نا امیدی

کنترل یأس و نا امیدی

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا سوال ایشان ضمن حفظ امانت، جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم، با نام کاربری "مدیر ارجاع سؤالات" درج می شود:

نقل قول:

سلام علیکم
دختری 25ساله هستم
انقدر خسته و ناامید شده ام که با بی حالی راه می روم و با بی تفاوتی اطراف را نگاه می کنم، هیچ چیز تاثیری در حال من ندارد. گاهی دلیل گریه هایم را حتی نمی دانم، دلیلش یادم رفته است، هیچ کس حرف های من را نفهمیده و درک نکرده، به من برای ناراحت بودن حقی داده نشده.
زندگی ام پر از باید و نباید هاست، کارهایی که نباید در گذشته می کردم و کارهایی که باید در آینده انجام دهم، من به سختی تصمیم می گیرم.
من دوست ندارم با کسی صحبت کنم، من نمی توانم فکر کنم که ممکن است اتفاق خوبی بیفتد، اصلا نمی دانم تعریف اتفاق خوب چیست و فکر نمی کنم هیچ اتفاقی حالم را بهتر کند.
بدبینی انقدر در من زیاد شده که طیف زیادی از کار ها را نمی توانم انجام بدهم و این بدبینی تا حدی واقعگرایانه است چون معمولا به من ثابت می شود.
اصلا حوصله ی شنیدن انتقاد را ندارم، حساس شده ام، نمی توانم تحمل کنم که از من ایرادی بگیرند.
من با خدا ارتباطی ندارم، نمی توانم مثل قبل با خدا دوست باشم.
از فکر کردن به اینکه چرا به این وضعیت رسیده ام اذیت می شوم، نمی خواهم دلایل و سرنخ های حال بد روحی ام را در گذشته جست و جو کنم.
دلیل ناراحتی ام و حال بدم درک نمی شود، حالم بد تر از چیزی است که به نظر می رسم.
هرگز کسانی را که با سرنوشت و زندگی من بازی کردند را نمی بخشم، امیدوارم با هر آه و اندوه من ده برابرش را تجربه کنند تا بفهمند بازی با روان مردم و دزدیدن آرامش و امنیت آنها یعنی چه ..
گاهی کابوس می بینم. بین حالت خواب و بیدار احساس می کنم روحم از بدنم جدا می شود و صداهایی را می شنوم که آزاردهنده است.
از این وضعیت خسته شده ام، من همیشه مصمم و پر انرژی و امیدوار بودم. ولی حالا مثل گذشته امیدوار نیستم و ناامیدی خودش گناه است.
چگونه وضعیت روحی ام را کنترل کنم و کار هایم را انجام دهم؟ چگونه با خدا دوست شوم؟
زندگی ام متوقف شده.
لطفا من را راهنمایی کنید، ثواب دارد.

اگر ذکری، دعایی هست برای بهبودی معرفی کنید.
سپاس

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

خسته و درمانده از گناه ، به پایان راه رسیدم!

سلام . من جوانی 18 ساله دانشجوی رشته مهندسی کامپیوتر هستم و شهرستان درس میخونم .

مدتهاست اسیر خودارضایی هستم شاید ۵ سال شاید بیشتر . هر آنچه داشتم و نداشتم رو از دست دادم .

دیگه هیچ امیدی ندارم هزاران هزار بار سعی کردم کنارش بزارم . هزاران راه رو امتحان کردم . تو یه دوره ای به موفقیت چشمگیر رسیدم و دست خدا رو حس میکردم که داشت منو هدایت میکرد ولی الان روز و شبم بی معنیه . زندگی زورکی شده واسم .

از خدا گلایه دارم که چرااااا پس کمکم نمیکنه؟؟؟؟؟؟؟؟ میخواد جهنمیم کنه ...

ظاهرا این دنیا هیچ قانون و حساب کتابی نداره و هرکی بی قید و بند تره موفق تره و خداهم هواشو بیشتر داره .

بواسطه این گناه شدیدا افسرده شدم و از زندگیم ذره ای لذت نمیبرم . اعصابم داغونه قبلا کتاب میخوندم و ورزش‌میکردم و به طرز عجیبی تا یک ماه خودمو نگه میداشتم . یادمه یه بار از امام رضا کمک خواستم و بعدش تا یک ماه آرامش داشتم و خودم زدم خرابش کردم .

دیگه حتی امام رضا هم دوستم نداره . گناه قلبمو سیاه کرده . دیگه حتی ب وجود خدا هم شک کردم .

دیگه خسته شدم شبها با گریه میخوابم روزها شمارش روزهای پاکی از گناه رو میکنم و بدون هدف و علاقه زورکی درس هامو پاس میکنم .

خدایا به چه زبونی بگم غلط کردم ... چرا انقدر زندگیم بی برکت شده قبلا من خونوادمو خواهرمو و مادرمو از لحاظ روانی کمک میکردم ولی الان شدم یک فرد بی تفاوت احمق آشغال بیشعور ...

جز استمنا حتی به کسی بد نگاه نمیکنم ... اخه چرا خدا کمکم نمیکنع .

یه نفر بهم میگفت هیچ اتفاقی اتفاقی نیست و این جهان حکمت داره پس حکمت این درد کوفتی من چیه ؟؟

آه از نهادم بلند شده اعصابم خرده دیگه ثبات ندارم دیگه هیچ دغدغه ای ندارم ..

نمیدونم چرا اومدن اینجا پست بزارم برای کمک اومدم یا همدردی ولی من اگه ۴۰ روز هم گناه نکنم که محاله مطمئن نیستم حالم خوب شه .

خدایا برگردون معصومیت از دست رفته مو ....

اضطراب، استرس و نا امیدی

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

با سلام و عرض ادب
خسته نباشید.
من دختری 20 سال هستم ک فوق العاده ناامیدم واززندگی خسته وهمه زندگیم استرس واضطرابه.
واقعا ب نهایت خستگی رسیدم نمیدونم چرافرجی نمیشه کگه خدانگفته وقتی صبرتموم شه فرج میرسه؟این ی حدیث معروف ازامام صادقه.امامن خیلی وقته ب نهایت بی صبری وبی تابی رسیدم.پس چرااتفاقی نمیفته؟غیرازاینه ک خدانمیخواد؟

پارسال من خواستگاری داشتم ک اول خودم رد میکردم ونمیخواستم سنی هم نداشتم اما خانوادم خیلی اصرارداشتن وهمینطورخانواده خودش وخیلی برنامه هاروترتیب دادن ک من بهش علاقه مند شم وقتی من علاقه مند شدم همه کنارکشیدن ومن واقعاخیلی اذییت شدم بعد ازون ی خواستگارخیلی سمج داشتم به خیال اینکه میتونم شخص مورد علاقم روفراموش کنم، بله گفتم اما طرفم شیاد ازآب دراومد وهمه چیزخیلی بدترازقبل شد وحتی کار ب جایی رسید ک نزدیک بود ازدانشگاهم اخراج شم وهمه کسایی ک نسبت بهم حسادت میکردن یادشمنی ای داشتن تو اون شرایط ضربشونو زدن و شرایطم خیلی بدشده بود.
بعدازاون هم تهدیدای اون شروع شد وهرچند ما درظاهراهمیتی نمیدادیم ک نتونه باج بگیره اماهمه وجودم استرسه.از اون طرف خانوادم اصلا درکم نمیکنن و یک درصد فکر نمیکنن خودشون مقصربودن وچ ظلمی ب من کردن ومن تو همه اتفاقایی ک افتاد ازشون کمک خواستم اما خواهروبرادرام سرگرم زندگی خودشون بودن وپدرم بخاطرشغلش سرش خیلی شلوغه ومادرم بیشتر ب بقیه کارا ومشکلات خواهرم وبرادرام میرسید واکثرا وقتی برای من نداشت همیشه تنها بودم.
وقتی همه چیزخراب شدم هم فقط با سرزنش وکنایه و...همه چیزو بدتر کردن و ی نفرحاضر نشد ب حرفام گوش بده.بعد ازاون هم خواهرم بیماری ای گرفت ک هیچکدوم از پزشکان قادرب درمانش نشدن وزن برادرم ام اس گرفت وهمه بیمارستان بودن ومن باروحیه خرابی ک داشتم تمام کارهاروانجام میدادم ازآشپزی وخرید وشستن لباس وبقیه کارای مردونه... .این سه ماه استراحت تابستان من بود ک بجای استراحت روحی وفکری همه چیز بدترشده بود.
تااینکه نامادریم اعتراف کرد ک جادوگری وجن گیری کرده ک ما ب این مشکلات دچارشیم وماهرکاری کردیم اوضاع درست نشد وروز ب روز بدترشد وهمه ما دچارعذاب بودیم.حالا من روحیم خیلی خرابه نمیتونم اصلا آروم باشم باکوچکترین چیز میریزم بهم وحالم خرابه خیلی احساس تنهایی میکنم بخصوص ک توخونه اوضاع خوبی نداشتم والان توخوابگاه هم اتاقی بد دارم واینجا هم آرامش ندارم.موقعی ک تازه زندگی من بهم خورده بود،خانوادم مخصوصا مادرم خیلی منو سرزنش میکردن ومیگفتن خدا بهت خشم کرده دیگه ازت ناامید شدم و...حضرت معصومه ازت بدش میاد و امام رضا ازت عصبی وناراحته وخداخیلی بهت خشم داره نمیبخشتت و...برو ی دعایی کن بلکه عذابی سرت نیاد وخیلی حرف های داغون کننده این مدلی واینکه مگه هولکی بودی؟انقدرعجله داری؟دلت وهرمیخواد؟
یادشون رفته بود ک من اصلا نمیخواستم ازدواج کنم واوانا بودن ک ب زور میخواستن منو راضی کنن وحالا چ حرف هایی ک باید میشنیدم وچقدرتحقیرمیشدم و دم نمیزدم.علنا هم میگفتن تو مهم نیستی انقدرمشکل دارم وقت ندارم ب تو گوش کنم.واقعا دلم میخواست بمیرم.تاقبل ازاینکه منو ازخدا ناامید کنن فقط همه سختی هارو ب امید خداتحمل میکردم ودلم خوش بود ب اینکه خدایی هست.امام بعدازاون همون ی ذره دلیلی هم ک برای زندگی داشتم ازبین رفت.
حالا اصلا نمیتونم ب خدااعتماد کنم خیلی ازش میترسم ونمیتونم باهاش راحت باشم ازائمه خیلی میترسم ازشون ناامیدم ازخداناامیدم وبهم میگن اینجوری نگو خدابهت خشم میکنه کفرنگو یعنی بازم کسی نیست ازمهربونی خدا بهم بگه...بازم کسی نیست ی کم امید بده
فقط مادرم سعی میکنه حرف ها وباورهایی ک ب من قبولوند ک خدا با من اینجوریه رو برطرف کنه ک حرفاش اثرخودشو گذاشته ومن دیگه نمیتونم اون رابطه قبلی ک هیچ درحد ی بنده معمولی باخدا داشته باشم واین فوق العاده منو رنج میده اززندگی وجوونیم ک خوشی ای ندیدم وهمش رنج بود این مدلی هم ک راجع ب خدا برای من گفتن حتما بعد اززندگی پردرد ورنج اینجا باید اون دنیا هم بسوزم.بازم میگن بخاطراین ناامیدی واین افکارت حتما خداهم جوابتو نمیده.خب اگر خدا وقعا مهربونه ک باید خودش ی جوری کمکم کنه وآرومم کنه چون بایدبفهمه ک این مدلی فکرکردن دست خودم نیست وقتی میبینه هرکارمیکنم بیشترازاین نمیتونم خودش باید ی کاری برام بکنه وآرومم کنه ذهن ودلم رو ازاین ناامیدی بیرون بیاره وبهم بقهمونه چقدردوسم داره.پس یعنی واقعا ازم روبرگردونده ک کاری نمیکنه؟
دیگه وقتی میرم حرم حضرت معصومه اصلا مثل قبل نمیتونم باخانم ارتباط برقرارکنم دیگه اصلا نمازهام بهم حسی نمیده همش ازشون میترسم ودیگه دلم میخوادارتباطمو کم کنم ک کمترخجالت بکشم واذییت بشم واین خیلی منو رنج میده ک بخوام ازخدا وائمه وحضرت معصومه ک توغربت بهش پناه بردم وامام رضایی ک واقعا عاشقشم دوری کنم واینجوری باشم ومیگم چرااوناکاری نمیکنن اونا ارومم نمیکنن؟منو ب سمت خودشون نمیبرن؟

با تشکر ازشما

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

نا امیدی از ازدواج، خوشحالی از غم دیگران !

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام.
من قبلا این پستو نوشته بودم: ازدواج و رسیدن به آرامش، ازدواج نکردن و تنهایی و نا امیدی

حال روحیم اصلا خوب نیست. راستش اینطوری نبوده که من به محض برخوردن به مشکل، خدا رو فراموش کنم یا بهش بی اعتقاد بشم. تو زندگیم سختی
زیاد کشیدم. ولی همیشه شکرگزار بودم. این سختی، تو جنبه های مختلف زندگیم بوده ولی همیشه توکلم به خدا بوده. هیچوقت ناشکری نکردم. همیشه
گفتم خدایا راضیم به رضای تو. هرچی خودت صلاح بدونی.
تو این سختی ها صبر خیلی زیادی پیدا کردم. یعنی تو مشکلات طاقتم زیاده. و اینکه من کلا آدمِ مثبت نگری بودم. کلا تو همه چیز، جنبه ی مثبتشو می دیدم.
از کوچک ترین مسائلی که برام پیش میاد، بزرگ ترین درس ها رو میگیرم. یعنی تو هر اتفاقی، به دنبال یاد گرفتن یه چیز جدیدم.
اما الان به حال و روزی افتادم که صبرم جوابگو نیست. منی که انقدر طاقتم زیاد بود، الان دیگه کم آوردم.
هیچ تکیه گاه و حامی ای ندارم. تنهای تنهام. خانواده هم که کلا پشتمو خالی کردن. در حدی که واقعا تو هیچی نمیتونم رو کمک شون حساب کنم. تو هیچی.
حتی برای یه درد دل ساده. درموردشون توضیح بیشتری نمیدم. چون واقعا حرف زدن درباره ی اونا، خاطرات بدی که ازشون دارمو به یادم میاره و شدیدا داغونم میکنه.


خیلی وقته که دارم بدون هیچ امیدی زندگی میکنم. البته زندگانی که نه، بهتره بگم زنده مانی...
یه وقتایی با خودم میگم: یادته چه دید مثبتی به زندگی داشتی؟ به آدما، به همه چیز ...
همه بهم میگفتن خوش بحالت که میتونی همه چی رو اینقدر قشنگ ببینی.
الان از اون آدم سابق، چیزی برام نمونده.

الان یه مشکل جدیدی پیدا کردم و اونم اینه که وقتی می بینم یا میشنوم یکی مشکلی براش پیش اومده ( با کمال تاسف اینو میگم ) برای مشکلش خوشحال
میشم! البته اصلا به روی خودم نمیارم. حتی شده خودم خیلی هم به اون آدم کمک کردم. ولی ته دلم خوشحال میشم که یکی دیگه هم تو زندگیش مشکل داره.
حالا اگر اون شخص، یه آدم راحت طلب یا مثلا خوشگذرونی باشه، در اصطلاح میگن مُرفّهینِ بی درد، اونوقت دیگه خوشحالیم چندین برابر میشه.
خیلی ناراحتم از این وضعیت. باور کنین همیشه برای همه دعا میکنم. ولی نمیدونم چرا اینطوری شدم. بدم میاد از خودم. چرا من باید واسه مشکل دیگران خوشحال بشم؟ چرا آخه اینطوری شدم؟

وقتی یه زن و شوهر جوون رو تو خیابون می بینم که دستشون رو دادن به هم، یه حس تنفر خاصی بهشون پیدا میکنم. با اینکه نمی شناسم شون، ولی همون
لحظه با دیدن اون صحنه ازشون متنفر میشم. حتی جالب اینه که مثلا اون خانوم، کاملا محجبه و حتی چادری بوده، یعنی واقعا اون زن و شوهر خیلی متین و
باشخصیت بودن. ولی با این وجود بدم اومده ازشون. نمیدونم دیگه چیکار کنم.
میدونین بعضیا هستن با اینکه تو زندگی شون بدترین مشکل ها رو دارن، ولی حداقل تنها نیستن. بالاخره یه نفر تو زندگی شون هست که بهش دلداری بده، امید
بده، پشتش باشه. بدونه که تو این دنیا تنها نیست. حالا این آدم میخواد پدر و مادر باشه، خواهر و برادر باشه، دوست باشه یا هرکسی. اما من هیچکسو ندارم.

من هیچوقت هیچی رو به زور از خدا نخواستم. هیچوقتم نخواهم خواست. ولی دیگه به بن بست خوردم.
میدونم که زندگی فقط ازدواج نیست. اما برای من تبدیل شده به همه چیز. انجام کارهای دیگه هم نتونسته هیچ کمکی بهم بکنه. من انگیزه مو برای زندگی از دست
دادم و هیچی این انگیزه رو نمیتونه بهم برگردونه، جز اینکه یه مــرد وارد زندگیم بشه. الان در حال حاضر انگیزه و توان دنبال کردن هیچ کاری رو ندارم. چون واقعا حال
روحیم خرابه. هدف های دیگه هم دارم تو زندگیم. ولی حتی انجام اونا هم نتونست بهم کمکی بکنه. چون قبلا امتحان کردم.
دوستان بازم ازتون خواهش میکنم از کلیشه ها استفاده نکنین. تو رو خدا ببخشید که هر دفعه اینو تکرار میکنم. باور کنین ظرفیت شنیدن حرف های کلیشه ای رو
ندارم. از یه طرف حالم خرابه. از یه طرفم وقتی این نوع حرفا رو میشنوم واقعا داغون میشم.

از تک تک دوستانی که تو تاپیک قبلی نظراتشون رو نوشته بودن و برام وقت گذاشته بودن کمال تشکر رو دارم. واقعا از همه تون ممنونــم.

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

:Gol:

نا امیدی (نه می تونم به گذشته برگردم و نه کاری از دستم بر میاد برای الان و آینده ام)

با نام و یاد دوست


با سلام و عرض ادب

این سوال ،‌ سوال یکی از کاربران سایت هست که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

که با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

من 29 سالمه و کارشناسی الکترونیک دارم

چندسال از زندگیم بدلیل یه سری مسائل تلف شد یعنی برای یه چیزایی تلاش کردم اما به لطف این سیستم آلوده دولتی و ... نتونستم به اون اهدافم برسم و حقم پایمال شد.برای نمونه یکسال از زندگیم رو گذاشتم پای اینکه برم یه جایی و اگه میرفتم اون سال قطعا یه جایگاه خوب داشتم و تمام زندگیم رو تعطیل کردم به خاطر اون از درس و همه چیزم عقب موندم(می دونم افراط کردم) بعد یک هفته مونده به اتمام کار یکی دیگه رو به جام فرستادن و زورم هم نرسید کاری بکنم.
یا دوسال دنبال کار تو یه اداره ای بودم که از بین افراد موجود از لحاظ تخصص و تعهد رتبه اول رو داشتم اما باز به خاطر این کثافت کاری ها جذب نشدم
یکسال هم پشت کنکور موندم و سال بعدش که قبول شدم به دلایلی یک ترم عقب افتادم
الان هم از ناچاری یک سال و خورده ای هست دارم یه رشته ی دیگه می خونم
این از شرایطم
اما مشکلم:
من حدود 6 سال توی تشکلهای فرهنگی هنری در جاهای مختلف کار کردم به طوری که روزانه 3-4 ساعت وقتم رو برای اون کارا میذاشتم (بماند که روزهایی که اصلا خونه نمی رفتم) و اونقدر درگیر کار فرهنگی بودم(به شکل افراطی و به خیال خودم کار جهادی!!!) که از همه چیز و همه کس بریدم و بجز تعداد معدودی با کسی ارتباط ندارم، حتی از فامیلم هم بریدم
الان می بینم کسایی که چند سالی از بنده کوچکتر هستند هم به زندگیشون رسیدن هم به کاراشون و حتی نتایج بهتری از بنده در همه ی زمینه ها گرفتن، حتی افرادی که هم فکر بنده بودن در واقعیت اینطور نبودن و به چیزای دیگه در زندگیشون هم رسیده ان ولی اون چیزی که به من نشون دادن کاملا متفاوت بوده
الان نه کار دارم نه ازدواج کردم و نه شرایط کاری برام هست و نه شرایط ازدواج سنم هم روز به روز بالا میره
مشکلی هم دارم اینکه خیلی روحیه ام سرد شده(در دوران دبیرستان اینطور نبودمو با نشاط بودم) به طوری که با هیچ جمعی جوش نمی خورم و وقتی توی جمعی می شینم با وجود اینکه خیلی آدم خوش اخلاق و مودبی هستم اما خیلی ساکتم و بجز بحث های تخصصی در زمینه های علمی و دینی نمی تونم توی هیچ بحثی شرکت کنم
توی ارتباط گیری به شدت ضعیف هستم و با وجود اینکه خیلی دوست دارم با آدم های زیادی ارتباط داشته باشم اما نمی تونم
از لحاظ عاطفی هم به مشکل برخوردم طوری که اصلا نمی تونم واقعی و از ته دل بخندم یا گریه کنم
احساس می کنم توی یک بیابون نه راه پس دارم و نه راه پیش
نه تونستم خدمتی به خانواده ام بکنم و نه به جامعه
نه می تونم به گذشته برگردم و کاری از دستم بر میاد برای الان و آینده ام انجام بدم

لطفا بنده رو راهنمایی کنید

توضیحات تکمیلی:

نقل قول:


در میان فامیل همه ماهواره دارن و وضعیت مالیشون خیلی خوبه و یه اسلام ساختگی برای خودشون دارن که فقط شامل نماز و روزه هست بر خلاف ما به همین دلیل ارتباطامون خیلی کمه
ارتباط با همسایه و .... نیز بماند
چند بار هم خودم رفتم دنبال کار اما چون محیط کارها با اعتقاداتم نمی خوند رها کردم
مشکل اصلیم هم از شش ماه پیش و وقتی شروع شد که دوستام که با هم چندسالی بود روی یک پروژه ی فرهنگی آرمانی کار می کردیم یکی یکی رفتن دنبال کار و زندگی و تونستن کار پیدا کنن و ازدواج کنند و من کم کم به خودم اومدم و فهمیدم که راه رو اشتباه رفتم و خیلی افراط گرایانه آرمانی فکر کردم و زندگی شخصی و خانواده ام رو از دست دادم، چون حتی کسایی که به ظاهر از من آرمانی تر بودند و به نوعی از اونها تغذیه فکری می شدم هم آخر کار زندگی شخصیشون رو در نظر داشتن و برای اون وقت صرف کرده بودن هرچند توی این چند سال من از این دیدگاهشون اطلاع نداشتم.
ابدا منظورم این نیست که آدم نباید زندگی شخصی داشته باشه یا حسادت به دوستام داشته باشم یا اینکه خودم رو با بقیه مقایسه کنم اما واقعیت اینه که من به هر دلیلی این بُعد از زندگیم (یعنی خانواده ام، اشتغال و ازدواجم) رو فراموش کرده بودم و خیال می کردم من برای خدا کار کنم و همه چیزم رو فدا کنم این مسائل(خانواده، اشتغال و ازدواج) خودش به موقع حل میشه اما حالا می بینم سنم زیاد شده همه هم به فکر زندگیشون بودن و سر من بی کلاه موند
می دونم خودم مقصرم که به این حال افتادم و روز به روز بدتر میشم اما نمی دونم راه نجاتم چیه
با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

نکوهش یأس

باسمه تعالی
باسلام:

نا امیدی و یاس از رحمت خداوند متعال یکی از رذائل اخلاقی و گناهان کبیره است خواه در امور معنوی و اخروی باشد.
مانند ناامیدی از هدایت یا بخشش خداوند ،خواه در امور مادی و دنیوی مانند ناامیدی از رفع مشکلات و سختی های زندگی.

انسان ناامید دچار رکود و بی تحرکی در زندگی می شود و در معرض هلاکت قرار می گیرد و چه بسا مرتکب جنایات وحشتناک گردد و زندگی خود و اطرافیان را تباه سازد

قرآن کریم یأس و ناامیدی از رحمت خداوند را در حد کفر دانسته است :
وَلاَ تَيْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ(1
و از فرج و رحمت خدا نومید نشوید که جز کافران از رحمت خدا نومید نگردند

رافت و مهربانی خداوند رحمان و رحیم نسبت به بندگانش به میزانی است که قرآن کریم هدف از نزول عذاب دنیوی و اخروی را باز گرداندن آن بندگان به سوی خداوند سبحان برمی شمارد

پی نوشت:
1- یوسف /87

خدا کمکم نمی کنه منم دیگه محلش نمی گذارم

امشب (شب بیست وسوم ماه رمضان) برای شب زنده داری بیدار هستم. برای یه سری از رفقام پیام مناسبتی فرستادم. جالب بود یکی از بچه ها یه پیام برام فرستاد که موضوع این نوشته شده. بذارید صورت چند تا پیامی را که بین ما رد وبدل شد را اول بنویسم بعد در موردش صحبت کنم. من فرستادم: الهم انی اسئلک امان یوم لاینفع مال و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم جواب داد:الهم اصلا منو آدم حساب نکرده این حرفا کدومه من فرستادم: یکی از دام های شیطان: آنقدر گناه کردی که خدا دیگه بهت محل نمیگذاره جواب داد:برو رفیق حالت خوشه ، بزار خدا ثابت کنه بهم اون که ازش بر میاد و جواب داد:در ضمن من گناه زیادی نکردم اما چون هر چی خواستم خدا جواب نداده منم دیگه کاری باهاش ندارم چیزی هم ازش نمیخوام. من فرستادم:ما وقتی برای کسی کار میکنیم بعد پول می گیریم.راستی چرا وقتی کار به خدا میرسه میگوییم بگذار اول خدا همه ی دعاهای من را مستجاب کند بعد.خدا میگه اگه اهل شهرهاایمان می آوردند برکات آسمان وزیمن روشون باز.. دیگه پیامی بین ما درد و بدل نشد نمی دونم قانع شد یا نه، اما من آمادگی اش را داشتم که ادامه بدم و هنوز بحثمان راه طولانی داشت که الان برای تو می نویسم. از اول شروع کنم، متاسفانه یه تفکری بین جوان ها وجود داره و اون اینکه من خیلی گناه کردم دیگه هرچی هم توبه کنم فایده نداره اصلا از قدیم گفتن یا رومی روم یا زنگی زنگ . من که نمی تونم فلان گناه رو نکنم پس حالا که گناه کارم برای همیشه دور خدا را یه خط قرمز بکشم یا از همه بدتر طرف می گه من تا چند سال دیگه که جونیمس گناه می کنم بعد تو پیری توبه می کنم وای وای وای یه چیز بدتر ، طرف به اون دنیا شک کرده بود که اصلا هست یا نیست. باز آی ، باز آی هر آنچه هستی باز آی ، گر گبر وبت پرستی باز آی(ای کاش درست نوشته باشمش). رفقا توبه یعنی بازگشت از گناه ، دیگه بدتر از قتل نفس عمدی که نداریم اگه داریم بگین؟ اگه حتی کسی را هم کشتین و قراره دارتون بزنن به طرف خدا برگردین به خدا من روی تمام اعمالم خوبم و عزت وشرفی که خدا بهم داده معامله می کنم که اگه مخلصانه و صحیح برگردین و خدا جوابتون را نده و توبتون را قبول نکنه همه اش مال شما باشه. بابا تو حدیث هست که خدااز مادر به ما مهربانتره... بابا خدا میگه من از رگ گردن به شما نزدیک ترم... بابا خدا می گه شما یه قدم به سوی من بیاین من ده تا قدم به سوی شما می آم... پس از رحمت خدا نا امید نشین. یادتون باشه مَثَل گناه ، مَثَل شخصی است که مقصدش سرزمینی در مغرب است اما در حال رفتن به طرف مشرق است این طرف هرچه سریع تر حرکت کنه نه تنها به مقصد نزدیک تر نمی شود بلکه دور تر می شه اینا یادتون باشه بعد به زندگیتون مشغول بشین. راستی این حرف هم که می زنن یا رومی روم یا زنگی زنگ هم از بیخ غلط است. دلیلش چیه؟ برات می گم.پیش یک معصوم آمدن(فکر کنم پیامبر بوه) گفتند که یه نفر است دزدی می کنه معصوم از نماز اون شخص سوال کرد اون شخص گفت نماز می خونه . بعد از مدتی اون فرد از دزدی دست کشید و فکر کنم وقتی این را پیش معصوم گفته بودن تا کید کرده بوده که نماز باعث اصلاح اون فرد شده. اصلا این ماجرا مال هزارو اندی سال پیشه، من تو خوابگاهمون دو نفر را میشناسم که هر جفتشون دوست دختر دارن و طبق صحبت های خودشون در ماه حدود 30 تا 50 هزار تومان پول شارژ تلفنشونه. این دو تا یکیشون نماز می خونه یکیشون نمی خونه. یکیشون همه جور حرف رکیک پشت گوشی به دخترها می زنه که تا حالا چند بار بچه ها به من اعتراض کردن که چرا با اون برخورد سختی نمی کنم(البته برخورد سخت در این مورد به صلاح نیست) و اون یکی تو اسمساش فقط در مورد دین و دیانت و عشق ومحبت صحبت می کنه. کار هر دوتاشون بده اما این کجا واون کجا... باور کنین هر چند وقت به چند وقت این دوستم که نماز خونه از کارش توبه می کنه اما دوباره بعد یه مدتی سراغ دختر بازی می ره. منظور این که نماز خیلی آدم را کمک می کنه و حتی تو حرام هم باعث می شه آدم داخل خیلی کارها نشه. راستی این هفته پنج شنبه برید قبرستان و شروع به خوندن روی قبر ها کنین (البته این کار صحیح نیست چون باعث کند ذهنی می شه اما این یه بار را با دقت انجام بدین نفعش بیشتر از ضررشه) ببینین چند نفر هستن که قبل از سی سالگی مردن ، چند نفر هستن قبل از بیست سالگی مردن بعد بیاین خونه و یه حساب کتاب کنین ببینین چقدر احتمالش هست که شما هم در جوانی بمیرین. اون وقته که بهتر می تونی تصمیم بگیری که راه گناه رو پیش بری و بعد تو پیری توبه کنی یا الان توبه کنی و مراقب باشی که گناه نکنی و اگه گناه هم کردی بازم سوی خدا برگردی. خوب تا این جا شد جواب اون حرف ها، حالا می ریم سر اصل مطلب: تا حالا شده که سرما خورده باشی و بری دکتر؟ دکتر یه نگاهی بهت می اندازه شروع به نوشتن می کنه می آد آمپول بنویسه می گی آقا ننویس بجاش قرص و کپسول بنویس. دکتر این کار را می کنه. فکر می کنی چی می شه (من خودم تجربه کردم) چند ین روز باید اون قرص وکپسول ها را بخوری تا یه کمی خوب بشی. این در صورتی است که فقط بعد زدن اولین سوزن حالت خیلی بهتر می شه. دیدی دکتر به حرفت گوش داد چند روز یا حتی چند هفته دیر تر خوب شدی مَثَل دعاهای ما هم همین جوری. تو حدیث هست که دعا هها چند دسته میشن. یه دسته که اصلا مستجاب نمی شن که بحثشون جداست مثلا طرف والدینش ازش ناراضی اند . دسته دیگه کسانی هستن که دعاشون مستجاب می شه اما اثر دعای اونا سه دسته می شه. یک دسته دعاهایی هستن که خدا قراره تو همین دنیا مستجاب کنه و هر چی بشه تغییر نمی کنه و بدون شک تحقق بخشیده می شه از جمله ی اونا آه مظلوم هست که هیچ پشتیبانی نداره.دسته دیگه دعا هایی هستن که قراره خدا تو همین دنیا برآورده بکنه اما طرف یه گناه می کنه و اون دیگه در حقش مستجاب نمی شه ، مثال دنیایی اش هم خیلی واضح است شما قراره به یه نفر یکمی پول قرض بدی اما می شنوی که اون قبلا از یه کسی پول گرفته اما اون را پس نمی ده حالا خداوکیلی تو پولت را به اون شخص می دی یا نه؟ خوب به خدا هم حق بده!!! اما دسته بعدی دعا های مستجاب این که خدا می بینه به صلاح نیست و می گذاره تا در آخرت پاداشش را بده تو حدیث هست که ما وقتی رفتیم تو اون دنیا، می بینیم که جزاش چقدره، دعا می کنیم که ای کاش هیچ وقت جزای دعاهامونا تو دنیا دریافت نمی کردیم و همه اش مونده بود برای آخرت. اما دیگه طولانی ترش نکنم فقط یه نکته می گم ، تو حدیث هست که (فکر کنم) امام صادق (ع) می گه حتی نمک آشتون را هم از خدا بخواین .