مادر شهیدی که نحوه شهادت فرزندش را در رویا دید
تبهای اولیه
بسم الله الرحمن الرحیم
class: grid | width: 500 |
---|---|
[TR] | |
[TD]مادر شهید امرالله دادخواه نحوه شهادت فرزند خود را به همان شکلی که بوده در عالم رویا دیده است و میگوید پیکر فرزند عزیزش بعد از هفتاد و دو روز به هنگام دید و بازدید عید نوروز به خانه برگشته است. | |
[/TD] | |
[/TR] |
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا به نقل از تیتر یک ،داستان مادری که با فداکاری و حس خاص یک
مادر مؤمنه فداکار مسلمان پسران خود را راهی راه خدا میکند و رضایت پروردگارش را
بر همه متعلقات دنیایی برتر میشمارد.
جلوی درب خانه ایستاده است...
به عقب بر میگردد و از مادر میخواهد که نوزاد 3ماهه اش را بیاورد تا دوباره ببوسدش ، همین چند لحظه قبل بود که
در آغوشش کشیده بود و حسابی بوسیده و بوئیده بودش ولی سیر نمی شد ، راضی نمی شد .
دل مادر تکان میخورد ، با خود میگوید چرا امرالله اینبار که راهی جبهه است ، اینگونه از اهالی خانه
خداحافظی میکند ! چرا چشم از چشمان معصوم و لبخند شیرین کودکش بر نمیدارد ! طوری وداع میکند که انگار در حال دل کندن و رفتن برای همیشه است.
امرلله کودک را در آغوش میگیرد و با مهر نگاهش میکند ، بعد نگاهی
به مادر می اندازد و میگوید ، مواظب کودکم هستی مادر ؟! اگر مریض شد ، او را به دکتر میبری؟
هرچه نیاز داشت برایش فراهم میکنی ؟!
مادر قد و بالای فرزند رشید خود را بر انداز میکند ، چقدر لباس خاکی جبهه به او می آید ، یاد علی اکبر(ع) می افتد که راهی میدان جنگ بود.
نکند دیگر امرالله برنگردد.....
ادامه دارد ...
تقی ، پسر دیگر منظر بانو روبروی مادر نشسته است و قرآن میخواند ، اشک از گوشه چشمش روان است
و با سوز آیه های الهی را زمزمه میکند
( وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾
(ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زندهاند، و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند.
با این آیه نوری بر قلب منظر بانو می نشیند ، میدانستم ، امرالله من شهید شده است ،
سر به آسمان بر میدارد : خدایا به من صبر زینب (س) عطا کن تا در روز محشر رو سفید باشم.
رو میکند به پسرش که قرآن میخواند : تقی جان چه شده ، چرا اینقدر غصه دار هستی مادر ،
امرالله بر نمی گردد ؟! شهید شده است ؟!
میدانم امرالله شهید شده است ، خوابش را دیده ام...
با سلام .
وقتی داییم که از غواصان شهید عملیات کربلای 5 بودند, شهید شدند, در خانه ی مادر بزرگم که همه دور هم جمع بودند ناگهان کبوتری وارد فضای خانه می شود و دور خانه می گردد . جای جای خانه پرواز می کند و روی طاق می نشیند و همان گاه که کبوتر به خارج خانه پرواز می کند گویا دایی بنده سید حسین هم به شهادت می رسند.
.
به همه ی دوستانی که کم تر در ارتباط نزدیک با خانواده هایی که شهید بوده اند عرض می کنم داغ این عزیزان هیچ وقت در خانواده ها کهنه نمی شود. مادر بزرگم چنان می گویند وای حسینم انگار همین دیروز به شهادت رسیدند
راهشان پر ره رو باد
تقی با چشمان خیس به مادر نگاه میکند ، حاج خانم ! از کجا فهمیدی ؟! در خواب چه دیدی !
مادر تعریف میکند شلمچه را ، کانال و عملیات را ، منور و خمپاره را ، پا و شکم تیر خورده امرالله عزیزش را ....
بله مادر ، همینطور که گفتی شهید شده است...درست دیده ای ....
منظر بانو دستی مهربانانه بر سر پسر میکشد : اینقدر در خودت نریز دلبندم ، غصه بی برادری ات
را با من تقسیم کن مادر ، شهادت برادر بر تو مبارک ، اینکه غم ندارد ، باید شاد بود و شکر کرد...راضیم به رضایت پروردگارم....
خودش داده و خودش هم نزد خود برده است...خوش به سعادتش که اینگونه عاقبت به خیر شد...
شیرم حلالت مادر...شفیعم در روز محشر باش امرالله من...
یک بار دیگر از خواب میپرد ، بسم الله الرحمن الرحیم...خدایا هفتاد و دو روز از امرالله خبر ندارم ، جنازه اش پیدا نشده ، همرزمان و نیروهایش گفتند
نمیدانند بعد از تیر خوردن چه بر سر وی آمده است...
این چه خوابی بود که دیدم ، چه معنی دارد حرفهای امرالله...
سعی میکند به خاطر بیاورد...امرالله را دیده بود با همان لباس خاکی و چفیه ای که میرفت..همان نگاه...همان لبخند...
خودش پشت سرش آب ریخته بود تا زودتر بیاید...
دستش را گرفته و گفته بود ، کجا هستی پسرم ، چرا به خانه برنمیگردی ، دلم برایت تنگ شده مادر...
گفته بود : می آیم مادر...می آیم ولی دیگر بدردت نمیخورم...
چقدر صدایش آسمانی بود...انگار آن دنیایی شده بود
یکبار دیگر در دل منظر بانو دلشوره خانه کرد...