمگیر انقلاب اسلامی. محمد هم توامان با درس و تحصیل فعالیتهایی انقلابی داشت و علیرغم سن کم، خوب مسائل را تجزیه تحلیل می کرد...



دلباخته ایام روح الله

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید جلیل موذن خوش الحان :Gol:


از راست شهید جلیل موذن خوش الحان ، حسین غفاری(چادر دسته، سال 65، پادگان شهید باکری، دزفول)
منبع عکس : وبلاگ بیدمشک

انتخاب

در سال 1345 در تهران دیده به جهان گشود... پدر به نام نامی خداوند با مجد و عظمت نام وی را «جلیل» نهاد. اولین فرزند خانواده بود و به همین سبب پدر علاقه وافری به وی داشت. این عشق و علاقه از همان روزهای نخستین حیات او شروع شده و تا پایان عمر کوتاه اما پربرکت جلیل ادامه یافت...
سالهای تحصیل جلیل در ارومیه گذشت...
تا قدرت انتخاب و تصمیم گیری پیدا کرد، مکتب انسان ساز حضرت روح الله:doa(2): را انتخاب نمود و علیرغم آنکه از خانواده متمول و مرفهی بود، پشت پا بر تمام زخارف و علقه های دنیوی زده و به عضویت بسیج درآمد و بعد از آن تمام وقتش در خدمت بسیج و انقلاب گذشت. با آنکه آن زمان از برکت دم مسیحایی حضرت روح الله تمام نوجوانان و جوانان به میدانهای جهاد فی سبیل الله می شتافتند ولی انتخاب جلیل شکوه دیگری داشت. چون او اگر اراده می کرد تمام اسباب رفاه و آسایش برایش مهیا بود ولی او با آنکه سن و سال زیادی هم نداشت انتخاب بزرگی کرد و پشت پا به دنیا زد و جانش را تقدیم اعتلای انقلاب اسلامی نمود...


********************
نابغه های مومن

جلیل و تمام بچه های گردان حضرت قاسم:doa(6): که همگی 16 الی 20 ساله بودند، در عین جهاد در جبهه جنوب و شمالغرب از فعالیتهای دیگر نیز باز نمی ماندند. همگی در کنار رزم و جهاد و بسیج درس می خواندند. در این میان جلیل هم چه بعد از اعزام به جبهه و چه قبل از آن از درس و مدرسه غافل نبود. از قضا بسیار هم مستعد و باهوش بود و این استعداد نه فقط در زمینه درس و جهاد که در تمام فعالیتهای فرهنگی و سیاسی به چشم می خورد و از این رو باید بچه های
گردان قاسم:doa(6): را نابغه های مومن نامید!


********************

پایگاه ثارالله

اواخر ساله 62، زمان تجلی حماسه های بزرگی بود. بسیاری از نوجوانان و جوانانی که از شهدا جا مانده بودند قلم و دفتر و کتاب زمین گذاشتند و با فرمان حضرت امام روح الله به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافتند. پایگاه ثارالله ارومیه در آن روز شاهد ازدحام و تجمع نوجوانان و جوانان عاشقی بود که صادقانه با حضرت احدیت معامله می کردند و جان در طبق اخلاص می نهادند... بیشتر آن نوجوانها شهدای سال 1365 عملیات کربلای 5 بودند که آن روز در پایگاه ثارالله جمع شده بودند. جلیل موذن و رفقای شهیدش «مرتضی میلانی» و «علی حمداللهی» و «سعید خیرآبادی» و بسیاری دیگر از بچه های گردان حضرت قاسم:doa(6): که آن روزها همگی 15_16 ساله بودند...


********************

بانی حسینی

جلیل یکی از بانیان اصلی دسته ها و هیئت های عزاداری در میان رزمندگان بود. چه در جبهه و چه در پشت جبهه بیشترین هم و غمش راه اندازی دسته های عزاداری و مجالس سوگواری سیدالشهدا:doa(6): در میان بچه های رزمنده بود. اگر در جبهه نبود سه شنبه شبها هر هفته در منزل یک شهید مراسم عزاداری برپا می کرد. در جبهه هم همینگونه بود و جلیل هر کجا که بود مجلس عزاداری برای سیدالشهدا:doa(6): هم برقرار بود.

********************
شور حسینی

می گویند در جبهه هر کجای لشکر عاشورا که مراسم عزاداری حسینی بود محوریت اداره آن مراسم و هیئت با جلیل بود. حضورش همیشه یک شور حسینی در میان بچه های رزمنده ایجاد می کرد. حتی می گویند آن روزها تازه شور «حسین جان حسین جان» گفتنها وارد هیئات مذهبی در تهران شده بود که همزمان در ارومیه و در لشکر عاشورا نیز جلیل این شور و این فضا را در میان بچه ها ایجاد کرده بود. وارد هر جمعی که می شد با یاد و نام سیدالشهدا:doa(6): شور و حال دیگری به
جمع می بخشید.

********************
پیرو حسین:doa(6): _ عاشق خمینی

جلیل واقعا امام حسین:doa(6): را با تمام وجودش دوست داشت و از همین محبت سیدالشهدا:doa(6): به عشق حضرت روح الله رسیده بود؛ به گونه ای که تمام عمرش صرف عزاداری برای سیدالشهدا:doa(6): و جهاد فی سبیل الله برای اعتلای کلمه انقلاب گذشت. هر کجا هیئتی و دسته ای و مجلس عزاداری بود، حتما جلیل در راس آن بود. می گویند اصلا جلیل را با هیئت می شد شناخت. سراغش را که می گرفتی فقط در هیئت و دسته و مجلس عزاداری پیدایش می کردی. با تمام وجودش عاشق سیدالشهدا:doa(6): و امام روح الله بود. بطوری که نمی شد او را از امام حسین:doa(6): جدا دانست. محبت حسین بن علی:doa(6): در گوشت و پوست و استخوانش جریان داشت...



شاگردان مکتب امام

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:یادکردی از برادران

شهید بهزاد، جواد و بهروز آهندوست :Gol:


منبع عکس: سایت جامع دفاع مقدس ساجد

تولد پروانه ها

خدا بهشان چند تا دختر داده بود؛ به عزیز آقا و هاجر خانم. از امام رضا:doa(6): چند پسر هم می خواستند. همان جا، در مشهد هم هاجر خانم خواب امام رضا:doa(6): را دیده بود. امام:doa(6): بهش فرموده بود: «سه تا امانتی به تو می دهم» بعد از آن بود که در سال 1341 جواد به دنیا آمد. در سال 1343 بهزاد به دنیا آمد
و در اسفندماه 1347 هم بهروز به دنیا آمد. با حساب خوابی که هاجر خانم دیده بود منتظر هر سه تایشان بودند...


********************

خوب جایی آوردی

جواد که به دنیا آمد رنجور بود و نحیف؛ طوری که پدر و مادر را نگران می کرد. پدر او را برد مشهد. پابوس امام:doa(6):. آنجا بچه را گذاشت زیر پای زوار و رو به ضریح مقدس کرد و گفت: ای آقای غریب خودت این بچه مرا شفا بده. بعد از آن راحت و آسوده خوابید. پدر نگرانش شده بود. دلش تاب نیاورد و او را برد پیش یک دکتر. دکتر گفت خوب جایی برده ای بچه ات را. او حالش خوب است و صحیح و سالم.


********************
نابغه

هر سه دارای استعدادی فراوان و هوشی سرشار بودند. بهروز دوران ابتدایی را که می گذراند معلمشان دو ماهی رفت مرخصی. در آن دو ماه بهروز کلاس را اداره
می کرد. مدیر و ناظمش بعدها می گفتند می دیدیم از کلاسی که معلم ندارد کوچکترین سر و صدایی بلند نمی شود. می رفتیم و گوش می دادیم و می دیدیم بهروز دارد به بچه ها درس می دهد. خودش درسهایی را که هنوز معلم نداده بود به بچه ها یاد می داد. به قدری نابغه بود که بدون معلم کلاس را اداره می کرد آن هم با آن سن کم....

********************
تنها تفریح بچه ها

دنبال سرگرمیها و مشغله هایی که همسن و سالانشان داشتند نمی رفتند. تمام سرگرمی و تفریحشان کتابخانه بود. خواهر می بردشان کتابخانه و بیشتر اوقات فراغتشان را همان جا می گذراندند....


********************

تربیت اسلامی

پدر و مادر برای تربیتشان زحمت فراوانی کشیده بودند. مادر حتی از خلوتها و بازیهای آنها در جمع سه تایی شان غفلت نمی کرد. دورادور می ایستاد و نگاهشان
می کرد. همه حواسش به آنها بود. حجاب مادر آن هم در زمانی که حجاب ارزش شناخته نمی شد برای بچه ها بزرگترین معلم بود تا از آنها مردانی غیور بسازد. پدر هم به نان حلال دقیق بود. با آنکه پلیس بود و حقوق بگیر اما دل خوشی از رژیم حاکم نداشت. خودش می گفت برایش تحفه آورده بودند. نپذیرفته بود. اصرار که کرده بودند پرتش کرده بود توی حیاط و گفته بود بروید حالا جمعش کنید!

********************
فقر آشنا

پدر نمی توانست چشم ببندد و آن همه فساد و جنایت را که در رژیم شاهنشاهی می بیند نادیده بگیرد. اعتراض هم اگر می کرد درجه هایش را می گرفتند
و آزارش می دادند. برای همین 5 سال زودتر از موعد خود را بازنشسته کرد.


********************

بچه های مسجد

هر سه تایشان به مسجد علاقه بخصوصی داشتند. پاتوقشان مسجد بود اصلا! چه قبل و چه بعد از انقلاب بیشتر وقتشان را در مسجد می گذراندند. آخرین مسجدی که در آن فعالیت داشتند مسجد بنی هاشم بود که آن موقع تازه داشت ساخته می شد. حتی وقتی جبهه نبودند فقط در مسجد می شد پیدایشان کرد...