ترس

با دستان خودم ، خودم را بیمار کردم

سلام،
دختری هستم 27ساله.
رشتم میکروبیولوژی بود در دانشگاه، با وجود عدم علاقه و داشتن استعداد خیلی بیشتر از این حرفها در این رشته وارد شدم.
سال آخر دانشگاه بود وسط امتحانات پر از استرس بودم یکهو حس کردم نصف بدنم بی حس شده رفتم دوتا متخصص معاینه شدم گفتن عصبیه و چیزی نیست. منم بیخیال شدم و رفتم باشگاه تا فراموشش کنم.
خلاصه درسم تموم شد دو سال بعد داشتم برای ارشد میخوندم که دیدم غذا رو نمیتونم راحت بخورم و با درد پایین میره، خیلی ترسیدم اینترنت سرچ کردم خطرناک بود، خلاصه رفتم متخصص گوارش، اولی گفت مشکلی نداری، اما خوب نشدم، دومی گفت آندوسکوپی که نرمال بود، بازم خوب نشدم، یه دکتر دیگه ازمایش بلع باریم با اشعه ایکس رو ازم گرفت، گفت نرماله و از استرسه مشکلت.

خلاصه روز به روز استرسم بیشتر شد تا اینکه بازم نصف بدنم بی حس میشد، اینبار که رفتم متخصص گفت چون بعد سه سال دوباره تکرار شده ام ار آی بده، خیلی ترسیدم، رفتم انجامش دادم، شکر خدا نرمال بود. خیلی خوشحال شدم و کلی خدا رو شکر کردم، اما خوشحالی من یه روز بیشتر نبود، فرداش زدم اینترنت عوارض ازمایش بلع باریم و ام ار آی...!
نوشته بود: خیلی سطح اشعه بالایی دارن، ممکنه باعث سرطان بشه...

از اون وقت خیلی حالم بده، هر روز گریه میکنم. نمیتونم هیچ کاری بکنم، فقط یه گوشه گریه میکنم،
خودم با دستای خودم باعث این چیزا شدم،
همش میگم اگه مریضی بگیرم خدا نخواسته و خودم باعثش شدم به خاطر اینهمه ازمایش بیخودی و خطرناک.
خیلی میترسم، از مریض شدن، از اینکه خودم با دست خودم زندگی مو خراب کردم، از خدا میترسم، دیگه آینده ای واسه خودم نمیبینم، فک میکنم همین امروز و فرداست که مریضی بگیرم.
کلا درسو گذاشتم کنار با اینکه خیلی استعداد داشتم.
خانوادم دیوونه شدن از دست فکرای من.
اصلا دلم نمیخواد ازدواج کنم، بعدش مریض بشم.
احساس میکنم عمر من خیلی کمه.
شیطان با وسوسه هاش عمر منو کم کرد. همون مجردی مریض بشم و بمیرم بهتره....باید چیکار کنم؟
هیچ راه جبرانی برام نمونده...لطفا کمکم کنید.
کاش میشد برگردم عقب اما نمیشه...

لطفا سریع تر پاسخ بدهید در صورت امکان ،
چون نیاز به توضیحات علمی و قانع کننده دارم.....
ممنونم.

ترس دوران کودکی و اختلال روانی فعلی

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام ، بنده در دوران کودکی ( زمان ابتدایی ) در یک دبستان بسیار بد تحصیل میکردم ، به طوری که شب ها از ترس اینکه فردا زورگوهای مدرسه مرا در مدرسه کتک میزنند خوابم نمیبرد !

بسیار اذیت میشدم و توسط قلدر ها و زورگوها اذیت های بسیاری شدم ، به خاطر این اذیت ها هنوز که هنوز است بنده ترس از افراد هیکلی و قدرتمند دارم و همش فکر میکنم ممکنه منو کتک بزنن و اذیت کنن .

چند سال پیش یکی از همکلاسی های قلدرم رو توی پارک دیدم و دوباره منو اذیت کرد ( منو به شدت کتک زد و فرار کرد و تا جایی که من میدونم بی دلیل بود کارش و صرفا لذت میبرد از اینکار ) اینکار هراس منو بیشتر کرد .

