نا امید از ازدواج

نا امیدی از ازدواج، خوشحالی از غم دیگران !

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام.
من قبلا این پستو نوشته بودم: ازدواج و رسیدن به آرامش، ازدواج نکردن و تنهایی و نا امیدی

حال روحیم اصلا خوب نیست. راستش اینطوری نبوده که من به محض برخوردن به مشکل، خدا رو فراموش کنم یا بهش بی اعتقاد بشم. تو زندگیم سختی
زیاد کشیدم. ولی همیشه شکرگزار بودم. این سختی، تو جنبه های مختلف زندگیم بوده ولی همیشه توکلم به خدا بوده. هیچوقت ناشکری نکردم. همیشه
گفتم خدایا راضیم به رضای تو. هرچی خودت صلاح بدونی.
تو این سختی ها صبر خیلی زیادی پیدا کردم. یعنی تو مشکلات طاقتم زیاده. و اینکه من کلا آدمِ مثبت نگری بودم. کلا تو همه چیز، جنبه ی مثبتشو می دیدم.
از کوچک ترین مسائلی که برام پیش میاد، بزرگ ترین درس ها رو میگیرم. یعنی تو هر اتفاقی، به دنبال یاد گرفتن یه چیز جدیدم.
اما الان به حال و روزی افتادم که صبرم جوابگو نیست. منی که انقدر طاقتم زیاد بود، الان دیگه کم آوردم.
هیچ تکیه گاه و حامی ای ندارم. تنهای تنهام. خانواده هم که کلا پشتمو خالی کردن. در حدی که واقعا تو هیچی نمیتونم رو کمک شون حساب کنم. تو هیچی.
حتی برای یه درد دل ساده. درموردشون توضیح بیشتری نمیدم. چون واقعا حرف زدن درباره ی اونا، خاطرات بدی که ازشون دارمو به یادم میاره و شدیدا داغونم میکنه.


خیلی وقته که دارم بدون هیچ امیدی زندگی میکنم. البته زندگانی که نه، بهتره بگم زنده مانی...
یه وقتایی با خودم میگم: یادته چه دید مثبتی به زندگی داشتی؟ به آدما، به همه چیز ...
همه بهم میگفتن خوش بحالت که میتونی همه چی رو اینقدر قشنگ ببینی.
الان از اون آدم سابق، چیزی برام نمونده.

الان یه مشکل جدیدی پیدا کردم و اونم اینه که وقتی می بینم یا میشنوم یکی مشکلی براش پیش اومده ( با کمال تاسف اینو میگم ) برای مشکلش خوشحال
میشم! البته اصلا به روی خودم نمیارم. حتی شده خودم خیلی هم به اون آدم کمک کردم. ولی ته دلم خوشحال میشم که یکی دیگه هم تو زندگیش مشکل داره.
حالا اگر اون شخص، یه آدم راحت طلب یا مثلا خوشگذرونی باشه، در اصطلاح میگن مُرفّهینِ بی درد، اونوقت دیگه خوشحالیم چندین برابر میشه.
خیلی ناراحتم از این وضعیت. باور کنین همیشه برای همه دعا میکنم. ولی نمیدونم چرا اینطوری شدم. بدم میاد از خودم. چرا من باید واسه مشکل دیگران خوشحال بشم؟ چرا آخه اینطوری شدم؟

وقتی یه زن و شوهر جوون رو تو خیابون می بینم که دستشون رو دادن به هم، یه حس تنفر خاصی بهشون پیدا میکنم. با اینکه نمی شناسم شون، ولی همون
لحظه با دیدن اون صحنه ازشون متنفر میشم. حتی جالب اینه که مثلا اون خانوم، کاملا محجبه و حتی چادری بوده، یعنی واقعا اون زن و شوهر خیلی متین و
باشخصیت بودن. ولی با این وجود بدم اومده ازشون. نمیدونم دیگه چیکار کنم.
میدونین بعضیا هستن با اینکه تو زندگی شون بدترین مشکل ها رو دارن، ولی حداقل تنها نیستن. بالاخره یه نفر تو زندگی شون هست که بهش دلداری بده، امید
بده، پشتش باشه. بدونه که تو این دنیا تنها نیست. حالا این آدم میخواد پدر و مادر باشه، خواهر و برادر باشه، دوست باشه یا هرکسی. اما من هیچکسو ندارم.

من هیچوقت هیچی رو به زور از خدا نخواستم. هیچوقتم نخواهم خواست. ولی دیگه به بن بست خوردم.
میدونم که زندگی فقط ازدواج نیست. اما برای من تبدیل شده به همه چیز. انجام کارهای دیگه هم نتونسته هیچ کمکی بهم بکنه. من انگیزه مو برای زندگی از دست
دادم و هیچی این انگیزه رو نمیتونه بهم برگردونه، جز اینکه یه مــرد وارد زندگیم بشه. الان در حال حاضر انگیزه و توان دنبال کردن هیچ کاری رو ندارم. چون واقعا حال
روحیم خرابه. هدف های دیگه هم دارم تو زندگیم. ولی حتی انجام اونا هم نتونست بهم کمکی بکنه. چون قبلا امتحان کردم.
دوستان بازم ازتون خواهش میکنم از کلیشه ها استفاده نکنین. تو رو خدا ببخشید که هر دفعه اینو تکرار میکنم. باور کنین ظرفیت شنیدن حرف های کلیشه ای رو
ندارم. از یه طرف حالم خرابه. از یه طرفم وقتی این نوع حرفا رو میشنوم واقعا داغون میشم.

از تک تک دوستانی که تو تاپیک قبلی نظراتشون رو نوشته بودن و برام وقت گذاشته بودن کمال تشکر رو دارم. واقعا از همه تون ممنونــم.

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

:Gol: