مادر شهید

مادر شهیدی که در سفر حج به آرزوی دیرینه شهادت رسید

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:شهیده زهرا صادق زادگان :Gol:

مادر شهیدی که در سفر حج به آرزوی دیرینه شهادت رسید


به گزارش زنان شهید به نقل از خبرگزاری بسیج: شهیده زهرا صادق زادگان تنها پسرش را در راه خدا تقدیم کرد و خودش در آخرین سفر به خانه خدا شهد شهادت را نوشید.


فرزند شهید زهرا صادق زادگان:

شهدا بهترین آهنگ و موسیقی اللهی را دریافت کردند و به شهد شیرین شهادت دست یافتند

حمیده مکاری فرزند شهید زهرا صادق زادگان گفت: شهدا بهترین آهنگ و موسیقی اللهی را دریافت کردند و به شهد شیرین شهادت دست یافتند.
به گزارش زنان شهید، حمیده مکاری فرزند شهیدزهرا صادق زادگان در گفتوگو اختصاصی با خبرنگار خبرگزاری بسیج به بیان خاطرات از مادر شهید اش پرداخت.
وی گفت: مادر در خانواده کاملاً مذهبی در شهر قزوین بدنیا آمد پدربزرگ شهیده زهرا صادق زادگان از ذاکران اهل بیت:doa(5): بود و مادر بزرگ وی خانم پاک دامنی بود که در صحن و سرای امام حسین:doa(6): مدفون است و با پسر عمویش ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک پسر و دو دختر است.

فرزند شهید زهرا صادق زادگان تصریح کرد: شرکت منظم در جلسات قرآن کریم نامه های از برنامه های دائمی ایشان بود.
مکاری تاکید کرد: مدیریت و کارایی را از جمله ویژگی های بارز مادر می داند که شاید این به دلیل آن بود فرزند ارشد خانواده بود.
وی اذعان داشت: هیچ وقت نشد که مادر نماز را در درون خانه بخواند و همیشه حضور فعال در صفوف نماز جماعت داشت.
فرزند شهید صادق زادگان از مادر بعنوان دوستی صمیمی یاد می کند و می گوید: تمام مسائل خود را همواره با او در میان می نهادیم و او انسانی مهربان، با تلاش و دارای اندیشه ای ژرف بود.
مکاری با اشاره به فرمایش امام خمینی:doa(2): مبنی بر اینکه ای مردم فرزندان خود را به جبهه بفرستید تشریح کرد: مادر ارادت خاصی به امام خمینی:doa(2): داشت و ایشان را نائب بر حق امام زمان:doa(3): می دانست و همواره به سخنرانی ها و پیام های ایشان جان و دل فرا می داد زمانی که امام سخنرانی فرمودند بعد از سخنرانی امام، علی تنها فرزند پسری خود را به جبهه فرستاد.

وی ادامه داد: یک شب علی قبل از شهادتش با خانه تماس گرفت و پدر تلفن را برداشت و از علی خواست که به خانه بیاید و علی خطاب به پدر گفت: شما دوست دارید که دشمن تا در خانه بیاید در ضمن شهادت سعادتی است که قسمت هر کس نخواهد شد و با این حرف علی او آرام گرفت.
فرزند شهیده تشریح کرد: یک شب مادر خواب می بیند که علی زخمی شده است و او دعا می کند که یا سلامتی به فرزندش برگردد یا شهید شود زمانی که مادر از خواب بیدار می شود خبر شهادت علی را به او می دهند و او شکرگزار خدا بود و اعتقاد راسخ داشت.
مکاری به بیان خاطره ای دیدار با امام خمینی:doa(2): اشاره کرد و خاطر نشان کرد: زمانی که ما برای دیدار با امام حرکت کردیم مادر به دلیل کسالتی که داشتند نتوانستند بیایند و خطاب به امام نامه ای نوشتند و آن را به من دادند تا به امام تحویل بدهم در میان راه نامه را من باز کردم مادر درآن نوشته بود: امام عزیزم علی تنها فرزند پسری ام بود که ب دستور شما به جبهه فرستادم و به شهادت رسید شیرینی داشت که ای کاش چندین پسر داشتم و تمام آنها در راه خدا به شهادت می رسیدند مبادا از این شهادت ناراحت باشی.

وی اخلاص را از ویژگی های لاینفک مادر می داند و می گوید: در تمام دوران حیات بدون چشم داشتی در راه خدا فعالیت مثمرالاثر داشت.

فرزند شهیده صادق زادگان تشریح کرد: مادر در غروب شب قدری مادرم از مادربزرگم میخواهد برایش دعا کند تا به شهادت برسد مادر بزرگ می گوید: مادر شهید بودن کمتر از شهادت نیست ولی با اصرار دخترش مواجه می شود و می گوید خداوندا هر چه به او بده.

مادر شهیدی که نحوه شهادت فرزندش را در رویا دید

بسم الله الرحمن الرحیم

class: grid width: 500

مادر شهید امرالله دادخواه نحوه شهادت فرزند خود را به همان شکلی که بوده در عالم رویا دیده است و میگوید پیکر فرزند عزیزش بعد از هفتاد و دو روز به هنگام دید و بازدید عید نوروز به خانه برگشته است.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا به نقل از تیتر یک ،داستان مادری که با فداکاری و حس خاص یک
مادر مؤمنه فداکار مسلمان پسران خود را راهی راه خدا میکند و رضایت پروردگارش را
بر همه متعلقات دنیایی برتر میشمارد.

جلوی درب خانه ایستاده است...
به عقب بر میگردد و از مادر میخواهد که نوزاد 3ماهه اش را بیاورد تا دوباره ببوسدش ، همین چند لحظه قبل بود که
در آغوشش کشیده بود و حسابی بوسیده و بوئیده بودش ولی سیر نمی شد ، راضی نمی شد .

دل مادر تکان میخورد ، با خود میگوید چرا امرالله اینبار که راهی جبهه است ، اینگونه از اهالی خانه
خداحافظی میکند ! چرا چشم از چشمان معصوم و لبخند شیرین کودکش بر نمیدارد ! طوری وداع میکند که انگار در حال دل کندن و رفتن برای همیشه است.

امرلله کودک را در آغوش میگیرد و با مهر نگاهش میکند ، بعد نگاهی
به مادر می اندازد و میگوید ، مواظب کودکم هستی مادر ؟! اگر مریض شد ، او را به دکتر میبری؟
هرچه نیاز داشت برایش فراهم میکنی ؟!
مادر قد و بالای فرزند رشید خود را بر انداز میکند ، چقدر لباس خاکی جبهه به او می آید ، یاد علی اکبر(ع) می افتد که راهی میدان جنگ بود.
نکند دیگر امرالله برنگردد.....

ادامه دارد ...

"گمنام سال 61 داری؟؟؟" ....>> و امروز تحقق آرزوی یک مادر پس از 31 سال

بسم الله الرحمن الرحیم

[FLV]http://host15.aparat.com//public/user_data/flv_video_new/81/4d873d903247d0831a8dc55d9b50779d241615.mp4[/FLV]


"گمنام سال 61 داری؟؟؟"

کلیپی زیبا از شهیدان گمنام و مادرانشان
ارزش یک بار دیدن رو داره

دانلود

ܓ✿ یک شاخه گل هدیه به مادر شهیدܓ✿گلی گم کــــرده ام . .

انجمن: 

با سلام به همه ی بزرگواران اسک دینی

در این طرح انشاءالله قراره دوستان عزیز، هر مادر شهیدی رو که می شناسن بخصوص تو این ایام که روز تکریم مادران و همسران شهدا هست و همچنین در آستانه روز مادر نیز هستیم و بهترین روز برای دستبوسی این گوهران الهیه یه شاخه گل به این عزیزان هدیه بدن

این گل یه عالمه حرف داره

می گه اگه الآن بچت پیشت نیست، ما هستیم:Gol:
اگه یه روزی دسته گلت رو فرستادی جلوی توپ، ما درک می کنیم چه کار بزرگی کردی:Gol:
می گه ما تو رو مثل مادر خودمون می دونیم:Gol:
می گه.........

خوب ممکنه بعضیا بگن ما هیچ مادر شهیدی نمیشناسیم!:Ghamgin:

کاری نداره:ok:

تو هر کدوم از شهرهای ما یه گلزار شهدا هست که یه مشتریای ثابتی داره!
آره مادرای شهدا چشم انتظارن تا پنج شنبه بیاد که برن زیارت بچه هاشون

پس بسم الله:ok:

التماس دعا.....

حـرفِ تـو بـاشـد...

انجمن: 

کـافـی سـت حـرفِ تـو بـاشـد

هـیـچ واژه ای

روی پـایـش بـنـد نـمـی شـود

راهـش را مـی گـیـردُُ

تـا دوردست ِ عـطـر تـو...

مزار اين شهيد معروف كجاست؟+تصویر این شهید در اتاق رهبر

انجمن: 

مزار اين شهيد معروف كجاست؟


با دیدن تصاویر شهدا،به يك عكس خيره شد و ناگهان فرياد زد كه این «هادی» من است. من با دستان خودم این کلاه را برایش بافتم.

سالهاست عکسی از یک شهید را در صفحات مختلف اینترنتی، وبلاگ‌ها، سایت‌ها و حتی بر دیوارهای شهرها می‌بینیم. عکس شهیدی که با لباس بارانی آبی خود و کلاهی که به گفته مادرش او برای فرزندش بافته است، از مظلومیت شهدایمان در دل صحراهای جنوب سخن می‌گوید.



به گزارش ايسنا، هادی ثنایی‌مقدم يازدهم تيرماه 1351 در شهرستان لنگرود بدنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز 23 دي‌ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسيد اما پيكرش هيچگاه بازنگشت. همرزمان او از نحوه شهادتش بر اثر اصابت مستقیم تير می‌گویند يادآور مي‌شوند كه هادی به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شد. پارچه سفید به همراه چوبی در کنار او قرار داده شد تا آمبولانس‌ها راحت او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. آنها از آن محل دور شدند، آمبولانس‌ها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پيكر هادی نبود.

تا به امروز کسی نفهمیده است بر سر پيكر شهيد هادی ثنايي‌مقدم چه آمده است؟. عده‌ای می‌گویند احتمال دارد گلوله خمپاره‌ای به کنار پيكرش خورده و او را در زير خاک پنهان كرده و همین امر باعث شده است كه آمبولانس‌ها او را پیدا نکنند.

سال‌ها از این ماجرا گذشت و از هادی تنها یک مزار خالی در شهرمان باقی ماند. در یکی از روزها مادر شهید به زیارت مزار فرزندش به گلزار شهدا می‌رود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند می‌شود. ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثنايي‌مقدم به تصاویر شهدا نگاه می‌کند و به يك عكس خيره مي‌شود و ناگهان فریاد می‌زند این هادی منه.... این هادی منه... .

خانواده‌هاي شهدای حاضر در گلزار شهدا دور او جمع مي‌شوند. کسی نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. مادر شهید به سمت مسئول نمایشگاه می‌رود و می‌گوید این عکس را از کجا آورده‌اید؟، چه کسی این عکس را گرفته است؟ آنها نمی‌دانستند صاحب این عکس و عکاس آن کیست. اما مادر شهيد مي‌گويد: این هادی منه... من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی منه... .

"میم" مثل مادر شهید "« پیوستن مادر به فرزند شهیدش »

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

« ننه علی به فرزند شهیدش پیوست »

فارس: مادر شهید «قربانعلی رخشانی مهماندوست» معروف به ننه‌علی صبح امروز در منزلش درگذشت.

مادر شهید انقلاب اسلامی "قربانعلی رخشانی مهماندوست" که حدود 90 سال از خداوند عمر پربرکتی گرفته بود و مدتی در بستر بیماری بود، صبح امروز در منزلش درگذشت.

شهید رخشانی در قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س) نزدیک مزار شهید فهمیده دفن شده است و مادر این شهید از سال ۵۹ در یک اتاقک حلبی در کنار مزار فرزندش زندگی می‌کرد که حدود 3 سال پیش در پی نامه مقام معظم رهبری به خانه دخترش رفت و در آنجا ساکن شد.


از کربلا تا محرم

انجمن: 

[="Green"]

[="Navy"]فرق مادر شهید

با تمام مادران دیگر زمین

خلاصه می شود در این

مادر شهید، بیش از آنکه مادر شهید می شود

شهید می شود...

[/]

پس از ازدواج همیشه آرزوی داشتن فرزند پسر داشت نه اینکه فکر کنین پسر و دختر براش فرق می کرد،نه!اما آخه گفته بودن قشنگترین لذت دنیا اینه که :خدا پسری بهت هدیه بده،رشد کنه، بزرگ بشه و جلوت آروم آروم قدم برداره و تو قامتش رو نظاره کنی و کیف کنی و بعدم شکر خدا

بالاخره قسمت شد و مادر اولین فرزند پسر رو به دنیا آورد اما متأسفانه نوزاد مرده بدنیا اومد. خوب قسمت این نوزاد این بود دیگه!مادر و پدر تسلیم اراده خدا بودن تا اینکه بالاخره دومین نوزاد پسربه دنیا اومد، نمی دونم این نوزاد زنده بدنیا اومد و بعد فوت کرد یا نه اصلا مرده متولد شد.این بار هم نشد حتما حکمتی داشت. خیلی سخت بود!
مادر خیلی مواظب بود خیلی حواسش به جنین بود، براش آرزوهای قشنگی داشت ، پدر نقشه ها داشت برا آینده نوزادش

اما متأسفانه سومین نوزاد پسر هم عمرش به دنیا نبود و هر بار مادر دلش می شکست و حرف و حدیث اطرافیان درد دل مادر رو بیشتر می کرد.شاید خدا داشت صبر اونو آزمایش می کرد،تحملش رو ،توکلش رو ، توسلش رو

خیلی سخت بود نه ماه چشم انتظاری ای که ختم میشد به دیدن چهره زیبایی که جون نداشت و هربار آروم آروم باید به سمت گورستان قدم میذاشتی تا نوزادی رو که لحظه به لحظه دعا میکردی تا سالم به دنیا بیاد و بوسه به گونه هاش بزنی رو به خاک بسپاری.

تحمل این ماجرا برا یکبار هم سخته، آخه همه سختی ها رو به جون میخری تا لذت شیرینی یه لبخند رو بچشی، اما بی بی صغری این غصه رو نه بار به جون خرید. دیگه حرف و حدیث دور و بریها نفسگیر شد.

خوب شاید تو پیشونی نوشت حاج موسی و بی بی صغری ، فرزند پسر نبود.

حاج موسی هنوز توکلش رو از دست نداده بود اون معتقد بود که : هر مشکلی با توسل به اهل بیت حل میشه ، اینطور شد که نیت کرد و متوسل شد به سید جوانان اهل بهشت و راهی کربلا شد که بخواد از خدا که به حرمت حسین (ع) این جنین سالم به دنیا بیاد.

چهل شبانه روز مقیم بارگاه عشق شد و اشک ریخت و ناله کرد که خدایا به حرمت اشکی که برا حسینت ریختم نجاتم بده، مطمئن بود که دست خالی برنمی گرده، آخه حسین (ع) مولایی بود که کشتی نوح فقط به حرمت آهی که نوح برا امام حسین(ع) کشید حرکت کرد. لحظات زیبای کنار مولا بودن و همنفس او گشتن دیگه به پایان خودش نزدیک میشد و حاج موسی پس از چله نشینی کشتی نجات به خانه برگشت ، اینبار دلش قرص بود. بی بی صغری هم آرامش بیشتری داشت ، اما زمزمه های پرنیش و کنایه دوروبریها امنشان را بریده بود ، جملات : اینبار هم نمی شود ! اونها بیخود منتظرند! بعد این همه مدت مگه میشه ! اینبار هم مثل دفعات قبل ...

نیشتری بود به قلب پراسترس و مضطرب بی بی ، اما حاج موسی دلداریش میداد که ما متوسل به عزیز زهرا شدیم ، ته دلم روشنه نا امید نباش ...

روز زایمان رسید روز سختی برای هردوی آنها بود، حسی که نمی توانستند وصفش کنند، هم خوف بود و هم رجا، هم برای تولد نوزاد پسر لحظه شماری میکردند و هم ترس از وقایع غیرمنتظره داشتند، قابله رسید در شانزدهم مهرماه سال چهل و یک هجری پسری رو بدنیا آورد که زیبا بود و خوش برورو.

ای وای این نوزاد هم بعد دقایقی رفت.

خوب تا خدا نخواد نمیشه دیگه!

اما خدامیدونه چه در انتظار بی بی و حاج موسی بود، جز خدا هیچ کس از دل پردرد بی بی خبر نداشت!

اینبار هم نوزاد رو تو پارچه ای پیچیدند تا تو یه فرصت مناسب خاکش کنن.سخت بود ، جانکاه بود طی کردن فاصله بین خونه تا قبرستون.

زنان همسایه و فامیل همه در خانه بودند یکی می گفت : بیچاره بی بی ! یکی می گفت : برویم می دانستم اینبار هم نمی شود! دیگری می گفت : حیف شد نوزاد قشنگی بود! وهمه ی این جملات خنجری بود بر قلب بی بی

اما او هیچ گاه شکایت نکرد ، لب به گله وا نکرد ، تسلیم بود تسلیم اراده الهی!

یک نفر از روی کنجکاوی خواست چهره ی نوزادی که تمام محل رو تو خونه حاج موسی جمع کرده بود و باعث این همه حرف و حدیث شده رو ببینه ، پارچه رو کنار زد و ناگهان فریاد زد: این بچه که زنده اس ببینین اون نفس میکشه!

دیگه شادی خونه حاج موسی وصف شدنی نبود.

خدایا شکرت که همه سختی ها تمام شد ، شکرت خدایا که طعم تلخ زخم زبانها و کنایه ها با دیدن لبخند شیرین این نوزاد گلستان شد. آری آتش نیش و کنایه ها به : شیرینی قدم نورسیده مبارک، تبدیل شد و پدر درهر نفس زمزمه میکرد :مولای من حسین جان خیلی مخلصیم.

نام این نوزاد نظرکرده علیرضا شد ، نور چشمی پدر شد و همه ی وجود مادر دراین فرزند متجلی شد .

گمونم بی بی صغری زمانی که علیرضا بی قراری میکرد و آروم و قرار نداشت از عشق پدر براش می گفت . می گفت: میوه دلم آروم بگیر تا برات بگم ؛ بابا برا شنیدن صدای گریه تو ، برا صدا کردن اسم قشنگت به کجاها رفت و چه ها که نکرد!

گمونم هیچ وقت دل اینو نداشتن که ؛ نگاه تندی بهش داشته باشن ، آخه هدیه عزیزه ، خیلی هم عزیزه، دیگه حالا از طرف...

روزها میگذشت و علیرضا رشد میکرد ، علیرضا به حرف اومد و اولین کلامی که گفت : "ماما" بود . آخ که چه لذتی داشت.

اندکی بزرگتر شد دیگه راه رفتن رو کم کم یاد گرفت، چه کیفی میکرد حاج موسی وقتی دستای کوچیک علیرضا رو تو دستای خودش نگه میداشت و از خونه میزد بیرون ، چه حسی داشت بی بی صغری وقتی علیرضا رو آماده میکرد برای اولین روز مدرسه ، همه لذت دنیا رو به شونه زدن موهای علیرضا نمی داد. شیرینی دنیای حاج موسی زمانی بود که دست در دست علیرضا برا نماز میرفتن مسجد. علیرضا دیگه بزرگ شد و قد کشید یه وقتایی تو گوشه و کنار جامیخوردن تا نمازخوندن و قرآن خوندن علیرضا رو نگاه کنن دیگه اجازه بدین از شباو روزای محرم علیرضا براتون ننویسم !

هدیه آقا امام حسین (ع) دیگه کم کم عقل و هوش از سر همه برده بود، نگاه نافذ و کلام آهنگین و صدای گوش نواز و رفتار حسینی ش باعث میشد بی بی گاه و بیگاه برا نور چشمی حاج موسی اسپند دود کنه که مبادا نظرش کنن.

خداروشکر حاج موسی هم قشنگ ترین لذت دنیا رو چشید علیرضا بزرگ شد و قد کشید و جلو پدر آروم آروم و شمرده شمرده قدم برداشت و پدر قدوبالای اونو نظاره کرد و شکرخدا گفت.

جنگ شد؛ علیرضا میخواست چیزی بگوید، چند روزی بود که می رفت و می آمد و مزه مزه میکرد که حرفی را بزند، بالاخره عقده از زبان گشود و گفت آنچه که از شنیدنش همه واهمه داشتن : رفتن به جبهه یک تکلیف است.

قلب مادر ریخت ، آخه چی بگم مادرجون ، ووو والله

پدر سکوتی داشت که رساتراز بلندترین فریادها بود.

علیرضا گفت : مادرم مگه لالایی شبانه تو برا من حکایت کربلا نبود!

مگه برام از علی اکبر نخوندی!

مگه تو روضه مادرم زهرا شیرم ندادی!

مگه تو شبای قدر عاقبت بخیری برام دعا نکردی!

مگه خودت پیراهن سیای محرمم رو ندوختی!

بی بی صغری و حاج موسی اینبار هم توکل کردن و خودشون علیرضا رو راهی کردن ، مثل اون روزی که آمادش کردن که بره اول ابتدایی ! اما اون روز میدونست ظهر برمیگرده ! براش میان وعده گذاشت ! همه کاراشو ریخت و رفت تو آشپزخونه که تا علیرضا میاد ناهار آماده باشه.

اما حالا...

علیرضا رو به خدا سپردن و روونش کردن

...

اهواز تا جبهه راهی نیست مادرجون چرا دیر به دیر به خونه سرمیزنی؟ به خدا دلم هزار راه میره ، میمیرم از دلشوره و نگرانی...

آخه مادرجون باید به نبود من عادت کنی!

این حرف آتیش به پا میکرد تو وجود بی بی ، همه ی بدن بی بی به لرزه می افتاد، اما علیرضا این حرف رو قاطعانه می گفت.

...

یه روز یه موقعی اومد که مادر خونه نبود ، رفت دوش گرفت و به خواهرزادش که تو خونه بود گفت :

مادر که اومد بهش بگو علی رفت ! تو هم صبر زینبی داشته باش .

علیرضا آمده بود که غسل شهادت کند!

کاش مادر بود و آخرین قدم برداشتن علیرضا را می دید!

کاش اینبار برای آخرین بار شانه به موهایش میزد!

کاش می بود و برای آخرین بار میان دو ابروی او را میبوسید !

کاش بود و پشت مسافرش آب می ریخت !

علیرضا جویلی رفت تا قامت ببندد و به امام عشق اقتدا کند !

علیرضای بیست ساله در یازدهم بهمن سال شصت و یک درعملیات محرم در اثر برخورد خمپاره به ماشین در جاده سوسنگرد نماز عشق را قامت بست و در قنوت خود غزل وصل را سرود.

پیکرش را در جامه ای سپید و زیبا آوردند شاید برای مادر تداعی روزی بود که علیرضا متولد شد!

شاید آنگاه که کفنش میکرد لالایی هایی را میخواند که زمان قنداق کردنش برایش زمزمه میکرد.

پیکر مطهرش در اهواز بهشت ابد قطعه سه آرمیده است...

[="Red"]

یاد و نامشان گرامی باد...

به امید روزی که جهان پر ز عطر مهدی زهرا شود...

به امید ظهور یار...

یاعلی...

با شهدا برای شهدا تا شهادت

[/]

[/]

شهیدی كه پس از 26 سال در آغوش مادر آرام گرفت

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

شهیدی كه پس از 26 سال در آغوش مادر آرام گرفت






'شهید جلال رییسی' كه در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دوباره به آغوش مادر باز گشت.

مادر این شهید كه اكنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند قامت نحیفش خمیده، چند روزی است كه آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیكر بی جان فرزندش 'جلال' كرده است.

مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شكسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می كند.

'هی بخواب جانم، بخواب رودكم' اینها نجواهای مادری است كه سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود.

امروز كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد.
آری اینجا بود كه اشك همه درآمد و هق هق بستگان و میهمانان این ضیافت مادر و فرزند، در ناله های مادری رنجور گم شد.

كمی آن طرفتر یك نفر زانوی غم را بر كشید. آری او نیز یادگاری از دوران خاطرات قمقمه و كوله پشتی بود كه با خود زیر لب چنین نجوا می كرد:

باز دیشب دل هوای یار كرد
آرزوی حجله سومار كرد

خواب دیدم سجده را بر مهردشت
فتح فاو و ساقی والفجر هشت

باز محورهای بوكان زنده شد
برف و سرمای مریوان زنده شد

از دوكوهه تا بلندای سهیل
برنمی خیزد مناجات كمیل

یاد كرخه رفت و رنج ماند
قلب من در كربلای پنج ماند

كاش تا اوج سحر پر می زدم
بار دیگر سر به سنگر می زدم

این دل نوشته ها لحظه های ماندگاری است كه خبرنگار ایرنا در آخرین روز وداع مادری با پیكر پاك فرزند شهیدش و از تبار روزهای عشق و ایثار به تصویر كشیده بود.

به گزارش ایرنا، شهید سرباز وظیفه 'جلال رییس' در سال 64 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد و پس از 26 سال بار دیگر پیكر مطهر او به زادگاهش شهرستان جیرفت باز گشت.
پیكر شهید جلال رییسی قرار است روز سه شنبه در شهرستان جیرفت تشییع و به خاك سپرده شود.


:Gol:شادی روح این شهید بزرگوار صلوات:Gol: