نماز

به زبان فارسی نماز بخوانيـــــد!!!

[=&quot]سلام[/]


[=&quot]امروز در جایی به این مطلب برخورد کردم و خواستم بیشتر در این مورد صحبت کنیم:[/]

[=&quot]
[/]

[=&quot]« به زبان فارسي نماز بخوانيــــــــــــــد!!! [/][=&quot][/]

[=&quot]سال يكهزار و سيصدو سي و دو شمسي بود من و عده اي از جوانان پرشورآن روزگار، پس ازتبادل نظر و مشاجره، به اين نتيجه رسيده بوديم كه چه دليلي دارد نمازرا به عربي بخوانيم؟ چرا نماز را به زبان فارسي نخوانيم؟ عاقبت تصميم گرفتيم نمازرا به زبان فارسي بخوانيم و همين كار را هم كرديم.[/][=&quot][/]


والدين كم كم از اين موضوع آگاهي يافتند و به فكر چاره افتادند، آن ها پس از تبادل نظربا يكديگر، تصميم گرفتند با نصيحت ما را از اين كار باز دارند و اگر مؤثر نبود، راهي ديگر برگزينند، چون پند دادن آن ها مؤثر نيفتاد، ما را نزد يكي از روحانيان آن زمان بردند.[=&quot][/]

[=&quot] [/]

[=&quot]آن روحاني وقتي فهميد ما به زبان فارسي نماز مي خوانيم، به شيوه اي اهانت آميز نجس و كافرمان خواند. اين عمل او ما را در كارمان راسخ تر و مصرتر ساخت. عاقبت يكي از پدران، والدين ديگر افراد را به اين فكر انداخت كه ما را به محضر حضرت آيت الله حاج آقا رحيم ارباب ببرند و اين فكر مورد تأييد قرار گرفت. [/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot]آن ها نزد حضرت ارباب شتافتند و موضوع را با وي در ميان نهادند، او دستور داد در وقتي معيّن ما را خدمتش رهنمون شوند .در روز موعود ما راكه تقريباً پانزده نفر بوديم، به محضرمبارك ايشان بردند، [/][=&quot]در همان لحظه اول، چهره نوراني و خندان وي ما را مجذوب ساخت؛ [/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot]آن بزرگمرد را غيرازديگران يافتيم و دانستيم كه با شخصيتي استثنايي روبرو هستيم. آقا در آغاز دستور پذيرايي از همه مارا صادر فرمود. سپس به والدين ما فرمود: [/][=&quot]شما كه به فارسي نماز نمي خوانيد، فعلاً تشريف ببريد[/][=&quot] و ما را با فرزندانتان تنها بگذاريد. [/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot]وقتي آن ها رفتند، به ما فرمود: بهتر است شما يكي يكي خودتان را معرفي كنيد و بگوييد در چه سطح تحصيلي و چه رشته اي درس مي خوانيد، آنگاه به تناسب رشته و كلاس ما، پرسش هاي علمي مطرح كرد و از درس هايي مانند جبر و مثلثات و فيزيك و شيمي و علوم طبيعي مسائلي پرسيد كه پاسخ اغلب آن ها از توان ما بيرون بود. [/][=&quot]هر كس از عهده پاسخ برنمي آمد، با اظهار لطف وي و پاسخ درست پرسش روبرو مي شد.[/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot]پس از آن كه همه ما را خلع سلاح كرد، فرمود: والدين شما نگران شده اند كه شما نمازتان را به فارسي مي خوانيد، آن ها نمي دانند من كساني را مي شناسم كه _ نعوذبالله _ اصلاً نماز نمي خوانند، شما جوانان پاك اعتقادي هستيد كه هم اهل دين هستيد و هم اهل همت، [/][=&quot]من در جواني مي خواستم مثل شما نماز را به فارسي بخوانم؛ ولي مشكلاتي پيش آمد كه نتوانستم.[/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot]اكنون شما به خواسته دوران جواني ام جامه عمل پوشانيده ايد، آفرين به همت شما، در آن روزگار، نخستين مشكل من ترجمه صحيح سوره حمد بود كه لابد شما آن را حلّ كرده ايد.[/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot] [/]

[=&quot]اكنون يكي از شما كه از ديگران مسلط تراست، [/][=&quot]بگويد بسم الله الرحمن الرحيم را چگونه ترجمه كرده است.[/][=&quot] يكي ازما به عادت دانش آموزان دستش رابالا گرفت و براي پاسخ دادن داوطلب شد، آقا با لبخند فرمود: خوب شد طرف مباحثه مايك نفر است؛ زيرا من از عهده پانزده جوان نيرومند برنمي آمدم. بعد به آن جوان فرمود: خوب بفرماييد بسم الله را چگونه ترجمه كرديد؟ آن جوان گفت: طبق عادت جاري به نام خداوند بخشنده مهربان. حضرت ارباب لبخند زد و فرمود: گمان نكنم ترجمه درست بسم الله چنين باشد.[/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot]در مورد «بسم» ترجمه «به نام» عيبي ندارد. [/][=&quot]اما «الله» قابل ترجمه نيست؛ [/][=&quot]زيرا اسم علم (خاص) خدا است و اسم خاص را نمي توان ترجمه كرد؛ مثلاً اگر اسم كسي «حسن»باشد، نمي توان به آن گفت «زيبا». ترجمه «حسن» زيباست؛ اما اگر به آقاي حسن بگوييم آقاي زيبا، خوشش نمي آيد. كلمه الله اسم خاصي است كه مسلمانان بر ذات خداوند متعال اطلاق مي كنند. نمي توان «الله» را ترجمه كرد، بايد همان را به كار برد.[/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot]خوب «رحمن» را چگونه ترجمه كرده ايد؟[/][=&quot] رفيق ما پاسخ داد: بخشنده. حضرت ارباب فرمود: اين ترجمه بد نيست، ولي كامل نيست؛ زيرا «رحمن» يكي از صفات خداست كه شمول رحمت و بخشندگي او را مي رساند و اين شمول دركلمه بخشنده نيست؛ «رحمن» يعني خداي كه در اين دنيا هم برمؤمن و هم بر كافر رحم مي كند و همه را در كنف لطف و بخشندگي خود قرار مي دهد و نعمت رزق و سلامت جسم و مانند آن اعطا مي فرمايد. در هرحال، ترجمه بخشنده براي «رحمن» درحد كمال ترجمه نيست. [/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot]خوب، رحيم را چطور ترجمه كرده ايد؟ [/][=&quot]رفيق ما جواب داد: «مهربان». حضرت آيت الله ارباب فرمود: اگرمقصودتان از رحيم من بود _ چون نام وي رحيم بود_ بدم نمي آمد «مهربان» ترجمه كنيد؛ امّا چون رحيم كلمه اي قرآني و نام پروردگاراست، بايد درست معنا شود. اگر آن را «بخشاينده» ترجمه كرده بوديد، راهي به دهي مي برد؛ زيرا رحيم يعني خداي كه در آن دنيا گناهان مؤمنان را عفو مي كند. پس آنچه در ترجمه «بسم الله» آورده ايد، بد نيست؛ ولي كامل نيست و اشتباهاتي دارد. [/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot] [/]

[=&quot]من هم در دوران جواني چنين قصدي داشتم، امّا به همين مشكلات برخوردم[/][=&quot] و از خواندن نماز فارسي منصرف شدم. تازه اين فقط آيه اول سوره حمد بود، اگر به ديگر آيات بپردازيم موضوع خيلي پيچيده تر مي شود.[/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot] [/]

[=&quot]در اين جا، همگي شرمنده و منفعل و شكست خورده از وي عذر خواهي كرديم و قول داديم، ضمن خواندن نمازبه عربي،نمازهاي گذشته را اعاده كنيم. [/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot]ما همه عاجزانه از وي طلب بخشايش و ازكار خود اظهار پشيماني كرديم. حضرت آيت الله ارباب، با تعارف ميوه و شيريني، مجلس را به پايان برد. ما همگي دست مباركش را بوسيديم و در حالي كه ما را بدرقه مي كرد، خداحافظي كرديم. بعد نمازهارا اعاده كرديم و ازكار جاهلانه خود دست برداشتيم.(23)[/][=&quot][/]


[=&quot] [/]

[=&quot] [/]

[=&quot]خاطره استاد دكتر محمد جواد شريعت با مرحوم آيت الله حاج آقا رحيم ارباب اصفهاني را در رابطه با راز عربي بودن نماز »
[/]

•.¸¸.✿ 15 مرداد سالروز شهادت سر لشکر خلبان شهید عباس بابایی ܓ✿


نام : عباس بابایی
نام پدر : اسماعیل
تولد : ۱۴ آذر ۱۳۲۹
محل تولد : قزوین
راه یابی به دانشکده خلبانی نیروی هوایی : ۱۳۴۸
اعزام به آمریکا جهت تکمیل دوره خلبانی : ۱۳۴۹
بازگشت به ایران : ۱۳۵۱
فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان (ارتقاء از درجه سروانی به درجه سرهنگ دومی) : ۷/۵/۱۳۶۰
معاون عملیات نیروی هوایی تهران (ترفیع به درجه سرهنگ تمامی) : ۹/۹/۱۳۶۲
افتخار به درجه سرتیپی : ۸/۲/۱۳۶۶
تاریخ شهادت : ۱۵ مرداد ۱۳۶۶
محل دفن : گلزار شهدای قزوین
طول مدت حیات : ۳۷ سال
نحوه شهادت : اصابت گلوله به پیکرش در حین انجام عملیات برون مرزی
شهید عباس بابایی، بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت ؛ مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت. مرد وارسته ای که سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و کرامت بود، رزمنده ای که دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باک.
شهید بابایی در ۱۴ آذر سال ۱۳۲۹، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. شهید بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می بایست به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شد. آمریکایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند، اما واقعیت چیز دیگری بود.

•▪•●ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ داستانها و حکايتهاي جالب در مورد نمـــــــــاز ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ●•▪•

در اين تاپيک حکايات و داستانهاي زيبا و آموزنده از نماز قرار خواهد گرفت
با ما همراه باشيد

:Gol:

چرا نماز حتماً باید شکسته خوانده شود؟

بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام.
مرجع تقلید: آیت الله خامنه ای.
لطفاً پاسخی بدهید که من قبول کنم:Gig:.سوالی برایم پیش امده.
اینطور که من متوجه شدم نماز شکسته برای مسافران در دوران پیامبر بدلیل جنگ بین مسلمانان و کفار بوده.
اما ماکه الان در جنگ نیستیم...و دشمنی هم نداریم که در کمین باشد.
در صورتی که ایه قرآن هم در اینباره میفرماید:
آیه 101 سوره نساء:
«هنگامى كه مسافرت كنيد مانعى ندارد كه نماز را كوتاه كنيد اگر از خطرات كافران بترسيد، زيرا كافران دشمن آشكار شما هستند»
(وَ إِذا ضَرَبْتُمْ فِي الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ إِنْ خِفْتُمْ أَنْ يَفْتِنَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنَّ الْكافِرِينَ كانُوا لَكُمْ عَدُوًّا مُبِيناً).
نگفته حتماً باید نمازتان را کوتاه بخوانید.در صورتی که مراجع میگویند اگر نماز را شکسته نخوانی باطل میشود.
وقتی من مسافرت هستم و میتوانم صبر کنم و نمازم را کامل و با عشق و علاقه بخوانم.چرا باید آنرا کوتا و تند بخوانم؟
ممنون:Gol:.

* مردان خدا * (نخونی از دستت رفته)

مردان خدا



گفتم «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!» اشک توی چشم‌هاش جمع شد و با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟» خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت زیر آتش خمپاره‌ دشمن تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم.

توی گردان شایعه شده بود که نماز نمی‌خونه. مرتضی رو کرد به من و گفت: «پسره انگار نه انگار که خدایی هست، پیغمبری هست، قیامتی، نماز نمی‌خونه...» باور نکردم و گفتم: «تهمت نزن مرتضی. از کجا معلوم که نمی‌خونه، شاید شما ندیدیش. شایدم پنهونی می‌خونه که ریا نشه.»

اصغر انگار که مطلبی به ذهنش رسیده باشه و بخواد برای غلبه بر من ازش استفاده کنه، گفت: «آخه نماز واجب که ریا نداره. پس اگه این‌طور باشه، حاج‌ آقا سماوات هم باید یواشکی نماز بخونه. آره؟» مش صفر یه نگاه سنگین به اصغر و مرتضی کرد و گفت: «روایت هست که اگه حتی سه شبانه روز با یکی بودی و وقت نماز به اندازه دور زدن یه نخل ازش دور شدی، نباید بهش تهمت تارک‌الصلاة بودن را بزنی. گناه تهمت، سنگین‌تر از بار تمامی کوه...»

اصغر وسط حرف مشتی پرید و گفت: «مشتی من خودم پریروز وقت نماز صبح، زاغشو چوب زدم، به همین وقت عزیز نمازشو نخوند...» گفتم: «یعنی خودت هم نماز نخوندی؟»

- مرد حسابی من نمازمو سریع خوندم و اومدم توی سنگر، تا خود طلوع آفتاب کشیک‌شو کشیدم.

- خوب شاید همون موقع که تو رفتی نماز بخونی، اونم نمازشو خونده...

مشتی که انگار یک هسته خرما توی گلویش گیر کرده باشد، سرفه‌ای کرد و دست گذاشت روی زانو و بلند شد. وقت بیرون رفتن از سنگر گفت: «استغفرالله ربی و اتوب الیه....» بعد، انگار که بخواهد از ‌جایی فرار کند، به سرعت از سنگر دور شد. اصغر کوتاه نیامد و رو به من گفت: «جواد جون، فدات شم! مگه حدیث نداریم کسی که نمازشو عمداً ترک کنه، از رحمت خدا بدوره؟»

- بابا از کجا می‌دونی تو آخه؟! این بدبخت تازه یه هفته است اومده، کم‌کم معلوم میشه دنیا دست کیه...

آدم مرموزی بود؛ ساکت و تودار. اصلاً انگار نمی‌‌توانست با کسی ارتباط برقرار کنه. چند باری سعی کردم بهش نزدیک شم، اما نشد. فقط فهمیدم که اسمش کیارش است و داوطلب به جبهه آمده. از آشپزخانه غذایش را می‌گرفت و می‌رفت گوشه‌ای، مشغول خوردن می‌شد. اصلاً با جمع، کاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچه‌ها یک‌جا می‌دیدمش. اغلب هم سعی می‌کرد دژبان بایسته تا این‌که برود کمین.

یک‌بار یکی از بچه‌های دسته ویژه، بهش متلک انداخته بود که: «رفیقمون از کمین می‌ترسه! توی دژبانی بیش‌تر بهش حال می‌ده...» فقط یک نگاه و یک لبخند، تحویلش داد و رفت سمت دستشویی‌ها؛ هرچند که دیدم در حال رفتن، داره اشکاش رو از روی صورت سفید و ریش‌های بورش پاک می‌کنه. دو روز بعد از همین ماجرا بود که به سنگر عملیات آمد و گفت: «می‌خواهم بروم کمین.» حاج اکبر یه نگاهی بهش انداخت و گفت: «آرش جان! داوطلب‌های کمین تکمیله...»

- کیارش هستم حاج ‌آقا!

- ببخشید عزیزم، شرمنده! کیارش گل، اسمت فراموشم شده بود.

- خواهش می‌کنم حاج آقا! حالا نمی‌شه یه جوری ما را هم جا بدی؟


حاجی مکثی کرد و گفت: «چشم سعی می‌کنم...»

- لطف می‌کنی حاجی...

شب باز رفتم سمتش و سلام کردم. به گرمی جواب سلامم را داد و رفت، چند قدمی که برداشت، برگشت سمت من و گفت: «شما هم می‌ری سنگر کمین آقا جواد؟!»

- آره، چه‌طور مگه؟ منّ و منّی کرد و گفت: «نزدیک عراقی‌هاست؟!»

- آره، توی محدوده اوناست. چه‌طور مگه؟!

- هیچی همین‌طوری...

تشکری کرد و رفت سمت سنگر خودش.

آخرای شب بود که رفتم سمت سنگر عملیات. حاج اکبر دراز کشیده بود، تا وارد شدم، بلند شد و با وجود اصرار من و فشار بازوهام روی شونش، تمام قد جلوم ایستاد و گفت: «بفرما جواد جون بفرما...»

- شرمنده حاجی! مزاحمت شدم. دیدم دراز کشیدی خواستم برگردم، ولی دیدم که متوجه شدی، با خودم گفتم زشته. بازم ببخشید!

- خدا ببخشه جواد جون! این حرفا چیه؟خوش اومدی.

- حاجی! غرض از مزاحمت، می‌خواستم بگم این پسره کیارش را بذار با من بیاد کمین، می‌خوام یه فرصت خوب گیر بیارم تا باهاش تنها باشم. حاجی لبخندی زد و ادامه داد: «حاج آقا سماوات که این‌جا بود می‌گفت توی گردان، دنبالش حرفایی می‌زنن. تو چرا دیگه دنبالشی؟ واسه چی می‌خوای باهاش بری کمین؟»

- می‌خوام سر از کارش در بیارم. خوب حاجی جون، به نظر شما فرصت بهتری از کمین دو نفره پیدا می‌شه که من با اون بیست‌وچهار ساعت تنها باشم؟

- والله، چه عرض کنم؟ با اوصافی که من شنیدم، اصلاً بعید می‌دونم بهش اجازه بدم بره کمین. میگن اهل نماز نیست، فقط هم توی مراسم زیارت عاشورا شرکت میکنه، نه چیز دیگه.

- باز خدا رو شکر که زیارت عاشورا می‌خونه. من فکر می‌کردم اونم نمی‌آد.

- پس تو هم شنیدی؟مگه نه؟

- آره، منم یه چیزایی راجع بهش شنیدم.

- من بهش شک داشتم، حتی فکر کردم شاید ستون پنجمی باشه، اما دیدم ستون پنجمی خیلی باهوشه. نمی‌آد بی‌نمازی کنه که توی گردان تابلو بشه، درست نمیگم؟

- چرا، اتفاقاً منم به این موضوع فکر کرده بودم. واسه همین مطمئنم، این یه لمی تو کارش هست که این‌طوریه. وگرنه بعید بود راهش بدن توی گردان عملیاتی خط.

- از حفاظت خبرشو گرفتم، میگن سالمه. ولی هرچی به آقا رسول اصرار کردم که بگه این چه‌طور سالمیه که اهل نماز و خدا نیست، نگفت.

- خوب بالاخره چی می‌گی حاجی؟ می‌فرستیش کمین یا نه؟

- باید روش فکر کنم، ولی احتمال زیاد نه. من تا ته و توی این قضیه را در نیارم، بهش پا نمی‌دم بره کمین.

- هر طور صلاحه حاجی. پس من منتظر خبرش باشم؟ فقط اگه خواستی بفرستیش با من بفرستش، باشه؟

- ببینم چی میشه.

حاجی فرستاده بود دنبالم. رفتم سمت سنگر عملیات. پتو را که کنار زدم، دیدم کیارش هم توی سنگر نشسته. سلام کردم و وارد شدم. حاجی طبق عادت همیشگی‌اش که موقع ورود همه، تمام قد می‌ایستاد، جلوی پایم تمام قد بلند شد و گفت: «خوش اومدی آقا جواد، بشین دادش!»

- شرمنده می‌کنی حاجی!

رو کردم سمت کیارش و دستم را دراز کردم طرفش و گفتم: «مخلص بچه‌های بالا هم هستیم، داداش یه ده ‌تومنی بگیر به قاعده دو تومن ما رو تحویل بگیر.» دستم را با محبت فشرد و سرخ شد. چشم‌های زاغش را از توی چشم‌هام دزدید و گفت: «اختیار دارید آقا جواد! ما خاک پای شماییم.» رو کردم به حاج اکبر و گفتم: «جانم حاجی، امری داشتید؟!»

- عرض شود خدمت آقا جواد گل که فردا کمین با آقا کیارش، ان‌شاءالله توی سنگر حبیب‌اللهی. گفتم در جریان باشید و آماده. امشب خوب استراحت کنید، ساعت سه صبح جابجایی نیرو داریم. ان‌شاءالله به سلامت برید و برگردید.

من در حالی که سعی داشتم تعجب، خوشحالی و اضطرابم را از حاج اکبر و کیارش پنهان کنم، چشمی گفتم و از در سنگر بیرون رفتم. توی دلم قند آب شد که بیست‌وچهار ساعت با کیارش، تنها توی یک قایق هستیم؛ هر چند دوست داشتم بدانم، چه‌طور حاج اکبر راضی شده که کیارش را توی تیم کمین راه بدهد؟ فرصت خوبی بود تا سر از کارش در بیارم. این پسر که نه بهش می‌آمد بد و شرور باشه و نه نفوذی، پس چرا نماز نمی‌خونه؟ چرا حفاظت تأییدش کرده که بیاد گردان عملیات؟ خلاصه فرصت مناسبی بود تا بتوانم برای سؤال‌هایی که چهار، پنج روزی ذهنم را سخت به خودش مشغول کرده بود پیدا کنم.

وقتی دو نفری توی سنگر کمین، بیست‌وچهار ساعت مأمور شدیم، با چشم خودم دیدم که نماز نمی‌خواند. توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم. هر چه تقلا کردم تا بتوانم حرفم رو شروع کنم، نشد. هوا تاریک شده بود و تقریباً هجده ساعت بدون حرف خاصی با هم بودیم. کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره دلم را به دریا زدم. و گفتم: «تو که واسه خاطر خدا می‌جنگی، حیف نیس نماز نمی‌خونی؟!» اشک توی چشم‌های قشنگش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «می‌تونی نماز خوندن رو یادم بدی؟»

- یعنی بلد نیستی نماز بخونی؟

- نه تا حالا نخوندم...

طوری این حرف را رُک و صریح زد که خجالت کشیدم ازش بپرسم برای چی؟ همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره‌ دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم. توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر بعدی با قایق پارویی آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره‌ای توی آب خورد و پارو از دستش افتاد.

ترکش به قفسه سینه و زیر گردنش خورده بود، سرش را توی بغلم گرفتم.‌ با هر نفسی که می‌کشید خون گرم از کنار زخم سینه‌اش بیرون می‌زد. گردنش را روی دستم نگه داشته بودم، ولی دیدم فایده‌ای نداشت. با هر نفس ناقصی که می‌کشید، هق‌هقی می‌کرد و خون از زخم گردنش بیرون می‌جهید. تنش مثل یک ماهی تکان می‌خورد. کاری از دستم ساخته نبود و فقط داشتم اسم خانم حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم.

چشم‌های زاغش را نگاه می‌کردم که حالا حلقه‌ای خون تویشان جا گرفته بود. خِرخِر می‌کرد و راه نفسش بسته شده بود. قلبم پاره‌پاره شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبانش مانده بود. در مقابل نگاه مطمئن، مصمم و زیبایش، هیچ دفاعی نداشتم. کم آورده بودم تحمل نداشتم. آرام کف قایق خواباندمش و پارو را به دست گرفتم که دیدم به سختی انگشتش را حرکت داد و روی سینه‌اش صلیبی کشید و چشمش به آسمان خیره ماند.

از دفتر خاطرات یک دوست...

با تشکر از استاده بی اندازه مهربانم
امیررضا آرمیون:Gol:

نماز آیات به امامت آیت الله جوادی آملی

حضرت آیت الله جوادی آملی، همزمان با ماه گرفتگی امروز شنبه ۱۹ آذرماه در آسمان ایران، در محل بنیاد بین المللی علوم وحیانی اسرا به اقامه نماز آیات می پردازند.
این ماه گرفتگی جزیی در شهر قم از همان ابتدای طلوع در ساعت ۱۶ و ۴۸ دقیقه آغاز می شود و تا ساعت ۱۸ و ۲۷ دقیقه ادامه خواهد داشت.
گروه نجوم پژوهشگاه معارج با اعلام این خبر، آغاز ورود ماه به سایه را ساعت ۱۶ و ۱۶ دقیقه و خروج ماه از سایه را ساعت ۱۹ و ۴۷ دقیقه اعلام کرد.
براساس گزارش بنیاد علوم وحیانی اسراء، این گروه در خصوص رصد ماه گرفتگی اعلام کرد که برخلاف کسوف، رصد خسوف کاملاً بی‌خطر است و به هیچ فیلتر محافظی نیاز نیست. حتی برای رصد این پدیده نیازی به استفاده از تلسکوپ نیست و می توان ماه گرفتگی را با چشم نیز رصد کرد.

حوزه نیوز
منبع ما