·¤.¸ خاطرات دوران اسارت ¸.¤

تب‌های اولیه

105 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
·¤.¸ خاطرات دوران اسارت ¸.¤

آجيل مخصوص

شوخ طبعي‌اش باز گل كرده بود. همه‌ي بچه‌ها دنبالش مي‌دويدند و اصرار كه به ما هم آجيل بده؛ اما او سريع دست تو دهانش مي‌كرد و مي‌گفت: نمي‌دم كه نمي‌دم.
آخر يكي از بچه‌ها پتويي آورد و روي سرش انداخت و بچه‌ها شروع كردند به زدن. حالا نزدن كي بزن آجيل مي‌خوري؟ بگير، تنها مي‌خوري؟ بگير.
و بالاخره در اين گير و دار يكي از بچه‌ها در آرزوي رسيدن به آجيل دست توي جيبش كرد اما آجيل مخصوص چيزي جز نان خشك ريز شده نبود.
همگي سر كار بوديم.

آقا و باهوش

سربازي داشتيم به نام كريم كه علي‌رغم جثه‌ي بزرگش، عقل كوچكي داشت و بچه‌ها به او لقب الاغ داده بودند. كريم كه مي‌شنيد وقتي بچه‌ها او را صدا مي‌زنند، لقب الاغ را نيز به آن اضافه مي‌كنند از آنها پرسيده بود كه اين كلمه يعني چه و بچه‌ها به او گفته بودند معناي آقا و باهوش را مي‌دهد. روزي با شكسته شدن پنجره اتاق نگهبانان و داد و فريادي كه از داخل اتاق مي‌آمد، توجه همه به طرف آنجا معطوف و متمركز گرديد، اما بعد از گذشت دقايقي هنوز نمي‌دانستيم چه خبر شده است و بعد با آمدن يك ماشين دژباني، كريم از اردوگاه به بيرون انتقال پيدا كرد. تقريباً چهار يا پنج روز از اين قضيه گذشته بود كه ديديم كريم با صورتي برافروخته و كابلي سه شاخه در محوطه حاضر شد و در حالي كه از عصبانيت دندان‌هايش را روي هم فشار مي‌داد، مرتب اين كلمات را تكرار مي‌كرد: «الاغ يعني آقا، يعني باهوش؛ نه، الاغ يعني بي‌هوش، يعني خر!» و با تكرار اين كلمات، ضربات كابل بود كه بر بدن يكايك بچه‌ها مي‌نشست. بعدها فهميديم كه كريم براي خوشمزگي و خودشيريني به افسر توجيه سياسي گفته است كه شما الاغ، خيلي آقا، خيلي باهوش، كه بقيه‌اش را هم خودتان مي‌توانيد حدس بزنيد!

منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 53


آمار

وقتي سوت آمار به صدا در مي‌آمد، هر كس مشغول هر كاري بود، مي‌بايست از آن كار دست مي‌كشيد و سر صف آمار حاضر مي‌شد. مشغول اصلاح سر يكي از بچه‌ها بودم. دور سرش را كاملاً اصلاح كرده بودم و داشتم مقدار مويي راكه روي پيشانيش بر جا مانده بود، كوتاه مي‌كردم كه صداي سوت آمار، فضاي اردوگاه را پر كرد. مستأصل مانده بودم كه چه كنم. اگر مي‌ماندم و ادامه مي‌دادم، شكنجه و كتك انتظارم را مي‌كشيد و غير اين صورت تمسخر و استهزاي اين برادرمان از سوي سايرين حتمي بود. پس گفتم بنشين تا اصلاح سرت تمام شود؛ اما خودش نپذيرفت و اصرار كرد كه براي آمار برود. من هم به ناچار ديگر اصرار نكردم. دقايقي بعد صداي خنده‌ي بچه‌ها، فضاي اردوگاه را پر كرد. سربازها و نگهبان‌ها نيز مي‌خنديدند. يكي از نگهبانان رو به آن برادر عزيزمان كرد و با تحكّم پرسيد: اين چه وضعيتي است؟ و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتي بدون هيچ مقدمه و وقت و زمان مشخصي سوت آمار را مي‌زنيد، انتظار ديگري نبايد داشته باشيد. و به همين شكل اين جريان نيز پايان گرفت.

آمارگير وسواسي

يكي از درجه‌داران عراقي كه سال‌ها در ارتش بعث خدمت كرده بود، در شمردن اسرا خيلي وسواس به خرج مي‌داد و هميشه هم دست آخر اشتباه مي‌كرد. يك روز عصر شروع كرد به شمردن بچّه‌هاي اتاق 10 تا آن‌ها را به داخل آسايشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسايشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولي گاهي مي‌شد چند نفري را براي نظافت بيرون نگه مي‌داشتند و يا مثلاً به جرم مخالفتي به سلّول مي‌بردند. خلاصه اين كه چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسايشگاه چيزي مي‌پرسيد. مثلاً مي‌گفت: چند نفر در بيمارستان يا سلّول هستند و بالاخره بعد از كلّي شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل كردن بچّه‌ها هم، در را قفل كرد. اما همين كه خواست به طرف آسايشگاه ديگر برود، ديد دو نفر دوان دوان به طرف آسايشگاه مي‌آيند. پرسيد: شما مال كدام اتاق هستيد؟ هر دو گفتند: اتاق 10. درجه‌دار عراقي با تعجب به طرف اتاق 10 برگشت تا آن‌ها را داخل اتاق كند كه ديد چند نفر ديگر هم آمدند. بدبخت درجه‌دار فداكار صدام از خجالت داشت آب مي‌شد و بچّه‌ها هم داخل اتاق از خنده روده‌بُر شده بودند.

منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 99

محمد حسام شجاع;76094 نوشت:
خیلی قشنگ بودن لطفا اگه
بازم دارید بزاید خیلی لذت بردم


:ok:


آواز

روابط ما با عراقي‌ها رو به تيرگي مي‌رفت و آن‌ها هنوز موضوع نماز جماعت را مسكوت گذاشته بودند. بعدها فهميديم ما را آزاد گذاشته‌اند تا ببينند چه‌كار مي‌كنيم. يك روز يكيشان گفت: شما جشن گرفته و خواهيد رقصيد، آواز خواهيد خواند. گفتم: ما نه مي‌خوانيم نه مي‌رقصيم. ستوان عراقي اصرار كرد و با لحني كه گويا قصد خواباندن فتنه‌اي را داشته باشد، گفت: احسنت! مرحبا؟ و ما داوطلبانه شروع كرديم به خواندن يه دونه انار، دو دونه انار، صابون انار! يه جعبه انار، دو جبعه انار، صابون انار! يه فرغون انار، دو فرغون انار، صابون انار! يه وانت انار،‌ دو وانت انار، صابون انار! موج خنده در درون بچه‌ها پيچ و تاب مي‌خورد و راهي به بيرون نمي‌جست. اجراي ما خيلي جدي بود. يه قطار انار، دو قطار انار،‌ صابون انار! يه كشتي انار،‌ دو كشتي انار، صابون انار! يه دنيا انار، دو دنيا انار، صابون انار!... سرانجام حوصله‌ي ستوان عراقي سر رفت و گفت چرا آواز شما اين‌قدر تكراري است!؟ جواب داديم: اتفاقاً تمام شد و حالا آواز ديگري مي‌خوانيم. بلافاصله شروع كرديم يك مذاكره، دو مذاكره، سه مذاكره، چهار مذاكره. و متعاقب آن آواز شنيدني دوم: بلوار كرج، بلوار كرج، بلوار كرج. مأمور عراقي سرش را تكان داد و گفت: «بد مي‌خوانيد!» و رفت.

منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 112



اتو بمب

سربازان عراقي نمي‌دانم به چه دليل و برهاني، از هر وسيله و اسبابي براي شكنجه و آزار ما مدد مي‌گرفتند، آن هم وسيله و اسبابي كه باور كنيد به عقل هيچ تنابنده‌اي خطور نمي‌كند.
براي انتقال ما به اردوگاه، وسيله‌ي نقليه‌اي را آوردند كه بي‌اغراق مي‌توان گفت مال حداقل پنجاه شصت سال پيش بود. اين وسيله‌ي نقليه، اتوبوس دوطبقه‌اي بود كه صدايش غرش‌هاي شير را به يادم مي‌آورد.
وقتي سوار شديم ديديم راننده و چند نفر سربازي كه همراه ما بودند، چيزهاي سفيدي را از بغل پوتينشان درآوردند و در گوششان گذاشتند، ما تصور كرديم براي اين است كه ناله و فرياد مجروحان را كه روي هم ريخته شده بودند، نشنوند؛ ليكن وقتي اتوبوس روشن شد، قضيه را كاملاً فهميديم چون صدايي مهيب و وحشتناك از اگزوز و بدنه‌ي آن درمي‌آمد كه حقيقتاً بُرنده‌ترين سوهان براي روح و فكر ما بود و آن‌وقت به حكمت آن پنبه‌ها پي برديم. ولي چاره‌اي نبود و بايد تحمّل مي‌كرديم.
هنوز ساعتي از حركتمان نگذشته بود كه ديديم از انتهاي اتوبوس، دود بلند شده است. فهميديم كه اين سوهان روح جوش آورده است. وقتي به سرباز عراقي جريان را گفتيم، خيلي عادي و خون‌سرد رفت و درِ صندوقي را كه به جاي يكي از صندلي‌ها تعبيه شده بود،‌ باز كرد و از چندگالني كه آن‌جا بود، يكي را برداشت و رفت پايين.
با ديدن گالن‌ها و رفتار عادي و خون‌سرد سرباز عراقي فهميديم كه اين قصه سر دراز دارد و همان‌طور كه حدس مي‌زديم، بارها به همين دليل ماشين متوقف شد و بعد از نوشيدن چند جرعه آب، مجدّداً با غمزه‌ي بي‌حد و بوق و كرنايي بي‌انتها حركت كرد اما اين تكان آخري و صداي مهيبي كه به گوش رسيد، ديگر از آن تو بميري‌ها نبود.
و هنگامي كه با دقت به عقب اتوبوس و وسط جاده نگاه كرديم با كمال تعجب ميل گاردني را ديديم كه دراز به دراز توي جاده افتاده بود و به ما و سايرين دهن‌كجي مي‌كرد.
راننده و ساير سربازها كه ديدند ديگر نمي‌شود كاري كرد، پياده شدند و سربازها دورتادور اتوبوس را محاصره كردند و راننده هم جلوي ماشين‌هاي عبوري را براي انتقال ما گرفت تا نهايتاً راننده‌ي ميني‌بوسي را با تهديد و ارعاب به كنار جاده كشيد و ما را سوار كرد و خود به جاي راننده‌ي بخت‌برگشته‌ي ميني‌بوس نشست و حركت كرديم.
به پشت سرمان كه نگاه كرديم در واقع آن «اتوبمب‌بيل» را ديديم كه درِ طرف راننده‌اش باز و بسته مي‌شد، گويي براي ما دست تكان مي‌داد و از ما خداحافظي مي‌كرد.


منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 121

از بي‌نمكي


يكي از بچه‌هاي اهواز به نام نصرالله قرايي در يكي از نامه‌هايش خطاب به مادرش چنين نوشته بود: « مادر جان، حتماً همراه جواب نامه برايم عكس بفرستيد، چون نامه‌ي بدون عكس مثل غذاي بدون نمك است. » و با اين مثال خواسته بود بر ارسال عكس تأكيد داشته باشد. چند روز گذشته بود تا اين كه ديديم سر و كلّه‌ي عراقي‌ها پيداشد. بچه‌ها را جمع كردند و يكي از آنها خطاب به ما گفت: كِي غذاي ما بي‌نمك بوده كه در نامه‌هايتان از بي‌نمكي غذا شكايت مي‌كنيد؟ شما قدر خوبي‌هاي ما را نمي‌دانيد. بعد هم نامه را براي ما خواندند. بچه‌ها كه پي به موضوع برده بودند، به زور توانستند به عراقي‌ها بفهمانند كه در اين نامه چنين منظوري در كار نبوده است و هر طور بود شرّشان را كوتاه كردند.
منبع: كتاب طنزدراسارت

پذيرايي اسارت

از پذيرايي‌هاي مقدماتي و اوليه‌ي اسارت، تونل‌وحشت بود كه در هر نقل و انتقال از اردوگاهي به اردوگاه ديگر و حتي در جابجايي‌هاي داخل اردوگاهي نيز وجود داشت و با درد و رنجي وصف‌ناشدني همراه بود. اين تبصره‌ي اسارت، استثناپذير هم نبود و همه اعم از مجروح و سالم و پير و جوان را در بر مي‌گرفت و طبعاً ما نيز مستثني نبوديم و براي ما نيز در راه انتقال به موصل و دم درِ ورودي اردوگاه وسايل پذيرايي مهيّا شده بود.
بچه‌ها همه در اين فكر بودند كه چه كنند تا ضربات كمتر و درد كمتري را احساس كنند، در اين بين، يكي از بچّه‌ها نظر جالبي داشت، او مي‌گفت....
نه، اصلاً بهتر است خودتان ماوقع را بخوانيد تا از طرح نوينش بيشتر آگاه شويد.
اتوبوس ايستاد و به دستور افسر عراقي و در معيّت كابل و نبشي، بچّه‌ها تك‌تك شروع به پياده شدن كردند، تا اين‌كه نوبت به همان برادرمان رسيد كه پلتيك و روشي نوين براي آرام كردن سربازان عراقي يافته بود. او به محض اين‌كه خواست پياده شود، بلند و رسا، رو به مأموران عراقي كرد و گفت:«سلام عليكم».
اولين عراقي كه نزديك ركاب اتوبوس ايستاده بود، گروهبان چاق و درشت‌هيكلي بود كه ديدن صورتش بدترين شكنجه بود و همين‌كه آن ‌عزيز آزاده‌مان پايش به روي زمين رسيد، گروهبان مذكور در حالي‌كه كابل مسي‌اش را بلند كرده بود و مي‌خواست بر سر وي فرود آورد، گفت:«عليكم السلام» و ضربه را زد. چشمتان روز بد نبيند. آن بنده‌ي خدا بر اثر شدت ضربه، نقش بر زمين شد و از حال رفت.
ما از يك طرف ناراحت بوديم و از طرف ديگر خنده امانمان را بريده بود كه ما چه ساده‌لوحيم كه چنين ارزش‌هايي را اين‌جا جستجو مي‌كنيم و مي‌خواهيم براي آرام كردن اين قوم از چنين ارزش‌هايي بهره بگيريم.


منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 125

پرتقال

در اردوگاه هر دو يا سه ماه يك بار ميوه‌اي مي‌آوردند و به عنوان دِسِر بين اسرا توزيع مي‌كردند. هر گاه مي‌خواستند ميوه بدهند، اگر انگور بود، به هر نفر هشت يا نه حبّه مي‌رسيد، اگر هندوانه بود به هر پانزده نفر يك هندوانه مي‌دادند. بعضي مواقع هم يك جعبه خرما مي‌دادند تا بين افراد يك آسايشگاه هفتصد نفري توزيع كنم كه در اين رابطه ارشد آسايشگاه وظيفه‌ي تقسيم را به عهده داشت. يك روز يكي از نگهبانان عراقي با عجله وارد آسايشگاه شد و در حالي كه يك دانه پرتقال را كه تقريباً لاشه و گنديده بود، در دست گرفته بود. پرسيد: آيا شما تا به حال در كشورتان چنين ميوه‌اي ديده‌ايد؟ يكي از برادران سپاهي كه از حرف او سخت ناراحت شده بود، جواب داد: ما اين پرتقال‌ها را جلوي گاو و گوسفندهاي خودمان مي‌ريزيم. تحمل اين حرف براي نگهبان عراقي و همراهانش خيلي سخت بود. به خصوص كه بچه‌هاي اردوگاه نيز به اين حاضرجوابي به موقع، حسابي خنديده بودند. او هم براي خالي كردن خشم خود، آن برادر سپاهي را به كناري كشيد و به شدت با كابل كتك زد. سپس او را لخت كرد و در حالي كه فقط يك شورت به تن داشت، وادارش كرد در زميني كه از شدّت گرماي 50 درجه، راه رفتن با كفش يا دمپايي هم غير قابل تحمل بود، با پاي برهنه دور خود بچرخد و هر بار كه مي‌ايستاد و پاهايش را از سوزش گرما در دست مي‌گرفت، ضربات كابل بود كه بر بدن او فرود مي‌آمد. تبليغات حزب بعث عراق اصولاً حول اين محور بود كه ايراني‌ها كلّاً عقب‌افتاده‌اند و چيزي نمي‌فهمند. يك شب يكي ديگر از عراقي‌ها آمد و گفت براي شما دستگاهي مي‌آورند كه توي آن آدم‌ها راه مي‌روند. ما هر چه فكر كرديم، نتوانستيم حدس بزنيم آن دستگاه چيست، تا آن كه بعداً فهميديم دستگاهي كه سرباز عراقي تعريفش را مي‌كرد، تلويزيون بود.
منبع: كتاب طنزدراسارت

:Mohabbat:

تئاتر

بچه‌ها در اسرات پس از گذشت سال‌ها و ماه‌ها با شرايط آنجا خو گرفتند و براي اينكه با ايجاد تنوعي، يكنواختي كسالت‌بار روزهاي اسارت را از بين ببرند، در صدد تدارك سرگرمي‌هايي برآمدند كه از آن جمله برنامه تئاتر بود. يادم مي‌آيد تئاتري داشتيم طنز و فكاهي كه يكي از بچه‌ها نقش غلام سياهي را در آن بايد ايفا مي‌كرد. پس از تمرينات بسيار كه علي‌رغم محدوديت‌هاي بسيار صورت پذيرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد كه در آخر شب اجرا شود. از اين رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابير امنيتي لازم، تئاتر شروع شد، اما اين تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود كه توجه همه بچه‌ها از جمله نگهبان‌هاي خودي را هم به خود جلب كرد و به همين خاطر متوجه حضور سرباز عراقي در پشت در آسايشگاه نشدند و هنگامي كلمه‌ي رمز قرمز اعلام شد كه درِ آسايشگاه داشت با كليد باز مي‌شد. همه پراكنده شدند، از جمله همان برادرمان كه نقش غلام سياه را بازي مي‌كرد. او هم رفت زيرپتويي و خودش را به خواب زد. سرباز عراقي وارد آسايشگاه شد و در حالي كه دشنام مي‌داد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشي نيست؟ ديد همه بچه‌ها نشسته‌اند و دارند به او نگاه مي‌كنند اما يك نفر روي سرش پتو كشيده است. به همين جهت شروع به ايجاد سرو صدا كرد. اما باز هم او از زير پتو بيرون نيامد. سرباز عراقي كه از خشم و عصبانيت داشت مي‌لرزيد، به تندي به طرف او رفت و در حالي كه با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روي سرش كشيد، ولي با ديدن صورت سياه او از ترس نعره‌اي كشيد و فرار كرد و خودش را از آسايشگاه بيرون انداخت و سپس خنده بچه‌ها بود كه مثل بمبي آسايشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بخت‌برگشته خراب كرد. حقيقتاً بروز اين صحنه از صدها تئاتر طنزي كه با بهترين امكانات اجرا شود، براي ما جالب‌تر و زيباتر بود و بعد ازاين جريانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تميز كرديم و وسايل را هم جمع كرديم و متفرق شديم تا با آمدن مسئولان عراقي اردوگاه همه چيز را حاشا كنيم.

منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 51

تخم مرغ

مأموران عراقي اردوگاه موصل اكثراً افرادي ساده‌لوح، بزدل و كوته‌فكر بودند و بچه‌هاي آزاده نيز از همين سادگي آن‌ها نهايت استفاده را مي‌كردند. به عنوان نمونه، عراقي‌ها در اردوگاه مرغ و خروسي داشتند كه وظيفه نگهداري و جوجه‌كشي از آن‌ها به عهده بچه‌ها بود و آن‌ها با استفاده از همين يك مرغ و خروس توانسته بودند حدود دوازده جوجه مرغ پرورش بدهند. يك بار يكي از مأموران عراقي يك عدد تخم‌مرغ، سفارش داد و ما گفتيم فردا برايت خواهيم آورد. فرداي آن روز بچه‌ها طبق نقشه‌اي كه پياده كرده بودند، با استفاده از گچ يك تخم‌مرغ گچي درست كردند و به او گفتند تا روغن داخل ماهيتابه بريزي، تخم‌مرغ را برايت مي‌آوريم. وقتي تخم‌مرغ را به دست او داديم با آن چند ضربه به لبه ماهيتابه زد، ولي ديد كه نمي‌شكند. چند ضربه محكم‌تر زد، باز ديد نمي‌شكند. سپس قدري تخم‌مرغ را برانداز كرد و تازه متوجه شد كه تخم‌مرغ گچي است و بچه‌ها او را دست انداخته‌اند! در اين موقع همگي از خنده روده‌بُر شده بوديم و صورت قرمز و خشمگين مأمور عراقي بر شدت ما مي‌افزود. او كه وضعيت را بدين گونه ديد، با عصبانيت بچه‌ها را تهديد كرد كه تلافي اين كار را درخواهد آورد و سرافكنده و خجل از حماقتي كه به خرج داده بود، از آسايشگاه خارج شد!
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 82

ترجمه

مدتي بود نگهبان جديدي به اردوگاه آمده بود كه از نظر چهره واقعاً بدتركيب بود و عجيب اين كه خيلي دست و پا شكسته فارسي حرف مي‌زد. بعضي‌ها اول فكر مي‌كردند او يك ايراني وطن‌فروش است كه به خدمت رژيم عراق درآمده است؛ ولي بعدها ثابت شد كه او عراقي است. رژيم عراق براي اين كه از نظر سياسي و فرهنگي روي بچه‌ها كار كند و آن‌ها را از انقلاب بري سازد، هر چند يك بار عدّه‌اي روحاني درباري را به اردوگاه مي‌آورد تا از طريق خطابه و موعظه به خيال خودشان روي رزمندگان اسير كار كنند، ولي هميشه در حين سخنراني اتفاقي مي‌افتاد كه جلسه‌ي موعظه با قهقهه‌ي خنده‌ي بچّه‌ها برچيده مي‌شد. در يكي از روزها، سوت‌ها در اردوگاه به صدا درآمد و سربازان عراقي همه‌ي اسرا را در گوشه‌اي جمع كردند. هميشه يكي از برادران عرب‌زبان خودمان را براي ترجمه‌ي حرف‌هاي اين روحاني‌نماها مي‌بردند، ولي اين بار افسر عراقي خوشحال بود كه از ميان خودشان مترجمي پيدا شده بود. روحاني‌نما شروع كرد به حرف زدن و سربازي هم كه ذكر او رفت، شروع كرد به ترجمه كردن. روحاني‌نما بعد از مقدّمه‌اي گفت: « في المسجد الحرام ». مترجم هم فرياد زد: «‌في مسجد الحروم » و به خيال خود داشت ترجمه مي‌كرد. در قسمت ديگر سخنراني، روحاني‌نما فرياد زد: « اللتي » مترجم هم با صداي بلند و گوشخراشي فرياد زد: « اللتي» خلاصه هر چه روحاني‌نما مي گفت، او هم با مختصر تغييري همان را تكرار مي‌كرد و همه‌ي اسرا نشسته بودند و از اين فيلم كمدي مي‌خنديدند كه روحاني متوجه شد و ميكروفون را از مترجم گرفت و سخنراني با همين وضعيت به پايان رسيد.

منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 97

تولّد صدام

روزي عده‌اي از افسران و سربازان عراقي در محوّطه حاضر شدند و اعلام كردند چون اين روزها مصادف با تولّد صدام است، شما نيز با ملت عراق بايد هم‌صدا شويد و جشن بگيريد.
البته برنامه‌ي جشن را نيز خود آن‌ها مشخص كردند، بدين شكل كه پذيرايي با شكلات‌هايي باشد كه توسط نيروهاي عراقي خريداري شده بود و البته سر ماه هم چند برابر پولي را كه براي خريد اين شكلات‌ها داده بودند، از حقوق ما تحت همين عنوان كسر كردند.
برنامه‌ي ديگر، اجراي رقص و پاي‌كوبي بود كه ديديم يكي از بچّه‌ها براي اين كار داوطلب شد. اين موضوع براي ما بسيار سنگين بود اما تا ساعت برگزاري آن هيچ كاري از دستمان ساخته نبود.
برنامه شروع شد؛ قبل از اجراي آن چه فكرها و چه دغدغه‌هايي كه نداشتيم اما با آغاز برنامه حقيقتاً مسرور شديم زيرا آن عزيز دلاورمان شعري ساخته بود مثلاً در رثاي افرادي كه بيشتر عراقي‌ها منظور بودند و در آن مطالب تمسخرآميز و گاه اهانت‌هايي را گنجانده بود كه وقتي به آن عبارت‌ها مي‌رسيد، با دست به طرف افسران و سربازان عراقي اشاره مي‌كرد.
پس از خاتمه‌ي برنامه،‌ حقيقتاً تا اندازه‌اي از بار غم‌هايمان سبك شده بوديم، اما از طرفي با خيانت يكي از جاسوس‌ها و لو دادن مطالب سروده شده پيش افسر عراقي، آن عزيزمان را بردند و چنان رفتار و ضرب و شتم وحشتناكي را بر او اعمال كردند كه تا مدت‌ها خنده را بر روي لب‌هايش نديديم.


منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 123


چاه ماست


از ميان خصلت‌هاي برجسته‌ي برادران آزاده مي‌توان به زرنگي، هوش و فراست آنها اشاره كرد كه در عمليات جنگي و يا در اسارت به هنگام بازجويي، با توجه به سادگي و كوته نظري نيروهاي عراقي، از اين خصلت‌ها حداكثر استفاده را مي‌كردند و در بسياري از موارد نيز موفق بودند. يك نمونه از اين موارد مربوط به بازجويي يكي از برادران آزاده در اردوگاه موصل بود. عراقيها از او خواستند تا اطلاعات و موقعيت‌هاي مناطق استراتژيك و مهم ايران را در استان خوزستان به آنها نشان دهد. آن برادر آزاده نيز خيلي جدي به عراقيها گفت كه در مورد استان خوزستان چيزي نمي‌داند، ولي در شهرستان بهبهان منطقه‌اي را مي‌شناسد كه در آنجا يك چاه ماست خيلي بزرگ و در نوع خود بي‌نظير وجو دارد كه از آن ماست به بيرون فوران مي‌كند. نقطه‌اي را هم روي نقشه به آنها نشان داد و گفت:«محل آن دقيقاً اينجاست! عراقيها كه اين ادعاي او را كاملاً باور كرده و خوشحال بودند از اينكه موقعيت جغرافيايي منطقه‌ي مهمي را به اين سادگي به دست آورده‌اند، او را تشويق كردند تا ساير نقاط مهم و حياتي را هم كه مي‌شناسند به آنها نشان بدهد».
منبع: كتاب طنزدراسارت


چلوي بعث

چند روز بعد از اينكه به اسارت عراقيها درآمديم روانه اردوگاه موصل شديم، در حالي كه نمي‌دانستيم آينده ما چگونه خواهد بود و هيچ چيز درباره زندانهاي عراق نمي‌دانستيم. همين كه اتوبوسهاي حامل اسرا به پشت در اردوگاه رسيدند، متوجه سرو صدايي شديم و بعداً فهميديم عده‌اي از اسرا را كه قبل از ما به داخل اردوگاه برده بودند، داشتند كتك مي‌زدند. به دستور افسر عراقي ما نيز از اتوبوس پياده شديم و پشت سر هم از در گذشتيم و به داخل اردوگاه رفتيم. در اينجا خود را در يك راهرو مشاهده كرديم كه مملو از دژخيمان بعثي بود. نظاميان عراقي در دو طرف راهرو تا حدود صد متري صف كشيده بودند و هر اسير مي‌بايست از ميان آنها بگذرد و خود را به جايگاه مشخصي كه همه اسرا در آنجا جمع بودند برساند، البته اگر سالم به آنجا مي‌رسيد! خلاصه هر طور بود از آن معركه با خوردن چند شلاق آبدار گذشتيم و در رديف پنج تايي نشستيم. در همين لحظات پرالتهاب، يكي از دوستان چشمش به ديوار اردوگاه افتاد كه روي آن اين جمله نوشته شده بود: «عاش‌ البعث» (زنده باد بعث). و او كه معني اين جمله را نمي‌دانست، به بچه‌ها گفت: اين كه خورديم آش بعث بود، فردا ظهر نبت چلوي بعث است!

منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 39


حبانه قوطي كانه

بعد از مدتي كه در زندانهاي عراق و به اصطلاح خودمان آسايشگاهها جابجا شديم،‌دستور دادند كه همه بايد سرهايمان را از ته بتراشيم. بعد هم اعلام كردند كه اسرا موظفند هفته‌اي دوبار محاسن خود را با تيغ بتراشند. بعد از اين همه بچه‌ها مثل هم شده بودند و از دور مشكل مي‌شد كسي را تشخيص داد. عراقيها وقتي مي‌×واستند كسي را صدا بزنند اول اسم او، بعد نام پدر و بعد فاميلي‌اش را مي‌گفتند. مثلا مي‌گفتند «علي جعفر شعباني». نگهبانان عراقي مأمور بودند به كوچكترين بهانه‌اي نام بچه‌ها را بنويسند و بعدازظهر هنگامي كه براي شمردن اسرا مي‌آمدند و مي‌خواستند آنها را به زندانها بفرستند، افرادي را كه نام آنها يادداشت شده بود، بيرون مي‌آوردند و روانه شكنجه گاهها مي‌كردند. مثلاً يكي از بهانه‌ها اين بود كه چرا ريشت را كامل نزده‌اي، چرا موقعي كه سرباز عراقي از كنار تو رد شده با دوستت خنديده‌اي و ... روزي چند تا از دوستان ما مشغول قدم زدن در حياط اردوگاه بودند كه نگهبان متوجه يكي از آنها مي‌شود و به يكي از همين بهانه‌ها نام او را مي‌پرسد. دوست ما مي‌گويد: نام من حبانه1 قوطي كانه2 حلبي زاده است. بعد نگهبان عراقي نام آسايشگاه او را مي‌پرسد و مي‌رود. بعدازظهر همان روز سرباز عراقي به همراه افسران و درجه داران براي سرشماري آمدند و وقتي به آسايشگاهي كه اسير مذكور گفته بود، رسيدند، يكي از عراقيها با صداي بسيار كلفت و گوشخراش فرياد زد: «حبانه قوطي كانه حلبي‌زاده» بيايد بيرون. بچه‌ها كه از اين نام و فاميل حسابي به خنده افتاده بودند به آرامي شروع كردند به خنديدن. يكي از دوستان گفت: بچه‌ها، حالا نخنديد تا به آسايشگاههاي ديگر هم بروند و بقيه هم بهشان بخندند. مسئول اتاق گفت كه چنين شخصي در اينجا نيست و خلاصه به آسايشگاههاي ديگر هم رفته و بالاخره متوجه شده بودند كه آنها را مسخره كرده‌اند. بعدها سرباز عراقي هر چه مي‌گشت نمي‌توانست دوست ما را پيدا كند. 1-ظرف آب 2-به اصطلاح مخفف كهنه.

منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 40


حَرَس خميني

بعد از اين كه توسط نيروهاي عراقي به اسارت درآمدم، سؤال تازه‌اي مطرح شد كه بعداً برايم خيلي جالب بود. سؤال اين بود: « انت حرس خميني ؟ » و من هم در جواب اين سؤال گفتم: « بله » كه ناگهان با پوتين و قنداق اسلحه به جانم افتادند. مجدداً سؤال را تكرار كردند و دوباره جواب قبلي را شنيدند و باز هم به جانم افتادند. با حال مجروحيت كه ديگر رمقي نمانده بود، شكنجه‌ها را تحمل مي‌كردم. دست‌ها و پاهاي مرا از پشت بستند و دو روز تمام به همين حالت نگه داشتند. روز سوم يك سرباز عراقي كه به زبان فارسي مسلّط بود، به من گفت: « پاسدار هستي؟ » گفتم: نه گفت: پس چرا دو روز قبل هر چه از تو سوال مي‌كردند، جواب مثبت مي‌دادي؟ آخر من معناي « انت حرس خميني » را نمي‌دانستم و بعد از آن ديگر ما را شكنجه نكردند.
منبع: كتاب طنزدراسارت

بسم الله الرحمن الرحیم

نظافت تلویزیون

۸ سال در زندان بعثی ها اسیر بوده . خیلی شجاع و باغیرته . تعریف می کنه ؛ روزی که نظافت آسایشگاه نوبتش بود ، تلویزیون را از پایه اش پایین می آره و با شلنگ حسابی شستشو می ده ، با دستمال تمیزمی کنه و سر جایش می ذاره .
بعثی ها با پخش برنامه های مبتذل و ضد ایرانی ، اعصاب همه را خُرد کرده و جنگ روانی به راه انداخته بودند و نادر منتظر چنین روزی بود تا ضرب شَستی به بعثی ها نشان بدهد .
موقع نمایش فیلم بود ، سرباز آسایشگاه آمد بی خبر از همه جا ، دوشاخه را به پریز برق زد و تکمه ی تلویزیون را فشار داد . تلویزیون با صدای وحشتناکی منفجر شد و دود سفیدی توی آسایشگاه پیچید .
- سربازعراقی : چه کسی داخل تلویزیون آب ریخته ؟
- نادر : خیلی کثیف بود ، من آن را شُستم .
- سرباز : چرا ؟ مگر نمی دانی تلویزیون را نباید شُست ؟
- نادر : نه ! ما در روستایمان از اینا نداریم . ما در خانه ی مان همه چیز را با آب می شوییم .
سرباز باور می کنه و می ره . بعد از چند روز که افسر زندان از ماجرا با خبر می شه ، سرباز ساده لوح را تنبیه می کنه و دستور می ده ، نادر را در گونی می اندازند و با چوب و کابل تا می خوره می زنند .

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

در اردوگاه موصل 1 (آسایشگاه 13) اینجانب باغبان اردوگاه بودم. یک روز در فصل بهار فرمانده اردوگاه از من خواست تا مقداری خیار برای فرمانده عراقی به عنوان تشکر و قدردانی ببرم. من به داخل باغ رفتم و مقداری خیار قلمی ریز چیدم و در یک سطل ریختم و برای فرمانده اردوگاه بردم. فرمانده عراقی به من و فرمانده ایرانی گفت: چرا این خیارها را آورده اید؟ ما در جواب گفتیم که در ایران رسم است بهترین چیز را هدیه می کنند. حال ما این خیارها را برای شما به عنوان هدیه و قدردانی آورده ایم. او در پاسخ گفت: شکراً، حال خیارها را بیاور. رفتم خیارها را آوردم، گفت: ای مسخره، خیارهای بزرگ را خودتان خورده اید و خیارهای کوچک را برای ما آورده اید؟! برو خیار بزرگ بیاور! من هم رفتم و مقداری خیار بزرگ و زرد چیدم و برای او آوردم. او نیز تشکّرکرد و یک بکس سیگار به عنوان قدردانی به من داد!
تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف
کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:138
[/]

زندان تكريت عراق، نيمي از خرداد گذشته است. هوا بي نهايت، گرم و شرجي. اسرا پيراهن هاي خود را در آورداند، برهنه و سبك حال، توي آسايشگاه نشسته بودند. دَر و پنجره ها هم كه تابستان و زمستان نداشت، هر روز باز مي شد و هرشب بسته، بچه ها بي رمق و كم گفتگو دور هم نشسته اند. تو گوئي كه در صف مردگان هستند؛ توي اين آفتاب گرم عراق، اين سكوت كشنده اردوگاه تكريت، از دور دست، صداي پوتين هاي افسر ارشد اردوگاه است كه به سوي "آسايشگاه 12 " خصمانه گام برمي داشت.


چهره اي سوخته و عبوس، با همراهي چند سرباز وارد شد، در حالي كه لبخندي سنگين برلب داشت، تا آمد داخل گفت:

" خميني مُرد! ايران فرو پاشيد! به آخر خط رسيديد... "

بد حالتي رخ داده بود، نه مي شد پذيرفت نه ترس از واقعيت داشتن اين حرف از توي دل ها خارج مي شد؛ همين طور كه كنايه وار حرف مي زد، آمد داخل و تا انتهاي سوله رژه نظامي رفت، كنار تلويزيون ايستاد و با تركه اش آن را روشن كرد، داشت به زبان عربي اخبار مي گفت. يك لحظه عكس امام را نشان داد و بعد شروع كرد به بيان كردن حرف هايي به زبان عربي. اين افسر هم يك لحظه گوش داد بعد با غيظ گفت:

" ديديد اين هم همين را گفت... "

اين بار شبكه را تغيير داد، مجري گفت: "امام خميني... "

اين جمله مثل آن بود كه يك ظرف پرآتش را بر روي افسر بعثي ريخته باشند، با عصبانيت فرياد زد:

" كي گفت خميني امام است. خميني هرگز امام نيست نيست نيست... "

به سرعت تلويزيون را خاموش كرد و دوباره همان جملات را تكرار كرد؛ توي اين لحظه يكي از بچه ها زير لب با لرزش به طوري كه فقط آهسته شنيده مي شد گفت:

" خميني امام است، امام ماست، امام همه است، اين را همه مي دانند.... "

اين شمر بعثي يك لحظه برگشت و به ماها نگاه كرد تا بفهمد كي اينها را گفت؟
حالا همه واقعا ترسيده بوديم، هم از اين مي ترسيديم كه نكند حرفش راست باشد، و هم از قائله اي كه تازه شروع شده بود...
همين طور كه همه را از زير ذره بين نگاهش مي گذراند به طرز مرموزي از آسايشگاه خارج شد و به سمت دورترين نقطه محوطه اردوگاه يورش برد.

درست مثل عقابي كه از دور موشي، جوجه اي، چيزي را براي شكار انتخاب مي كند، همين طور از پنجره هاي كوتاه و در باز نگاهش مي كرديم. آن هم درحالي كه بدن هاي مان خيس عرق بود و دل هامان پردلهره، محوطه كه به همت نور پرژكتورها روشن تر از روزها بود، آمدن دشمن مسلح را حكايت مي كرد، با آن هيكل ديوگونه اش وارد شد.

ابتدا سعي كرديم توجهي نكنيم، ولي حركات مار وحشي و زهرآگين كه هرلحظه مي رفت تا سر و صورت شيطان را به نيش بكشد، همه را به خود مشغول كرده بود، حتي سربازان را، همه منتظر حمله بوديم، همه منتظر شهادت بوديم؛ منتظر بوديم كه بلايي نازل شود؟ به اولين نفر كه رسيد، مار را بر روي دوش او رها كرد به طوري كه دمش روي كتف جوان 18 يا 19 ساله با بدن عريان قرار داشت، روي كتف و در دست عدو و سر مار بر روي سينه جوان، مار مثل تكه اي طناب رها شد بدون تحرك.
دقايقي بعد درحالي كه به امام ناسزا مي گفت، حرفهايش را تكرار مي كرد، دست برد تا سر مار را بگيرد و مار را از روي بدن جوان بردارد، مار حمله اي كرد به سوي سرش، به سختي آن را كنترل كرد و سمت نفر بعدي رفت؛ اين يورش و آرامش مار هر بار ادامه داشت، و تعجب و حيرت همه بيشتر، تا اينكه رسيد به نوجواني كه هنوز پشت لبش هم سبز نشده بود، اين بار مار را كاملا رها كرد، نيمي از آن روي سينه نيم ديگر بر پشتش، اين نوجوان مثل بقيه سكوت كرده بود و حتي پلك هم نمي زد، سرش رو آورده بود پايين، مار هم همين طور انگار به آرامش تازه اي رسيده بود. آرام و بي حركت، مثل تكه اي چوب، انگار اصلا مار نبود، فقط شعبده اي، فيلمي، چيزي اين چنين، انگار روز موعود موسي و ساحران بود. ساحر اعظم دست برد، تا چوبش را بردارد، نه، چوب كه نبود، ماري وحشي بود كه ديگر چوب شده بود. مار مرده بود! و ديگر هيچ حركت نكرد، بعثي دست برد و مار را گرفت و به سمت پنجره رفت، دستش را از دزدگيرها بيرون برد و مار را به گوشه اي پرت كرد، و سكوتي را شروع كرد؛ تا اين لحظه زبانش مثل توپخانه هايشان مثل ميگ هايي كه از اربابانشان گرفته بودند آتش مي ريخت، ولي انگار گلوله تمام كرده يا نه توپخانه سقوط كرده، سكوتي با گره زدن نگاهش به گوشه اي دور در تنها قسمت تاريك مانده حياط، بين دژباني و ساختمان مديريت، لحظه اي بعد جثه بزرگش مثل گوني سنگر سازي كه از روي وانت به پايين بيافتد، روي زمين پهن شد و لرزه و صدايي از خود برجاي گذاشت؛ تمام سربازانش دورش را گرفتند، دنبال راه حل بودند، ما هم نمي دانستيم از اين پيروزي شاد باشيم، يا غمگين امام مان، چند لحظه همان جا دراز كشيد و همانند بيماران سرعي تشنج كرد و لرزيد، بعد يك هو از جاي خودش بلند شد و به سمت در خروجي رفت، بقيه هم به تقليد، از او خارج شدند، تا وسط حياط اردوگاه نرفته بود كه دوباره ايستاد، مكثي كرد و برگشت و به سمت همان پنجره كه كنارش نقش بر زمين شده بود؛ حركت كرد و كنار پنجره سرش را به دزدگيرها چسباند و چند بار بلند به طوري كه تقريبا همه صدايش را شنيدند فرياد كشيد " والله، خميني امام بود... "

*نويسنده: هادي لاغري فيروزجائي
منبع:خبرگزاري فارس
به نقل از روایتگر

بسم رب الشهداء

***خاطرات آزادگان***

"كلامى آرام بخش"

[center]مطلب زیر روایتی است از روزهای اسارت که آن را روحانی آزاده اصغر زاغیان نقل کرده است.



در ابتداى اسارتمان، عراقی ها ما را در سالن گرمى كه هیچ گونه راه تنفسى وجود نداشت، جا داده بودند.
جمعیّتمان بیش از ظرفیّت معمول آنجا بود و زیرانداز و فرش مان، شنریزه ها و خاك هاى آغشته به عَرق و خون هایى بود كه از بدن مجروحین رفته بود و راه هواخورى آن فقط درِ ورودى آن بود.
وقتى كه گرمى هوا به نهایت خود مى رسید، براى گریز از گرماى خفه كننده داخل سالن ، مجبور بودیم جلوى در، تجمّع كنیم تا شاید كمى از هواى بیرون بهره اى ببریم. در این هنگام سربازان عراقى در حالى كه ماسك به صورت خود زده بودند، با كابل و چوب به جانمان مى افتادند و ما را از آنجا دور مى كردند. لذا ناچار بودیم از فرط گرما كه تراكم جمعیّت بر شدّت آن مى افزود، صورتهاى خود را روى زمین بگذاریم تا از رطوبت آن كه در اثر ریخته شدن آب در مواقع رفع تشنگى به وجود آمده بود، استفاده كنیم . در نتیجه این وضعیّت ، لباسهایمان خاك آلود و سروكلّ اغلب برادران ، درهم ریخته بود.
روز آخر اقامت در این پادگان ما را براى گرداندن در شهرهاى : ((بصره ، الزّبیر والعماره ))، بیرون آورده و پس از بستن دست هایمان ، هر شش نفر را سوار یك آیفا مى كردند تا تعداد اسرا چند برابر جلوه دهد!
سوار كردن كلّیه اسرا و فراهم كردن مقدّمات حركت ، تقریباً یك ساعت طول كشید. در این مدّت ، تابش اشعه هاى سوزانِ آفتاب بر سرمان ، همه را كلافه كرده بود و باعث شد تا عرق از سروروى همه ببارد و چون دستهایمان بسته بود نمى توانستیم صورت خود را از عرق ، بزداییم .
هنگامى كه نوبت سوار شدن ما شد، شخصى كه كنار من نشسته بود، صورت خود را به زیر پوش من - كه تنها پوشش بدنم بود و از فرط چرك و آلودگى ، رنگش تغییر كرده بود - مالید. با این پیشامد، به طور ناخودآگاه و با ناراحتى به او اعتراض كردم و گفتم : چرا با پیراهن من صورت خود را پاك كردى ؟!
ایشان با تواضع فرمود: ناراحت شدى ؟ و از من معذرت خواهى كرد. از اخلاق نیكوى وى و هم اینكه خودم بلافاصله متوجّه شدم كه اگر پیراهنم هم خیلى تمیز بود، باز قابل او را نداشت ، چه رسد به اینكه چرك و كثیف مى باشد، شدیداً از رفتار خود، شرمگین گشته و بر آن شدم تا از ایشان پوزش بخواهم .
وى كه متوجّه شد گرماى شدید و فشارهاى روحى و جسمىِ اسارت ، مرا كم حوصله كرده ، با كلامى بسیار گرم و شیوا به من دلدارى داد و فرمود: «ناراحت نباش ، ما عزیزتر از اسراى كربلا نیستیم.«
سپس در حالى كه از شدّت عطش ، آب دهان خود را پایین مى داد، زندانى شدن امام كاظم (علیه السّلام ) و مصیبت هایى را كه بر آن حضرت وارد شده بود یادآورى كرد. من در برابر او ساكت بودم و با تأ مّل به حرف هایش گوش مى كردم . و ایشان هم بعد از لحظه اى سكوت معنادار، ادامه داد:
»ما براى دفاع از اسلام جنگیده ایم و حالا كه اسیر شده ایم نباید هیچگونه ناراحتى به خود راه بدهیم ،
بلكه باید تمام این سختیها براى ما شیرین باشد.«
در مقابل صفا و ایمان راسخ او، احساس حقارت به من دست داده بود، ولى با این وجود، دوست داشتم بیشتر برایم سخن بگوید، چرا كه با سخنان دلگرم كننده اش ، آرامش خاصّى به من بخشید و تسكین دهنده آلام و مشكلات روحی ام گردید.

تبیان
[/center]

"دو راهی بهشت"


روایتی چند از خاطرات جنگ


همسرم دی ماه سال 62 عازم جبهه شد. خیلی وقت بود که دلش هوای جبهه می‌کرد اما من از رفتن او چندان راضی نبودم. چون منتظر تولد فرزندمان بودیم و از طرفی نیز احساس می‌کردم رفتن او ممکن است بی‌بازگشت باشد. مدت‌ها بود که کمتر حرف می‌زد و مدام در فکر بود. می‌دانستم که سبب نگرانی او چیست. یک روز وقتی از خواب بیدار شد، حالت عجیبی داشت. عصر همان روز دیدم که ساکش را آماده می‌کند.

ـ می‌خواهی به جبهه بروی؟

ـ دیشب خواب دیدم که بر سر یک دو راهی قرار گرفتم. ناگهان صدایی شنیدم که می‌گفت: اگر به جبهه نروی حضرت ابوالفضل(ع) به دادت نخواهد رسید. سپس تابلویی نمایان شد که یکی راه بهشت و دیگری راه جهنم را نشان می‌داد و من راه بهشت را انتخاب کردم و پیش رفتم. در حین راه، امام خمینی(ره) را میان امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) دیدم. امام خمینی(ره) دستی به پشتم زدند و گفتند: برو فرزندم نگران نباش.

با شنیدن خوابش دیگر احساس نارضایتی نمی‌کردم؛ چون خیالم راحت شد که همسرم به خیل کاروان امام حسین(ع) می‌پیوندد.

قرار بود «خداشکر»، 45 روز پس از اعزام به مرخصی برگردد، اما همرزمانش گفتند: «او به خط مقدم جبهه رفته است».

پنج روز به عید مانده بود که همسرم را در خواب دیدم. او پایش را گرفته بود و ناله می‌کرد. دستش را هم باندپیچی کرده بود. رو به من کرد و گفت: «این زمین گلگلون را می‌بینی؟ می‌بینی چقدر از همرزمانم شهید شدند. ولی من زنده‌ام و حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) از من پرستاری می‌کنند. من اینجا ماندگار شدم؛ مواظب بچه‌ها باش و در راه تربیت صحیح آنها بکوش».

بعدها خبر اسارت او به ما رسید و علاوه بر آن دریافتم که از ناحیه دست و پا مجروح شده است، همان طور که در خواب دیده بودم.

آرزو

درحالی كه یك سال ازپذیرش قطعنامه می گذشت، هنوز فشارعراقی ها كماكان ادامه داشت. درهمین ایام بود كه امام عزیز كسالت پیدا كرده بودند ودر بیمارستان بسرمی بردند. چهل وهشت ساعت بعد از پخش فیلم امام در بیمارستان ازتلویزیون عراق، رادیو عراق اعلام كرد كه امام ازدنیا رفت. وآن روز، روزی بود كه تمام اسرا آرزوبه دل شدند؛ اسرایی كه همیشه در نمازها وجلساتشان می گفتند كه اگر عمری باشد وبه ایران برگشتیم، اول می رویم خدمت امام. همان روز كه رادیو خبررحلت حضرت امام راپخش كرد، عراقیها اقدام به پخش موسیقی وترانه ازبلندگوهای اردوگاه كردند تا نمكی بر زخم دل ما پاشیده باشند. با توافق همه برادران مصمم شدیم چنانچه فرمانده اردوگاه، پخش موسیقی وترانه راقطع نكند، هجوم ببریم وبلندگوها رابا سیم ازجا بكنیم وپرت كنیم جلواردوگاه.

این خبر به گوش فرمانده رسید. بلا فاصله صدای بلندگوها قطع شد. درسوگ حضرت امام مراسم ختمی گرفتیم وتا یك هفته عزای عمومی اعلام كردیم ومشغول عزاداری وسینه زنی شدیم. همه ناراحت بودند ازاینكه درایران نبودند تـا درتشییع جنازه رهبر دلبند خود شركت كنند وگوشه ای ازتابوت پدرمهربانشان را بگیرند.


منبع:[spoiler]

روایت هجران+نوید شاهد


راوی اول: همسر آزاده دفاع مقدس «خداشکر فرضی‌زاده»

راوی دوم: ازاده یدالله نیكنام
تبیان

[/spoiler]

"پرستوها بر می گردند"


حدود سیزده روز در شلمچه بودیم كه ناگهان حمله تیپها و لشكرها ی عراقی ها شروع شد و با آنكه بچه های خیلی شجاعانه مقاومت كردند و حتی در گیری تن به تن نیز رخ داد، سنبه پر زورعراقیها كه با توپ و تانكها زیاد پر شده بود ، غالب آمد و خط سقوط كرد.تعدادمان سر به چهل – پنجاه نفر می زد. فرمانده و معاون گردان نیز جزء اسرا بودند. انچه می خوانید قسمتی ازخاطرات یک آزاده بزرگوار است.





برادرم زرنگی كرده و زودتر از من رفته بود. وقتی پدرم خبردار شد، پانصد تومان به من داد كه بده به برادرت بی پول نباشد، اما تا من آمدم به او برسم ، دستم از دامنش كوتاه شده بود.

من مانده بودم با پانصد تومان پول و دو پسر عمویم كه آنها نیز قصد رفتن داشتند. من یك نگاه به آنها می كردم و یك نگاه به پول و به این نتبجه رسیدم كه آلان وقتش اس و بنابران ، بدون فوت وقت ، ساكم را برداشتمی و با اولین اعزام ،همراه راهیان جبهه شدم.

از آمل تا هفت تبپه و بعد خرمشهر و شلمچه ، خیل زود گذشت. حدود سیزده روز در شلمچه بودیم كه ناگهان حمله تیپها و لشكرها ی عراقی ها شروع شد و با آنكه بچه های خیلی شجاعانه مقاومت كردند و حتی در گیری تن به تن نیز رخ داد، سنبه پر زورعراقیها كه با توپ و تانكها زیاد پر شده بود ، غالب آمد و خط سقوط كرد.

تعدادمان سر به چهل – پنجاه نفر می زد. فرمانده و معاون گردان نیز جزء اسرا بودند. دستهایمان را بستند و سوار ایفاها كردند. به دژبانی خط كه رسیدیم ، دستور دادند از ایفاها پیاده شویم . بازجویی از همین جا شروع شد. اكثر بچه ها ، از جواب دادن به سوالها طفره می رفتند؛ من هم همین طور . یكی از سربازهای مشمول ، تمام آنچه را كه با جملگی بافته بودیم ، رشته كرد و با دادن كلی اطلاعات از تعداد گردانها و نام فرماندهان و حتی جدیدترین تاسیسات لشكر 25 كربلا ، عراقیها را خوشحال كرد؛ طوری كه دیگر گفتند به شما احتیاجی نداریم و آمار و اطلاعات همین سرباز كافی است.

سه روز درآن منطقه بودیم . در آن سه روز ، درجه داری كه گویا حكم سرپرستی نگهبانی و حفاظت از ما را داشت، خوب از پس وظیفه اش برآمد و تا جایی كه جا داشتیم ، می زد و ما هم می خوردیم!

روز سوم باز ایفاها را آوردند و ما را سوار كردند و به طرف بصره بردند . هدف ، به نمایش گذاشتن قدرتشان بود و اینكه در آخرین حمله چقدر اسیر گرفته ایم .

جالب است كه قبل از حركت ، یكی از فرماندهان نظامی ، از ما خواست آواز بخوانیم . در آن روزها ، سرود "مردان خدا پرده پندار دریدند" خیلی د جبه ها رواج پیدا كرده بود. من و چند نفر كه این سرود را از حفظ بودیم ، خواندیم و فیلمبردارها نیز فیلمرداری كردند. عراقیها كه واقعا فكر كرده بودند ما داریم آواز مورد نظر آنها را می خوانیم میكروفون را جلو مان می گرفتند.

خلاصه وارد شهر بصره شدیم . اثار گلوله های دور برد توپخانه ایران بر بدنه درو دیوار و ساختمانها پیدا بود . تعداد زیادی از مردم كوچه و بازار ، با دیدن ما كنار خیابان صف بستند. بعضی از مردم كوچه و بازار ، با دیدن ما ، كنار خیابان صف بستند. بعضی از آنها خندان و تعدادی رقصان و عده ای نیز پاره آجر و سنگ به دست ، در انتظار ما بودند. از چهره ها، همان قدر كه استضعاف خوانده می شود ، استعمار و استثمار نیز به وضوح پیدا بود؛ البته نگاهها گاه از شناخت نیز حكایت می كرد؛ ولی هرچه بود ، باید در نگاه خلاصه می شد؛ نه آنها جرات بیان درون خود را داشتند و نه ما.

بیست و سه روز در پادگان الرشید بغداد بودیم . در آن بیست و سه روز ، جدای از اینكه از نظر آب و غذا و امكانات كاملا در مضیقه بودیم ، كتك ، خوراك هرروزمان بود.

زندانهای پادگان الرشید 3 در 4 بود كه درهر زندان ، سی نفر را جا می دادند ؛ در نتیجه ، جای سوزن انداختن نبود. موقع خواب ، پانزده نفر روی پا می ایستادند ، یا می نشستند تا آنهایی مه خوابند ، بتوانند تا حدودی راحت باشند.

مهمترین خاطره ای كه از زندان الرشید به ذهن دارم ، این است كه زدن عرقایها در آنجا ، بر اساس قد و هیكل و به اصطلاح كیلویی بود! هر كس ریشش بیش ، كتكش بیشتر. یكی از بچه های لشكر كه در مقر خودمان خیاط بود و به عنوان تك تیرانداز به خط آمده بود، هیكل ورزشی و چهارشانه ای داشت. عرقیها به او می گفتند تو فرمانده هستی و روی همین حساب می رفتند و می آمدند و این بنده خدا را می زدند.

بالاخره از پادگان الرشید نیز خلاص و به اردوگاه منتقل شدیم . هر دسته هفتاد نفره را در یك سالن بزرگ كه به آسایشگاه معروف شده بود، جا دادند . غروب كه برایمان ناهار آوردند ! بعد از خوردن ناهار كه ضعفمان را بیشتر كرد ! یك افسر عرقای كه به زبان فارسی خیلی كم آشنا بود و دست و پا شكسته و پت – پت كنان – حرفهایش را می زد ، آمد و از مقررات اردوگاه برایمان صحبت كرد . او می گفت تمام دستورها و سوالها بگویید "نعم سیدی".

بعد از این خط و نشان كشی ، بچه های آسایشگاه بغل دستی ما را – حالا برای كشتن گربه در پا حجله یا به دلیل دیگری – شروع كردند به زدن. روزبعد كشیدند. یوسفی ، كشاورز بود؛ اما عراقیها از شكل و شمایلش حدس زده بودند كه باید روحانی باشد. به همین دلیل ، از او پرسیده بودند: "انت ملا؟" و او نیز برای اینكه خطایی نكرده باشد – بدون دانستن معنی جمله ای كه می خواهد بگوید – گفته بود :"نعم یا سیدی !" عراقیها كه انگار گنج پیدا كرده باشند ، این بنده خدا را گرفتند زیر كتك . او را چنان كوبیدند كه قادر نبود روی پا بایستد


راوی: ازاده
منبع: كتاب برگهایی از اسارت+نویدشاهد
تبیان

"اسارت سخت"



[=Arial Black]چندین سال از جوانی اش را در اردوگاههای رژیم بعث جا گذاشت و روزهای پرخاطره تلخ و شیرین اسارت را كوله بار شانه های خسته اش كرد و دو سال پس از پایان جنگ، بار دیگر تصویر وطن در قاب چشمانش نقش بست. اسرا، قطره ای از دریای ناگفته هایشان را می گویند:


خاطرات آزاده سرافراز عباس باقری

[=Microsoft Sans Serif]من در تاریخ 2/1/1361 طی عملیات فتح المبین در روستای زعن در منطقه شلش شوش در استان خوزستان مجروح و سپس به اسارت نیروهای ارتش عراق درآمدم و تاریخ 29/5/1369 با سایر اسرا آزاد و به میهن اسلامی ایران بازگشتم .

[=Microsoft Sans Serif]علیرغم پیروزی های چشمگیر رزمندگان سلحشور ایرانی طی عملیات فتح المبین عراقیها از تعداد اندک اسرای ایرانی سوء استفاده نموده و در مسیر و شهرها خصوصا در بغداد به وسیله اتوبوس چرخانده شدیم تا بلکه کمی از شکستشان را پوشش دهند . سرانجام در بیمارستان اردوگاه عنبر تحت مداوا قرار گرفتم .

[=Microsoft Sans Serif]اردوگاه عنبر در شهر الانبار در استان پر مساحت الانبار قرار داشت و مرکز این استان شهر الرمادی می باشد .بیمارستان عنبر حدود چهل مجروح از رزمندگان ایرانی تحت ضعیف ترین درمان ها قرار داشتند . سی دو روز پس از اسارت یعنی تاریخ 4/2/1361 برای حفظ روحیه و بالا بردن توان دفاعی و توسل به ائمه اطهار به خواندن دعای توسل بدون داشتن کتاب دعا پرداختیم . یک شعری بود که آقای غلامرضا سازگار به صورت مداحی خوانده بود که :

[=Microsoft Sans Serif]کربلای ما خودش یه کشوره دامنش پر از گل های پرپره

[=Microsoft Sans Serif]این مطلب را من بین دعا از حفظ خواندم و روحیه ی خوبی دریافت نمودیم . غافل از اینکه سرگرد مشعل ، محمودی و عثمان پشت پنجره بیمارستان صداهای دعا خواندن ما را شنیده اند .

[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]محمودی که به زبان فارسی کاملا مسلط و اهل یکی از شهرهای مرزی بود و با عراقی ها همکاری صمیمانه داشت وارد بیمارستان شدند و مشعل گفت کی میخواهد شربت شهادت بنوشد . من را بردند داخل حمام و با وضعیت وخیمی که داشتم تا توان داشتند کتکم زدند .

[=Microsoft Sans Serif]یک دشداشه عربی تنم بود و زمانی که نگاه کردم از خون سرخ شده بود .

[=Microsoft Sans Serif]راوی: آزاده عباس باقری

[=Microsoft Sans Serif]علیرضا جاویدی

[=Microsoft Sans Serif]ده سال اسارت، یادگار جنگ

[=Microsoft Sans Serif]دانشجوی خلبانی بودم كه انقلاب پیروز شد. رفتم سربازی و سال 59 كه جنگ آغاز شد به نفت شهر اعزام شدم. نبرد سختی را با دشمن داشتیم. مهمات تمام شده بود و مجبور شدیم عقب نشینی كنیم. همانجا بود كه اسیر شدم و سال 69 پس از تحمل ده سال اسارت به كشور بازگشتم.

[=Microsoft Sans Serif] یك حكومت ایرانی در اردوگاههای عراقی

[=Microsoft Sans Serif]اردوگاه برای خودش یك حكوت دولت بود؛ هر كس وظیفه ای به عهده داشت و سعی می كرد به دیگران كمك كند. حاج آقا ابوترابی با بحث های سیاسی اش ذهن ها را روشن ترمی كرد و بچه ها را مقاوم تر. گاهی نیاز بود كه برخی انرژی بگیرند و ناراحتی های روحی كه در اثر اسارت و شكنجه پیدا كرده بودند، التیام یابد. حاج آقا اینجا بود كه به داد بچه ها می رسید و انرژی دوباره ای به آنها می بخشید.

[=Microsoft Sans Serif]ده سال اسارت، ده سال فقط آش!

[=Microsoft Sans Serif]تلاش می كردیم كه مسائل را برای خودمان شیرین كنیم. ده سال تمام غذای ما آش بود. اما برای همان غذا هم دلتنگ می شدیم. هر روز انگار طعم آش با روز گذشته برایمان فرق داشت و از خوردنش احساس بدی نداشتیم. روزگار سختی بود اما همراه با درس های شیرین.

[=Microsoft Sans Serif]شعرهایی كه درهای بهشت را می گشود

[=Microsoft Sans Serif]من بیشتر كارهای فرهنگی انجام می دادم. شعر می گفتم و نمایشنامه می نوشتم. "كوچه دلها" را همان روزها نوشتم و اشعار زیادی سرودم. گاهی با شعرهایم اسرا را می خنداندم. وقتی این اتفاق می افتاد گویی درهای بهشت را به رویم باز می كردند.

[=Microsoft Sans Serif]ورزش های یواشكی

[=Microsoft Sans Serif]بچه ها هر روز ورزش می كردند اما یواشكی. اجازه نمی دادند. گاهی زیر پتو می رفتند و نرمش می كردند. یك روز آمدم داخل آسایشگاه و دیدم همه ناراحت گوشه ای خزیده اند و خبری از آن ورزش صبحگاهی نیست. پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفتند كه عراق به یكی از مناطق حمله شدیدی داشته. كاغذ و قلم را برداشتم و با گفتن شعری برای آنها سعی كردم روحیه تازه ای پیدا كنند و خود را نبازند. شعر تاثیر خود را گذاشت و من خدا را بخاطر این موضوع شكر كردم.

[=Microsoft Sans Serif]از اسارت تا شفاعت

[=Microsoft Sans Serif]وقتی می خواستیم به ایران برگردیم، من شروع كردم به نماز خواندن در گوشه گوشه ی اردوگاه. بچه ها گفتند دیوانه شده ای؟! گفتم: می خواهم این زمین روز قیامت شهادت بدهد كه ده سال از عمرم را روی آن گذراندم شاید همین شفیع من در روز قیامت باشد...

[=Microsoft Sans Serif]معنویتی كه دیگر هیچ كجا پیدا نشد...

[=Microsoft Sans Serif]یادم می آید آخرین روز اسارت به بچه ها گفتم روزی می رسد كه دلمان برای همین روزهای اسارت تنگ شود. اگرچه روزهای سختی بود اما لحظه به لحظه اش انسان ساز بود و معنویت خاصی داشت، معنویتی كه شاید دیگر در هیچ زمان و مكانی نتوان آن را پیدا كرد...

تبیان

"آمپول بیهوشی"

خاطراتی ار روزهای سخت اسارت به روایت آزادگان

در ایام ماه مبارک رمضان هر شب زیارت عاشورا و دعای کمیل و شب‌زنده‌داری [در اسارتگاه] برقرار بود تا اینکه شب نوزدهم فرشته عذاب آمد و گفت دکتر آمده و می‌خواهد واکسن وبا به شما بزند.
همه را صف کردند و آمپول زدند؛ با آمپول‌ها همه بچه‌ها بیهوش شدند، فهمیدیم همه اینها کلک است که ما عزاداری نکنیم.
دوباره شب بیست و یکم هم آمدند و آمپول زدند ولی بالاخره هر جوری بود بچه‌ها همه ماه رمضان را روزه گرفتند و زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند.
مجبور شدند آزادمان بگذارند!

وقتی در بیست و سوم خرداد ماه 67 در شلمچه اسیر شدم، یك روز نگه مان داشتند توی بصره، بعد منتقل مان كردند پادگان «الرشید» بغداد و توی سلول های خیلی تنگی جای مان دادند. 20نفر را می ریختند توی سلول دو در دو یا دو در دو و نیم. آن قدر جا تنگ بود كه بچه ها حتی نمی توانستند پای شان را دراز كنند. با این حال، نماز جماعت بچه ها ترك نمی شد. وقتی مأمور عراقی می آمد، آمار می گرفت و می رفت، ما تازه كارمان شروع می شد. می رفتیم سراغ برنامه های نماز و دعا.
برای هر سلول، سطل آبی می گذاشتند و یك لیوان، تا اگر كسی تشنه شد، آب داشته باشد. صبح ها هم در را برای بچه ها باز نمی كردند كه بروند دستشویی، وضو بگیرند و نماز بخوانند. همه از همان آبی كه برای خوردن گذاشته بودند استفاده می كردند. صورت شان را كه می شستند، برای اینكه سلول بیشتر خیس نشود، دست ها را از لای میله ها می بردند بیرون و می شستند. هر طور بود، نماز جماعت در بین بچه ها ترك نمی شد.
بعد از هشت روز منتقل شدیم به اردوگاه 12 تكریت. همان اول، حسابی كتك مان زدند. بعد توی هر آسایشگاه، 150نفر را جا دادند كه می شود گفت به هر نفر یك وجب و چهار انگشت جا رسید. نماز جماعت هم ممنوع شد. حتی گفتند: جمع شدن سه چهار نفر با همدیگر ممنوع است.
داشتن مهر هم ممنوع شد. یك عده از بچه ها از قبل با خودشان مهر داشتند، اما اكثریت مهر نداشتند. برای همین مجبور شدیم از سنگ استفاده كنیم. روز كه می رفتیم هواخوری، می گشتیم و سنگ هایی كه برای مهر مناسب بود، برمی داشتیم. وقتی عراقی ها این را دیدند، گفتند: هیچ كس حق ندارد از توی حیاط همراه خودش سنگ ببرد توی آسایشگاه.
ترفند جدید بچه ها جعبه های تاید بود كه وقتی تمام می شد، كاغذش را پاره می كردند تا به عنوان مهر استفاده كنند. باز سر و صدای مأموران عراقی درآمد. هر كس كاغذ داشت تنبیه می شد. مجبور شدیم كار دیگری بكنیم؛ كاغذها را نگه داریم توی دست های مان تا وقتی می رویم سجده، آن را بگذاریم جای مهر و دوباره وقتی سر از سجده بر می داریم، كاغذ را بگیریم توی دست مان.
چند بار بین بچه ها و عراقی ها درگیری پیش آمد. هر بار، مأمورها مهر بچه ها را می گرفتند و حسابی كتك شان می زدند؛ اما بچه ها دست بردار نبودند. دوباره چیزی پیدا می كردند تا به جای مهر از آن استفاده كنند. این وضعیت یكی دو هفته ای ادامه داشت تا اینكه مأموران عراقی خسته شدند. وقتی دیدند در زمینه نماز حریف ما نمی شوند، مجبور شدند آزادمان بگذارند.
منبع: ساجد راوی: محمود گشتاسبى
تبیان

"شب قدر در اردوگاه"


ماه رمضان فرصتی ناب برای نزدیکی به ملکوت آسمان‌هاست، مرور لحظات ناب ماه‌ مبارک رمضان، در اسارت دلیر مردان این آب و خاک، بهانه‌ای برای شکرگزاری نعمت آزادی و امنیت در این روزهای مقدس است.






علی‌ احمدی از اهالی استان خوزستان، شهرستان شوش‌ دانیال است که در زمان دفاع‌مقدس در تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع)، گردان دانش خدمت ‌کرده و در سن 17 سالگی فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا (ع) را به عهده داشته ‌است. وی در عملیات والفجر مقدماتی در 17 بهمن 61 در فکه مجروح و همانجا به اسارت درآمد، آنچه در ادامه می‌خوانید مجموعه خاطراتی از این آزاده سرافراز کشورمان درباره ماه مبارک رمضان در اردوگاه «عنبر» است:


*آماده شدن برای ماه مهمانی خدا

ماه مبارک رمضان اسارت تفاوت فاحشی با بزرگداشت ماه رمضان در ایران داشت. با اینکه بچه‌ها از لحاظ جسمی وضعیت مناسبی نداشته و بسیار ضعیف و ناتوان بودند با این حال، به‌ منظور آمادگی روحی و معنوی از ماه رجب و شعبان با شور و شعف مقدمات ورود به ماه‌رمضان را فراهم می‌کردند و به این منظور حتی روزهای دوشنبه و پنجشنبه ماه رجب و شعبان را روزه می‌گرفتند.

اسارت را دلیلی برای ترک اعمال ماه ‌مبارک نمی‌دیدیم، اردوگاه عنبر، 3 ساختمان (قاطع) و هر ساختمان 8 آسایشگاه داشت که در هر یک 60 نفر ساکن بودند. من در ساختمان شماره 3 بودم که حدوداً 500 نفر در آن زندگی می‌کردند. در این 8 اسارت‌گاه 8 نفر به عنوان ارشد بودند که از طرف بچه‌ها انتخاب می‌شدند و بعثی‌ها نیز با آنها در ارتباط بودند. این افراد را ارشد خارجی می‌گفتند. از طرفی ارشد داخلی نیز داشتیم که برنامه‌های معنوی را در طول سال هماهنگ می‌کردند. این افراد را فقط اسرا می‌شناختند و اگر بعثی‌ها مطلع می‌شدند، آنها را تبعید و شکنجه می‌کردند. آنها به برنامه‌های معنوی حساسیت زیادی داشتند.


*ارشدهای داخلی مسئول هماهنگی کارها در ماه رمضان

ارشدهای داخلی جلسات مختلفی قبل از ماه مبارک برگزار می‌کردند؛ از سازماندهی افطار و سحر تا برنامه‌های عبادی ماه مبارک رمضان، به ‌عنوان مثال گروهی که باید ادعیه را بخوانند و نوع دعاها مانند افتتاح، ابوحمزه، جوشن و غیره را برنامه‌ریزی می‌شد که چه زمانی و چگونه برگزار شود.

هر اسارت‌گاه 60 نفره، 2 قرآن، 2 مفاتیح و 2 نهج‌البلاغه داشت که علی‌القاعده برای این جمعیت بسیار کم بود. این تعداد را نیز از با درخواست از صلیب سرخ می‌گرفتیم. بعثی‌ها بارها می‌گفتند: «مفاتیح در دست شما سلاح سرد است»، به ‌همین دلیل جلسه‌ای نیز بین اسرای خطاط تشکیل می‌شد که دعاهای مورد نیاز برای ماه مبارک رمضان مانند دعای ابوحمزه، افتتاح،‌ ادعیه روزانه و غیره را به صورت جزوات جداگانه آماده می‌کردند. به لحاظ امنیتی نمی‌توانستیم همه ادعیه را یک‌جا داشته باشیم، پنهان کردن آن سخت بود.


خرید سیگار برای تهیه کاغذ/جاسازی ادعیه

در اسارت داشتن ورق و خودکار جرم بود که کمترین جریمه آن زندگی در انفرادی بود، جالب است بدانید هر 2 ماه یک بار که صلیب‌سرخ به آسایشگاه می‌آمد به ازای هر 5 نفر یک خودکار و نفری 2 ورق داده می‌شد تا برای خانواده نامه بنویسیم. البته این تعداد فقط برای 24 ساعت که صلیب‌سرخ در اردوگاه حضور داشت در اختیار ما قرار می‌گرفت. برای تأمین خودکار اضافه از خود عراقی‌ها تک می‌زدیم. برای تهیه ورق، سیگار (توتون) می‌خریدیم! آن زمان سیگارها را در برگه‌های 7 در 4 سانتی‌متر می‌پیچیدند که به نازکی برگه دستمال کاغذی بود. برگه‌ها را تا می‌کردیم و به عنوان دفترچه‌ای کوچک استفاده می‌کردیم.

نوشتن ادعیه نیز مشکلات خاص خود را داشت. بچه‌های خطاط، شب‌ها از ساعت 12، پتویی روی سر خود می‌انداختند و به حالت سجده مشغول نوشتن می‌شدند. البته برق‌های اردوگاه برای حفاظت تمام ساعت شب روشن بود و این مزیتی برای کار بچه‌های خطاط محسوب می‌شد که شب‌ها تا صبح کار انجام دهند.

ادعیه را به سختی نگهداری و جاسازی می‌کردیم. اگر آن را پیدا می‌کردند برای بچه‌ها دردسر می‌شد. علاوه بر ادعیه، اعمال خاص ماه مبارک را نیز می‌نوشتیم. برگه‌ها در اختیار ارشد داخلی بود و بچه‌ها به نوبت از آن استفاده می‌کردند.


نوبت تلاوت قرآنی که نیمه شب نصیب می‌شد!

واقعیت این است که قرآن به هیچ‌وجه در اردوگاه‌ها بسته نمی‌شد، مگر موارد معدودی که ناچار بودیم برای نظافت اسارت‌گاه و غیره از آن خارج شویم. حتی به خاطر دارم نیمه‌های شب نفر بعدی را بیدار می‌کردند که از نوبت خود استفاده کرده و قرآن را تلاوت کند. بعثی‌ها با روزه‌داری مخالفت نمی‌کردند، اما با حواشی آن مانند ادعیه و نماز جماعت، بسیار مخالف بودند و ما سعی می‌کردیم با مراقبت‌های امنیتی این کارها را انجام دهیم.


ماجرای غسل اول ماه رمضان در اردوگاه

برای بچه‌ها بسیار مهم بود که شب اول ماه مبارک غسل انجام دهند. 8 اسارت‌گاه 400- 500 نفره، تنها 12 سرویس بهداشتی و 12 حمام داشت که معمولاً 2 تا از این سرویس‌ها خراب بود. در نظر بگیرید 400 نفر در فرصت کمی باید از 10 حمام استفاده کنند. بچه‌ها با گذاردن حوله‌های خود روی در حمام، نوبت خود را مشخص می‌کردند و بعد مشغول کار خود می‌شدند تا به نوبت خود برسند. حتی تصور این موضوع بسیار مشکل است، ولی واقعیت این‌گونه بود. از طرفی به خاطر محدودیت زمانی هر شخص بعد از 5 تا 7 دقیقه از حمام خارج می‌شد. بعثی‌ها نیز اگر قرار بود اذیت کنند یا آب را قطع می‌کردند یا فشار آن را بسیار کم می‌کردند.

شب اول ماه مبارک رمضان، ارشد آسایشگاه برنامه تمام ماه را اعلام می‌کرد. از چگونگی برگزاری نماز جماعت، طریقه استفاده از ادعیه و غیره، حین برگزاری مراسم جمعی، حتماً نگهبانی کنار پنجره می‌نشست تا اگر بعثی‌ها آمدند خبر دهد. با اعلام وضعیت قرمز، برنامه را قطع و همه خود را مشغول نشان می‌دادند تا اوضاع را عادی نشان دهیم.

ادامه دارد...

منبع: ساجد

"شب قدر در اردوگاه (قسمت دوم)"

ماه رمضان فرصتی ناب برای نزدیکی به ملکوت آسمان‌هاست، مرور لحظات ناب ماه‌ مبارک رمضان، در اسارت دلیر مردان این آب و خاک، بهانه‌ای برای شکرگزاری نعمت آزادی و امنیت در این روزهای مقدس است.


* و اما سحر...

وقت سحر، یکی از بچه‌ها دعای سحر را شروع می‌کرد و بقیه با این برنامه بیدار می‌شدند. گروهی مسئول آماده‌کردن سحری بودند. در حین سحری، بارها لحظات مانده تا اذان را اعلام می‌کردند. بچه‌ها مقید بودند از 3 دقیقه مانده تا اذان صبح از خوردن امساک کنند و همه سر سجاده‌های خود حاضر می‌شدند تا اذان را بگویند. اگر وضعیت مناسب بود نماز جماعت و دعای کوتاه ماه مبارک بعد از آن خوانده می‌شد و برنامه جمعی به پایان می‌رسید تا برای افرادی که مایل بودند استراحت کنند، مزاحمت ایجاد نشود.


*جام رمضان در اسارت

در ماه‌ مبارک رمضان، فعالیت‌های طول روز تعطیل نمی‌شد، اما برخی را جابه‌جا می‌کردیم. به عنوان مثال برنامه‌های ورزشی به نزدیک افطار موکول می‌شد تا انرژی بچه‌ها تحلیل نرود. البته وقتی از فوتبال یا تنیس صحبت می‌کنیم تصور نکنید که همه‌ چیز برقرار بود، این‌چنین نیست! در آسایشگاه سهم هر نفر 2.5 موزاییک برای استراحت، خوابیدن و نشستن بود، جالب اینجاست که اسرای عراقی در ایران اعتراض کرده بودند که چرا تخت‌هایمان 2 طبقه است! وضعیت ما به‌گونه‌ای بود که اگر در خواب کمترین حرکتی داشتیم، نفر کناری بیدار می‌شد. در این فضا، تفریح و ورزش هم داشتیم! و به مناسبت ماه مبارک رمضان، جام رمضان برگزار می‌کردیم.

برنامه غذایی اردوگاه به این منوال بود که صبحانه یک نیم‌لیوان سوپ گندم یا جو؛ که رنگش کاملاً سفید بود. ناهار برنج دم نکشیده با خورشتی که گوشت‌هایش معمولاً از 20 سال قبل فریز شده‌ بود و رنگ گوشت‌ها کاملاً سیاه بود، شام نیز آش بود. در طول روز، 2 عدد نان که نامش صمون بود، به ما می‌دادند. ناهار را برای افطار نگه می‌داشتیم و شام را برای سحر. مشکلات بهداشتی آن هم جای خودش را داشت. چای را در سطل‌هایی لای پتو می‌پیچیدیم تا کمی گرم بماند.


*حضور شیر و خرما در سفره افطاری!

زمان افطار گروهی ربٌنا می‌خواندند تا همه برای افطار جمع شوند. برخی قرآن می‌خواندند، برخی ذکر می‌گفتند، عده‌ای بساط سفره را آماده می‌کردند و افرادی که سن و سال بیشتری داشتند، دراز می‌‌کشیدند تا اذان بگویند. البته در تمام این برنامه‌ها نگهبان کنار پنجره مراقب بود که بعثی‌ها نیایند. برای رعایت حال همه بچه‌ها بعد از اذان ابتدا یک لیوان شیر و خرما به بچه‌ها می‌دادند تا کمی توان آنها برگردد.

شاید سوأل کنید چگونه در اسارت برای افطار شیر داشتیم؟! هر ماه 1.5 دینار بن به اسرا می‌دادند که به پول ایران 30 تومان بود. هزینه شیر خشک 4 دینار بود و هر نفر باید 3 ماه حقوق خود را پس‌انداز می‌کرد تا شیر بخرد! از آنجا که بچه‌ها در امور مختلف بسیار همدل بودند در ابتدای ماه رمضان هر نفر 1.5 دینار به ارشد آسایشگاه می‌داد تا با آن شیر خشک، خرما، ادویه و غیره تهیه شود تا به‌ صورت عمومی استفاده کنیم و نیم دینار باقیمانده را هر کس برای خود صرف می‌کرد.

برنامه‌ریزی شب‌های قدر بسیار جدی بود. از غسل و حواشی آن مانند ادعیه حین غسل تا اعمال اصلی. ما معمولاً ساعات آزادباش را با یکدیگر در اردوگاه قدم می‌زدیم. اما روزهای منتهی به شب قدر هر فردی تنها قدم می‌زد. به خود فکر می‌کرد، به اعمال و غیره. این عمل آن‌قدر اثر داشت که شاید هیچ‌یک از بچه‌ها آن شب دست خالی بر نمی‌گشت


* اسرا با چه ذکری روزه خود را افطار می‌کردند

با ذکر «اللهم لک صمنا» همه با هم سر سفره می‌آمدیم و افطار می‌کردیم. بعد از این برخی از بچه‌ها استراحت می‌کردند یا مشغول دعا می‌شدند. حدوداً نیم ساعت بعد بچه‌های مسئول پذیرایی، لیوان‌ کوچکی چای را به بچه‌ها می‌دادند. البته با مقدار کمی شکر که از همان هزینه تهیه شده بود.


*دید و بازدید در اسارت/ حال و هوای شب قدر در اردوگاه

در ماه مبارک رمضان ایران، مردم بعد از افطار برای دید و بازدید به مکان‌های دیگر می‌روند، در اسارت نیز این سنت پا برجا بود با این تفاوت که نهایت فاصله ما چند متر بود! با خاطراتی از ایران و موضوعاتی دیگر این دید و بازدید به انتها می‌رسید و به جای خود بر می‌گشتیم.

برنامه‌ریزی شب‌های قدر بسیار جدی بود. از غسل و حواشی آن مانند ادعیه حین غسل تا اعمال اصلی. ما معمولاً ساعات آزادباش را با یکدیگر در اردوگاه قدم می‌زدیم. اما روزهای منتهی به شب قدر هر فردی تنها قدم می‌زد. به خود فکر می‌کرد، به اعمال و غیره. این عمل آن‌قدر اثر داشت که شاید هیچ‌یک از بچه‌ها آن شب دست خالی بر نمی‌گشت. ساعت شروع اعمال مشخص بود اما هر کس مایل بود قبل از آن اعمال شخصی خود را انجام می‌داد.


*حکایت شربت شب قدر اردوگاه!

ابتدا سه سوره عنکبوت، روم و دخان تلاوت می‌شد، بعد دعای افتتاح و دعای جوشن کبیر را در 2 مرحله می‌خواندیم. البته تمام اینها را به سرعت تلاوت می‌کردیم. برخی از بچه‌ها حتی دعای جوشن را نیز که حدودا 22 صفحه است را نیز حفظ می‌کردند تا نیاز به مفاتیح پیدا نکنند. در زمان استراحت کوتاه بین دعای جوشن، با لیوانی شربت از بچه‌ها پذیرایی می‌شد، شامل آب و کمی شکر! نماز یک روز نیز خوانده می‌شد و بعد از آن مناجات ابوحمزه. البته برخی 100 رکعت را نیز می‌خواندند.

دعاهایی مانند ابوحمزه ‌ثمالی در طول سال نیز خوانده می‌شد و اکثر بچه‌ها به آن مسلط بودند. قرآن‌های ما نیز ترجمه نداشت اما با توجه به حضور روحانیون و افراد مسلط در بین اسرا، تقریباً تمام اسرا به ترجمه قرآن، تفسیر و اعراب تسلط داشتند.

بعد از دقایقی استراحت مراسم قرآن سر گرفتن را آغاز می‌کردیم که تقریباً تا نزدیک اذان صبح طول می‌کشید. در طول این برنامه‌، بعثی‌ها دائماً ما را غافلگیر می‌کردند که با هشدار نگهبان، برنامه را بر هم می‌زدیم. اما گاهی که نگهبان نیز حال خوشی پیدا می‌کرد، آنها داخل می‌آمدند و از همه بیشتر آن نگهبان و ارشد آسایشگاه را توبیخ می‌کردند.

در احیاء شب بیست‌ و یکم و بیست‌ و سوم که ایام شهادت امیرالمۆمنین علی (ع) بود، برنامه مرثیه‌سرایی نیز داشتیم. با اتمام برنامه‌ها، بعد از اذان صبح سکوت مطلق در آسایشگاه حاکم می‌شد تا همه استراحت کنند. البته رأس ساعت 8 صبح به اجبار باید از اردوگاه خارج می‌شدیم!

منبع: ساجد
تبیان

[=Arial Black]"رمضان تلخ اسارت"


[=Arial Black]انچه در این متن می خوانید خاطرات آزاده سرافراز محمدرضا گلشنی در زمان اسارت در اسارت گاه عراق است.

[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]ماه رمضان سال 1369، در سلولی به نام مشروع 2 نگهداری می شدیم. 33 نفری بودیم. تعدادی از برادران را به یاد دارم: کاظمی، حفیظ الله، محمد رنجبر تهرانی، داود توجینی، حجت الاسلام جمشیدی، حجت الاسلام صالح آبادی،مرتضی سبحانی، ترابی ، دالوند و...این محل 10 تا سلول داشت و یک محوطه سر پوشیده که توالت و حمام در آن ساخته شده بود. حیاط که با دیوار بلندی احاطه شده بود به اندازه تقریبی سه زمین والیبال بود که کاملا سیمان شده بود.در گوشه این بازداشتگاه یک اتاق نگهبانی بود که با پنجره ای به محوطه حیاط باز می شد و سر تا سر دیوار ها و پشت بام پوشیده از سیم خاردارهایی بود که به برق وصل می شد.

[=Microsoft Sans Serif]کنار بازداشتگاه هم مشابه آن مشروع 1 بود که همانند هم ساخته شده بود. عراقی هایی که از توابین بودند و در جبهه به اسارت عراق در آمده بودند در مشروع 1 نگهداری می شدند.

[=Microsoft Sans Serif]15 رمضان بود. هوا خیلی گرم بود. ناگهان صدای «یا خمینی» بلند شنیده شد. صدای کابل عراقی ها که بر بدن اسرا می خورد شنیده می شد. بعد هم صدای «یا حسین» و با شدت ضربات صدای «یا زهرا یازهرا» بلند تر شد . صداها از سلول مشروع 1 شنیده می شد. بعثیان کافر هم وطنان خود را شکنجه می دادند. در این بازداشتگاه حدود 60 نفر از نیروی های توابین که از لشگر بدر بودند و در آنجا نگهداری می شدند. برایشان روز سختی بود. صدای ناله بود که می آمد و کاری از دست کسی هم ساخته نبود.

[=Microsoft Sans Serif]عراقی ها دست و پاچه شده بودند سریع آمدند و به ما گفتند وارد سلول های خودتان شوید. در ورودی به حیاط را بستند و گروه ضربت با سر صدای فراوان وارد شدند. همه اسرای مشروع1 را به محوطه حیاط آوردند و کابل و باتوم به این عزیزان حمله کردند. صدای «یا حسین»، «یا خمینی»، «یا زهرا» و «یا ابوالفضل» محوطه را عطر آگین کرده بود.

[=Microsoft Sans Serif]یکی فریاد می زد الموت الصدام (مرگ بر صدام ). صدای ضجه و ناله تا یک ساعت ادامه داشت و صدای کابل که به بدن های مطهر می خورد معلوم بود که لباس از تن آنها در آورده بودند.

[=Microsoft Sans Serif]آب و برق و توالت به روی آنها تا دو روز بسته شد بود و به محوطه هم جوار آورده نشدند.

[=Microsoft Sans Serif]ما که صدای ضجه ها را می شندیم با خواندن مصیبت و قرآن و نفرین ظالمان از خداوند درخواست نجات می کردیم.

[=Microsoft Sans Serif]این گرانقدران دلاور که از سپاه اسلام بودند و از لشگر توابین و نیروی لشگر دلیر بدر بودند همگی به اعدام محکوم شده بودند و بعد از مدتی از نگهبانان پرسیدیم آنها را کجا بردند که با انگشت اشاره کرد: یعنی همه را اعدام کردند.

[=Microsoft Sans Serif]روحشان شاد، یادشان گرامی

[=Microsoft Sans Serif] راوی: آزاده سرافراز علی الهی

[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]مفاتیح‌الجنان در اسارتگاه موصل

[=Microsoft Sans Serif] قبل از آغاز دوره اسارت و زمانی که در ایران بودم به خاطر ناراحتی معده تا 19 سالگی نتوانستم روزه بگیرم، ولی با توجه به شرایط دوره اسارت، از همان سال اول توانستم در ماه مبارک رمضان روزه بگیرم.

[=Microsoft Sans Serif]زمانی که در اسارتگاه موصل بودیم، برای سحری یک لیوان آش و 3 عدد سمون (نوعی نان که خمیر داخل آن مانند آدامس بود) به ما می‌دادند. گاهی اوقات که خمیر سمون خوب بود با 2 دست آن را می‌ساییدیم تا تبدیل به آرد شود، سپس از این آرد برای درست کردن شیرینی استفاده می‌کردیم.

[=Microsoft Sans Serif] «غلامرضا سرمدی» تکنسین اورژانس که طی مأموریت اعزام مجروحان از خط مقدم به پشت جبهه‌ به اسارت دشمن در آمده بود، برای درمان بیماری معده بنده توصیه کرد، تغذیه و برنامه غذایی را تنظیم کنم.

[=Microsoft Sans Serif] با توجه به شرایط حاکم در دوره اسارت این حدیث حضرت علی (ع) برای ما عملی شد که «تا گرسنه نشدید، غذا نخورید تا معده کاملاً پاک شود؛ تا سیر نشدید، دست از غذا بکشید.

[=Microsoft Sans Serif] بعد از درمان بیماری معده با این روش، طوری شد که روزه‌های قضا و مستحبی ‌گرفتم و علاوه بر آن قبل از ماه مبارک رمضان به استقبال این ماه می‌رفتم.

[=Microsoft Sans Serif]ما در اسارتگاه کتاب مفاتیح‌الجنان و مناجات نداشتیم؛ «امیر نوذری» یکی از اسرا بود که دعای کمیل، مناجات شعبانیه، دعای ندبه و دعاهای دیگر را کاملاً حفظ بود؛ برای این که تمام آزادگان بتواند از این دعا‌ها استفاده کنند، اقدام به نوشتن این ادعیه بر روی کاغذ کرد.

[=Microsoft Sans Serif] کاغذ و قلم در اسارتگاه وجود نداشت، در نتیجه این دعاها را بر روی زرورق سیگار یا ورق‌های نازکی که از مقوای پودر لباسشویی درست کرده بودیم، نوشتیم و بعد از آن وقتی نماینده صلیب سرخ به اسارتگاه آمد، از وی درخواست مفاتیح الجنان کردیم که از ایران برایمان فرستادند.

[=Microsoft Sans Serif] در هر اسارتگاه که 100 اسیر در آنجا حضور داشتند، یک جلد کتاب مفاتیح‌الجنان وجود داشت و برای اینکه تمام اسرا بتوانند از مطالب این کتاب استفاده کنند، دعاها را از هم جدا می‌کردیم و اسرا مجدداً از روی این دعا‌ها می‌نوشتند.

[=Microsoft Sans Serif]

راوی: آزاده سرافراز محمدرضا گلشنی
منبع: سایت جامع دفاع مقدس

"تراشیدن دیوار با زبان روزه"


بچه‌ها گفتند حاج آقا اجازه بده الله اکبر بگوییم و از شما حمایت کنیم. اما ایشان گفت آنها با من کار داشتند نه شما. هیچ‌کس هیچی نگوید. بچه‌ها گریه می‌کردند. وقتی لباسشان را در آوردند خط‌های شلنگ روی بدن و صورت و حتی سرشان بود




آنچه که میخوانید قسمتی از خاطراتی در ماه مبارک رمضان و اسارت در زندانهای بعث عراق از زبان یک آزاده بزگوار و چند خاطره کوتاه دیگر.

بچه‌ها گفتند حاج آقا اجازه بده الله اکبر بگوییم و از شما حمایت کنیم. اما ایشان گفت آنها با من کار داشتند نه شما. هیچ‌کس هیچی نگوید. بچه‌ها گریه می‌کردند. وقتی لباسشان را در آوردند خط‌های شلنگ روی بدن و صورت و حتی سرشان بود. آن شب گذشت. صبح فردا در برنامه آزاد باش، یکدفعه دیدم حاج‌آقا می‌دوند. برای همه سوأل شده بود که چه اتفاقی افتاده؟

جمشید ایمانی از اسرای دوران دفاع مقدس در عراق با داشتن 23 سال سن در مرحله دوم «عملیات بیت‌المقدس» در شلمچه به اسارت دشمن در آمد و مدت 9 سال را در زندان‌های بعثی عراق سپری کرد. این آزاده دوران دفاع مقدس در خصوص نحوه گذران ماه مبارک رمضان در دوران اسارت در گفت‌وگو با خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا» اظهار داشت: اسرای ایرانی روزهای آخر هفته تمام سال را سعی می‌کردند به طور مخفیانه روزه بگیرند تا برای ماه مبارک رمضان آماده‌تر شوند، حتی قبل از ماه‌های رجب و شعبان اسراء از همدیگر حلالیت می‌طلبیدند و با کمک یکدیگر برای استقبال از ماه رمضان برنامه‌ریزی می‌کردند.

اقامه نماز جماعت در تمام روزهای سال دوران اسارت ممنوع بود

وی با اشاره به اینکه اقامه نماز جماعت در دوران اسارت ممنوع بود، گفت: علاوه بر روزه گرفتن، نماز جماعت هم ممنوع بود اما اسرا به طور مخفیانه در دسته‌های کوچکتر نماز جماعت اقامه می‌کردند و با نگهداری غذای شب برای سحر، روزه می‌گرفتند.

این آزاده دفاع مقدس با پرداختن به مراسم شب‌های قدر در زندان‌های بعثی عراق تصریح کرد: برای اینکه کمبود قرآن در زندان‌ها جبران شود، اسرایی که سواد کافی داشتند، آیات قرآن را بر روی کاغذهای سیگار می‌نوشتند تا سایر اسراء بتوانند قرآن تلاوت کنند و اینگونه، اسراء قبل از اذان مغرب به همراه خواندن قرآن و دعای آن روز به استقبال نماز و افطار می‌رفتند و با وجود مخالفت عراقی‌ها مراسم شب‌های قدر هم به طور مخفیانه برگزار می‌شد.

*افطاری هر اسیر 5 قاشق برنج بعد از 18 ساعت روزه‌داری بود

ایمانی گفت: یک روز قبل از افطار به ما گفتند غذا «بامیه» است و ما بسیار خوشحال شدیم، چرا که قند بدن ما کم شده بود و تا زمان افطار خدا را شاکر بودیم که غذای مورد علاقه ما پخته شده است؛ هنگام افطار غذای آبکی همانند آبگوشت برای ما آوردند و زمانی که پرسیدیم بامیه چه شد، گفتند: این غذا اسمش بامیه است و عراقی‌ها به این نوع غذاها بامیه می‌گویند.

وی خاطرنشان کرد: غذای اسرا برای افطار در داخل ظرفی به نام «قسوه» ریخته می‌شد و هر 8 تا 10 نفر دارای یک قسوه بودند که 5 قاشق برنج سهم هر یک از اسرا بود؛ هر چند آب رب و مقداری لپه به عنوان خورشت با غذا داده می‌شد‌ و برخی از اسراء همین وعده غذایی را در داخل قوطی کنسرو می‌ریختند تا اینکه برای روز بعد سحری داشته باشند تا بتوانند روزه بگیرند.

راوی ؟

*******

فراری که موفق نبود

اگرکسی فرارمی کردویا درفرارموفق نمی شد، جور موفقیت وعدم موفقیتتش را همه باید می کشیدیم. یکی از بچه ها همین کاررا کردوهنگام رد شدن ازسیم خاردارگیرافتاد.دست بزن عراقیها روی بچه ها به کار افتاد. آن روزکه جمعه هم بود، چنان به همه سخت گذشت که ازطرف بچه ها، به (جمعه سیاه) لقب گرفت.

راوی:صادق علی ترک- دورود

********

فراروتونل مرگ


جمعه بود؛ 23/10/68 با صدای یک تیرهمه ازجا پریدیم وازپنچرة آسایشگاه، بیرون را تماشا کردیم یکی ازبچه ها راگرفته بودند. اوازبرادران سپاه بود که درهنگام فراردستگیرشده بود. چیزی نگذشت که کلاه قرمزهای عراقی ریختندند درآسایشگاه.آنها همه را به دسته های پنچ نفری تقسیم کردند وبا تشکیل یک تونل مرگ، همه را گرفتند زیر کتک.

ما به ایستادن سربازان روبه روی هم، به طوری که یک کوچه تشکیل شود، تونل مرگ می گفتیم. همه باید ازاین تونل می گذ شتند وهریک به فرا خور روزی خود، بهره ای ازآن خوان پربرکت! می برد.

راوی:محمد زینعلی-مرد آباد

********

فراردوستان

دونفرازدوستانم، ازاردوگاه موصل فرار کردند. چون من درآسایشگاه بودم وازطرفی نیز جلودرورودی وخروجی میخوا بیدم، متهم شدم که باآنها یاهمکاری کرده ام، یااززمان فرارشان اطلاع داشته ام. مرادریک گونی کردندوشروع کردند به زدن.بعد ازمدتی گونی را برداشتند وتا می توانستندبه کف پایم کابل زدندکه درنتیجه،اعصابم لطمه دید.
راوی: یوسف یساری

منبع: عصر انتظار
تبیان

"نفرین حضرت زهرا"

نوشتار زیر خاطره ای از سید آزادگان مرحوم حجت‌الاسلام و المسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی

در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد.

روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»!

یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مۆذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: «چیه؟ من اذان گفتم نه او».آن بعثی گفت: «او اذان گفت».

برادرمان اصرار کرد که «نه، اشتباه می‌کنی. من اذان گفتم».

مأمور بعثی گفت: «خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو».

برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.

وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: «بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی. الان دیگر پای من گیر است».

به هر حال، ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل (موصل شماره 1 و 2) زیر زمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.

آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود.

ایشان می‌گفت: «می‌دیدم اگر نان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم. نان را فقط مزه مزه می‌كردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار می‌کرد».

می‌گفت: «روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخار می‌كنم که مثل فرزندتان آقا حسین بن علی اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم».

سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یا زهرا! افتخار می‌کنم. این شهادت همراه با تشنه‌کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت،‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.

دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم. تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.

در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سر ما آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.

اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند و دارد گریه می‌کند و می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام.

او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا (س) که آب را از دستش بگیرم.

عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند. تا نام مبارکت حضرت فاطمه(س) را برد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: «بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند».

همین‌طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم و او لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم. او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا و از من درگذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چیست، حلالت نمی‌کنم.

گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد و با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرا در مقابل حضرت زهرا(س) شرمنده کردی. الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: به پسرت بگو برو و دل اسیری که به درد آورده‌ای را به دست بیاور وگرنه همه شما را نفرین خواهم کرد.

-- ازامیرالمۆمنین علی(علیه السلام) منقول است که فرمودند: هر کس از شما که می خواهد جایگاه و منزلت خود را در نزد خداوند بداند،‌ پس باید ببیند که جایگاه و منزلت خداوند در آن هنگام که به گناهی می رسد چگونه است. جایگاه او نزد خداوند تبارک و تعالی، به همان مقدار است که جایگاه خداوند در نزد او است.

منبع: كتاب حماسه‌های ناگفته
تبیان

زیباترین خاطره اسارت



[=Arial Black]"اسیر 10 ساله‌ای که اشک بعثی‌ها را درآورد"

وقتی بعثی‌ها از به اسارت درآوردن روح بزرگ علیرضا ناامید شدند، او را که چندین ماه بود از پدرش دور کرده بودند، به اسارتگاه «موصل دو» بازگرداندند؛ علیرضای 10 ساله با قد کوتاهش از بین سربازان عراقی عبور کرد و وارد شد؛ لحظه وصال این پدر و پسر به قدری زیبا بود که اشک بعثی‌ها را هم درآورد.

[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]عبدالحمید شمس‌اللهی، آزاده دفاع مقدس است که هشت سال از عمر خود را در اسارتگاه‌های تنگ و تاریک بعثی‌ها روزگار را با آموزش زبان فرانسوی به اسرا گذراند و امروز با گذشت 30 سال خاطرات شیرین خود را از آن روزها بازگو می‌کند.

[=Microsoft Sans Serif]وی خاطره‌ای به یادماندنی از کم سن و سال‌ترین آزاده دفاع مقدس روایت می‌کند: «علیرضا احمدی» نوجوان 10 ساله‌ای بود که در عملیات «رمضان» به همراه پدرش از مشهد برای درست کردن شربت به منطقه آمده بود. در پنجمین روز این عملیات که تعداد زیادی از رزمندگان به اسارت بعثی‌ها درآمدند، این پدر و پسر نیز اسیر می‌شوند.

[=Microsoft Sans Serif]نیروهای بعثی عراق می‌خواستند از این نوجوان به عنوان سوژه تبلیغاتی بهره‌برداری کنند؛ بنابراین او را در اسارتگاه از پدرش جدا کردند و به کاخ صدام بردند. از سویی دیگر تمام لحظاتی که علیرضا و پدرش از هم دور بودند، پدر چنان در اسارتگاه اشک می‌ریخت، با سوز دل دعای توسل می‌خواند و بهانه علیرضا را می‌گرفت، که هنوز هم آن لحظات از یادم نرفته است.

[=Microsoft Sans Serif]بعثی‌ها، علیرضا را به بغداد و پادگان‌های مختلف بردند؛ آنها می‌خواستند با این کار بگویند که امام خمینی(ره) بچه‌ها را به جبهه می‌فرستد!

[=Microsoft Sans Serif]علیرضا در مقابل دوربین‌های داخلی و خارجی عراق قرار گرفت؛ افسران عراقی با زبان کودکانه از علیرضا ‌پرسیدند «آیا پشیمان نیستی که به مناطق جنگی آمدی؟ الان تو باید پیش مادرت بودی‌، بگو چه می‌خواهی؟ اسباب‌بازی می‌خواهی، برایت بیاوریم؟» آنها می‌خواستند علیرضا را تحت‌ تأثیر قرار داده و با احساسات او بازی کنند اما علیرضا این نوجوان 10 ساله در مقابل این هجمه‌ها تنها سخنی که گفت این بود «آیا می‌توانید یک قرآن برایم بیاورید؟»

[=Microsoft Sans Serif]با همین چند کلمه نگاه بلند و روح بزرگ این نوجوان عیان شد و بعثی‌ها نتوانستند به اهداف خودشان دست پیدا کنند لذا بیش از یک ماه بعد علیرضا را پیش پدرش بازگرداندند. لحظات وصال این پدر و پسر صحنه تماشایی بود که جای دوربین‌ها برای ثبت این لحظات خالی بود.

[=Microsoft Sans Serif]در اسارتگاه «موصل دو» باز شد؛ علیرضای کوچک که مرد بزرگ این امتحان بود، با قد کوتاهش از بین سربازان عراقی عبور کرد و وارد اسارتگاه شد و درآغوش پدرش آرام شد؛ اسرای دیگر که از پشت سیم‌ خاردارها و نرده‌ها شاهد این صحنه بودند با صدای بلند این بیت را زمزمه کردند که «یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور/کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور».

[=Microsoft Sans Serif]روز وصال این پدر و پسر حال و هوای خاصی داشت به طوری که حتی برخی سربازان و فرماندهان عراقی با دیدن این صحنه گریه کردند؛ علیرضا بدو ورود به اسارتگاه اذان زیبایی سر داد که یکی از دلنشین‌ترین اذان‌هایی بود که در طول عمرم شنیدم.

تبیان

[=Arial Black]از آن 200 نفر فقط من زنده بودم

[=Arial Black] یک‌دفعه آن جوان ارتشی که بعداً فهمیدم از تکاورهای لشکر «21 حمزه» بود گفت: «دهانشان را ببند.» چفیه‌ام را درآوردم. هر دو را روی زمین خواباندم و بینشان نشستم. دو سر چفیه را کردم توی دهانشان و با کف دستم محکم فشار دادم. ده دقیقه‌ای به همین وضعیت گذشت. آن دو زیر دستم هی تقلا می‌کردند و من به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم، جز این‌كه...


[=Microsoft Sans Serif]متن حاضر واگویه‌های «مهدی طحانیان»، آزاده‌ی ثابت ‌قدمی است که در سن سیزده سالگی به اسارت نیروهای عراقی درآمد و ده سال از بهترین سال‌های زندگی‌اش را در عاشقی و سیر و سلوک مطلق سپری کرد. او کم‌سن‌ترین اسیر ایرانی در بند عراقی‌ها بود.

[=Microsoft Sans Serif]افرادی که قرار بود بمانند مستقر شدند. شاید حدود دویست نفری می‌شدیم. عراقی‌ها خط آتش طولانی‌ای درست کرده بودند، اما چاره‌ای نبود؛ همین دویست نفر حاضر به ماندن شده بودند و باید با همین تعداد جلویشان را می‌گرفتیم. اصلا فرصتی نبود که سنگر درست کنیم. البته زمین هم خیلی سفت بود. یادم هست كه یک نفر گفت: «بیایید حداقل گودال‌هایی بکنیم تا جان‌پناهمان باشد.»

[=Microsoft Sans Serif]اما سرنیزه هم در زمین فرو نمی‌رفت. به ناچار در همان دشت باز، روبه‌روی عراقی‌ها که در مواضع بالا قرار داشتند و کاملاً مشرف به ما بودند، حالت پدافندی گرفتیم. بچه‌ها به‌سرعت عقب‌نشینی کردند. ما هم با عراقی‌ها درگیر شدیم تا فکر نکنند كه همه عقب‌نشینی کرده‌اند. یک درگیری کاملاً نابرابر. هشتاد درصدمان حتی ژ 3 هم نداشتیم و با کلاشینکف تیراندازی می‌کردیم؛ درحالی‌که عراقی‌ها از سه خط بالای خاکریز، وسط خاکریز و انتهای خاکریز با کاتیوشا ما را می‌زدند.

[=Microsoft Sans Serif]در دو متری‌ام یك جوان بیست‌وسه، چهار ساله بود كه لباس سبز تنش بود، آرم سپاه را به سینه داشت و با ژ3 تیراندازی می‌كرد. به من گفت: «شما آن‌طرف را بزن، من روبه‌رو را می‌زنم.»

[=Microsoft Sans Serif]هنوز چیزی از گفتن این حرف نگذشته بود که ناگهان نور قرمز شدیدی از جلوی چشمانم گذشت، شعله کشید و خاموش شد. سر چرخاندم. سپاهی جوانی که در دو متری‌ام بود، همان‌طور كه نیم‌خیز شده بود و حالت تدافعی به خود گرفته بود، ذغال شده بود؛ سیاه، سیاه. فقط کاسه‌های چشمش كه بخار غلیظی از آن‌ها بیرون می‌آمد، برایم قابل تشخیص بود. ظرف چند دقیقه همه‌ی آدم‌های اطرافم تبدیل شدند به کُنده‌های سوخته‌ای که هیچ چیز از بدنشان قابل تشخیص نبود.

[=Microsoft Sans Serif]عراقی‌ها تیرهای فسفری شلیک می‌کردند و من هرلحظه منتظر بودم كه بدنم سوراخ‌سوراخ بشود. زمانی که می‌خواستم خشاب عوض کنم، تیرهایی را كه از لای انگشتانم عبور می‌کردند، به‌خوبی حس می‌كردم. معجزه بود که هنوز سالم بودم.

[=Microsoft Sans Serif]دیگر از راست و چپم صدای تیراندازی نمی‌آمد. معلوم بود كه همه شهید شده‌اند. از آن دویست نفر فقط من زنده مانده بودم. هوا روشن شده بود و بچه‌هایی که عقب‌نشینی کرده بودند، کاملاً دور شده بودند. یارای بلند شدن نداشتم. اگر برمی‌خواستم، عراقی‌ها كه تمام دشت را با دوربین‌هایشان زیر نظر داشتند، مرا می‌دیدند. به عراقی‌ها خیره شده بودم و با خودم فکر می‌کردم، «خدایا! چه اتفاقی قرار است برایم بیفتد؟»

[=Microsoft Sans Serif]به خدا توکل کردم و در همان وضعیت ماندم. یک‌دفعه صدای شلیک گلوله‌ی کاتیوشا را ازسمت جبهه‌ی خودمان شنیدم. عراقی‌ها را دیدم که مواضعشان را رها کردند، از خاکریز پایین ریختند و پا به فرار گذاشتند. به‌سرعت از زمین کنده شدم و در میان دود غلیظی که از انفجار گلوله‌های کاتیوشا در دشت پراکنده شده بود، با تمام توان به جلو دویدم. بی‌امان می‌دویدم و احساس می‌کردم كه نزدیك است قلبم از سینه‌ام بیرون بزند. هنوز چیزی نگذشته بود که باران تیرها به‌سمتم باریدن گرفتند. می‌دانستم عراقی‌ها مرا دیده‌اند. خودم را روی زمین انداختم. تیرها قطع شدند. ایستاده، نیم‌خیز و سینه‌خیز به حرکت خود ادامه دادم. دیگر صدای عراقی‌ها را می‌توانستم بشنوم.

[=Microsoft Sans Serif]‌آن‌قدر جنازه روی زمین ریخته بود که مجبور می‌شدم پا روی شهدا بگذارم.

[=Microsoft Sans Serif]یك بار دیگر بلند شدم و شروع به دویدن كردم. یک‌دفعه شنیدم كه کسی مرا صدا می‌زند؛ «مهدی... مهدی...»

[=Microsoft Sans Serif]به‌سمت صدا رفتم. یک نفر روی زمین افتاده بود و موها، ‌صورت، ‌لباس‌ها و حتی پوتین‌هایش پر از خون بودند. نفهمیدم كدام‌یک از بچه‌هاست. تا مرا بالای سرش دید، تندتند و به‌زحمت شروع به صحبت کرد.

[=Microsoft Sans Serif]- مهدی! تو چرا این‌جوری می‌دوی؟ خودت را سبک کن، حمایلت را باز کن. ‌اسلحه‌ می‌خواهی چه‌کار؟... تو باید سبک باشی تا بتوانی راحت‌تر فرار کنی... فقط کلاهت را نگه‌دار.

[=Microsoft Sans Serif]همین‌طور که حرف می‌زد، بلند شدم. حمایلم را باز کردم و کوله‌‌پشتی‌ام را روی زمین گذاشتم. او ادامه داد: «الآن گردان پاک‌سازی عراقی‌ها می‌آیند. آن‌ها به همه‌ی مجروح‌ها تیر خلاص می‌زنند. اگر دستشان به تو برسد، اسیرت می‌کنند. تو کوچکی و از تو می‌توانند استفاده‌ی تبلیغاتی بکنند؛ هرجور شده، فرار كن.»

[=Microsoft Sans Serif]بهت‌زده شده بودم. بدون این‌كه یک کلمه حرف بزنم، برخاستم و به او پشت کردم تا بروم؛ ولی او باز صدایم زد و گفت: «مهدی! یکی از آن چفیه‌ها را بنداز روی صورتم. آفتاب خیلی اذیتم می‌کند.»

[=Microsoft Sans Serif]من دوتا چفیه داشتم. یکی را محکم بسته بودم به حمایلم که موقع دویدن راحت باشم و حمایلم تکان نخورد. همان را انداختم روی صورتش. چفیه سفیدرنگ مثل این‌كه انداخته باشی‌اش توی آب، ‌شروع کرد به خیس شدن و چند دقیقه بعد، از خون ‌قرمز شد. یک‌دفعه تکان شدیدی خورد. چفیه را کنار زدم و دیدم ‌شهید شده است.

[=Microsoft Sans Serif]شروع کردم به دویدن. تانک‌های عراقی در طول دشت به حرکت درآمده بودند و روی دشت آتش می‌ریختند. تمام منطقه‌ای که شب قبل آمده بودیم، ‌حالا زیر آتش بود و تبدیل به جهنم مجسم شده بود. با این آتش سنگین، من فقط می‌دویدم و حرف‌های آن شهید توی گوشم بود. همه جا پر از مجروح‌هایی بود که از دیشب جا مانده بودند. بیش‌ترشان زیر لب دعا و قرآن می‌خواندند و بعضی‌ها هم عکس‌ بچه‌هایشان را به دست گرفته و با آن‌ها حرف می‌زدند. توقف نکردم تا به هر قیمتی شده، از این معرکه بیرون بروم و اسیر نشوم. در میان راه به چهار، پنج بسیجی رسیدم. هیچ‌کدامشان بیش‌تر از نوزده سال نداشتند. ظاهراً از عقب‌نشینی دیشب جا مانده بودند. تشنه و گرسنه بودند و رمق حرکت نداشتند. من هم یک‌جورهایی زمین‌گیر شده بودم و آب و غذایی نداشتم به آن‌ها بدهم. با یکی‌شان مشغول صحبت بودم كه یک‌دفعه گفت: «آه!»

[=Microsoft Sans Serif]تیر به وسط پیشانی‌اش خورده بود. تا سر چرخاندم، دیدم كه چهار نفر دیگر هم افتاده‌اند روی زمین.‌ فقط یکی‌شان زنده بود و داشت به‌سمت خودمان سینه‌خیز می‌رفت. خودم را بالای سرش رساندم. تیر از ساعدش داخل شده و از بازویش بیرون آمده بود. خون‌ریزی شدیدی داشت. قدری باند توی جیب‌هایم داشتم. سریع دستش را باندپیچی کردم تا شاید جلوی خون‌ریزی را بگیرم. بلند شدم و راه افتادم. او گفت: «نرو، صبر کن. شاید حجم آتش کم‌تر شود.»

[=Microsoft Sans Serif]اما من به راهم ادامه دادم. به‌شدت تشنه و گرسنه بودم، اما نیروی بدنی‌ام تحلیل نرفته بود و می‌توانستم سرپا باشم. مطمئن بودم كه شب، ایران حتماً با نیروهای تازه‌نفس حمله خواهد کرد و من فقط باید تا شب خودم را به حفاظی می‌رساندم تا نیروها برسند.

[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]عراقی‌ها فهمیده بودند .......

ادامه دارد...[=Microsoft Sans Serif]

ادامه...

...عده‌ای این وسط از عقب‌نشینی شب قبل جامانده‌اند به همین دلیل دشت را به گلوله بسته بودند تا راه فرار بسته شود و همه را قتل‌عام کنند. کسی نمی‌توانست جلودارم شود و متوقفم کند. فقط ناله‌های جان‌کاه بعضی از مجروحان که در گرمای چهل، پنجاه درجه‌ی جنوب صدایم می‌کردند و از من آب می‌خواستند، پاهایم را سست می‌کرد. تلاش کردم تا قمقمه‌ی پر آبی پیدا کنم، اما کار بیهوده‌ای بود؛ چون فرماندهان شب قبل دستور داده بودند كه آب و غذا برنداریم و به جایش ‌مهمات حمل کنیم. اما باز با خودم گفتم، شاید کسی ملاحظه‌ی حال خودش را کرده باشد و قمقمه‌‌ی آبی برداشته باشد. اجساد شهدا پراکنده بودند. فقط بعضی جاها جسدهای زیادی روی هم انباشته شده بودند. در میان شهدا گشتم و شاید صد قمقمه را باز کردم، اما هیچ‌كدامشان آب نداشتند. بعضی از قمقمه‌ها سنگین بودند. خوش‌حال می‌شدم که بالاخره آب پیدا کرده‌ام، اما وقتی درشان را که باز می‌کردم، می‌دیدم پر از خون هستند. این صحنه‌ها حالم را منقلب می‌کردند، اما کاری از دستم برنمی‌آمد. مجبور بودم همه‌چیز را رها کنم و به راهم ادامه بدهم. تمام روز راه رفتم و شب را در گوشه‌ای از دشت به صبح رساندم. در کمال حیرت، هنوز سالم بودم و بدنم حتی یک خراش هم برنداشته بود. پشت سرم فقط دشت صافی وجود داشت. هر جا كه خاکریز یا حفاظی دیده می‌شد، ‌صدای عراقی‌ها از آن‌جا به گوش می‌رسید.

نزدیک غروب بود كه رسیدم به خط اصلی آتش عراقی‌ها. انتهای خط پیدا نبود. گلوله‌های توپ و خمپاره به بدن‌های شهدا می‌خورد و آن‌ها را تکه‌تکه می‌کرد. موج انفجار جسدها را به هوا پرت می‌کرد و بر زمین می‌کوبید. آتش خودمان هم شروع شده بود و از هر دو طرف گلوله می‌ریخت. عراقی‌ها داشتند آماده‌ی پاک‌سازی می‌شدند. آن‌ها مطمئن بودند با این حجم آتشی که روی سر ما ریخته‌اند، کسی زنده نمانده یا اگر زنده مانده، یارای مقاومت در برابر آن‌ها را ندارد. 48 ساعت بود که هیچ‌چیز نخورده بودم و نخوابیده بودم، اما اسیر نشدن به هر قیمتی تنها چیزی بود که به آن فکر می‌کردم.

صبح فردا، توی روشنایی روز، چیزی توجهم را جلب کرد. از دور سیم‌خاردارهایی را دیدم که بلوك‌های بتونی‌ای در كنارش چیده شده بودند. به نظرم رسید برای پناه گرفتن مناسبند. سینه‌خیز و خمیده‌ خودم را به آن‌جا رساندم. پشت بتون‌ها گودالی بود كه‌ سه‌تا مجروح تویش افتاده بودند. وضعشان خیلی وخیم بود. یکی‌شان که خیلی هم جوان بود، بدنش به دو نیم شده بود، درست مثل گوسفندی كه از وسط شقه شده باشد. یک طرف بدنش افتاده بود روی زمین، کنارش و خون‌مرده و سیاه شده بود. قفسه‌سینه و‌ ریه‌هایش را می‌دیدم.

قفسه‌سینه‌ی نفر دوم از رگبار سوراخ‌سوراخ شده بود. سوراخ‌های عمیقی که با هر دم و بازدمی خون ازشان بیرون می‌زد. نیم‌خیز به دیوار بتونی تکیه داده بود و تکان نمی‌خورد.

نفر سوم یك درجه‌دار درشت‌هیکل ارتشی بود كه جمجمه‌اش شکسته بود و تمام سروصورتش غرق خون بود. هر دو پاهایش هم گلوله خورده بودند. این سه نفر تا چشمشان به من افتاد، شروع کردند به اصرار کردن که برادر! ما را بکش. به ما تیر خلاص بزن. ما را راحت کن. نگذار بیش‌تر از این عذاب بکشیم. به خدا ثواب می‌کنی.

واقعاً وضعیت بسیار بدی داشتند، اما این کار برای من غیرممکن بود. احساس می‌کردم در معرکه‌ی بزرگی گیر افتاده‌ام. آن بیرون عراقی‌ها بودند و پشت این دیوار بتونی سه نفر که یک بند از من می‌خواستند بکشمشان. آن‌قدر شدت تیراندازی شدید بود که دیوار بتونی، سوراخ‌‌سوراخ شده بود و مدام به آن تیر می‌خورد. کاری از دستم برنمی‌آمد، جز این‌كه همان جا بمانم. تنها مکان امنی بود که وجود داشت. یواشکی سرک کشیدم ببینم چه خبر است. چند ستون عراقی در دشت پخش شده بودند و از دور پیدا بود دارند تیر خلاص می‌زنند و می‌آیند جلو. درجه‌دار پرسید: «آن‌طرف چه خبر است؟»

گفتم: «عراقی‌ها دارند پاک‌سازی می‌کنند، اما هنوز از ما دور هستند.»

دو نفر دیگر،‌ زمین را چنگ می‌زدند و ناله می‌کردند. ضجه‌های جان‌کاهی از ته دل می‌کشیدند. نمی‌دانستم چه کار کنم. نشنیده بودم در چنین وضعیتی کشتن جایز است یا نه. یک ساعتی به همین منوال گذشت. یک ستون عراقی تا نزدیک دیوار بتونی آمدند، اما اصلاً توجهشان به ما جلب نشد. من به مجروحان دل‌داری دادم و گفتم: «شب حتماً ایران حمله می‌کند و شماها نجات پیدا می‌کنید.»

و دوباره رفتم سمت دیوار و سرک کشیدم. زیر لب دعای توسل می‌خواندم که عراقی‌ها سمت ما نیایند. همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت که یک‌دفعه یک ستون عراقی توجهش به دیوار بتونی جلب شد. مجروحان با صدای بلند ناله می‌کردند. گفتم: «وای! تو را به خدا یواش‌تر! عراقی‌ها دارند می‌آیند سمت ما.»

اما مجروح‌ها توجهی به حرف من نكردند. آن قدر درد کشیده بودند که از خدایشان بود کسی بیاید و از این وضعیت خلاصشان کند. دستپاچه شده بودم. عراقی‌ها خیلی نزدیک شده بودند. اسیر شدن خودم را بعد از این‌همه تلاش به چشم می‌دیدم. یک‌دفعه آن جوان ارتشی که بعداً فهمیدم از تکاورهای لشکر «21 حمزه» بود گفت: «دهانشان را ببند.»

چفیه‌ام را درآوردم. هر دو را روی زمین خواباندم و بینشان نشستم. دو سر چفیه را کردم توی دهانشان و با کف دستم محکم فشار دادم. ده دقیقه‌ای به همین وضعیت گذشت. آن دو زیر دستم هی تقلا می‌کردند و من به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم، جز این‌كه صدایی از این سمت به گوش عراقی‌ها نرسد. ناگهان صدای تیراندازی قطع شد. یك آن به خودم آمدم و گفتم، نکند این‌ها شهید بشوند. همین‌که چفیه را برداشتم، یکی‌شان آه بلندی از ته دل کشید. با صدای ناله‌ی او، دوباره تیراندازی شروع شد. زمین داشت زیرورو می‌شد. طولی نکشید که عراقی‌ها آمدند بالای سرمان. صد عراقی دورتادور گودال زل زده بودند به ما. هیچ کاری نمی‌کردند و حس می‌کردم از کوچکی من خشکشان زده است. صورت‌هایشان سیاه و سبیل‌هایشان پت‌وپهن و پرپشت بود. همگی لباس پلنگی به تن داشتند و فقط فرمانده‌شان یک کلاه قرمز به سر داشت. فرمانده کلاه قرمز جلو آمد. موهای جوگندمی‌اش روی شانه‌‌هایش افتاده بود. چشم‌هایش مثل کاسه‌ی خون بود. دوتا کلت از دو طرف کمرش آویزان بود. یک جفت پوتین چرمی به پا داشت که هیچ شباهتی به پوتین‌های ارتشی نداشت. پوتین‌ها تا زیر زانو‌هایش می‌رسیدند و غرق خون بودند. او به من اشاره کرد و به فارسی گفت: «پاشو!»

از بین دو مجروح بلند شدم. اشاره کرد دست‌هایم را ببرم بالا. بعد به سربازها گفت: «بزنیدشان!»

دو سرباز خشاب‌هایشان را روی مجروح‌ها خالی کردند. بعد فرمانده رفت بالای سر درجه‌دار و به سربازها گفت كه بلندش کنند. سربازها او را بلند کردند و انداختند روی شانه‌های من. من كه حتی نسبت به هم سن‌و‌سال‌های سیزده‌ساله‌ی خود، جثه‌ی ریز و نحیفی داشتم، با پشت خمیده، شروع به حرکت کردم. دست و پای ارتشی روی زمین کشیده می‌شد و اصرار می‌کرد كه بگذارمش روی زمین. به هیچ قیمتی حاضر نبودم او را زمین بگذارم. می‌دانستم كه اگر نیاورمش او را هم به رگبار خواهند بست.


هنوز چند متر بیش‌تر نیامده بودم که یک‌دفعه درجه‌دار، خودش را از روی شانه‌هایم انداخت روی زمین و من هرچه سعی کردم، نتوانستم نگه‌اش دارم. هردو پایش تیر خورده بودند و نمی‌توانست راه برود، اما کار عجیبی کرد؛ کف دست‌های بزرگ و قوی‌اش را روی زمین گذاشت و شروع به راه رفتن کرد. پاهایش توی هوا بودند و خون مثل تکه‌های جگر گوسفند، ‌لخته‌لخته از زیر فانوسقه‌اش روی زمین می‌افتاد. او بدون این‌که یک کلمه حرف بزند، تندتند دنبال ما می‌آمد. این حرکت او برای فرمانده عراقی گران آمد. به سمت ما دوید، ‌مرا به یک طرف هل داد و دستور آتش داد. یک‌دفعه سه، چهار سرباز خشاب‌هایشان را در تن آن چریک شجاع، خالی کردند. چند ثانیه بدنش مثل یک ستون میان زمین و هوا ماند. از این‌كه شاهد این صحنه بودم و کاری از دستم برنمی‌آمد، احساس بدی داشتم. اصلاً فکرش را نمی‌کردم كه او را با این وضعیت به شهادت برسانند.




تبیان

[=Arial Black]"عزاداری بی‌بی دوعالم در اسارت"

وفات بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س) بود. آن شب تلویزیون نوبت بازداشتگاه ما بود. مثل همیشه، شب شهادت حضرت فاطمه(س) از تلویزیون عراق ترانه پخش می‌شد. بچه‌ها به حرمت رحلت این بانوی بزرگ تلویزیون را خاموش کردند.


[=Microsoft Sans Serif]روز شهادت حضرت زهرا(س) همیشه برای شیعیان یکی از روزهای مهم محسوب می‌شده و آنها برای احترام به این روز از هیچ کوششی مضایقه نمی‌کردند و در شرایط سختی که به آنها اجازه برپایی مراسم عزاداری داده نمی‌شد، با سکوت خود به این روز احترام می‌گذاشتند.

[=Microsoft Sans Serif]سیدناصر حسینی‌پور در کتاب «پایی که جا ماند؛ یادداشت‌های روزانه از زندان‌های مخفی عراق»، خاطره خود از سالروز شهادت خانم فاطمه زهرا(س) را در سال 68 روایت می‌کند و در شرایط سختی که به همراه دیگران در آسایشگاه به سر می‌بردند، تنها توانسته بودند تلویزیون را خاموش کنند. خاطره این روز این گونه روایت می‌شود:

[=Microsoft Sans Serif]یکشنبه 21 آبان 1368- تکریت- کمپ ملحق

[=Microsoft Sans Serif]وفات بی بی دو عالم حضرت فاطمه(س) بود. آن شب تلویزیون نوبت بازداشتگاه ما بود. مثل همیشه، شب شهادت حضرت فاطمه(س) از تلویزیون عراق ترانه پخش می‌شد. بچه‌ها به حرمت رحلت این بانوی بزرگ تلویزیون را خاموش کردند. نگهبانان کمپ که بیشتر اوقات از پشت پنجره بازداشتگاه‌ها ما را می‌پاییدند و تلویزیون تماشا می‌کردند، ناراحت شدند. تلویزیون را برای استفاده اسرا آورده بودند اما در حقیقت متعلق به عراقی‌ها بود. سروان خلیل اجازه نمی‌داد، نگهبان‌ها تلویزیون اسرا را برای استفاده خودشان ببرند. نگهبان‌ها که تلویزیون نداشتند، شب‌ها پشت پنجره می‌آمدند و هر شبکه‌ای را که می‌خواستند، نگاه می‌کردند. بارها اتفاق می‌افتاد که اسرا دوست داشتند فوتبال تماشا کنند، عراقی‌ها می‌خواستند شوهای عربی و ترکی تماشا کنند. شوهای مورد علاقه شان مرتب از تلویزیون پخش می‌شد. برای حزب‌اللهی‌ها اهمیتی نداشت تلویزیون چه پخش می‌کند. بچه‌ها بجز اخبار برنامه‌های راز طبیعت و بعضی فیلم‌های مستند، دیگر برنامه‌ها را نگاه نمی‌کردند.

[=Microsoft Sans Serif]ولید از این که بچه‌ها تلویزیون را خاموش کرده بودند، عصبانی شد. او که عفت کلام نداشت، به حمید غیوری بچه گنبد که تلویزیون را خاموش کرده بود، زیاد بد و بیراه گفت. ولید، حمید را کنار پنجره خواند، دستش را از لای میله‌های پنجره بازداشتگاه داخل آورد و چند سیلی خواباند توی صورت حمید.

[=Microsoft Sans Serif]بنا به دستور ولید تلویزیون را روشن کردند. تلویزیون عراق ترانه محمود انور را پخش می‌کرد. ولید که آدم شاد و شنگولی بود همیشه با خواننده عرب، می اکرم که زن سرلخت و بی حجابی بود، همخوانی می‌کرد. بچه‌ها نه کاری به ولید داشتند، نه به تلویزیون. ولید برای اینکه لج مرا در آورده باش، صدایم زد و گفت:

[=Microsoft Sans Serif] - ها ناصر استخباراتی، دست بزن!

[=Microsoft Sans Serif]جوابش را ندادم. حسین مروانی اسیر عرب زبان ایرانی را برای ترجمه حرف‌هایش صدا زد و گفت:

[=Microsoft Sans Serif]- خمینی بهتون گفته این خانم‌های خوشگل رو نگاه نکنید؟!

[=Microsoft Sans Serif]دلم نمی‌خواست با او همکلام شوم. از جایم بلند شدم، می‌خواستم به آن قسمت بازداشتگاه بروم، جایی که به ولید دید نداشته باشم، نمی‌خواستم او را ببینم. ولید فهمید؛ مرا کنار پنجره فراخواند و گفت: چطوره شما نیروهای خمینی از رقص و ترانه بدتون می‌آد، من که از دیدن این تصاویر خوشم می‌آد!

[=Microsoft Sans Serif]- یکی مثل شما خوشش می‌آد، ما بدمون می‌آد. اسلام میگه از گناه دوری کنید!

[=Microsoft Sans Serif]ولید خندید و گفت: حکومت ایران به زور سر خانم‌ها چادر کرده، من خودم عاشق گوگوش و مهستی شما هستم، چطوری شما از اینا بدتون می‌آد؟

[=Microsoft Sans Serif]امشب اولین باری بود که ولید درباره مسائل دینی و اعتقادی با من بحث می‌کرد. برای او جا افتاده بود که حکومت ایران به زور سر خانم‌ها چادر کرده. ولید بچه‌ها را تشویق می‌کرد که رقص‌ها، ترانه‌ها و شوهای تلویزیونی عراق را تماشا کنند. شاید یکی از علت‌هایی که تلویزیون آورده بودند، گمراه کردن و به انحراف کشاندن بچه‌ها بود. عراق به همین راحتی برای کسی هزینه نمی‌کرد؛ آنها به نگهبان‌های خودشان تلویزیون نداده بودند، به قول یکی از بچه‌ها عاشق چشم و ابروی دشمن خودشون که نیستند، هدف داشتند. فکر کردم به ولید چه بگویم. تشبیه خوبی به ذهنم آمد، با این که نمی دانستم چقدر حرفم می‌تواند در ولید اثر بگذارد، بهش گفتم:

[=Microsoft Sans Serif]- سیدی! می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟

[=Microsoft Sans Serif]- بپرس!

[=Microsoft Sans Serif]- اگه شما گرسنه‌تون باشه، برید یه جایی ببینید دو تا کنسرو ماهی هست، یکی از کنسروها درش بسته است، یکی شون هم درش بازِ، از کدوم یکی از کنسروها می‌خورید؟

[=Microsoft Sans Serif]ولید که اولین باری بود که به ملایمت با من حرف می‌زد، بدون اینکه منظورم را متوجه شده باش، گفت:

[=Microsoft Sans Serif]- خوب معلومه از کنسرو سربسته!

[=Microsoft Sans Serif]منتظر همین جوابش بودم تا حرفم را حالی‌اش کنم. وقتی این جواب را شنیدم، بهش گفتم:

[=Microsoft Sans Serif]- شما به خاطر اینکه اون کنسرو ماهی سربسته، مسموم نیست، ازش می‌خورید، درسته؟

[=Microsoft Sans Serif]وقتی سرش را به حالت تایید تکان داد، ادامه دادم:

[=Microsoft Sans Serif]- شما به خاطر اینکه اون یکی کنسرو درش باز بوده و مسمومه ازش نمی‌خورید، درسته؟

[=Microsoft Sans Serif]ولید که هنوز هم منظورم را نگرفته بود، گفت:

[=Microsoft Sans Serif]- این چه ربطی به حرف من داره؟

[=Microsoft Sans Serif]- خیلی ربط داره، من از این سوال منظوری داشتم.

[=Microsoft Sans Serif]- منظورت چیه؟

[=Microsoft Sans Serif]- دختر با حجاب مثل کنسرو ماهی سربسته می‌مونه که پاک و باخداست، آدم‌های خوب و با خدا پرورش می‌ده. دختر بی حجاب هم مثل اون کنسرو ماهی سر باز می‌مونه که به اسلام پایبند نیست. آدم‌های فاسد و پلید و خطرناک از دامن اونا پرورش پیدا می‌کنن.

[=Microsoft Sans Serif]وقتی ولید داشت به حرف‌هایم فکر می‌کرد، ادامه دادم: همان طوری که شما از کنسرو ماهی سر باز و مسموم نمی‌خوری، باید از بی‌حجابی و بی عفتی هم دوری کنید. وقتی از کنسرو ماهی سربسته استفاده می‌کنی، این یعنی که قلبتون داره بهتون می‌گه با حجاب و پاکی هم خوب چیزیه!

[=Microsoft Sans Serif]دو سالی که ولید نگهبان کمپ بود، اولین باری بود که با دقت به حرف‌هایم گوش داد و به فکر فرو رفت. فکر می‌کنم آن شب با این مثال ساده و ابتدایی توانسته بودم ولید را با وجدانش و حقیقت درونش درگیر کنم، هر چند در برخورد بد او با من تاثیری نداشت.

[=Microsoft Sans Serif]برشی از خاطرات سیدناصر حسنی‌پور از زندان‌های مخفی عراق

تبیان

[=Arial Black]"حکایت دو نامه عجیب در اسارت"


یعقوب مرادی طی 10 سال سخت ترین دوران اسارت را گذرانده است. او یک روز در محوطه اردوگاه، با اسیری برخورد می کند که تعادل روحی ندارد. آن اسیر که چند ماهی را بیرون از این اردوگاه گذرانده به او می گوید...


[=Microsoft Sans Serif]یعقوب مرادی طی 10 سال سخت ترین دوران اسارت را گذرانده است. او یک روز در محوطه اردوگاه، با اسیری برخورد می کند که تعادل روحی ندارد. آن اسیر که چند ماهی را بیرون از این اردوگاه گذرانده به او می گوید: «چند تا پسر داری؟» یعقوب می گوید: «دو تا!» او می گوید: «نام پسر بزرگترت چه بود و چکار می کرد؟» یعقوب جواب می دهد: «امیر بود و کلاس دوم راهنمایی بود» سوالات آن اسیر ناگهان ذهن یعقوب را آشفته می کند.

[=Microsoft Sans Serif]اسیر می گوید: «ممکن است او عضو بسیج یا سپاه باشد و به جبهه آمده باشد؟!» حال این ماجرا را از زبان یعقوب می خوانیم :

[=Microsoft Sans Serif]نامه ای پیش تر از امیر دریافت کرده بودم که به رمز نوشته بود: «در خدمت آقای رضایی کار می کنم.»

[=Microsoft Sans Serif]ناگاه، از اینکه چنین به صراحت پرسشهایش را پاسخ می دادم، ترسیدم. این سوالات، از آدمی با آن سابقه بیماری بعید می نمود؛ چنین حساب شده. آخرین سوالش این بود: «فکر نمی کنی امیر شهید شده باشد؟»

[=Microsoft Sans Serif]- نمی دانم؛ اما منتظر شنیدن خبر شهادتش هستم. غیر ممکن است جنگ این همه طول کشیده و او به جبهه نیامده باشد! البته تا حالا چند نامه به دستم رسیده که در یکی نوشته بود ترکشی به سر امیر اصابت کرده و در بیمارستان بستری است؛ ولی من منتظر شنیدن خبری قطعی هستم.

[=Microsoft Sans Serif]پیش از رفتن، از او پرسیدم: «مگر شما چیزی از کسی شنیده ای؟ خدا توان شنیدن خبر شهادت هر دو فرزندم را به من داده؛ اگر چیزی می دانی، بگو»

[=Microsoft Sans Serif]- نه. چیزی نشنیده ام. همین طوری خواستم بگویم و بپرسم. گفت و رفت.

[=Microsoft Sans Serif]- سال بعد، ده روز پس از اشغال کویت توسط عراق، شش نفر از هم بندی های اردوگاه موصل را نزد یعقوب می آورند. یک روز صبح، یعقوب با مهندس هاشمی، یکی از تازه آمده ها، در حال قدم زدن است که ناگاه گفت: «شما خبر شهادت امیر را چطور شنیدی؟» زانوانش سست می شود و می فهمد که فرزندش به شهادت رسیده است.

[=Microsoft Sans Serif]خبر به سرعت در اردوگاه می پیچد. دوستان، یکایک برای عرض تبریک و تسلیت می آمدند و یعقوب در آن غربت، پذیرایشان است. شب یکی از دوستان، اشک ریزان می آید و می گوید: «ما از یک سال قبل خبر داشتیم امیر شهید شده؛ اما این طور صلاح دیدیم که به گوش شما نرسد.»

[=Microsoft Sans Serif]روز بعد، ماموران صلیب سرخ به اردوگاه می آیند.

[=Microsoft Sans Serif]یعقوب دو نامه دارد. یکی چهارده ماه قبل و دیگری هشت ماه پش نوشته شده است. نامه اول را اسیری نوشته که دو سال پیش از این، آزاد شده بود؛ دومی را هم یکی از بستگان. یعقوب هرچه به عکس میان نامه ها خیره می شود، آنها را نمی شناسد. در صورتی که آن عکس ها مربوط بود به پسرانش امیر و عباس. با چشمانی پر از اشک نامه ی اول را می خواند:

[=Microsoft Sans Serif]«بسم الله الرحمن الرحیم. برادر یعقوب مرادی سلام علیکم. امیدوارم حال شما خوب باشد. از آنجایی که خود اسیر بودم و می دانم خواسته اسرا این است که از وقایع خانواده اطلاع داشته باشند، برعکس خانواده ها که وقایع را کتمان می کنند، با توجه به شناختی که از شما دارم، با صراحت برایت می نویسم که امیر در تاریخ 12/12/65 در عملیات تکمیلی کربلای 5 و در منطقه شلمچه شهید شد. ضمنا آن شهید، ملبس به لباس مقدس سپاه و عضو اطلاعات عملیات لشکر 27 محمد رسول الله بود. والسلام»

[=Microsoft Sans Serif]اما نامه دوم، خبر از عقد دخترش زهرا می داد. نامه ای چنین؛ نامه ای چنان. بین این دو واقعه، سه سال فاصله بود و یعقوب در یک روز خبر هر دو را دریافت کرده است. این هم از عجایب اسارت.

تبیان[=Microsoft Sans Serif]

خاطره ای از آزاده شهید شهسواری




سال 64 بود. اعتصاب شروع شد. تازه از حمام آمده بودم. با یکی از بچه های کرمان در طبقه دوم اردوگاه رومادی 3 کمپ 9 با سایر بچه هاشروع کردیم
به الله اکبر گفتن. در لابلای شعارها و فریادها ، "یا ایها المسلمون اتحدوا اتحدوا" می گفتم و بعد شروع به گفتن مرگ بر صدام به زبان عربی کردم.
عادل، سرباز عراقی از توی حیاط مرا دید و شناخت. نیم ساعت بعد وقتی عراقی ها به داخل بازداشتگاه ها هجوم آوردند و با هر چه داشتند توی سر و کله ما می زدند، عادل مرا از صف بیرون کشید و یک نفر عراقی دیگر شروع به زدن با کابل به کمرم کرد. تا هفتاد که شمرد، خلف، یکی از اسرایی که کار ترجمه را انجام می داد به عادل التماس کرد و به او می گفت: طفل طفل.خلاص. منظورش این بود که بچه است دیگر او را نزنید. آنها هم دلشان سوخت و مرا رها کردند. سیم کابل توی گوشت های بدنم نشسته بود.


از آن به بعد وقتی عادل سرباز ملعون عراقی مرا می دید دستانش را جلوی دهانش می گرفت و اطراف خود را می پایید تا سربازان عراقی او را نبینند. آرام می گفت: تو بدرسگ می گفتی مرگ بر صدام؛ و بعدش دو سه تا سیلی می زد و مرا به کناری پرت می کرد و می رفت.

چند روز بعد که اعتصاب شکسته شد نزد مرحوم شهسواری رفتم. او در حالی که داشت با گِل مُهر نماز درست می کرد دستانش را شست و با یک چیزی که درست یادم نیست شروع کرد به درآوردن تکه های کوچک سیم کابل برق ازبدنم و آرام آرام اشک می ریخت. او روزهای بعد برای چندین دفعه مرا صدا زد و با روغن هایی که از برنج ظرف مانده بود و آنها را جمع کرده بود جای زخم هایم را چرب می کرد.
یادش به خیر باشد.روحش شاد و گرامی باد!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گفتنی است شهید"محمدشهسواری" که تصویرش دربالا دیده می شود کسی بود که هنگام اسارتش به دست بعثی ها، باشجاعت تمام, درست درهمین تصویر با صدای بلند شعار:"مرگ برصدام،ضداسلام"را سرداد که پس از آن نظامیان بعثی با قنداق اسلحه به جانش افتادند.
کرامت یزدانی

منبع:ساجد

بسم الله الرحمن الرحیم

عمل جراحی در اسارت

خاطره ای شگفت انگیز از عمل جراحی «آزاده جانباز نوراله فردوسی» در اردوگاه

پنج ماه از مدت اسارت ما می گذشت ولی هنوز یکی از زخم هایی که در اثر اصابت تیر به بدنم ایجاد شده بود، خوب نشده بود. استخوان دستم جوش خورده بود و من می توانستم با دست راستم هر کاری بکنم ولی هر روز زخمی که روی سینه ام بود، بدتر و بدتر می شد. تا آنجا که یک روز درمیان،‌ حدود یک استکان چِرک از آن تخلیه می کردم.
چند مرتبه به بهداری رفتم ولی پزشک عراقی هیچ توجهی به این زخم نمی کرد؛ فقط چند کپسول آنتی بیوتیک برایم می نوشت که آن هم کارساز نبود. دیگر هم اتاقی های من، طاقتشان طاق شده بود؛ به خصوص آنهایی که در کنار من می خوابیدند، چون بوی عفونت آنها را اذیت می کرد. طوری شده بود که کسی کنار من چند دقیقه هم تحمل نمی کرد.
روزی دوستانم «مفید و مهدی» به من پیشنهاد دادند که زخم را بشکافند. آنها اعتقاد داشتند که این عفونت به خاطر وجود تیر و یا ترکش است. من باورم نمی شد و از طرفی هم می ترسیدم زخم با شکافته شدن، از آن چیزی که هست، بدتر شود. اصرار آنها و تأیید دیگر هم آسایشگاهی ها باعث شد که من تن به عمل جراحی بدهم … .
پیراهنم را درآوردم، مفید با تکه های باندی که از قبل آماده کرده بود، آنقدر به زخمم فشار داد تا تمام چرک ها از آن خالی شد. بعد با چوب کبریتی، پوستی را که بر روی زخم بسته شده بود، کنار زد. خیلی ها تحمل نگاه کردن را نداشتند، ولی دوست داشتند ببینند نتیجه این عمل جراحی چه می شود. مفید با دو چوب کبریت که به جای پنس از آنها استفاده می کرد در لابه لای زخم به دنبال تیر و ترکش بود و مهدی هم با پاک کردن خونی که از زخم خارج می شد، نقش پرستار را ایفا می کرد. بعد از چند دقیقه مفید فریادی کشید و گفت: «تیر را یافتم.» همه صلوات فرستادند. بعد مفید با دو چوب کبریت تیر را از بدنم خارج ساخت … .

بعد از خارج شدن تیر از بدنم، مدتی طول نکشید که زخم خشک شد و دیگر عفونتی از آن خارج نشد.

پسر هیچ داد و بیدادی نمی کرد

لو رفته بودیم راه فرار نداشتیم کمی اطراف خود را نگاه کردیم غروب


آفتاب بود خورشید مثل سکه سرخی شده بود وقتی به ما نزدیک


می شدند کاملا سیاه بودند گردنم را چپ و راست می کردم دستم


را روی ابروانم می گذاشتم تا صورتشان را ببینم اما خورشید نمی


گذاشت نزدیک شدند دور ما را گرفتند ما دستهایمان را به نشانه


تسلیم بودن پشت سر گذاشته بودیم فرمانده آنها جلو آمد بعد از


اینکه به چند نفر از بچه ها لگد زد به عربی حرفی زد با اشاره گفت


ماشین را بیاورید یکی یکی ما را سوار کامیون کردند سقف نداشت


زیر نور آفتاب کاملا سوخته بودیم ماشین حرکت کرد دائما بالا و


پایین می شدیم جاده خاکی بود پر از چاله ، بعد از ساعتی به


مکانی نظامی رسیدیم پس از اینکه وارد شدیم کامیون ایستاد و دو


تا سرباز عراقی آمدند بالای کامیون و بقیه پایین ایستاده بودند


یکدفعه شروع کردند به حل دادن ما از روی کامیون ، بچه ها از بالا


به زمین پرت می شدند روی زمین نشسته بودم که نوجوانی


14ساله پرت شد کنارم ، دیدم از پشت لباسش خون می چکد اما


انگار نه انگار هیچ دردی حس نمی کرد لباسش را که بالا زدم دیدم


ترکشی بزرگ تا نخاعش رفته ، کوچکترین دادی نمی زد صدا زدم


بیایید کمک بیایید کمک این می میرد وقتی دیدند اینطور کمک می


خواهم یکی از درجه دارها با انبردستی بطرفم آمد لباس را بالا زد


انبردست را برد ترکش را گرفت پیچاند و پیچاند تا بیرون کشیدش


، خون فواران کرد پسر هنوز هم دادی نمی زد افتاد روی زمین و به


محبوبش رسید .


نوشته سیدمهدی نقیبی

هنگامی که سیلی می­ زدند، باید راست می­ ایستادیم و سر را بالا می­ گرفتیم و آن­ها هم تا هنگامی که دستشان درد نگرفته یا سِر نشده بود بر چهره­ ی ما­ می­ کوبیدند. گاهی دو دست را با هم از دو سو بر گوش­ ها می­ کوبیدند که حالتی چون موج انفجار در سر ایجاد می شد و موجب پارگی پرده­ ی گوش می­شد. اگر کسی سرش را بالا نمی­گرفت یا به زمین می ­افتاد، باید دوباره بلند می­ شد، راست می­ ایستاد و سر را بالا می ­گرفت تا دوباره بر چهره ­ش بکوبند. از آن­جا که بیش‌تر نگهبانان اردوگاه دُرشت بودند و دستان بسیار سنگینی داشتند، نوجوان­ ها نمی­ توانستند هنگام سیلی خوردن روی پا بایستند و پس از هر سیلی که نقش بر زمین می­ شدند باید دوباره روی پا می­ ایستادند تا سیلی بعد را بخورند. آن­ها هنگام سیلی زدن انگشتان خود را باز می ­کردند تا پهنای دستشان صورت، گردن و گوش را سرخ و کبود کند. گاهی فک بچه ­ها بر اثر ضربه ­ی سیلی جابه­ جا می­شد؛ به­ گونه ای که خوردن غذا را دشوار می ­کرد.

گوشه ای از خاطرات آزاده جمشید سرمستانی

یک روز من و ولی پور ( اینجا را دقیق بیاد میارم) باهم داشتیم قدم می زدیم که گروهبان رحیم صدامون زد و در حالیکه باد به غب غب انداخته بود و خیلی سرخوش بود و با افتخار از فرهنگ امت عرب بویژه عراقیها و اینکه اعراب دارای تمدن کهن و فرهنگ غنی هستند و بقیه ملل دنیا پشیزی ارزش ندارند سخنوری می کرد. ما هم همینطور نگاهش میکردیم . ولی پور هم که استاد پوزخند زدن تمسخر آمیز بود ( البته الان دیگه برای خودش رجل سیاسی شده دیگه این کارها را نمیکنه ، فقط ترکه چوب میگیره دستش و علنا کتک می زنه !!!!!) چند بار سرش را بالا و پایین کرد و همراه همین کار پوزخند های مثال زدنی خودشو زد ، من هم همینطور ساکت گوش میدادم و چون ساکت بودم ، رحیم باورش شده بود که من حرفهای بی ربط رحیم را قبول کرده و باوردارم. در حالیکه از ولی پور بشدت عصبانی بود ، رو به من کرد و گفت : مگه اینطور نیست حمید ؟ من داشتم فکر میکردم خدایا جوابشو چی بدم ، ذاتا رحیم پررو هست اگر کوتاه بیام که دیگه هیچ . یکدفعه یاد فحش و ناسزاهایی افتادم که شب و روز نثارمان میکردند. با آرامش بهش گفتم : آره واقعا شما دارای فرهنگ غنی هستید و ما از شما چیزهای زیادی یادگرفتیم. رحیم شتابزده پرید وسط حرفهای من و درحالیکه ذوق زده شده بود و فکر میکرد من تاییدش کردم با خوشحالی پرسید مثلا چه چیزهایی ؟ منم شروع کردم به بازگو کردن تمام فحش های عراقیها نظیر : کلب ابن الکلب ، قشمار ، قندره و ... .

رحیم بشدت عصبانی شد و دو سه تا چک آبدار زد تو گوش من و ولی پور و با پوتین کوبید تو ساق پاهامون و گفت پس اینم بهش اضافه کنید . سخت اما شیرین بود . در هر حال ، حال عراقیها را گرفتن لذت بخش بود.

خاطرات حمید رضایی از گروهبان رحیم-جماعت خمسین

به خاطر وضعیت بسیار بد اردوگاه اعتصاب کرده بودیم. روز سوم اعتصاب بود که گردانی از نیروهای عراقی ریختند به آسایشگاه ها و همه را خونین کردند.

بعد ها شنیدیم که مسئولان اردوگاه، علت اعتصاب ما را چنین به مقام های بالا گزارش کرده بودند: (ایرانی ها اعتصاب کرده اند و می گویند ما زن می خواهیم!!)

راوی: آزاده محمد یاراحمدی- دورود

صدای عَر عَر الاغی که کل اردوگاه را خنداند

مدّت‌ها پشت میله‌های خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و هم‌دم بود، حالا غریب شده بود. یک‌روز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی‌ داشت اسرا را می‌شمرد که در میان سکوت بچّه‌ها، صدای عَر عَر الاغی از راه دور، به گوش رسید. این را هم مدّت‌ها بود که نشنیده بودیم. یکی از بچّه‌ها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده. سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش رفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا می‌خندن صبح اولِ وقت؟ مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود، گفت: بچّه‌ها می‌گن چه قدر خوب عربی عَرعَر می‌کنه. سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمی‌داد، گفت: نَعم...فصیح...

زینب سیفی-سرزمین عشق

حال عراقیها را گرفتن لذت بخش بود

یک روز من و ولی پور ( اینجا را دقیق بیاد میارم) باهم داشتیم قدم می زدیم که گروهبان رحیم صدامون زد و در حالیکه باد به غب غب انداخته بود و خیلی سرخوش بود و با افتخار از فرهنگ امت عرب بویژه عراقیها و اینکه اعراب دارای تمدن کهن و فرهنگ غنی هستند و بقیه ملل دنیا پشیزی ارزش ندارند سخنوری می کرد. ما هم همینطور نگاهش میکردیم . ولی پور هم که استاد پوزخند زدن تمسخر آمیز بود ( البته الان دیگه برای خودش رجل سیاسی شده دیگه این کارها را نمیکنه ، فقط ترکه چوب میگیره دستش و علنا کتک می زنه !!!!!) چند بار سرش را بالا و پایین کرد و همراه همین کار پوزخند های مثال زدنی خودشو زد ، من هم همینطور ساکت گوش میدادم و چون ساکت بودم ، رحیم باورش شده بود که من حرفهای بی ربط رحیم را قبول کرده و باوردارم. در حالیکه از ولی پور بشدت عصبانی بود ، رو به من کرد و گفت : مگه اینطور نیست حمید ؟ من داشتم فکر میکردم خدایا جوابشو چی بدم ، ذاتا رحیم پررو هست اگر کوتاه بیام که دیگه هیچ . یکدفعه یاد فحش و ناسزاهایی افتادم که شب و روز نثارمان میکردند. با آرامش بهش گفتم : آره واقعا شما دارای فرهنگ غنی هستید و ما از شما چیزهای زیادی یادگرفتیم. رحیم شتابزده پرید وسط حرفهای من و درحالیکه ذوق زده شده بود و فکر میکرد من تاییدش کردم با خوشحالی پرسید مثلا چه چیزهایی ؟ منم شروع کردم به بازگو کردن تمام فحش های عراقیها نظیر : کلب ابن الکلب ، قشمار ، قندره و ... .

رحیم بشدت عصبانی شد و دو سه تا چک آبدار زد تو گوش من و ولی پور و با پوتین کوبید تو ساق پاهامون و گفت پس اینم بهش اضافه کنید . سخت اما شیرین بود . در هر حال ، حال عراقیها را گرفتن لذت بخش بود.

خاطرات حمید رضایی از گروهبان رحیم-جماعت خمسین

فلک کردن تنبیه رایج عراقی ها

بسیار اتفاق افتاد که بچه ها نماز بعد از فلک را باجبار نشسته اقامه کنند

« مرتضی،خ» دانش آموزسال سوم هنرستان بود که اسیرشده بود.پای راست این نوجوان تا قوزک قطع بود. یادم نمی رود دریکی از روزهایی که ایشان فلک شده بود لنگ کفش بدست« لی لی» کنان از انبار بیرون آمد به اولین ستونی که رسید نشست ودستانش را برروی زانوانش گذاشت و از شدت دردسرخود را برروی دستانش قرارداد. معتقدم اگر این عزیزگریه کرده بهترین عمل راانجام داده بود.

معمولا برای ضربه زدن از کابل هایی در سایزهای مختلف استفاده می کردند. بهنگام خروج از اتاقک محل تنبیه سرعت عمل حرف اول را میزد چونکه می بایست کفشها وجورابهایت را بر می داشتی وکلون درب رابرای خروج می کشیدی دراین فاصله ی زمانی ضربات مشت ولگد ُکابل بود که بر سروضورت بچه ها فرود میآمد.

راوی می گفت:یکبار هنگام فلک شدن موقع درازکشیدن باسنم داخل طشت پلاستیکی موجود در انبارقرار گرفت و عراقی هادرهمان وضعیت شروع به ضربه زدن به کف پاهایم نمودند که با هر حرکت من طشت بسرعت ازاین طرف به آنطرف می رفت ، همین امر موجب وارد شدن درد و فشار زیادی بر پا هایم می شد. موقع خروج کلون درب راکه می خواستم بسمت چپ بکشم کلون از جا درآمد حالا خر بیار وباقلا بار کن چند دقیقه ای را که مشغول جا گذاری کلون بودم نیزکتک مفصلی خوردم.

کمپ 9 عراق

در موصل چهار ، دكتري كه درجه نظامي اش سرواني بود، به مريضهايش دستور مي داد كه جلو او بايستند و احترام نظامي بگذارند. اگر كسي براي جناب دكتر پا نمي كوباند، برايش پانزده روز زنداني نوشته مي دش. گاهي اوقات نيز خودش بلند شده ، به جان مريضها مي افتاد.
اگر مريضي حالش خيلي وخيم مي شد كه حتما بايد به بيمارستان مي رفت، دست و پا و چشمش را مي بستند و او را اعزام مي كردند . در بيمارستانها نيز چون هيچ گونه مراقبت و توجهي به اسراي مريض نمي شد ، يا شهيد مي شدند كه "مهدي حاج كريمي " و " صادقي" از اردوگاه ما به چنين سرنوشتي دچار شدند و يا با بيماريهاي بيشتر از قبل ، به اردوگاه برمي گشتند.

راوی: آزاده
منبع :كتاب برگهايي از اسارت

با دلي پراز شور، اميد و عشق به سالار شهيدان رهسپار كربلا شديم . علي رغم مراقبت دقيق مأوران استخبارات عراق، برخورد گرم و نگاههاي مهربان مردم مسلمان عراق كه به تماشاي ما آمده بودند، برايمان تعجب آور بود.
اطراف را مينگريستم كه چشمم به بچه اي در كنار خيابان افتاد كه با نگاهي مردد و كنجكاو به ما نزديك مي شد اما سربازان عراقي مانع شدند. او با نگراني به نزد خانمي چادرمشكي كه به نظر مي رسيد مادرش باشد و درآن سوي كوچه ايستاده بود، برگشت . خانم چادر مشكي با اصرار بچه را ترغيب و تشويق مي كرد تا به نزد ما بيايد.
ما از نگهبانان داخل ماشين خواستيم تا اجاز دهند تا يكي از كاردستي هايي را كه از سنگ و چوب ساخته بوديم به عنوان يادگاري به آن كودك بدهيم اما آنها نگذاشتند.
كودك با استفاده از كوچكي جثّۀخود در موقعيتي مناسب نزديك شدو، يك پاكت سيگار و مقداري شكلات داخل ماشين انداخت وبسرعت دور شدو به نزد مادرش برگشت

راوي :آزاده
منبع :كتاب مقاومت در اسارت

یک بار دو نفر از بچّه‏ ها سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرط‏ بندی کردند.

یکی از آنها مدّعی بود که می‏تواند از او سواری بگیرد و دیگری می‏گفت که سر یک بسته سیگار شرط می‏بندم که نمی‏توانی!

همون موقع سرباز وارد آشپزخانه شد و آن برادر از او پرسید: تو قوی‏تری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من! تو با این بدن ضعیف و لاغر مردنی و تغذیه‏ ی کم اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قوی‏ترم.

برادر بسیجی گفت: اگر راست می‏گویی که زورت زیادتر است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را می‏چرخانم تا ببینیم زور چه کسی بیشتر است؟

سرباز عراقی با نگاهی مردّد کمی درباره‏ی این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند.

نوبت به برادر بسیجی که رسید، او بظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمی‏تواند آن هیکل گنده را بچرخاند.

خبر این موضوع بسرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود.

از خوشحالی سر از پای نمی شناختند. گویی بزرگ ترین فرمانده ی ارتش ایران را به اسارت خود درآورده اند. با داد و بیدادهایی که راه انداختند دو تا از سربازهایشان با برانکارد سر رسیدند. مرا روی آن انداختند و دوان دوان به پشت یکی از خاکریزها منتقل کردند و رفتند.

نگاهی به مچ پای راستم انداختم. بدجوری ترکش خورده بود و درد و سوزش آن به شدت آزارم می داد. چپیه ام را از دور گردنم باز کردم و پایم را با آن بستم. نگاهی به اطراف انداختم. چند تا عراقی از دور مواظب ام بودند و وقتی دیدند بلند شدم و نشستم یکی از آنها به طرفم آمد و بدون حرفی شروع به گشتن جیب هایم کرد. نگاهی به پشت و روی کارت شناسایی ام انداخت و آن را داخل جیب اش گذاشت و شروع کرد به سوال و جواب. ترک بود. هر چه او به ترکی می پرسید من به فارسی می گفتم: نمی دانم…. نمی فهمم… نگاهی به دفترچه ای که از جیبم درآورده بود کرد و در حالی که آن را تکان می داد گفت: این چیه؟

در آن دفتر سرودهای سینه زنی و نوحه خوانی را نوشته بودم. تنها چیزی که حیف ام آمد پیش او باشد، همین دفترچه بود. مانده بودم چه بگویم. گفتم: سرود سینه زنی است. منظورم را نفهمید. دوباره سوالش را تکرار کرد. دستم را بلند کردم و در حالی که روی سینه می زدم گفتم: حسین، حسین. گفت: اینجا هم حسین، حسین؟ گفتم: ان شاالله کربلا. لبخند سردی روی لب هایش نقش بست و شروع کرد به تهدید کردن من. فکر کردم چقدر خوب است آدم نفهمد اینها چه می گویند!

دیگر حوصله ی گوش دادن به حرف هایش را نداشتم. چپیه ام پر از خون شده بود و چشم هایم سیاهی می رفت. یکی زیر بغلم را گرفت. یک سرباز عراقی بود. هیچ واکنشی نشان ندادم. مرا کشان کشان تا نزدیکی یک نفربر برد و با آن به پشت جبهه منتقل ام کردند. از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان هستم. هیچ کس اطرافم نبود. شروع کردم به ناله کردن. یکی از سربازها آمد بالای سرم و به عربی گفت: چی می خوای؟ اشاره به پایم کردم. خیلی درد می کرد به طوری که رمقم را گرفته بود. زیر لب چیزی گفت و رفت.

چند دقیقه بعد چند تا سرباز دیگر آمدند و شروع کردند به بستن زخم پای من. خون بند آمده بود و از شدت ضربه سیاه و کبود شده بود. هر تکانی که می دادند از شدت درد فریاد می کشیدم. تا اینکه یکیآامد و با زدن آمپول درد را مقداری تسکین داد. ولی طرفل انگار بلد نبود آمپول بزند! از آمپول های بعدی فهمیدم اینجا محل آموزش است نه بیمارستان. دو سه روز گذشت. مرا به بهانه ی عمل جراحی به اتاق عمل بردند. باندهایی که به پایم بسته بودند پر از خون شده بود. نمی دانستم چه بلایی می خواهند سر من بیاورند. کسی هم نبود که به دردم برسد.

راوی: آزاده قنبر گرگه وندی

منبع:سجاد

اتوبوس ها جلوی درب اردوگاه ایستادند.همه اسرا را سوار کردند ؛
فکر کردیم می خواهند ما را به بغداد ببرند اما تا چشم باز کردیم وسط شهر بصره میان مردم بودیم….

صدام می خواست نمایش قدرت بدهد و به عنوان پیروزی،
اسرای ایرانی را در شهر بچرخاند. صحنه خیلی عجیبی بود.
مردم کنار خیابان رقص و هلهله می کردند.
جلوی اتوبوس را می گرفتند،
درب اتوبوس را باز می کردند و بچه ها را با چوب و سنگ می زدند…
توی صورت بچه ها آب دهن می انداختند…
بعضی ها را هم پیاده می کردند و با مشت و لگد میزدند…
بغض بچه ها ترکید، آسمان چشمانشان ابری شد.
نه بخاطر کتک ها و بی احترامی ها نه، یاد اسرای کربلا افتاده بودند…