مزار

شهیدی که دو مزار دارد+ عکس

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، شهید احمد بذر افشان ابرقویی ، نامی است که بر مزار یکی از شهدای مدفون در قطعه 24 بهشت زهرای تهران حک شده است. اما این بسیجی شهید در زادگاه خود نیز دارای مزاری دیگر است.
مطابق با سنگ نوشته ی مزار این بسیجیِ شهید که در زمان شهادت ، تنها 16 سال داشته است ، وی به تاریخ دوم فروردین 1361 ، در جریان عملیات فتح المبین ، بر اثر گلوله باران دشمن ، قطعه قطعه شده و بخش هایی از بدن او در تهران و بخش هایی دیگر در زادگاهش ، «ابرقو» می شود.
بیش از این چیزی از حکایت این بسیجی 16 ساله نمی دانیم.
چند جمله از وصیت نامه ی شهید نیز روی سنگ مزارش حک شده به این مضمون:
ای پدر و مادر و دیگران ! از نماز کوتاهی نکنید و سخنان امام امت را که همانند سخنان حضرت محمد در صدر اسلام است ، همه اجرا کنید.

روحمان با یادش شاد




مزار شهید بذر افشان در بهشت زهرای تهران

مزار اين شهيد معروف كجاست؟+تصویر این شهید در اتاق رهبر

انجمن: 

مزار اين شهيد معروف كجاست؟


با دیدن تصاویر شهدا،به يك عكس خيره شد و ناگهان فرياد زد كه این «هادی» من است. من با دستان خودم این کلاه را برایش بافتم.

سالهاست عکسی از یک شهید را در صفحات مختلف اینترنتی، وبلاگ‌ها، سایت‌ها و حتی بر دیوارهای شهرها می‌بینیم. عکس شهیدی که با لباس بارانی آبی خود و کلاهی که به گفته مادرش او برای فرزندش بافته است، از مظلومیت شهدایمان در دل صحراهای جنوب سخن می‌گوید.



به گزارش ايسنا، هادی ثنایی‌مقدم يازدهم تيرماه 1351 در شهرستان لنگرود بدنیا آمد. این نوجوان بسیجی روز 23 دي‌ماه سال 1365 در منطقه عملیاتی «شلمچه» به شهادت رسيد اما پيكرش هيچگاه بازنگشت. همرزمان او از نحوه شهادتش بر اثر اصابت مستقیم تير می‌گویند يادآور مي‌شوند كه هادی به همراه تعداد زیادی از شهدا به کنار جاده انتقال داده شد. پارچه سفید به همراه چوبی در کنار او قرار داده شد تا آمبولانس‌ها راحت او را پیدا کنند و به عقب برگردانند. آنها از آن محل دور شدند، آمبولانس‌ها تعدادی از شهدا را به سمت پشت خط آورد ولی خبری از پيكر هادی نبود.

تا به امروز کسی نفهمیده است بر سر پيكر شهيد هادی ثنايي‌مقدم چه آمده است؟. عده‌ای می‌گویند احتمال دارد گلوله خمپاره‌ای به کنار پيكرش خورده و او را در زير خاک پنهان كرده و همین امر باعث شده است كه آمبولانس‌ها او را پیدا نکنند.

سال‌ها از این ماجرا گذشت و از هادی تنها یک مزار خالی در شهرمان باقی ماند. در یکی از روزها مادر شهید به زیارت مزار فرزندش به گلزار شهدا می‌رود و پس از دعا و فاتحه از جای خود بلند می‌شود. ظاهرا در گلزار شهدا، نمایشگاه عکسی از شهدای کشورمان برپا بوده است. مادر شهید ثنايي‌مقدم به تصاویر شهدا نگاه می‌کند و به يك عكس خيره مي‌شود و ناگهان فریاد می‌زند این هادی منه.... این هادی منه... .

خانواده‌هاي شهدای حاضر در گلزار شهدا دور او جمع مي‌شوند. کسی نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. مادر شهید به سمت مسئول نمایشگاه می‌رود و می‌گوید این عکس را از کجا آورده‌اید؟، چه کسی این عکس را گرفته است؟ آنها نمی‌دانستند صاحب این عکس و عکاس آن کیست. اما مادر شهيد مي‌گويد: این هادی منه... من با دستان خودم این کلاه را برای او بافتم. این هادی منه... .

داستان شهید گمنامی که در کربلا مدفون است

داستان شهید گمنامی که در کربلا مدفون است

از روزی که شنیده بود یکی از فرماندهان سپاه برای زیارت به کربلا آمده، در پوست خود نمی گنجید، می خواست خاطره ای که سال ها بر دل و روح او نقش بسته بود، به صاحبانش بسپارد. با این فکر خود را به کربلا رسانده و درخواست ملاقات با آن فرمانده را کرد.
لحظات در انتظار اجازه ملاقات به سختی می گذشت. او که یکی از نیروهای نظامی ارتش عراق در سال های جنگ بوده، ابتدا نتوانست اجازه ملاقات بیابد. سرانجام وقتی به حضور فرمانده رسید؛ از او پرسید: “مرا می شناسی؟ ”
فرمانده پاسخ داد: “بله شما ابوریاض از نظامیان سابق رژیم عراق و اکنون نیز جزء مردان سیاسی این کشور هستید. به همین خاطر ملاقات با شما برای من سخت بود. ”
ابوریاض گفت: “اما من حرف سیاسی با شما ندارم. سال هاست که خاطره ای را در سینه دارم و انتظار چنین روزی را می کشیدم تا با گفتن آن دین خویش را ادا نمایم. “و او این گونه خاطره اش را آغاز کرد: ...
“در جبهه های جنگ جنوب دقیقاً در مقابل شما در حال جنگ بودم که با خبری از پشت جبهه مرا به دژبانی جبهه فراخواندند. وقتی با نگرانی در جلو فرمانده خود حاضر شدم؛ او خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من دادند بسیار ناراحت شدم. من امید داشتم که پسرم را در لباس دامادی ببینم. اما در نبردی بی فایده و اجباری جگر گوشه ام را از دست داده بودم
وقتی در سرد خانه حاضر شدم، کارت و پلاک فرزندم را به دستم دادند. آنها دقیقاً مربوط به پسرم بود.
اما وقتی کفن را کنار زدم با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده این فرزند من نیست.افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد فرزندم بود، به جای تعجب یا خوشحالی، با عصبانیت گفت: این چه حرفی است که می زنی، کارت و پلاک قبلاً چک شده و صحت آنها بررسی شده است. وقتی بیشتر مقاومت کردم برخورد آنها نگران کننده تر شد. آنها مرا مجبور کردند تا جسد را به بغداد انتقال داده و او را دفن نمایم.
رسم ما شیعیان عراق این بود که جسد را بالای ماشین گذاشته و آن را تا قبرستان محل زندگی مان حمل می کردیم. من نیز چنین کردم. اما وقتی به کربلا رسیدم، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه را به خود ندهم و او را در کربلا دفن نمایم.
هم اینکه کار را تمام شده فرض می کردم و هم اینکه ضرورتی نمی دیدم که او را تا بغداد ببرم، چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشد، دلم را آتش زده بود. او اگر چه خونین و پر زخم بود، ولی چه با شکوه آرمیده بود.
فاتحه ای خواندم و در حالی که به صدام لعنت می فرستادم، بر آن پیکر مظلوم خاک ریختم و او را تنها رها کردم. اگر چه سال ها از آن قضیه گذشت، اما هرگز چیزی از فرزندم نیز نیافتم. دوستانش جسته و گریخته می گفتند او را دیده اند که اسیر ایرانی ها شده است
با پایان جنگ، خبر زنده بودن فرزندم به من رسید. وقتی او در میان اسیران آزاد شده به وطن بازگشت، خیلی خوشحال شدم. در آن روز شاید اولین سوال از فرزندم این بود که چرا کارت و پلاکت را به دیگری سپرده بودی؟
وقتی فرزندم، خاطره اش را برایم می گفت: مو بر بدنم سیخ شد. پسرم گفت: من را یک جوان بسیجی و خوش سیما به اسارت گرفت و او با اصرار از من خواست که کارت و پلاکم را به او بدهم. حتی حاضر شد پول آنها را بدهد، وقتی آنها را به او سپردم اصرار می کرد که حتماً باید راضی باشم.
من به او گفتم در صورتی راضی هستم که علتش را به من بگویی و او با کمال تعجب به من چیزهایی را گفت که در ذهنم اصلا جایی برایش نمی یافتم.
آن بسیجی به من گفت :من دو یا سه ساعت دیگر به شهادت می رسم و قرار است مرا در کربلا در جوار مولایم امام حسین(ع) دفن کنند.می خواهم با این کار مطمئن شوم که تا روز قیامت در حریم بزرگ ترین عشقم خواهم آرمید…
وقتی صدای ابوریاض با گریه هایش همراه شد. این فقط او نبود که می گریست بلکه فرمانده ایرانی نیز او را همراهی کرد.
منبع: همراز با ستارگان

قبر ام البنین ، مادر حضرت ابالفضل العباس علیه السلام کجاست؟+عکس

[b]content[/b]
[="Blue"]


[="Purple"]بقیع رفته ها![/]
به مجرد اینکه وارد قبرستان بقیع می شی -اون دست راست کنار قبر فاطمه ام البنین ناله کردید.
[="DarkGreen"]اونایی که نرفتید[/]
تذکره اشو ایشالله بگیرید(آمین):Gol:[/]

سالروز شهادت میثم تمار ◊◊◊ تصاویری از مزار میثم تمار


ميثم تمار ابتدا غلام بود و توسط حضرت علي(ع) خريداري و آزاد شد. امام او را بسيار دوست داشت و احترام زيادي برايش قائل بود و ميثم نيز متقابلاً علاقه‏ي شديدي به حضرت داشت. ميثم را به خاطر آن كه خرما فروش بود، تمّار گويند. امام علي(ع) سال‏ها قبل از شهادت ميثم، او را از چگونگي شهادتش آگاه كرده بود. او قبل از شهادت به همگان گفته بود كه مولايش امام علي(ع) طرز شهادت او را به وي گفته است. حكام جور قصد داشتند به نحوي غير از آن چه كه امام فرموده بود، ميثم را به شهادت برسانند ولي سرانجام طبق پيش‏بيني امام(ع) زبان گوياي او را بريدند و اين دوستدار آل علي(ع) به جرم حمايت آشكار از اهل بيت رسول اكرم(ص) و دوستي با آن‏ها، توسط عبيداللَّه ابن زياد، حاكم كوفه به طرزي فجيع به شهادت رسيد.