ازدواج

مخالفت والدین با ازدواج دختر

سلام
دختری هستم حدودا 23 ساله، اهل یکی از یکی شهرهای شمالی کشور

مدتی است با پسری اهل کرمانشاه آشنا شده ام، که حدودا 10سال باهم اختلاف سنی داریم.
با خصوصیات و روحیات ایشون آشنایی کامل دارم و تقریبا شناخت کاملی دارم.
اما پدر و مادرم به دو دلیل با ازدواج من با ایشون مخالفت میکنن؛ اول اینکه یکبار طلاق گرفته و دوم میگن قدش کوتاهه یا خوشگل نیست(ایشون دو سه سانت از من بلندتره و ظاهرش هم خوبه).
ولی ایشون از نظر اجتماعی جایگاه خیلی خوبی داره.
پدر و مادرم حتی حاضر به تحقیق کردن هم نشدن.
لطفا راهنماییم کنید.

با تشکر

مخالفت شدید و عجیب مادرم با ازدواج من در 36 سالگی و حتی نفرین کردن

انجمن: 

سلام به همه دوستان.
سال نو رو به همه شما عزیزان تبریک می‌گم.
پیشاپیش عذر می‌خوام از اینکه نوشتم طولانیه، چون مشکلم هم طولانی‌ و پیچیده است و مجبورم بیشتر توضیح بدم.
هدفم بیشتر کمک برای انتخاب مسیر درست هست و اینکه من از این به بعد چه رفتاری با والدینم و به خصوص مادرم داشته باشم. در انتها سوالاتم رو در دو دسته مذهبی و مشاوره‌ای و همچنین یک التماس دعا تقسیم‌بندی کردم.

مساله من از این قراره که من 36 سالمه و مادرم لجوجانه از زمانی که من 23 سالم بود تا الان با ازدواج من مخالفت کرده و حتی دو بار روابط عاطفی من رو در آستانه ازدواج به هم زده.

یکیش زمانی بود که 23 سالم بود و می‌خواستم با دختری که 6 سال عاشقش بود (5 سال عشق یکطرفه و یکسال آشنایی) ازدواج کنم. لیسانسم رو سه ساله گرفته بودم (از هول رسیدن به وصال معشوق)، سربازیم رو بلافاصله رفته بودم و یه کار نصفه نیمه هم برای خودم جور کرده بودم. طرف همسایه سابقمون بود و زمانی که مطرح کردم مادرم تلفن رو برداشت و به بدترین وجه ممکن به صورت تلفنی خواستگاری کرد و بعد که قرار شد که دوباره برای قرار خواستگاری زنگ بزنه دیگه زنگ نزد و علی‌رغم همه تلاش‌های یک نفره من خونواده دختره هم راضی به دادن دختره به من نشدن (می‌گفتن از طریق خانوادت اقدام کن و باید مادرت زنگ بزنه) و مادرم هم می‌گفت اونها گفتن دخترشون رو نمی‌دن. (مادر دختره گفته بود دخترمون می‌خواد درس بخونه و سنش کمه و زوده. شما چند روز دیگه تماس بگیرید تا من هم با پدرش صحبت کنم ببینم پدرش چی می‌گه) مادرم همین یک جمله رو پیراهن عثمان کرد و دیگه زنگ نزد به این بهانه که اونها گفتن نه و البته یه سری ایرادات دیگه مثلا اینکه اینها خانوادشون در سطح ما نیستند و قص علی هذا.

بعد از اون اتفاق و شکست روحی عاطفی که خوردم تا یک سال افسرده بودم و حتی داروی افسردگی مصرف می‌کردم که حالم رو بدتر می‌کرد و از همه چیز زندگیم افتادم. کارم رو رها کردم. کنکور ارشد ندادم و بعد هم از شهرمون که خیابون خیابون و کوچه به کوچه یادآور شکست عشقیم بود زدم بیرون و اومدم تهران و 6سال با مادرم قهر بودم و جز سلام و علیک تقریبا صحبت دیگه‌ای باهاش نداشتم.
در تهران و محل کارم با خانمی آشنا شدم. ایشون خیلی کمکم کرد که حالم بهتر بشه و گرچه جای زخم قبلی روی دلم بود، اما دردش فراموش شد و این دختر بهونه‌ای شد برای اینکه بتونم برگردم به زندگی و تقریبا (تاکید می‌کنم تقریبا) شدم همون آدم با انگیزه سابق و دوباره شروع کردم به ادامه تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران.

در تمام این مدت که تهران زندگی و کار و تحصیل می‌کردم خانوادم حتی یکبار به من نگفتن ازدواج کنم و انگار کامل فراموش شده بودم. در همین مدت برادر کوچکترم (که شر و شیطون و دردسر ساز بود و با رفیق‌بازی‌ها و بقیه شیطنت‌هاش که شاید درست نباشه اینجا به جزئیاتش اشاره کنم و هر روز یه دردسری برای خانواده درست می‌کرد) رو داماد کردن.(یعنی در اصل نامزد کردن). ولی هیچ به روی خودشون نیاوردن که من پسر بزرگترم. فقط برادرم خودش اومد و از من برای ازدواجش اجازه گرفت و من هم که واقعا خوشبختی برادرم رو می‌خواستم (و می‌دیدم دختر بسیار بسیار خوبی هم براش پیدا کردن) با کمال میل رضایت دادم و حتی دلش رو محکم کردم که ازدواج و تعهد ازدواج براش مفیده.

ازدواج برادرم بعد از دو سه سال نامزدی سر گرفت و آشنایی من هم با این خانم (که یک سال و نیم ازم کوچکتر بود) ادامه‌دار شد تا اینکه بعد از 6 سال رسیدیم به اینکه با هم ازدواج کنیم. وقتی من قصدم برای ازدواجم رو با خانواده مطرح کردم در کمال تعجب مخالفت کردن. اون زمان 31 سالم بود و دیگه داشت برای ازدواجم دیر می‌شد و تصمیم گرفتم جلوشون در بیام و بعد از کلی دعوا و سروصدا و بگو مگو که (بعضا محترمانه هم نبود) مجبورشون کردم بیان خواستگاری. اما چشمتون روز بد نبینه. اومدن اما کاشکی نمی‌یومدن. ما عقد شرعی خوندیم ولی مادرم با حرف‌هاش و طرز برخوردش و صحبت‌هایی که با دختره کرده بود و توهین‌هایی که به صورت مستقیم و غیرمستقیم به خانواده دختره و خود دختره می‌کرد ، کاری کرد که ما بعد از سه ماه نامزدی تصمیم گرفتیم قبل از رسمی شدن عقدمون قضیه رو تمام کنیم. چون دختره بسیار حساس بود و کلا زود بهش بر می‌خورد. حالا مادرشوهری داشت گیرش می یومد که مستقیم و غیرمستقیم به خودش و خانوادش توهین می‌کرد (از لهجه ترکی پدر و مادر دختره بگیرید تا فرش و مبل‌های خونه و لباس‌های دختره و هر چیزی که فکر کنید مورد ایراد مادرم بود). رفتارهای مادرم باعث اختلافات بین ما هم شده بود و مادرم علنا دختره رو تهدید کرده بود اگر این ازدواج سر بگیره، دیگه نه من و نه اون دختره و نه حتی بچه‌های ما رو به عنوان پسر و عروس و نوه قبول نخواهد کرد. من اون دختر رو خیلی دوست داشتم. یه جورایی بعد از شکست اولم دوباره زنده شده بودم باهاش و همه چیزمو مدیونش بودم. نمی‌تونستم یه عمر اذیت و آزار برای اون و خودم رو تحمل کنم و ضمنا با شناختی که از مادرم داشتم می‌دونستم ول کن نیست و تا این ازدواج رو به هم نریزه آروم نمی‌شینه. لذا قبل از اینکه عقد رسمی کنیم و اسمامون بره تو شناسنامه هم تصمیم گرفتم بیشتر به دختره و آیندش آسیب نزنم و در نهایت با رضایت دوطرفه از هم جدا شدیم و روز آخر هم با کلی اشک و حسرت از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم.

این قضیه هم با تلاش‌های حداکثری مادرم به هم خورد و دوباره من موندم و تنهایی و یه زخم عمیق دیگه روی قلبم.
منتهی اینبار به جای غم، بیشتر خشم داشتم. و به جای شکست عشقی، خیانت و نامادری کردن مادرم آزارم می‌داد.
از اون زمان (سال 91 تا الان که سال 96 شروع شده و من هم در آستانه 36 سالگی هستم) تا الان هیچ حرفی و حرکتی و اقدامی برای ازدواج من توسط خانواده صورت نگرفته.
من هم سرم رو با دکترا خوندن و مقاله نوشتن و بورس و بورس بازی (بازار سهام) و اینطور کارا بند کردم و جوری از رابطه و درگیری احساسی می‌ترسم که هر دختری که کمی کشش برام داشته باشه بسان جنی که تو خرابه رویت بشه برام ترسناکه و ازش فرار می‌کنم و از هر رابطه و هر وابستگی احساسی می‌ترسم.
ولی واقعا دیگه کم آوردم. زندگیم داره نابود می‌شه. از زندگی مجردی و غذای حاضری خوردن از اول جوانیم دیگه معدم به هم ریخته و زخم معده گرفتم. از بی سر و سامانی کلافه شدم. از تنهایی. از همه چیز. از اصرارهای فامیل و آشنا به من که چرا ازدواج نمی‌کنی؟ نمی‌دونم چی به فامیل جواب بدم. کلا مهمونی و اجتماع فامیلی سعی می‌کنم نرم. ارتباطم با همه فامیل قطع شده. چون جوابی برای سوالاشون ندارم. و از اون بدتر اصرارهای اون‌ها و بی تفاوتی خانوادم آزارم می‌ده. وقتی می‌بینم همه فامیل به من درمورد ازدواج می‌گن ولی خانوادم تو اینهمه سال هیچ حرفی نزدن آزار می‌بینم و جز گفتن اینکه ایشالا هر وقت قسمت شد، جواب دیگه‌ای نمی‌تونم بهشون بدم. همه دوستای خودم هم داماد شدن و زن و بچه دارن و ارتباطم باهاشون خیلی خیلی کم شده و تقریبا دیگه هیچ دوستی هم ندارم و آخریشون هم داره ازدواج می‌کنه و دو تاشون هم از ایران رفتن.
با همه این احوال مادرم در آخرین اظهارنظری که درباره ازدواج من داشت (در واکنش به حرف یکی از فامیل‌ها که از من پرسید چرا ازدواج نمی‌کنی؟) به جای من جواب داد که: ازدواج چیه؟ ازدواج به چه دردی می‌خوره؟ همش دردسره. زن می‌خواد چه کار؟
من از مادرم بسیار خشمگینم. به خاطر زخم‌هایی که به دلم گذاشت. به خاطر اینکه جوونیِ منو خراب کرد. به خاطر اینکه کوچکترین اهمیتی به احساسات بچش نداد و به خاطر خیلی یزهای دیگه. به این خاطر که بین من و برادرم اینقدر تبعیض قائل شد و به خاطر همه سرکوفت‌هایی که بهم می‌زنه. هر وقت بهش می‌گم زندگی من رو خراب کردید بهم می‌گه تو خودت عرضه نداشتی وگرنه باید الان دو تا بچه می‌داشتی. (من نمی‌دونم چطوری باید بدون زن دو تا بچه می‌داشتم؟)

تمام مشکلاتی که تو زندگیم به واسطه رفتارهای خودش ایجاد شد رو امروز دلیلی بر صحت نظراتش مبنی بر درست نبودن ازدواج من می‌دونه و می‌گه من می‌شناختمت که حاضر نبودم برات زن بگیرم.
و در نهایت اخرین حرفش به من این بود: «همون 13 سال پیش که گفتی دامادت کنیم تو رو نفرین کردم». چون به زعم مادرم (نمی‌دونم آیا این اسم مقدس برازندش هست یا نه؟) اون زمان وقت مناسبی برای ازدواج من نبوده و اصرار من باعث شده دلش خون بشه و من رو نفرین کنه. نقش پدرم هم در این اتفاقات فقط سکوت بوده. پدرم در هر دو مورد نظر مخالفی نداشت، اما به واسطه مخالفت مادرم نخواست دخالتی در این قضایا بکنه. به نوعی موضع پدرم سکوت و سکوت و سکوت بود.

