·¤.¸ خاطرات دوران اسارت ¸.¤

تب‌های اولیه

105 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

IMAGE(<a href="http://masaf.ir/images/مجازات%20اسیر%20مسیحی%20که%20عاشق%20امام%20بود-shia%20muslim-22602.jpg" rel="nofollow">http://masaf.ir/images/مجازات%20اسیر%20مسیحی%20که%20عاشق%20امام%20بود-shia%20muslim-22602.jpg</a>)

خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده «سورن هاکوپیان» است:

زخم پایم چند روزی بود با مراقبت های ویژه رضا و دوستان، بهتر شده بود. در آن هنگام، تنها زخمی گروه، من بودم. برای اینکه استوار را متوجه وضعم بکنم، به زخم پایم اشاره کردم. همین کار من، خوشحالش کرد. تا حدی که خواست نزدیکش بروم.

«تو مگه مسیحی نیستی. چرا به خمینی فحش نمی دی؟ اگه هر چی گفتم انجام بدی، بهت قول می دم جات رو عوض کنم و به یک بازداشتگاه بهتر بفرستمت. اصلاً شاید رفتی خونه. اینا آدمای کثیفی هستن. مجوسن. نجسن. تو یه مسیحی پاکی و نباید بین اینا باشی.»

عربی بلد نبودم و راه تفهیم عقیده ام به او را نمی دانستم. سعی کردم با کمک دیلماجش، حرفم را بزنم، اما هرچه گفته می شد، باب طبعم نبود و راضی ام نمی کرد. دست آخر، من و منی کردم و گفتم: «تو وقتی هواپیما از بالای سرت رد می شه، خبردار می ایستی و می گی شاید صدام حسین داخلش باشه. تو این طوری به رهبرت احترام می ذاری، اون وقت توقع داری من به رهبرم توهین کنم. من که با این بچه ها فرقی ندارم. اونا ایرانی ان، من هم ایرانی ام.»

وقتی دمپایی توی صورتم خورد، یاد روز اول اسارت افتادم که یکی از سربازان عراقی، با پوتین روی صورتم ایستاده بود و پایش را فشار می داد. اثر خطوط کف دمپایی، مثل شیارهای کف پوتین، روی صورتم به شدت می سوخت و حس می کردم هر ثانیه بیشتر ورم می کند.

استوار وقتی دید مثل بقیه به دستورش عمل نمی کنم، فرمان داد چهار دست و پایم را گرفته و میان چاله ی فاضلاب پرتابم کنند. وقتی کمرم محکم به زمین اصابت کرد، تنها توانستم سرم را بالا بگیرم تا کثافت وارد دهانم نشود.

سرپا که ایستادم، نگاهم به چهره ی رضا افتاد. لب هایش به خنده باز و چشمانش سیل اشک بود. وقتی دستش را به طرفم گرفت، همه ی آنچه را که فکر می کردم درد است، بیرون ریختم. حالا دیگر بوی آزار دهنده ای احساس نمی کردم و قید و بندی برای ماندن در دنیا به دست و پایم نبود. خیلی آزاد بودم.

استوار داد و فریاد می کرد و مثل ذرت بو داده، بالا و پایین می پرید. چیزی جز آنچه از ما می خواست، سیرابش نمی کرد و برای رسیدن به آن، دست به هر عملی می زد. وقتی دید راحت میان چاله ایستاده ایم، همراه با سربازانش، شروع به سنگ پرانی کرد. ترشح کثافات، از برخورد سنگ ها سخت تر بود. دست ها کثیف بود و به هر جا می زدیم، کثیف تر می شد.

تحمل آن ها شرایط بسیار سخت بود؛ به خصوص وقتی چشمم به کرم های سفید دم دار افتاد که چند تایی از همان تکه پارچه ای که رضا و دیگران دور خود بسته بودند، بالا می رفتند. تعدادشان آن قدر زیاد بود که اگر می خواستی از چاله بیرون بیایی، باید از روی صدها عدد عبور می کردی.

استوار و افرادش مدتی با ما سرگرم بودند و چون چاله ظرفیت همه را نداشت، ما را همان جا رها کرده و با مابقی اسرا، به محل دیگری رفتند.

یک ساعت بعد، استوار برگشت و دستور داد همه بجز من، از چاله بیرون بروند. وقتی دوستانم با بغض، قدم به قدم از من دور می شدند، اشک میان چشمانم حلقه زد. دوباره میان دام تنهایی گرفتار شده بودم و برای خلاصی از آن، راهی جز عبور از مرز خود بودن، نیافتم.

غروب آفتاب بود که اجازه دادند از چاله بیرون بیایم وهمان جا کنار دیوار توالت بنشینم. زخم پایم به شدت می سوخت و مثل روزهای اول، مورمور می شد. یادم نمی آید بعد از بیرون آمدن از چاله، چه کردم و چه شد، فقط می دانم شب بود، دو نفر دست هایم را گرفته و کشان کشان، به سوی سوله بردند. بی انصاف ها حتی اجازه ندادند دست و صورتم را بشویم. تا دو روز بعد، کسی نمی توانست کنارم بنشیند

[h=1]خاطرات شب «احیا»ی اسرا[/h]


[/HR]
در حین برگزاری مراسم احیا بودیم که عراقی‌ها آمدند پنج نفرمان را بردند و بعد از یک ساعت آنها را آوردند پشت درب و هر کدام را چند سیلی زدند و داخل آسایشگاه انداختند.پرسیدیم چکارتان کردند لبخند زدند...


[/HR]
حسین امینی یکی از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که اسفندماه سال 1362 به اسارت دشمن درآمده بود. او در خاطره‌ای‌ از شب قدر 19 رمضان سال 1364 روایت می‌کند: شب 19 نوزدهم ماه رمضان سال 64 بود. دعا خواندن کلاً ممنوع بود. سرگرد اردوگاه اخطار کرده بود کسی دعا نخواند. ولی آن شب بچه‌ها احیا گرفته بودند و دعای جوشن کبیر را زمزمه می‌کردند.
ساعت 12 شب بود که یکباره متوجه شدیم سرگرد همراه عده زیادی سرباز عراقی رسیدند پشت پنجره‌ها. در را باز کردند وارد آسایشگاه شدند. همه سربازان داخل آسایشگاه پخش شدند تا این که سرگرد پنج نفر را از بین همه افراد دعاخوان جدا کرد که برای شکنجه ببرد. بالاخره آن شب پنج نفر را بردند و بقیه را تهدید کردند که دعا نخوانند و بخوابند.
حدود یک ساعت طول کشید. بعد از یک ساعت پنج نفر را آوردند پشت در و هر کدام را چند سیلی زدند و داخل آسایشگاه انداختند. پرسیدیم چه کارتان کردند؟ لبخند زدند و گفتند: هیچ‌کاری نکردند. عجیب بود هر کس که کتک یا شکنجه می‌شد گریه نمی‌کرد که روحیه دیگران را ضعیف کند. بالاخره با یکی از آنها که صحبت کردم گفت: پاهای ما را با کابل بستند و برعکس به پنکه سقف آویزان کردند یک سرباز ما را می‌چرخاند و بقیه با کابل کتک می‌زدند.
او باز هم می‌خندید در حالی که آثار کابل روی پاهای آنها مانده بود و توصیه می‌کرد که به بچه‌ها نگویم که آنها را شکنجه کردند. در همان شب به پنج آسایشگاه شبیخون زده بودند و همین بلا را بر سر دیگران درآورده بودند.
ماه رمضان و تهدید بی‌اثر عراقی‌ها
عبدالمجید سراوانی روز 31 تیرماه سال 1367 به دست دشمن بعثی اسیر شده بود و از آزادگان اردوگاه بعقوبه عراق بوده است در خاطره‌ای از ماه رمضان در اسارت می‌گوید:با فرا رسیدن ماه مبارم رمضان حس و حال خاصی بین بچه‌های اردوگاه حاکم شد. در یکی از همین روزها، وقت افطار، یکی از برادران با لحن خوشی شروع کرد به اذان گفتن.
عجیب بود هر کس که کتک یا شکنجه می‌شد گریه نمی‌کرد که روحیه دیگران را ضعیف کند. بالاخره با یکی از آنها که صحبت کردم گفت: پاهای ما را با کابل بستند و برعکس به پنکه سقف آویزان کردند یک سرباز ما را می‌چرخاند و بقیه با کابل کتک می‌زدند.

سرباز عراقی بلافاصله با شنیدن صدای اذان وارد اردوگاه شد و او را به قصد شکنجه بیرون برد. بقیه را هم تهدید کرد و گفت: از این تاریخ به بعد کسی حق اذان گفتن ندارد. از آنجایی که برادران طاقت تحمل این صحنه را نداشتند، متحدانه به مدت 48 ساعت شروع به تظاهرات و شکستن شیشه‌ها کردند و خواستار برگرداندن برادر موذن به جمع خودشان بودند. در نتیجه عراقی‌ها مجبور شدن خواسته آنان را اجابت کنند.
شب قدر و تمرین کاراته ؟!
یکی از آزادگان دفاع مقدس نقل می‌کند در یکی از شب‌های قدر اسارت تصمیم گرفتیم 100 رکعت نماز را به صورت جماعت بخوانیم و از نماز صبح هم شروع کنیم. یکی از بچه‌های دزفول به نام آقای عبدالرضا کجباف به عنوان امام جماعت انتخاب و قرار شد خیلی سریع نماز خوانده شود و چون اتاق ما طبقه دوم بود نگهبان فقط از کمر به بالای بچه‌ها را می‌دید و چون بچه‌ها خیلی سریع می‌نشستند و بلند می‌شدند و ساعت هم حدود 2 بعد از نصف شب بود نگهبان به فرماندهی اردوگاه گزارش می‌دهد اسرا در حال تمرین کاراته، جودو ... هستند و حتماً قصد فرار دارند.
بلافاصله فرمانده با چند سرباز چوب به دست سراسیمه وارد اردوگاه شدند و پشت پنجره اتاق ما ارشد اتاق ما را خواستند و گفتند(شینو هذا تمرینات ریاضیه) این تمرینات ورزشی چه هست که انجام می‌دهید؟ارشد در جوابش گفت چون شب قدر است بچه‌ها دارند نماز می‌خوانند و در نهایت هم چون فرمانده را با عجله از خواب بیدار کرده بودند چند ناسزا که سزاوار خودش بود داد و رفت.



[/HR]
منبع: ایسنا

دراردوگاه اسارت چند روزی بود که عراقی ها بسیار عصباني بودند. برنامه هاي رادیویی مثل روزها ی عادی از بلندگوها پخش نمی شد. اکثر بچه ها معتقد بودند که رزمندگان دست به عملیات زده اند بعداز چند روز رادیو ها به کار افتاد و با پخش موزیک های نظامی و رزمی معلوم شد که عملیات شروع شده است پس از یک هفته سانسور خبری یکی از سربازان عراقی تعداد زیادی روزنامه به اردوگاه اورد همه انها حاکی از اخبار جنگ وعملیات نیروهای نظامی بود. در لابه لای گزارش خبرنگار ان روزنامه نوشته بود: [در بین گشته شدگان ایرانی جنازه تعدادی از فرماندهان عالی رتبه سپاه امام خمینی (ره) از جمله محمد علی شاهمرادی به چشم میخورد. ] مات ومبهوت شدیم قبول ان برای ما بسیار سخت بود. از طرفی به ارزش و اهمیت محمد علی در جبهه پی بردیم. خاطره آزادگان از خبر شهادت شهید محمد علي شاهمرادي
منبع : برگرفته از سايت شهيدان.62

رزمنده ي ۱۴ ساله اي رو به اسارت گرفته بودند. فرمانده ي عراقي وقتي اون رو ديد و متوجه سنش شد، پرسيد: "" مگه سن سربازي ۱۸ سال نيست؟ خميني سن سربازي رو پايين آورده؟ "" نوجوون در جواب عراقي گفت: "" نه، سن سربازي همون ۱۸ ساله، خميني سن عشق رو پايين آورده... "" رزمنده گمنام
منبع : برگرفته از سايت صالحين