شکست در زندگی

صفحه شما - به یک ناامید شکست خورده در زندگی کمک کنید؟

سلام عزیزان

یکی از دوستان قدیمی و از همشهریان ما که نسبتاً هم آدم موفق و نقش آفرینی در عرصه های مختلف علمی و فرهنگی بوده، بدلیل شکست های مختلفی که در گوشه و کنار زندگی، کار و تربیت فرزندانش متحمل شده، دچار نوعی احساس شکست روحی، یأس و ناامیدی و افسردگی مزمن شده و تا حدود زیادی همه فعالیت های علمی، فرهنگی و اجتماعی اش را تعطیل کرده و گوشه گیری را اختیار کرده است.

در این تایپیک می خواهیم از شما دوستان عزیز کمک بگیریم تا بعنوان مشورت و ارائه راهکار، اگر توصیه یا تجربیاتی دارند که می تواند در احیاء و زنده کرده روح امید به زندگی در این دوست ما مؤثر افتد دریغ نفرمایند، چه بسا حتی پیش پا افتاده ترین نظر هم بتواند در دمیدن روح امید و بازگشتن به زندگی در ایشان و یا هر مخاطبی که در وضعیت مشابه هست مفیده فایده افتد.

منتظر نظرات دقیق و عمیق همه عزیزان هستیم.

افسردگی پس از شکست در ازدواج و تحصیل

انجمن: 

سلام

من خیلی از سایت تون تشکر میکنم...

من خیلی فکر میکنم به خاطر دلایل زیر

اخه من به داشتن مدرک اهمیت میدم...
ولی بخاطر یه سری مشکلات و بدشانسی روزگار نتونستم ادامه تحصیل بدم و رشته ام ریاضی بود و مدرک دیپلم رو که گرفتم در پیش دانشگاهی درسهای تخصصی نتونستم پاس اش کنم..مدرک دیپلم موندم....و حالا تقریبا هفت هشت ساله که فاصله گرفتم از درس و کتاب و تنها چیزی که یادمه جدول ضربه....و با این فکر و مدرکی که دارم نمی تونم چیز ها و حرفه های جدیدی یاد بگیرم چون گفتم که به مدرک خیلی حساس ام و با مدرک دیپلم ....

نمیتونم فکر ام رو تغییر بدم عصاب ام نمیکشه...
من چطور میتونم خودم رو از این وضعیت نجات بدم....
سن ام هر چه میره بالا شدید افسرده میشم....
با اینکه توانایی و استعداد های زیادی دارم ولی شکست در تحصیلات و ماندن در مدرک دیپلم و پاس نکردن پیش دانشگاهی .....افسرده ام کرده......
به خدا نمیدونم چکار کنم
سنم اگه کم بود یه کاری میشد کرد ولی الان من 25 سالمه و نزدیک به 26 سالگی بدون سرمایه و حرفه هر چه سن ام بره بالا بدبخت تر میشم.

پایین بودن مدرک که کنار و در این جامعه به مدرک و پول اهمیت میدن...
چون واقعا هنگ کردم تو زندگی... این هم بگم من خیلی در دوران خواندن درس عالی بودم ولی روزگار جوری شد که من به این روز افتادم....
همه میگن خدا اگه دری رو ببنده در بهتری باز میکنه...من خیلی ناشکری میکنم به این وضعیت ام...
مسائل مادی که بالا شما اشاره کردین..الان هیچ منبع درامدی ندارم...حتی انقدر فکر وخیال میکنم که در این بینگواهینامه ی رانندگی ام رو گم کردم ...

نمی دونم چرا نمیتونم خدا رو با رو با تمام وجودم حس کنم...حتی گاهی وقتها به ترک نماز فکر میکنم....
ولی وقتی هم که نماز میخونم به اینکه در مادیات و پول دارم به شدت عقب می افتم فکر اش نمیزاره نماز رو با خلوص کامل بخونم....
با خودم میگم فوتبالیستهای معروف مثل رونالدو و مسی که مسیحی هستن و به عیسی مسیح اعتقاد دارن خیلی موفق تر هستند...
من چکار کنم به حضرت محمد مثل مسیحی ها که از عیسی مسیح کمک میخوان من هم بتونم از محمد یا امام حسین به خدا نزدیک بشم.....

تازه من این هم بگم در سن نوجوانی و تا سن 23 سالگی دچار دیدن فیلمهای غیر اخلاقی شده بودم که فکر میکردم نور صورت ام که از گرفته این فیلمها...
منظورم نورانیت صورت یک مومنه......
ایا دیدن این جور فیلمها نورانیت رو از انسان مگیره؟

چند ماه پیش بود که اتفاقی عاشق دختری شدم .و کلی گریه کردم و مثل سگ پشیمون شدم از دیدن اون فیلمها....
واقعا دوست اش داشتم دختر ولی وقتی دختر وضعیت مالی من رو دید با پسرخاله اش ازدواج کرد...و من با فکر اینکه این دختر رو از دست دادم و اینکه باز نتونستم درس رو بخونم و مدرک دیپلم موندم و پول و درامد خوبی ندارم و سن ام میشه 26 و هیچی نشدم فعلا .....
همه اینها باعث شده در ایمان دچار ضعف بشم و الان هم بیشتر وقتها که این شکستها و بد شانسی و اتفاقهایی که برام افتاد مخصوصا شکست در نگرفتن دختر مورد علاقه ام و وضعیت بد تحصیلی ام و مای و شغلی ... باز هم شیطان و نفس گول ام میزنه که باز برم سراغ فیلمهایی غیر اخلاقی...
ولی تا الان دچار لغزش نشدم و از شما میخوام که راهنمایی و کمک ام بکنید.

با سپاس فراوان

اضطراب، استرس و نا امیدی

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

با سلام و عرض ادب
خسته نباشید.
من دختری 20 سال هستم ک فوق العاده ناامیدم واززندگی خسته وهمه زندگیم استرس واضطرابه.
واقعا ب نهایت خستگی رسیدم نمیدونم چرافرجی نمیشه کگه خدانگفته وقتی صبرتموم شه فرج میرسه؟این ی حدیث معروف ازامام صادقه.امامن خیلی وقته ب نهایت بی صبری وبی تابی رسیدم.پس چرااتفاقی نمیفته؟غیرازاینه ک خدانمیخواد؟

پارسال من خواستگاری داشتم ک اول خودم رد میکردم ونمیخواستم سنی هم نداشتم اما خانوادم خیلی اصرارداشتن وهمینطورخانواده خودش وخیلی برنامه هاروترتیب دادن ک من بهش علاقه مند شم وقتی من علاقه مند شدم همه کنارکشیدن ومن واقعاخیلی اذییت شدم بعد ازون ی خواستگارخیلی سمج داشتم به خیال اینکه میتونم شخص مورد علاقم روفراموش کنم، بله گفتم اما طرفم شیاد ازآب دراومد وهمه چیزخیلی بدترازقبل شد وحتی کار ب جایی رسید ک نزدیک بود ازدانشگاهم اخراج شم وهمه کسایی ک نسبت بهم حسادت میکردن یادشمنی ای داشتن تو اون شرایط ضربشونو زدن و شرایطم خیلی بدشده بود.
بعدازاون هم تهدیدای اون شروع شد وهرچند ما درظاهراهمیتی نمیدادیم ک نتونه باج بگیره اماهمه وجودم استرسه.از اون طرف خانوادم اصلا درکم نمیکنن و یک درصد فکر نمیکنن خودشون مقصربودن وچ ظلمی ب من کردن ومن تو همه اتفاقایی ک افتاد ازشون کمک خواستم اما خواهروبرادرام سرگرم زندگی خودشون بودن وپدرم بخاطرشغلش سرش خیلی شلوغه ومادرم بیشتر ب بقیه کارا ومشکلات خواهرم وبرادرام میرسید واکثرا وقتی برای من نداشت همیشه تنها بودم.
وقتی همه چیزخراب شدم هم فقط با سرزنش وکنایه و...همه چیزو بدتر کردن و ی نفرحاضر نشد ب حرفام گوش بده.بعد ازاون هم خواهرم بیماری ای گرفت ک هیچکدوم از پزشکان قادرب درمانش نشدن وزن برادرم ام اس گرفت وهمه بیمارستان بودن ومن باروحیه خرابی ک داشتم تمام کارهاروانجام میدادم ازآشپزی وخرید وشستن لباس وبقیه کارای مردونه... .این سه ماه استراحت تابستان من بود ک بجای استراحت روحی وفکری همه چیز بدترشده بود.
تااینکه نامادریم اعتراف کرد ک جادوگری وجن گیری کرده ک ما ب این مشکلات دچارشیم وماهرکاری کردیم اوضاع درست نشد وروز ب روز بدترشد وهمه ما دچارعذاب بودیم.حالا من روحیم خیلی خرابه نمیتونم اصلا آروم باشم باکوچکترین چیز میریزم بهم وحالم خرابه خیلی احساس تنهایی میکنم بخصوص ک توخونه اوضاع خوبی نداشتم والان توخوابگاه هم اتاقی بد دارم واینجا هم آرامش ندارم.موقعی ک تازه زندگی من بهم خورده بود،خانوادم مخصوصا مادرم خیلی منو سرزنش میکردن ومیگفتن خدا بهت خشم کرده دیگه ازت ناامید شدم و...حضرت معصومه ازت بدش میاد و امام رضا ازت عصبی وناراحته وخداخیلی بهت خشم داره نمیبخشتت و...برو ی دعایی کن بلکه عذابی سرت نیاد وخیلی حرف های داغون کننده این مدلی واینکه مگه هولکی بودی؟انقدرعجله داری؟دلت وهرمیخواد؟
یادشون رفته بود ک من اصلا نمیخواستم ازدواج کنم واوانا بودن ک ب زور میخواستن منو راضی کنن وحالا چ حرف هایی ک باید میشنیدم وچقدرتحقیرمیشدم و دم نمیزدم.علنا هم میگفتن تو مهم نیستی انقدرمشکل دارم وقت ندارم ب تو گوش کنم.واقعا دلم میخواست بمیرم.تاقبل ازاینکه منو ازخدا ناامید کنن فقط همه سختی هارو ب امید خداتحمل میکردم ودلم خوش بود ب اینکه خدایی هست.امام بعدازاون همون ی ذره دلیلی هم ک برای زندگی داشتم ازبین رفت.
حالا اصلا نمیتونم ب خدااعتماد کنم خیلی ازش میترسم ونمیتونم باهاش راحت باشم ازائمه خیلی میترسم ازشون ناامیدم ازخداناامیدم وبهم میگن اینجوری نگو خدابهت خشم میکنه کفرنگو یعنی بازم کسی نیست ازمهربونی خدا بهم بگه...بازم کسی نیست ی کم امید بده
فقط مادرم سعی میکنه حرف ها وباورهایی ک ب من قبولوند ک خدا با من اینجوریه رو برطرف کنه ک حرفاش اثرخودشو گذاشته ومن دیگه نمیتونم اون رابطه قبلی ک هیچ درحد ی بنده معمولی باخدا داشته باشم واین فوق العاده منو رنج میده اززندگی وجوونیم ک خوشی ای ندیدم وهمش رنج بود این مدلی هم ک راجع ب خدا برای من گفتن حتما بعد اززندگی پردرد ورنج اینجا باید اون دنیا هم بسوزم.بازم میگن بخاطراین ناامیدی واین افکارت حتما خداهم جوابتو نمیده.خب اگر خدا وقعا مهربونه ک باید خودش ی جوری کمکم کنه وآرومم کنه چون بایدبفهمه ک این مدلی فکرکردن دست خودم نیست وقتی میبینه هرکارمیکنم بیشترازاین نمیتونم خودش باید ی کاری برام بکنه وآرومم کنه ذهن ودلم رو ازاین ناامیدی بیرون بیاره وبهم بقهمونه چقدردوسم داره.پس یعنی واقعا ازم روبرگردونده ک کاری نمیکنه؟
دیگه وقتی میرم حرم حضرت معصومه اصلا مثل قبل نمیتونم باخانم ارتباط برقرارکنم دیگه اصلا نمازهام بهم حسی نمیده همش ازشون میترسم ودیگه دلم میخوادارتباطمو کم کنم ک کمترخجالت بکشم واذییت بشم واین خیلی منو رنج میده ک بخوام ازخدا وائمه وحضرت معصومه ک توغربت بهش پناه بردم وامام رضایی ک واقعا عاشقشم دوری کنم واینجوری باشم ومیگم چرااوناکاری نمیکنن اونا ارومم نمیکنن؟منو ب سمت خودشون نمیبرن؟

با تشکر ازشما

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید