نفس

تو نیز بال پرواز داری...

[="Georgia"][="Blue"][=georgia][=&quot]تو نیز بال پرواز داری...[/][/]
[=georgia][=&quot]یکی از سوالات مهمی که برای انسان پیش می آید و گاه موجب می شود که آدمی را از قدم نهادن در صراط سعادت و هدایت باز بدارد این است که:[/][/]
[=georgia][=&quot]مگر نه این است که مقامات عالیه از آن کسانی است که صاحب عصمت بوده و مفتخر به عنوان نبی و رسول و امامند. اگر چنین است پس ما را که از عنوان نبوت و رسالت و امامت و عصمت بی بهره ایم چه امیدی به کسب درجات رفیعه و کمالات سامیه است؟[/][/]
[=georgia][=&quot]عدم پاسخ صحیح به این سوال مهم و ضروری گاه منجر به ناامیدی و توقف آدمی در طریق کمال آدمیت گشته و موجبات خسران و ناکامی ابدی انسان را به همراه می آورد. خصوص هنگامی که شخص مسبوق به گناهان بزرگی نیز بوده و از پیشینه تاریک و سیاهی نیز برخوردار باشد. چنین شخصی با نیم نگاهی به گذشته تاریک و گناه آلود خود و با مرور سوالاتی از قسم بالا و عدم دریافت پاسخ صحیحی برای آن، نیرو و توانی برای گام برداشتن در صراط انسانیت در خود ندیده و فرسنگها خود را از سیر و سلوک انسانی دور و بی بهره می بیند.[/][/]
[=georgia][=&quot]لذا ضروری است در تاپیکی مستقل به این سوال مهم به بضاعت خود پاسخی علمی و در خور شایسته دهیم شاید که افتادگان در پرتگاه توقف و ناامیدی را ریسمان امیدی برای صعود به مقامات عالیه واقع شود.
[/]
[/]
[/][/]

چگونه نفس خودمان را به بند بکشیم؟ (کسی که تجربه داره کمک کنه!)

سلام خدمت کارشناسان و کاربران عزیز انجمن.
فرا رسیدن عید رو پیشاپیش تبریک عرض می کنم.:Gol:
من توی دین داری و ترک گناه همیشه دچار نوسان بودم و خیلی بالا و پایین تجربه کردم.(همون "اقبال نفس" و "ادبار نفس" که امیرالمومنین علیه السلام درموردش صحبت کردند)
فهمیدم تنها راه این که وقتی که حوصله ی عبادت و بندگی خدا رو ندارم دچار لغزش نشم اینه که نفسم رو به بند بکشم و بهش حالی کنم که وقتی از دست من در امان خواهد بود که گناه نکنه. یعنی بهش بفهمونم که اگر می خوای آسوده باشی و اذیتت نکنم راهش اینه که حداقل گناه نکنی.
ولی مشکل اینه که نفسم به من پوزخند میزنه و بهم میگه : جراتشو نداری!
می خواستم بدونم اینجا کسی راهی امتحان کرده که تونسته باشه نفسش رو اذیت کنه و آزارش بده؟کسی بلده چطور میشه نفس رو به غلط کردن وادار کرد؟
ممنونم.

راه درمان حالاتی که گاهی در شرایط خاص بر نفس عارض می شود چیست؟


با سلام خدمت کارشناس گرامی
گاهی اوقات قرار گرفتن در برخی ار موقعیت ها سبب این می شود که انسان به وجود سم مهلکی در وجودش پی ببرد.

به عنوان مثال:
انسان در جمعی حضور دارد که ناگهان افرادی از او تعریف و تمجید می کنند، این کار منشاء ایجاد حالتی درونی در شخص می شود که در نتیجه آن برخی از بیماری های روحی اعلام حضور می کنند در واقع چشمک می زنند که ما در درونت هستیم.
راه ریشه کن کردن آنها چیست؟
راه کلی درمان به چه صورت هست؟

با تشکر

عید قربان " نفس را در پای معشوق ازلی قربانی خواهیم کرد . . . "

بسم الله الرحمن الرحیم

عید قربان نفس را در پای معشوق ازلی قربانی خواهیم کرد . . .

اصل همین هست که به ظاهر در قربانی کردن گوسفندی نمود پیدا میکند

.

علت متفاوت بودن دریافت ها در مسیر بندگی؟

انجمن: 

بسمه تعالی

با سلام، به چه علت انسان زمانی که در مسیر بندگی حرکت میکند در گام های اولیه دریافت های متفاوتی نسبت به دیگرانی که در همان وضعیت هستند پیدا میکند؟؟؟

  • به طور مثال عده ای رویاهایی میبینند که در آسمان و ابرها پرواز میکنند و سبکی روح خود را حس میکنند.
  • عده ای دیگر، با صحنه هایی از مبارزه با اژدهای نفس در عالم خواب مواجه میشوند.
  • عده ای هم با تغییر شگرف در نوع دریچه نگاهشان به عالم و بصیرت در وجودشان مواجه میشوند.

مهم ترین عامل که بیانگر منحرف نشدن از مسیر بندگی است، چه می باشد؟؟؟

با تشکر از شما

نفسی که نباید با آن مبارزه کرد

سلام و عرض ادب

در مورد عزت نفس جستجو می کردم در سایتها به دو اصطلاح برخوردم

یکی خود حقیقی یا نفس واقعی و دیگری ناخود یا نفسی که باید با آن مبارزه کرد

گفته شده نفس واقعی حرمت داره و نباید باهاش مبارزه بشه و صوفیه کار اشتباهی می کردند که باهاش مبارزه می کردند
ولی آن نفس دومی باید ریاضت ببینه و شکسته بشه

لطفا یه توضیحی بدهید که این دو چه هستند و فرق بین این دو چیست

محاسبه نفس


در زمانه اي كه كاسب ها و اهالي اقتصاد ، ريال به ريالِ حساب هاشون رو تو دفتر روزنامه و حساب تي و حساب كل و غيره و غيره مي نوشتند ، در زمانه اي كه كارمندها تك تك پايه هاشون رو حساب مي كردند ، در زمانه اي كه دانش آموزها و دانشجو ها تك تك واحدهاشون رو روزي چند بار حساب مي كردند ‘

در زمانه اي كه مردم حساب كتابِ تمام مسائل عاطفي و مالي و اقتصادي و حكومتي و دولتي و مقامي رو داشتند ‘
در زمانه اي كه راننده تاكسي مون پول خورده هاش رو هر 2 ساعت يك بار مي شمرد ، و در همون زمانه ، همين مردم ، حتي روزي يك دقيقه و حتي سالي 5 دقيقه حساب و كتاب بندگي شون رو نمي كردند ، تو حساب و كتاب بندگيت رو هر روز مي كردي .

باريك الله ، حالا هم خودت حساب كن ، خيلي ازت خوشم اومد تو كسي بودي كه براي خداي خودت اهميت قائل بودي ، گفتي :

بسم الله الرحمن الرحيم ، تمام اين خونه ، زندگي ، زن و بچه ، مقام و تشكيلات ، اينها هيچ كدوم هدف خلقت من نبوده . هدف خلقت من بندگي بوده ، چطور من حساب و كتاب همة‌ اين ها رو داشته باشم ، حساب و كتاب بندگي رو نداشته باشم ؟ مگه مي شه ؟ شب به شب حساب و كتاب مي كردي ، لذا ” كفا بنفسك اليوم ” الان هم خودت حساب كن .

باريك الله ! بقيه هم از حسادت بتركيد ! به من ربطي نداره كه بقيه ناراحت مي شن يا نمي شن . من بنده اي كه هواي من رو داره و هواي خودش رو داره ، هواش رو دارم ، حتي اگه همه خلايق هم داد بزنند .

يه پرانتز : بعضي وقتها ما يه حرفهاي شعاري مي زنيم ، مثلاً مي گيم : آقا ! ما مرگ رو باور داريم ، اين از اون دروغ هاي گنده است ، خدا رحمت كنه شهيد دستغيب رو ، ايشون مي فرمودند : ” وقتي از مرگ صحبت مي كنيد ، نه منِ پيرمرد كه الان دارم مي گم ، و نه شمايي كه مي شنويد ، هيچ كدوممون قبول نداريم . دروغ مي گيم . ”

اما تو پرانتز دارم بهتون مي گم كه يادتون بمونه ، ديگه به هر حال مي دونيم كه مي ميريم ، اگر كه انشاءالله مرديم اهل محاسبه بوديم ، بعد هم رفتيم اونجا به ما گفتند : ” كفا بنفسك اليوم ” اين جمله يادتون باشه ها ، باور كن اين يه جمله از هرچي تا حالا شنيدي خيلي مهم تره ، اگر الان بهت بگن : آقا ! من يه جمله بلدم كه اگر تو ياد بگيري فردا 10 ميليون تومن بهت مي دن ، همه گوش ها تيز مي شه ، جمله رو هم يادداشت مي كنيد ، اما اين يكي رو مي دوني چرا اصلاً همين جور نشستي و فقط نگاه مي كني ؟

براي اينكه باورمون نمي شه . اگر مرديم بهمون گفتند : آقا ! اهل حساب كتاب بودي ، ” كفا بنفسك اليوم ” خودت حساب كن ، يادت باشه ، حساب نكني ها ! پرونده ات رو ببند ، بگو : ببخشيدا ! ما نيومديم در خونه كريم خودمون حساب كنيم ، در خونة كريم اومديم تا خودش حساب كنه .

من مطمئنم كه تو من رو حتي بيشتر از خودم دوست داري ، در خونة كريم كه آدم خودش براي خودش غذا نمي بره . اين جمله رو چقدر يادمون بمونه نمي دونم . پس اين سود محاسبه در نگاه به خود .

يـــک ، دووو ، ســـــــــــــه ، چهـــــــــــــار...

انجمن: 

[="Black"]




يـــک ، دووو ، ســـــــــــــه ، چهـــــــــــــار...


آروم و کشيده : آنقدر آروم که اگر تا صبح هم بشمارم ؛ عدد کم نمي آرم ، آنقدر کشيده که گاهي فکر مي کنم ديگه آخريشه .

به من مي گه :« اسراف نکن» ، «برق هاي اضافي رو خاموش کن» ، «ورقه هاي سفيدت رو الکي دور نريز» همش مي گه اسراف نکن.

آخه خودش اصلا اسراف نمي کنه. مثل همين الآن که خوابيده و من مثل هميشه بالاي سرش نشستم و مي شمرم.
آروم ، کشيده و کم. شايد مي ترسه اسراف بشه.
خيلي کم ؛ آنقدر کم که بعضي وقت ها حس مي کنم ديگه نيست.

پـــــــــنج ، شيــــــــــش ، هــــــــــفت، هـــــــــــــشت.... هـــــــــشت... هشت

- بابا! بابايي!
- چيه نفسم؟

- آخي ! هيچي بخواب.



نـــــــــــــــه ، ده...

هميشه مي گه :«تو نفس مني ؛ اگه تو نبودي من هم نبودم».
اما بعضي وقت ها حس مي کنم دوستم نداره.آخه مثل باباهاي ديگه من رو محکم نمي گيره تو بغلش تا استخونام درد بگيرن و از درد ،بلند بلند بخندم. يه درد شيرين. بعد ريشاشو بذاره رو صورتم و فشار بده تا تيغ تيغي شم و بسوزم . يه سوزش نرم ، يه سوزش...

يـــــــــــــــــازده، دوازده ...

يه بار بغلم کرد! وقتي کلاس اول بودم.خودش اومد دنبالم ، واسه اولين بار .آخه مي گفت هواي بيرون خفه اش مي کنه .نشسته بود رو دو تا زانوهاش و دستش رو باز کرده بود که يعني بيا بپر تو بغل بابايي.
من هم که حرف هاي مامان رو يادم رفته بود ؛ پريدم تو بغلش.
من رو چسبوند به سينه اش و چرخوند و چرخوند و چرخوند....
اما يک دفعه ...
شروع کرد به سرفه ، سرفه هاي سخت، مثل وقت هايي که يه عالمه پوست تخمه گلوي آدم رو تيغ تيغ کنن. صورتش کبود شد . من رو گذاشت روي زمين و روي زانو هاش نشست ؛ اما اين بار دستش رو برد جلوي دهانش و بلند بلند سرفه کرد ؛ آنقدر که من ترسيدم و جيغ زدم تا از حال رفتم . بعد بردنش بيمارستانو يک ماسک سبز جلوي دهانش گذاشتن. از تو اتاقش يه صدا مي اومد ؛ مثل وقت هايي که نفس مي کشيد : آروم، کشيده ، کم.
نکنه وقتي مي رم تو فکر ، يادش بره نفس بکشه ، نکنه فکر کنه اسرافه ، نکنه دوباره با خودش بگه من نفسشم و فکر کنه جاش دارم نفس مي کشم.

سيـــــــزده ، چهــــــــارده ، پـــــــونزده...



يک دفعه باباي الميرا که هر وقت عصباني مي شه؛ به ما فحش مي ده؛ به بابام گفت:« کِي مي خواي بميري؟ تا کِي بايد صداي بوق اورژانس توي اين ساختمون بپيچه و وقت و بي وقت ، مردم رو آزار بده که يه تيکه گوشت ، نفس کم آورده . بمير و بذار هوا آلوده تر نشه. »
خيلي بي ادبه. ازش بدم مي آد . هيچ وقت بهش سلام نمي کنم .
چند بود؟ آهان ...

شــــــــــونزده ، هيــــــــــــــــفده ، هيـــــــــــجده...

بابا يه آلبوم داره که مامان قايمش کرده. بعضي وقت ها من رو مي فرسته تا دنبالش بگردم.
يه آلبوم صد برگ که اول هاش عکس بچگي هاي باباست ؛ بعد هم جوونياش و عروسيش.
من اگه جاي مامان بودم ؛ زن بابا نمي شدم ؛ چون از صداي سرفه هاش مي ترسم . مامان مي گه :« وقتي بابات اومد خواستگاريم ؛ همينجور سرفه مي کرد .»

نــــــــــــــــوزده ،بيـــــــــــــست ، بيـــــــــــست و يک

يه عکس داره که توش يه دختر کوچولو يه چيز سياه گُنده ؛ رو صورتشه. بابا مي گه :« ماسک شيميايي»
تو مدرسه هم به من مي گن :« دختر جانباز شيميايي»
اما هروقت از بابا پرسيدم يعني چي ؟ يه چيزايي گفت که من نمي فهمم ؛ اما فکر کنم به نفس کشيدنش ربط داره.
بابا هم تو اون عکسه ايستاده . خيلي بچه است . خودش مي گه فقط 18 سالش بوده ؛ يعني دو برابر الآن من. ماسک نداره ولي داره به اون دختره مي خنده .
هر وقت اين عکس رو مي بينه مي خنده و بعدش هم سرفه مي کنه ، سرفه هاي وحشتناک.
فکر کنم بابا هروقت خوشحال مي شه ؛ سرفه مي کنه.
مامان هم از همين سرفه ها حرصش در مي آد و آلبوم رو جمع مي کنه ديگه.
البته من هم بابت پيدا کردنش دعوا مي شم؛ اما بابا همونجور که سرفه مي کنه بهم چشمک مي زنه و مي خنده .

بيســــــــت و دو ، بيســــــــــت و سه ، بيســــــــــت و چهار ، بيســـــــــت و پنج

آفرين بابا! اين دفعه بيشتر شد. يه وقت اسراف نشه!

بيســـــــــــــت و شيش ، بيســــــــــت و هفت ،بيســـــــــــت و هشت

يه ورقه کنار تخت باباست.نمي دونم چرا مثل کاغذ هاي ديگه اش رو ميزش نيست.مامان ازش بدش مي آد ؛ اما نمي دونه که توش چي نوشته ؛ آخه بابا گفته نخونيمش تا وقتش.اما من نمي دونم کِي وقتش مي رسه.

بيســـــــــــت و نه ، ســـــــــي ، ســــــــــي و يک ، ســــــي و ..... سي و يکي

بابا از خواب بيدار شد.فقط سي و يک نفس خوابيد.سي و يک نفس آروم ، کشيده و کم.
فهميده که بالاي سرش مي شينم و نفساش رو مي شمرم.
- چند تا شد؟
-سي و يکي.
- گناه داره به خدا. بابايي! تو دعا کن . من دوست ندارم اسراف کنم ؛ دعا کن بابات اسراف نکنه، باشه؟
من مات و مبهوت نگاهش مي کنم. نمي فهمم چي مي گه ؛ اما براش دعا مي کنم.
بهم مي گه :«بيا تو بغلم بابا»
اولش ترسيدم مثل اون دفعه...
اما خودش من رو کشيد تو بغلش و گفت:« بيا با هم بشمريم . پنج تاش هم که رفت.بشمر»
گفتم :« نه خير ، از همون سي و يکي»

ســـــــــي و دو، ســــــــــــي و سه ، ســــــــــــي و چهار



بابا من رو تو سينه اش فشار داد؛ آنقدر که من ، درد شيرين فشارش رو، تو شونه هام حس کردم ؛ بعد هم ريشاشو مالوند رو صورتم.اما دوباره نفسش گرفت... سرفه کرد.

مامان اومد.من رو از تو بغل بابا گذاشت اون ور و ماسک سبز رو گذاشت رو دهن بابا.

ســــــــــــــي و پنج، ســـــــــــــــــي و شيش...

فقط همين؟
نفس هاش خيلي آرومتر شده بود.

********************

صداي آمبولانس بلند شد. فکر کنم اومدن بابا رو ببرن.

دکتر معاينه اش که کرد با ترس به همکارش گفت :« زود باش بايد ببريمش» ؛ اما هرچي مامان گفت :«چي شده» جوابي نداد.
من و مامان پشت سر آمبولانس با تاکسي رفتيم؛ اما آمبولانس ، آژير زد و خيلي زود رفت.

کاش ما هم آژير داشتيم!

********************

وقتي رسيديم بيمارستان ؛ مامان جاي بابا رو پرسيد.

سي سي يو
اين رو خانم پرستار گفت. نمي دونم کجاست.
مامان گريه کنون مي رفت به سمت همون جايي که پرستار اشاره مي کرد. به نظر من خيلي لوسه که همش گريه مي کنه.
پشت در يک اتاق ايستاد.مي خواست از پنجره هاي بلند اتاق ، داخلش رو نگاه کنه اما پرده هاي اتاق کشيده شده بودند.هيچي از اون پشت معلوم نبود. فقط گاهي يه صدا مي اومد که مي گفت:«شوک» و هر بار مامان بدتر از قبل گريه مي کرد.
من حسابي ترسيده بودم .
دکتر اومد بيرون و يه چيزي به مامان گفت و همين جور که مي رفت بلند گفت :« فکر هاتون رو بکنين ، فقط زود.»
مامان به ديوار تکيه دادوتند تند گريه مي کرد.لابد اگه بابا بود مي گفت :« اسراف مي شه».
اما کم کم آروم شد. يه نگاه به من انداخت و گفت :« نفس بابا ! از پشت اتاق نفس هاشو نمي شمري؟»بعدش رفت به سمت همون دکتره و يه چيزهايي گفت و برگشت.

********************

از پشت در يه صدايي مي اومد شبيه صداي نفس بابا.

ســـــــــــــــي و هفت ، ســـــــــــــــــــــي و هشت


چند تا دکتر و پرستار اومدن سمت اتاق بابا و بردنش . من و مامان هم به دنبال تخت بابا که زيرش چرخ داشت مي دويديم؛ بعد خورديم به يه در شيشه اي که روش نوشته بود:«وارد نشويد.اتاق عمل».

من مي دونم اتاق عمل چيه . همون جا که تو فيلم ها آدم ها پشت درش راه مي رن و ساعت دير مي گذره.
يکهو يکي گفت :« برو کنار دختر خانوم»
يک تخت ديگه که يک آقايي مثل بابا روش خوابيده بود رو بردن تو اتاق عمل.
گوش ها مو تيز کردم تا صداي نفس هاي بابا رو بشنوم؛ اما صدايي نمي اومد.

**********************

خسته شدم .خيلي وقته که پشت در نشستيم . مامان هم که همش قرآن مي خونه ؛ اما اين بار تو چشم هام نگاه کرد و گفت:« نفس بابا! بعضي ها هيچ وقت نمي ميرن ؛ حتي وقتي هم که مي ميرن زنده اند.بعد يه آيه از تو قرآنش بهم نشون داد و گفت :« ببين خدا هم گفته.»