الان طوری شده که از افراد جوان و هیکلی میترسم و فکر میکنم اینها همون وحشی گری ها در وجودشون هست و ممکنه منو اذیت کنن ، به خاطر همین به سایر بیماری های دیگه مثل اسکیزوفرنی و وسواس و ... دچار شدم !

چند سال پیش خدا منو پناه داد و به کمک خدا بسیاری از رفتار های وسواسی و ... رو ترک کردم و الان تقریبا از نظر اخلاقی سالم هستم ولی مشکلی که دارم اینه که همش میترسم و نمیتونم برم بیرون و حتی برای خرید نان یا چیزهایی که در خانه نیاز داریم توان بیرون رفتن و مواجه شدن با مردم رو ندارم .

به طوری که حتی اگر شده صبحانه نخورم و گرسنه بمونم بیرون نمیرم که نان بخرم !

با توجه به اینکه بنده نمیتونم خشونت و قلدری این افراد رو درمان کنم لطفا راهکاری دینی ارائه بدید که ازشون نترسم ، البته اگر هم نترسم به احتمال قوی درگیر خواهم شد و شاید حتی کارم به زندان بکشه چون نمیتونم رفتار قلدرهارو تحمل کنم و زیر بار زورگویی هاشون برم .

مثلا چند وقت پیش داشتیم از خیابان با خانواده ( پدر و مادرم ) پیاده رد میشدیم یک دفعه یک جوان از داخل ماشین سرشو بیرون آورد ( شب بود ) یک داد و نعره ی خیلی بلندی سر ما کشید و منو ترسوند و خندید و رفت ! خیلی اذیت شدم و ترس های من دوباره تقویت شدن .

خلاصه در برابر وحشی گری های قلدرها چیکار کنیم ؟ چرا این اتفاقات اینقدر برای بنده تکرار میشه ؟ آیا بنده حساس هستم یا لطف خداست که اینطوری اذیت بشم و گناهانم بخشیده بشه ؟

پس چاره ی بنده چیست ؟ لطفا بنده رو راهنمایی کنید ممنون .

ترس از دنیا

با سلام جوانی 23ساله هستم که از 13سالگی به ترس عجیب دوچار شود م اینم این که من از دنیا میترسم افکاری به ذهنم میاد نظیر اینکه چه کسی منو آفریده درسته که خداوند ما انسان ها رو آفرید اما نعوذبالله دائم به ذهنم میاد که چه کسی خدا رو آفریده میدونم که خداوند از ازل بود اما وقتی این افکار ترس نام به ذهنم میاد باعث ترس شدیدی میشم علائم مثل سردرد سرگیجه تپش قلب واحساس دیوانگی بهم دست میده متاسفانه در بچگی حوادث بدی برام اتفاق افتاده که الان فو بیا دارم در شهرستان ما پزشک روانشناس خوب نیست مجبورم از شهر خودمان که بم هست به کرمان برم که نمیتونم چون به شدت ترس دارم لطفا به بنده کمک کنید با تشکر

برچسب: 

چرا نسبت به آیه های مرگ بی تفاوت هستم؟

سلام علیکم.
سعی می کنم که به یاد مرگ باشم ولی هیچ اثری رویم نمی گذارد
مثلا می خوانم ویران کننده لذت ها اصلا هیچ اثری نمی گذارد مثل اینکه گفته نشد.تعجب می کنم وقتی به خواهر 11 ساله ام -که تارک نماز است- عذاب هایی که روز قیامت بر تارک الصلاه وجود دارد می گویم، توبه می کند!اما برای من عادی است!
اگر یاد مرگ بکنم ترسی ازش نمی کنم(منظورم اینست که بی تفاوتم.)
علتش چیه؟چه کنم از این وضعیت نجات پیدا کنم؟
با تشکر

