شوخ طبعی‌ها و حکایات طلبگی: آخوند فقط حاج فتح الله لا غير (فردا همه مهمون من)

تب‌های اولیه

10177 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

آخوندها در جذب مردم موفق نبوده اند

انتقاد کردن و فقط نقاط منفی را دیدن راحت است مثل آب خوردن و راحت تر اگر انصاف نباشد.
در کلاس روان شناسی تربیتی بودیم استاد با قیافه حق به جانب شروع کرد به انتقاد از مساجد و گفت روحانی ما چرا نمی تواندافراد را جذب کند کجای کارش مشکل دارد آنها نیاز دارند به روان شناسی تربیتی بعد از سی سال تازه آقای قرائتی فهمیده بعد از جلسه سئوال طرح کند.
فردی به او گفت: استاد روحانیون به نظر من موفق بوده اند شما حضور و غیاب را بردارید و فشار آموزش را کم کنید ببینم هفته دیگه از بین همین علاقه مندان به درس روان شناسی چند نفر را در کلاس می بینی(فبهت الذی کفر)

حاج آقا هم دل داره
روحاني اي سيد مي گويد: رفته بودم بوشهر تبليغ ماه مبارك تمام شده بود يك ساك سنگين داشتم و با خود مي گفتم خدايا چگونه اينو تا قم ببرم.
راننده تاكسي اي با اشاره به ساك گفت: حاج آق حسابي مردم به تو رسيده اند از تاكسي كه پياده شدم رفت صندوق عقب را باز كنه گفتم زحمت نكش همه اش مال خودتان. راننده خوشحال شد و رفت.
من كمي وقت داشتم گفتم برو لب دريا بعد از چند ساعت متوجه شدم كسي صدا مي زنه حاج آقا حاج آقا برگشتم ديدم راننده تاكسي است. گفت حاج آقا همه اش كتاب بود راستي شما كجا و اينجا كجا.
گفتم چي ماها دل نداريم
دريا مال كسايي ديگه اي است؟

يه لحاف هم نبود
روحاني براي رسيدن به موفقيت در كار خود بسيار بايد تلاش كند و طبيعي است در ابتداي امر ممكن است با ضعف و شكست هايي روبرو شود. يكي مي گفت در روضه گفتم تو كربلا حتي لحاف هم نداشتند همه بلند بلند خنديدند

خسران دو سرا
عالمي رباني با مردم عوام ديدار داشت فردي خواست از او تعريف كند به او گفت حاج آقا شما الحمدالله خسر الدنيا و الاخره هستيد. عالم سخت گريه كرد و گفت شايد خدا خواسته حرفش را از زبان او به من برساند.

پدر سوخته دروغ مي گويد دستش را ببوسيد
خداوند به برخي زيبايي خاصي مرحمت كرده و اين زيبايي ها گاهي در نگرش مردم به فرد اثر مثبت دارد گويند از شهري نامه به نجف نوشتند و از عالم بزرگي دعوت كردند او جواب خود را به روحاني اي خوش سيما داد تا با حضور بين مردم به آنها برساند . او بين مردم آمد مردم محو قيافه نوراني و علمايي او شدند و گفتند حتما اين همان عالم است دور او ريختند و خواستند از روي ادب دستش را ببوسند او گفت من نماينده او هستم نه ايشان. مردي كه تلاش داشت به هر وجه دستش را ببوسد گفت پدر سوخته دروغ مي گويد دستش را ببوسيد

حامی;14110 نوشت:
يه لحاف هم نبود
. يكي مي گفت در روضه گفتم تو كربلا حتي لحاف هم نداشتند همه بلند بلند خنديدند

عجب روحانيه باحالي بوده ها

ولي افسوس كه تو اين سالهاي اخير از هر روشي براي به گريه در اوردن مردم استفاده ميكنند.....


روحاني ها يا برادران مداح؟

فراری سلام می بینم که تازه به ما ملحق شده ای
می ترسم یک حکایتی بگم از من به رنجی بگم یا نگم
خوب حالا که موافقی می گم
البته امیدوارم که از ما فراری نشی
عبد فرار:
لاتی بود ظاهرا کربلا یا نجف خودش برا خودش یلی بود بهش می گفتن عبد فرار. میگن 300 نوچه داشت حتی حکومت ازش حساب می برد. وقتی هم زیارت می رفت با کفش می رفت یه روز می ره زیارت ملاحسینقلی همدانی عارف شهیر او را صدا می زنه بهش میگه بچه بیا او تعجب می کنه اونایی که عبد فرار را می شناختند گفتند مرگ ملا فرارسید به دم شیر بازی کرد عبد فرار که تا حالا کسی جرات نکرده بود باهش این طوری صحبت کنند رفت جلو ملا به او گفت: شی اسمک نام تو چیه ؟
گفت عبد فرار
ملا گفت : أ فررت من الله أو من رسوله: از خدا فرار کرده ای یا رسول خدا
می گویند عبد فرار به خود لرزید و سریع به خانه باز گشت و با آن وضع از دنیا رفت.
----بعدا ملا به برخی گفته بود به دلیل نقاط خوب اخلاقی عالی ای که داشت در کارش عجله شد تا آلوده تر نشود.
-----------------------------------------
فراری واقعا منو ببخشید.

حمام سحرگاهی
طلبه جوانی می گفت به پادگانی برای تبلیغ ایام ماه مبارک رفتم شب اول قبل از سحر نیاز به حمام داشتم بلند شدم از سربازی پرسیدم حمام کجاست سرباز با تعجب گفت حمام این وقت شب بابا بی خیال شو فردا صبح برو گفتم نه الان باید بروم گفت می روم بینم کلیدش دست دوستم نیست. رفت و آمد گفت نه . کسی که کلید را برده الان مشغول گشت است ماشینی آمد گفتند سوار شوید برویم کلید را بگیریم یکی یکی کنار برج های مراقبت می رفتیم سرباز داد می زد کلید حمام پیش شماست حاج آقا می خواد بره حمام....صبح که شد همه پادگان خبر شده بودند که حاج آقا دیشب رفته حمام و برخی هم در روز می پرسیدند بالاخره دیشب موفق شدی بری حمام...

پالان دوزه به بچه اش می گفت:
پسر خوب نگاه کن دریای علمه من برم نمی تونی این هنر را بیاموزی, آخوندی نیست که بری رو منبر و هی حرف بزنی.

خانم دادستان یکی از چهره های ماندگار در روان شناسی است
او می گفت از شوخ طبعی طلاب در کلاس هایم لذت می برم آنها گاهی سربه سر هم می گذارند ولی کسی از دیگری رنجیده خاطر نمی شود و رابطه صمیمی ای بین طلاب وجود دارد این در بین دانشجویان کمتر مشاهده می شود

مسئول سازمان زاهدان رو به ما کرد وگفت:«3نفر به زابل،2نفر به شهر سراوان بروند».

به به!پژو پارس ما را می برد.عجب کلاسی،تازه ما که 1500کیلو متر با اتوبوس از اصفهان آمده ایم،حالا با پژو پارس تمام خستگی ما فراموش می شود.

من به یکی از بچه ها گفتم:«شما بروید جلو،من خوابم می گیرد برای راننده خطرناک است».

با اشتیاق سوار شدیم 2 ساعت راه در پیش داشتیم.

هنوز چند دقیقه نشده بود که پژو پارس توقف کرد پیش خودمان گفتیم:«حتماً می خواهند سوار پژو شدیم یک آبمیوه ای یا چیزی بگیرند به ما حسابی برسند».

در همین فکرها بودیم که راننده گفت:«خوب بفرمایید به اتوبوس ها رسیدیم تا حرکت نکرده اند پیاده شوید!زود باشید دیر شد الان اتوبوس ها می روند!»

به همدیگر نگاه کردیم نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم.دست از پا درازتر ساک ها را برداشتیم سوار اتوبوس که فکر کنم تاریخ تولید آن مربوط به 1000سال قبل ازمیلاد بود شدیم.

جالب این که راه 2ساعته را با خرابی اتوبوس 5ساعته آمدیم.در کل جای شما خیلی خالی بود تا مثل ما حرص بخورید.
حمید رضا احمدی

«حاج آقا این عروسک است.»

روز عاشورا بود،از دور گهواره ای که به نیت حضرت علی اصغر(ع) درست کرده بودند را دیدم. آقایی کودکی را از درون گهوراه برداشت،من هم خیلی بچه ها را دوست دارم چند روزی بیشتر نبود که بچه دار شده بودم ،و سپس تبلیغ آمده بودم ،به همین جهت تشنه دیدن بچه ای بودم تا کمی از دلتنگی دربیایم. لذا جلو رفتم و دستم را دراز کردم وگفتم: بچه را بده به من آن آقا گفت: حاج آقا این عروسک است، لباس بچه به او پوشانده ایم من هم به تصور خودم خندیدم .

حسینعلی محرابی

در سال 79 به اتفاق یکی از دوستان در دهه محرم به تبلیغ رفته بودیم. یکی از پیرمردان روستا بعدازظهر، زمانی که در خواب بودم پیش من آمد و مرا از خواب بیدار کرد، سوالی از من پرسید، گویا این سوال چندین سال ذهن او را مشغول کرده بود و هنوز به جواب آن نرسیده بود. به هرحال پرسیدنام پدر ذوالقرنین چیست؟ من هم خیلی عادی گفتم: آقای عزیز بلد نیستم. غافل از اینکه فردا همان وقت دوباره برای گفتن جواب آمد من هم دیدم دست بردار نیست و اگر به همین منوال پیش برود هر روز مزاحم است و دیگر از خواب و استراحت خبری نیست. لذا با همان حالت خواب آلود اسمی برای پدر ذوالقرنین از خودم اختراع کردم گفتم: نام پدر ایشان یوقابین بود. پیرمرد آن قدر خوشحال شد که گویا دنیا را به او داده بودند. من هم بعد از کمی تعجب به یاد این دعا افتادم.
اعوذبک من علم لاینفع

عطاءا.. طیبی

خانه به دوشی
خاطرات آخوندها جالبه
حاج آقایی می گفت:
فارغ التحصیل حقوق شده بودم بعد از مدتی که سخت مشغول تحصیل بودم گفتم بد نیست ماه رمضان تبلیغ بروم به روستایی رفتم سخت مهمان نواز بودند افطار کسی می آمد و ساک من را برمی داشت و می گفت امشب حاج آقا باید ببیاید خانه ما خلاصه یک ماه خانه به دوش بودم افطار جایی و سحر جایی دیگر یعنی تا می آمدم جایی قرار بگیرم می بایست کوچ می کردم و اگر نه می گفتم مردم مهمان نواز به شدت رنجیده خاطر می شدند. این قصه هر طور بود گذشت تا این که نماز عید را خواندم و با مردم خدا حافظی کردم در آخر جلسه شخصی گفت حاج آقا یک لحظه صبر کنید بعد کاغذی از جیب خود بیرون آورد و یکی یکی شروع کرد اسامی افراد ی که که به حاج آقا کمک کرده بودند را شمرد
1- تقی 2500 تومان
2- حسن 5000تومان
3 - مش مهدی 3000تومان
4....
او می خواند و مسجد دور سرم می چرخید احساس کردم عزت و احترام من که جوان 22 ساله بودم را به هم زده بودند بلند گفت صلوات بفرستید و مانع خواندن بقیه اسامی شدم این کار مرا یاد پاتختی های عروسی می انداخت بعد گفتم مردم من نیازی به این پول ندارم آن را به مستحق بدهید بعد آهسته به آن آقا اگر روحانی ای دیگر سال یا ماه بعد آوردید با آبروی او بازی نکنید.
ج-بابایی

خرس در نماز

سرکلاس درمورد سجده سهو برای دختر بچه های دبستانی صحبت می کردم.
سکوت عجیبی در جلسه بود،یکی از بچه های کلاس که دختر بچه ای کوچولو بود با توجه زیاد به حرف های من گوش می کرد.
بحث که تمام شددختر بچه به طرف من آمد و گفت:«حاج آقا یک سؤال خیلی مهم دارم،کسی نتوانسته به سؤال من جواب دهد! شما می توانید جواب بدهی؟»
با تعجب و کمی لبخند پدرانه گفتم:«بفرمایید،اگر بلد باشم در خدمتم».
مکثی کرد وگفت:«حاج آقا!اگر کسی در نماز گربه ای را ببیند که به طرفش می آید و بی اختیار بگوید پیشته آیا نمازش باطل است؟»
گفتم:«اگر عمدی نباشد اشکالی ندارد بعد از نماز دو سجده سهو برود».
گفت:«اگر خرس بیاید چه کنیم؟»
باتعجب گفتم:«مگر محله های شما خرس دارد؟»
گفت در روستا خرس نیست ولی در تلویزیون که هست».
ما را بگو که تازه یادم افتاد طرف صحبت من یک بچه دبستانی است.
خندیدم وگفتم:«آخه،دختر گلم در تلویزیون که نمی تواند تو را اذیت کند؛درمناطق دیگری است از او فیلم گرفته اند فقط!»
با اَخم گفت:«خوب اگر از مناطق دیگر بیاید به روستای ما من چکار کنم؟»
می خواست گر یه کند که گفتم:«خیالت راحت باشد،آنها از محل زندگی خود بیرون نمی روند».
روز بعد با پرس وجو متوجه شدم خانواده این بچه هر وقت می خواستند او را تنبیه کنند با ترس از خرس اورا ساکت می کردند.

علی حجتی

روي تخته نوشتم المومن لوطي قالتاق
گفتند حديث است؟
گفتم نه ولي مضمون خيلي از احاديثه؟
گفتند تفسير كنيد؟
گفتم دنيا بازار است و مومني تاجري است كه نمي ذازه شيطون سرش كلاه بذاره . دست شيطون تو حيله هاش مي خونه و كمر شيطون رو به زمين مي زنه
مومن حساب گر خوبي در جمع به كل زندگي دنيا و آخرت نگاه مي كنه براي دو روز زندگي دنيا ،خوشي پايدار را از خود نمي گيرد

تو كلاس وقتي گفتم آب كر پاك كننده است با شليك خنده مواجه شدم
به بحث ادامه دادم ولي موضوع را نفهميدم
براي نماز ظهر در مسجد حاضر شدم
در حكمي بحث از آب كر شد ديدم برخي با هم پچ پچ مي كنند
گفتم جريان چيه
شخصي گفت
آقا كر به زبان كردي يعني پسر
ن. رجبي

به ميزباني كه براي تبليغ به منزلشان رفته بودم گفتم
اگر عيبي ايرادي پيشنهادي باشه بگو گفت نه
گفتم من خوشحال مي شم
گفت حاج آقا از شما بعيده وقتي اسم خدا را مي آوريد تبارك و تعالي بگويد مگر خدا پسر خاله شماست
م.شكوري

حاج آقا شما آفتابه ميل داشتيد
مسجد شلوغ بود استاندار را براي رفع مشكلات روستا به مسجد دعوت كرده بودم.
به فردي گفتم توالت مسجد را سر بزنيد اگر آفتابه ندارد آفتابه بگذاريد.زشت مهمان ها و همراهان او به آنجا برود و آفتابه نباشد .
جلسه شروع شده بود در مسجد باز شد و وسط سخنراني استاندار فردي به جايگاه كارشناسان كه ما آنجا بوديم اشاره كرد و بلند داد زد حاج آقا شما آفتابه ميل داشتيد.
ع. موحد

سوء تفاهم
رفته بودم کردستان تبلیغ. صاحب خانه دو فرزند داشت یکی دختر و دیگری پسر که هردو بزرگ بودند. اسم این دو بسیار شبیه هم بود و من تا حال نشنیده بودم. روزی پسر صاحب خانه به من اصرار کرد که برای تفریح و سیاحت با هم بیرون برویم. وقتی برگشتیم صاحب خانه گفت کجا بودید گفتم با فلانی برای گردش بیرون رفته بودیم صاحب خانه با اخم و نگرانی گفت چی؟ متوجه شدم که من اسم دختر را اشتباها گفته ام گفتم دست آقا پسرتون درد نکنه او منو یه بیرونی هم برد جای شما خالی خوش گذشت.
ب. سراقی

فرار از خواستگار
طلبه سال دوم حوزه بودم هنوز 18 سالم نشده بود برای تهجد و زیارت شب جمعه ای به جمکران رفتم که تا صبح بیدار باشم و مناجات و نماز شب بخوانم ..........ادامه دارد

[="DarkGreen"]

حامی;18032 نوشت:
فرار از خواستگار
طلبه سال دوم حوزه بودم هنوز 18 سالم نشده بود برای تهجد و زیارت شب جمعه ای به جمکران رفتم که تا صبح بیدار باشم و مناجات و نماز شب بخوانم ..........ادامه دارد

خدا کنه جمکران رفتن جناب حامی مث مشهد رفتن و ضدحال و از این حرفا نباشه:khandeh!:

پست مشهد جناب حامی

http://www.askdin.com/showpost.php?p=13724&postcount=42

و دوستان مشتاق:Sokhan:

گل نرگس بزرگوار
http://www.askdin.com/showpost.php?p=13727&postcount=44
و
http://www.askdin.com/showpost.php?p=13729&postcount=45
طاهای بزرگوار
http://www.askdin.com/showpost.php?p=13780&postcount=49
و بنده
http://www.askdin.com/showpost.php?p=13778&postcount=48
تا هنوز که هنوز منتظر فرداییم.
به امید ظهور :Gol:

[/]

البته خاطره بالا حکایت از دیگران است نه من..........باز منتظر باشید

جشن پتو
در ايام حجره نشيني هر از گاهي دوستان طلبه براي همديگه جشن پتو ميگرفتن در اين بين دوستان تصميم گرفتن كه براي يه نفر اين مراسم رو برگزار كنن همگي پشت در ايستاده وپتو هم مهيا كه تا وارد شد گيرش بندازن خلاصه اون بنده خدا وارد شد وپتو رو انداختن وكلي مشت ولگد و....بعد از چند لحظه كه بنده خدا رو به فيض رسونديم يه دفعه يكي از بچه ها با حالت ترس فرياد زد ....عمامه....كه همگي برگشتيم وبا تعجب نگاه كرديم و هر كسي به طرفي فرار كرد يكي از در يكي از پنجره...واينطوري شد كه متوجه شديم به جاي دوستمون مدير مدرسه رو به فيض رسونديم.
خدا رحمتش كنه به علت جراحات دوران دفاع مقدس به فيض شهادت نايل شد شادي روحش صلوات.

شخصي نزد آيت الله بروجردي رفت و گفت: يکي از طلبه‌هاي شما جنسي را از مغازه من دزديده است!! ايشان در پاسخ فرمود : آن دزد عبا و عمامه‌اي را هم از ما برده است

[="blue"][="red"]«فریبا جان»[/]

یک شب درباره احترام به همسر صحبت می کردم برروی منبر خواستم تا یکی از ویژیگهای خوب همین محل را بگویم و آن اینکه مردان اینها هر وقت می خواهند همسرشان را صدا بزنند آخر اسم کلمه«جان»اضافه می کنند ولذا گفتم:«یکی از یادگاری هایی که من از اینجا می برم این است که شما خیلی با ادب با همسرانتان صحبت می کنید مثلاً می گویند:.... و در ذهن خودم دنبال یک اسم زن می گشتم که اینجا نباشد یک دفعه اسم «فریبا»به ذهنم آمد!گفتم:«مثلاً می گویند فریبا جان...!» با گفتن این جمله همه بلند بلند شروع کردند به خندیدن!بعداً سؤال کردم.فهمیدم اتفاقاً یکی از مردان این روستا اسم همسرش «فریبا» است و با هم میانه خوبی ندارند!

[="darkgreen"]علیرضا مطلب [/]

[/]

حامی;18032 نوشت:
فرار از خواستگار
طلبه سال دوم حوزه بودم هنوز 18 سالم نشده بود برای تهجد و زیارت شب جمعه ای به جمکران رفتم که تا صبح بیدار باشم و مناجات و نماز شب بخوانم ..........ادامه دارد

که متوجه شدم مردی کاملا مراقب من است او لبخندی زد و سراغ من آمد و کنارم نشست نزدیک اذان صبح بود مرد گفت طلبه ای گفتم بله گفت مجردی؟ گفتم بله.
گفت خدا رو شکر
من با خدا عهد کرده بودم که دخترم را به طلبه ای با مشخصات شما بدهم بعد گفت من مهندس شرکت نفت در یکی لز کشورهای عربی هستم فردا پس فردا برمی گردم. می خوام قبل از رفتنم دخترم را به عقد شما در آورم. من که نمی دانستم خوابم یا بیدار گفتم اما گفت اما نداره خیری توش بوده که ما با هم در این مکان مقدس آشنا شویم.
گفتم ولی پدر و مادرم
گفت آنها از خدا می خواهند که پیوند شما اساسش در این مسجد باشد بعد همه جریان را برایشان تعریف کن
گفت خوب جواب منو بده.
گیج شده بودم گفتم کمی به من وقت بده .
او گفت من نماز می خوانم منتظر جواب شما هستم.
او مشغول نماز شدو من شال و کلاهم را برداشتم و با سرعت تمام به سمت درب خروجی دویدم .تاکسی ای آنجا بود بدون پرسیدن قیمت به او گفتم منو برسون داخل شهر
ح.کریمی

حامی;18404 نوشت:
که متوجه شدم مردی کاملا مراقب من است او لبخندی زد و سراغ من آمد و کنارم نشست نزدیک اذان صبح بود مرد گفت طلبه ای گفتم بله گفت مجردی؟ گفتم بله.
گفت خدا رو شکر
من با خدا عهد کرده بودم که دخترم را به طلبه ای با مشخصات شما بدهم بعد گفت من مهندس شرکت نفت در یکی لز کشورهای عربی هستم فردا پس فردا برمی گردم. می خوام قبل از رفتنم دخترم را به عقد شما در آورم. من که نمی دانستم خوابم یا بیدار گفتم اما گفت اما نداره خیری توش بوده که ما با هم در این مکان مقدس آشنا شویم.
گفتم ولی پدر و مادرم
گفت آنها از خدا می خواهند که پیوند شما اساسش در این مسجد باشد بعد همه جریان را برایشان تعریف کن
گفت خوب جواب منو بده.
گیج شده بودم گفتم کمی به من وقت بده .
او گفت من نماز می خوانم منتظر جواب شما هستم.
او مشغول نماز شدو من شال و کلاهم را برداشتم و با سرعت تمام به سمت درب خروجی دویدم .تاکسی ای آنجا بود بدون پرسیدن قیمت به او گفتم منو برسون داخل شهر
ح.کریمی

ای بابا کاش یه شماره ای چیزی ازش برای ما میگرفت
طلبه که نیستیم ولی طالب که هستیم اونم بد جوری...

[="Blue"]

behrooz_313;18420 نوشت:
ای بابا کاش یه شماره ای چیزی ازش برای ما میگرفت
طلبه که نیستیم ولی طالب که هستیم اونم بد جوری...

جناب بهروز گشتیم نبود
نگرد نیست:khandeh!:

[/]

[="blue"][="red"]«معرفت برادارن اراذل اوباش یادش بخیر»[/]

اولین باری بود که رفتم تبلیغ خیلی اضطراب داشتم، وقتی می خواستم به خودم روحیه بدهم پیش خودم می گفتم: طوری نیست، قرار است، بروم یک روستای کوچک و مردم اهل دلی پیدا می شوند، خیلی کار سختی نیست و بعد هم کمی بی خیال اضطراب می شدم.

اما امان از آن روزی که تمام محاسبه های آدم بر عکس از آب در می آید و این خود نشان دهنده ضعف و نیاز انسان به حضرت محبوب بی نیاز است.

محل تبلیغ من را به یک مسجد وسط شهرستان .... قرار دادند.جالب اینکه در آن محله که غیر از من هیچ روحانی تا به حال جرأت نکرده بود آن نزدیکی ها قدم بردارد اما من پیرو شعارهای روشنفکرانه که داشتم با شجاعت وصف ناپذیری قدم مبارک را در آنجا برداشتم و جان خود را در راه اسلام ... ( من چه آدم خوبی بودم خودم خبر نداشتم ).

اما از روز اول برای شما بگویم فقط قول بدهید خیلی به من نخندید. روز اول که وارد کوچه و پس کوچه های محله شدم تا خودم را به مسجد محل برسانم از اوایل محدوده ی استحفاظی آن محله که رسیدم [="darkgreen"]برادارن ارازل و اوباش عزیز آنچنان چپ به من نگاه کردند [/]که پس از اندکی تأمل مهمترین واستراژی ترین تصمیم زندگی خود را گرفتم آن تصمیم مهم که برخواسته از ارده ی بلند من بود ادا کردن کلمات زیبای شهادتین بر زبان الکنم بود.

کم کم داشتم بوی عالم پس از مرگ را بر مشمام حس می کردم ولی چه کنیم که در روز اول توفیق شهادت از ما برداشته شد هر چند تا مسجد که رسیدم فرشته ی ملک الموت را تا چند قدمی مشاهده کردم. لکن به احترام نماز از قبض روح و تقدیم کردن یک ضربه چاقو از طرف براداران عزیز ارازل و اوباش اجتناب فرمودند .

جای شما خیلی خیلی خالی، وقتی به مسجد رسیدم احساس کردم مثل اینکه حضرت محبوب به من جان دوباره بخشیده است.

اما از نمازجماعت برای شما بگویم.

وقتی وارد مسجد شدم پس از توجه و عرض ادب به نمازگزاران بسیار زیادی که جمعیت غیر قابل شمارش آنها به اندازه ی انگشتان دست هم نمی رسید نگاهم به چهره ی مبارک چند نفر از برادران عزیز اراذل و اوباش افتاد در حال تعجب بودم که یکی از برادران عزیز و محترم اراذل و اوباش به طرف من آمد من هم نمی دانستم چکار باید بکنم هر چه گشتم راه فراری نیافتم لذا جان عزیز را به دست تقدیر سپردم.

وقتی به من رسید دستم را به عنوان سلام گرفت، آنچنان دستهای من را جهت تبرک و استفاده معنوی فشار داد که من به یاد شب اول قبر و فشار قبر افتادم بعد هم نگاه چپی به من کرد و گفت: بعد از نماز از مسجد بیرون نری کارت دارم.

لحظه های عجیبی بود آدم وقتی بداند نماز آخر عمرش را می خواند چه احساسی دارد؟

نماز جماعت همراه با اشک و آه!«نماز گزاران خیلی از نماز همراه با گریه حاج آقا حال کردند!».

در قنوت نماز تصمیم گرفتم دعای شهادت بخوانم!

[="darkorchid"]بین دو نماز به لحظه هایی که پسرم حسین باید دوران یتیمی را سپری می کرد فکر می کردم[/] و به غربیی او و لحظه های که می خواست بدون بابا سپری کند اشک می ریختم.

نماز تمام شد و آن برادر محترم و عزیز اراذل با سبیل های تابناگوش و کتی بر دوش و نگاهی همراه با هوش(چه شاعرانه شد) به طرف من آمد و بدون مقدمه گفت :

وایسا الان برمی گردم نری یه وقت کارت دارم !

رفت و من ماندم و انتظار برای وصال حضرت محبوب پیش خودم فکر کردم. حتماً رفته با دار و دسته محترم بروبچ محل تشریف بیاورند، تا کسی در کتک زدن حاج آقا بی نصیب نماند و از این فیض محروم نشود.

در همین فکرها بودم که دیدم این بنده خدا سبیل دررفته با قیافیه ی خشن یک ظرف بزرگ در دست گرفته که شامل 10 سیخ کباب 3 سیخ گوجه 2 عدد نان سنگک و یک کاسه ماست و یک نمکدان و سماق به مقدار لازم و سبزی و دوغ.

جلو اومد گفت: یا علی حاج آقا مرام ما لوتی ها اجازه نمی دهد روز اول که مهمان میاد محله گرسنه از اینجا برگرده.

بقول برادر اراذل و اوباش: ای ول.

بفرمایید کباب .

[="magenta"] حجة الاسلام مسلم داودی نژاد[/][/]

[="darkgreen"][="red"]«صدای جیغ بلند شد»[/]

یکی از دوستان نقل می کرد در یکی از ایام تبلیغی همراه برادرم عازم سفر شدیم، مسافت زیاد بود و هوا هم بسیار سرد، وقتی به یکی از روستاهای هم جوار رسیدیم یک نفر به ما تعارف کرد و من و برادرم را به خانه خود برد. در منزل او قبل از اینکه بخوابیم صدای جیغ خانمی بلند شد، صاحب خانه رفت ببیند چه خبر شده است، بعد از چند دقیقه او و خانمش وارد اتاق ما شدند و خانمش هی مرتب داد می زد؛ نگفتم این آقایان را به خانه ما نیاور. بخاطر قدم این آقایان بچه من مرد من دیدم این بنده خدا خیلی داد میزند گفتم: خانم برو خدا را شکر کن خودتان نمردید گفت: چطور؟ گفتم: عمو وپدر ما در یک روستای جلوتر ماندند و ما دوتا روانه شدیم اگر آنها هم می آمدند شاید همه شما به یکباره می مردید ؟ زن گفت: خدا راشکر آنها نیامدند و گرنه معلوم نبود الان چه به سرما می آمد! (ضمناً طی چند مرحله سخنرانی که در مورد قدم و ... داشتم نظر آن خانم برگشت و معذرت خواهی نمود. )

غلامرضاباقری[/]

آقا پلیسه حال جاج آقا رو بگیرم؟
تازه تازه است حکایت از دیروز است.
یکی از طلاب که لباس روحانی ندارد می گفت پشت چراغ قرمز بودم تو آینه دیدم یکی از دوستان معمم و روحانی ام پشت سرم است ولی او متوجه من نبود چراغ سبز شد و من ایستادم تا او را متوقف کنم پلیس به من گفت:
چرا حرکت نمی کنی
گفتم: می خوام حال حاج آقا که پشت سرم است را بگیرم موافقيد ؟
آقا پلیسه هم جواز را صادر کرد و من ایستادم و حاج بوق می زد که برو من عمدا ایستادم لحظات آخر با سرعت رفتم تا حاج آقا آمد حرکت کنه چراغ دوباره قرمز شد

اصرار نكن برات دعا نمي كنم
روحاني اي كه روحاني حج است به دوستش كه سال هاست ازدواج كرده و بچه دار نمي شود مي گفت : از من نخواه برايت دعا كنم من هربار در حج و براي تو دعا كردم خدا به خود من بچه مي دهد بس ديگه از من نخواه برايت دعا كنم والا من وضع مالي چندان خوبي ندارم با اين همه بچه بايد چه كنم برو از كس ديگري بخواه براي تو دعا كند . چون دعاي هاي من در حق تو براي خودم مستجاب ميشه.
ا. احمدي از اصفهان

حامی;19045 نوشت:
آقا پلیسه حال جاج آقا رو بگیرم؟
تازه تازه است حکایت از دیروز است.
یکی از طلاب که لباس روحانی ندارد می گفت پشت چراغ قرمز بودم تو آینه دیدم یکی از دوستان معمم و روحانی ام پشت سرم است ولی او متوجه من نبود چراغ سبز شد و من ایستادم تا او را متوقف کنم پلیس به من گفت:
چرا حرکت نمی کنی
گفتم: می خوام حال حاج آقا که پشت سرم است را بگیرم موافقيد ؟
آقا پلیسه هم جواز را صادر کرد و من ایستادم و حاج بوق می زد که برو من عمدا ایستادم لحظات آخر با سرعت رفتم تا حاج آقا آمد حرکت کنه چراغ دوباره قرمز شد

اي ول
فكر نمي كردم طلبه ها هم شيطوني بلد باشن
خوشم اومد

حاج آقا و دوستی با لات محل
قسمت اول
تیم مسجد برنده شد

برای تبلیغ به یکی از شهرهای استان شیراز رفته بودم. جلوی مسجد میدان بزرگی بود بچه های محل آنجا فوتبال بازی می کردند از بین بچه ها یک دهم آنها هم مسجد نمی آمدند. یک روز بعد از نماز به طرف میدان حرکت کردم برخی از مسجدی های مقدس ماب به من گفتند نرو آنها یک مشت لات لا ابالی اند و در شأن شما نیست آنجا بروید. به آنها گفتم شما نباید چنین قضاوت کنید همه بد نیستند و به سمت میدان فوتبال حرکت کردم . بچه مسجدی ها هم دنبالم راه افتادند.
پشت دروازه که رسیدم یکی از فوتبالیست ها از روی عمد توپی به سمت عمامه من شوت کرد من که احتمال این کار را می دادم با مشت توپ را رد کردم . عده ای از بچه ها برایم سوت و هورا کشیدند متوجه شدم که میون بچه ها طرف دارانی هم دارم.
به طرف تیمی که بالا نشسته بودند ومنتظر بودند با باختن یک تیم به میدان بروند رفتم یکی یکی به آنها دست دادم و سلام و احوال کردم. فکر می کردم تخم دو زرده کرده ام و اولین روحانی ای هستم که با آنها گرم می گیرد آنها گفتند بازی می کنید گفتم بازی ؟ گفتند عیب داره ؟
گفتم عیب که نه . ولی مردم این محل نمی پسندند .آنها گفتند سال قبل حاج آقایی جانبازهم بود این جا آمده بود دمش گرم . یک چشمش مصنوعی بود و دریک پایش هم هنوزترکش بود ولی بازی او هنوز هم زبان زد این بچه هاست. بچه های مسجدی هم گفتند آره حاج آقا او خوب بازی می کرد اگر اجازه بدهید ما هم یک تیم شویم و بازی کنیم مشغول صحبت بودیم که توپ به سمت ما آمد من توپ راگرفتم و به بچه اشاره کردم دورم جمع شوند.
به طور مختصر درباره ورزش در اسلام و علاقه امام و حاج سید احمد آقا به ورزش گفتم و بعد پیش نهاد مسابقه دادم در حین گفتگو متوجه شدم که فردی با دهان به دوستش اشاره کرد حاج آقا چاخان می کند. جلسه تمام شد. بچه ها بازی رو شروع کردند و من مستقیم سراغ او رفتم و دستش را گرفتم و قدم زنان از میدان بازی فاصله گرفتیم بعد به او گفتم چاخان بود او که شرمنده شده بود گفت حاج آقا پشت سرت هم چشم داری کمی باو گفتگو کردم گفت اولین بارش است که تو عمرش به قول خودش با روحانی می پره. بعد اصرار داشت که برگردد متوجه شدم که تو محل خجالت می کشد دوستای لاتش او را با من ببینند.
آن روز به هر حال گذشت.
بچه های مسجد یک تیم رد کردند و در ماه مبارک مسابقه برگزار شد. من و بچه های مسجد هر روز پس از نماز به سمت میدان می رفتیم . آنها را تشویق کردم و گفتم هر طوری شده تلاش کنید برنده شوید این کار خودش یک تبلیغ است نباید گمان کنند که هرکسی مسجدی شد با ورزش قهره و تنبله.
بچه های مسجد با زبان روزه تمرین می کردند و در بازی ها هم موفق می شدند تعداد جوان های مسجدی روز به روز بیشتر می شد تا این که
فینال شد . بسیاری از مردم حتی پیر مردها بعد از نماز در میدان حاضر شدند و بازی شروع شد پیر و جوان زیادی مسجدی ها را تشویق می کردند و بالاخره تیم مسجد برنده شد البته برای جایزه به سه تیم برتر جایزه دادیم و روز جایزه تقریبا همه جوانان در مسجد حاضر بودند.
ح. عبدی

حامی;19114 نوشت:
اصرار نكن برات دعا نمي كنم
روحاني اي كه روحاني حج است به دوستش كه سال هاست ازدواج كرده و بچه دار نمي شود مي گفت : از من نخواه برايت دعا كنم من هربار در حج و براي تو دعا كردم خدا به خود من بچه مي دهد بس ديگه از من نخواه برايت دعا كنم والا من وضع مالي چندان خوبي ندارم با اين همه بچه بايد چه كنم برو از كس ديگري بخواه براي تو دعا كند . چون دعاي هاي من در حق تو براي خودم مستجاب ميشه.
ا. احمدي از اصفهان

سلام
ببخشید
مگه تو حوزه تنظیم خانواده پاس نمیکنن؟
پس چرا گردن خدا میندازید؟؟
((شوخی بود جدی نگیرید))

حاج آقا و دوستی با لات محل
قسمت دوم
حاج آقا! لامصب هر حاجتی داشته باشی می ده
در قسمت اول کمی از آن لات سخن به میان آمد و الان ادامه داستان.
هر روز تو میدون فوتبال می دیدمش سراغش می رفتم و هر گاه نمی دیدمش براش پیام و سلام می فرستادم
یه روز که برای پیاده روی توی ده می رفتم به او برخوردم. با هم قدم زنان به بیرون روستا رفتیم . غیر مستقیم بدون آن که او متوجه شود جهت مسیر را به سمت قبرستان و امام زاده قرار دادم آدم عجیبی بود وقتی از گناهانش می گفت متوجه شدم گناهان کبیره شهید دستغیب را عملا انجام داده است.
به قبرستان رسیدیم سرم را بالا آوردم و گفتم ا رسیدیم امام زاده به او گفتم به این امام زاده اعتقاد هم داری . گفت خیلی حاج آقا لامصب هر حاجتی داشته باشی می ده. کلید امام زاده را از گوشه ای که می دانست جای کلید است پیدا کرد و درب را باز کرد و بعد داخل امام زاده شدیم پارچه سبز آنجا بود گفت حاج آقا یه روز بیا خونم می خوام خانمم برایت بگوید که من معتاد بودم و الان نمی کشم من همین جا ترک کردم خودم را با این پارچه به این ضریح می بستم تا و از امام زاده می خواستم تا پاک شوم و کمک کرد و پاک شدم.


حاج آقا و دوستی با لات محل
قسمت سوم

حاج آقا از شما یکی انتظار نداشتم
زیارت کردم به او گفتم بریم گفت بریم بعد تعارف کرد من زودتر بروم وقتی داشتم می رفتم گفت ا ا جاج آقا دیدم رنگش حسابی قرمز شده و عصبانی است گفتم چیه گفت چیه پشت به امام زاده بود این کار بی احترامی است من که این حرکت را از یک لات می دیدم گیج شده بودم متوجه شدم که به هرحال باورهای دینی عمیقی دارد. به او گفتم حق با شما است و عقب عقب از امام زاده خارج شدم.

حاج آقا و دوستی با لات محل
قسمت چهارم
من دزد نبودم امان از نگاه بد مردم
یه روز با او قدم می زدم گفت حاج آقا خیلی دلم به حالت می سوزه چون می دونم مسجدی ها پشت سرت حرف وحدیث دارن و می گویند حاج آقا اهل حال و ورق و عرق. البته مسجدی ها اول اعتراض داشتند ولی چند شب سخن در رابطه با امر به معروف بود و تا حدودی راضی بودند ولی ابتدا برخی به من هم بد بین بودند. گفت حاج آقا دلم از این مردم خداپرست بی خدا گرفته گفتم چرا گفت اونا باعث شدند من از خدا فاصله بگیرند تو جبهه که بودم ایام سربازی من بود حال خوبی داشتم و اهل نماز بودم برای مرخصی برگشته بودم. یکی از اقوام عروسی داشت من برای تهیه سالاد به خانه ای رفتیم آن شب دزد به خانه ای دست برد زد و افرادی که منو رو تو عروسی ندیده بودند به من سوء ظن داشتند و بالاخره افرادی مسلح به ده ما آمدند و من و عده ای رو ست بسته با زور سوار ماشین کردند البته من که قدرت بدنی خوبی داشتم چون مقصر نبودم سوار نمی شدم و آنها مرا کت بسته و با زور اسلحه سوار کردند و همین باعث شد که مردم گمان کنند من مشکل داشتم. بعد از رفع اتهام من باز گشتم ولی مردم منو تو خودشون راه نمی دادند و به من به چشم یک دزد نگاه می کردند تا این که پام از مسجد وجلسات مذهبی بریده شد .

حاج آقا و دوستی با لات محل
قسمت آخر
تسبیح منو رد کن بیاد
از او خواستم مسجد بیاید او کهتو رو دربایستی گیر کرده بود خواست شرطی بگذارد و شانه خالی کند بالا فاصله گفت:
اگر منبر نری و بایستی و سخنرانی کنی من فردا مسجد می آیم. فردای آن روز منبر نرفتم. ولی او را ندیم به پسر عموی او گفتم به او بگو حاج آقا گفت:
زیر قول زدن عین نا مردی است. تا این که روزی او را در خیابان دیدم او سراغم آمد و معذرت خواهی کرد به او گفتم رسم مردانگی نبود گفت:
راستش شرمنده اما من مسجد نمی یام چون به محض این که مسجد بیایم مردم نگاه بدی به من می کنند. گفتم نگاه مردم را درست می کنم می آیی گفت بله.
بعد از آن چند جلسه در مسجد درباره این که مسجد خانه خداست نه ما سخن گفتم و گفتم خدا بنده توبه کارش را می پذیرد ما که هستیم که نپذیریم.؟ و داستان آن جوانی را گفتم که اصحاب درباره اش به پیامبر-ص- گفتند ظاهرش را در مسجد نبینید بیرون خلافکار است و پیامبر فرمودند اگر شما کاری نداشته باشید نمازش او را اصلاح می کند. زمینه که مهیا شد از او خواستم به مسجد بیاید و روزی با هم به مسجد رفتیم و با برخورد خوب مردم مواجه شد. البته بماند که بعد از نماز وقتی در سجاده با فردی مشغول صحبت بودم تسبیحم را کش رفت ونا گفته نماند که من هم آهسته بعد از نماز به او گفتم تسبیح رو رد کن بیاد.
او روز به روز مسجد آمدنش منظم تر شده بود تا این که ایام تبلیغی من به سر آمد و من برگشتم ...
م0ح.قديري

حاج آقا روز قيامت از تو شكايت مي كنم
از منزل براي تدريس خارج شدم
وسط كوچه كه رسيدم مادري آمد و با خشم گفت :
حاج آقا دو تا دختر نجيب دارم تو خونه، چون بيرون نمي روند و حيا دارند كسي ما رو نمي شناسه شما كه از فرزندان حضرت زهرا |(س) هستيد به دادم نرسيد فردا از شما شكايت مي كنم. چرا به شاگرادن خود ما را معرفي نمي كنيد. اگر چه من موافق نبودم كه دختر نبايد طوري باشد كه آفتاب و مهتاب آنها را نبيند و مادر را توجيه كردم ولي حرف اين مادر تاثير زيادي در من گذاشت كه چرا ما مومنين هواي هم ديگر را نداريم چرا مشكل ديگران را مشكل خود نمي دانيم و در كلاس با توجه به شناخت كلي اي كه از آنها داشتم آنها را معرفي كردم

برو جوجه طلبه بزرگترتو بيار

تازه ديپلم گرفته بودم كه آمدم حوزه ، نماز مغرب و عشاء با چند تا از دوستانم پشت سر حاج آقايي جوان خوش تيپ و خوش اخلاق و خوش لحن مي خوانديم هنوز وقتي به حالي كه موقع نماز داشت فكر مي كنم به حالش غبطه مي خورم.

متوجه شدم در صف نماز پير مردها منظم نمي ايستند بعد از نماز به حاج آقا گفتم آخر صف پيرمردها از شما هم جلو تر مي رود و نماز جماعتشان به هم مي خورد .

حاج آقا لبخند مليحي زد و گفت طلبه اي گفتم بله.

گفت چه خوب فردا زودتر آمدي به آنها تذكر بدهيد.

فردا رفتم جلوي جمع ايستادم و به آنها گفتم صف بايد از امام جلو نرود . پير مردي گفت: آقا پسر چند سالته گفتم 18 سال. گفت: خيلي كوچيكي كه بخواهي به ما چيز ياد بدهي بعد اشاره كرد به پيرمرد كناري اش و گفت: اين آقا رو مي بيني ؟ نجف هم چندسال درس خوانده اما ادعايي نداره شما دوروز حوزه درس خوندي ....هنوز حرف او تمام نشده بود كه پيرمردي به حمايت من قيام كرد و گفت : آقا به سن و سال نيست اين جوان درست ميگه .

جنگ پير مرده در گرفت و كلاه همديگر را پرت مي كرند و سر هم داد مي زدند با ورو آقا صلوات در مسجد پيچيد و بساط شلوغي برچيده شد.

بعد از نماز رفتم كنار سجاده نشستم و گفتم حاج آقا چيزهايي مي دانستيد كه خودتان تذكر نداديد .

حاج آقا با لبخند گفت: بله شما تو اين مسير بايد حوصله داشته باشيد.
عادات كج را نمي توان با يك تذكر مستقيم تغيير داد زمان و تدبير و ظرافت لازم دارد.

م.ح قديري

\

خاطرات شيخ حسين انصاريان
1- تبدیل کاباره به چلوکبابی

http://www.erfan.ir/article/?cat=11

خاطره بعدي...
طلاب رزمي تبليغي (آموزش نظامي طلاب با سربازان نظام وظيفه)
1- كجا دانند حال ما....
2- كي ديپلم داره؟

.............منتظر باشيد

کجا دانند حال ما....
با تیپ امام جعفر صادق برای گذراندن دوره آموزش نظامی در سال 1371 به نیشابور رفتم. جالب بود بین طلاب همه جور - از مبتدی تا درس خارج خوان حوزه) بودند. سربازان با تحیر به ما نگاه می کردند. خدایا اینها اینجا پس از جنگ چی می خواهند؟!
روز اول آموزشی بود هوا بسیار گرم بود برخی از سربازان که کمی با ما راحت تر بودند تعجب می کردند می گفتند شما که مجبور نیستید اینجا چه می کند؟ و عده ای که گمان می کردند ما صبحانه و غذا و ناهار ویژه داریم همراه با نوشیدنی های خنک از کنار ما که رد می شدند همخوانی می کردند
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها
ظهر که شد همه تعجب کردند وقتی دید طلاب هم مثل آنها برای همان غذا(آش خوری) پشت درب آشپزخانه با سوت فرماند صف می شدند و گاهی هم بشین و برپایی ...
مدت آموزش سربازان در پادگان خیلی با روحانیون راحت بودند و بسیاری از شبهاتی که نسبت به آنها داشتند برطرف شد.
سیدمهدی، هاشمی/اصفهان

کی دیپلم داره؟
بسیاری از مردم از وضعیت تحصیل در حوزه اطلاعی ندارند (قبلا اشارت هایی کردم) این حکایت از این واقعه سخن می گوید:
یک گردان طلبه بودیم که افتخاری برای آموزش نظامی به نیشابور آمده بودیم. در این گردان از طلبه صفر کیلومتر تا طلبه درس خارج خوان(معادل دکترای امروز) شرکت داشتند.روز اول بود صف ایستادیم تا از انبار لباس و پو تین تحویل بگیریم
یکی از کادری ها که انبار دار بود در را باز کرد و برای این که همکاری برای ثبت لباس ها و گرفتن امضا در خواست کند با صدای بلند گفت ساکت: بین شما چه کسی دیپلم دارد. من که جلو بودم سریع گفتم من گفت بیا این طرف پشت میز. با سرعت آن طرف رفتم . جاش بد نبود کولری نیم نسیمی هم به من می زد و خیلی بهتر از هوای گرم بیرون بود. گفت ببین مراقب باش چیزی از قلم نیفتد از هرکسی لباس گرفتی امضا بگیر. گفتم چرا منو انتخاب کردید گفت شما از همه آنها با این که کم سن و سال تری ولی با سواد تر هستید. گفتم اما بین آنها افراد درس خارج خوان هست.
گفت درس خارج که نشد دیپلم .به هر صورتی بود نتوانستم او را متقاعد کنم با کسب اجازه و پوزش از دوستان و اساتید توزیع لباس را شروع کردم

حکایت بعدی:
به شماآخوندها می رسند به ما کمتر بفروش

[="red"] خونه کلنگی و رسیدگی به آخوندها[/]

با هزار قرض و قوله و فروش جهیزیه و وسایل خانه، خانه کلنگی ای خریدیم یک بار از سقف آب می داد یک بار لوله های آب نشت می کرد و...به هر حال درب را درست می کردیم برق اشکال پیدا می کرد برق درست می کردیم چاه فاضلاب مشکل پیدا می کرد و.. از شما چه پنهان پول شهریه طلبگی هم کفاف این خرابی ها را نداشت خودم دست به کار می شدم برقکار بنا لوله کش و..هم شدم .به گونه ای که دوستانم به من می گفتند بابا بی خیال این خونه باش برو جایی را اجاره کن تا با فراغ بال به درس و بحثت برسی و طلبه هم بشوی.
پس از چند سال تصمیم گرفتیم منزل را جا به جا کنیم تا از شر این خانه کلنگی رها شویم داستان قرض و وام و...شروع شد خانه را به چند بنگاه برای فروش سپردم. یک روز صدای زنگ خانه به صدا در آمد سلام حاج آقا سلام خوبید؟
بد نیستم ولی حال به حال شما نمی رسه. بعد گفت شنیدم خونه رو می خوای بفروشی گفتم بله گفت چند؟ گفتم 20میلیون تومان گفت حاج آقا خدا خیرت بده من جوانم و تازه ازدواج کرده ام ده میلیون تومان به من بفروش حوزه که به شما می رسد. گفتم چی؟ من خودم با هزار قرض و قوله این خونه رو خریدم بابا تو حوزه این خبرها که فکر می کنی نیست شهریه ای می دهند که به زور خرج کتاب و غذایمان می شود با تعجب نگاهی کرد و خندید و گفت من خودم نقاشم برو کسی دیگه ای رو رنگ کن.
م. میرزایی

سلام

ميگمااااااااااااااا

بابا چرا همش از مشكلات طلبه ها ميگيد اين مشكلات را همه دارند .

مگه خودتون نميگيد روزي دست خداست ؟؟انسان هروقت به دنيا مياد مقدار رزق و روزيش تعيين ميشه .پس ديگه بحث طلبه و غير طلبه نداره. داماد ما هم خودش روحانيه بيايند وضع ماليش را ببينيد با اينكه نه ارث بهش رسيده و از صفر شروع كرده و از همين حقوق طلبگي و اينور و اونور ............

راستي به اين آقاي م.ميرزايي ميگفتيد برند از همون خونه هايي كه به مدت سه سال به طلبه ها ميدند اجاره كنند البته اين خونه ها اجاره اي كه نيست فقط پول اب و برق را بايد بدند .

حالا برنداريد پست من را به دليل غير مرتبت بودن حذف كنيداااا .

اگه هم دوست داشتيد حذف كنيد خيالي نيست .

موضوع قفل شده است