اما من نمي فهمم ؛ يعني چي بعضي ها وقتي هم که از دنيا مي رن ؛ زنده اند.
مامان دوباره صدام زد وگفت:« ماماني ! نفس هاي بابايي رو مي شمري؟ گوش کن داره صداش مياد...»
راست مي گفت:
ســـــــــــــــي و نه، چــــــــــــــــهل... بـــــــــوق بــــــــــوق بـــــــــــوق
تو فيلم ها وقتي اين صدا مياد ؛ مريضه مي ميره؛ اما من صداي قلب بابا رو مي شنوم ؛ از قبلش هم واضح تر.
من صداي قلب بابامو مي شناسم.
بالاخره در اون اتاقه باز شد و بابام اومد بيرون.صداي نفس هاش نمي اومد ؛ اما صداي قلبش....
فقط چهل تا . خود بابا مي گفت :«چهل ؛ يعني کامل شدن» اما من نمي دونم يعني چي . فقط مي دونم ديگه صداي نفس هاي بابا نمياد. نفس هاي آروم ، کم ... .هيچي.

فکر کنم باباي الميرا به آرزوش رسيد . بابا ديگه اسراف نمي کنه.

بابا! مگه من نفست نبودم؟

چرا نفس نمي کشي ولي صداي قلبت مياد؟
وقتي فشارم مي دادي تو بغلت؛ صداشو حفظ کردم.
اون آقا رو هم از اتاق عمل ؛ آوردن بيرون.

صداي قلب بابا نزديک و نزديک تر مي شد.

مامان راست مي گفت:« بعضي ها مي ميرن اما زنده اند».

پ.ن:عکس تزئینی است
به نقل از عطر حضور
[/]

آن همه حج بر هوای نفس بود

آن همه حج بر هوای نفس بود

عبدالله ابن محمد نیشابوری از عارفان بزرگ اواخر قرن سوم و اوایلقرن چهارم هجری است.

ابوالفرج ابن جوزی در صفةالصفوة نوشته است که :

او را گفتند : فلانی بر آبرود1 . گفت : اگر خدای ، او را بر مخالفت هوا قادر فرماید، آن ، از رفتن بر آب ، بسی عظیم تر2بود.

شیخ فریدالدین عطار نیشابوری در ضمن بیان شرح حال ابومحمد مرتعشنیشابوری در تذکرةالاولیاء نوشته است که :

نقل است که گفت : سیزده حج کردم بتوکل3 ، چوننگه کردم4 ، همه بر هوای نفس بود5، گفتند ، چون دانستی؟

گفت: از آنکه ، مادرم گفت : سبوئی آبآر و بر من گران آمد 6. دانستم که آن حج بر شره شهوت بود و هواء نفس....

وفات ابومحمد مرتعش نیشابوری در سال 328 هجری در بغداد اتفاق افتاده است.

زیر نویسها :

1- بر روی آب راه می رود
2- با ارزشتر
3- 13 بار با توکل بر خدا به حج رفتم
4- به نیت اعمال خود توجه کردم
5- همه بخاطر هوای نفس و اعتبار دنیایی بود
6- مادرم از من کوزه ای آب خواست و من اخم کردم و با اکراه انجام دادم

اینترنت محمد صالحی – 30/10/90 http://mahsan.parsiblog.com/

نفس

الله

عارفی چنین می گوید:این نفس،در آخر پستی و بی ارزشی و جهالت و غفلت است.
و بدان که وقتی مرتکب گناهی می شود و یا به شهوتی مشغول می گردد،اگر خدا و پیامبر و کتب آسمانی و خوبان پیشین و مرگ و گور و قیامت و بهشت و دوزخ را به او نشان دهند تا از گناه منع شود و شهوتها را ترک کند،فرمانبرداری نمی کند.

فردی چنین می سراید:

به نان سازنده مردم،رام هر سگ را،ولیکن تو
اگر خواهی که گردد رام،نفس سگ،مده نانش!

در امثال و حکم چنین آمده است:آگاه باش که پشت سر کسی سخن گفتن صاعقه ای کشنده است و آن کسی که چنین کاری کند،مثل کسی است که با منجنیقی کارهای نیک خود را به شرق و غرب پرتاب می کند.

منبع:کشکول شیخ بهایی