شهیدی

شهیدی که با چشمان باز به استقبال اعدام رفت

روز اعدام جامه‌ای زیبا بر تن کرده و سرو رویی آراسته داشت، با گام‌های بلند و استوار و قامتی رسا به قتلگاه نزدیک شد. وقتی یکی از دژخیمان می‌خواست چشم‌هایش را به هنگام اعدام ببندد، به آرامی دستمال را از دستش گرفت و گفت: پسرم بگذار تا این صحنه جالب و تماشایی را که قطعاً مافوقان شما را خوشحال می‌کند، من هم در آخرین لحظات حیاتم به چشم ببینم، چرا که تاکنون من شیری را دست و پا بسته در مقابل مشتی شغال ندیده بودم.

به گزارش «تابناک»، آنچه می‌خوانید بخشی از زندگانی و مبارزات علی‌مردان‌خان بختیاری «شیرعلی مردان» است که در نبرد چهل و چهار روزه ـ که به جنگ «سفید دشت» معروف است ـ رهبری قیام را بر عهده داشت و در اذهان عموم و تاریخ بختیاری، یکی از بی‌نظیر‌ترین و اصیل‌ترین قیام‌های مردی و به یادماندنی‌ترین حماسه و صحنهٔ مقاومت و شجاعت ایل بختیاری است.
شرح کامل مطلب را در اینجا بخوانید.


خاندان و نسب


علی‌مردان خان‌ یا شیرعلی‌مردان در سال ۱۲۷۲ شمسی متولد شد. پدرش علیقلی‌خان در بین طوایف زیادی از چهارلَنگ نفوذ داشت و در بین هفت لَنگ‌ها نیز جایگاه خاصی داشت. وی از نوادگان ابدال‌خان معروف (رقیب آغا‌محمد‌خان قاجار) بود. مادر علی‌مردان‌خان، سردار بی‌بی مریم، دختر حسینقلی‌خان، ایلخان کل بختیاری است. بی‌بی مریم نُه سال بیشتر نداشت که پدرش به دست ظل‌السلطان به شهادت رسید.


آغاز قیام



در بهار سال ۱۳۰۸ شمسی، تعدیات و ظلم و ستم رضا شاه، خون علی‌مردان‌خان و بسیاری از مردان ایل را به جوش آورده بود. از دست دادن گله و احشام، کنار گذاشتن اسب و تفنگ، زندگی زیر سقف خانه‌ای که در مکانی نامناسب بنا شده و به آن عادت نداشتند، گذاشتن کلاه پهلوی بر سر، پرداخت مالیات‌های سنگین، دوری از ایل و خدمت به رضا شاه و ده‌ها تصور دیگر چون خوره به جان جوانان بختیاری افتاد و از این همه ظلم و اجحاف به ستوه آمده بودند.

فقط منتظر تلنگری بودند تا به پا خیزند و ‌علیه ظلم رضا شاه وارد جنگ شوند. علی‌مردان‌خان در گرمسیر (خوزستان) با مردان ایل خود به شور می‌نشیند تا ببیند در قیام او را همراهی می‌کنند؟ مردان ایلیاتی که تا کنون این چنین مورد تحقیر و ظلم واقع نشده بودند، مردانه هم‌قسم شدند ‌تا پای جان او را همراهی خواهند کرد. به سرعت طوایف دیگری از چهارلَنگ و هفت لَنگ به او پیوستند. بسیاری از خوانین جوان نیز همدل و همصدا با او طوایف را تحریک و تشویق نمودند که با وی همراه شوند.

در حوالی «پیر غار» در فارسان چهار محال بختیاری، علی‌مردان‌خان انگیزه و هدف قیام خود را تشریح کرد و رزمندگان، عهد و پیمان بستند ‌تا آخرین نفس و تا جان در بدن دارند، برای نابودی رضاشاه «قاطرچی» بجنگند. «هیأت اجتماعیه بختیاری» متشکل از دوازده تن ‌از سران و کلانتران بختیاری تشکیل شد تا با نظارت هیأت مزبور سازماندهی نیرو‌ها انجام گیرد و عملیات رهبری شود و با هدف استیفای حقوق از دست رفتهٔ عشایر بختیاری و ملت ایران، مبارزه را آغاز کنند.

جوانان بختیاری برای اثبات وفاداری و پایبندی به قیام به قرآن سوگند خورده و برخی مهر و امضا کردند. علی‌مردان‌خان سپس رهسپار «فریدن» شد تا طوایف چهارلَنگِ ساکن فریدن اصفهان را برای همراهی قیام فراخوانَد.

«امیر جنگ»، «سردار ظفر»، «سردار محتشم» و «مرتضی قلی خان» وارد مذاکره با علی‌مردان‌خان شدند، اما خوانین مسن نتوانستند خان جوان را قانع و از تصمیمش منصرف کنند. تقریباً تمام بختیاری‌ها اختلافات را کنار گذاشتند و با رهبر قیام همراه شدند. تنها «جعفر قلی خان، سردار اسعد سوم (معروف به سردار بهادر)» که وزیر جنگ بود، حرکت و اقدام آشکاری در حمایت از قیام نداشت. البته آن هم بعداً به او بدگمان شدند که در خفا به بختیاری‌ها اسلحه و مهمات ‌می‌فرستد و همین بدگمانی‌ها بعد‌ها باعث دستگیری، خلع از قدرت و محکومیت به مرگ وی شد.

بیشتر خوانیین بختیاری نیز پنهانی به علی‌مردان کمک و از وی پشتیبانی می‌کردند. اردوی بختیاری در ۱۵ خرداد ۱۳۰۸ شمسی روانهٔ شهر کرد شد. قبل از ورود به شهر به مأموران دولتی و نظامیان اخطار شد که شهر را ترک کنند.

سرهنگ «صادق خان» حاکم نظامی شهر کرد که به مردم ظلم و ستم زیادی روا داشت، با پنجاه ‌نظامی، عمارت «مشهدی ابراهیم» دبیرستان و ژاندارمری را سنگربندی کردند، رؤسای ادارات نیز در این اماکن متمرکز شدند. اما با بررسی اوضاع و گزارش‌های رسیده کارکنان و اموال ادارات به بروجن منتقل شدند و نیروی نظامی نتوانست در مقابل غیرت و شجاعت جوانان بختیاری مقاومت کند.

شهر تخلیه شد و در ‌۲۷ خرداد ۱۳۰۸ شمسی علی‌مردان‌خان، با نیرو‌هایش که تعداد آن‌ها ۲۰۰۰ تن بود و بر پرچم آنان عبارت «لا اله الا الله، محمد رسول الله و علی ولی الله» نقش بسته بود و شعار می‌دادند «ایما‌ای خایم دینونه راست کنیم؛ جون ز ایما، مال ز ایسا» (ما می‌خواهیم دین را اصلاح کنیم، جان از ما، مال از شما) وارد شهر کرد شده و شهر را به تصرف خود درآوردند.

اماکن دولتی در اختیار رزمندگان قرار گرفت. علی‌مردان‌خان تمام قوانین دولتی که موجب تحقیر فشار و ستم به مردم بود را ملغی اعلام کرد. مالیات‌ها لغو شد، لباس و کلاه بختیاری رواج پیدا کرد و هر‌ کس کلاه پهلوی بر سر می‌گذاشت جریمه یا حبس می‌شد.

سواحل زاینده رود تا «پل کله» به تصرف بختیاری‌ها در آمد، دولت از این اقدام شجاعانه‌ی سواران بختیاری به وحشت افتاد. نیروهایی را به فرماندهی سرهنگ «محمدخان میمند» از راه تنگ «بیدکان» جهت مقابله با بختیاری‌ها اعزام نمود. سواران بختیاری به فرماندهی «نادر قلی خان» پسر سردار اشجع و «اسماعیل خان زراسوند» داماد امیر مفخم، با تصرف «تنگ انجیره» و ارتفاعات مشرف بر دشت، قوای مزبور را در «سفید دشت» به محاصره‌ی کامل درآوردند.

سروان «عبدالله هدایت» مأمور می‌شود حلقه‌‌ محاصره را بشکند، ولی رشادت رزمندگان بختیاری، باعث می‌شود تا پس از بر جای گذاشتن تلفات سنگین وادار به عقب نشینی شوند. نیروهایی که به فرماندهی سرهنگ «امین الله خان جلوه» از طرف بروجن رهسپار شهرکرد بودند، دستگیر و خلع سلاح شدند. بختیاری‌ها آنان را سوار قاطرهای لخت و بعضی را پیاده با ساز و دهل به شهر‌کرد وارد کرده و خبر شکست قشون دولتی را اعلام نمودند.

هواپیماهای جنگی تلاش کردند تا به نیروهای نظامی محاصره شده که در قلعه‌‌ «ابوالقاسم خان» در سفید دشت پناه گرفته‌اند، آذوقه برسانند؛ چند نوبت مردم بی دفاع را در شهر‌کرد و مناطق نزدیک به میدان جنگ بمباران کردند.

رضا شاه برای «محمد جواد خان سردار اقبال» و «محمدرضا‌خان سردار فاتح» و برخی خوانین دیگر امان‌نامه فرستاد و سعی در جلب نظر و جدایی آنان از اردوی بختیاری را داشت. در این اوضاع دولت بر غائلهٔ فارس چیره شد و از ناحیهٔ فارس احساس آسودگی نمود. برای همین، نیرو‌هایش را از اصفهان، لرستان و فارس بسیج کرد تا به جنگ بختیاری‌ها بروند. رضا شاه سه ستون نظامی کاملاً مجهز، از سه طرف به منطقه گسیل داشت.

تیسمار «شاه‌بختی» از طرف مبارکه، سرتیپ «تاجبخش» از طرف نجف آباد و سامان و تیسمار «محتشمی» از سوی فریدن، به سمت محل تجمع رزمندگان بختیاری عزیمت کردند. از طرفی خوانین وابسته به دولت و مسن که احساس خطر کردند وارد عمل شدند‌ و به تضعیف و تفرقه‌اندازی میان قیام کنندگان پرداختند. نیروهای نظامی از هر سو سر رسیدند و تقریباً سواران بختیاری به محاصره درآمدند و مجبور بودند با چهار جبهه بجنگند؛ یک گروه نظامیان در محاصره و سه گروه نظامی تازه نفس.

نیروهای پیاده با پشتیبانی آتشبارهای توپخانه به تنگ انجیره حمله کردند و پس از سه روز مقاومت نیروهای بختیاری، تنگه به اشغال قوای دولتی افتاد با تصرف تنگه هجوم به ارتفاعات اطراف تنگه سهل و آسان شد، جنگ در سیاه‌کوه شدت گرفت اما نیروهای دولتی توانستند ارتفاعات را به تصرف خود در‌آورند و زمینه برای شکستن حلقه محاصره نیروهای محصور فراهم ‌آید و سرانجام محاصره نظامیان شکسته شد.

در نهم مرداد در قریه قهفرخ، آخرین سنگر رزمندگان به تصرف قشون دولتی درآمد و به دنبال آن نیروهای بختیاری شهرکرد را تخلیه کردند و قشون دولتی این شهر را به تصرف خود در‌آوردند. چند روز بعد در سه فرسنگی شهرکرد جنگ خونینی صورت گرفت، ولی این بار نیز بختیاری‌ها شکست خوردند. اردوی دو هزار نفری بختیاری که ‌‌پنجاه روز در حال نبرد بود و ‌مهمات و اسلحه کافی و مجهزی نیز نداشت، شجاعانه جنگیدند و به رغم خلق حماسهٔ وصف ناشدنی و رشادت‌های فراوان با سلاح‌های ابتدایی، پس از چند روز در مقابل قشون مجهز، زبده و تازه نفس شکست خوردند.

شماری از رزمندگان به شهادت رسیدند و بسیاری مجروح و عده‌ای نیز اسیر شدند. تعداد زیادی از رزمندگان نیز از جمله علی‌مردان خان از مهلکه جان سالم به در بردند. این نبرد چهل و چهار روزه به جنگ «سفید دشت» معروف است و در اذهان عموم و تاریخ بختیاری یکی از بی‌نظیر‌ترین و اصیل‌ترین قیام‌های مردمی و به یادمانی‌ترین حماسه و صحنهٔ مقاومت و شجاعت ایل بختیاری است.

روز موعود


به نقل از «بزرگ علوی» روز اعدام جامه‌ای زیبا بر تن کرده و سرو رویی آراسته داشت، با گام‌های بلند و استوار و قامتی رسا به قتلگاه نزدیک شد. وقتی یکی از دژخیمان می‌خواست چشم‌هایش را به هنگام اعدام ببندد، به آرامی دستمال را از دستش گرفت و گفت: پسرم بگذار تا این صحنه جالب و تماشایی را که قطعاً مافوقان شما را خوشحال می‌کند من هم در آخرین لحظات حیاتم به چشم ببینم چرا که تاکنون من شیری را دست و پا بسته در مقابل مشتی شغال ندیده بودم.

آری جوان آرمان‌گرا و میهن دوست که عموم مردم او را با نام «شیر علی‌مردان» می‌شناسند، در ‌۴۲ سالگی خون خود را نثار میهن کرد و به شرف شهادت رسید. علی‌مردان‌خان که برای آخرین بار در ‌۱۲ آذر ۱۳۱۳ و برای چندمین بار (جمعاً بیش از چهار سال زندان بود) به همراه تعدادی دیگر از خوانین و دستگر و روز ۱۷ آذر ۱۳۱۳ تیر باران می‌شود.

تاریخ اعدام وی را بعضی اسفند ماه‌‌ همان سال ذکر کرده‌اند. به همراه علی‌مردان‌خان، هفت تن از خوانین دیگر نیز اعدام شدند که عبارتند از: سردار فاتح، سردار اقبال، شکرالله خان ضرغام الدوله بویر احمدی، سرتیپ خان هژیر عشایر بویر‌ احمدی، آقا گودرز احمد خسروی، امام قلیخان رستم ممسنی و حسین‌خان دره شوری.

درباره محل دفن علی‌مردان‌خان نیز اطلاع دقیق و درستی نیست. برخی محل دفن او را قبرستان امامزاده عبدالله در قطعه پایین شهر ری وعده‌ای انتهای میدان تیر زندان قصر می‌دانند.

منبع: به نقل از کتاب حماسه زاگرس نوشته مصطفی علیزاده گل سفیدی

شهیدی که بی‌خیال بنی‌صدر شد +عکس




بنی‌صدر دستور داده بود تا بچه‌های سپاه به سمت مکان‌های که در حقیقت پایگاه اصلی منافقین شده بود، شلیک نکنند. خبر که به مهدی رسید، یک خمپاره دستش بود خندید و گفت: به افتخار بنی‌صدر ...

به گزارش جهان به نقل از خبرگزاری دانشجو؛ عکس پسر بچه‌ای که بالای سرپدرش ایستاده و دارد بهت زده نگاهش می‌کند و طی روزهای گذشته توسط مخالفان دولت سوریه به کشته شده‌های سوری- توسط ارتش- نسبت داده شد، متعلق است به سردار شهید حاج محمدمهدی کازرونی، فرمانده طرح عملیات لشکر ثارالله کرمان

حاج مهدی را یار دیرینه‌اش حاج قاسم سلیمانی بهتر از هر کسی می‌شناسد. حاج مهدی اسطوره‌ای شجاعت بود که سرلشکر سلیمانی در بیان بزرگترین ویژگی او یعنی شجاعت، گفت: من به جرائت قسم می‌خورم ذره‌ای ترس در وجود حاج مهدی کازرونی راه ندارد.