مواجهه با شکست عشقی

به نام خدا

سلام..یه تجربه یا دردودل

دوسال پیش زمانی که دانشجو ارشد بودم برای یکی از کارهای مقاله ام و کمک گرفتن با آقایی ک دانشجوی دکتری بود آشنا شدم . ایشون یکی از بهترین دانشجوهای دانشگاه ما بود که تو حرفه ی خودش مطرح بود. کار مقاله ما تا حدی پیش رفت که شکل علاقه به خود گرفت . البته یک سال طول کشید که علاقه ای مطرح شد و همه چی کاملا رسمی بود به طوری که زمانی ک صحبت می کردیم از کار و حواشی زندگی و شاید شناخت دورادور هم بود. بعد از مدتی من دکتری قبول شدم و اون اقا هم همون دانشگاه فوق دکتری قبول شد. بعد از یک سال و نیم این آقا ابراز علاقه کرد و پیشنهاد ازدواج داد اما با مطرح کردم یک مساله...
این ک قبلا دختر عمه ام توی زندگی ام بود و من با ایشون به خاطر دروغ هایی ک بهم میگقتن بهم زدم. با مشاور بیرون چندین بار صحبت کردم و ایشون گفتن که گذشته این ادم اهمیت چندانی نداره. به علاوه این که هردو تناسب تحصیلاتی , مذهبی, خانوادگی, سنی و از همه مهمتر علاقمند بهم هستید و این آقا به هیچ عنوان علاقه ای به دختر عمه اش نداره . دختر عمه این آقا گاهی بهش پیام میداد و تهدید می کرد, گاهی ادای ادم هایی و در میاورد که دست به خودکشی میزنند. اون اقا طبق حرف مشاور به خانواده و اقوام اعلام کرد که تصمیم به ازدواج داره که دختر عمه و خانواده عمه اش با این مساله کاملا رو به رو بشند. مدتی شاهد انعکاس های بد بودیم اما تحمل کردیم و خانواده اون آقا هم حسابی حمایت کردن. بعد از چند ماه رسما به خواستگاری من اومدن و هردو خانواده از هر لحاظ باهم توافق نظر داشتن: مساله مسکن, کار, مهریه... خانواده ما کاملا بدون توقع بودن و استناد پدرم صرفا انسانیت و ایمان بود, منم همین دیدگاه و داشتم( این آقا کاملا فردی معتقد و مذهبی بودن که کاملا خودم به شناخت قطعی رسیده بودم). مشکل زمانی شروع شد که اون اقا دچار بحران روحی شد , پرشانی و استرس زیاد حتی باعث بهم خوردن خواب و غذا خوردن شد. از این طرف نمی خواست من و از دست بده و به شدت بهم علاقه داشت از این طرف استرس زیاد جرات جلو امدن و ازش می گرفت. دوبار قرار مراسم از قبل تعیین شده ما بهم خورد چون استرس اون نمیذاشت جلو بیاد. هربار میگفت بهتر میشم اما بدتر میشد.با مشاور صحبت کردیم تست استرس گرفت اما گفت چیزی نیست ولی باز همون مسائل بود...
تا اینکه الان از هم جدا شدیم فقط به خاطر یه استرس ...همه چی عالی بود به خصوص احساس و منطق مون اما حیف...گاهی هردو فکر میکنیم ک آه دل خانواده عمه اشه, اما واقعا منصفانه نیست....گاهی گله مندم ک خدایا حکمت ات چی بود تا اینجا پیش رفتیم و علاقمند شدیم اما بعدم نشد. وقتی که بارها صدات کردم که بازم اگر راضی نیستی نشونه بذار اما تو سکوت کردی و ادم هایی سر راهم قرار دادی که همه گفتن درسته... برای اون آقا شد دو شکست بزرگ تو زندگی اش ک دیگه حتی حاضر نیست به یه روانشناس مراجعه کنه برای ارامش خودش و برای من شد اولین تجربه تلخ....






بازم راضی ام به رضای خدا ( اما خیلی سخت گذشت بهم)

ترس، اضطراب، وسواس و گوشه گیری

انجمن: 

سلام

من مشکلی دارم که چند ساله زندگیمو مختل کرده و ارامشو از من گرفته
پسری 26 ساله و مجرد هستم.
من از دوران دبیرستان سر کلاس حواسم مدام پرت میشد به پای همکلاسیهام بدون قصد و منظور ولی اونا ناراحت میشدن و تمرکزشون بیشتر پرت میشد و من سعی میکردم این اتفاق نیفته ولی به خاطره ترس و اضطراب ناشی از اینکه مبادا این اتفاق دوباره بیفته و باعث بشه جلب توجه کنم و باعث ازار دیگران بشم تمرکزشون به هم بخوره یا فکر بدی در مورد من بکنن و این رفتار جزءی از رفتار من بشه نمی تونستم کنترلش کنم و مدام تمرکزم به اطراف و همکلاسیهام پرت میشد و گاهی هم باعث تمسخر همکلاسیهام قرار میگرفتم ولی بعضی مواقع که گناهی از من سر میزد (خودارضایی)باعث میشد در مقابله با این رفتار ناتوان تر بشم چون فکر میکردم به خاطر اون گناه خداوند منو داره مجازات میکنه و این عذاب خداست داره بر سر من میاد و من نمیتونم باهاش مقابله کنم و تا اینکه این رفتار واقعا جزءی از رفتار من شد و به زندگی عادی من کشیده شد و از جایی که من در سن بلوغ بودم گاهی از من خودارضایی سر میزد این رفتار تشدید میشد و با این رفتار خودمو تنبیه میکردم و ترس این بیماری جایگزین ترس از خدا شد و از اون زمان ارامش نداشتم کم کم در روابط اجتماعیم اثر گذاشت و گوشه نشین شدم تو این چند سال باتوکل به خدا و مقایسه اثار این بیماری روی زندگیم و از طرفی ناپسند بودن این اثار(بدبینی نسبت دیگران ،نداشتن ارتباط خوب با دیگران ، کوچیک کردن خودم پیش دیگران و ....) در دین ما با فکر اینکه خداوند با این رفتار مخالفه تونستم مقداری باهاش مقابله کنم و لی از اونجایی که منم مثه بقیه دچار گناه میشم ترس از بیماری میاد سراغم و جایگزین ترس از خدا میشه و از اونجایی که عامل بیماری من ترس بیماریم تشدید میشه تمرکزم به هم میریزه در روابطم دچار مشکل میشم و باعث میشه نتونم به طور مطلوب شغلمو انجام بدم و باعث میشه مبارزه من با این بیماری با دکتر دارو و روانشناس غیر دینی بیخودی باشه بیماری که دکتر تشخیص داده وسواسه از سایت ایت الله منتظری پرسیدم گفتن وسواس فکری داری
حالا با این توصیف اگر شما لحاظ دینی جواب منو بدین ممنون میشم بگین ترسایی که من دارم میتونه ترس از خدا حساب بشه من تلاشمو میکنم بنده خوبی باشم ولی از اونجایی انسان کاملی نیستم و خالی از اشتباه نیستم ترس بیماری جایگزین ترس از خدا میشه در مقابله با این ترسا ناتوان شدم و حتی باعث شده فکر ازدواج از سرم به در کنم و فعلا تا خوب بشم و زندگی وکارمو مختل میکنه
تو این چند سال دچار افکار مزاحم مثه توهین به مقدسات و ائمه و خدا شک به خداوند و اسلام و شک در نماز و غسل طولانی بودم ولی از وقتی فهمیدم از لحاظ شرعی غلطه باهاش مقابله میکنم بعضا موفق بودم
ولی در حال حاضر از طرفی اون مشکل رفتاری و ترس از اتفاق افتادنو دارم
از طرفی وسواس اینو دارم که ترسی که من دارم دربیماری،با ترس خدا فرق میکنه یا نه ؟در زمانی که باید ترس از خدا باشه ترس فقط باید از خدا باشه نه از چیز دیگه ای مثه ترسایی که من دارم ؟ واین ترس از لحاظ شرعی مردود هست یا نه؟من تلاشمو میکنم گناه نکنم ولی وقتی گناهی ازم سر میزنه این فکر میاد سراغم حتما که خوف من کمتر از رجا بوده باعث میشه ترس و اضطراب بیماری بیاد سراغم حالم بد تر بشه.....
به روان پزشک و روانشناس مراجعه کردم ولی دسترسی به روانشناس دینی ندارم ممنون میشم بگین که بیماری من و ترس اون ربطی مسائل شرعی و ترس از خدا نداره نپتا بتونم با خیال راحت به درمان بپردازم

ممنون میشم جوابمو بدین

افكار پليد

انجمن: 

به نام خدا
من پس از چند سال شروع به نماز خواندن كردم .ولي پس از چند ماه يك شب كه ميخواستم بخوابم ناگهان يك لقب نامناسب را به خداوند متعال نسبت دادم و هزار بار خودم را لعنت كردم ولي آن فكر مرا رها نميكند با اين كه چند بار توبه كردم باز هم اين افكار بد و پليد كه مربوط به محدود كردن خداوند ميشود مرا رها نمي كند و من سخت در عذابم و بسيار غمگين و ناراحت هستم چون هرچه سعي ميكنم اين افكار ازمن دور نمي شود و ميترسم كه خداوند مرا نبخشد و مرا مستحق عذاب الهي كند ولي در صورتي كه اين افكار دست خودم نيست و يك ازمون دارم كه سرنوشت زندگي مرا مشخص ميكند و نگرانم كه خداوند مرا در اين آزمون همراهي نكند.
لطفا مرا راهنمايي كنيد باسپاس

ایمان از سر خوف

سلام

قران در آیات سوره اعراف میفرماید :


وَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سَاجِدِينَ (120) قَالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعَالَمِينَ (122)

و ساحران (بی‌اختیار) به سجده افتادند و گفتند: «ما به پروردگار جهانیان ایمان آوردیم


اما بعد ها در آیات سوره یونس میفرماید :


فَمَا آمَنَ لِمُوسَىٰ إِلَّا ذُرِّيَّةٌ مِنْ قَوْمِهِ عَلَىٰ خَوْفٍ مِنْ فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِمْ أَنْ يَفْتِنَهُمْ ۚ وَإِنَّ فِرْعَوْنَ لَعَالٍ فِي الْأَرْضِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الْمُسْرِفِينَ (83)

هیچ کس به موسی ایمان نیاورد، مگر گروهی از فرزندان قوم او؛ (آن هم) با ترس از فرعون و اطرافیانش، مبادا آنها را شکنجه کنند؛ زیرا فرعون، برتری‌جویی در زمین داشت؛ و از اسرافکاران بود!

من فکر میکنم دو ایه مربوط به دو زمان یا دو جایگاه متفاوت است.
مثلا این ایه در مورد ایمان اورندگان بعد از شهادت ساحران و در هنگام هجرت یا فرار است.

اما چیزی که سوال برانگیز است ایمان از سر خوف است.
حتی بعد ار هجرت مشاهده می کنیم
قوم موسی به او میگویند ادع لنا ربک
دقیقا همان تعبیری که فرعونیان دارند.
گویی هنوز به رب موسی ایمان ندارند.
بعد از عبور از نیل نیز به دنبال بت هستند.
حتی کوه بر سر انها بلند میشود و باز با ترس و خوف اقرار میکنند...

این ها واقعا جای سوال دارد که آیا اعتقادات حتما باید از روی شناخت باشد یا لازم نیست؟
اینجا یک تناقض شکل میگیرد بین این آیات و رساله های مراجع...
یا اصلا این طور بگویم
آیا واقعا باید ایمان قلبی اورد یا اطمینان عقلی کفایت است؟
یا اصلا این طور بگویم
آیا باید یقین عقلی داشته باشیم و اصلا یک درصد هم به قول بعضی دوستان احتمال خلاف ندهیم یا اطمینان عقلی کافی است هر چند احتمالات حتی نه چندان ضعیف هم وجود داشته باشد؟
امیدوارم منظورم را رسانده باشم

بررسی یک حدیث: زندگی در ذلت

با سلام خدمت اساتید گرامی
.
آیا این حدیث از حضرت امیرالمومنین هست؟

اگر هست در کجا ذکر شده

مردمان از ترس ذلیل شدن در ذلت زندگی می کنند

با تشکر@};-

ترس و فقط ترس

انجمن: 

سلام

من وسواس عملی دارم، اونم اینطوری بود که از ترس افتادن اتفاق بد و دلشوره یه کارایی میکردم که به آرامش برسم و دکترم وسواس و اسکیزوفرنی تشخیص داده .

اما بعدش اومدم خدارو جایگزین رفتارهایی که واسه آرامش پیدا کردن میکردم کردم به این شکل که کم کم به جای اینکه با اعمال زشت به آرامش برسم با کارهای خوب به آرامش رسیدم ...

ولی متاسفانه الان همش از خدا میترسم ... اصلا یه تصویر خیلی خشن از خدا توی ذهنم هست که وقتی برخی احادیث رو میخونم بدتر میشه ...

مثلا عذاب ابدی، آتش بسیار سوزان و دردناک و ...

همش میترسم یه کاری بکنم خدا منو عذاب کنه ... ولی چون میل شدید هم به انجام اون کار دارم ... همش دچار کشمکش هستم و عذاب میکشم ...

مثال :

میدونین که مثلا خودارضایی طبق شرع حرامه و گناهه .

از طرفی به شدت بدنم نیاز پیدا میکنه و جوری که اصلا فکرم مختل میشه هر چقدر هم قرص میخورم فقط مدتشو طولانی میکنه ( مثلا روزی یه بار رو تبدیل میکنه به هفته ای سه بار )

از طرفی هم به شدت از عذاب خدا میترسم و این باعث میشه مثلا تا حدود 40 روز اینکارو نکنم ببینم آیا تاثیری توی زندگیم خواهد داشت یا نه !

بعد چون انتظارم بالاست بعد چهل روز میبینم اونجوری که دلم میخواست نشد ( درهای رحمت به روم وا نشد و همه کارام درست نشد )

بعد کم کم گول میخورم و به خدا شک میکنم، با خودم میگم بابا اصلا کی میدونه خدا هست نیست، تازه اصلا گیرم خدا هست، از کجا معلوم خودارضایی واقعا گناهه و ...

خلاصه گول میخورم و دچار گناه میشم بعد عذاب وجدان میگیرم، به عذاب های الهی فکر میکنم روانی میشم ...

خلاصه خدایی که اومده بود منو از ترس هام رهایی بوده و بگه نترس من هستم و نمیزارم چیزی تو رو اذیت کنه خودش منو میترسونه ...

الان تحت دارو درمانی هستم و دکترم واسه هر وعده ام حدود 5 تا قرص نوشته که بعضی هاشون سه حلقه ای هستن مثل کلومیپرامین ... ( تقریبا روزی 14 تا قرص اعصاب فقط نوشته + قرص قلب و عفونت و ... که میخورم )

وسواسم تقریبا خدارو شکر درمان شده ولی همش نگرانم نکنه خدا ازم ناراضی بشه همش نگرانم نکنه خدا ناراحت بشه و منو عذاب کنه و ...

فقط فرقش اینه اون دفعه یه کاری میکردم که بقیه خوششون نمیومد ، الان یه کاری میکنم که بقیه خوششون میاد ( مثل دعا نماز و ... )

ولی هنوز خودم دارم عذاب میکشم و میترسم همش ... چیکار کنم آخه ؟ خدایی که بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ هستش منو میترسونه ...

آخرین بار که رفتیم دکتر از ترس اینکه قرصامو بازم بیشتر کنه گفتم حالم خوبه بعد پشیمون شدم که چرا صادق نبودم ... هنوز که هنوزه یادم نرفته دارم عذاب میکشم واسه خاطر اون کارم .

برچسب: