شوخ طبعی‌ها و حکایات طلبگی: آخوند فقط حاج فتح الله لا غير (فردا همه مهمون من)

تب‌های اولیه

10177 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

درخت پرثمر
سال دوم حوزه بودم، درسم خوب بود . نمراتم بدون اين كه زحمت بكشم بالا بود ولي اين برايم راضي كننده نبود. حس مطالعه نداشتم. كتاب بيشتر از قرص والييوم بر من اثر داشت. روزي در خيابان ارم نزديك حرم متوجه شدم علامه حسن زاده در پياده رو به سمت منزلشان حركت مي كنند دنبال ايشان به راه افتاد. مردم خيلي ها ايشان را نمي شناختند. طلاب جواني كه ايشان را مي ديدند اغلب سرجا ميخكوب مي شدند و از اين كه توفيق ديدن ايشان را داشتند ذوق مي كردند و با ايشان سلام تعارف مي كردند.
به تدريج به منزل ايشان نزديك شديم . به ايشان گفتم. چه كنم كه پر ثمر باشم ،مثل شما؟
فرمودند :
شما نهال كوچكي هستيد به درختان پر ثمري نگاه مي كنيد دوست داريد يك دفعه مثل آنها باشيد. آن درختان70 سال طول كشيده تا به اينجا رسيده اند.شما هم بايد حركت دائم و تدريجي و جديت داشته باشيد تا پر ثمر شويد.

مزاح آيت الله بهجت
فردي خواست از ايشان سئوالي بپرسد.
فرمودند الان وقت ندارم
مرد اصرار كرد گفت سئوالم كوتاه است
ايشان گفتند جوابش چي؟ آنه هم كوتاه است؟
مرد گفت بله
فرمودند پس پاسخ را مي داني

سرکاری حاج آقا از یک پارتی
تازه مرکز ملی پاسخگویی افتتاح شده بود. خانمی تماس گرفتند یکی از روحانیون که فردی اخلاقی ای بود پاسخ گو بودند آن خانم از یک پارتی مختلط با پسران تماس می گرفت صدای بزن و بکوب بلند بود . قصد سر کاری داشتند. حاج آقا با این که متوجه کار آنها بود خیلی محترمانه با او گفتگو کرد.
چند روز بعد همان خانم تماس گرفت گریه امانش نمی داد به سختی سخن می گفت او می گفت سخنانتان آن روز مرا به خود آورد از دوستانم فاصله گرفته ام و توبه کرده ام

روان شناسی گرفتن مرخصی
مدرسه که بودیم دوستی هم حجره ای داشتم که الان قاضی است. او ادعا می کرد روان شناس هم هست و بعضی مواقع کارهای جالبی می کرد.
یک روز با هم رفتیم از مدیر مدرسه مرخصی بگیریم دم دفتر مدیر که رسیدیم سریع گفت برگرد. گفتم چرا؟
گفت: ای بابا یه نگاهی به مدیر مدرسه بکن .غلط نکنم با زنش دعواش شده اخم هاش بد جوری تو هم اوضاع مناسب نیست. بریم کمی قدم بزنیم و برگردیم.
به مدیر نگاه کردم حق با دوستم بود واقعا اخمو و ناراحت بود.
رفتیم توی حیاط مدرسه کمی قدم زدیم. تا این که ناخودآگاه مقابل پنجره مدیر واقع شدیم. گفت نگاه کن بزن بریم الان وقتش است. رفتیم داخل اتاق یکی از دوستان مدیر بعد از مدت ها به دیدن او آمده بود و بسیار خوشحال بود درخواست مرخصی همان.دادن مرخصی همان.

دكتر، مهندس، آيت الله، بنا
همه فن حريف بود و از شما چه پنهان اهل دزفول، دوستانش مي گفتند او دكتر، مهندس، آيت الله بنا است از وسايل بنايي و برق كشي و.. فقط كمپرسور كم داشت .هميشه از استان هاي مختلف گروه گروه مهمان داشت به همين دليل خودش يك طبقه روي ساختمان كلنگي اش( مخصوص مهمانها) كه در كوچه يك متري به قول خودش كوچه آشتي كنان بود ساخته بود. از او درباره علت موفقيت تبليغيش پرسيدم گفت:
تبليغ كه مي روم تلاش مي كنم ابتدا بيش از هر چيز با مردم همدلي و همراهي و نه تظاهر كنم با آنها كشاورزي مي روم از رانندگي تراكتور گرفته تا قاطر سوار و كار ابا نداشته ام.
از او از خطره اي زيبا پرسيدم
ناخودآگاه زد زير خنده . گفت روزي درباغي بوديم كار كرده بوديم و خسته . صاحب باغ موقع ناهار سفره انداخت سگ او هم آمد نزديك ما دراز كشيد و زبان بزرگش را هم بيرون آورده بود. باغبان به من غذا تعارف مي كرد گفتم تعارف ندارم گفت به هر حال خود داني نخوري بعد اشاره اي به سگ كرد و گفت مي ريزيم پيش اين سگ.

حاج آقای بد و حاج آقای خوب

سکانس اول
دانشگاه قبول شده بودم همه فامیل خوشحال بودند آن روزها مثل حال نبود که هرکسی با هر بهانه ای به دانشگاه راه یابد الان دروازه دانشگاه از طریق پیام نور و آزاد و....باز شده است.
بدون این که به خانواده بگویم از دانشگاه به قصد آمدن به حوزه انصراف دادم. فکر می کردم همین که بدانند از دانشگاه انصراف داده ام همه کارها حل است و سریع پذیرش می شوم.
رفتم حوزه علمیه اصفهان، به مدرسه ای رفتم حاج آقایی مسئول مدرسه بودند با هزار امیدو شوق به او جریان را گفتم، پیش خودم فکر می کردم الان حاج آقا پر در میاره؟
گفت: خیلی عجیبه این نیاز به بررسی بیشتری داره ؟ کسی با این سختی وارد دانشگاه شود بعد به همین راحتی بیاید بیرون؟! دنیا پیش چشمم سیاه شد خدا من چی می شنوم. ...بعد گفت خوب امروز که من تدریس دارم برو فردا بیا.
فردای آن روز با هزار امید از محل خودم به اصفهان رفتم منتظر مسئول مدرسه ماندم گفت الان تدریس دارم تا ظهر. بعد از تدریس بیا. بعد از تدریس از یک سازمانی آمدند و ایشان را بردند ایشان وقتی می رفت تا دم ماشین دنبالش دویدم حاج آقا ثبت نام ما؟ گفت می بینی که ..فردا صبح زود بیا.
فردا صبح بازحمت خودم را به مدرسه رساندم رفتم دفتر حاج آقا یک نفر که نه از انسانیت نه از حوزه بویی برده بود منشی حاج آقا بود گفت بله گفتم برای مصاحبه آمده ام با تندی گفت خوب حالا که حاج آقا نیامده لطف کنید بیرون (تو هوای سرد) باشید، آمد خبرتان می کنم. خیلی ناراحت شده بودم از دانشگاه انصراف داده بودم و هر روز تو خونه از من می پرسیدند که مرخصی ات تمام نشده؟ من هم که منتظر بودم به حوزه بروم می گفت فعلا وقت دارم.
با ناراحتی بدون این که منتظر باشم از مدرسه بیرون آمدم. بلا هدف تو خیابون قدم می زدم خدایا چه کنم. چی به خانواده بگم......
تصمیم خودم را گرفتم که به سربازی بروم.....

سکانس دوم
تا این که عمویم که مردی بسیار خوش رو،پدر شهید، اجتماعی و...بود را دیدم از اهدافم پرسید جریان کارم را برایش گفتم با دقت به حرف هایم گوش می داد و این کارش برایم مثل آب ریختن روی آتش بود.
گفت من همکاری دارم ایشان از مدرسه ای در اصفهان تعریف می کنند حرف منو بشنو ضرر نمی کنی یک سر برو آن جا...
فردا به اصفهان رفتم صبح بود کار اداری شروع نشده بودمنتظر ماندم تا این که مسئول دفتر آمدند. او پیرمردی کت و شلواری. که بعد فهمیدم باز نشسته آموزش و پرورش بود.
با تشریفاتی در را باز کرد. بعد بدون این که با من حرفی بزند اشاره کرد بفرمایید بنشینید. بعد قرآن دستکش سفید نخی ای از میز در آورد و دستش کرد و چند آیه ای تلاوت کرد بعد ها که در آن حوزه قبول شدم متوجه شدم کار و برنامه همیشگی اش است که قبل از کار چند آیه می خواند طلاب که برنامه ی او را می دانستند وقتی موقع قرآن خواندنش که چند دقیقه طول نمی کشید حرفی نمی زدند و منتظر می ماندند.
قرآنش را که خواند باروی خوش گفت در خدمت شما هستم. گفتم از دانشگاه انصراف داده ام برای ورود به حوزه هنوز یادم نرفته گرمی و روی خوش و خوش آمد گویی ای که این پیرمرد نسبت به من داشت. برخورد مهربانانه او همه تیرگی ها را از دلم شست. من از روحانی قبلی و از شما چه پنهان از حوزه دل خوشی نداشتم تا این که با این پیر مرد مواجه شدم.
با احترام چایی خودش را برداشت و آورد به من تعارف کرد پذیرش با او نبود او هم مسئول دفتر بود ولی از صفای حوزه و هدف مقدسی که انتخاب کرده بودم و بزرگانی که در حوزه پرورش یافته بودند گفت و من با تشنگی تمام سخنانش را می شنیدم.
او به من امید داد و زمان مصاحبه و امتحان ورودی را با تلفن برای من مشخص کرد.تلفنی به مدیر مدرسه می گفت جوان محترمی اینجا در خدمتش هستم. برای حوزه تشریف آورده اند و ......
و من بعد از پذیرش وارد حوزه شدم.
هنوز یادم نرفته
برخورد نامناسب منشی اول و سردی برخورد مدیر مدرسه اول را
و
برخورد مناسب و انسانی منشی دوم و برخورد خوب مدیر مدرسه دوم را
و من با خود تصمیم گرفتم در روابطم با انسان ها از نوع دوم باشم

-------
روح آن پیرمرد شاد

ازدواج تجارتی با یک روحانی
در جلسه مشاوره روحانی ای آمده بود که اصرار داشت که همسرش را طلاق بدهد. و علت را چنین توضیح می داد......
منتظر باشید

سلام به همه دوستان

من هم يه خاطره راجع به ازدواج دارم البته ازدواج خودم !

از اينجا شروع مي كنم كه دنبال دختر مناسب براي ازدواج مي گشتم يكي از گزينه هام خواهر دوستم بود تا آن موقع (و تا الان) نديده بودمش اما حدس مي زدم دختر خوبي باشد .

يه روز كه من و دوستم سوار دوچرخه داشتيم جايي مي رفتيم من سر صحبت رو باز كردم و مسئله رو گفتم اما چشمتون روز بد نبينه يهو دوستم رنگش عوض شد و با ناراحتي قابل توجهي ، موضوع رو رد كرد .

من حرفي نزدم تو ترديد افتادم ولي تو دلم تصميم داشتم از راههاي ديگر وارد شوم لذا به فكر شيوه هاي مناسب تري بودم.

تا اينكه مشرف شدم جمكران ، غروب جمعه بود اون موقع مثل حالا خيلي شلوغ نمي شد يهو با استادم مواجه شدم و بدون اينكه مسئله رو بگم ازش خواستم برام استخاره كنه ايشون هم بهم يه آقايي رو نشون داد كه جلوي مسجد پشت محراب مشغول دعا بود گفت برو پيش اون فقط نگو من تو رو فرستادم ! همينطور داشتم مي رفتم جلوي مسجد كه ديدم استادم خودشو پشت چند نفر كه انتهاي مسجد نشسته بودند غايم كرد !!

رفتم خدمت اون مرد معنوي بزرگوار كه بعدا فهميدم از شاگردان مرحوم آيت الله كشميري ره بودند گفتم آقا يه استخاره مي خوام گفتند كي شما رو فرستاده؟من هم پاسخ درستي ندادم اما بعد از لحظاتي خودشون گفتند فلاني و اسم استادم را آوردند !

در پاسخ استخاره گفتند اون دختر براي ازدواج شما مناسب نيست من ناراحت شدم و تو دلم نيت صدقه كردم و گفتم اگه مي شه يه بار ديگه استخاره بفرماييد .

نگاهي بهم كرد و دوباره استخاره گرفت و در جوابش گفت: بده ، مي خواي تو سرت چوب بخوره !!!

من خيلي تعجب كردم از مسجد بيرون آمدم اما ديري نپاييد كه صحت استخاره برام روشن شد خواهر دوستم متأسفانه مبتلا به تالاسمي شديد بود اما بخاطر اينكه از قيافه اش پيدا نبود و دختر خوبي هم بود ، خواستگار زيادي داشت .

از او موقع تا به حال كه چند سال ميگذره ، هر وقت ياد اين موضوع مي افتم ، خيلي ناراحت مي شم اما هنوز جرأت نكردم از دوستم راجع به خواهرش بپرسم كه بالاخره ازدواج كرد يا نه .

نونت تو روغنه حاج آقا

حاج آقایی می گفت من یک دوست بسیار صمیمی دارم تو خیابون با هم دوست شدیم

اما داستان ما : تو خیابون هرچی از دهنش در آمد بار من کرد گوش دادم فحشش که تمام شد !دوباره شروع کرد گفتم هرچی داری بگو تو دلت نگه ندار سبک میشی بگو . بعد پیشش رفتم دستم را بالا بردم و گفتم:
خدایا شکر مشاور نیستم اما کمتر از روان شناس به من نقش ندادی به همین راضی هستم که بندگانت به من فحش بدهند کمی غم وغصه هاشون رو فرا موش کنند.
او می گفت از مردم انتظاری نداریم وقتی عموهای من که در مشکلات اقتصادی بارها سراغشون رفتم تو خانه من رفت و آمد دارند مشکلات من را از نزدیک می بینند. وقتی خودشون من و زن وبچه ام را بار ها و بارها سر خیابون ديدند كه از ایستگاه اتوبوس واحد سوار می شن و بعد تو حرف های خود میگن آخوند ها مفت خورند شما نونتون تو روغنه و....از مردم که هزار شایعه می شنوند چه انتظار دارم مردمی که برخی برای اولین بار تو زندگی شون با آخوند رفت و آمد هم نداشته اند

[=tahoma]

[=tahoma][=&quot]دلخوش سیری چند[/][/]

[=tahoma][=&quot]طلبه هندی[/][=&quot]: سال دوم حوزه است و خوش تیپ تر از سلمان خان.
[/]
[/]
[=tahoma][=&quot]شب‌ها خواب ندارد. گاهی نگران وضع خانواده و گاهی دلتنگ آنها می‌شود. اولین بارش است که از خانواده جدا می‌شود در خانواده کانون توجه و مهر بوده او تک فرزند است. 14 ماه است که نتوانسته خانواده اش را ببیند . پول تلفن او به شهرش زیاد شده. از او پرسیدم چرا برای دیدن آنها به کشورتان نمی روی طفر می رفت و من بیشتر گیر دادم او گفت وقتی طلبه ای از قم به هند می رود مردم به خانه او هجوم می‌آورند اندازه یک حج شما خانواده باید هزینه کنند مردم از ما سوغات می‌خواهند و حداقل آن نگین انگشتر و تسبیح و مهر است. من این جا پول خرید کتاب و لباس و خوراکی برای خودم را ندارم. چه برسد به....به یک سوپری رفت به من گفت چند دلار تو حوزه به تو میدن. این سئوال را تو تاکسی و جاهای دیگر هم از من می پرسند. به پیر به پیغمبر من شهریه ام 75 هزار تومان فارسی معادل با 750000ریال است.[/][/]


[/]

[=tahoma]

[=&quot]به کشورت برگرد[/]

[=&quot]یکی از همکارانم که از بچه های شمالی باحال و از عتیقه های ایام جنگ است و مشاور و استاد طلاب خارجی است می‌گفت:« یکی می‌مرد زدرد بی نوایی یکی می‌گفت زردک میخواهی» جریان طلاب است . در برنامه خودم گاهی برای رفع مشکلات طلاب به خانه‌آنها سر می زنم . شبی به خانه یکی از طلاب رفتم اجاره نشین در منطقه ای محروم از قم. می گفت این جا احساس امنیت نمی کنم پر لات و ولگرد است گاهی تو کوچه به من میگند از کشورش آمده مفت خوری . من فوق لیسانس الکترونیک دارم در کشورم کاربرایم خیلی زیاد بود با خانواده ام که سنی متعصب بودند در افتادم چون هفت سال تمام همه کتاب های شیعه را در کتابخانه خواندم با الغدیر انس زیادی دارم و......به خاطر این که شیعه شدم اعلام کردنداین مرتد شده به پدر ومادرم ناسزا میگن و اعلام کردند کسی به او زن ندهد من تنها رفیقم الان حضرت معصومه(س) است بزرگ ترین پارتی من تو دنیا افتخار هم می کنم...[/]

[=&quot]مشکلات اقتصادی زیادی داشت گفتم چگونه زندگی می کنی گفت این فرش را می بینی .....چند شب پیش استاد اخلاق مدرسه به خانه ام آمده بود ما اول چندتا تکه موکت پهن کرده بودیم و تازه کل این جا هم فرش نشده بود استاد که به خانه من آمد وقتی وضع من رو دید زد زیر گریه از جا بلند شد بیچاره رفت بود یکی از فرش‌های زیر پا شو جمع کرده بود برای ما آورده بود.[/]


[/]

[=tahoma]

[=&quot]من به همسرم حق میدم[/]
[=&quot]این مشاوره دقیقا 8ماه قبل انجام شد. از دادگاه ویژه روحانیت خانواده ای برای مشاوره ارجاع داده شده بود. با حاج آقا جداگانه صحبت کردم روحانی بسیار محترم و آبرو دار. گفت من به همسر و دو فرزندم حق می‌دهم و هر چی آنها بگویند حقم هست و حرفی ندارم. وقتی با خانم حاج آقا صحبت کردم حاج آقا فقط نگاه می کرد خانم او می گفت و او عرق شرم می ریخت. ماه ها میشه غذای درست و حسابی نخوردم گاهی با زور ایشان را به خانه پدرم می بردم . اما او به تدریج گفت من نمی آیم چقدر زحمت به آنها بدهیم مشکلات خودما ن کم بود که قوز بالا قوز هم شد من به بیماری ام اس مبتلا شد ه ام هزینه های آن خیلی بالا ست. ما نداریم من از حاج آقا شکایت دارم ایشان از دامادهای دیگرمان پرکارتر و فعال تر است آنها دیپلم هم ندارند ایشان فوق لیسانس فلسفه و درس خارج حوزه هستند. وضع پولی و خانه آنها با ما از زمین تا آسمان است حاج آقا بعد 20 سال تو حوزه ماهی دویست پنجاه هزارتومان هم درآمد ماهانهاش نیست تازه همین پول هم صد و بیست تومانش باید به جیب صاحب خانه برود. [/]
[=&quot]گاهی که به خانه پدرم می روم حاج آقا با دوستش برای بحث و تحقیق در خانه مشغول هستند اغلب اوقات ناهار آنها تخم مرغ و ماست یا نون و پنیر و چایی شیرین است. [/]
[=&quot]حرف من اینه پس فرزند من کی باید روی خوشی را ببیند من که آفتابم لب بومه. به او میگم از حوزه بیا بیرون بر سراغ یه کاری ......که نون و آب داشته باشه. [/]

[/]

بابام کمکشو قطع کرده(به آخوندا میرسن)
طلبه ای در مشاوره می‌گفت مشکلات مالی هم ایام امتحانی تمرکز ممرکز برام نگذاشته شایعات مالی برای طلاب آن قدر چاق و کلت و کلفت شده که بابای من هم باور شده است او که از مشکلاتم خبر داشت ماهانه کمی آذوقه کمک مالی می کرد جدید به من گفت خب حال که وضع تان بهتر شده و به شما می رسند دیگه از کمک خبری نیست و با خنده گفت حالا تونستی تو زیر بال منو بگیر. من هم که تا حالا مانند بسیاری از طلاب با قناعت زندگی می کردم حتی حاضر نشدم توضیح بدهم که آش کی کشک کی؟


آخوند هم يک آدم است مثل همه‌ي آدم‌ها!

يکي از دوستان مي‌گفت: براي تبليغ به يکي از مناطق روستايي يکي از استان‌ها رفته بودم. وقتي رسيدم آنجا، با يکي از اهالي رفتيم به طرف خانه‌ي کسي که قرار بود در مدت دهه‌ي محرم ميزبانم باشد. بالاخره رسيديم. زنگ در بزرگ گاراژي خانه را زديم. پسر نوجواني در را باز و سلام کرد. همان وقت صداي بم مردانه‌اي از داخل خانه شنيديم که با فريادي که آخرين فرکانس‌هايش به ما مي‌رسيد از پسر پرسيد: کيه بابا؟ پسر گفت: يه آخونده با يه آدم!

بنابراين:

1. اگر ديديم آخوندي مشمّايي حاوي گوشت در دست، از مغازه‌ي قصّابي بيرون آمد، تعجب نکنيم. چون همان طور که ثابت شد، آخوند هم آدم است!

2. اگر ديديم آخوندي بچه‌‌اش را آورده پارک يا شهربازي تعجب نکنيم. چون بچه‌ي آخوند، آدم است نه آخوند!

3. اگر ديديم آخوندي با خانمش از يک بوتيک بيرون آمد تعجب نکنيم چون غالبا خانم آخوند هم آدم است!

4. اگر ديديم آخوندي مقابل يک اسباب فروشي ايستاده و دختر کوچولويي مو طلايي‌ کنارش ايستاده و با انگشت به نقطه‌اي از ويترين اشاره مي‌کند و پسر کوچولويي مو مشکي به نقطه‌اي ديگر، تعجب نکنيم. چون هيچ دختر يا پسر بچه‌اي آخوند نيست!

5. اگر عيد ديدني رفتيم خانه‌ي آخوندي و ديديم که آجيل و شيريني و پسته و گردو گذاشت جلوي ما، تعجب نکنيم. چون بالاخره ما که آدم هستيم نه آخوند!

خلاصه کنم؛ اگر هر کار مشروع و معقول و معروفي که هر آدمي ممکن است انجام بدهد، از آخوندي سر زد تعجب نکنيم چون بي‌چاره آخوند هم آدم است. البته قبول دارم بالاخره آخوند بايد سعي کند لااقل کمي هم شده، آدم‌تر از بقيه‌ باشد.


به هر كسي بد حجاب نگوييد
طبق آمارهايي كه گرفته شده برخي واقعا نمي دانند معني حجاب چيست و همان چيزي را كه دارد حجاب مي داند.
ولادتي براي خريد شيريني به غازه اي رفتم. داخل مغازه بچه اي دست به خامه هاي كيكي زد مادر او كه موهايش كمي تا قسمتي با آرايش رنگين كماني (استغفرالله) بيرون بود رفت پيش شيريني فروش گفت بچه من دست زد به خامه هاي اين كيك كمي ريخت كيك به هم خورد من چه كار كنم مديون نباشم چقدر پرداخت كنم.
دم در هنگامي كه خانم قصد بيرون رفتن داشت گفتم خانم معذرت مي خواهم مي توانم يك دقيقه وقت شما را بگيرم. گفت بفرماييد آقا سيد.
گفتم من متوجه شدم براي اين كه مديون نباشي ان كار را كرديدۀ ظاهرا مسايل ديني براي شما مهم است، درسته؟ خانم با تعجب گفت البته كه مسايل ديني براي من مهم است به او گفتم خانم محترم هيچ مي دوني حجابي كه داري از نظر آقا رسول الله حجاب نيست؟
باتعجب نگاهي به سر و وضع خود كرد و گفت چه طور مگه؟ الان كجاي كارم اشكال دارد گفت خانم موهاي شما بيرون است و اين از نظر قرآن اشكال دارد.
خانم قسم خورد كه من به خدا نمي دانستم و تا حالا افتخار هم مي كردم كه حجاب دارم و دستور دين را اجرا مي كنم و از خانمي هايي كه وضع نا مناسبي داشتند دلخور بود.ممنون از تذكرتان.
---------------
حاج آقا موسوي (سميرمي)

حامی;35090 نوشت:

آخوند هم يک آدم است مثل همه‌ي آدم‌ها!

يکي از دوستان مي‌گفت: براي تبليغ به يکي از مناطق روستايي يکي از استان‌ها رفته بودم. وقتي رسيدم آنجا، با يکي از اهالي رفتيم به طرف خانه‌ي کسي که قرار بود در مدت دهه‌ي محرم ميزبانم باشد. بالاخره رسيديم. زنگ در بزرگ گاراژي خانه را زديم. پسر نوجواني در را باز و سلام کرد. همان وقت صداي بم مردانه‌اي از داخل خانه شنيديم که با فريادي که آخرين فرکانس‌هايش به ما مي‌رسيد از پسر پرسيد: کيه بابا؟ پسر گفت: يه آخونده با يه آدم!

بنابراين:

1. اگر ديديم آخوندي مشمّايي حاوي گوشت در دست، از مغازه‌ي قصّابي بيرون آمد، تعجب نکنيم. چون همان طور که ثابت شد، آخوند هم آدم است!

2. اگر ديديم آخوندي بچه‌‌اش را آورده پارک يا شهربازي تعجب نکنيم. چون بچه‌ي آخوند، آدم است نه آخوند!

3. اگر ديديم آخوندي با خانمش از يک بوتيک بيرون آمد تعجب نکنيم چون غالبا خانم آخوند هم آدم است!

4. اگر ديديم آخوندي مقابل يک اسباب فروشي ايستاده و دختر کوچولويي مو طلايي‌ کنارش ايستاده و با انگشت به نقطه‌اي از ويترين اشاره مي‌کند و پسر کوچولويي مو مشکي به نقطه‌اي ديگر، تعجب نکنيم. چون هيچ دختر يا پسر بچه‌اي آخوند نيست!

5. اگر عيد ديدني رفتيم خانه‌ي آخوندي و ديديم که آجيل و شيريني و پسته و گردو گذاشت جلوي ما، تعجب نکنيم. چون بالاخره ما که آدم هستيم نه آخوند!

خلاصه کنم؛ اگر هر کار مشروع و معقول و معروفي که هر آدمي ممکن است انجام بدهد، از آخوندي سر زد تعجب نکنيم چون بي‌چاره آخوند هم آدم است. البته قبول دارم بالاخره آخوند بايد سعي کند لااقل کمي هم شده، آدم‌تر از بقيه‌ باشد.


با سلام
واقعا قشنگ نوشتین و پر معنا تشکر فراوان
از نوشته شما این به ذهنم رسید که انسان باید متعادل باشه هم خودش هم در سطح انتظارات از مردم و نگاه متعادل در کل ارکان زندگی
نشکر

از همه کسانی که در این تاپیک پست گذاشتند به خصوص جناب حامی تشکر می شه. واقعا خیلی متاثر کننده است خیلی...
خدا به همه زحمت کشان و دلسوزان عرصه دین و جامعه توفبق و سلامتی بده . ما مردم واقعا یادمون میره که چه خدمتی از سوی روحانیون و دین شناسان به جامعه انسانی و به خصوص ما مسلمونا شده و می شه! کسانی که در طول عمرشون راحتی و اسایش خودشون رو فدا کردند در راه کشف و حفظ و انتقال حقیقت و دغدغه های اصیل اونها بوده و هست که راهگشای بشری می شه. جای حرف بسیاره اما مجال نیست
اجر اعمال نیک پیش خدا محفوظه
خیلی خیلی تشکر بابت این تاپیک
:Gol:

حامی;35089 نوشت:
بابام کمکشو قطع کرده(به آخوندا میرسن)

طلبه ای در مشاوره می‌گفت مشکلات مالی هم ایام امتحانی تمرکز ممرکز برام نگذاشته شایعات مالی برای طلاب آن قدر چاق و کلت و کلفت شده که بابای من هم باور شده است او که از مشکلاتم خبر داشت ماهانه کمی آذوقه کمک مالی می کرد جدید به من گفت خب حال که وضع تان بهتر شده و به شما می رسند دیگه از کمک خبری نیست و با خنده گفت حالا تونستی تو زیر بال منو بگیر. من هم که تا حالا مانند بسیاری از طلاب با قناعت زندگی می کردم حتی حاضر نشدم توضیح بدهم که آش کی کشک کی؟


جناب اوس حامي سام عليكم

خيلي مخلصيم :chakeretim:
فرمايش صحيح ايول حال كردم :looti:
دكي جون حرفات منو ياد يه خاطره انداخت
بذار بگم يهخورده دلم خونك شه جيگرم آتيش گرفت
چن سال قبل يه سيد آخوند اومده بود محلمون تبليغات و شبا برا امام حسين روضه ميخوند ما هم تو سر و سينه خودمون ميزديم
موقع رفتنش كلي آدرس داد و بعدشم با تليفون كلي پيغوم و پس غوم داد كه هر وقت پابوس بي بي اومدين يه سر هم به كلبه درويشي ما بزنين .
راسيتش منم زياد شنيده بودم كه حالا كه انقلاب شده نون آخوندا افتاده تو روغن پيش خودم گفتم بريم خونه حاج آقا يه چند روزي خوش باشيم و حالي ببريم
يه روز با مش كريم:chakeretim: و اوس جعفر بنا:taeed: و حاج اكبر رييس شورا :pir:به سرمون زد و رفتيم قم
وقتي وارد شهر شديم حرم بي بي از دور كه ديدم اشك تو چشام جمع شد به حاج اكبر گفتم حالا كه حرم بي بي نمايان شد و صفاي به دلمون زد به احترام بي بي سه تا نيش ترمز بگير اون با نيسان خوش ركابش سه نيش ترمز گرفت .
آدرسو پيداكرديم و خونه سيد را زديم در باز شد خود آقا سيد بود فوري بغلش كردم
وقتي وارد خونه مستاجريش شديم ياد خونه هاي مسلماناي فلسطيني و عراقي كه تليويزيون گاهي فيلمشونو نشون ميده و ننه م هم همش براشون گريه ميكنه افتادم . :natars:
خداييش بدون اغراق ميگم خيلي ساده و در حد يه خونواده بسيار معمولي بود .
يه آب خنكي و يه شوم ساده و در فضايي صميمي آماده كرد و در نهايت مهمان نوازي از ما پذيرايي كرد .
پيش خودم گفتم اي خدا لعنت كنه اونايي كه ميگن مملكتو آخوندا خوردن يه خونه با كمترين امكانات
و خيلي ساده
لا اله الا الله
امان از حرف مردم :Graphic (49):

خيط شديم
خوابگاه دبيرستان شبانه روزي بوديم شب چله بود همه دبيران ما داخل شهر براي شب چله جمع شده بودند دو تا روحاني در خوابگاه اتاق داشتند با بچه گفتيم بريم امشب تو اتاق روحاني ها دلي از عزا در اوريم حتما بساط شب چله ي خوبي دارند. بعد حدود دواز ده نفر شديم و به اتاق آنهار فتيم پشت در بچه ها مي گفتند مسئول مدرسه احتمالا حسابي به اين دوتا رسيده است. وارد اتاق شديم داشتند با همه ديگر به قول آخوندي مباحثه مي كردند. كتاب ها را بستند و با ما مشغول صحبت شدند بچه ها كه تاب شان تمام شده بود كمي كه نشستند گفتند حاج آقا امشب ميوه نداريد. گفتند چه خبره گفتيم شب چله است با تعجب گفتند عجب اصلاً حواسمان نبود گفتيم خوب حالا كه حواستون جمع شد ميوه نمي آوريد خنديد و گفتند ميوه كجا بوده ما بحث داشتيم وقت نكرديم شام هم بخوريم. آنها وقتي فهميدند دبيران دبيرستان را رها كرده اند و رفتند خانه مجردي گفتند خوب ميشد همين را با كمك دوستان همين جا هم برگذار كرد و محفلي دور هم مي گرفتيم هم سير بود و هم تماشا.
رضا. م
از شاهرود
-------------------------------------

دعوت بدون توجه
روحاني براي ايام تبليغ دبيرستان شبانه روزي ما آمد او هم بدون اين كه جاي مخصوص و پتوي مخصوص و ....بخواهد آمد بين دانش آموزان در خوابگاه. شب اول اتاق ايشان آن قدر سرد بود كه نمي شد خوابيد ايشان با اصرار چندتا از دانش آموزان چند تا پتو قبول كردند.
او ساده و بي ريا بين ما بود.لباس تبليغش را در اتاق مي گذاشت و با ما فوتبال بازي مي كرد. زبان انگليسي اش خوب بود اشكالات دوستان را برطرف مي كرد و آخر هفته با بچه ها پياده روي و كوه پيمايي مي كرد. مهرش عجيب در دل ها افتاده بود.
متاسفانه برعكس مدير مدرسه با زور و اكراه با او برخورد مي كرد . با اين كه چند روزي به دبيرستان شبانه روزي آمده بود و با بچه ها يك جا در سلف سرويس غذا مي خورد ولي به او قاشق و ليوان و قند كه جيره اي بود...عمداً نداده بود . بچه ها كه از اخلاق حاج آقا خوش شان مي امد همه قاشق ، بشقاب، قندهايشان را تعارف او مي كردند مسئول مدرسه از كار بچه ها حرص مي خورد و گاهي به بهانه درس بچه ها را از دور حاج اقا رد مي كرد.
روز رفتن خداحافظي ماندگاري به ياد ها ماند
يادش به خير حاج اقا م. شكوري مشهدي

از حا ج آقاي شكوري مشهدي يه خاطره ديگر بگويم
دبير زباني داشتيم به شدت با روحانيون بد بود و در كلاس به حاج آقا شكوري بد و بيراه هم مي گفت .
مي گفت اين جا هم دست از سر ما بر نمي دارند. از اين كه مي ديد بچه با حاج اقا صميمي هستند و با او جمعه ها پينگ پنگ بازي مي كنند ناراحت بود و با زبان بي زباني بچه ها را تحريك مي كرد از دور حاج آقا دور شوند. يك روز دبير زبان ناخوداگاه به اتاق تنيس امد حاج آقا راكت به دست بود راكت را به او تعارف كرد او كه باز اش خوب بود مي خواست رو كم كند راكت را از دانش آموزي گرفت ولي حاج آقا با لبخند وتبسم با او رو برو شد و از او برد كارد به او مي زدند خونش در نمي آمد. يك روز با حاج آقا تو سالن قدم مي زديم دبير زبان در كلاس را باز گذاشته بود و گاهي تا بيرون سالن هم مي آمد آن روز دبير زبان خواست واقعاً حال حاج آقا را بگيريد به او سلام تعارف س
صوري كرد و گفت حاج آقا شنيدم زبان مسلط هستي؟ لطف كنيد بياييد كلاس ما. بعد حاج آقا را به زور به كلاس برد. حاج آقا گفت نه من مسلط نيستم در حدي كه كار و پژوهش راه بيفتد زبان بلدم . بعد از بچه پرسيد به انگليسي پرسيد درس شما كجاست و بعد درس را خواندو سريع ترجمه كرد و بعد از انگيزه اش از تبلغ در مدرسه سخن گفت. باور كردني نبود استاد زبان ما داشت پر در مي آورد تا زماني كه حاج آقاي شكوري در دبيرستان بود دبير زبان ما اسكورت او شده بود از حاج آقا درباره او پرسيديم گفت نه با من مشكلي نداشته سوء تفاهم هايي داشت با هم كه صحبت كرديم بر طرف شد
خاطره از كريمي( اهل ميامي شاهرود)

سلام بر دوستان /هرچند زندگی طلبگی سخته ولی خیلی وقته دوست دارم وارد این زندگی بشم همه می گن طلبه ها درآمدی ندارن زندگیشون به سختی می گذره ولی من از نظر مالی هیچ مشکلی ندارم برای همین دوست دارم با طلبه ها باشم ثروت مهم نیست ایمانش برام مهمه / در ضمن بابت مطالب جالبتون هم ممنونم...

حامی;32418 نوشت:
مهمان ناخوانده
با آخوندها ميانه خوبي نداشتم بدي هم از كسي نديده بودم اصلاً برخوردي هم نداشتم اما نمي دانم چرا از آنها فراري بودم. زمان جنگ بود متوجه شدم در حوزه علميه مقابل دبيرستان مان براي جبهه خون اهدا مي كنند آنجا رفتم مسئولي در اتاق نشسته بود سئوالاتي از من پرسيد بيشتر شبيه مصاحبه بود از او پرسيدم براي خون دادن اين همه سئوال و پرسش لازم است او خنديد و گفت خون بدهي؟ اين جا؟
گفتم مگه اينجا براي جبهه خون نمي دهند؟
حاج آقا با مهرباني به اتاقي اشاره كرد و گفت آنجا بايد مي رفتي . اين جا پذيرش مدرسه است عزيز دلم امام زمان-عج- عنايتي به شما كرده شما را خواسته سربازش بشوي شما پذيرش شدي از فردا در كلاس ها شركت كن.
من هم كه قضيه را خيلي جدي نگرفته بودم گفتم اصلا الان فرصتي شده ببينم اينها چه درس هايي مي خوانند هم سير است هم تماشا. در كلاس ها شركت كردم جذب درس هاي حوزه شدم و كم كم دبيرستان را كنار گذاشتم تا متفرقه ادامه دهم
الان به هيچ وجه حاضر نيستم از اين انتخابم باز گردم من در حوزه پاسخ بسياري از سئوالات اساسي زندگيم را يافتم.
م.نفر

خوش به حالت به این راحتی طلبه شدی برای ما هم دعا کن به آرزومون برسیم و طلبه بشیم

سام عليك :sibil:
اي اوس كريم چي ميشد مام آخوند ميشديم :Graphic (49): كاش يه روز ميرفتيم هر چه خون داشيم ميداديم تا بلكه سر از يه مدرسه علميه در بياريم و از اين آلاخان بالاخون نجات پيدا مي كرديم و اين همه خاطر خواه پيدا مي كرديم . بخشكي شانس
البته سوءتفاوت نشه ها از لحاظ معنويش ميگم. :looti:
خدايش حال ميكنم زندگي آروم و بي خيالي اين جماعتو نسبت به دنيا ميبينم

عزت زياد:chakeretim:

دستگاه تطهير حوزه علميه
قسمت اول
برخي به روحانيون نگاهي بسيار افراطي دارند همه آنها را در حد عصمت بالا مي دانند نه اين نگاه درست نيست.هر چند كه اغلب روحانيون تلاش مي كنند خودسازي و تهذيب را جز برنامه زندگي خود كنند. جهاد با نفس شوخي نيست جنگ است و درگيري گاهي هم ممكن است فرد زمين بخورد ولي مهم اين است كه كمر همت براي مبارزه با نفس بسته است. برخي كه بيرون گود نشسته اند فقط و فقط انتظار دارند اما نيم نگاهي به خود نمي كنيم كه ما در آن ميدان بوديم چه مي كرديم. امروز با سردبير مجله خوبان گعده دوستانه اي داشتم طلبه اي وارسته و كار آزموده است سرش شلوغ بود و روي ميزش پر بود از مقاله كه در حال بررسي بود. به گفتم حسابي خسته مي شوي گفت: چيزي به شما بگم كسي نمي داند. پسر آيت الله مصباح يزدي سال هاست كه مدير مسئول مجله ديدار آشنا است با اين كه دكترا دارد و تدريس و پ‍ژوهش مي كند و سرش شلوغ است با دقت مطالب مجله را بررسي مي كند ولي تا به حال يك ريال براي اين كار پول نگرفته است. هنوز حرف دوستم تمام نشده بود كه زدم زير خنده با تعجب به من نگاهي كرد و گفت حرف خنده داري زدم...........
ادامه دارد.......

دستگاه تطهير حوزه علميه
قسمت دوم
گفتم نه ياد خاطره اي افتادم دوستم حاج آقا جديري مشغول ساختن آزمون رضايتمندي زناشويي از نظر اسلام بود 3 برگه آ4 با هماهنگي براي يكي از اساتيد دانشگاه پست كرد دو هفته بعد تماس گرفت و از ايشان پرسيده بود كه استاد مطالعه كرديد ايشان گفته بود من براي اين كارهاي امور خيريه اي وقت ندارم.
البته نمي خواهم بگويم تو حوزه دربست همه كاربيست هستند ولي افرادي كه ديدي مادي دارند كم هستند. به همين دليل مي گويم حوزه دستگاه تطهير نيست برگرديم سر اصل مطلب........

شوهرم حتماً بايد طلبه باشه
قسمت سوم
در مشاوره ازدواج زياد با افرادي مواجه مي شويم كه مي گويند به غير از طلبه و روحاني ازدواج نمي كنم نمونه اش امروز:
دختر خانمي 26 ساله مي گفت به اعتقاد من طلاب همگي معصوم اند و زندگي با آنها شيرين است چون انسان هايي خدايي هستند.
گفتم كي اين حرف را زده
نه روحاني بر دو قسم است اما خوبٌ و اما بد.
خوب هاي انها را بايد از ديدارشان محرم نشد كه ما را ياد خدا مي اندازند. از كلامشان براي دريافت علم سودمند كمك گرفت و از رفتارشان براي گرفتن الگو كمك گرفت چون مسير به سوي سعادت است.
اما از بدشان بايد بر حذر بود و مثل آدمي كه از شير فرار مي كند بايد از انها فرار كرد.
اما ما حق نداريم نسبت به هيچ انساني(روحاني يا غير روحاني) بي دليل بد گمان باشيم .
بله اگر براي شما ثابت شد روحاني اي بد است فرار كنيد.........
اين اشتباه است كه بگوييم حوزه دستگاه تطهير و آدم سازي است به گونه اي كه ثبت نام همان و عصمت همان............

خودسازي جوان بازاري
قسمت چهارم
روز جمعه يكي از روحانيون اصفهان من را براي زيارت استاد اخلاقي با خود به منزل ايشان برد. وقتي وارد شديم ديديم استاد روحاني اي پيرمرد و مسن بودند براي ايشان كتابي اخلاقي اي را تدريس مي كرد. وقتي آن جوان رفت پرسيدم نوه شماست؟ استاد اخلاق گفتند نه ايشان اهل كرمانشاه است و فردي بازاري است به من اصرار مي كند كه روزهاي جمعه به ايشان اخلاق تدريس كنم و مدت زيادي است اين جلسه ادامه دارد.
بله فردي مي تواند يك بازاري باشد ولي خودساخته باشد
اين اشتباه است كه فكر كنيم فقط در حوزه خودسازي ممكن است لاغير اما اين را نمي توان انكار كرد كه زمينه هاي خودسازي در حوزه فراهم تر است
واي بر من طلبه
واي بر من طلبه
كه فردا به دليل زمينه هاي مستعد كُميتم لنگ بماند و از مردم بازاري مؤمن در خود سازي عقب بمانم (و في ذالك فليتنافس المتنافسون)
ادامه دارد.....

كارگر باش ولي آدم باش
قسمت پاياني
شايد بالاترين مدرك در دانشگاه اخلاقي آدم بودن است. آدم بودن و آدم شدن را نبايد كم گرفت فردي با اخلاقي (فردي و اجتماعي)براي مشاوره مي آمد بسيار با ايمان بود احساس ارزشمنديش به دليل اين كه تنها او در خانواده اش مدرك علمي نداشت. به او گفتم به دليل بيماري نتوانستيد ادامه تحصيل بدهيد ولي شما بالاترين مدرك را گرفته ايد دكتراي آدم بودن و خودسازي اين كم نيست؟ اين كه آدم با خودش كنار امده كه مي خواهد راستگو و راست كردار باشد به كسي ظلم نكند هرچه براي خود مي خواهد براي ديگران هم بخواهد و....با اين مباحث آرامش خوبي در او ايجاد شد.
كلام آخر
استاد معمار منتظرين مي گفت
فرزند علامه جعفري به پدرش گفت بابا خيلي بد شد من روحاني نشدم مردم مي گويند پدر علامه و روحاني است اما پسر ...
علامه گفتند پسرم كارگر بقال يا....باش ولي آدم باش(حتما آدم بودن به اين نيست كه اگر روحاني نبودي ديگر تمام مسير رشد معنوي بر تو بسته باشد

قورباغه بزرگ در جشن
برخي از اعياد طلاب جشن خاص مي گيرند. در يكي از سالن هاي مدرسه اي جشني گرفتند همه روي زمين (نه صندلي) نشسته بودند.يكي از اساتيد را براي سخنراني دعوت كردند. وسط سخنراني يك دفعه متوجه شديم حدود 10- 15 نفر فرياد كنان و جيغ زنان از جا پريدند. جلسه داشت به هم مي خورد.
استاد كه سخنراني مي كرد هاج و واج به آنها نگاه مي كرد و بقيه هم سرك مي كشيدند ببينند قضيه چيه؟ كه ديدند يكي از طلاب با خود قورباغه بسيار بزرگي را به جشن آورده بود هنگام سخنراني آن را روي زمين گذاشته بود و با دست آن را تحريك كرده بود و قورباغه به افتخار دوست يك پرش جانانه بين دوستان داشته

شناي اجباري مسئول مدرسه
در مدرسه اي در قم تحصيل مي كرديم مسئول مدرسه سيدي با وقار و خيلي جدي بود. او هر طلبه اي را به مدرسه راه نمي داد.
هر سال بر اساس مصاحبه خاص خود و معدل بالا بدون در نظر گرفتن شرايط عمومي شوراي مديريت حوزه طلابي را غربال و طلابي را پذيرش مي كرد. بچه ها براي جشن آماده مي شدند. برخي بچه هاي شيطون مدرسه كه آزاده و از بچه هاي جنگ هم بودند پچ پچ هايي با هم داشتند. همه فهميده بودند خبري است ولي نمي دانستند آن خبر چيست. گاهي از طبقه دوم و سوم اتاقي پلاستيكي پر از آب بر سرعده اي ريخته مي شدو افراد با تعجب به پنجره هاي بسته نگاه مي كردند اما كسي را نمي توانستند پيدا كنند. هركسي مجبور مي شد براي كاري از زير آن پنجره ها رد شود فقط بالا نگاه مي كردو چريكي مي دويد كه آبي برسرش ريخته نشود.:Gol:
:Gig:برگرديم سراغ توطئه بچه براي مسئول مدرسه شب شده بود چندتا از بچه كه پي همه چيز را به خود ماليده بودند به عنوان مشورت با استاد قدم زنان حركت كردند تا اين كه او را نزديك حوض آب برند و بعد با هماهنگي، مسئول مدرسه را كه معمم بود در يك حمله جنگي بغل گرفتند وسط حوض آب انداختند و او را شنايي اجباري دادند. و.....( و سيعلم الذين ظلم اي منقلب ينقلبون)

حامی;35585 نوشت:
شناي اجباري مسئول مدرسه
در مدرسه اي در قم تحصيل مي كرديم مسئول مدرسه سيدي با وقار و خيلي جدي بود. او هر طلبه اي را به مدرسه راه نمي داد.
هر سال بر اساس مصاحبه خاص خود و معدل بالا بدون در نظر گرفتن شرايط عمومي شوراي مديريت حوزه طلابي را غربال و طلابي را پذيرش مي كرد. بچه ها براي جشن آماده مي شدند. برخي بچه هاي شيطون مدرسه كه آزاده و از بچه هاي جنگ هم بودند پچ پچ هايي با هم داشتند. همه فهميده بودند خبري است ولي نمي دانستند آن خبر چيست. گاهي از طبقه دوم و سوم اتاقي پلاستيكي پر از آب بر سرعده اي ريخته مي شدو افراد با تعجب به پنجره هاي بسته نگاه مي كردند اما كسي را نمي توانستند پيدا كنند. هركسي مجبور مي شد براي كاري از زير آن پنجره ها رد شود فقط بالا نگاه مي كردو چريكي مي دويد كه آبي برسرش ريخته نشود.:Gol:
:Gig:برگرديم سراغ توطئه بچه براي مسئول مدرسه شب شده بود چندتا از بچه كه پي همه چيز را به خود ماليده بودند به عنوان مشورت با استاد قدم زنان حركت كردند تا اين كه او را نزديك حوض آب برند و بعد با هماهنگي، مسئول مدرسه را كه معمم بود در يك حمله جنگي بغل گرفتند وسط حوض آب انداختند و او را شنايي اجباري دادند. و.....( و سيعلم الذين ظلم اي منقلب ينقلبون)

دستشون درد نكنه . شمام ازين كارابكنين :Nishkhand:

حامی;35473 نوشت:
دستگاه تطهير حوزه علميه
قسمت اول
برخي به روحانيون نگاهي بسيار افراطي دارند همه آنها را در حد عصمت بالا مي دانند نه اين نگاه درست نيست.هر چند كه اغلب روحانيون تلاش مي كنند خودسازي و تهذيب را جز برنامه زندگي خود كنند. جهاد با نفس شوخي نيست جنگ است و درگيري گاهي هم ممكن است فرد زمين بخورد ولي مهم اين است كه كمر همت براي مبارزه با نفس بسته است. برخي كه بيرون گود نشسته اند فقط و فقط انتظار دارند اما نيم نگاهي به خود نمي كنيم كه ما در آن ميدان بوديم چه مي كرديم. امروز با سردبير مجله خوبان گعده دوستانه اي داشتم طلبه اي وارسته و كار آزموده است سرش شلوغ بود و روي ميزش پر بود از مقاله كه در حال بررسي بود. به گفتم حسابي خسته مي شوي گفت: چيزي به شما بگم كسي نمي داند. پسر آيت الله مصباح يزدي سال هاست كه مدير مسئول مجله ديدار آشنا است با اين كه دكترا دارد و تدريس و پ‍ژوهش مي كند و سرش شلوغ است با دقت مطالب مجله را بررسي مي كند ولي تا به حال يك ريال براي اين كار پول نگرفته است. هنوز حرف دوستم تمام نشده بود كه زدم زير خنده با تعجب به من نگاهي كرد و گفت حرف خنده داري زدم...........
ادامه دارد.......

خوب چرا خندیدین؟!:Gig:

silence;35733 نوشت:
خوب چرا خندیدین؟!:Gig:

سلام قسمت دوم بحث را لطفا ببینید

http://www.askdin.com/showthread.php?t=3422&page=18

همسایه بدبین
مدت ها بود با روحانی ای رفت و آمد داشتم کفاشی همسایه او بود سایه حاج آقا را با تیر می زد یک روز می خواستم به منزل حاج آقا بروم کفاش دم مغازه اش بود بلند شد و حسابی منو تحویل گرفت و بعد هم گفت به حاج آقا سلام برسانید. نمی دانستم خوابم یا بیدار. به منزل حاج آقا رفتم.جریان را گفتم ایشان گفت راستش از وقتی که تو این محل آمدم ایشان با من رابطه ی خوبی نداشت. به او سلام می کردم ولی گرم نمی گرفت از چشمانش کینه می بارید ولی من عکس العمل منفی نشان ندادم تا این که نیمه شبی صدای درب حیاط را شنیدم فردی محکم هم در می زد و هم زنگ. با عجله رفتم در را باز کردم. خودش بود آشفته بود و سراسیمه. گفت زنم بیمار است کمک می دهید او را ببریم بیمارستان؟ گفتم چرا نه با عجله لباس پوشیدم و همسرش را به بیمارستان رسانیدم تو راه برگشت دیدم شرمنده است با شوخی و رابطه صمیمانه و خودمونی نگذاشتم خجالت بکشد او گفت هیچ کدام از همسایه به من کمک نکردند و هر کدام بهانه آوردند مگر شما.
بله او از آن روز به بعد رابطه اش با من عجیب گرم شده است.
از آن روز به این باور رسیده ام که رفع شبهات ذهنی با عمل بزرگ ترین کار تبلیغی است.

همه دختران قم منو می شناسند
یکی از اساتید روی مزاح می گفت یکی از دوستان ما خیلی جاها خواستگاری رفته ولی چون پولی در بساط ندارد متاسفانه بادید مادی گرای امروز برای دامادی قبولش نمی کنند. ما سر به سر او می گذاشتیم و او که به هدفش ایمان داشت و بی پولی را عیب نمی دانست از این که برای بی پولی پذیرفته نشده بود ناراحت نبود حتی به شوخی می گفت کارم به جایی رسیده که همه دختران قمی من را می شناسند وقتی دختران تو ی خیابان با دوستانشان می روند همین که مرا می بینندبه دوستشان می گویند آن حاج آقا را می بینی؟ دوستشان می گویند بله. می گویند آمده بود خواستگاری من. دوستشان با تعجب می گوید جدی می گویی ؟ بله چطور مگه؟ خب خواستگاری من هم آمده بود.

حامی;36703 نوشت:
همه دختران قم منو می شناسند

:chakeretim:

دكي جون مگه اون بنده خدا چقدر وقت ميذاشته كه همه دختراي قمي اونو ميشناختن :khandan:

غلط نكنم شب و روز كارش خواستگاري بوده .
البته برخيا هستند كه اول بسم الله ميگن من هيچي ندارم دختر بي چاره :Doaa: زهله ترك ميشه پيش خودش ميگه شوهر نداشتن بهتر از اينه كه يه شوهر آس و پاس داشته باشي :aatash: خداييش هم حق دارن

به نظر من مرد :sibil:بايد توكلش بخدا باشه و بگه من همه چي دارم به اميد اوس كريم و البته با پشتكار خودش حكما و جزما اوس كريم هم همه چي بهش ميده :taeed:

چاكر بر و بچ اسك دين دات كام :looti:

روحانی گروهان
تو جبهه به من گقتند افرادی که در آن چادر هستند خواندن و نوشتن بلد نیستند شما به آنها خواندن و نوشتن یاد بده. وارد چادر شدم . آنها را به شکل نیم دایره ای نشاندم و حدود دو ساعت به آنها الفبا آموزش دادم. فردای آن روز اتفاقی افتاد که از خجالت آب شدم متوجه شدم بدون این که از آنها بپرسم که کدام خواندن و نوشتن بلد نیستند همه را با یک چشم نگاه کرده ام . این را وقتی فهمیدم که دیدم یکی از آنها معمم است او دو ساعت در کلاس من نشسته بود ولی اصلا حرفی نزد که من روحانی گروهان هستم.
بهرام نادری نکوآبادی از اصفهان

شوفر مکبّر
يكي از روحانيون مي گفت: تو جبهه به عنوان روحانی رزمی تبلیغی حضور داشتم هنگام نماز هم نماز جماعت برگزار مي كردم. روزي يك شوفر آمد جلو گفت مي خواهم مكبر باشم اذان و اقامه گفته شد. تكبيرالاحرام را كه گفتم شوفر داد زد نبود رفتيم ها بعد با صداي لاتي خودش داد زد و گفت برو كه رفتيم حاج آقا. من نماز رو مي خوندم ولي صفوف پشت سرم همه از خنده روده بر شده بودند و نمي توانستند تكبيره الاحرام را بگويند.
---------
نقل از حاج آقا محمدعلي قديري

امام جماعت لوطی ها
گفتند همه راننده های لوطی جبهه ای فلان جا پاتوق دارند. من برای اقامه نماز جماعت در بین لوطی ها به آنجا رفتم . همه نگاه عجيبي مي كردند گويا با زبان بي زباني به من مي گفتند اشتباه آمده اي. خلاصه چند روز اول خودم نماز جماعت مي خواندم(البته تنهايي:Nishkhand:) يه روز داشتم تو پادگان مي رفتم ديدم يكي از همان راننده ها مي خواست ماشينش را گريس كاري كند حسابي خسته بود گفتم بده به من. نگاهي به سر و وضعم كرد و گفت تو؟! بلدي گفتم بله من قبلا از طلبگي شاگردي هم كرده ام. خلاصه لباس ها را در آوردم و مشغول گريس كاري شدم. از اون روز به بعد اين راننده تمام راننده ها را با خود به نماز خانه آورد.
--------------
عضو تيپ امام جعفر صادق-ع- (مخصوص طلاب رزمي تبليغي) آقاي عليزاده

يالا ترجمه كن
روزي يك مهمان از اطراف همدان آمد براي يكي از هم حجره اي هاي من. آن زمان يك نفر عراقي از اهل بصره هم با ما هم اتاق بود او اصلا فارسي بلد نبود. وقتي مهمان فهميد كه او عراقي است رو كرد به من و در حالي كه با انگشت زير گلويش مي كشيد مي گفت ياالا ترجمه كن بهش بگو امشب همين كه خوابيدي پخ پخ . دوستم عربم وحشت زده گفت: ماذا يقول؟( چي ميگه ؟).
ادامه دارد...

لوتي;36875 نوشت:

:chakeretim:

دكي جون مگه اون بنده خدا چقدر وقت ميذاشته كه همه دختراي قمي اونو ميشناختن :khandan:

غلط نكنم شب و روز كارش خواستگاري بوده .
البته برخيا هستند كه اول بسم الله ميگن من هيچي ندارم دختر بي چاره :doaa: زهله ترك ميشه پيش خودش ميگه شوهر نداشتن بهتر از اينه كه يه شوهر آس و پاس داشته باشي :aatash: خداييش هم حق دارن

به نظر من مرد :sibil:بايد توكلش بخدا باشه و بگه من همه چي دارم به اميد اوس كريم و البته با پشتكار خودش حكما و جزما اوس كريم هم همه چي بهش ميده :taeed:

چاكر بر و بچ اسك دين دات كام :looti:

سلام با مرام
خيلي كرتم
ميگي نه زير گيوه ات ببين يه نفر داره با موتور گاز تك چرخ كي زنه
داريمت عقشي

فراری;37099 نوشت:
سلام با مرام
خيلي كرتم
ميگي نه زير گيوه ات ببين يه نفر داره با موتور گاز تك چرخ كي زنه
داريمت عقشي

داش فري خيلي :chakeretim:

بنده نوازي كردي داداش :looti:

حامی;36975 نوشت:
امام جماعت لوطی ها

دكي جون عرض ادب :chakeretim:
با مرام اولا لوتي با ت دو نقطه س نه با ط دسته دار :taeed: بعدشم تو اين همه خلق الله گير دادي به صنف ما ؟! :sibil: يادم باشه منم يه نقل دارم :haji: :Graphic (53):

چاكر بر و بچ اسك دين دات كام :looti:

سلام بر لوطی با مرام
تو فرهنگ دهخدا لوطی با ط آمده است البته برخی هم با تاء نوشته اند قالطاق هم همین طور است قالتاق گفته اند قالطاق هم گفته اند.
گفت: قیمه با غین است یا با قاف
گفت: با گوشت است
داش لوطی مهم این است که رسم مردانگی برنیفتد پیشنهاد می کنم برای این امر تاپیک جداگانه ای بزند. عنوان آن هم به نظرم مرام لوطی گری بد نیست. مرحوم تختی، طیب، رسول ترک، علی گندآبادی و....پیش کسوتان دوره معاصرند در لوطی گری
زت زیاد

يالا ترجمه كن
روزي يك مهمان از اطراف همدان آمد براي يكي از هم حجره اي هاي من. آن زمان يك نفر عراقي از اهل بصره هم با ما هم اتاق بود او اصلا فارسي بلد نبود. وقتي مهمان فهميد كه او عراقي است رو كرد به من و در حالي كه با انگشت زير گلويش مي كشيد مي گفت ياالا ترجمه كن بهش بگو امشب همين كه خوابيدي پخ پخ . دوستم وحشت زده گفت: ماذا يقول؟( چي ميگه ؟).
من كه ديدم حسابي ترسيده گفتم: چيزي نيست مي خواد باهات دوست بشه . گفت :اما انا اخاف منه، من اشارته افهم شيئا آخر انا لا انام هذه الليله في الطابق( ازش مي ترسم از اشاره هاي او چيز ديگري مي فهمم من امشب تو اين طيقه نمي خوابم).
دوست همداني كه فهميده بود من دارم دلداريش مي دم گفت: فايده ندارد من خودم باهاش صحبت مي كنم گفت: ببين عراقي من امشب مي كشمت شما بصره اي ها دوستان اسير من را با دمپايي ازشون پذيرايي كرديد حالا اومده ايد اينجا جا خوش كرديد.
او را آرام كردم بعد گفتم: هر عراقي اي كه بعثي نيست و خودش برضد صدام فعاليت مي كرده برادرش سال هاست توسط حزب بعث اسير شده و معلوم نيست زنده است يا نه و...
مهمان همداني ما از شنيدن اين سخنان متاثر شد و از من خواست كه از طرف او از دوست عربم معذرت خواهي كنم. فرداي آن روز هنگام خداحافظي وداع اين دو نفر كه با هم دوست شده بودند و زبان هم را متوجه نمي شدند ديدني بود.

حامی;37248 نوشت:
سلام بر لوطی با مرام تو فرهنگ دهخدا لوطی با ط آمده است البته برخی هم با تاء نوشته اند

سام عليك :chakeretim:
دكي جون ميدوني كه با ط دسته دار معناش به ضرر ما تموم ميشه :soal: نه داداش اين وصله به ما نميچسبه
روم به ديوار همين مونده كه آخر عمري ............ لا اله الا الله :Graphic (49):

چاكر بر و بچ اسك دين دات كام :looti:

رزمنده اي تعريف ميكرد با اتوبوس در حال رفتن به خط مقدم بوديم كه وقت نماز شد همگي براي نماز پياده شديم به دليل نداشتن روحاني يكي از پيرمردهاي گردان رو براي امامت جماعت فرستاديم جلو اما اين بنده خدا خيلي نماز رو با طمانينه قرايت ميكرد هنوز به وسطاي حمد نرسيده بود كه راننده اتوبوس طاقت نياورد و با لهجه داش مشتيش صدا زد حاجي تو رو خدا بزن دو!
حالا اين قصه چه ربطي به حكايات طلبگي داشت خودتون ربطش رو پيدا كنيد.

عشق افلاطونی
سال اول حوزه هم حجره ای داشتم که شاعر بود او قبل از ورودش به حوزه تو کلاس کنکور باجوانی به نام رسول آشنا شده بود ولی نتوانسته بود حتی یک کلام با او صحبت کند. می گفت وقتی می رفتم تو کلاس و رسول را نمی دیم کلاس برام تاریک تاریک بود حال و حوصله نشستن در کلاس را نداشتم عشق به رسول پاک پاک بود. آن قدر به او وابسته شده بودم که تخلص اشعارم را رسول انتخاب کردم. وقتی تو حوزه آمدم اشعارم را برخی افراد می دیدند چند نفر که اهل شعر بودند از تخلصم سئوال کردند و من جریان را برایشان تعریف کردم. یک روز به او گفتم دیگه وقت اون رسیده که تخلصت را به فردی که برات آشنا تر است و دوست داشتنی تر تغییر دهی مثل امامان و...می گفت شعر باید بجوشد دست خودم نیست دوست دارم درباره امامان شعر بگویم و تلاش می کنم. ذوق خوبی داشت اگر با کسی روبرو می شد چند دقیقه بعد از دستگاه ذهن و احساسش شعری برای او بیرون می داد. البته اشعار طنز زیبایی هم می گفت یک روز با شعرش همه دوستان را غرق در لبخند و خنده کردیه مصرع از آن یادم هست:

آن قدر خوابم تا مهدی(عج)آید بخوابم

ادامه دارد.....

انقلاب درونی
قسمت دوم
آن سالی که من وارد حوزه شدم حوزه از افراد سیکلی هم گزینش می کرد و ما پدر بزرگ آنها محسوب می شدیم شبی با دوست شاعرم برای دعای توسل به نماز خانه رفتیم مداح محترم هنگام توسل به امام زمان -عج- اشک ما را در آورد اما از این میان قلب یک نوجوان که صاف صاف بود و سیم هاش یه جورایی وصل بود بیشتر منقلب شد دعا تمام شده بود و او هنوز ضجه می زد با دوستم به طرف حجره را افتادیم تو راه من شده بودم متکلم وحده و او مستمع. حرفی نمی زد من هم خبر از حال درونی او نداشتم کمی که تو حجره نشستیم یک دفعه دیدم دوست شاعرم بر ران ها و سرش می کوبد و می گوید ای بد بخت ای بد بخت اون بچه کجاست و تو کجا از هیکلت باید خجالت بکشی یه بچه عاشق امام زمان -عج- است و تو عاشق رسولی که هیچ چیزی ازش نمی دونی من که مات و مبهوت بودم تا آمدم خودم را به او برسانم دیدم بلند شد و از قفسه کتاب دفتر شعرش را بیرون کشید و شروع کرد به پاره پاره کردن اشاعرش من با عجله به سمتش دویدم و به زور برخی از اشعارش را از دستش بیرون کشیدم. اما تقریبا همه اشاعرش ازبین رفت.
از آن روز به بعد او به حرم حضرت معصومه -س- و جمکران می رفت درباره امامان مطالعه بیشتر می کرد می گفت می خواهم عاشق امامام معصوم شوم و در تب عشقشان بسوزم و برایشان شعر بگویم و تخلصم را هم تغییر دهم.

موضوع قفل شده است