نسال الله منازل الشهداء

سال تحصیلی که شروع می‌شد، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتاب‌هایش می‌کند. وقتی بهش تذکر می‌دادیم که با این کار ممکن است مامورهای رژیم بلایی به سرش بیاورند، می‌خندید و می‌گفت: «دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز می‌کنم، چشمم به اینها بیفتد.»

در میان بهت و تعجب بچه‌های دبیرستان نظامی کرمان، یک خبر به سرعت بر سر زبان‌ها افتاد؛ «نمی‌تونی فکرش رو بکنی ... یکی از بچه‌های سال اول توی سالن اجتماعات ایستاده و نماز خونده!»

در محیطی که هر کس نماز می‌خواند، انگشت‌نمای همه می‌شد، مهدی هر روز نمازش را می‌خواند. بعد از نماز هم قرآنش را در می‌آورد و چند دقیقه قرآن می‌خواند و می گفت: «با خودم فکر کردم اگر برای رضا خدا و شکر او نماز می‌خوانم، نباید از تمسخر دیگران بترسم.» خیلی از کسانی که تا آن روز نمازشان را مخفیانه می‌خواندند، از روز بعد کنار مهدی ایستادند و نماز خواندند. از نمازخوان‌های دبیرستان نظام در سال‌های دفاع مقدس مردانی چون محمود اخلاقی، مجید سلماس، حسین مختارآبادی و ... مردانه جنگیدند و به شهادت رسیدند.

اوایل سال ۱۳۵۶ یک خبر مثل توپ در روستا صدا کرد، «عکس شاه سر در مدرسه، گم شده.» مهدی شب قبل از دبیرستان نظامی به روستا آمده بود، عکس شاه را از سر در مدرسه پایین آورده و عکس الاغی را نقاشی کرده و جای عکس شاه گذاشته بود.

آرام ایستاده بود کنار در مسجد جامع و پلاکاردی بسته در دستش گرفته بود. کلاهش را هم تا بالای چشم‌هایش پایین کشیده بود، مردم می‌خواستند بعد از یک اعتراض آرام از مسجد خارج شوند که ناگهان مهدی پلاکارد را باز کرد و عکس امام را بالای سرش گرفت. با فریاد «یا مرگ یا خمینی» مهدی، مردم ریختند وسط خیابان و شعار سر دادند. با این کار مهدی، تظاهرات ضدشاه که تا آن روز فقط در مسجد برگزار می‌شد، به خیابان‌ها کشیده شد.

می‌خواست محاصره‌ای مقر بچه‌های سپاه را بشکند، با آمبولانس‌ هلال احمر و یکی از خانم‌هایی که آنجا بود، به بهانه‌ای انتقال مجروحان به سطح شهر رفتند تا تیربار کالیبر ۵۰ را که توی دل دموکرات‌ها جا مانده بود، عقب بیاورند. وقتی برگشت، آمبولانس آبکش شده بود، اما تیربار همراهش بود. تا عصر همان روز با استفاده از کالیبر ۵۰ حدود ۸۰ درصد از محاصره‌ای مقر سپاه را شکست.

دموکرات‌ها وقتی نیروهای سپاه، تپه‌ رادیو تلویزیون مهاباد را گرفتند، برای هر کس که سر مهدی کازرونی، مسئول عملیات سپاه را تحویل‌شان دهد، ۴۰۰ هزار تومان جایزه گذاشتند.



شهیدی که دو مزار دارد+ عکس

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، شهید احمد بذر افشان ابرقویی ، نامی است که بر مزار یکی از شهدای مدفون در قطعه 24 بهشت زهرای تهران حک شده است. اما این بسیجی شهید در زادگاه خود نیز دارای مزاری دیگر است.
مطابق با سنگ نوشته ی مزار این بسیجیِ شهید که در زمان شهادت ، تنها 16 سال داشته است ، وی به تاریخ دوم فروردین 1361 ، در جریان عملیات فتح المبین ، بر اثر گلوله باران دشمن ، قطعه قطعه شده و بخش هایی از بدن او در تهران و بخش هایی دیگر در زادگاهش ، «ابرقو» می شود.
بیش از این چیزی از حکایت این بسیجی 16 ساله نمی دانیم.
چند جمله از وصیت نامه ی شهید نیز روی سنگ مزارش حک شده به این مضمون:
ای پدر و مادر و دیگران ! از نماز کوتاهی نکنید و سخنان امام امت را که همانند سخنان حضرت محمد در صدر اسلام است ، همه اجرا کنید.

روحمان با یادش شاد




مزار شهید بذر افشان در بهشت زهرای تهران

مادر شهیدی که برای فرزندان رزمنده‌اش لباس می‌دوخت + تصویر

در کاروان کمک‌های مردمی به جبهه، مادر شهیدی برای رزمنده‌ها لباس می‌دوخت و می‌گفت «فقط یک پسر داشتم که او شهید شده و دارم برای پسرهای دیگرم در جبهه‌ها لباس می‌دوزم».


دفاع هشت ساله ایران در مقابل هجمه‌های دشمنان، در کنار رنگ و بوی دفاع نظامی که به خود گرفته بود، یک دفاع مردمی نیز بود. مردمی که بسیج شدند، مردمی که اگر یک نان در سفره داشتند، نیمی از آن را به جبهه می‌فرستادند. «اباصلت بیات»، عکاس انقلاب و دفاع مقدس، عکس‌هایی را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است که جلوه ایثارگری مردم را در حمایت از برادران رزمنده خود به نمایش می‌گذارد.
***
اباصلت بیات در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و مقاومت فارس اظهار داشت: اردیبهشت سال 1361 و قبل از آزادسازی خرمشهر، از طریق رسانه‌ها یکی از روزها به عنوان روز «نمایش خیابانی کمک‌های مردمی به جبهه» اختصاص پیدا کرده بود. در این روز به همراه چندین عکاس به سمت مسیر انقلاب ـ آزادی رفتیم.
روی هر یک از تریلی‌ها، خانم‌های محجبه مشغول به کاری بودند؛ برخی مشغول خیاطی بودند، برخی قند می‌شکستند، عده‌ای مربا درست می‌کردند و چند نفر دیگر لباس رزمنده‌ها را می‌دوختند و تعدادی خانم هم آجیل بسته‌بندی می‌کردند.
زنانی در این کاروان بودند که همسر و بچه‌هایشان را به جبهه ‌فرستاده بودند و خودشان نیز هر کمکی از دستشان برمی‌آمد، انجام می‌دادند.

در این تصویر خانمی در حال خیاطی است که مادر شهید است. او می‌گفت «فقط یک پسر داشتم که شهید شده و دارم برای پسرهای دیگرم در جبهه‌ها لباس می‌دوزم».

کدخبر : 854/فارس
به نقل از خبرگزاری وفا

شهیدی که به دنیا برگشت

نيروهاي دشمن فشار مي آوردند تا ما را از محور خور عبدالله (فاو) مجبور به عقب نشيني کنند لذا با تمام سلاح ها منطقه را زير آتش گرفته بودند ولي بچه ها استوار و راست قامت در مقابل آنها استقامت مي کردند، صداي تکبير رزمندگان و نواهايي که مي خواندند در دل نيروهاي عراقي ترس مي انداخت. من به عنوان فرمانده محور خور عبدالله، مدام با فرمانده لشکر در تماس بودم و از اوضاع محورهاي ديگر خبر مي گرفتم. مدتي گذشت تا اينکه فرمانده از طريق بي سيم گفت: دشمن در جناح راست شما پيشروي کرده و اگر آنجا بمانيد محاصره مي شويد.
علي رغم ميل باطني با طراحي زيرکانه به طوري که دشمن متوجه نشود، نيروها را کم کم به همراه تجهيزات به عقب فرستادم. خودم مانده بودم و يکي از برادران بسيجي به همراه يک دستگاه تويوتا، وسايل باقي مانده را داخل آن گذاشته و همين که در ديد نيروهاي عراقي قرار گرفتيم، آماده حرکت شديم.
استارت ماشين که به صدا درآمد لاستيک سمت چپ و عقب تويوتا مورد اصابت يک گلوله دشمن قرار گرفت و پنچر شد.
قرار گذاشتيم يکي از برادران بسيجي با تيراندازي عراقي ها را سرگرم کند و من لاستيک را تعويض کنم. هنوز مشغول کار نشده بودم که برادر بسيجي در حال تيراندازي با يک فرياد نقش بر زمين شد. سريعا سراغ او رفته و با نگاه اول متوجه شدم که گوش چپ و قسمت گيج گاهي او شديدا خوني است.
من که از او قطع اميد کرده بودم، يکي ديگر از برادران بسيجي را که در حال رفتن به عقب بود، صدا زده و به کمک او رضا را سوار قسمت عقب ماشين کرديم. چون عراقي ها بسار نزديک شده بودند، بيش از اين ماندن در آنجا جايز نبود، لذا با همان لاستيک پنچر حرکت کرديم.
در طول مسير آنچه تجهيزات، مهمات و وسايل به جامانده مي ديدم به خاطر اين که به دست دشمن نيفتد، همراه خودمان به عقب مي آورديم. چون وسايل و تجهيزات در ماشين درست جاسازي نشده بود، مقداري از وسايل روي پيکر پاک رضا مي افتاد و با اينکه از اين موضوع ناراحت بودم، اما کاري نمي شد کرد.
در بين راه مدام به رضا فکر مي کردم و حالات و رفتارش در ذهنم تجديد مي شد. از اينکه رضا شهيد شده بود خود را مقصر مي دانستم. چون فکر مي کردم اگر در فکر تعويض لاستيک نبودم، چنين اتفاقي نمي افتاد. حدود 5-6 کيلومتر که از خط مقدم دور شديم احساس کردم از عقب ماشين سروصدايي مي آيد. توجهي نکردم اما لحظاتي بعد تيربار و يک جعبه مهمات از داخل ماشين به بيرون افتاد.
فورا توقف کردم تا آنها را در ماشين بگذارم. در آن لحظه متوجه شدم، رضا بلند شد و نشست. ما هم چون با اين صحنه غير منتظره روبرو شده بوديم، با حالتي بهت زده پا به فرار گذاشتيم. رضا نيز از ماشين بيرون پريد و دنبال ما راه افتاد و فرياد مي زد: صبر کنيد؟ .... چه شده؟...
با شنيدن صداي رضا اندکي درنگ کردم. رضا نزديک تر شد و نفس زنان مي گفت: چه شده، به من بگوييد. من به رضا گفتم: تو زنده اي؟
او گفت مگر قرار بود، بميرم! گفتم تو که تير به سرت خورده ، مگر نمي بيني بالاي گوشت پرازخون است.
رضا با کشيدن دست به سر و صورت تازه متوجه قضايا شده بود و چون به اشتباه ما پي برده بود، براي شوخي با حالتي که ترس برانگيز و با صداهايي وحشت آور به تعقيب ما پرداخت. تا اينکه با خنده اش متوجه مزاج او شديم و خدا را شکر کرديم که باز هم رضا مي تواند دوشادوش رزمندگان به دفاع از اين سرزمين بپردازد. بعدها بازگو کردن اين خاطره خنده را بر لبانمان جاري مي کرد.

راوی: غلامحسين سخاوت
منبع:روایتگر