من دوباره (یا بهتره بگم سه باره) تصمیم به ازدواج گرفتم. البته ایندفعه آدم خاصی مدنظرم نیست. گفتم شاید خانواده کسی رو معرفی کنن، منتهی مادرم می‌گه: «خواستگاری برات نخواهم رفت و برو هر کاری می‌خوای بکنی خودت بکن. به من مربوط نیست.»
من چاره‌ای ندارم که خونوادم رو رها کنم (حداقل در زمینه ازدواج) و خودم به تنهایی و نهایتا با کمک خواهرم اقدام کنم. منتهی من به خانواده دختره چی باید بگم؟ اگر با دختری آشنا شدم به دختره چی بگم؟ اگر بخوام واقعیت رو بگم دخترا نظرشون درباره پسری که دوبار شکست عشقی خورده چیه؟ نظر دخترا درباره پسری که همچین مادری داره چیه؟ آیا به نظرتون دروغ بگم کار درستیه؟ در همچین شرایطی جایزه دروغ بگم؟ اصلا چه دروغی بگم؟ اگر دروغ بگم چطوری تا آخر پنهونش کن؟. راستش نه درست می‌دونم دروغ گفتن رو و نه اصولا شدنی هست. خانواده دخترا چقدر احتمال داره به همچین پسری جواب مثبت بدن (با فرض مثبت بودن نظر دختره)؟
آیا به نظرتون جایی برای امیدواری هست که بتونم ازدواج کنم؟ یا پاشم از ایران برم؟ برم یه کشور دیگه؟ به عنوان تحصیل یا فرصت مطالعاتی یا کار یا هر چیز دیگه. احساس می‌کنم اونجا شاید بتونم ازدواج کنم. اما با توجه به شرایط فرهنگی ایران بعید می‌دونم دختر خوبی گیرم بیاد. طرف یا باید یه عیب و ایرادی داشته باشه که به آدمی با شرایط من جواب بده (که طبیعتا من هر آدمی رو قبول نمی‌کنم) یا اینکه هم خودش و هم خانوادش خیلی فهمیده و بادرک و شعور بالایی باشند که من و شرایطم رو درک کنند و جاضر باشند به من دختر بدن.(که شانس این هم کمه. این خانواده‌ها هم دم در خونوشن صفه. تا به من برسه شب می‌شه.)

واقعا تو شرایط بد روحی هستم. دکتر نمی‌خوام برم، چون می‌ترسم دارو تجویز کنه و دارو هم منگم می‌کنه و هم اشتها وخوابم رو خراب می‌کنه مطمئنا از درس و کار و زندگی می‌ندازتم.
به من بگید چکار کنم؟
به من بگید چرا مادرم با من این کارو کرد؟
به من بگید با این شرایط آیا نفرین کردنش تاثیری داره؟ برام غیرقابل باوره مادری بچش رو به خاطر درخواست ازدواج و حتی اصرار بر ازدواج نفرین کنه. به همین دلیل باور نمی‌کنم همچین کاری کرده باشه. یا اگر هم نفرین کرده سر موضوع دومی بوده. منتهی خودش می‌گه همون اول نفرینت کردم. به نظرتون چنین نفرینی قبول می‌شه؟ ابنکه به خاطر درخواست ازدواج و اصرار بر اون مادری بچش رو نفرین کنه قابل قبوله؟
خدایی نکرده شما جای من بودید چکار می‌کردید؟
آیا به نظر شما به فکر ازدواج موقت باشم؟
آیا به نظر شما ازدواج با هر کسی که سر راهم پیدا شد درسته؟ به این امید که خودم رو از این شرایط نجات بدم و بعدا دنبال مورد مناسب‌تری باشم؟ آیا این اخلاقی و انسانیه؟ آیا این از چاله به چاه افتادن نیست؟

بابت طولانی بودن پست عذر می‌خوام. هم لازم بود درد دل کنم و هم موضوع رو کامل توضیح بدم. چون هنوز هم برای خودم غیرقابل باوره که نفرینم کرده.

