جمع بندی مشاوره و تربیت

روش مطالعه برگرفته از قرآن و احادیث

انجمن: 

با سلام
سوال من در مورد روش یادگیری و مطالعه کتاب و هر چیز که نیاز به یادگیری هست میباشد .
البته این نکات را یاداور شوم که من دنبال بحث نقشه ذهنی و روش پس ختام و پیش ختام و پی کیو 4 و سایر نیستم . این روشها کلا غربی هست البته نه این که غربی هست بده یا خوبه کاری ندارم .و استفاده هم میکنم
من دنبال این هستم که ایات قران و احادبث ما روش کاربردی برای یادگیری به جز خوردن کندر و عسل و این موارد داره یا نه البته که من کندر و عسل و سایر احادیث رو قبول هم دارم
دنبال روش عملی مثل روش های غربی هستم .
امام باقر علیه السّلام فرمودند:
شَرِّقا و غَرِّبا فَلا تَجِدان عِلماً صَحيحاً إلَّا شَيئاً خَرَجَ مِن عِندِنا أهلَ البَيتِ؛

اگر به شرق یا غرب عالم بروید، دانش صحیحی نمی‌یابید مگر آنچه از نزد ما اهل‌بیت بیرون می‌آید.


الكافى ، ج 1 ، ص 399

همسر خدایی

انجمن: 

با عرض سلام وخداقوت خدمت دوستان وکارشناسان
یک بنده خدایی با خدا قرار گذاشته و از خداوند خواسته که همسر آینده اش را خداوند انتخاب کند کسی باشد که خدا او را فرستاده باشد
ویک نشانه قرار دهد که بفهمد با دیدن آن نشانه آن شخص مورد نظر است که خداوند فرستاده
آیا از نظر دینی واعتقادی این عمل صحیح است یا اشکال دارد
در ضمن دو نفر از خواستگارانش را هم که هم از نظر اخلاق هم مذهب خوب بودند اما نشانه قراردادی را نداشتند رد کرده است،خواهش میکنم حتما راهنمایی کنید بنده ی خدا سر دو راهی است@};-

همسرم تا دیروقت هیئت میره

با سلام
دختری 27 ساله ام 2 ساله ازدواج کردم همسرم هم 27 سالشونه مذهبیه و اهل هیئت. خیلی دوست داره من هم باهشون هیئت برم و همراهیش کنم و من هم اینکارو میکنم بااینکه گاهی اوقات خیلی طولانی میشه و خسته میشم و گاهی نمیپسندم با اینحال باهاش میرم. ولی چیزی که خیلی اذیتم میکنه اینه که مثلا یازده جلسه تموم میشه میاد منو میزاره خونه و برمیگرده تا ادامه شبو با دوستاش بگذرونه .من از تنهایی نمیترسم ولی از نبودش و تنها گذاشتنم تو شب اعصابم بهم میریزه وخوابم نمیبره تا وقتی بیاد (ساعت 2 یا 3 یا حتی 4)
هم من و خانمای دوستاش ازین وضع ناراضی هستیم وقتی هم بهشون اعتراض میکنیم ما دخترارو هم پیش هم میزارن که تنها نباشیم و چیزی نگیم.
هر چی باهاش حرف میزنم .قهر میکنم . دعوا میکنم یا گریه و زاری که راضی نیستم داری میری فایده ای نداره و باز کار خودشو میکنه .
بعضی از خانما تو هیئت که سنشون بیشتر از ماست بچه دارن میگن ماهم مثل شما بودیم فایده نداره باید کنار بیاید و بیخیال شید .

خیلی اعصابم خرده نمیخوام کنار بیام . خانواده ام نمیدونن که شبا تنهام نمیدونم باید بهشون بگم یا نه ؟چکار باید کنم؟

میزان شباهت در ملاک های ازدواج

سلام من آدم درونگرایی هستم و قدرت بیان ضعیفی دارم همچنین روحیه ضعیفی دارم زود خودمو می بازم.بااین تفاسیر همیشه فک میکردم باید با ادمی ازدواج کنم که برخلاف من قدرت بیان خوبی داره وروحیش قوی باشه تو زمان مشکلات.درکل فک میکنم طرف مقابل نباید مثل تو همون عیب هارو داشته باشه به عبارت دیگه شباهت توی ضعف خوب نیست.فکرم درسته؟؟؟؟؟؟؟

چه زمانی ازدواج کنیم؟

سلام بنده 20 سال دارم به لطف خدا شغل رسمی دارم,بهترین زمان ازدواج بنده چه زمانی هست؟

همسرم فیلم های مستهجن می بیند!

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که طرح آن با آیدی خودشون ممکن نبود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان ضمن حفظ امانت، جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم، با نام کاربری "مدیر ارجاع سؤالات" درج می شود:


با سلام و‌ وقت بخیر
خانومی هستم ۲۶ساله که نزدیک یکسال هست ازدواج کردم و قبل از ان یکسال و نیم نامزد بودم به طور سنتی با معرفی یه خانومی باهم اشنا شدیم و به طور کاملا رسمی و در جریان بودن خانواده های دو طرف.
متاسفانه از ابتدای ازدواجمون متوجه شدم همسرم شبها فیلم های مستهجن نگاه میکند من شاغل هستم ولی تا جایی که بتونم برای زندگیم برای ارامش همسرم تلاش میکنم سعی میکنم چیزی کم نزارم حتی گاهی تا ساعت ۱۱شب چیزی نمیخواد ولی وقتب میخوام برم بخوابم میخواهد و من هم بهش پاسخ مثبت میدهم هر چند اگر خیلی خسته هم باشم.
ولی گاهی وقت ها شده که باهم رابطه داریم و دیگه خیالم راحت میشه که نیازش برطرف شده و دیگه فیلم نمیبینه ولی متاسفانه متوجه میشم که بعد از رابطمون باز میشینه فیلم ... میبینه
مشکل اینه که ما تو این یکساله شبها زیاد باهم نمیخوابیم یعنی ساعت خوابمون باهم نیست از سرکار میاد میخوابه بیدار میشه و به بهانه ی درس خواندن بیدار میمونه اوایل فکر میکردم واقعا درس میخونه ولی دوبار مچش رو گرفتم دفعه اول قول داد حتی جون منو قسم خورد دیگه نگاه نکنه ودفعه دوم از گوشیش متوجه شدم که نگاه کرده وقتی بهش گقتم انکار کرد
خودم در محیطی کار میکنم که همش با اقایون صحبت دارم یعنی ارباب رجوع مرد دارم ولی تو این مدت هیچوقت هیچ چیزی نتونسته به تهعدم به ازدواجم لطمه بزنه یعنی پیشنهاد بوده ولی من پای تعهدم هستم ولی این قضیه واقعا داغونم کرده احساس میکنم براش کافی نیستم
ما تو دوره ی عقد هم رابطه داشتیم یعنی تن به این کار دادم که نیازشو برطرف کنم ولی گاهی وقت ها میگم اشتباه کردم باید صبر میکردم تا عروسی .
این قضیه داره داغوتم میکنه گاهی وقتها میگم بهش بگم دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم وقتی با دیدن بدن های زن های ....نیازش برطرف میشه چرا ازدواج کرد؟
چرا سراغ من اومد ؟؟؟؟؟
گاهی وقتها میگم شاید نباید انقدر عجولانه تضمیم بگیرم.حتی الان دیگه نمیدونم باید به روش بیارم بیارم یا نه؟
از شما تقاضا دارم راهنماییم کنید.
باتشکر


با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

مخالفت شدید و عجیب مادرم با ازدواج من در 36 سالگی و حتی نفرین کردن

انجمن: 

سلام به همه دوستان.
سال نو رو به همه شما عزیزان تبریک می‌گم.
پیشاپیش عذر می‌خوام از اینکه نوشتم طولانیه، چون مشکلم هم طولانی‌ و پیچیده است و مجبورم بیشتر توضیح بدم.
هدفم بیشتر کمک برای انتخاب مسیر درست هست و اینکه من از این به بعد چه رفتاری با والدینم و به خصوص مادرم داشته باشم. در انتها سوالاتم رو در دو دسته مذهبی و مشاوره‌ای و همچنین یک التماس دعا تقسیم‌بندی کردم.

مساله من از این قراره که من 36 سالمه و مادرم لجوجانه از زمانی که من 23 سالم بود تا الان با ازدواج من مخالفت کرده و حتی دو بار روابط عاطفی من رو در آستانه ازدواج به هم زده.

یکیش زمانی بود که 23 سالم بود و می‌خواستم با دختری که 6 سال عاشقش بود (5 سال عشق یکطرفه و یکسال آشنایی) ازدواج کنم. لیسانسم رو سه ساله گرفته بودم (از هول رسیدن به وصال معشوق)، سربازیم رو بلافاصله رفته بودم و یه کار نصفه نیمه هم برای خودم جور کرده بودم. طرف همسایه سابقمون بود و زمانی که مطرح کردم مادرم تلفن رو برداشت و به بدترین وجه ممکن به صورت تلفنی خواستگاری کرد و بعد که قرار شد که دوباره برای قرار خواستگاری زنگ بزنه دیگه زنگ نزد و علی‌رغم همه تلاش‌های یک نفره من خونواده دختره هم راضی به دادن دختره به من نشدن (می‌گفتن از طریق خانوادت اقدام کن و باید مادرت زنگ بزنه) و مادرم هم می‌گفت اونها گفتن دخترشون رو نمی‌دن. (مادر دختره گفته بود دخترمون می‌خواد درس بخونه و سنش کمه و زوده. شما چند روز دیگه تماس بگیرید تا من هم با پدرش صحبت کنم ببینم پدرش چی می‌گه) مادرم همین یک جمله رو پیراهن عثمان کرد و دیگه زنگ نزد به این بهانه که اونها گفتن نه و البته یه سری ایرادات دیگه مثلا اینکه اینها خانوادشون در سطح ما نیستند و قص علی هذا.

بعد از اون اتفاق و شکست روحی عاطفی که خوردم تا یک سال افسرده بودم و حتی داروی افسردگی مصرف می‌کردم که حالم رو بدتر می‌کرد و از همه چیز زندگیم افتادم. کارم رو رها کردم. کنکور ارشد ندادم و بعد هم از شهرمون که خیابون خیابون و کوچه به کوچه یادآور شکست عشقیم بود زدم بیرون و اومدم تهران و 6سال با مادرم قهر بودم و جز سلام و علیک تقریبا صحبت دیگه‌ای باهاش نداشتم.
در تهران و محل کارم با خانمی آشنا شدم. ایشون خیلی کمکم کرد که حالم بهتر بشه و گرچه جای زخم قبلی روی دلم بود، اما دردش فراموش شد و این دختر بهونه‌ای شد برای اینکه بتونم برگردم به زندگی و تقریبا (تاکید می‌کنم تقریبا) شدم همون آدم با انگیزه سابق و دوباره شروع کردم به ادامه تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران.

در تمام این مدت که تهران زندگی و کار و تحصیل می‌کردم خانوادم حتی یکبار به من نگفتن ازدواج کنم و انگار کامل فراموش شده بودم. در همین مدت برادر کوچکترم (که شر و شیطون و دردسر ساز بود و با رفیق‌بازی‌ها و بقیه شیطنت‌هاش که شاید درست نباشه اینجا به جزئیاتش اشاره کنم و هر روز یه دردسری برای خانواده درست می‌کرد) رو داماد کردن.(یعنی در اصل نامزد کردن). ولی هیچ به روی خودشون نیاوردن که من پسر بزرگترم. فقط برادرم خودش اومد و از من برای ازدواجش اجازه گرفت و من هم که واقعا خوشبختی برادرم رو می‌خواستم (و می‌دیدم دختر بسیار بسیار خوبی هم براش پیدا کردن) با کمال میل رضایت دادم و حتی دلش رو محکم کردم که ازدواج و تعهد ازدواج براش مفیده.

ازدواج برادرم بعد از دو سه سال نامزدی سر گرفت و آشنایی من هم با این خانم (که یک سال و نیم ازم کوچکتر بود) ادامه‌دار شد تا اینکه بعد از 6 سال رسیدیم به اینکه با هم ازدواج کنیم. وقتی من قصدم برای ازدواجم رو با خانواده مطرح کردم در کمال تعجب مخالفت کردن. اون زمان 31 سالم بود و دیگه داشت برای ازدواجم دیر می‌شد و تصمیم گرفتم جلوشون در بیام و بعد از کلی دعوا و سروصدا و بگو مگو که (بعضا محترمانه هم نبود) مجبورشون کردم بیان خواستگاری. اما چشمتون روز بد نبینه. اومدن اما کاشکی نمی‌یومدن. ما عقد شرعی خوندیم ولی مادرم با حرف‌هاش و طرز برخوردش و صحبت‌هایی که با دختره کرده بود و توهین‌هایی که به صورت مستقیم و غیرمستقیم به خانواده دختره و خود دختره می‌کرد ، کاری کرد که ما بعد از سه ماه نامزدی تصمیم گرفتیم قبل از رسمی شدن عقدمون قضیه رو تمام کنیم. چون دختره بسیار حساس بود و کلا زود بهش بر می‌خورد. حالا مادرشوهری داشت گیرش می یومد که مستقیم و غیرمستقیم به خودش و خانوادش توهین می‌کرد (از لهجه ترکی پدر و مادر دختره بگیرید تا فرش و مبل‌های خونه و لباس‌های دختره و هر چیزی که فکر کنید مورد ایراد مادرم بود). رفتارهای مادرم باعث اختلافات بین ما هم شده بود و مادرم علنا دختره رو تهدید کرده بود اگر این ازدواج سر بگیره، دیگه نه من و نه اون دختره و نه حتی بچه‌های ما رو به عنوان پسر و عروس و نوه قبول نخواهد کرد. من اون دختر رو خیلی دوست داشتم. یه جورایی بعد از شکست اولم دوباره زنده شده بودم باهاش و همه چیزمو مدیونش بودم. نمی‌تونستم یه عمر اذیت و آزار برای اون و خودم رو تحمل کنم و ضمنا با شناختی که از مادرم داشتم می‌دونستم ول کن نیست و تا این ازدواج رو به هم نریزه آروم نمی‌شینه. لذا قبل از اینکه عقد رسمی کنیم و اسمامون بره تو شناسنامه هم تصمیم گرفتم بیشتر به دختره و آیندش آسیب نزنم و در نهایت با رضایت دوطرفه از هم جدا شدیم و روز آخر هم با کلی اشک و حسرت از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.

این قضیه هم با تلاش‌های حداکثری مادرم به هم خورد و دوباره من موندم و تنهایی و یه زخم عمیق دیگه روی قلبم.
منتهی اینبار به جای غم، بیشتر خشم داشتم. و به جای شکست عشقی، خیانت و نامادری کردن مادرم آزارم می‌داد.
از اون زمان (سال 91 تا الان که سال 96 شروع شده و من هم در آستانه 36 سالگی هستم) تا الان هیچ حرفی و حرکتی و اقدامی برای ازدواج من توسط خانواده صورت نگرفته.
من هم سرم رو با دکترا خوندن و مقاله نوشتن و بورس و بورس بازی (بازار سهام) و اینطور کارا بند کردم و جوری از رابطه و درگیری احساسی می‌ترسم که هر دختری که کمی کشش برام داشته باشه بسان جنی که تو خرابه رویت بشه برام ترسناکه و ازش فرار می‌کنم و از هر رابطه و هر وابستگی احساسی می‌ترسم.
ولی واقعا دیگه کم آوردم. زندگیم داره نابود می‌شه. از زندگی مجردی و غذای حاضری خوردن از اول جوانیم دیگه معدم به هم ریخته و زخم معده گرفتم. از بی سر و سامانی کلافه شدم. از تنهایی. از همه چیز. از اصرارهای فامیل و آشنا به من که چرا ازدواج نمی‌کنی؟ نمی‌دونم چی به فامیل جواب بدم. کلا مهمونی و اجتماع فامیلی سعی می‌کنم نرم. ارتباطم با همه فامیل قطع شده. چون جوابی برای سوالاشون ندارم. و از اون بدتر اصرارهای اون‌ها و بی تفاوتی خانوادم آزارم می‌ده. وقتی می‌بینم همه فامیل به من درمورد ازدواج می‌گن ولی خانوادم تو اینهمه سال هیچ حرفی نزدن آزار می‌بینم و جز گفتن اینکه ایشالا هر وقت قسمت شد، جواب دیگه‌ای نمی‌تونم بهشون بدم. همه دوستای خودم هم داماد شدن و زن و بچه دارن و ارتباطم باهاشون خیلی خیلی کم شده و تقریبا دیگه هیچ دوستی هم ندارم و آخریشون هم داره ازدواج می‌کنه و دو تاشون هم از ایران رفتن.
با همه این احوال مادرم در آخرین اظهارنظری که درباره ازدواج من داشت (در واکنش به حرف یکی از فامیل‌ها که از من پرسید چرا ازدواج نمی‌کنی؟) به جای من جواب داد که: ازدواج چیه؟ ازدواج به چه دردی می‌خوره؟ همش دردسره. زن می‌خواد چه کار؟
من از مادرم بسیار خشمگینم. به خاطر زخم‌هایی که به دلم گذاشت. به خاطر اینکه جوونیِ منو خراب کرد. به خاطر اینکه کوچکترین اهمیتی به احساسات بچش نداد و به خاطر خیلی یزهای دیگه. به این خاطر که بین من و برادرم اینقدر تبعیض قائل شد و به خاطر همه سرکوفت‌هایی که بهم می‌زنه. هر وقت بهش می‌گم زندگی من رو خراب کردید بهم می‌گه تو خودت عرضه نداشتی وگرنه باید الان دو تا بچه می‌داشتی. (من نمی‌دونم چطوری باید بدون زن دو تا بچه می‌داشتم؟)

تمام مشکلاتی که تو زندگیم به واسطه رفتارهای خودش ایجاد شد رو امروز دلیلی بر صحت نظراتش مبنی بر درست نبودن ازدواج من می‌دونه و می‌گه من می‌شناختمت که حاضر نبودم برات زن بگیرم.
و در نهایت اخرین حرفش به من این بود: «همون 13 سال پیش که گفتی دامادت کنیم تو رو نفرین کردم». چون به زعم مادرم (نمی‌دونم آیا این اسم مقدس برازندش هست یا نه؟) اون زمان وقت مناسبی برای ازدواج من نبوده و اصرار من باعث شده دلش خون بشه و من رو نفرین کنه. نقش پدرم هم در این اتفاقات فقط سکوت بوده. پدرم در هر دو مورد نظر مخالفی نداشت، اما به واسطه مخالفت مادرم نخواست دخالتی در این قضایا بکنه. به نوعی موضع پدرم سکوت و سکوت و سکوت بود.

من دوباره (یا بهتره بگم سه باره) تصمیم به ازدواج گرفتم. البته ایندفعه آدم خاصی مدنظرم نیست. گفتم شاید خانواده کسی رو معرفی کنن، منتهی مادرم می‌گه: «خواستگاری برات نخواهم رفت و برو هر کاری می‌خوای بکنی خودت بکن. به من مربوط نیست.»
من چاره‌ای ندارم که خونوادم رو رها کنم (حداقل در زمینه ازدواج) و خودم به تنهایی و نهایتا با کمک خواهرم اقدام کنم. منتهی من به خانواده دختره چی باید بگم؟ اگر با دختری آشنا شدم به دختره چی بگم؟ اگر بخوام واقعیت رو بگم دخترا نظرشون درباره پسری که دوبار شکست عشقی خورده چیه؟ نظر دخترا درباره پسری که همچین مادری داره چیه؟ آیا به نظرتون دروغ بگم کار درستیه؟ در همچین شرایطی جایزه دروغ بگم؟ اصلا چه دروغی بگم؟ اگر دروغ بگم چطوری تا آخر پنهونش کن؟. راستش نه درست می‌دونم دروغ گفتن رو و نه اصولا شدنی هست. خانواده دخترا چقدر احتمال داره به همچین پسری جواب مثبت بدن (با فرض مثبت بودن نظر دختره)؟
آیا به نظرتون جایی برای امیدواری هست که بتونم ازدواج کنم؟ یا پاشم از ایران برم؟ برم یه کشور دیگه؟ به عنوان تحصیل یا فرصت مطالعاتی یا کار یا هر چیز دیگه. احساس می‌کنم اونجا شاید بتونم ازدواج کنم. اما با توجه به شرایط فرهنگی ایران بعید می‌دونم دختر خوبی گیرم بیاد. طرف یا باید یه عیب و ایرادی داشته باشه که به آدمی با شرایط من جواب بده (که طبیعتا من هر آدمی رو قبول نمی‌کنم) یا اینکه هم خودش و هم خانوادش خیلی فهمیده و بادرک و شعور بالایی باشند که من و شرایطم رو درک کنند و جاضر باشند به من دختر بدن.(که شانس این هم کمه. این خانواده‌ها هم دم در خونوشن صفه. تا به من برسه شب می‌شه.)

واقعا تو شرایط بد روحی هستم. دکتر نمی‌خوام برم، چون می‌ترسم دارو تجویز کنه و دارو هم منگم می‌کنه و هم اشتها وخوابم رو خراب می‌کنه مطمئنا از درس و کار و زندگی می‌ندازتم.
به من بگید چکار کنم؟
به من بگید چرا مادرم با من این کارو کرد؟
به من بگید با این شرایط آیا نفرین کردنش تاثیری داره؟ برام غیرقابل باوره مادری بچش رو به خاطر درخواست ازدواج و حتی اصرار بر ازدواج نفرین کنه. به همین دلیل باور نمی‌کنم همچین کاری کرده باشه. یا اگر هم نفرین کرده سر موضوع دومی بوده. منتهی خودش می‌گه همون اول نفرینت کردم. به نظرتون چنین نفرینی قبول می‌شه؟ ابنکه به خاطر درخواست ازدواج و اصرار بر اون مادری بچش رو نفرین کنه قابل قبوله؟
خدایی نکرده شما جای من بودید چکار می‌کردید؟
آیا به نظر شما به فکر ازدواج موقت باشم؟
آیا به نظر شما ازدواج با هر کسی که سر راهم پیدا شد درسته؟ به این امید که خودم رو از این شرایط نجات بدم و بعدا دنبال مورد مناسب‌تری باشم؟ آیا این اخلاقی و انسانیه؟ آیا این از چاله به چاه افتادن نیست؟

بابت طولانی بودن پست عذر می‌خوام. هم لازم بود درد دل کنم و هم موضوع رو کامل توضیح بدم. چون هنوز هم برای خودم غیرقابل باوره که نفرینم کرده.

سوالاتم رو خلاصه می‌کنم:
(سوالات از جنبه مذهبی)
۱- آیا می‌تونم در این زمینه به دروغ مصلحت‌آمیز متوسل بشم؟
۲- اگر مادرم راست گفته باشه که نفرین کرده آیا چنین نفرینی با چنین دلیلی قابل قبوله؟ و اثر داره؟

(سوالات از جنبه مشاوره‌ای)
۱- مادرم آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت نفرینت کردم و از زندگیت خیر نخواهی دید و برات هم هیچ کاری نخواهم کرد. برو خودت هر کاری میتونی بکن. با این شرایط اگر خواستگاری خانمی رفتم به خانواده دختره چی باید بگم؟ اگر بپرسن مادر پدرت کو چی باید بگم؟ چقدر از جزئیات توضیح بدم؟
۲- اگر بخوام حقیقت رو بگم چقدر احتمال داره جواب مثبت بگیرم؟

(التماس دعا)
۱- از مادراتون بخواین برام دعا کنن. البته اونقدری که من سر شما رو درد آوردم شما به ایشون ظلم نکنید8-|. فقط بگید یه جوونی هست که یه مشکلی داره و ازشون بخواین سر نمازشون برام دعا کنند.
۲- اگر آدم مستجاب‌الدعوه و دل‌پاکی سراغ دارید از ایشون هم برام درخواست دعا کنید. کلا زندگیم خیلی گره داره. یکی می‌گفت: «تو رو جادو کردن. برو دعا بگیر سحرش باطل شه». ولی من حتی پیش دعانویس رفتن رو هم شرک می‌دونم و اصلا عقیده ندارم و معتقدم تقدیر دست خداست. اما به دعای خیر به خصوص از سمت آدم‌هایی که دل پاک دارن معتقدم.

کتک خوردن از پدرم

انجمن: 

سلام
پدرم با من خیلی بد رفتارمیکنه
اصلا درکم نمیکنه به شدت کتک میزنه سیلی و مشت لگد کمربند واسه اینکه خوب درس نمیخونم نمره هام کم میشه یا میگه خواهرم رو اذیت میکنم
خواهرم یه دختر خودخواه جیغ جیغو که فقط بلده جیغ بزنه وقتی توی اتاقش میری:-&
از خونه بدم میاد همینطور از خانوادم .
وقتی پدرم میاد اگه حتی غذا میخورم از پشت میز پامیشم میرم توی اتاق چون نمیخوام گیر بده یا دعوا بشه
چون خیلی با من بد رفتارمیکنه مثل وحشی ها اگه خیلی عصبانی باشه به در و دیوار میکوبونتم sad
اگه بخوامم درس بخونم ذهنمو نمیتونم تمرکز بدم همش یاد رفتارها و حرفای خانوادم میفتادم.شبها خوابهای بد میبینم که دعواشده و دارم کتک میخورم از خوابیدن شب هم بدم میاد دیگه.چکارکنم؟:-

دوستی های مجازی ؛ معایب و آسیب ها

سلام
میخواسم بدونم دوستی های مجازی چقدر اشکال داره واقعا تاثیری روی افراد میزاره.

کمال پیامبر و ائمه (ع) و غرض از خلقت آنان

با سلام وعرض ادب و تشکر

بسیار ممنونم از شما بابت وقتی که میگذارید

استاد گرامی پیامبر وائمه اطهار س مگر ظهور عقل خداوند در این دنیا نبودند آیا جسمانیت اونها تناقضی با معنویت اونها داشته؟

آیا انسانی که به تمام اسماء وصفات الهی رسیده، خب دست آخر میخواد به کجا برسه ؟خب مگه همون انسان نیست?

نمیخواد که به مقام خدایی برسه ؟

حقیقتا هدف خداوند از خلقت ما چیه؟

این رسیدن به اسما و صفات برای چیه ؟

چه کاربردی دارن واسمون؟

با سپاس از اینکه اینقدر با صبر وحوصله با ما پیش میرید با اینکه میدونید من اول این راهم.