علاقه

چگونه خودم را به خانواده دختر مورد علاقه ام اثبات کنم؟

سلام و عرض ادب خدمت دوستان و راه اندازی سایت.
دوست ندارم زیاد وقتتونو بگیرم سریع موضوع اصلی رو مطرح میکنم. من یه پسر ۲۸ ساله هستم که ۴ ساله با یک دختر خانم دوست هستم دو سال پیش برای خواستگاری اقدام کردم که پدر ایشون اجازه ندادن من با خانواده به خواستگاری برم الان که دو سال گذشته و اصرار بنده رو روی این موضوع و همچنین علاقه ی دو طرفه ای که وجود دارد به بنده گفتن که باید خودمو بهش ثابت کنم تا اینکار انجام نشه اجازه خواستگاری رو نمیدن میخواستم بدونم یک پسر چجوری میتونه خودشو به پدر دختر اثبات کنه.
با تشکر

فلسفه ی علاقه زن و مرد به یکدیگر

سلام علیکم

به فکر خودم در یک نگاه مطلقاً منطقی در مورد علاقه پسر به دختر، ما باید در ابتدا از خودمان بپرسیم: من چرا به او علاقه دارم، و چرا به غیر او نه.
و من به چه باید علاقه داشته باشم. و چرا باید علاقه داشته باشم.

من به سوال اولم چنین پاسخ میدم:
بنده معمولاً چون از کمک کردن و باز کردن گره ای از مشکلات مردم لذت میبرم، یک شخص که حس ترحم من را بر انگیزد و باعث شود من به او نسبت حامی را احساس کنم، پس خود را مستلزم دفاع و حمایت بی دریغ از آن میدان و سپس کم کم حس علاقه در من پدید می آید. این حس ممکن است از یک قیافه ی معصوم مظلوم گرفته تا یک شخصیت معصوم مظلوم برای من جذاب باشد.

این که میگم قیافه، اصلاً خجالت نمی کشم، چرا که دختران معمولاً با کلمات زیبا محبت میابند و پسران هم بیشتر از طریق دیدن، آن هم نه نگاه شهوانی بلکه نگاه پاک که برگرفته از حس ترحم من است.

این تقریباً حقیقت علاقه مندی من است.
به نظر کارشناس محترم علت صحیح و درست علاقه مندی من باید چه باشد؟

و در ادامه بگویید که بین این همه خصوصیت کمال شخصیتی چرا یک مرد در ابتدا با دیدن جذب می شود؟

و چطور نسبت به همسر همچنان علاقه مند و وفادار بمانیم؟

چگونه پدر دختر مورد علاقه ام را راضی نمایم؟

با سلام خدمتان دوستان عزیز که این مطلب رو میخونن.
بنده مدت چهار سال هست که در دانشگاه علاقه مند یک خانم محجبه شدم و از طریق واسطه ای از ایشان خواستگاری کردم و ایشان پذیرفتند اما گفتن تا شرایط من جور شود بعد برم خواستگاری چهارسال است که خیلی شختی کشیدم حالا که تقریبا جور شده با خانوادشون مطرح کردن اما پدرشون حتی اجازه نمیدهند ما یک جلسه خواستگاری بریم حتی خانوادشون من و خانوادمو ندیدم اما پدرشون میگوید من کسی رو که نمیشناسم اجازه نمیدم بیان خواستگاری توروخدا اول از همه برام دعا کنید دوستان بعد راهنماییم کنید بعداز چهارسال علاقه هم نمیتونم کلا فراموش کنم.
التماس دعای فراوان

مواجهه با شکست عشقی

به نام خدا

سلام..یه تجربه یا دردودل

دوسال پیش زمانی که دانشجو ارشد بودم برای یکی از کارهای مقاله ام و کمک گرفتن با آقایی ک دانشجوی دکتری بود آشنا شدم . ایشون یکی از بهترین دانشجوهای دانشگاه ما بود که تو حرفه ی خودش مطرح بود. کار مقاله ما تا حدی پیش رفت که شکل علاقه به خود گرفت . البته یک سال طول کشید که علاقه ای مطرح شد و همه چی کاملا رسمی بود به طوری که زمانی ک صحبت می کردیم از کار و حواشی زندگی و شاید شناخت دورادور هم بود. بعد از مدتی من دکتری قبول شدم و اون اقا هم همون دانشگاه فوق دکتری قبول شد. بعد از یک سال و نیم این آقا ابراز علاقه کرد و پیشنهاد ازدواج داد اما با مطرح کردم یک مساله...
این ک قبلا دختر عمه ام توی زندگی ام بود و من با ایشون به خاطر دروغ هایی ک بهم میگقتن بهم زدم. با مشاور بیرون چندین بار صحبت کردم و ایشون گفتن که گذشته این ادم اهمیت چندانی نداره. به علاوه این که هردو تناسب تحصیلاتی , مذهبی, خانوادگی, سنی و از همه مهمتر علاقمند بهم هستید و این آقا به هیچ عنوان علاقه ای به دختر عمه اش نداره . دختر عمه این آقا گاهی بهش پیام میداد و تهدید می کرد, گاهی ادای ادم هایی و در میاورد که دست به خودکشی میزنند. اون اقا طبق حرف مشاور به خانواده و اقوام اعلام کرد که تصمیم به ازدواج داره که دختر عمه و خانواده عمه اش با این مساله کاملا رو به رو بشند. مدتی شاهد انعکاس های بد بودیم اما تحمل کردیم و خانواده اون آقا هم حسابی حمایت کردن. بعد از چند ماه رسما به خواستگاری من اومدن و هردو خانواده از هر لحاظ باهم توافق نظر داشتن: مساله مسکن, کار, مهریه... خانواده ما کاملا بدون توقع بودن و استناد پدرم صرفا انسانیت و ایمان بود, منم همین دیدگاه و داشتم( این آقا کاملا فردی معتقد و مذهبی بودن که کاملا خودم به شناخت قطعی رسیده بودم). مشکل زمانی شروع شد که اون اقا دچار بحران روحی شد , پرشانی و استرس زیاد حتی باعث بهم خوردن خواب و غذا خوردن شد. از این طرف نمی خواست من و از دست بده و به شدت بهم علاقه داشت از این طرف استرس زیاد جرات جلو امدن و ازش می گرفت. دوبار قرار مراسم از قبل تعیین شده ما بهم خورد چون استرس اون نمیذاشت جلو بیاد. هربار میگفت بهتر میشم اما بدتر میشد.با مشاور صحبت کردیم تست استرس گرفت اما گفت چیزی نیست ولی باز همون مسائل بود...
تا اینکه الان از هم جدا شدیم فقط به خاطر یه استرس ...همه چی عالی بود به خصوص احساس و منطق مون اما حیف...گاهی هردو فکر میکنیم ک آه دل خانواده عمه اشه, اما واقعا منصفانه نیست....گاهی گله مندم ک خدایا حکمت ات چی بود تا اینجا پیش رفتیم و علاقمند شدیم اما بعدم نشد. وقتی که بارها صدات کردم که بازم اگر راضی نیستی نشونه بذار اما تو سکوت کردی و ادم هایی سر راهم قرار دادی که همه گفتن درسته... برای اون آقا شد دو شکست بزرگ تو زندگی اش ک دیگه حتی حاضر نیست به یه روانشناس مراجعه کنه برای ارامش خودش و برای من شد اولین تجربه تلخ....






بازم راضی ام به رضای خدا ( اما خیلی سخت گذشت بهم)

اجازه بدهم شوهرم زن دوم بگیره؟

سلام


من و شوهرم پنج ساله که ازدواج کردیم و یه بچه 10 ماهه داریم. خیلی عاشق همدیگه هستیم. ولی مشکلات مالی و امدن بچه باعث شده کمی از هم دور بشیم. قبلش همش به هم چسبیده بودیم ولی الان روابطمون سرد شده ولی باز هم همدیگرو دوست داریم. حسرت روزای قبل از بچه همش منو زجر میده....
شوهرم همش قسم میخوره که هیچکسو غیر تو توی این دنیا دوست ندارم...

شوهرم از لحاظ ظاهری مرد خوش چهره و خوش تیپی هستش بخاطر همین دخترها خیلی عاشقش میشن. توی شبکه های اجتماعی هم فعالیت های فرهنگی داره / مشاوره مذهبی و....

مشکلات مالی شوهرم رو خیلی عصبی کرده... همش میگه وقتی میبرمت خرید و نمیتونم چیزی واست بخرم عذاب وجدان میگیرم...
توی یکی از همین شبکه ها شوهرم با خانمی که شوهرش چند ساله فوت کرده و پول زیادی از شوهرش به ارث رسیده آشنا شده... اول کمک های مالی برای خیریه شوهرم میکرد و بعدش ابراز علاقه به شوهرم ... میگه حاضره خونه برای من بخره ... بیشتر وقت هم برای من باشه ... خونه هامونم جدا از هم باشه...

البته پدرم و عموی خودمم دو زنه هستن و با اینجور زندگیا آشنایی دارم... پدرم آدم پولدار و کله گنده ایه ولی حاضر نیست حتی پول رهن خونه بده چه برسه به خرید...

با این اوضاع اقتصادی که معمولا جوونا بیکارن تا صد سال دیگه نمیتونه خون واسمون بخره

شوهرم بهم گفت فقط کافیه رضایت بدی تا خونه رو برات بخره...من بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم قبول نکردم و شوهرم باهاش خداحافظی کرد....
ولی من چند روزه دارم فکر میکنم خوب منم مشکلاتی دارم ... از لحاظ بدنی آدم ضعیفی هستم و نمیتونم تمام نیازهای شوهرم رو رفع کنم و مشکلاتی مثل کمرو بودن و کم حرفی و کمبود حافظه که واقعا داره اذیت میکنه... و از طرفی مشکلات اقتصادی باعث شده شوهرم امید به زندگیش کم بشه... شوهرم منو خیلی دوست داره و میگه به قران و به جون تو و پسرم اصلا بخاطر ظاهرش یا مشکلات تو نمیخوام باهاش ازدواج کنم ...

چون اصلا از قیافش و قد کوتاهش خوشم نمیاد... ولی فقط میخوام تو و بچم از لحاظ مالی تامین بشید و همش میگه تو خیلی از اون سر تری ... همش میگه تو خیلی خوشگلتر از اونی از هر لحاظ

منم تو خونه مادر شوهرم زندگی میکنم و اسایش ندارم از دستشون... بی اجازه میان تو خونه و همش باهاش بحث و دعوا میکنن... خسته شدم از این خونه و زندگی مزخرف... چند بار به طلاق فکر کردم ولی علاقه زیاد به همسرم مانع این کار شده البته من آدم قانعی هستم و با مشکلات همسرم همه جوره کنار اومدم ........

اگه من رضایت به ازدواج شوهرم با این زن پولدار بدم شوهرم دوباره باهاش ارتباط برقرار میکنه... ناگفته نماند دو ماه عقد موقت بودن با هم ولی اصلا همدیگرو از نزدیک ندیدن ...
من به شوهرم گفتم حتی اگه قبولم بکنم فقط همون یه خونه رو ازش میگیرم ولی حق نداری تو زندگی از پولای اون برای من خرج کنی و شوهرمم قبول کرد... یعنی پول درآمد اونو نمیخوام فقط در آمد شوهرم... اخه اون زن چون خیلی شوهرمو دوس داره حاضر شده تمام ثروت و خونه هاشو بده به شوهرم...


___حالا من موندم این زندگی سخت و طاقت فرسا رو ادامه بدم و هر روز متلک بشنوم و بین آدمای بی فرهنگی مثل خانواده شوهرم که بسیار بی ادب و غیر مذهبی زندگی کنم...

یا___ ازدواج شوهرم با اون زن رو قبول کنم و هم مستقل بشیم و هم خانه دار و هم اینکه شوهرم سرمایه زیادی توسط اون زن به دست میاره و میتونه از لحاظ مالی مارو تامین کنه...
چیکار کنم واقعا درمونده شدم

__ یا طلاق بگیرم و زندگی خودم و بچمو تباه کنم... چون طلاق و عوارضشو زیاد اطرافم دیدم

هوای نفس و انجام کاری که از آن متنفرم

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام و درود

پس از سلام ارزوی سلامتی برای همه دوستان.

---

فرض کنید
من یه ادم خیلی با استعدادیم.و در چندین زمینه استعداد نسبتا خوبی دارم!(الکی مثلا من خیلی خفنم) مثلا این:
-این که درس بخونم و یه مهندس خوب بشم و بتونم به کشورم و البته دینم کمک کنم.

و از طرفی دیگر به لحاظ درونی با به کار گرفتن استعدادهایم در این زمینه مشکل دارم.یعنی از این کار (درس خواندن و در اینده مهندس شدن) خوشم نمیاید و حتی شاید از ان متنفر باشم.

حالا موضوع اینه:
ایا این که من به بهانه این که چون این کار را دوست ندارم پس انجامش نمیدهم،این کار را رها کنم در واقع به دنبال هوای نفس خود رفته ام؟

(این رو باید اضافه کنم که اگه مثلا درس نخونم ، این طوری نیست که کارمفید دیگه ای انجام ندم و خودم اعتقاد دارم تو خیلی زمینه های دیگه میتونم به دینمون خدمت کنم.
یعنی به عبارتی دیگه من خودم اعقتاد دارم تو جاهای دیگه ای و یه شکل های دیگری بیشتر میتونم مفید باشم.برای مثال
وقتی من به اطرفیانم میگم که دوست دارم معلم ابتدایی بشم میگن ، اونو که همه میتونن بشن.تو با این استعدادت باید کاری کنی که از عهده بقیه بر نمیاد.
ایا حق با اوناس؟)

یا مثلا ممکنه که وفتی امام میان از یارانشون چیزی رو بخوان که اون شخص از اون کار خوشش نیاد خیلی شدید؟

خود خدا از بندش چه انتظاری داره در این موارد؟

یا اینکه من برای رسیدن به درجات بالا مثلا باید با نفسم این شکلی مقابله کنم؟این جوری برام مفید تره؟

---

در پناه خدا

بازیگری و رسیدن به کمال

سلام.
من حدود چند سالی هست که متوجه شدم در رشته بازیگری استعداد زیادی دارم.و قبلش به علت علاقه زیادم به این رشته پیگیر تمام امور مربوط به بازیگری بودم که به تدریج متوجه استعدادم هم شدم.
حالا سوالم اینه یه بازیگر چطور میتونه رفتار کنه که این رشته مانع رسیدن به کمال که همون هدف نهایی انسان هست نشه؟!چون توی این رشته ناخواسته مجبوری کارهایی انجام بدی که از نظر مراجع تقلید خیلی صحیح نیست.و همه می دونن یه بازیگر از روح خودش گذشته چه رسد به جسمش که باید در اختیار بازیگری باشه.ما بازیگران چادری داریم.اما معمولا سوپراستار هامون از حجابی برخوردارند که مطابق سلیقه عموم مردم هست که چادر نیست.و هدف هم وسیله رو توجیه نمیکنه.یعنی از علاقه و استعدادم بگذرم یا راهی هست؟؟

:) متن کتاب لبخندها و دلخندها:) همســــران

انجمن: 

به نام خدا






قدیمی ترین واحد اجتماعی خانواده است که با یک زوج یعنی زن و شوهر شکل می گیرد و گسترش می یابد، مانند بقیه ارتباطات روابط در این نهاد نیز گاهی با عشق و محبت گاهی با تعارض و تنش همراه می باشد،

در تاپیک حاضر که از متن کتاب لبخندها و دلخندها به نویسندگی


محمدحسین قدیری می باشد با زبان طنز اشاره لطیفی به این ارتباطات داشته و متناسب با لطیفه ها به توصیه های تربیتی و روان شناختی نیز پرداخته است.





هدف این کتاب خندیدن هدف مند، یادآوری و گاهی تذکر مسائل روزمره به همسران و خنده حلال می باشد، happy







لبتان خنده دلتان شاد


@};-

لبخندت صدقه ای است بدون هزینه...





علاقه شدید قلبی من به رهبری و نفرت از کسانی که حضرت آقا را قبول ندارند!


با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام

من نمیدونم اسمش مشکله یا نه اما اذیتم میکنه,,,من به شدت حضرت آقا رو دوست دارم با اینکه خانم هستم حاضرم جانم را فدایشان کنم,,,و خیلی بهم میریزم اگر کسی قبولش نداشته باهش,,,یا خدایی ناکرده در موردش ناسزا بگه,,,اینم بگم بعد از آقا و امام خمینی فکر نکنم بتونم رهبری را تا این حد دوست داشته باشم,,,به غیر از امام زمان
چند روز پیش یه عده تو مجازی ریختند سرم که تو از رهبر یه بت ساختی و....
هر چقدر دلشان خواست بارم کردند
من به شدت عصبی شدم و همشونو نفرین کردم و به امام حسین واگذار کردم
اگر تو دوستان یا اطرافیان بفهمم حضرت آقا را قبول ندارند بشدت بهم میریزم و رابطه را قطع میکنم
اما خودم خیلی بابت این حرص خوردنها آسیب میبینم چون بلد نیستم دفاع کنم چون سواد آنچنانی ندارم در مورد ولایت و رهبر بخوام حرف بزنم و توجیهشون کنم واسه امین قلبم درد میگیره و میشینم گریه میکنم
لطفا در حد فهمم راهنمایی بدید خیلی ممنونم


با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

کمبود عاطفی یا ویژگی نوجوانی؟

سلام و خسته نباشید خدمت همه ی دوستان

من از زمانی که وارد دوره نوجوانی شدم یعنی از حدودا 14 ، 15 سالگی علاقه ی خاصی به ارتباط با دوستانم داشتم
البته به طور غیر عادی
من دوست داشتم که یک یا دونفر به عنوان دوست بسیار صمیمی داشته باشم که بسیار منو دوست داشته باشن و منم دوسشون داشته باشم
تا حالا هم چند بار اینجور رابطه ای رو تجربه کردم
اما چند تا مشکل وجود داره
اولا اینکه صمیمیت و محبت اوایل رابطه بین دوطرف یکسانه اما بعد از مدتی از طرف یکی از طرفین یا هر دو طرف کم میشه
دوما اینکه من میخوام وقتی یه نفر با من بود منو به همه چیز ترجیح بده. البته نه به "همه " چیز
مثلا من میخوام وقتی یکی برام دوست صمیمیه همونطوری که من اونو به همه چیز ترجیح میدم اونم منو به همه چیز ترجیح بده مخصوصا بقیه ی دوستاش مثلا توی بیرون رفتن و باهم بودن منو به سایر دوستاش ترجیح بده
خیلی وقتا هم سر این موضوع اذیت شدم
حتی گاهی که از دوستاشون برام تعریف میکنن اذیت میشم
نمی دونم حسودیه؟ مثلا وقتی از بیرون رفتنشون و خوش گذشتناشون میگن واقعا اذیت میشم
توقع دارم همونقدری که او برای من مهمه من هم براش مهم باشم
یعنی مثلا من حاظرم یه شبی که فرداش امتحان دارم اگه بهم بگه حالش خرابه چون برام مهم تره امتحان و درس رو ول کنم و برم کنار او باشم
میخوام اونم اینجوری باشه

اول میخوام بدونم اینا توقع زیادیه؟؟؟(که میدونم هست)
و میخوام کمکم کنید که این مشکلاتمو حل کنم و آرامش عاطفی پیدا کنم
ممنون از کارشناسان گرامی