سوالاتم رو خلاصه می‌کنم:
(سوالات از جنبه مذهبی)
۱- آیا می‌تونم در این زمینه به دروغ مصلحت‌آمیز متوسل بشم؟
۲- اگر مادرم راست گفته باشه که نفرین کرده آیا چنین نفرینی با چنین دلیلی قابل قبوله؟ و اثر داره؟

(سوالات از جنبه مشاوره‌ای)
۱- مادرم آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت نفرینت کردم و از زندگیت خیر نخواهی دید و برات هم هیچ کاری نخواهم کرد. برو خودت هر کاری میتونی بکن. با این شرایط اگر خواستگاری خانمی رفتم به خانواده دختره چی باید بگم؟ اگر بپرسن مادر پدرت کو چی باید بگم؟ چقدر از جزئیات توضیح بدم؟
۲- اگر بخوام حقیقت رو بگم چقدر احتمال داره جواب مثبت بگیرم؟

(التماس دعا)
۱- از مادراتون بخواین برام دعا کنن. البته اونقدری که من سر شما رو درد آوردم شما به ایشون ظلم نکنید8-|. فقط بگید یه جوونی هست که یه مشکلی داره و ازشون بخواین سر نمازشون برام دعا کنند.
۲- اگر آدم مستجاب‌الدعوه و دل‌پاکی سراغ دارید از ایشون هم برام درخواست دعا کنید. کلا زندگیم خیلی گره داره. یکی می‌گفت: «تو رو جادو کردن. برو دعا بگیر سحرش باطل شه». ولی من حتی پیش دعانویس رفتن رو هم شرک می‌دونم و اصلا عقیده ندارم و معتقدم تقدیر دست خداست. اما به دعای خیر به خصوص از سمت آدم‌هایی که دل پاک دارن معتقدم.

رابطه نامشروع و ازدواج

سلام
آیا رابطه ی نامشروع با خواهر زنی که شوهر دارد موجب حرمت ابدی میشود؟؟
و اگر این خواهر زن و شوهر خواهر هردو از همسرانشان جدا شده و طلاق بگیرند چگونه میتوانند باهم ازدواج کنند؟؟
آیا مرجع تقلیدی هست که این رابطه را موجب حرمت ابدی نداند؟؟؟

برچسب: 

دختری که عقد کرده اما هنوز در خانه پدر است برای خروج از خانه و نذر، نیاز به اجازه شوهر دارد؟

سلام دختری که عقد کرده اما هنوز در خانه پدر است برای خروج از خانه و نذر، نیاز به اجازه شوهر دارد؟رهبری آیت الله سیستانی و آیت الله مکارم

پرسشگر گرامي با سلام و سپاس از ارتباطتان با اين انجمن
اما اگر در ضمن عقد شرط عدم تمکین به دخول شده باشد یا عقد مبنی بر آن منعقد شده باشد، رعایت شرط لازم است و خروج دختر از خانه پدرش در این دوران منوط به اجازه شوهر نیست و بر زن واجب نیست در این زمینه از شوهر اطاعت کند .

آیت الله خامنه ای، جزوه نکاح جامعه، ص 52

برچسب: 

واجب فراموش شده در خواستگاری (دنباله رو حرف مردم یا عقل و شرع هستیم؟)

سلام
مسئله ای را که خدمتتان عرض میکنم واجب است اما نه بدان معنا که اگر ترک شود گناهی در پرونده ما ثبت میشود بلکه بدان جهت که اگر انجام نشود این احتمال میرود که زندگی تلخی برای زوجین رقم بخورد! و چه به بسا دچار طلاق عاطفی یا طلاق واقعی شوند

وقتی در شرع اجازه داده شده که بعد از اتمام تمام مراحل و قبل از خواندن عقد مرد ( خواستگار) حق دارد به عروس آینده خود بدون حجاب( حدش را فقها تعیین کرده اند) نگاه کند برای چه مردان ( البته نه همه آقایان) در مورد مطرح کردن این موضوع تردید می کنند یا خجالت( حیای مذموم) می کشند و بعد از عقد زندگی را به کام خود و همسرشان تلخ می کنند؟!

یک توصیه به آقایان محترم:
قبل از عقد ( مخصوصا اگر می بینید برایتان بسیار مهم است ) حتما درمرحله نهایی درخواست معقول و شرعی خود را مطرح نمایید
البته به روش خاص خودش و با آداب خودش
و
یک توصیه به خواهران عزیز:
اگر آقایی که به خواستگاری شما آمده چنین درخواستی کرد بدانید که این بیشترین نفعش برای خود شما است چرا که زن دوست دارد محبوب قلب همسرش باشد و این برای زن اصلا دوست داشتنی نیست که بعد از عقد متوجه شود همسرش از او اکراه دارد یا متنفر است!

امید است که با سهل انگاری خودمان زمینه بروز طلاق را افزایش ندهیم.

اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً

ازدواج با فردی که پدرش معتاد است

سلام
خواستگاری دارم با توجه به تحقیق هایی که انجام دادیم از نظر مذهبی و فرهنگی و اخلاقی تایید شدند
اما به جز یک مورد که پدر این خانواده تریاک مصرف می کنن در این مورد که پرس و جو کردیم گفتند به علت اینکه قبلا جراحی قلب باز انجام دادند و بیماری قندخون دارند گفته شده که این کار را انجام بدهند
من الان دچار تردید شدم که ایا با این اقا پسر صحبت کنم یا نه؟می ترسم در آینده این کار روی پسر و اگر ازدواج کردیم روی فرزندان تاثیر بذاره
لطفا راهنمایی کنید.

ازدواج فامیلی

سلام
سوالی داشتم من 22 سالمه با پسر دختر خالم قصد ازواج داریم ولی خانوادم با ازدواج فامیلی مخالفت میکنن راضی نمیشن
چیکار باید بکنیم؟

ازدواج با وجود عشق گذشته

انجمن: 

یکی که نمی خواست اسمش معلوم بشه گفت
گویا دو نفر عاشق معشوق هم بودن با هم ارتباط دوستی نداشتن الان هر دو شون به لج هم ازدواج کردن اول پسر گویا بعد دختر به لج اون ولی پسره می گه هنوزم بهش فکر می کنه و دختره هم از هر فرصتی برای اینکه سر صحبت باز کنه و بهش نگاه می کنه پسره می گه به خاطر اینکه شوهر داره دیگه بهش نگاه نمی کنم ولی تو فکرشم و دوستاشم می گن دختره هم بهش زیاد نگاه می کنه
بیچاره نمی دونست چی کار کنه
می گفت عذاب وجدان داره بابت اول خانواده خودش دوم اون طرفه سوم خانواده اونطرف
منم گفتم نگاه و اینکه کار شیطون و این از اول عشق نبوده و هوسه. ولی راهی برای فراموشیش بلد نبودم جز تمرکز نقطه ای. شما ن

آیا برای خروج از منزل نیاز به اذن شوهر است؟

سلام
آیا برای خروج از منزل نیاز به اذن شوهر است؟

درخواست مشاوره و راهنمایی پیش از ازدواج (دارم ازدواج می کنم)

آقا من دارم ازدواج میکنم.یه استرس و اضطراب شدیدی دارم.
مسولیته سنگینیه میدونم.منم یکم کم تجربه هستم.بیشتر وقتم و به درس و کتاب گذشته.
اگه میشه نسبت وظایف شوهر و راهنمایی های اول زندگی راهنماییم کنین.

ممنون.

برچسب: