شهید

باز می آیی ... (به یاد علمدار باوفای دشت نینوا)

باز می آیی...

باز می آیی با حماسه ای دیگر از پایمردی و شرف و آزادگی

باز می آیی سوار بر ذوالجناح، تا در میان هلهله اشباه الرجال، دوباره فریاد «لا حول و لا قوة الا بالله» را زنده کنی

باز می آیی تا شبیه ترین مردمان به رسول خدا را روانه نبرد حق و باطل نمایی

باز می آیی تا قنداقه شش ماهه ات را به آسمان نشان دهی، و با خون پاکش، آسمانیان را جانی دوباره بخشی

باز می آیی با روضه های سوزناک سکینه ات، با درد دل رُبابت، با سوز و آه زینبت...

باز می آیی با پیراهن کهنه و محاسن خونینت...

باز می آیی تا در کنار علقمه، بار دگر بر دستان وفا بوسه زنی...

باز می آیی با علمداری از عشق...


*********


امروز تاسوعاست و اینجا کربلا

امروز بیرق سبز علمدار باوفای حسین، تا ابد رنگین می شود


و چه رنگی ماندگارتر از سرخی خون شهید...


خاطراتی از شهید مهدی زین الدین

گذری بر خاطرات شهید مهدی زین الدین


اسلحه و تسبیح

راوی:حسین رجب‌زاده

قبل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاك زیستن، چادرها را سر پا كردیم. شبی برادر زین الدین با یكی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می‌كردند. من خواب بودم كه رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتیم. داخل چادر هم خیلی تاریك بود. چهره‌ها به خوبی تشخیص داده نمی‌شد. بالا خره بیدارشدم رفتم سر پست. مدتی گذشت. خواب و خستگی امانم را بریده بود. پست من درست افتاده بود به ساعتی كه می‌گویند شیرینی یك چرت خواییدن در آن با كیف یك عمر بیداری برابری می‌ كند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به كندی می‌گذشت. تلو تلو خوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» كه باید پست بعدی را تحویل می‌گرفت. تكانش دادم. بیدار كه شد، گفتم: «ناصری. نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش. او هم بدون اینكه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود كه یكهو دیدم یكی به شدت تكانم میدهد … «رجب‌زاده. رجب‌زاده.» به زحمت چشم باز كردم. «بله؟» ناصری سرا سیمه گفت: «كی سر پسته؟» «مگه خودت نیستی؟» «نه تو كه بیدارم نكردی» با تعجب گفتم: «پس اون كی بود كه بیدارش كردم؟» ناصری نگاه كرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشكر» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» «آره» چشمانم به شدت می‌سوخت. با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می‌گفت. خود آقامهدی بود. یك دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذكر می‌گفت. تا متوجه‌مان شد، سلام كرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار كرد كه اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت. گفت: «من كار دارم می‌خواهم اینجا باشم» مثل پدری مهربان به چادر فرستادمان. بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.

ســردار شهــید محمــد بروجــردی (مسـیح کردسـتان)

انجمن: 

پیامی که حضرت علی(ع) به شهید بروجردی داد

سردار سیدمحمد باقرزاده در مراسم تشییع مادر

سردار شهید «محمد بروجردی»

در جمع خبرنگاران اظهار داشت: حقیقتاً این مادر در تربیت شهید بروجردی نقش بسزایی داشت؛ او زن بسیار شجاع و بصیر، زاهد و دارای عزت نفس و همت بلند بود؛ هیچ وقت ندیدیم از نیازهای مادی گلایه‌ای داشته باشد؛ تجلی روح بلند و زهد و بی‌رغبتی به دنیا در این مادر را در شهید بروجردی دیده می‌شد.وی با اشاره‌ای به خاطره‌ای از شهید بروجردی، گفت: خاطره‌ای از شهید بروجردی با یک واسطه از شهید شنیدم که آن دوست ما تعریف می‌کرد:
«شهید بروجردی نقل می‌کرد که بچه بودم؛ وضعیت مالی خوبی نداشتیم؛ همه بچه‌ها لباس‌های تمیز و نو داشتند اما ما امکاناتی نداشتیم؛ به مادر گفتم کفش و کلاه و لباس می‌خواهم اما مادرم در تنگنا بود و نپذیرفت.

با این درخواست من مادر ناراحت شد؛ من هم با همان حالت گریه خوابیدم و امیرالمؤمنین (ع) را به خواب دیدم؛ ایشان فرمودند: پسرم چرا مادر را ناراحت می‌کنی، او نمی‌تواند و در تنگنا است؛ بعد از این هر چه خواستی از خودم بخواهید.

شهید بروجردی در ادامه می‌گفت بعد از اینکه بیدار شدم از زمان کودکی تا الان(10 روز قبل از شهادتش) هیچ رقبتی به دنیا پیدا نکردم».

سردار باقرزاده با بیان خاطره‌ای از مادر شهید بروجردی و ارتباط او با مادرش افزود: 15 سال پیش مادر شهید بروجردی بالای چهارپایه می‌ر‌وند تا میله پرده را به دیوار بکوبند؛ ایشان تعادل‌ خود را از دست می‌دهند، از روی چهارپایه می‌افتند، سرشان به شیء سخت می‌خورد و بیهوش می‌شود. مادرشهید بروجردی برای بنده این طور نقل می‌کرد که لحظاتی بعد محمد، سرم را به دامن گرفته و مرا نوازش می‌کرد .

منبع: فارس نیوز

«« هنر آسمان »» خاطراتی کوتاه و خواندنی از شهید محمدجواد باهنر

بسم الله

در این موضوع قصد دارم انشاء الله روایتهایی کوتاه از زندگی شهید ناشناخته، محمد جواد باهنر بنویسم

نقل از کتاب « هنر آسمان » نویسنده : مجید تولایی

طلبه شهيد سيدعبدالصمد امام پناه

انجمن: 


شهیدسیدصمد در سال 1348 به دنیا آمد. شهر تبریز میزبان اولین قدم های کودکی اش شد. 7 ساله بود که به مدرسه رفت و تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد. عاشق امام و جبهه و شهادت بود ولی حیف که دیر به عرصه رسیده و فرصت طلایی را از دست داده بود؛ فرصت و امکان شهادت در راه خدا را.
تنها کاری که فکر می کرد آبی بر آتش درونش بریزد، رفتن به قم و ملحق شدن به جرگه ی طلبگان و شاگردان امام زمان (عج) است تا بلکه فرجی به دست او حاصل شود و او را به آرزویش برساند.
صمد خود را شدیداً سرگرم درس خواندن و مطالعه کرد؛ با دست نوشته ها و آثار شهید دکتر چمران و گروه چریکی او آشنا شد و علاقه اش دوچندان گردید.
تأثیری که دکتر چمران در سیدصمد گذاشت، فوق العاده بود و او را در تصمیم قبلی اش ثابت قدم تر کرد او هم مثل شهید چمران، در سر اندیشه ی رفتن به لبنان را می پروراند؛ همان اندیشه ای که باعث شد در تابستان سال 1369 محل خدمت نظام وظیفه را ترک گفته و سعی کند از مرز ترکیه خارج شده و به سوی کشور آرزوهایش سفر کند؛ کاری که باعث شد تنبیه شود.


او داشت خود را برای شهادت مطهر می کرد. طی چهار سال تحصیل در حوزه ی علمیه ی قم مکاتباتی هم با آیت الله خامنه ای، پیشوا و مرجع خود داشت و حرف دلش را با ایشان درمیان می گذاشت. او در تاریخ 4/6/1374 آزاد شد و نیروی آن صمد را فارغ البال به سوی آرمانش هدایت کرد. ابتدا به سوریه رفت و از آن جا وارد لبنان شد تا در کنار سایر برادران دینی مقابل ظلم صهیونیست بایستد.
صمد در یکی از دست نوشته اش این گونه نگاشته:

« مسلمانان دو قبله دارند، کعبه برای عبادت و قدس برای شهادت»


صمد مدت 8 ماه در جبهه ی لبنان جنگید و یک دستش را در راه دفاع از اسلام به پیشگاه احدیت تقدیم کرد و بالاخره در تاریخ 26/1/1375 در سنّ 27 سالگی ملکوت را مقابل چشمانش دید و با آغوش باز پذیرایش شد ولی بر آستان حضرتش بی سر و بی دست باید رفت. او ابایی نداشت و سر و دست را با کمال میل تقدیم کرد.
5 روز بعد پیکر خون آلودش را به خانواده تحویل داده و در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز به خاک سپردند.

امیر سرتیپ دوم شهید عروج علي عصمتي

انجمن: 


شهید عروجعلی عصمتی در اولین روز از سال 1339 در خانواده ای متدین و زحمتکش در شهرستان مراغه دیده به جهان گشود. وی پس از گذراندن دوران تحصیلات در سال 1358 موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته ریاضی فیزیک گردید. سپس در همان سال از طریق آزمون ورودی به استخدام دانشکده افسری درآمد.
شهید عصمتی که عشق به میهن و مردم در وجودش شعله ور شده بود، زمانی که دانشجوی سال دوم بود به منظور پیوستن به رزمندگان اسلام و جهت کارآموزی به همراه دانشجویان دیگر در تاریخ 1360/06/14 به لشگر 92 مأمور گردید.
عروجعلی عصمتی که عروجی پاک را از خدای خویش خواسته بود سرانجام در تاریخ 1360/06/21 در منطقه عملیاتی تپه های الله اکبر بر اثر ترکش خمپاره، روح بلندش به پرواز درآمده و به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

امیر سرتیپ دوم شهيد منصور پور احمديان

انجمن: 

شهيد منصور پور احمديان در سال 1340 در خانواده ای متدین و زحمتکش در تهران متولد شد . ایشان پس از پایان تحصیلات مقدماتی در تاریخ 58/11/23 وارد دانشگاه افسري امام علي (ع) شد . وي به زبان انگليسي مسلط بود و توانايي ترجمه متون مختلف را داشت .ایشان پس از دوره های اموزشی به جمع رزمندگان لشكر 92 زرهي اهواز پیوست
از جمله عملياتي كه شهيد در آن شركت داشته است ميتوان به عمليات رزمي پيرانشهر ، و عمليات كوشك و شلمچه اشاره كرد . سرانجام این شهید بزرگوار در تاريخ 67/04/04 در منطقه عملياتي كوشك بعلت بمباران شيميايي دشمن بدرجه رفيع شهادت نايل گرديد .

به یاد شهید ابوترابی

انجمن: 


[/HR]
حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید علی‌اکبر ابوترابی، بیش از ده سال رنج اسارت را به جان خرید و در سیاه‌ترین ایام تاریخ معاصر، هدایت نسلی را به عهده گرفت که با استقامت خونین خود، صفحات زرّینی در سینه تاریخ به ثبت رساندند.


[/HR]
او هدایت و رهبری را به اردوگاه دشمن کشانید و شمه‌هایی به‌یادماندنی از صفحات پسندیده الهی را در برابر آن‌ها به معرض نمایش گذاشت، این باعث شد که دشمن بارها به عظمت او اعتراف کند. سرانجام آن مجاهد خستگی‌ناپذیر، در دوازدهم خرداد سال 1379، درحالی‌که به همراه پدر بزرگوارشان آیت‌الله سید عباس ابوترابی عازم مشهد مقدس بودند، به دیدار دوست شتافتند.
شهید چمران، درزمانی که تصور شهادت مرحوم ابوترابی می‌رفت، درباره ایشان چنین گفتند: «شهید ابوترابی، عارف شیدایی بود که راز و نیازهای عاشقانه‌اش باخدای بزرگ در نیمه‌های شب، دل عشاق عالم را آب می‌کرد. آن‌قدر آرام و مطمئن بود که گویی از عمق اقیانوس برآمده است. آن‌چنان ساکت، همچون آسمان که در شب‌های پاک پرستاره، در دل شب‌زنده‌داران غوغا به پا می‌کند، اما درعین‌حال رزمنده‌ای بود که درصحنه نبرد توفان به پا می‌کرد. فریاد خشمش زهره را آب می‌نمود. از شیر جسورتر بود و اراده‌اش پولاد را خجل می‌کرد. از هیچ مأموریتی روی برنمی‌گرداند و در مقابل هیچ دشمنی عاجز نمی‌شد». حرم تا حرم منشأ تاریخی دارد
آزاده اسماعیل یکتایی لنگرودی نیز از احوالات حاج‌آقا بی‌نصیب نمانده است و طی یادداشت در آستانه رحلت حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید علی‌اکبر ابوترابی این‌گونه از روزی که حرم تا حرم را در رکاب وی بوده توصیف می‌کند:
وی نه‌تنها در بین آزادگان شناخته‌شده بود، بلکه در بین مردم هم جایگاه داشت و هر بار که ایشان در جریان مراسم‌های پیاده‌روی آزادگان، از شهری به شهر دیگر می‌رفتند، خیل انبوه جمعیت به استقبال ایشان می‌آمدند. مردم نگاه ویژه‌ای به شخصیت حاج‌آقا داشتند و چون رفتار ایشان تأسی گرفته از اخلاق دینی حضرت رسول اکرم صلی‌الله بود، او را یک مدیر و مسئولی مردمی می‌دیدند.
من در سال ۱۳۷۵ و دریکی از پیاده‌روی‌های حرم تا حرم، افتخار داشتم همراه حاج‌آقا ابوترابی باشم. از دیدگاه سید آزادگان؛ پیاده‌روی حرم تا حرم از دو حرکت تاریخی نشأت می‌گرفت. یکی به تأسی از حرکت جناب اویس قرنی برای دیدار پیامبر صلی‌الله علیه بود؛ زمانی که اویس نتوانست به دیدار پیامبر صلی‌الله علیه نائل بیاید و به شهرش بازگشت و پیامبر هم پس از مراجعت به مدینه فرمودند: «من بوی اویس را می‌شنوم.» و دیگری حرکت حضرت امام رضا علیه‌السلام از مدینه به‌سوی توس بود. که بنا به نقل تاریخی؛ حدود ۴۰۰۰ نفر در نیشابور، در انتظار رسیدن امام بودند و آن حدیث معروف «لااله‌الاالله حصنی فمَن دخل حصنی أمن من عذاب» که به یادگار گذاشتند و حاج‌آقا ابوترابی بنای حرکت خود را بر این دو حرکت نهاده بود.
این مراسم پیاده‌روی صرفاً یک مراسم نمادین نبود. او در طول مسیر، با ذکر خاطرات مربوط به اسارت به نشر ارزش‌های آن دوران می‌پرداخت

شهدا باید شاهد باشند
پیاده‌روی از حرم حضرت امام شروع و در حرم حضرت معصومه علیه‌السلام پایان می‌یافت. خودشان کاروان‌ها را حرکت می‌دادند و قبل از حرکت، کاروان‌ها را به مزار شهدای بهشت‌زهرا سلام‌الله علیها می‌بردند و می‌فرمودند: «در راستای تجدید میثاق با امام و شهدا، شهدا باید شاهد ما باشند.»
پیاده‌روی هفده روز طول می‌کشید. حاجی همان ابتدا به آزاده‌ها می‌گفتند که: «راه طولانی است و اگر کسی توان حرکت را ندارد، نیاید» و این‌گونه رفع تکلیف از آن‌هایی که نمی‌توانستند بیایند می‌کرد.
این مراسم پیاده‌روی صرفاً یک مراسم نمادین نبود. او در طول مسیر، با ذکر خاطرات مربوط به اسارت به نشر ارزش‌های آن دوران می‌پرداخت. البته این رویه وی نه‌فقط در پیاده‌روی‌ها؛ بلکه در تمام سال‌های اسارت و پس از اسارت برقرار بود. در تمام سخنرانی‌ها، دقایقی را به ذکر خاطره‌ای از آن دوران اختصاص می‌داد.

قطره‌ای از اقیانوس بی‌کران
در طول مسیر پیاده‌روی، بارها ما را به «صبر کردن» دعوت می‌کردند، همچنان که در دوران اسارت با صبر و استواری بر مشکلات پیروز شدیم، اکنون و در زندگی روزمره هم می‌توانیم با صبر بر مشکلاتمان غلبه کنیم. از نکات دیگری که بارها به ما گوشزد کرد، «پرهیز از غیبت» بود. خاطرم نمی‌آید که حاجی از کسی بدگویی و غیبت کرده باشند. این خصوصیت‌های اخلاقی اسلامی او بود که همه را جذب می‌کرد. شنیده بودم که یکی از افسران بعثی گفته بود که «اگر (حاج‌آقا) ابوترابی این‌گونه است، پس رهبرتان (امام) خمینی چگونه است؟! و اگر او هم این‌گونه است، پس من او را هم دوست خواهم داشت!» و حاج‌آقا هم گفته بودند: «من قطره‌ای از اقیانوس بی‌کران امام هستم.»
یکی دیگر از مواردی که همواره به آن تأکید داشت، «ولایت‌پذیری و اطاعت از رهبری آیت‌الله خامنه‌ای» بود.
همواره پیشاپیش کاروان حرکت می‌کرد. در مسیر حرکت، اگر می‌شنید که خانواده‌ای از شهدا و ایثارگران مشکلات مالی دارند، فوراً برای رفع مشکل اقدام می‌کردند.
در طول مسیر به همه افراد کاروان توجه داشت و کسی از توجه ایشان بی‌نصیب نمی‌ماند.
آن‌قدر ارتحال حاج‌آقا برای من سنگین بود که من غزلی با عنوان «آیینه استقامت» و همچنین قطعه شعری با عنوان «آواز رهایی» در وصف شخصیت ایشان سرودم و به ایشان تقدیم کردم:
آینه استقامت
دیروز با زخمی از دون، از عشق زیبا سرودی
آری تو عاشق‌ترینی، مجنون و شیدا سرودی

امروز عصری غریب است، تصویری از درد مبهم
سردار آزادگانی، روزی که تنها سرودی

دیدم چه زیبا گسستی، دربند- بندِ اسارت
با یک تبسم صبوری، عشقی مصفا سرودی

در نیمهٔ خون خرداد، تا بارگاه کبوتر
در کوچه‌های غریبی، سرالرضا را سرودی

گفتم غزل داغدار، دل‌های درهم‌شکسته است
یاد و غمی مانده در من، چون سرو رعنا سرودی

خوش رفته‌ای ابوترابی، عاشق‌ترین زخمی سال
در ساحل سبز یادم، افتادگی را سرودی

در محفل انس یاران، از شبنم و گل شنیدی
با سفره‌ای از صداقت، روح مسیحا سرودی

ای شانه‌های صبورت، آیینه استقامت
عاشق‌ترین لحظه‌ها را، بر موج دریا سرودی

جام سبو سر کشیدی، دیروز با قامتی سبز
یک سجده از سادگی را، در فصل فردا سرودی

آواز رهایی
آزاده صبور من
صخره‌های شانه تو را
کدام موج بی‌امان شکست؟
روشنایی شبان پرستاره تو را
کدام ابر غم به تیرگی نشاند؟
ای استوارتر زکوه!
ای غریب همیشه آشنا!
قصه مقاومت تو را
نسیم به گوش هر درخت می‌خواند
و کوه در شگفت ماند!
فریاد مظلومیت تو را
پرنده تا دیار نور برد
ای آبدیده‌تر از پولاد
از تو قفل هر سکوت شکست
و پرنده رهایی از شفق سرخگون
آواز رهایی سر داد


[/HR] منابع: سایت: ساجد/پایگاه اطلاع‌رسانی حوزه

امیر سرتیپ دوم شهيد يحيي روزبهاني

انجمن: 

شهيد يحيي روزبهاني در سال 1336 در هرسين متولد شد. پس از سپری کردن تحصیلات اولیه و اخذ مدرک دیپلم در تاریخ 1358/11/22 از طریق شرکت در کنکور ورودی دانشکده به استخدام ارتش در آمد. پس از طی دوران سه ساله دانشکده در تاریخ 1361/11/22 در رسته پیاده به درجه ستوان دومی نائل آمد. پس از طی دوره مقدماتی رسته پیاده در مرکز آموزش پیاده شیراز به لشکر 64 پیاده ارومیه اختصاص یافته و مشغول خدمت گردید.
او زمان خدمت خود به ترتيب به عنوان فرمانده دسته و گروهان 115 پیاده لشکر 64 ارومیه انجام وظيفه نمود. سرانجام، در تاريخ 1365/02/28 در منطقه حاج عمران در عمليات والفجر 2 بر اثر اصابت تركش خمپاره دشمن به درجه دفيع شهادت نائل آمد.