درس هائی در باب معرفت نفس (مهم)
تبهای اولیه
ای عزیز! برای تو که دغدغه خودسازی و خودشناسی را در سر داری و چون تشنه ای به هر نقطه ای سری میزنی تا از آب زلال معرفت نفس خویشتن جرعه ای بنوشی میگویم که از تفکر در نهاد و اسرار وجودی نفس خویش غافل مشو!
سلام علیکم
بحث شیرین معرفت نفس
لطفا در این مورد توضیح بفرمایید:
به شرط آنکه آداب تفکر را خوب بدانی
لطفا در این مورد توضیح بفرمایید: نقل نوشته اصلی توسط : اویس به شرط آنکه آداب تفکر را خوب بدانی
از جمله آداب تفکری صحیح برای مشاهده اسرار و حقایق عالم، آن است که محیطی خلوت و بدون مزاحمت را در دل تاریکی شب برگزینیم یعنی ساعتی از شب را که هیچ سر و صدایی ما را مشغولمان نمی کند و کسی از حال ما خبردار نمی شود در گوشه تنهایی خود بنشینیم. ساعتی که در اعتدال کامل باشیم، ساعتی که مقداری استراحت کرده و خسته و نیازمند به خواب نباشیم، ساعتی که نه خیلی سیر باشیم که پری شکم ما را به خود مشغول سازد و نه گرسنگی ما را از توجه به وحدت باز دارد، باید تمامی اسباب راحتی جسم و روان در آن ساعت فراهم شود حتی گرما یا سرما مانع از توجه انسان به عالم معقولات می شود خلاصه آنکه باید محیطی معتدل را برای عدم اشتغال نفس و بدن اختیار کرد.
«خويشتن را چنين پندار كه: تمام اندام تندرست و خردمند، چشمها بسته و انگشتان گشاده، دستها و پاها باز و دور از بدن و از يكديگر، در هوايى كه اندازه گرمى آن با گرمى تنت برابر، در فضايى آرام و خاموش كه نه به چيزى وابستهاى و نه بر چيزى ايستاده، به يكبارگى آفريده شدى، و در آنگاه تنها به بود خودت آگاهى و جز آن از همه چيز ناآگاه.»
اگر خواننده گرامی مشتاق شنیدن توضیحاتی درباره این عبارت بوعلی سینا و آداب بیشتر تفکر است اظهار فرماید.
نيكي و پرسش؟ ادامه بديد لطفا.
فقط يك مسله كه با خواندن متن بوعلي سينا برايم مسله ساز بود:
به يكبارگى آفريده شدى، و در آنگاه تنها به بود خودت آگاهى و جز آن از همه چيز ناآگاه
وقتي تفكر به خود شروع ميشه قاعدتا راهي براي جولان دادن شياطين هم باز ميشه كه ما رو از تفكر به خالق دور كنه و به فكرهاي انحرافي كه توحيد رو خدشه دار كنه منتهي ميشه.
اين سخن ابن سينا رو گشتم ببينم ادامه اش چي هست كه بشه از اين دام فرار كرد ، نتوانستم پيدا كنم. ممنون ميشم اگر هم ادامه اش رو بفرماييد و هم راه گريز رو.
ارجع إلى نفسك و تأمّل- هل إذا كنت صحيحا بل و على بعض أحوالك غيرها- بحيث تفطن للشيء فطنة صحيحة- هل تغفل عن وجود ذاتك- و لا تثبت نفسك ما عندي أن هذا يكون للمستبصر- حتى أن النائم في نومه و السكران في سكره- لا يعرف ذاته عن ذاته- و إن لم يثبت تمثله لذاته في ذكره- و لو توهمت أن ذاتك قد خلقت أول خلقها- صحيحة العقل و الهيئة- و فرض أنها على جملة من الوضع و الهيئة- لا تبصر أجزاءها و لا تتلامس أعضاؤها- بل هي منفرجة و معلقة لحظة ما في هواء طلق- وجدتها قد غفلت عن كل شيء إلا عن ثبوت إنيتها(شرح الاشارات و التنبيهات مع المحاكمات، ج2، ص: 292)وقتي تفكر به خود شروع ميشه قاعدتا راهي براي جولان دادن شياطين هم باز ميشه كه ما رو از تفكر به خالق دور كنه و به فكرهاي انحرافي كه توحيد رو خدشه دار كنه منتهي ميشه. اين سخن ابن سينا رو گشتم ببينم ادامه اش چي هست كه بشه از اين دام فرار كرد ، نتوانستم پيدا كنم. ممنون ميشم اگر هم ادامه اش رو بفرماييد و هم راه گريز رو.
اصل عبارت جناب بوعلی سینا در کتاب اشاراتش این است که ترجمه آن را تقدیم محضر نمودیم.
جناب بوعلی سینا در عبارت فوق در حقیقت در صدد اثبات روح انسانی یا همان نفس ناطقه است و میخواهد با یک دلیل کاملا تجربی و همه فهم این مطلب را اثبات کند که بدن غیر از نفس است اگر در فلسفه اثبات شود که ما نفسی مجرد داریم اثبات بسیاری از مباحث اعتقادی ما در شریعت همچون وجود معاد و قیامت برای انسانها کار دشواری نخواهد بود چرا که همه این مطالب مبتنی بر وجود نفسی مجرد است. در حقیقت اثبات نفس و تجرد آن به منزله پی و بنیان ساختمان است که اگر درست نهاده شود به همراه خود تصدیق به بسیاری از اصول شریعت را به دنبال خواهد داشت. در حقیقت توجه به گوهر نفسی مجرد در وجودمان اولین پله معرفت نفس و خودشناسی است. لذا جناب شیخ از طریق دستور العمل تفکر و پیشنهاد یک تجربه کاملا ساده این مطلب را برای همگان اثبات میکند که وجود نفس مجرد در ما امری بدیهی و روشن است.
بدین بیان که می گوید فضایی معتدل را برای خود مهیا کن که هیچ چیزی از بیرون تو را به خود مشغول نکند و نیز درد و رنجی از ناحیه جسم و خستگی و خواب آلودگی و گرما و سرمایی هم نباشد که تو را منصرف و متوجه بدنت نماید، چشمهایت را ببند و تصور کن به یکبارگی با این میزان عقل و شعوری که داری متولد شده ای و هیچ شناختی از اعضا و جوارهت نداری و آنها را تا تاکنون ندیده ای. در آن حال خواهی دید اگر چه از همه اعضا و جوارحت غافلی و توجهی بدانها نداری اما در عین حال نمیتوانی از یک حقیقت بی خبر و بی توجه باشی و آن همان ذات توست که از آن به «من» تعبیر میکنی. این توجهت در آن حال به گوهر نفست به نام «من» و غفلت و بی توجهی ات نسبت به بدن و اعضا و جوارحت، خود بهترین دلیل بر مغایرت نفس و بدن است.
همچنان كه قبلا به عرض محضر رسانديم بين تفكر با تخيل خط بسيار باريكي است كه همين خط باريك فاصله بين تعقل با تعلق را ايجاد ميكند. ايجاد كردن محيطي خلوت براي توجه به حقيقت خويشتن و پرده برداري از اسرار آن حقيقت پنهان، همان تعقل است كه هرگز با مرور خاطرات روزانه و آمال و آرزوها و برنامه ريزي هاي ما براي آينده سازگاري ندارد. چرا كه اولي تعقل است كه وحدت و تمركز قلبي را ميطلبد در حالي كه دومي تخيل است و با كثرات و غرق شدن در انبوه اشكال و صور مناسبت دارد و از آنجا كه وحدت با كثرت سازگار نيست تعقل با تعلق نيز سازگاري ندارد. براي فهم بهتر اين معنا كافي است لحظه اي را به ياد آوريد كه براي حل يك مساله سنگين رياضي در اتاقي خلوت ميرويد كه مبادا سر و صدايي شما را از حل معادله رياضي باز دارد. حل مساله رياضي تفكر را مي طلبد و تفكر نيازمند به وحدت و خلوت است لذا سر و صدا و هر نوع دل مشغولي كه با كثرات مناست دارد مزاحم تفكر و حل مساله رياضي مي باشد. اينجاست كه مي گويند تفكر در مقابل تخيل است و تعقل و تفكر با تخيل و تعلق سازگاري ندارد.
نه تنها سر و صدا مزاحم حل مساله رياضي است بلكه هر چيزي كه نشاني از كثرت و اشتغال ذهن داشته باشد مزاحم تفكر مي باشد؛ مثلا يك سردرد و يا گرما و سرماي بيش از اندازه و يا ناراحتي از يك اتفاق مي تواند مانع از تفكر شود. به همين خاطر در ساعتي كه ميخواهيم در مورد حقيقت خويشتن به تفكر بنشينيم مي بايست محيطمان را از مزاحمت كثرات و اشتغالات گوناگون خالي كنيم. بايد سعي كنيم در مورد كارهايي كه در طي روز انجام داده ايم و يا در مورد كارهايي كه در روزهاي ديگر ميخواهيم انجام دهيم ذهنمان را مشغول نكنيم و به ياد آنچه ديده ايم يا شنيده ايم نيفتيم بلكه ذهنمان را به يك نقطه وحدت متمركز كنيم و غرق در اينگونه سوالات شويم:
من كيستم؟ من كجا بودم؟ من كجا هستم؟ من به كجا مىروم؟ چرا آمده ام؟چرا گاهی شاد و گاهى ناشادم، چرا از أمرى خندان و از امري ديگر گريانم؛ شادی چيست؟ اندوه چيست؟ خنده چيست؟ گريه چيست؟می بينم، می شنوم، حرف میزنم، حفظ می كنم، ياد می گيرم، فراموش می شود، ضبط می شود، احساسات گوناگون دارم، ادراكات گوناگون دارم، میبويم، می جويم، می پويم، ردّ می كنم، طلب می كنم؛ اينها چيست؟ چرا اين حالات به من دست می دهد، از كجا می آيد؟ و چرا می آيد؟ كيست اين معمّا را حلّ كند؟! چرا خوابم می آيد خواب چيست؟ تشنه میشوم آب میخواهم تشنگی چيست آب چيست؟ خواب مىبينم خواب ديدن چيست؟ بيدار مىشوم بيدارى چيست چرابيدار میشوم چرا خوابم میآيد نه آن از دست من است و نه اين؟! اين كيست كه اينجا نشسته است؟ نطفه بود و رشد كرد و بدين صورت درآمد. آن نطفه از كجا بود؟ چرا به اين صورت درآمد؟ صورتى حيرت آور در آن نطفه چه بود تا بدين جا رسيد؟ در چه كارخانهاى صورتگرى شد و صورتگر چه كسى بود آيا موزونتر از اين اندام و صورت می شد يا بهتر از اين و زيباتر از اين نمی شد؟ اين نقشه از كيست؟ و خود آن نقاش چيره دست كيست؟ وانگهی نقاشی را از كجا آموخته و چگونه بر آبی به نام نطفه اين چنين صورتگرى كرد؟ آن هم صورت و نقشهاى كه اگر بنا و ساختمان آن، و غرفه ها و طبقات اتاقهاى آن، و قوا و عمّال وى، و ساكنان در اتاقها و غرفه هايش، و دستگاه گوارش و بينش، و طرح نقشه و پياده شدن آن، و عروض احوال و اطوار و شؤون گوناگون آن شرح داده شود هزاران هزار و يكشب می شود ولی آن افسانه است و اين حقيقت؟! و و و
به حول و مشيت الهي اين نوشتار ادامه دارد...
آن هم صورت و نقشهاى كه اگر بنا و ساختمان آن، و غرفهها و طبقات اتاقهاى آن، و قوا و عمّال وى، و ساكنان در اتاقها و غرفههايش، و دستگاه گوارش و بينش، و طرح نقشه و پياده شدن آن، و عروض احوال و اطوار و شؤون گوناگون آن شرح داده شود هزاران هزار و يكشب مىشود ولى آن افسانه است و اين حقيقت؟!
به نام خدا
سلام و عرض ادب
از مطالبی که تا کنون به اشتراک گذاشتید قدر دانی میکنم و به خاطر علاقه مند شدن به این تایپیک , امید وارم روند تایپیک با سرعت ادامه یابد . انشاالله . (ما جوان ها عجولیم !)
جناب اویس گرامی لطفا در مورد قسمت قرمز و آبی که نقل قول کردم توضیح بیشتری دهید . من متوجه نمی شود که البته این هم از عوارض جوانیست .
یا حق
با عرض سلام خدمت دوست خوبم vahid_barvarz حکایت از آنجا شروع می شود که دو برادر از سلسله ساسانی به نام شهرباز و شاه زمان به خیانت همسران خود پی میبرند. شاه زمان که پادشاه سمرقندست به کنج عزلت مینشیند ولی شهرباز یا شهریار تصمیم به انتقام میگیرد بنابراین تا چندین سال هر شب باکرههای را تزویج کرده و صبح آنها را به قتل میرساند. وزیر که وظیفه یافتن دختران را دارد به تنگ آمده ولی کاری از دستش بر نمیاید تا اینکه شهرزاد دختر وزیر قدم جلو میگذارد و تصمیم بازدواج با شاه را میگیرد با این برنامه که هر شب برای شاه قصه ای شیرین میگفته و بقیه داستان را برای شب بعد وعده می داده که این شبها به هزار و یک شب می رسد و در این مدت برای شاه فرزندانی میآورد و بدین ترتیب مانع از کشته شدن خود و دختران دیگر می شود
[RIGHT]هزار و یک شب مجموعهای از داستانهای افسانهای قدیمی هندی ، ایرانی و عربی است که به زبانهای متعددی منتشر شدهاست و در سدههای پیش ترجمه عربی آن با اضافات دیگر به زبانهای اروپایی نیز ترجمه شد و در غرب به عنوان بهترین کتاب «ادبیات عرب» شناخته شده است[FONT=Times New Roman][FONT=Times New Roman] [/RIGHT]
سپس با عنوان هزار ویک شب داستانها و افسانه های بسیاری در کتابها نوشته میشود
غرض از اشاره به این هزار و یک شب این بود که بگوییم اگر براستی بخواهیم در عجایب و حقایق شگفت آور خود و کلمات وجودی عالم به تفکر وتامل بنشینیم باید هزاران هزار و یک شب را در گوشه تنهایی خود فرو رویم و در هر شب از آن حقایق نامتناهی، شکاری کنیم با این فرق که آن هزار و یک شب افسانه ای بیش نبود و این هزاران هزار و یک شب عین حقیقت و واقعیت است
در ادامه موضوع معرفت نفس و تفکر باید بگویم
ممکن است این سوال در ذهن خواننده گرامی پیش آید که فایده طرح این سوالات چیست؟ خصوصا آنکه عموما ما غالبا جمع همه این سوالات را با یک کلمه جواب میدهیم و میگوییم «همه اینها از خداست» و بدین ترتیب خود را قانع نموده و از اختصاص وقت به تفکر در این امور صرف نظر میکنیم. در حالی که غرض اصلی تفکر اتفاقا این است که نگاهی دوباره به خود و جهان پیرامونمان داشته باشیم و با تامل و تحلیلی عمیق تر به شناخت خود برسیم.
لذا برای رسیدن به این مهم لازم و ضروری است که ابتدا تمامی آنچه را که یک عمر در ذهن خود اندوخته ایم و در خانه و مدرسه واجتماع آنها را آموخته ایم فراموش نموده و ذهن خود را از هرگونه کلمه و لفظ و معنایی خالی کنیم. یعنی فرض کنیم که هیچ نمیدانیم و هیچ کلمه ای را در ذهن نداریم هیچ چیزی تاکنون نشنیده وهیچ صورتی را در عمر خود ندیده ایم. در این حالت باید فرض کنیم که چون نوزادی که تازه به دنیا آمده است هیچ چیز از این عالم نمیدانیم حتی نسبت به نزدیکترین افراد خانواده خود نیز بی اطلاعیم و آنها را نمیشناسیم باید فرض کنیم با این میزان شعور و درکی که داریم نه به تدریج، بلکه به ناگاه و یکبارگی، متولد شده ایم. یعنی مثلا با قوت عقل جوانی بیست ساله متولد شده ایم اما هیچ چیزی را تاکنون ندیده ونشنیده ایم. تصویر چنین حالتی موجب می شود که انسان به آستانه خروج از عادت برسد و همه غرض از تفکر نیز این است که انسان از عادات روزمره به درآید و با نگاهی عمیق تر به خود و جهان پیرامونش نظر کند.
به نام خدا
سلام
من این تایپیک را دنبال میکنم ولی وقفه های طولانی که در بین پست ها ایجاد میشه انسان را نسبت به کسب دانش بی انگیزه میکنه . البته من جوان هستم , عجله هم بخشی از جوانی هست و اگر خودتان را جای من بگذارید میبینید حرفم نا حق هم نیست .
با تشکر
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ
به نام یار
سلام خدمت استاد گرامی و دوستان محترم
لذا برای رسیدن به این مهم لازم و ضروری است که ابتدا تمامی آنچه را که یک عمر در ذهن خود اندوخته ایم و در خانه و مدرسه واجتماع آنها را آموخته ایم فراموش نموده و ذهن خود را از هرگونه کلمه و لفظ و معنایی خالی کنیم. یعنی فرض کنیم که هیچ نمیدانیم و هیچ کلمه ای را در ذهن نداریم هیچ چیزی تاکنون نشنیده وهیچ صورتی را در عمر خود ندیده ایم. در این حالت باید فرض کنیم که چون نوزادی که تازه به دنیا آمده است هیچ چیز از این عالم نمیدانیم حتی نسبت به نزدیکترین افراد خانواده خود نیز بی اطلاعیم و آنها را نمیشناسیم باید فرض کنیم با این میزان شعور و درکی که داریم نه به تدریج، بلکه به ناگاه و یکبارگی، متولد شده ایم. یعنی مثلا با قوت عقل جوانی بیست ساله متولد شده ایم اما هیچ چیزی را تاکنون ندیده ونشنیده ایم. تصویر چنین حالتی موجب می شود که انسان به آستانه خروج از عادت برسد و همه غرض از تفکر نیز این است که انسان از عادات روزمره به درآید و با نگاهی عمیق تر به خود و جهان پیرامونش نظر کند.
یه سوال و یه درخواست داشتم
سوال این که؛ خود این "فرض کردن" ایا تخیل نیست؟
و درخواست این که؛ چنتا راه حل برای خالی شدن ذهن از عادت های روزمره بهمون بدین تا بتونیم خودمون رو به اون استانه وارد کنیم (استانهء خروج از عادتهای روزمره)
ممنون:Gol:
من این تاپیک را دنبال میکنم ولی وقفه های طولانی که در بین پست ها ایجاد میشه انسان را نسبت به کسب دانش بی انگیزه میکنه . البته من جوان هستم , عجله هم بخشی از جوانی هست و اگر خودتان را جای من بگذارید میبینید حرفم نا حق هم نیست .
سلام دوست خوبم جناب vahid_barvarz
حقیقت این است که روزی نبوده است که بعد از درست شدن این تاپیک ابتدا به این بخش سر نزنم و پیگیر آن نبوده باشم هر روز ابتدا همین تاپیک را نگاهی می اندازم تا ببینم آیا کسی خواهان ادامه این بحث هست یا نه.
حتی به دوستان محترمی هم که ذیل پستها صلوات مرقوم میدارند نیز توجه میکنم تا ببینم این بحث دقیقا برای کدامیک از دوستان جذاب و خواندنی است. اتفاقا برای ادامه این بحث و چکش کاری آن چند روز قبل تاپیکی را با موضوع «بمیر پیش از آنکه بمیرانندت» ترتیب داده ام و در آن همه دوستانم را برای ادامه بحث به همین تاپیک ارجاع و ترغیب نموده ام به امید آنکه با پیگیری و رد و یا تایید مطالب به نقطه های کور دیگری منتقل شده و آنها را به روشنایی تبدیل کنیم. و امروز خوشحالم چون تویی جناب vahid_barvarz با اظهار علاقه ات خواستار ادامه بحث شدی ولو با زبان گلایه و شکایت که آن نیز به دیده منت میپذیرم و طلبت را ارج نهاده و در حد بضاعت خود بدان جواب خواهم گفت.
باز هم از جنابعالی کمال تشکر و قدر دانی را دارم.
سوال این که؛ خود این "فرض کردن" ایا تخیل نیست؟
با سلام و ادب خدمت دوست خوبم جناب غارنشین
در جواب این سوال شریفتان باید بگویم این فرض کردن هم به نوعی نیز تخیل است اما تخیلی که از هرگونه تصویر سازی و اشکال و صور خالی است در حقیقت این تخیلی است که در خدمت تعقل است و چون خالی از اشباح و صور است حتی میتوان گفت عین تعقل است. امید آنکه این چنین فرضی برای ما محقق شود که خود نقش بسزایی در رسیدن به حالت خروج از عادت و موت ارادی دارد.
و درخواست این که؛ چنتا راه حل برای خالی شدن ذهن از عادت های روزمره بهمون بدین تا بتونیم خودمون رو به اون استانه وارد کنیم (استانهء خروج از عادتهای روزمره)
برای رسیدن به آستانه خروج از عادات در حالت تفکر می بایست صادارات و واردات خود را در طی روز زیر ذره بین قرار دهیم یعنی می بایست همه آنچه را که بواسطه حرف زدن از ما به بیرون از خودمان صادر می شود و همه آنچه را که بواسطه شنیدن و دیدن و خوردن و لمس کردن در درونمان وارد میشود خوب بپائیم و حضور و مراقبتمان را در طی روز از انجام آنچه ناشایست صعود نفسانیمان است بیشتر نمائیم.
به طور کلی سکوت و کمتر حرف زدن تاثیر فراوانی در ایجاد زمینه ای مناسب برای تعقل در نیمه شب دارد چرا که هر چه اشتغال نفس در طی روز به کثرات بیشتر باشد و بدانها انس بیشتری یابد تفکر و تعقل و رسیدن به نقطه وحدت در دل شب برایش سخت تر خواهد بود. نه تنها سکوت بلکه باز داشتن و جلوگیری نفس از انجام هر کار غیر ضروری مانند رفتن به مکانهای مختلف صرفا برای وقت گذرانی و یا دیدن بسیاری از فیلمها و برنامه های تلوزیونی صرفا برای تفریح و سرگرمی به نوبه خود میتواند تاثیر فراوانی در عدم انس نفس انسانی با عالم وحدت و عدم ایجاد تفکر و تعقلی در خور شایسته خواهد داشت. لذا هر چه اشتغال نفس به کثرات کمتر باشد زمینه برای ورود وی به عالم معقولات بیشتر خواهد بود چرا که تعقل با تعلق سازگاری ندارد.
دوستان عزیز! خوب است بدانید از میان حالات مختلف نفس انسانی دو حالت است که بیش از حالات دیگر میتواند زمینه رسیدن انسان به خروج از عادات را فراهم سازد یکی از آنها تفکر در مورد اسرار و حقایق نفس خود و جهان پیرامونمان است که به حق تاثیر شگرفی در خروج انسان از عادات و روزمره گی هایش دارد و حالت دوم ترس شدید و مفرط است. اگر ترس بسیار شدیدی برای شخص ایجاد شود فاصله انسان به عالم وحدت کمتر می شود. چرا که ترس زیاد باعث می شود بسیاری از آنچه را که انسان در طی سالیانی با آنها خو و عادت کرده بود به یکبارگی از حالت عادی خود خارج شده و صورتی غیر از آنچه تا کنون داشت برایش جلوه گر سازد.
برای بسیاری از مردمان این حقیقت پیش می آید که در هنگام ترس شدید، درخواب یا بیداری، به یک لحظه اموری را ادراک کرده اند که زبان از گفتن آنها عاجز و قاصر است. گاه با یک ترس شدید چشم انسان نسبت به حقایقی که تاکنون از دیدنشان عاجز بود باز می شود.
البته از این دو حالت آنچه را که در آیات و روایات به ما برای رسیدن به حالت خروج از عادات توصیه شده است حالت تفکر است چرا که حالت ترس همیشه سوق دهنده انسان به ادراک حقایق عالم نیست، بلکه از آنجا که منشا ترس در بسیاری از افراد ممکن است بازیگریهای وهم و خیال بوده باشد این چنین ترسی نه تنها نمیتواند انسان را به مشاهده حقایق و عالم وحدت نزدیک کند بلکه او را به جهت واقعی پنداشتن امور موهوم و باطل، از ادراک حقایق باز میدارد.
در حقیقت آنچه برای عموم مردم در حالت موت طبیعی موجب خروج از عادات می شود و چشم ایشان را نسبت به بعضی حقایقی که پیرامونشان را احاطه کرده باز میکند حالت ترس است. ترس زیاد شخص برای انتقال به عالمی دیگر در هنگام موت طبیعی، به یکباره موجب می شود چیزهایی را در اطراف خود ببیند که کسانی که در اطراف او نشسته اند از دیدن و شنیدن آنها عاجز هستند. لذا میتوان گفت ترس مفرط در موت طبیعی و غیر ارادی زمینه ساز خروج از عادات است و تفکر و تعقل در موت ارادی و اختیاری زمینه ساز این مهم می باشد.
دوستان خوبم!
اعتقاد این حقیرِ سراپاتقصیر این است بزرگترین حسرتی که گریبانگیر همه ما انسانها پس از مشاهده حقایق عوالم پس از مرگ می شود جهل به معرفت نفس و حقیقت خودمان است آنجا که میبینم محور اصلی همه اعتقادات معنوی انسان ساز، از جمله توحید و ایمان به آخرت و حشر و نشر ارواح و اجساد و شناخت نبی و امام و اسماءالله همه و همه در گرو معرفت نفس است. معرفتی که اکثر انسانها از آن غافلند و عمری را در فراموشی این مهم سپری میکنند. و همین امر بزرگترین شقاوتها و ناکامی های دنیا و آخرت را برایشان به ارمغان می آورد.
آنچه موجب صلاح و رستگاری انسان در دنیا و آخرت میشود قرب انسان به خداوند متعال است و این قرب الهی متفرع بر شناخت و معرفت به حضرت پروردگار است و این معرفت و شناخت به حضرت حق جز با معرفت نفس و شناخت حقیقت خودمان میسر نمیشود که پیغمبر خاتم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
«من عرف نفسه فقد عرف ربه» هر که خود را شناخت پروردگارش را شناسد.
و حکیمی چون ملاصدرا در رساله سه اصلش معتقد است اگر این معرفت به رب حاصل نشود انسان را هیچ برتری نسبت به چهار پایان نیست و با آنها برابر است بلکه به حکم«ُاولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» از حیوانات نیز فروتر خواهد بود چرا که انسان با قوت عقل و فوق عقلش توان قرب و معرفت به حق را دارد ولی حیوانات از اصل خلقت خود فاقد این قوت و توان هستند. چنین کسانی در روز قیامت کور دل محشور می شوند«صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لا يَرْجِعُونَ» و حق تعالى در حق ايشان گويد «نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ» یعنی ایشان خدا را فراموش کردند و این فراموشی همان فراموشی به حقیقت خودشان است.
آن که کمی از علم منطق بهره مند است آگاه است که همین فرمایش خداوند که فرمود«نَسُوا اللَّهَ فَأَنْساهُمْ أَنْفُسَهُمْ» به منزله عكس نقيض «من عرف نفسه فقد عرف ربه» است و هر دو بیان در صدد القای یک حقیقت هستند. زیرا هرگاه فراموشى خدا سبب فراموشى نفس است تذكر و معرفت نفس نیز موجب تذكر و معرفت رب خواهد بود و تذكر رب خود موجب تذكر انسان نسبت به نفس خودش می شود. لذا خداوند در آیه دیگر فرمود: « فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ».
این که خداوند وعده فرمود اگر مرا یاد کنید من شما را یاد خواهم کرد، از آن رو است که ذکر و معرفت به رب ملازم با ذکر و معرفت به نفس است و آنکه ذکر و معرفت به نفس روزیش شود ذکر و معرفت به رب روزیش شده است لذا آن جا که فرمود: «اذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ» مراد از ذکر الله، همان معرفت نفس و مراد از «کثیرا» اهتمام دائمی انسان در تمامی ساعات زندگیش نسبت به این امر مهم یعنی همان معرفت نفس است چرا که معرفت به نفس عین معرفت رب و موجب قرب انسان به خداوند و علت ذکر حقیقی وی است.
بسم الله الرحمن الرحیم
با سلام و عرض خسته نباشید
چیزی که حقیر تا الان برداشت کرده این بوده است که اگر خداشناسی را پایان کار بگیریم، خودشناسی مبنا و پایه کار است. با این اوصاف، چه اختلافی بین شیوه های مختلف خودشناسی است که یکی به خودپرستی می رسد، یکی به دگرپرستی، آن دیگری به خداپرستی و ... ؟
و یا اصلاً حقیر بد برداشت کرده و «نفس» در معرفت نفس، غیر از «نفس» در نفسپرستی و ... است؟
چیزی که حقیر تا الان برداشت کرده این بوده است که اگر خداشناسی را پایان کار بگیریم، خودشناسی مبنا و پایه کار است. با این اوصاف، چه اختلافی بین شیوه های مختلف خودشناسی است که یکی به خودپرستی می رسد، یکی به دگرپرستی، آن دیگری به خداپرستی و ... ؟ و یا اصلاً حقیر بد برداشت کرده و «نفس» در معرفت نفس، غیر از «نفس» در نفسپرستی و ... است؟
با عرض سلام خدمت دوستان بزرگوارم
در مورد این سوال جناب salman14 باید بگویم غایت و نهایت معرفت و شناخت نفس، ادراک عدم استقلال و عدم گسیختگی نفس از خالقش بوده و موجب مشاهده ارتباط تنگاتنگ بین نفس و رب می شود. یعنی آنکه درست در معرفت نفس تحقیق کند و آن را آنگونه که شایسته است بشناسد به سرّ معنای آیه شریفه «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ» (ق/16)- ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم_ دست خواهد یافت و خواهد فهمید که ما هر چه کمال و وصف نیکوی وجودی که در خود داریم از اوست و هیچ نحوه جدایی بین کمالات ما با کمالات حق وجود ندارد آنچه از اوصاف کمالیه در ما مشاهده می شود در حقیقت رشحه هایی از کمالات بی منتهای الهی است.
به تعبیر دیگر معرفت نفس، انسان را به توحید صمدی قرآنی سوق میدهد و معنای حقیقی توحید رابرایش جلوه گر می سازد. آنکه نعمت معرفت نفس عائدش شود نه تنها به رذایلی چون خود پرستی و دیگر پرستی مبتلا نمیشود بلکه با شناخت حقیقت خود به فقر و عجز ذاتی خود پی میبرد و به عیان می یابد که هرچه خیر و کمال است از اوست بلکه خود اوست.
دوست گرامیم جناب استاد در مورد معنای حقیقی توحید صمدی قرآنی مطالب مفیدی را در همین سایت مرقوم فرموده اند که همه دوستان خوبم را به مطالعه و اندیشه در آنها توصیه میکنم.
http://www.askdin.com/thread21762.html
دوستان اجازه دهید برای شناخت بیشتر نفس انسانی قوایی که در آن وجود دارد را توضیحی اجمالی دهیم چرا که مطالبی که در آینده در مورد معرفت نفس ارائه خواهیم کرد متفرع بر شناخت قوای نفس می باشد.
نفس انسانی بطور کلی دارای قوای نباتی و قوای حیوانی و قوای انسانی است.
قوای نباتی قوایی هستند که موجب رشد و پرورش جسم انسانند و این قوا به شکلی دیگر در همه نباتات (گیاهان) وحیوانات وجود دارد.
قوای نباتی را که نباتی می گویند نه بدین جهت است که اختصاص به نفس نباتی(گیاهان) دارد چرا که همچنان که گفتیم این قوا در انسان و حیوان نیز موجود است لذا علت نامیده شدن این قوا به نباتی اختصاص آن به نفس نباتی نیست بلکه به این خاطر است که قوای نباتات(گیاهان) به این قوا منحصر می شود و گیاهان بیش از این قوا را ندارند.
اما قوای نباتی به صورت کلی به سه قسم قوای غاذیه، قوای نامیه، قوای مولده تقسیم می شوند که هر یک از این قوای غاذیه و نامیه و مولده خود دارای اقسامی می باشند که در ادامه آنها را توضیح خواهیم داد.
قوه غاذيه در انسان و حیوان قوهاي است كه غذا را شبيه عضو غذا گيرنده، نموده و آن را به جاي مقداري كه از عضو تحليل رفته قرار ميدهد و به عضو ميچسباند.
به عبارت دیگر قوه غاذيه قوهاي است كه در مادة غذا تصرف ميكند و به هر عضوي به فراخور نیاز و احتیاج آن غذا ميدهد به گونه ای كه این قوه، غذا را شبيه عضو غذاگیرنده نموده و آن را به عضو ميچسباند. نبود قوای غاذیه موجب عدم بقاي نبات و حيوان و انسان است چرا براي دوام بقاي شخص همواره باید قوایی باشد تا به اعضای بدن و جسم غذارسانی کند.
جناب علامه ابوالحسن شعراني در بیان این قوه می فرمایند:
«چون عنايت الهي به بقاي نفوس تعلّق گرفته است كه محتاج به بدن است و بدن مركب از عناصر گوناگون كه مضاد يكديگرند و پيوسته هر يك ديگري را تباه ميسازد، خداي تعالي به نفس قوت داد كه بتواند نقصان عناصر و اجزاي بدني را جبران كند و تباهي آن را تلافي كند و آن قوه را غاذيه نامند.»(ترجمه و شرح بر كشف المراد، ص 264)
با کمی دقت معلوم ميشود كه قوه غاذيه در انسان و حیوان صاحب افعال سهگانه است؛ يكي آن كه ماده خاصی از غذا را كه بايد شبيه به عضو غذا گيرنده باشد بدست ميآورد، دوم اين كه آن ماده را به عضو غذا گیرنده ميچسباند و سوم اين كه آن ماده را شبيه عضو ميگرداند.
پس خلاصه اين شد كه غاذيه قوهايست كه غذا را تغيير ميدهد و شبيه بدن خورنده غذا ميسازد تا جایگزین اجزاي تحليل رفته قرار گیرد.
خوب است بدانید قوه غاذیه به تنهايي قادر به افعال خود نمی باشد، بلكه غاذیه نیز براي انجام افعال خود نيازمند به چهار قوة ديگر است كه عبارتند از: قوة جاذبه، قوة ماسكه، قوه هاضمه و قوه دافعه. به تعبيري اين چهار قوة جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه، به عنوان خادمان قوه غاذيه بشمار ميآيند.
اما برای آگاهی بیشتر از کار این چهار قوه خدمتگذارِ قوه غاذیه گوییم:
قوه جاذبه: قوهاي است كه غذاهاي وارد در بدن را جذب بدن ميكند زيرا غذا خودبهخود و بدون قوه ای كه آن را به سوي عضو بكشاند هرگز نميتواند جذب بدن شود. پس در هر عضوي قوة جاذبهاي است كه غذاي خود را جذب مينمايد.
قوه ماسکه: قوه ای است در هر یک از اعضا که غذای جذب شده را نگه میدارد تا پس از هضم کامل، شبیه عضو غذاگیرنده شود و اگر این قوه نباشد، از آنجا که غذای جذب شده شیئی سیال و روان است، در کنار عضو، ثابت قرار نمی گیرد ولذا نیازمند به قوه ای است که به صورت قسری و اجباری، غذا را در کنار عضو غذاگیرنده نگه دارد تا پس از هضم به همان عضو بچسبد.
قوه هاضمه: قوه ای است که غذای جذب شده و نگه داشته شده در کنار عضو را جدا جدا و رقیق و سپس غلیظ و آماده پذیرش مزاج خاص عضو مینماید. وجه احتياج غاذيه به هاضمه آن است كه غذاي جذب شده، نمیتواند به صورت عضو خاصی در آید مگر بعد از این كه استعداد عضو شدن را پیدا کند و اين استعداد حاصل نميشود مگر بعد از اين كه قوام و مزاج او چنين صلاحيتي پيدا كند و مزاج و قوام هرگز چنين صلاحيتي نمييابد مگر به واسطه قوهاي كه اجزايِ غذايِ جذب شده را پراکنده و رقیق و سپس غليظ و آماده پذیرش مزاج خاص نمايد و آن قوّه هاضمه است. به عبارت ديگر هاضمه قوهاي است كه آنچه را جاذبه و ماسكه جذب و مَسك نمودهاند به قوامي استحاله ميكند و آن را آماده پیداکردن مزاجي شایسته عضو خاص ميسازد.
قوه دافعه: اما از آنجا که كه هر غذايِ جذب شده ای مركب از دو جزء مفید و غير مفید ميباشد، پس ضرورتا در هر عضوي فضله و جزء غیرمفیدی باقي ميماند كه نياز به دفع آن است، چراكه باقی ماندن فضله و جزء غیرمفید باعث عفونت و فساد بدن می باشد، اینجا است که حکمت بالغه الهی برای غاذيه خادمي ديگر به نام قوة دافعه در نظر گرفته که فضله و اجزای غیر مفید غذا را از بدن دفع نماید.
نتیجه آنکه قوای غاذیه در بدن تشکیل یافته از چهار قوه جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه است.
تا کنون گفتیم که قوای نباتی در انسان شامل قوای غاذیه و نامیه و مولده می شود. قوه غاذیه را بیان نمودیم و گفتیم که آن نیز متشکل از چهار قوه جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه است. اکنون به بیان قوه نامیه دومین قوه از قوای نباتی می پردازیم.
قوة ناميه يا قوة مربّيه قوهاي است كه غذا را بصورت متوالی به تمامی اجزای بدن میرساند و موجب افزایش سه بعد طولی و عرضی و عمقی جسم مي شود تا جسم از ناحیه این توازن به تمام بالندگي و تناسب حقیقی خود برسد.
در حقیقت از ناحیه قوه نامیه است که به هریک از اجزای بدن چون قلب و مغز و استخوان و معده و کبد و کلیه و شش و حتی موی و ناخن به اندازه مورد نیازشان غذارسانی میکند و از راهیابی غذای بیش از اندازه به هر یک از اعضا جلوگیری میکند.
سوال اینجاست که اگر به راستی غذاهاي جذب شده به واسطة قوه جاذبه، صرفا با قوای غاذیه تبديل به اجزای بدنی ميشد و هرگز قوهاي بنام ناميه نبود که به تناسب هر یک از اعضا و مقدار نیاز خاصشان غذارسانی کند و موجب رشد و نمو فرد در سه بعد طولی و عرضی و عمقی وی شود، چه پیشامدهای غیر قابل تصوری برای جسم انسان پدید می آمد و چه قامت زشت و غیر قابل تحملی برایش بوجود می آمد. اين چه حقيقتي است كه براي زيبايي و تناسب قامت افراد، ناميه را ملازم غاذيه قرار داده است؟
ناميه چه ميدانست كه بايد به موي سر بيش از مويِ مژگان چشم غذا دهي كند؟ ناميه چه ميدانست كه بايد به ريشه ناخنها كمتر از سرِ آنها غذا دهد؟ اگر قرار بود ناخنها در ريشه خود نیز رشد طولي داشته باشند نهايتاً ميبايست ناخنها در عمقِ گوشتها نفوذ كرده و موجب اختلالات عضوي گردند.
ناميه چه ميدانست كه انگشتان دست و پا را بدين تناسب غذا دهي كند كه هر كدام نسبت به ديگري بيش از اندازه دراز يا كوتاه ظاهر نشوند؟ و هزاران هزار سؤال ديگر كه در مورد اين قوا مطرح است...
با عرض تشکر از کارشناس محترم اویس بابت بحث کلیدیشان.
مراد از معرفت نفس کدام نفس هست؟ خود دانی یا خود عالی؟ فطرت یا جسم؟ یا که هردو؟
من مم باب تفسیر معرفت نفسی آیات قرآن(تفسیر با معرفت نفس) مطالبی مفید این موضوع شنیدم که با اجازه ی اساتید عرض میکنم.
مراد از معرفت نفس کدام نفس هست؟ خود دانی یا خود عالی؟ فطرت یا جسم؟ یا که هردو؟
با سپاس از جناب MeHraNZO313 بخاطر قدردانی و استقبالشان از این مباحث
مراد از نفس همان روح و روانی است که مربی و اداره کننده جسم و تن ما میباشد اما اینکه حقیقت آن چیست در این سلسه دروس در پی کشف حقیقت و عمق معنای آن هستیم تا انشاالله در آینده بیشتر به حقیقت آن نزدیک شویم.
شما نیز اگر مطلب مفیدی در این باره دارید بفرمائید تا همه ما استفاده کنیم.
جهت رفع خستگی و تنوع، اشعاری را از جناب علامه حسن زاده آملی تقدیم محضر عزیزانم میکنم و سپس به ادامه بحث میپردازم. ایشان در غزلي بنام «من كيستم» چنين دُر فشاني نموده اند:
اي دوستـان مهـربــان مـن كيستـم مـن كيستم
اي همـرهــان كـاروان مـن كيستـم مـن كيستم
ايـن است دائـم پيشهام كـز خويش درانديشـهام
گشتــه مـرا ورد زبـان مـن كيستـم مـن كيستم
لفظ حسـن شـد نـام من از گفت باب و مـام من
گـر نـام خيـزد از ميـان مـن كيستم مـن كيستم
بگذشتهام از اسم و رسم مر خويش را بينم طلسم
آيا شـود گـردد عيــان مـن كيستـم مـن كيستم
اين درس و بحث و مدرسه افـزود بر من وسوسه
در انسجام جسم و جان مـن كيستـم مـن كيستم
اي آسـمــان و اي زميـن اي آفـتــاب آتشيــن
اي ماه و اي استـارگـان مـن كيستـم مـن كيستم
اي صاحـب دار وجـود اي از تـو هر بود و نمود
در ايـن جهـان بيكـران مـن كيستـم مـن كيستم
اي واقـف ســرّ و عيـان اي آشـكــارا و نهـان
از بنـد رنجـم وارهــان مـن كيستـم مـن كيستم
تا كي حسن نالد چو ني تا كي بمويد پـي به پـي
گويـد به روزان و شبـان مـن كيستـم مـن كيستم
اكنون بازميگرديم و به تشريح باقي قواي نباتي ميپردازيم.
با سپاس از جناب mehranzo313 بخاطر قدردانی و استقبالشان از این مباحث
مراد از نفس همان روح و روانی است که مربی و اداره کننده جسم و تن ما میباشد اما اینکه حقیقت آن چیست در این سلسه دروس در پی کشف حقیقت و عمق معنای آن هستیم تا انشاالله در آینده بیشتر به حقیقت آن نزدیک شویم.
شما نیز اگر مطلب مفیدی در این باره دارید بفرمائید تا همه ما استفاده کنیم.
باسلام و تشکر فراوان از مطالب آموزنده تان
بنده از اینکه فرمودید قوه نامیه در گیاه و حیوان و انسان هست و بخشی از نفس است برداشت می کنم که نفس هم شامل جسم می شود و هم روح ! چون می دانیم که مثلا قوه هاضمه همان دستگاه گوارش است .پس منظور این جمله چیه؟
"مراد از نفس همان روح و روانی است که مربی و اداره کننده جسم و تن ما میباشد "
مطلب دیگر اینکه در صورت امکان منابعی معرفی کنید که ما هم همزمان مطالعه داشته باشبم.
خداخیرتون بده.
باسلام و تشکر فراوان از مطالب آموزنده تان
بنده از اینکه فرمودید قوه نامیه در گیاه و حیوان و انسان هست و بخشی از نفس است برداشت می کنم که نفس هم شامل جسم می شود و هم روح ! چون می دانیم که مثلا قوه هاضمه همان دستگاه گوارش است .پس منظور این جمله چیه؟ "مراد از نفس همان روح و روانی است که مربی و اداره کننده جسم و تن ما میباشد "
مطلب دیگر اینکه در صورت امکان منابعی معرفی کنید که ما هم همزمان مطالعه داشته باشبم.
خداخیرتون بده.
با عرض سلام خدمت سرکار محترم besharat امیدوارم شما و دیگر دوستان درمسیر کسب کمالات انسانی موید به تائیدات الهیه باشید.
در مورد بخش اول سوالتان باید بگویم که نفس شامل جسم و روح نمیباشد بلکه اساسا نفس مجرد است و نه تنها جسمیت بلکه هیچ یک از آثار و عوارض ماده را ندارد. همچنین قوه هاضمه همان دستگاه گوارش نیست دستگاه گوارش بخشی از جسم انسان است که بواسطه قوه ای نفسانی به نام هاضمه در بدن کار انجام میدهد نه اینکه هاضمه همان دستگاه گوارش باشد. در حقیقت تمامی این قوایی که اکنون در نفس انسانی بیان مینمائیم از شئون نفس انسان بوده وهمگی مجرد هستند، اما در عین حال تمامی این قوای مجرد از ماده، افعال خاص خودشان را بواسطه آلات و ادوات مادی انجام میدهند مثل هاضمه که فعل خاص خود را بواسطه دستگاه گوارش انجام میدهد و مانند مولده که فعل خاص خودش را بواسطه انثیین و بیضه انجام میدهد. انشاء الله در آینده پس از تشریح قوای نفس به ذکر تجرد نفس و مغایرت آن با جسم و بدن میپردازیم و وبراهین موجود در این رابطه را نیز بیان می کنیم تا مطلب واضح تر شود.
البته لازم به ذکر است که یک تفاوت اندکی بین روح و نفس هست که ما اکنون به جهت سردرگم نشدن خوانندگانِ محترمِ این بحث، از ذکر آن پرهیز کرده و فعلا نفس را همان روح معرفی نمودیم تا انشاء الله کمی جلوتر رویم و در این مورد نیز عرائضی تقدیم بداریم.
اما در مورد بخش دوم سوالتان از میان کتابهای موجود در معرفت نفس، بهترین کتابی که به زبان روان حاوی علوم و حقایق فراوان باشد و مورد استفاده همگان قرار گیرد کتاب دروس معرفت نفس علامه حسن زاده آملی است.
دروس معرفت نفس که شامل امهات مسائل حکمت اسلامی درباره انسان است دربردارنده 150 درس در شناخت گوهر آدمی است که مطالبی چون واقعیت و غایت داشتن مشهودات خارجی و حرکت جوهری و تبیین خیر و شر در هستی و مفارق بودن نفس وقوا ونشئات آن و حدوث جسمانی نفس و بقای روحانی آن وکیفیت سیر آدمی در مراتب و مدارج روحانی و نحوه تدبیر نفس نسبت به بدن و احوال نفس در حیات پس از مرگ از جمله کلیدی ترین مطالبی است که در این کتاب شرف گرد آمده است.
کتاب «قوای انسان و ارتباط آن با نفس» از آقای محمدعباسزاده جهرمی نیز می تواند مفید واقع شود. این کتاب، کتابی درسی برای دانشجویان بهشمار میآید که در حوزه شناخت به رشته تحریر در آمده است. نویسنده این اثر با ایجاد پیوندی میان دین و فلسفه و در حقیقت به اتکای دستیافتههای متون فلسفه اسلامی پارهای از اصطلاحات حوزه شناخت نفس را میکاود و با استناد به سخنی از ملاصدرا، شناخت ذات و افعال نفس را نردبانی برای شناخت ذات و افعال خدا میداند و به تحقیق در این باره می پردازد.
در ادامه مطالبی که در شناخت قوای نفس انسانی تقدیم محضرتان نمودیم گوئیم که تا کنون به اجمال توضیحاتی را پیرامون قوای غاذیه و زیر مجموعه آن که جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه بود و نیز مطالبی را پیرامون نامیه به عنوان دو قوه از قوای نباتی خدمتتان تقدیم نمودیم. در ادامه به ذکر سومین قوه و اخرین قوه از قوای نباتی به نام قوه مولده می پردازیم.
قوه مولده در انسان دو نوع است؛
يك نوع آن قوه ای است که بخشی از ماده غذايي را كه زن و مرد مصرف كردهاند را تبدیل به منی میکند تا از آن ماده، شخص ديگری از همان نوع انسان پديد آید. قوه ای را که در نفس وظیفه اش تبدیل ماده غذایی به منی است را «مولّده» يا «مغيّره اولي» می گويند.
اما نوع ديگر مولّده در مني، وظیفه اش این است که که در ماده منی به حسب هر عضوي از اعضای بدن انسانی مزاج و قوه ای خاص ترتيب ميدهد، يعني مثلاً براي هر يك از عصبها و استخوانها و شريانات مزاجي كه مناسب بدانهاست قرار ميدهد که در اين هنگام به اين قوه «مصوّره طابعه» (به معني نقشبند و صورتگر) يا «مغيره ثانيه» گويند.
نكتهاي مهم اين است كه «مصوّرة طابعه» در اين جا غير از قوه دیگر در نفس به نام «مصوّره» است كه مراد از آن مصوره چنان که بعدا خواهیم گفت قوه خیال است.
حکما و اطبایی چون جناب بوعلی سینا و زکریای رازی معتقدند كه خميرة اصلي «منی» از مغز سر پديد ميآيد، سپس مادة توليد شده از دو رگِ پشت گردن به نخاع رفته و از آن جا به «كليه» وارد ميشود و بعد از «كليه» به «مثانه» ميرود. در اين مسير تمامي اعضاء، مقداري از آن مواد غذايي را كه تبديل به عضو خود كردهاند، به اين خميرة مني داده و با آن در ميآميزند. آميختة آن خميره با مواد غذاييِ تك تك اعضاء در مثانه تبديل به مادة مني ميشود و لذا مني قابليت تبديل شدن به همة اعضاء را دارد، چرا كه تمامي اعضا براي ساختن آن دخالت داشتهاند، لذا همين امر باعث شده كه پس از خروج مني، كل اعضاء احساس ضعف و سستي كنند.
سلام علیکم
استاد اویس ما پیگیر کلام شمائیم
اگر این بحث تمام شده لطفا باب جدیدی در معرفت نفس باز کنید .
با عرض سلام و ادب خدمت همه دوستان و با تشکر از همه عزیزانی که لطف فرموده و پیگیر این سلسله مباحث هستند امیدوارم خداوند سبحان یکایک شما را در صراط مستقیم خود شناسی و خود سازی موفق و موید بدارد و ما را نیز به یمن تعالی وجود مبارک شما گوشه چشمی عنایت کند.
تا کنون در مبحث تشریح قوای نفس ناطقه انسانی توفیق آن داشتیم که پیرامون نفس نباتی و قوای آن عرائضی را به اختصار خدمتتان تقدیم نمائیم.
در ادامه به ذکر قوای نفس حیوانی می پردازیم.
قوای حیوانی به دو بخش قوای مدرکه و قوای محرکه تقسیم می شوند.
قوای مدرکه قوایی هستند که در نفس انسان و حیوان وظیفه ادراک اشیاء گوناگون را به عهده دارند وقوای محرکه قوایی هستند که در انسان و حیوان وظیفه تحریک و به حرکت در آوردن انسان را بر عهده دارند.
قوای مدرکه در انسان و حیوان به دو بخش حواس ظاهری و حواس باطنی تقسیم می شوند.
حواس ظاهری عبارتند از: بينايي (باصره)، شنوايي (سامعه)، بويايي (شامه)، لمسايي(لامسه)و چشايي (ذائقه).
و حواس باطني عبارتند از: حس مشترك، خيال، متصرّفه (متخيّله)، واهمه و حافظه.
نکته ای که در اینجا ذکرش ضروری است این است كه طبق مبنای شریف جناب ملاصدرا در حکمت متعالیه قواي ادراكي نفس حيواني، اعم از حواس باطني و ظاهري، مطلقا غير جسماني است و در محلي مادي حلول نكرده اند یعنی چنین نیست که حواس ظاهری مانند بینایی در جسمی به نام چشم و حواس باطنی چون خیال در مغز سر حلول کرده باشد. البته وجود اندامهاي حسي مانند گوش و چشم براي انجام افعال حواس ظاهري و بخشهاي گوناگون مغز براي انجام افعال حواس باطني لازم است؛ اما همه آن اعضا و جوارح به عنوان آلتی برای فراهم کردن زمينه ادراك قوای نفس هستند، نه اينكه این اعضا و جوارح، خود عمل ادراك را تحقق بخشند. در حقیقت وجود اعضا و جوارحی چون چشم و مغز براي تحقق ادراك حسي، به منزله وجود عينك و دوربين است. اگر چشمان كسي آسيب ديده باشد، با استفاده از عينك، اختلالي را كه در اندام حسياش ايجاد شده است، برطرف ميسازد، نه اينكه اين ابزار عمل ادراك را تحقق بخشند.
اولین قوه از قوای ظاهری حیوانی قوه لامسه است «لامسه» کلمه ای عربی است که در فارسی به همین قوه «پرواس» می گویند. و مراد از آن، قوهاي است كه به واسطه اعصاب در تمامی پوست و بيشتر گوشتهای بدن پخش شده است،و به واسطة آن از فرق سر تا پنجة پا، همه اعضا و جوارح، از كيفياتِ گوناگون، اعم از اموری که موجب لذت انسان و حیوان است و یا اموری که موجب نفرت و انزجار انسان و حیوان می شوند، متأثّر ميگردند.
وجودِ لامسه براي حيوان، و بالطبع برای انسان، ضروري است همان طور كه وجود قوه غاذيه براي گیاهان ضروري بود. لذا حيوان بدون لامسه حيوان نميگردد. به همين خاطر چه بسا با نبودن ساير قوا، حيوانيت باقي بماند اما با فقدان لامسه حيوان لحظهاي باقي نخواهد ماند، زيرا مزاجی که در حيوان موجود است از كيفياتی تحقق می یابد که قابل لمس می باشند و فساد مزاج نیز وابسته به اختلال همان كيفيات ميباشد، پس براي حفظ آن مزاج و دوری از كيفيات نامطلوب، حیوان بايد قوه ای داشته باشد که کیفیات فاسد و نامطلوب را ادراك نماید و آن ادراك، بواسطه قوه لامسه صورت ميگيرد و این قوه در همة اعضا انتشار يافته و حكمت الهي بر آن است كه هيچ حيواني از آن خالي نباشد. لذا قوه لامسه را پيش قراول نفس خواندهاند، بدين جهت كه حیوان بواسطه آن قوه امور فاسد را دفع و امور نافع را جذب ميكند، به عبارت ديگر لامسه ديدبان نفس است كه به واسطه حیوان و انسان از گرما و سرما و رطوبت و خشکی و زبری شدید دوري مي جوید
خوب است بدانید در میان اعضا و جوارح انسان وحیوان، اعضايي هستند كه به حكمت الهي قوه لامسه در آنها وجود ندارد و آن اعضاء عبارتند از: كليه، كبد، طحال، شُش و استخوانها.
حكمت عدم وجود لامسه در «كليه» اين است كه «كليه» محل عبور فضولات تند و تیز است لذا اگر در کلیه، لامسه ميبود از عبور فضولات اذيت شده و دچار سختي می شد.
حكمت عدم وجود لامسه در كبد يا جگر اين است كه كبد محل بوجود آمدن اخلاطی چون صفرا و سودا است. اگر در كبد لامسه ميبود در هنگام تماس اين اخلاط با کبد، انسان احساس گزش به او دست میداد.
حكمت عدم وجود لامسه در طحال اين است كه طحال محل ریزش فضولاتی است که بسیار تند و تیز و ترش مزه می باشد اگر کبد لامسه داشت از ریزش این اخلاط در آن، دچار ناراحتی می شد.
حكمت عدم وجود لامسه در شُشها اين است كه ششها حركات مداومی براي خنك كردن قلب دارند، که اگر قوه لامسه در آنها بود از این حرکات مداوم خود احساس خستگي شدید به آنها دست میداد. اگر چه در غشاء و پوستة هر يك از اين اعضاء، لامسه قرار داده شده تا آفاتي را كه بدانها عارض ميشود ادراك نموده و موجبات دفع آن را فراهم آورند.
از ديگر اعضايي كه لامسه در آنها نيست استخوانها ميباشند. در استخوانها لامسه نيست بدين جهت كه آنها تکیه گاه و ستون بدن هستند و سنگيني بدن بر آنها ميباشد. اگر قرار بود براي آنها حس لامسه باشد، حمل نمودن بدن آنها را دچار سختي و اذيت ميكرد.
اما عدهاي ديگر گفتهاند براي استخوانها نيز احساس ميباشد و نشانه آن زماني است كه خستگي بر انسان عارض ميشود. تا جايي كه اگر اين احساس زياد شود موجب احساس درد ميشود.
باسلام وعرض ادب خدمت استاد بزرگوار جناب آقای اویس؛
فرمودید:"طحال محل ریزش فضولاتی است که بسیار تند و تیز و ترش مزه می باشد اگر کبد لامسه داشت از ریزش این اخلاط در آن، دچار ناراحتی می شد. "
........مزه مربوط به چشایی است،چه ارتباطی به لامسه می تواند داشته باشد؟(حس چشایی هم جزء لامسه است؟؟!تند و تیز؟!)
........فرمودید: این قوا متعلق به نفس است که توسط ابزارهای مادی(جسم) عمل می کند،ابزار قوه لامسه اعصاب است،پس می توانیم نتیجه بگیریم هر عضوی که عصب دارد ،لامسه دارد و عکس مطلب یعنی :عصب ندارد-->لامسه ندارد ؛مثلا نتیجه می گیریم ناخن لامسه ندارد ... اما گویا در تقسیم بندی که بیان نمودید معیار چیزهای دیگری است!
........ فکر می کنم پاسخ این سوال دو سوال دیگر بنده را نیز جوابگوست و آن این که آیا لامسه همان لامسه ایست که ما می شناسیم و معمولا در کتاب های زیست معرفی می شود یاخیر(گسترده تر است یا اشتراکاتی دارد)
باتشکر از بیانات ارزشمندتان( هرچند فاصله زمانی زیادی بین پست هاست اما باعث می شود بیشتر قدر مطالب را بدانیم چرا که با زحمت بدست می آیند!!)
باسلام وعرض ادب خدمت استاد بزرگوار جناب آقای اویس؛
فرمودید:"طحال محل ریزش فضولاتی است که بسیار تند و تیز و ترش مزه می باشد اگر کبد لامسه داشت از ریزش این اخلاط در آن، دچار ناراحتی می شد. " ........مزه مربوط به چشایی است،چه ارتباطی به لامسه می تواند داشته باشد؟(حس چشایی هم جزء لامسه است؟؟!تند و تیز؟!) ........فرمودید: این قوا متعلق به نفس است که توسط ابزارهای مادی(جسم) عمل می کند،ابزار قوه لامسه اعصاب است،پس می توانیم نتیجه بگیریم هر عضوی که عصب دارد ،لامسه دارد و عکس مطلب یعنی :عصب ندارد-->لامسه ندارد ؛مثلا نتیجه می گیریم ناخن لامسه ندارد ... اما گویا در تقسیم بندی که بیان نمودید معیار چیزهای دیگری است! ........ فکر می کنم پاسخ این سوال دو سوال دیگر بنده را نیز جوابگوست و آن این که آیا لامسه همان لامسه ایست که ما می شناسیم و معمولا در کتاب های زیست معرفی می شود یاخیر(گسترده تر است یا اشتراکاتی دارد)
باتشکر از بیانات ارزشمندتان( هرچند فاصله زمانی زیادی بین پست هاست اما باعث می شود بیشتر قدر مطالب را بدانیم چرا که با زحمت بدست می آیند!!)
با عرض سلام خدمت سرکار محترم جناب besharat و با تشکر فراوان به جهت استقبال و دقت نظر جنابعالی در این مبحث
فرمایش شما کاملا درست است رشته عصبهایی که در جای جای بدن فرش شده اند آلت ادراک قوه لامسه هستند و با اینکه خود قوه لامسه از قوای نفس است ولی بدون این آلت نمیتواند کار انجام دهد اما توجه داشته باشید که رشته های عصبی در اکثر اعضا حتی در اعضایی چون طحال و کلیه نیز تنیده و انتشار یافته اند منتهی به جهت ضعیف بودن رشته عای عصبی در این مواضع، حس لامسه ای هم در این اعضا وجود ندارد. پس اینکه فرمودید «هرکجا که عصب دارد لامسه هست وهر کجا که عصبی نیست لامسه ای نیست» به طور مطلق صحیح نمی باشد زیرا اعضایی هستند که رشته های عصبی در آنها وجود دارد اما به جهت ضعف این رشته ها لامسه وجود ندارد.
در مورد قوه لامسه نیز باید بگویم که تعریفی که حکما و اطبایی چون جناب بوعلی سینا و زکریای رازی در کتابهایشان از این قوه ارائه میدهند بسیار گسترده تر از اصطلاح قوه لامسه ای است که امروزه صرفا در سطح پوست ظاهری بدن، بدان اطلاق می شود یعنی اصطلاح اطبای سنتی در مورد لامسه مربوط به ادراک و احساس تمامی اعضا و جوارح ظاهری و باطنی می شود.
اما اینکه گفتیم «طحال از جمله اعضایی است که لامسه ندارد و این را نشانه ای از حکمت الهی دانسته ایم که به جهت ریخته شدن فضولات حاد و تند و تیزی می بایست لامسه نداشته باشد تا ادراک امور ناملایم نکند و موجب اذیت شخص نشود» نیز مطلبی است که حکما و اطبای سنتی در کتابهایشان بدان تصریح کرده اند.
و باید توجه داشت اینکه می گوئیم فضولات تند و تیز و ترش مزه ای در این عضو ریخته می شود مرادمان این است که ترشی و تیزی زیاد این فضولات در صورت وجود لامسه در این عضو، موجب گزش و سوزش بسیاری در طحال می شود که اگر این عضو لامسه داشت احساس گزش و سوزش درد و ناراحتی زیادی را برای شخص فراهم میکند.
یکی دیگر از قوای ظاهري انسان قوة باصره (بینایی) است.
از آنجا که بیش از هشتاد درصد اطلاعاتی که از محیط اطراف به دست می آوریم از راه چشم است وجود قوه باصره براي انسان بسیار لازم و تعیین کننده است . به تعبیر لطیف جناب سهل طبری دو چشم دو چراغ بدنند.
و همین شرافت وجودیش موجب شده که خداوند آنرا در بالای سر قرار دهد تا بواسطه آن انسان بر تمامی اطرافش اشراف داشته باشد و درست دیده بانی کند.
خوب است بدانید که اعصاب به اعتبار مبادی خود به دو قسم تقسیم می شوند؛ بعضی از اعصاب انسان از مغز سر و برخی دیگر از نخاع انشعاب یافته و به همه اعضای بدن انتشار می یابند حس و حرکت در بالای گردن یعنی در قوایی چون بینایی و شنوایی و بویایی و چشایی بواسطه اعصابی صورت می گیرد که از مغز انشعاب یافته اند و حس و حرکت پوست صورت و سایر اعضا از ناحیه اعصابی است که از نخاع سرچشمه پیدا کرده اند.
از مغز هفت زوج عصب می روید که مجموع آنها چهارده عصب می شود. یک جفت از این اعصاب هفتگانه مغز سر، حامل قوه باصره است
ادامه دارد...
در کتب طب سنتی همچون قانون بوعلی سینا آمده است اعصاب اجسام سفيد و نرم و قابل انعطافی هستند که بسیار سخت از هم پاره و جدا می شوند و فايده خلقت آنها به کمال رساندن اعضائی است که بالقوه صاحب حس و حركت می باشند. زيرا اعصاب در اعضا موجب حس و حركت آنها شده و سبب صدور ادراكات و حركات و کارهای گوناگون از صاحب اعضا ميشود و چون مبداء حس و حركتِ كل اعضاء، مغز است اعصاب آلت و وسیله ای برای مغزند در رساندن حس و حرکت به ساير اعضاء و آنچه موجب امتیاز و برتری حيوان از نبات و جماد می شود، همين حس و حركت ارادي و تحريك بواسطه اعصاب است.
و بايد دانست همة اعصاب در بدن تو پُر و غیر خالی اند جز دو عصب بينايي كه از مغز ميرويد و نيز عصب قضيب كه عصب اين دو عضو تو خالي ميباشد.
از مغز هفت زوج عصب ميرويد كه مجموع آنها چهارده عصب ميشود. يك جفت از اين اعصاب هفتگانه، حامل قوه بینایی است كه محل روئيدن آن دو عصب گودي جلوی مغز سر است
از آنجا دو عصب که در پهنا بزرگند و در طول کوتاهند، روئيده، يكي به طرف چپ و ديگري به طرف راست رفته و بدين ترتيب در نقطه ای به هم اتصال می یابند. يعني عصب روئيده از جانب چپ مغز به سمت راست ميآيد و عصب روئيدة از جانب راست مغز به سمت چپ ميآيد تا اين كه در محل پيشاني با هم تقاطع صليبي ميكنند.
عدهاي معتقدند كه پس از تقاطع ایندو عصب، عصبي كه از جانب راست مغز روئیده به جانب چشم چپ و آن كه از جانب چپ مغز روئیده به جانب چشم راست ميرود اما برخی دیگر همچون جناب حاجي سبزواري و علامه حسن زاده آملی برآنند كه اعصاب پس از تقاطع انعطاف يافته و عصبي كه از جانب راست مغز روئیده به چشم راست و عصبي كه از جانب چپ مغز روئیده به چشم چپ ميآيد.
وقتي اين دو عصب به نزديك چشم رسيدند شیار توخالی آنها وسيع ميگردد و حاوی رطوبت جليديه كه يكي از رطوبات سه گانه چشم است می شود. محلِ آلت اصلی قوة باصره در انسان، در حقیقت همان محل برخورد و ملاقات دو عصب روئیده از مغز است كه آن را «ملتقيالعصبتين» يا «مجمع النورين» گويند.
نوري كه از هر دو چشم وارد ميشود در اين موضع جمع شده و يكي ميشود، لذا دو چشم آن دو نور را يك چيز بدون هیچ تفاوتی ميبيند. و اگر ضربه و یا صدمه ای بر سر وارد شود و هر دو نور به يك دفعه بدان نقطه نرسند يك شيء دو شيء ديده ميشود، چنانچه چشم احول يكي را دو ميبيند.
خوب است بدانید از عجائب خلقت، وجود هفت پرده و سه رطوبت در چشم است، یعني هر چشمي مركب از ده جزء ميباشد.
آن سه رطوبت عبارتند از: رطوبت بيضيّه، رطوبت جليديّه، رطوبت زجاجيه. و آن هفت پرده عبارتند از: صلبيّه، مشيميه، شبكيّه، عنكبوتيه، عنبيّه، قرنيه و ملتحمه، كه اين طبقات هفتگانه و آن رطوبات سهگانه از دير باز در نظم و نثرِ ارباب قلم مشاهده ميشده است، چنان كه شاعر گفته است:
كرد آفريدگـار تعـالي از صنـع خويش
چشمـت به هفـت پرده و سه آب منقسم
صلب و مشيمه شبكيه، زجاجيه و جليد
پس عنكبوت و بيض و عنب قرن و ملتحم
و نيز حافظ شيرين سخن گفته:
اشـك حـرم نشين نهـانخانه مرا
زانسوي هفت پرده به بازار ميكشي
و اما توضيح هر يك از رطوبات سهگانه:
رطوبت بيضيّه رطوبتي است صاف كه در سفيدي و صفا و قوام همانند سفيدة تخم مرغ است و بعد از عنبيّه و پيش از عنكبوتيّه قرار دارد.
فايدة خلقتش این است كه مانع رسیدن نورهاي قوي به چشم می شود تا گرمي و نور بسيار, دفعةً به رطوبت جليديّه نرسد، بلكه به تدريج بدان برسد تا باعث اذيت و خشك شدن آن نگردد و نيز رطوبت بيضيّه مانع رسيدن رطوبت جليديّه به پردة عنبيّه و مانع صدمه عنبيّه از سفتی و خشونت جليديّه است.
رطوبت جليديّه رطوبتي است صافي که از سفیدی و نورانیت شبيه تگرگ و به شکل عدس, دو طرفش برآمده است و نيز در صفا و صیقلی بودن و شكل شبيه به شبنم منجمد است ، لذا از آن جهت كه شبيه تگرگ است آن را رطوبت برديّه(برد به معنی سرما) و از آن جهت كه شبيه شبنم منجمد است آن را رطوبت جليديّه خواندهاند.
جليديّه ميان دو رطوبت بيضيّه و زجاجيّه واقع است و فائده بودنِ آن در وسط، شرافت و رياست آن است، زيرا كه روح قوه باصره بالذات بدان تعلق دارد و اين كه تمامی اجزاي چشم براي خدمت و حفاظت آن مخلوق شدهاند و همگي سپری برای آنند.
بعد از رطوبت جليديّه رطوبت زجاجيّه است كه در صفا و غلظت و استحکام شبيه شيشة ذوب شده است و داراي رنگي سفيد اندك مايل به سرخي و مشتمل بر نصفِ زيرين جليديّه ميباشد و بعضي آن را مادة سريشيِ شفاف وصف كردهاند.
فايدة خلقت آن رسانيدن غذا است به جليديّه، زيرا تبدیل خون به جليديّه به طور دفعي ممكن نيست پس نياز به وجود شی متوسطي است ميان جليديّه و خون، كه آن زجاجيّه ميباشد.
و اما توضيح طبقات هفتگانه چشم:
«ملتحمه» نام طبقة نخستين از طبقات هفتگانه چشم است كه متصل به هوا است و اطراف قرنيه و ظاهر چشم را فرا گرفته تا هوا به چشم برخورد نكند. آن را «ملتحمه» نامیده اند زيرا التحام و اتصال طبقات و ساير اجزاء چشم بدان است. این طبقه همة اجزاء چشم را پوشانيده مگر قدري از وسط قرنيه كه آن به جهتِ نفوذ یافتن نور در چشم باز است.
طبقة دوم، «قرنيه» است و آن طبقهاي است محکم و شفاف و بيرنگ و مانند قرن (شاخ) برآمده ميباشد و از چهار پرده بسيار نازك ترکیب یافته است كه آن را «قشور القرنيه» گويند، پردة بيروني از همه محکم تر است زیرا متصل به ظاهر چشم و در معرض آفات است به طوری كه اگر آفتي به يكي از این چهار پرده رسد پرده ديگر سالم و قائم مقام آن باشد، و آن به منزلة چراغدانی است براي چراغ نور جليديّه كه مانع آفات خارجيه بر آن است.
طبقة سوم، «عنبيّه» است كه زير قرنيه واقع است. سطح ظاهری آن محکم است، به جهت آن كه متصل به قرنيه است، و سطح درونی آن نرم ميباشد. فايدهاش حفظ حدقه چشم است از رسیدن فضولات و نگهداری رطوبت بيضيّه از یخ زدن، چرا كه بعد از عنبيّه رطوبت بيضيه قرار دارد.
در وسط عنبيّه سوراخي است به نام حدقه و آن سوراخ روبروی رطوبت جليديه است كه نفوذ نور در آن ميباشد. طبقه عنبيّه در چشم افراد به رنگهای گوناگون است در بعضی به رنگ انگور، در بعضي سياه، در بعضي كبود و در بعضي شهلاء (ميش چشم) است.
طبقه چهارم «عنكبوتيّه» است كه بعد از رطوبت بيضيّه است و آن چون تار عنكبوت بسيار نازک است. عنكبوتيّه ميان جليديّه و بيضيّه قرار دارد. نازک بودن زیادش بخاطر آن است كه مانعِ خروج و دخولِ نور از چشم نباشد. بعد از عنكبوتيّه رطوبت جليديّه و بعد از رطوبت جليديّه رطوبت زجاجيّه قرار دارد.
طبقه پنجم «شبكيّه» است كه حاوی رطوبت زجاجيّه و جليديّه از پشت و حاوی طبقه عنكبوتيّه از جلو است همانند دربرگرفتن شبكه ای بر صيد، و از اين جهت آن را «شبكيّه» ناميهاند. و آن از هشت پردة جداگانه حاصل شده است، و آن تأثيرات حاصل از نور را گرفته، آنها را به عصب بصري منتقل نموده و آن نيز به مغز ميرساند.
طبقة ششم «مشيميّه» است كه شبيه مشيمه (بچهدان) است. چرا كه اين طبقه مانندِ اشتمال مشيمه در رحم بر جنين، مشتمل بر طبقه شبكيّه است. و بعضي گفتهاند به جهت كثرت عروق و شرائين شبيه مشيمه است.
پس مشيميّه بعد از شبكيّه قرار دارد، و فايدة آن تغذيه شبكيّه است به واسطة رگهایی كه بسوي آن آمده است. دو سطحِ مشيميه از مادة سياهي پوشيده شده است.
طبقه هفتم «صلبيّه» است كه بعد از مشيميّه واقع است و متصل به استخوان چشم ميباشد. لذا گفتهاند: صلبيّه طبقهاي است كه قسمت غير شفاف جزء درونی چشم را تشكيل ميدهد. از پشت براي عبور عصب بصري سوراخ شده است و از جلو داراي سوراخي است كه قرنيه شفاف در آن قرار گرفته است. رنگ آن در بعضي اشخاص سفيد كدر و در اطفال كبود است.
[FONT=Arial Black]با سلام و عرض ادب و احترام فراوان!
تاملّات!(آنچه حین مطالعه به ذهنم رسید)
1.دانستیم:قوه باصره از حواس ظاهری است که جزء قوای مدرکه حیوانی نفس ناطقه است .مثل مطالبی که درباره قوه نامیه و مثلا هاضمه و... گفته شد.اما درباره چشم وارد جزئیات و تشریح عضو چشم هم شدیم در صورتی که قبلا از بیان ملاصدرا نیز تاکید کردیم نفس چیزی غیر از این قوای ظاهری است،پس چه لزومی به تشریح چشم تااین سطح بود؟چرا مثل قبلی ها به بیان کلی اکتفا نشد؟آیا استفاده خاصی قرار است از این مطلب شود؟
2.فرمودید:
"طبقه پنجم «شبكيّه» است كه حاوی رطوبت زجاجيّه و جليديّه از پشت و حاوی رطوبت عنكبوتيّه از جلو است"
که اگر شاگرد با دقتی بوده باشم :reading:،فکر می کنم اشتباه تایپی است چون گفتیم عنکبوتیه پرده است و چشم تنها سه رطوبت دارد!(البته اگر تائید بفرمائید؟)
دلیل اینکه این موضوع به نظرم مهم آمد از این سوال سرچشمه می گرفت که رطوبت ها با پرده ها چه تفاوتی دارند؟دقیقا تفاوتشان همان معنای لغویشان است؟یعنی یکی رطوبت است و یکی پرده(مثلا قرنیه را در عمل جراحی برش می دهند و برمی دارند و دوباره می گذارند اما رطوبت را نمی شود برداشت)
با تشکر و دعای خیر برای استاد ارجمندمان جناب اویس.
"اللهم عجل لولیک الفرج"
با سلام و عرض ادب و احترام فراوان!
تاملّات!(آنچه حین مطالعه به ذهنم رسید)
1.دانستیم:قوه باصره از حواس ظاهری است که جزء قوای مدرکه حیوانی نفس ناطقه است .مثل مطالبی که درباره قوه نامیه و مثلا هاضمه و... گفته شد.اما درباره چشم وارد جزئیات و تشریح عضو چشم هم شدیم در صورتی که قبلا از بیان ملاصدرا نیز تاکید کردیم نفس چیزی غیر از این قوای ظاهری است،پس چه لزومی به تشریح چشم تااین سطح بود؟چرا مثل قبلی ها به بیان کلی اکتفا نشد؟آیا استفاده خاصی قرار است از این مطلب شود؟
از دقت نظر جنابعالی بسیار خرسند و خداوند متعال را شاکرم
همینطور است از بیان تشریح مختصری از چشم قصدی دارم که در ادامه بدان خواهم پرداخت.
.فرمودید:
"طبقه پنجم «شبكيّه» است كه حاوی رطوبت زجاجيّه و جليديّه از پشت و حاوی رطوبت عنكبوتيّه از جلو است" که اگر شاگرد با دقتی بوده باشم ،فکر می کنم اشتباه تایپی است چون گفتیم عنکبوتیه پرده است و چشم تنها سه رطوبت دارد!(البته اگر تائید بفرمائید؟)
فرمایش شما کاملا صحیح است اشتباهی تایپی است که تصحیح خواهد شد.
دلیل اینکه این موضوع به نظرم مهم آمد از این سوال سرچشمه می گرفت که رطوبت ها با پرده ها چه تفاوتی دارند؟دقیقا تفاوتشان همان معنای لغویشان است؟یعنی یکی رطوبت است و یکی پرده(مثلا قرنیه را در عمل جراحی برش می دهند و برمی دارند و دوباره می گذارند اما رطوبت را نمی شود برداشت)
فرق بین طبقات چشم با رطوبات چشم این است که هر یک از طبقات چشم جسمی محکم و ضخیم الجرم هستند که هر یک بر دیگری قرار دارند اما مراد از رطوبات چشم مایعی است که بعضی غلیظ و بعظی منجمد هستند و در بین طبقات چشمی موجودند.
با عرض سلام خدمت همه دوستان گرامیم
و اما اینکه چرا حقیر با اینکه قصد تشریح قوا را داشتم در بخش توضیح قوه بینایی کمی به بیان تشریح چشم پرداختم.
حقیقتش آن است که از جمله کتلها و گردنه های انسانی در رسیدن به کمالات لایقش خوکردن و عادت کردن به حقایقی است که پیرامون او را احاطه نموده است و این حجاب در هر جایی ممکن است گریبانگیر انسان شود حتی در موضع علم و معرفت. همیشه این مساله برایم مهم بوده که مبادا در پیچ و تاب مختلف طرح مباحث علمی به گونه ای غرق در مسائل گوناگون شویم که از تفکر و اندیشه انسان ساز در آنها باز بمانیم. همیشه نگران آنم که مبادا نوشته ها و حرفهایم در کلاسها و مباحثه ها مرا دچار عادت کند و لذت واقعی تفکر و استخراج حقایق نورانی غیبی را در آن مسائل از من بگیرد. لذا سعی حقیر همواره در نوشته ها و کلاسهایم بر آن است که فارغ از نظم منطقی مباحث علمی ناگهان گریزی به ذکر حقایقی بزنم که میتواند قوت عقل و اندیشه انسان را برای مشاهده حقایقی که در پیرامونمان است در مسیر حیرت قرار دهد.
به همین انگیزه در میان مباحث مربوط به تشریح قوا به تشریح یکی از آلات این قوا که به حق اندیشه کردن در آن حیرت آور است پرداختم تا بدین بهانه نظری متفکرانه بر این شگفتی آفرینش داشته باشیم.
اجزای چشم مانند همه اعضا و جوارح موجود در آدمی از شگفتیهای نامحدودی برخوردار است که تفکر و اندیشه در آنها امید است که انسان را در آستانه خروج از عادات و موت ارادی قرار دهد.
به راستی یک لقمه غذای مادی متعارف چون آب و نان چگونه تبدیل به چشم و گوش و زبان و بینی و موی و ناخن و خون و گوشت و پوست و استخوان و قلب و مغز و کبد و کلیه و معده و روده و دیگر اعضا می شود. چه سنخیتی است چشم و گوش، موی و ناخن، گوشت و استخوان، قلب و مغز، کلیه و کبد، معده و روده.
یک لقمه آب و نان از کجا می دانند در یک جای بدن باید بشنود چشم و در جای دیگر گوش و بینی و زبان و موی و دیگر اعضا. این همه طبقات و رطوبات مختلف چشم را چه کسی در چشم جای داده است؟ اگر یکی از این طبقات و یا رطوبات در چشم نبود چه میشد؟ به راستی اگر یکی از این اجزای چشم نبودند دیدن اشیاء آنگونه که هستند ممکن بود؟ چه کسی و با کدامین علم این اجزاء را در کنار یکدیگر قرار داده است؟ آیا پدر و مادر در هنگام انعقاد نطفه ساعتی نشسته اند و برای هیات و چینش اعضای فرزندشان برنامه ریزی کرده اند؟ دست چه حقیقتی در میان است و آن اکنون در کجاست؟ من کیستم از کجا آمده ام و چگونه آمده ام و چرا آمده ام و به کجا خواهم رفت و چگونه خواهم رفت؟
اینها چند نمونه است از خیل سوالاتی است که ما همواره در ساعتی از شبانه روز باید از خود بپرسیم و بدین ترتیب خود را از عادات بِرَهانیم و نپندارم آنچه که در آنیم یک رشته امور عادی و متعارف و طبیعی است بلکه اگر با دیده عقل بنگریم خواهیم دید که یکپارچه دم به دم در معجزه ایم و هیچ ذره ای در این عالم نیست که وجودش اتفاقی و بی حکمت بوده باشد و هزاران اسرار و حقایق در تار و پود وجودیش نهفته نباشد.
بسمه تعالی
انتظار بنده این بود که اقبال بیشتری به این بحثها بشود، دوستان عزیز این مباحث را باید دنبال کرد تا بابی از معرفت نفس بر روی انسان باز شود.
اساتیدی که اکنون در انجمن اخلاق قلم می زنند، به طور میانگین بیش از 15 سال تخصصا در مباحث مربوط به خود،پای درس اساتید زانو زده اند،حقیقتا عمری را در این راه گذاشته اند و اکنون عاشق بیان معارف برای مردم عزیز هستند.
عزیزان یک درد دل خدمت شما بکنم شاید مفید باشد.
دوستان طلبه زیادی را می شناسم که هنگام فرا رسیدن ایام تبلیغی،با همه زحماتی که در سالهای تحصیل کشیده اند و مطالب خوبی در سینه دارند،تمایل چندانی به تبلیغ رفتن ندارند،چرا؟
چون اکثری مردم دنبال کسی هستند که صدای خوبی داشته باشد و بیشتر روضه بخواند،خیلی دنبال معارف نیستند.
البته همه اینگونه نیستند،ولی این مطلب معظل بسیاری از دوستانی است که از موهبت صدای خوب برخوردار نیستند.
این مطلب را در اینجا گفتم،زیرا از اقبال کم رنگ عزیزان نسبت به معارفی که ثمره اش قرب معنوی است مکدر می شوم.
خداوند همه عزیزان را به لطف خودش به حق و حقیقت رهنمون شود.
اگر در مورد این پست مطلبی بود به صورت خصوصی با بنده مطرح بفرمائید تا نظم تاپیک بهم نخورد.ممنون
یکی دیگر از قوای مدركه ظاهری انسان قوه سامعه (شنوايي) است و محل آن عصبِ فرش شده در درون صماخ گوش است. انسان به واسطه اين قوه، اصوات را كه به سبب موجدار شدن هوايي كه از كندن و يا كشيدن حاصل ميشود، ادراك ميكند و آن بدين طريق است كه وقتي جسمي بر جسمي ديگر با فشار كوبيده و يا به سختي از آن جدا ميشود، هوايي كه بين آن دو قرار دارد به سختي فشرده شده و امواجی را پدید می آورد. این امواج شبیه به امواج در آمدن آب است در وقتي كه شيئي سنگين درون آب ميافتد و موجب موج يافتن و گره خوردن آب ميشود.
وقتي امواج چنين هواي فشرده شدهاي به هواي حبس شده و راكد درون صماخ گوش ميرسد، موجب به حركت در آمدنِ آن هواي راكد در گوش شده و پرده صماخ از ناحیه این امواج هوایی، به حرکت در آمده و نهايتاً عصبِ پهن شده بر صماخ، ادراك صوت ميكند.
دوستان خوبم حال که سخن به ذکر قوه سامعه رسید نیکو است که به همین مناسبت یکی از براهین تجرد نفس را برایتان بازگو کنم.
برای مجرد بودن نفس انسانی بیش از هفتاد دلیل از جانب حکما و فلاسفه الهی نقل شده است که یکی از آنها اثبات تجرد نفس از طریق كيفيت ادراك شنوایی و تشخيص نزدیکی و دوری اصوات است و آن اینکه:
وقتی صوتی را ميشنويم، این سوال پیش می آید که صفت نزدیکی و دوری اصوات و یا ادراك جهت آنها با چه قوهاي ادراك ميشود؟
ممکن است کسی بگوید ادراك جهت صوت نیز از ناحیه همان هواي به امواج در آمده است که در جانبی خاص واقع شده است.
در ردّ این حرف باید بگوییم كه منشا صدا اگر مثلاً از جانب راست شخصي بوده باشد و گوش راست او كر باشد باز حكم ميكند كه جهت اين صوت از جانب راست است با اين كه از گوش چپ این امواج به او رسیده است و او شنيد. علاوه اين كه كار سمع فقط ادراك شنیدنیها است است و نه چیز دیگری چون ادراک جهت صدا یا و یا دوری و نزدیکی آنها.
وقتی دو صوت متساوي در شدت و ضعف را ميشنويم و حكم ميكنيم يكي دور است و ديگري نزديك و يا دو صوت مختلف در شدت و ضعف را ميشنويم و حكم ميكنيم صوت ضعيف نزديك، و قوي دور است، اين دوري و نزديكي اصوات مستقیما از جانب نفس ادراک می شود زیرا ادراک صفت نزدیکی و دوری در نزد قوه سامعه موجود نيست و آنچه كه در نزد سامعه حاضر است همان امواج هوا است
خلاصه دليل فوق اين است كه نفس ناطقه بر اثر تجرّد ذاتي خود و ارتباط با بدن، با ديگر اشياء مادي ارتباط یافته و بر آنها احاطه پيدا ميکند و يك سلسله صفات و معاني كه از اشياء مادي اعتبار و انتزاع ميشوند ادراك ميكند كه براي حواس ظاهره امكان ندارد آنها را ادراك كنند و اگر نفس مجرد نباشد، مادة ای که متوغّل و متمكّن در مكان است هرگز نمیتواند بر موجودات دور و نزديك خود احاطه يافته و آنها را ادراك نماید.
باسلام و عرض ادب وقتی برای اولین بار نهج البلاغه را مطالعه می کردم و در همان ابتدا مطالبی راجع به خفاش،استفاده از بالها و شنوایی این حیوان به جای چشم دیدم خیلی برام جذاب بود(گویا طعم اینکه امام مبین،باب شهر علم است را در این خطبه چشیدم) چرا که جملات این خطبه گویای آنچه به تازگی کشف شده fبود که خفاش با اینکه در مکان های تاریک زندگی کرده و خیلی با سرعت حرکت می کنه با هیچ مانعی برخورد نمی کنه : در سال 1799 دانشمندی ایتالیایی به نام اسپلانزائی ،درباره علت این ویژگی نظریه ای ارائه داد. او معتقد بود که خفاش ها با جیرجیر کردن و گوش دادن به اکو هایی که در اثر برخورد صدا با اشیاء منعکس می شود، راه خود را پیدا می کنند.(تا اینجای مطلب تضادی با استفاده اثباتی ما ندارد) نمی دانم مطالبی که عرض کردم ناشی از کج فهمی بوده یا عامل دیگری است که از نظر بنده پنهان مانده.ممنون می شوم اگر استاد عالیقدر، موضوع را با توضیحات ارزشمندشان روشن نمایند.
بنده درباره این موضوع و استفاده اینچنینی برای اثبات تجرد نفس،تردید دارم! به این دلایل:
اما120 سال بعد،دانشمندان آزمایشات او را تکرار کردند.آن ها صدا یاب میزان عمق اکو (وسیله ای که آن را رادارصوتی یا سونار می نامیم) را برای کشتی هایی که در دریا حرکت می کنند،با استفاده از علم بیونیک و الهام از خفاش تهیه کردند.به این ترتیب درستی نظریه اسپلانزائی ثابت شداین رادارهای صوتی می توانند مکان اشیاء و دشمن را ردیابی کنند(توجه داریم که رادار روح مجردی ندارد!)
مطلب دیگر اینکه در فیزیک بحث موج فرمولهایی داریم که براساس آنها می توان فاصله از منبع موج(صوت) و دوری و نزدیکی آن را بدست آورد و مسائل بسیاری در این زمینه نیز مطرح می شود(که خود نشان عدم نیاز به قوه مجرد است!)
والسلام.