داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

♦️ داستان معروفی از “تام واتسون” بنیانگذار شرکت بزرگ کامپیوتری i.b.m نقل می کنند که :
یکی از کارمندانش اشتباه بزرگی مرتکب می شود و مبلغ ده میلیون دلار به شرکت ضرر میزند ! این کارمند به دفتر واتسون احضار شده و پس از ورود میگوید : تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.
واتسون در جواب پاسخ میدهد : شوخی می کنید ؟؟؟ ما همین الآن مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم !

ابو سعیدابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستا ها و شهرها امده بودند
جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.
سپس شاگرد ابو سعید گفت تو رو به خدا از انجا که هستید یک قدم پیش بگزارید همه یک قدم پیش گزاشتند سپس...

نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خود داری کرد مردم که به مدت یک ساعت در مسجدبودن و خسته شده بودند شروع به اعتراض کردند ابو سعید پس از مدتی گفت هر انچه که من میخواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.

* آیه
خداوند متعال در قرآن می فرماید:
وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللَّهِ رِزْقُها هود/62
هیچ جنبنده‏اى در زمین نیست مگر اینكه روزى او بر خداست
* آینه
حکایت؛ زمانیکه مرحوم محمد تقی مجلسی هنوز شهرتی نداشت مردی به ایشان گفت: همسایه ای دارم از دست او به تنگ آمده‏ام، شبها اشرار را به خانه خود جمع می‏کند و مشغول شراب خواری و ساز و رقص می‌شوند، می‏ راه چاره ای برای من پیدا کنید ؟
شیخ فرمود: امشب ایشان را به مهمانی دعوت کن من هم در آن مهمانی حاضر می‏شوم، آن شخص آنها را برای شام دعوت کرد، علامه قبل از همه وارد منزل شد و در گوشه‏ای نشست، ناگاه رئیس اشرار با دار و دسته‏اش از در وارد شدند و نشستند و چون علامه مجلسی را دیدند ناراحت شدند، زیرا ایشان از جنس آنها نبود و بسبب او عیش آنها خراب می‏شد. رئیسشان خواست علامه را از دور خارج کرده باشد، روی به علامه کرده و گفت: شیوه‏ ایکه شما در زندگی دارید بهتر است یا شیوه‏ایکه ما داریم ؟ علامه گفت: هر یک خواص و شرایط زندگی خود را بیان کنیم آن وقت ببینیم کدام بهتر است؟
رئیس گفت: یکی از اوصاف ما این است چون نمک کسی را خوردیم به او خیانت نمی‏کنیم، علامه گفت: حرف شما را قبول ندارم.
رئیس اشرار گفت:این در میان همه ما مسلم است.
علامه فرمود: شما تا الان نمک خداوند عالم را نخورده‏اید!؟ رئیس که این سخن را شنید تاملی کرده یک مرتبه از جای بلند شد و رفت، همراهان او نیز همه رفتند، صاحب خانه به علامه گفت: کار بدتر، شد چون آنها با ناراحتی رفتند.
صبح روز بعد، رئیس دزدها درب خانه علامه که ان روزها یک روحانی معمولی بود، آمده عرض کرد:کلام دیشب شما بر من اثر کرد، من عمری است نمک گیر خداوند هستم و رزق او را می خورم اما ...! اکنون توبه کرده و غسل نموده‏ام و آمده‌ام تا مسائل دین را به من تعلیم دهی.
با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل

روزی ایوان تورگینف، نویسنده ی مشهور روس، با مرد فقیری برخورد کرد که از او صدقه خواست.
وی می گوید: من به تمام جیبهای خود دست زدم،ولی چیزی نبود.

فقیر همچنان انتظار می کشید و دست دراز شده اش کمی منقبض و لرزان. در حالی که پریشان و ناراحت شده بودم دست کثیف او را گرفتم و فشردم و گفتم: برادر،از دست من عصبانی نشو، چیزی همراهم ندارم.
فقیر چشمان قرمز شده اش را بالا آورد، تبسمی کرد و گفت: تو مرا برادر خطاب کردی، و این در حقیقت هدیه ای است که به من دادی.

خواست خدا

درویشی را گفتند:
دنیا را چگونه می بینی؟
گفت:آنچنان که بدون رضایتِ من
برگی از درخت نمی افتد!!
گفتند :مگر خدایی تو؟
گفت: نه!راضی ام به رضای خدا

حضرت علامه حسن زاه آملی میفرماید: روزى مرحوم علامه طباطبايى را در خيابان زيارت كردم و در معيت ايشان ، تا درب منزلشان رفتم . به درب منزل كه رسيديم ايشان تعارف كردند. عرض كردم : مرخص مى شوم . ايشان ، در پله بالا ايستاده بودند و پايين بودم ، رو به من كردند و گفتند: حكماى الهى اين همه فحش ها را شنيدند سنگ حوادث را خوردند، قلم ها به دشنام و بدگويى آنها پرداختند، اين همه فقر و فلاكت و بيچارگى را از تبليغات سوء كشيدند.
گاهى به كهك به سر مى بردند و گاهى ... با اين همه حقايق را در كتاب هايشان نوشتند و گفتند: آقايانى كه به ما بد گفتيد و فحش داديد و زندگى را در كام ما تلخ كرديد و مردم را عليه ما شورانيديد، حرف اين است و حق اين است كه نوشته ايم و براى شما گذاشته ايم ، حال هر چه مى خواهيد بگوييد.
آنها حرف حقشان را نوشتند و براى نفوس مستعد به يادگار گذاشتند، تمام تلاش اين است كه منطق وحى را بفهميم . خداوند ملاصدرا را رحمت كند! مفسر است ، محدث است ، فقيه است ، مرد سير و سلوكى است كه هفت مرتبه پياده به زيارت بيت الله الحرام ، مشرف مى شود و بار هفتم در بصره نداى حق را لبيك گفته است .
ايشان در در شرح اصول كافى حديث امام سجاد عليه السلام را نقل مى كند كه :
چون خداوند سبحان ، مى دانست در آخر الزمان مردمى عميقى پيدا مى شوند در توحيد و در اصول عقائد اوايل سوره حديد و سوره اخلاص را فرستاد.
مرحوم آخوند مى گويد: به اين حديث كه رسيدم گريه ام گرفت . اين گريه شوق است و گريه عشق ، چون خودش مى بيند كه اين حديث ، براى امثال اوست

منبع:گفت و گو، ص 115.

آقای مجتهدی فرمودند:
در ایام نوجوانی كه به مدرسه می‌رفتم در بین راه به فقرا كمك می‌كردم. یك روز كه از مدرسه بر می‌گشتم در بین راه پیرزنی را دیدم كه مقداری اسباب و اثاثیه در دست دارد او از من خواهش كرد كه كمكش كنم و اثاثیه را به من داده و از جلو حركت كرد تا به منزلی رسیدیم، سپس درب را باز كرده و وارد خانه شد.
من نیز همراه او داخل شدم، كه ناگهان درب بسته شد و با چند دختر جوان روبرو شدم، آنها گفتند: شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته‌هایی داریم كه اگر انجام ندهید كوس رسوایی شما را خواهیم زد.
ایشان می‌فرمودند:
یك لحظه تأمل كرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله‌هایی افتاد كه به بام منتهی می‌شد، بلافاصله با سرعت به طرف پله دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند.
با اینكه ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یك یا علی، بی درنگ از پشت بام خود را به داخل باغی كه جنب خانه قرار داشت پرتاب كردم.
همینكه در حال سقوط بودم دو دست زیر كف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
ایشان فرمودند: از آن موقع تا الان پاهایم را بر زمین نگذاشته‌ام و هنوز روی آن دستها راه می‌روم... منبع: در محضر لاهوتیان

دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم
مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است
جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد
زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند
دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند
مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت عشق جهانی است که مانع از دید است در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را همانطور که خداوند می بیند ببینیم
مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت عشق مِهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره هاسرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است
جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است
پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت
کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت عشق یعنی پدرم یعنی مادرم فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود
عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید
عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی
نیمی از عشق آتش است در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم خداوندا مرا طعام شعله ها گردان بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان

برگرفته از:کتاب معشوق نوشته ی جبران خلیل جبران

به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده . پيغمبر صلى الله عليه و آله با اصحابشان از جاى برخاسته ، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالى كه خود نظارت مى فرمودند - سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن ، او را در تابوت گذاشته و براى دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلى الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مى كرد. گاهى طرف چپ و گاهى طرف راست تابوت را مى گرفت ، تا نزديكى قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللى ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
- من مى دانم اين قبر به زودى كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كارى كه بنده اش انجام مى دهد محكم باشد.
در اين هنگام ، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت :
- سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
- مادر سعد! ساكت باش ! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن ! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مى باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلى الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
يا رسول الله ! كارهايى كه براى سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ‍ ديگرى تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاى برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروى كردم .
عرض كردند:
گاهى طرف راست و گاهى طرف چپ تابوت را مى گرفتيد!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مى گرفت من هم مى گرفتم !
عرض كردند:
- يا رسول الله صلى الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مى فرماييد سعد را فشار قبر گرفت ؟
حضرت فرمود:
- آرى ، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است...

برگرفته از: کتاب بحارالانوار ـ علامه محمد باقر مجلسى

شیخ را گفتند:«فلان کس بر روی آب می‌رود».
گفت: «سهل است.وزغ و صعوه ای نیز بروی آب می‌رود».
گفتند که: «فلان کس در هوا می‌پرد
گفت: «زغنی ومگسی در هوا بپرد».
گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود».
شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود، این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبدو با خلق ستد و داد کند و با خلق در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.

درویش یکدست

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

قصه از این قرار بود که روزی حدود بیست نفر دزد به کوهستان نزدیک درویش آمده بودند و اموال دزدی را میان خود تقسیم می‌کردند. یکی از جاسوسان حکومت آنها را دید و به داروغه خبر داد. ناگهان ماموران دولتی رسیدند و دزدان را دستگیر کردند و درویش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگیر کردند. بلافاصله، دادگاه تشکیل شد و طبق حکم دادگاه یک دست و یک پای دزدان را قطع کردند. وقتی نوبت به درویش رسید ابتدا دست او را قطع کردند و همینکه خواستند پایش را ببرند، یکی از ماموران بلند مرتبه از راه رسید و درویش را شناخت و بر سر مامور اجرای حکم فریاد زد و گفت: ای سگ صفت! این مرد از درویشان حق است چرا دستش را بریدی؟

خبر به داروغه رسید، پا برهنه پیش شیخ آمد و گریه کرد و از او پوزش و معذرت بسیار خواست.اما درویش با خوشرویی و مهربانی گفت : این سزای پیمان شکنی من بود من حرمت ایمان به خدا را شکستم و خدا مرا مجازات کرد.
از آن پس در میان مردم با لقب درویش دست بریده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهایی و به دور از غوغای خلق در کلبه‌ای بیرون شهر به عبادت و راز و نیاز با خدا مشغول بود. روزی یکی از آشنایان سر زده، نزد او آمد و دید که درویش با دو دست زنبیل می‌بافد. درویش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بی خبر پیش من آمدی؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتیاق تاب دوری شما را نداشتم. شیخ تبسم کرد و گفت: ترا به خدا سوگند می‌‌دهم تا زمان مرگ من، این راز را با هیچکس نگویی.

اما رفته رفته راز کرامت درویش فاش شد و همه مردم از این راز با خبر شدند. روزی درویش در خلوت با خدا گفت: خدایا چرا راز کرامت مرا بر خلق فاش کردی؟ خداوند فرمود: زیرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و می‌گفتند او ریاکار و دزد بود و خدا او را رسوا کرد. راز کرامت تو را بر آنان فاش کردم تا بدگمانی آنها بر طرف شود و به مقام والای تو پی ببرند.

مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد، تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه ،هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد.
بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتنـد: «این بی انصافی است. چه می کنید، آقا؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکرده اند.» مرد ثروتمند خندید وگفت: «به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟» کارگران یکصدا گفتند: «نه، آنچه که شما به ما پرداخته اید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم.» مرد دارا گفت: «من به آنها پول داده ام، زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمی شود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفته اید، پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی نیازیست که می بخشم.»
مسیح گفت: «بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت میکوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشـان می شـود. امـا همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.» شما نمی دانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد، بلکه دارائی خویش را می نگرد. اوبه غنای خود نگاه می کند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمی شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین خشکه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمی توانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.

[=times new roman]جناب حاج احمد انصاری ـ فرزند آیت الله میرزا جواد آقا انصاری رحمه الله ـ نقل می کردند که جناب آیت الله سید عباس قوچانی(ره) برای اینجانب نقل کرد که : مرحوم علی آقا قاضی معمولاً در حال تردد بین نجف و کوفه بودند و من مطمئن بودم که ایشان پولی در بساط ندارد و برایم همیشه جای سؤال بود که مخارج این رفت و آمد بین نجف و کوفه چگونه تأمین می شود تا اینکه یک روز که ایشان عزم کوفه را داشتند از خانه خارج شدند و من مخفیانه پشت سر ایشان راه افتادم ... عادت ایشان این بود که هنگام حرکت در بیرون، عبایش را به سر می انداختند و اصلاً هم به پشت سر نگاه نمی کردند.علی آقا قاضی از میان بازار عبور کرد تا به ترمینال رسید و مستقیم رفت که سوار ماشین شود، ناگهان دیدم درست هنگامی که مرحوم قاضی پایش را روی پله ماشین گذاشت، سیّدی به سرعت آمد و مقداری پول به ایشان داد. علی آقا قاضی نگاهی به پشت سرش کرد و لبخندی زد و به من فهماند که اگر انسان صبر کند و توکل نماید، خداوند اینگونه می رساند.

قدرت دعا
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم .»
جان گفت نسیه نمی‌دهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت :
«ببین این خانم چه می‌خواهد؟خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟
زن گفت : اینجاست .
- « لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمی‌شد .
مشتری از سر رضایت خندید .
مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه ‌دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه ‌دار داد و گفت: فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟

《باز شدن در با نام فاطمه.س》

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. “
جنی قبول کرد… او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد. بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند. یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله ؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت : ” شب بخیر عزیزم.”
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید :
- جینی ! تو من رودوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه ، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه ، می توانی در باغ با او قدم بزنی ، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…
و دوباره روی او را بوسید و گفت : ” خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. “
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : ” پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد…

« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد!
او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد.

مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند.

پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد

او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود».

پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود

یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخ‌دار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعه‌های قبل، در صندلی چرخ‌دار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را می‌کشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نرده‌های چوبی سفیدی که دور تا دور حیاط‌شان کشیده شده بود، رسید.

با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نرده‌ها گرفت و در امتداد نرده‌ها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام می‌داد، به‌طوری که جای پای او در امتداد نرده‌های اطراف خانه دیده می‌شد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمی‌خواست.

سرانجام، با خواست خدا و عزم و اراده‌ی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصله‌ی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، می‌دوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.

سال‌ها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی دکتر «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!


بر خلاف آن حکایت این حکایت مناسب تر است .
در شگفتم که چرا اویس عارف آن حکایت را پسندید !!!؟؟

[TD="class: b"]یکی طفل دندان برآورده بود
[/TD]
[TD="class: b"]پدر سر به فکرت فرو برده بود[/TD]
[TD="class: b"]که من نان و برگ از کجا آرمش؟[/TD]
[TD="class: b"]مروت نباشد که بگذارمش[/TD]
[TD="class: b"]چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت[/TD]
[TD="class: b"]نگر تا زن او را چه مردانه گفت:[/TD]
[TD="class: b"]مخور هول ابلیس تا جان دهد[/TD]
[TD="class: b"]همان کس که دندان دهد نان دهد[/TD]
[TD="class: b"]تواناست آخر خداوند روز[/TD]
[TD="class: b"]که روزی رساند، تو چندین مسوز[/TD]
[TD="class: b"]نگارنده‌ی کودک اندر شکم[/TD]
[TD="class: b"]نویسنده عمر و روزی است هم[/TD]
[TD="class: b"]خداوندگاری که عبدی خرید[/TD]
[TD="class: b"]بدارد، فکیف آن که عبد آفرید[/TD]







ریشه های قرآنی و حدیثی مسله :

«وَ ما مِنْ دابَّةٍ فِی الاَرْضِ اِلاَّ عَلَی اللهِ رِزْقها؛ هیچ جنبده‌ای در روی زمین نیست مگر اینکه روزی‌اش بر عهده خداست». (هود: 6)
امام علی(علیه السلام): «عِیالُهُ الخَلائِقُ، ضَمِنَ اَرْزاقَهُمْ، وَ قَدَّرَ اَقْواتَهُم؛ همه مخلوقات، جیره‌خوار خدایند، او روزی آنان را ضمانت کرده و خوراکشان را مقدّر ساخته است».(1)
امام علی(علیه السلام): «لِکُلِّ ذی رَمَقٍ قُوتٌ؛ هر جانداری، روزی خود را دارد».(2)

1. سید رضی، نهج‌البلاغه، ترجمه: کاظم محمدی و محمد دشتی، قم، انتشارات امام علی(علیه السلام)، چ 2، 1396 هـ.ق، خطبه 91.
2. امالی صدوق، بیروت، مؤسسه اعلمی، چ 5، 1400 هـ.ق، ص 264.

صادق;777026 نوشت:
یکی طفل دندان برآورده بود

پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:
مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهد
تواناست آخر خداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوز
نگارنده‌ی کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزی است هم
خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفرید

ریشه های قرآنی و حدیثی مسله :

«وَ ما مِنْ دابَّةٍ فِی الاَرْضِ اِلاَّ عَلَی اللهِ رِزْقها؛ هیچ جنبده‌ای در روی زمین نیست مگر اینکه روزی‌اش بر عهده خداست». (هود: 6)
امام علی(علیه السلام): «عِیالُهُ الخَلائِقُ، ضَمِنَ اَرْزاقَهُمْ، وَ قَدَّرَ اَقْواتَهُم؛ همه مخلوقات، جیره‌خوار خدایند، او روزی آنان را ضمانت کرده و خوراکشان را مقدّر ساخته است».(1)
امام علی(علیه السلام): «لِکُلِّ ذی رَمَقٍ قُوتٌ؛ هر جانداری، روزی خود را دارد».(2)
1. سید رضی، نهج‌البلاغه، ترجمه: کاظم محمدی و محمد دشتی، قم، انتشارات امام علی(علیه السلام)، چ 2، 1396 هـ.ق، خطبه 91.
2. امالی صدوق، بیروت، مؤسسه اعلمی، چ 5، 1400 هـ.ق، ص 264.


از استاد گرانقدر جناب صادق بخاطر نقل این اشعار حکیمانه بسیار سپاسگزارم.

اویس;777096 نوشت:

با کسب اجازه از محضر استاد گرانقدر جناب صادق نیکو صورت و نیکو سیرت چند نکته جهت ارائه درس به محضرشان تقدیم مینمایم:
1- از اویسی که بهره ای از شهود و عرفان ندارد توقعی بیش از این نیست پس بر بی مغزی کلام وی عجب مدار.
2- حکایت مذکور حکایت شیرینی از بهارستان جناب جامی است و اگر کلام اویس بی مغز است شاید که کلام جامی و حکایت وی خالی از وجه نباشد.
3-مقصود جامی از حکایت فوق تمثیل کسانی است که غایت ازدواج را در اطفای شهوت حیوانی و نه انشای صورت انسانی دانسته و برای فرزند دار شدن برنامه مشخصی ندارند.
4-گاه می توان برخی حکایات را از منظر مطایبه و رفع کدورات روزانه و توجه به ابعاد گوناگون یک مساله مطالعه کرد و از این حیث شاید اسباب شگفتی منتفی باشد.

باسلام و عرض ادب .
نیکو سخن نمودید وبه حق گفتار کردید .
ولی آن عارف نکته آموز عنایت دارد که گویا در شرایط حاضر بنای بزرگان بر تشویق جوانان بر کثرت زاد و ولد است
از قضا همین چند دقیقه پیش از این در سایت تابناک خواندم که در مرکز پای تخت سن ازدواج به چهل سالگی ارتقای پیدا نموده این خبر موجب شگفتی مزید حقیر شد .
چه این که گویا قرار است جمعیت ایران کمی تا قسمتی افزایش یابد وشعار :
فرزند کمتر زندگی بهتر .
تبدیل به :
فرزند بشتر زندگی مطلوب تر . شود
از این رو از عارف بزرگوار حکایاتی سزد که جوانان به سوی ازدواج زود رس و زاد و ولد بشتر هول داد ه شوند .
که البته کمی بعید است این معضل به این آسانی واین حکایات بر طرف گردد .
ولی در عین حال : (( آنچه آن خسرو کند شیرین بود ))

[TD="align: center"]
[/TD]


آیه:
خداوند متعال در قرآن می فرماید:
أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ فیل/1
آيا نديدى و كه پروردگارت با اصحاب فيل ( كه براى تخريب خانه خدا آمده بودند) چه كرد؟
آینه:
حکایت؛ در زمان مرحوم کنی می‏خواستند کاخ سلطنتی بسازند، اما مسجدی در محل کاخ واقع بود که به نقشه ساختمان نقص وارد می‏کرد لذا شاه از علمای دربار استفتاء کرد آیا می شود مسجد را خراب کنند و ساختمان سلطنتی بسازند و در عوض زمین دیگری برای مسجد معین کنند!؟
چند نفر از علمای دربار اجازه دادند، اما با توجه به ارادتی که شاه نسبت به مرحوم کنی داشت، عده ای را خدمت مرحوم آقای کنی فرستاد تا ایشان کتباً اجازه بدهد، آقای کنی فرمود: فردا به دربار آمده و در همانجا امضاء می‏کنم.
شاه و درباریان از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند و دستور داد مقدمات پذیرائی را فراهم نمایند، وقتی آقای کنی تشریف آوردند، شاه شخصاً مشغول پذیرائی شد، بعد طومار را که راجع به خراب کردن مسجد بود، در میان سینی گذاشتند و با قلم و دوات آوردند تا به امضای ایشان برسد.
مرحوم کنی طومار را برداشت و ملاحظه کرد و در ذیل آن چیزی نوشت و امضاء کرد و فوری بلند شد.

شاه و درباریان آقا را با کمال احترام بدرقه نمودند، شاه با خوشحالی زیاد آمد طومار را برداشت و دید که نوشته: «الم ترکیف فعل ربک باصحاب الفیل!» شاه از این موضوع بسیار ناراحت شد لذا ساخت آن قصر تا زمان فوت این مرد بزرگ به تاخیر افتاد.1
با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل

[="Tahoma"][="Blue"]

صادق;777104 نوشت:
باسلام و عرض ادب .
نیکو سخن نمودید وبه حق گفتار کردید .
ولی آن عارف نکته آموز عنایت دارد که گویا در شرایط حاضر بنای بزرگان بر تشویق جوانان بر کثرت زاد و ولد است
از قضا همین چند دقیقه پیش از این در سایت تابناک خواندم که در مرکز پای تخت سن ازدواج به چهل سالگی ارتقای پیدا نموده این خبر موجب شگفتی مزید حقیر شد .
چه این که گویا قرار است جمعیت ایران کمی تا قسمتی افزایش یابد وشعار :
فرزند کمتر زندگی بهتر .
تبدیل به :
فرزند بشتر زندگی مطلوب تر . شود
از این رو از عارف بزرگوار حکایاتی سزد که جوانان به سوی ازدواج زود رس و زاد و ولد بشتر هول داد ه شوند .
که البته کمی بعید است این معضل به این آسانی واین حکایات بر طرف گردد .
ولی در عین حال : (( آنچه آن خسرو کند شیرین بود ))

سلام علیکم
از لطف و بزرگواریتان نسبت به این حقیر کمال تشکر را دارم و گفته بودم که اویس مملو از بی مغزی است.
امتثال امر شده و پست مذکور حذف می گردد.
به امید روزهای روشنتر.[/]

[="Navy"]سلام

گویند در خانه انوشیروان لوحی از زبر جد یافتن که روی ان نوشته بود

-کسی که پسر ندارد نور چشم ندارد
-کسی که برادری ندارد بازو ندارد
-کسی که مال ندارد مقامی هم ندارد
-کسی که ازدواج نکند از زندگی لذت نمی برد
-کسی که هیچ یک را ندارد در دنیا غمی ندارد[/]

elina822;717195 نوشت:
[=times new roman] روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

[=times new roman]سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

[=times new roman]سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

[=times new roman]مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."
[=times new roman]سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"
[=times new roman]مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

[=times new roman]سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.


[=times new roman]پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.

اونقدر شخص سراغ دارم که با جواب ندادن به سلامم دلم رو سوزوندن و همچنین بعضی ها با بی اعتنایی...... از خدا میخوام باهاشون کاری نداشته باشه عوضش با خوشبخت کردن من چشم اونها دربیاد:ok:

دو همكار

صفا و صميميت و همكاري صادقانه هشام ابن الحكم و عبدالله بن يزيد اباضي، مورد اعجاب همه مردم كوفه شده بود. اين دو نفر، ضرب المثل دو شريك خوب و دو همكار امين و صميمي شده بودند. اين دو به شركت يكديگر، يك مغازه خرازي داشتند. جنس خرازي مي آوردند و مي فروختند. تا زنده بودند ميان آنها اختلاف و مشاجره اي رخ نداد.
چيزي كه موجب شد اين موضوع زبانزد عموم مردم شود و بيشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد، اين بود كه اين دو نفر، از لحاظ عقيده مذهبي در دو قطب كاملا مخالف قرار داشتند؛ زيرا هشام از علماء و متكلمين سرشناس شيعه اماميه و ياران و اصحاب خاص امام جعفر صادق عليه السلام و معتقد به امامت اهل بيت بود. ولي عبدالله بن يزيد از علماي اباضيه بود. آنجا كه پاي دفاع از عقيده و مذهب بود اين دو نفر، در دو جبهه كاملا مخالف قرار داشتند، ولي آنها توانسته بودند تعصب مذهبي را در ساير شئون زندگي دخالت ندهند و با كمال متانت كار شركت و تجارت و كسب و معامله را به پايان برسانند. عجيب تر اينكه بسيار اتفاق مي افتاد كه شيعيان و شاگردان هشام به همان مغازه مي آمدند و هشام اصول و مسائل تشيع را به آنها مي آموخت. و عبدالله از شنيدن سخناني برخلاف عقيده مذهبي خود، ناراحتي نشان نمي داد. نيز، اباضيه مي آمدند و در جلو چشم هشام تعليمات مذهبي خودشان را كه غالبا عليه مذهب تشيع بود فرا مي گرفتند و هشام ناراحتي نشان نمي داد.
يك روز عبدالله به هشام گفت: من و تو با يكديگر دوست صميمي و همكاريم. تو مرا خوب مي شناسي. من ميل دارم كه مرا به دامادي خودت بپذيري و دخترت فاطمه را به من تزويج كني
هشام در جواب عبدالله فقط يك جمله گفت و آن اينكه: (فاطمه مؤمنه است).
عبدالله با شنيدن اين جواب سكوت كرد و ديگر سخني از اين موضوع به ميان نياورد. اين حادثه نيز نتوانست در دوستي آنها خللي ايجاد كند. همكاري آنها باز هم ادامه يافت. تنها مرگ بود كه توانست بين اين دو دوست جدايي بيندازد و آنها را از هم دور سازد.
___________

-درد دل علامه امینی

یک سخنی از علامه امینی نقل کردند، خیلی منقلب شدم.
ما یک «الغدیر» می شنویم و خیلی گذرا عبور میکنیم. یازده جلد چاپ شده و یازده جلدش چاپ نشده است.
بیست و دو جلد کتاب تحقیقی! خدا می داند که این مرد در راه نوشتن این کتاب، فانی شد! چه زحمت های طاقت فرسا!
می گویند بعد از نوشتن الغدیر گفته بود: «روز قیامت با دشمنان امیرالمؤمنین مخاصمه خواهم کرد! همان طور که آنها وقت آقا را گرفتند، وقت مرا هم گرفتند؛ و گرنه من میخواستم معارف امیرالمؤمنین را گسترش بدهم؛ اینها آمدند مرا وادار کردند که من در اثبات امامتش کتاب بنویسم!»
وقتی می گویند: اول مظلوم عالم؛ بی جهت نیست! حضرت چقدر مظلوم باشد که بعد از قرنها، تازه در اثبات امامتش کتاب بنویسند!

شمشير زبان

علي بن عباس، معروف به ابن الرومي، شاعر معروف هجوگو و مديحه سراي دوره عباسي، در نيمه قرن سوم هجري، در مجلس وزير المعتضد عباسي، به نام قاسم بن عبيدالله، نشسته و سرگرم بود. او هميشه به قدرت منطق و بيان و شمشير زبان خويش مغرور بود. قاسم بن عبيدالله، از زخم زبان ابن الرومي خيلي مي ترسيد و نگران بود، ولي ناراحتي و خشم خود را ظاهر نمي كرد. برعكس طوري رفتار مي كرد كه ابن الرومي با همه بددلي ها و وسواسها و احتياط هايي كه داشت و به هر چيزي فال بد مي زد از معاشرت با او پرهيز نمي كرد. قاسم محرمانه دستور داد تا در غذاي ابن الرومي زهر داخل كردند. ابن الرومي بعد از آنكه خورد، متوجه شد. فورا از جا برخاست كه برود
قاسم گفت: كجا مي روي؟
به همانجا كه مرا فرستادي.
پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان.
من از راه جهنم نمي روم.
ابن الرومي به خانه خويش رفت و به معالجه پرداخت، ولي معالجه ها فايده نبخشيد. بالا خره با شمشير زبان خويش از پاي درآمد.

مرحوم آیت الله العظمی سلطانی طباطبایی (قدس الله نفسه الزکیه) عالم بسیار بزرگوار و استاد العلماء به معنی الکلمه بود .یعنی به جز چند تا مرجع که با ایشان هم سن و هم دوره بودند، باقی علماء قاطبه شاگردی آقای سلطانی را نموده بودند.
یکی از آقازاده های ایشان می گوید:
یک روز نشسته بودیم؛ با خود گفتم از پدرم استفاده بکنم، به ایشان گفتم:
اگر بنا بشود که شما به من فقط یک نصیحت بکیند، چه میگویید؟
میگویند:
ایشان سرشان را پایین انداخته، تأملی کردند؛ سپس سرشان را بلند کرده فرمودند:
"آبروی کسی را مبر"
_____________

مردی از روستای خود به شهر شیراز سفر کرد.به قول معروف دزدی بود که با چراغ آمده بود.هیچ سلاح و وسیله ای جز زبان چرب و نرم نداشت.مرد میوه فروشی را دید.به آرامی جلو رفت و با احترام سلام کرد.با ادب شروع به صحبت با میوه فروش کرد و پرسید:شما این میوه ها را کیلوی می فروشید یا دانه ای؟

میوه فروش پاسخ داد:اینها عددی فروخته می شو.پرسید:خوب اگر من از این میوه ها صدعدد بخرم چقدر می شود؟گفت:صدتا،یک تومان.مرد روستایی گفت:من سرم توی حساب و کتاب نیست شما بفرمایید اگر پنجاه عدد بخواهم چقدر می شود؟گفت:پنج ریال.مرد شروع کرد به سوال های پشت سر هم که اگر ۳۵ دانه بخواهم چقدر می شود؟اگر ۲۰عدد بخواهم چقدر می شودو…

میوه فروش هم به او جواب می داد.بلاخره مرد دزد روبه میوه فروش کرد و گفت:اگر یک دانه بخواهم چقدر می شود؟گفت :ای آقا!چیزی که صدتا دانه اش یک تومان است،یک دانه اش که چیز قابلی نیست.مرد گفت:حالا که قابل نیست یک دانه به من مرحمت کنید.او هم یک میوه به او داد.گفت:ببخشید!من به کم حافظگی هم مبتلا هستم.فرمودید صدتا چقدر می شود؟گفت:یک تومان.مرد دوباره همان موضوع را شروع کردتا رسید به یک عدد و دوباره میوه ای گرفت.دفعه سوم که خواست شروع کندمیوه فروش به خود آمد از مرد پرسید:از کجا آمده ای؟

گفت:از فلان روستا آمده ام.میوه فروش گفت:آنجا عجب دزدی پرورش داده!تو ذره ذره میوه های من را می گیری و من متوجه نمی شوم… .

عالم بزرگ اخلاق مرحوم نراقی در کتابشان وقتی به اینجا می رسند،می فرمایند:خوش به حال آن میوه فروشی که بار سوم به خود آمد،اما شیطان شصت سال از عمر مارا میگیردو ما به خود نمی آییم.

اویس;777166 نوشت:

سلام علیکم
از لطف و بزرگواریتان نسبت به این حقیر کمال تشکر را دارم و گفته بودم که اویس مملو از بی مغزی است.
امتثال امر شده و پست مذکور حذف می گردد.
به امید روزهای روشنتر.

باسلام وارادت مضاعف .
البته مقصود حذف آن حکایت آمورنده نبود .
ولی از باب این که نکته ها و پست های جناب عارف سایت بسیار پر بیننده و پر طرف دارد و پر جاذبه و پر حرارت و پر بار و پر اثر و پر ثمر و پر پر پر است
خوف آن تصور شد که اگر این پست مانند پست های دیگر توجه حوانان را بخود جلب وجذب نماید سن ازدواج را از 40 به 50 ارتقا داده و وزاد و ولد را از یک فرزند تا حد صرف کاهش خواهد داد . از این رو آن عرض را عرضه داشتم وموجب ملال خاطر فراهم آوردم .
امید است نقد ناقص بنده را بر حقیر ببخشید و با طرح حکایات زیبا و دلنشین تان همگان را همچنان مشعوف سازید .
دریای فراون نشود تیره به سیل
عارف که برنجد تنک آب است هنوز

[="Tahoma"][="Blue"]

صادق;777424 نوشت:
باسلام وارادت مضاعف .
البته مقصود حذف آن حکایت آمورنده نبود .
ولی از باب این که نکته ها و پست های جناب عارف سایت بسیار پر بیننده و پر طرف دارد و پر جاذبه و پر حرارت و پر بار و پر اثر و پر ثمر و پر پر پر است
خوف آن تصور شد که اگر این پست مانند پست های دیگر توجه حوانان را بخود جلب وجذب نماید سن ازدواج را از 40 به 50 ارتقا داده و وزاد و ولد را از یک فرزند تا حد صرف کاهش خواهد داد . از این رو آن عرض را عرضه داشتم وموجب ملال خاطر فراهم آوردم .
امید است نقد ناقص بنده را بر حقیر ببخشید و با طرح حکایات زیبا و دلنشین تان همگان را همچنان مشعوف سازید .
دریای فراون نشود تیره به سیل
عارف که برنجد تنک آب است هنوز

با عرض سلام و ادب و احترام خدمت سرور گرانقدرم جناب صادق عزیز
حق آن است که ملالتی در میان نیست و آنچه هست زبان شکرگذاری است به درگاه ایزد منان که هرگز عطای اصلاح خطایای این بنده را بواسطه رفیقان دریغ ننموده است.
پس شکر و هزار بار شکر از نعمت وجود پربارتان و اهتمامی که به قرائت و اصلاح نگاشته های این حقیر دارید.
[/]

شاعری به توقع فائده به در خانه کریمی آمد. چند روز آنجا بود مجال تشرف نیافت. از باغبان وی التماس کرد که چون کریم به باغ در آید و بر کنار آب بنشیند مرا آگاه کن. چون آن وقت رسید باغبان وی را آگاه ساخت. شاعر بیتی از مناقب کریم را بر تخته پاره ای نوشت و به آب داد.

چون تخته پاره پیش کریم رسید بفرمود تا آن را بگرفتند. چون آن را بخواند شاعر را طلبید و ده کیسه زر به وی داد و آن تخته پاره را در زیر بساط خود نهاد. روز دوم کریم آن تخته را از زیر بساط بیرون آورد و دوباره بخواند. شاعر را طلبید و صدهزار درهم دیگر به وی داد. و در روز سوم نیز به همین منوال عمل کرد. شاعر بترسید که مبادا پیشمان شود و داده را بستاند، بگریخت.

چون روز چهارم باز آن تخته پاره را بیرون کرد و بدان نگریست شاعر را طلبید و نیافت.
فرمود: در ذمه کرم من واجب بود که وی را چندان عطا دهم که در خزینه من یک دینار نماند، اما وی را حوصله آن نبود.

پس در این حکایت نیک بیندیش و از کاستی و فزونی کرامت منعم نسبت به خلق خویش، علت بردار.

*شیوا*;777189 نوشت:
اونقدر شخص سراغ دارم که با جواب ندادن به سلامم دلم رو سوزوندن و همچنین بعضی ها با بی اعتنایی...... از خدا میخوام باهاشون کاری نداشته باشه عوضش با خوشبخت کردن من چشم اونها دربیاد:ok:

بسمه الکریم

سلام و ادب شیوا خانم عزیز

شما بزرگوارتر از آن هستید که آرزو کنید چشم کسی در بیاد:)

بهتر نیست دعا کنید خداوند به بندگان خدا چشم بصیرت عطا کند؟

:Gol::Gol::Gol:

rea1362;775463 نوشت:
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟ دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!


بسیار زیبا و الهام بخش بود خواهر ارجمندم.:Gol::Gol::Gol:
از شما بسیار ممنونم که ما را لایق چنین نکاتی میدانید.

حبیبه;777469 نوشت:
شما بزرگوارتر از آن هستید که آرزو کنید چشم کسی در بیاد:)

بسم هو

سلام و عرض ادب

بهتره یکبار دیگه با دقت نوشته ام رو بخونید ... فکر کنم اشتباه برداشت کردید:ok:

*شیوا*;777508 نوشت:
بسم هو

سلام و عرض ادب

بهتره یکبار دیگه با دقت نوشته ام رو بخونید ... فکر کنم اشتباه برداشت کردید:ok:

بسمه الغفّار

سلام و عرض ارادت

چشم.

حتما همینطور است.(عذرخواه)

:Gol::Gol::Gol:

به امام على علیه السلام خبر رسید معاویه تصمیم دارد با لشكر مجهز به سرزمین هاى اسلامى حمله كند
على علیه السلام براى سركوبى دشمنان از كوفه بیرون آمد و با سپاه مجهز به سوى صفین حركت كردند. در سر راه به شهر مدائن (پایتخت پادشاهان ساسانى) رسیدند و وارد كاخ كسرى شدند

حضرت پس از اداى نماز با گروهى از یارانش مشغول گشتن ویرانه هاى كاخ انوشیروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسیدند كارهایى را كه در آنجا انجام شده بود به یارانش توضیح مى دادند به طورى كه باعث تعجب اصحاب مى شد و عاقبت یكى از آنان گفت:

یا امیرالمۆمنین! آنچنان وضع كاخ را توضیح مى دهید گویا شما مدتها اینجا زندگى كرده اید! . در آن لحظات كه ویرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كردند، ناگاه على علیه السلام، جمجمه اى پوسیده را در گوشه خرابه دید، به یكى از یارانش فرمود: او را برداشته و همراه من بیا!

سپس على علیه السلام بر ایوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتى آوردند و مقدارى آب در طشت ریختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. . وى هم جمجمه را در میان طشت گذاشت

آنگاه على علیه السلام خطاب به جمجمه فرمود: اى جمجمه! تو را قسم مى دهم، بگو من كیستم و تو كیستى؟ . جمجمه با بیان رسا گفت:

تو امیرالمۆمنین، سرور جانشینان و رهبر پرهیزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خدا هستم. على علیه السلام پرسید حالت چگونه است؟ . جواب داد: یا امیرالمۆمنین! من پادشاه عادل بودم، نسبت به زیر دستان مهر و محبت داشتم، راضى نبودم كسى در حكومت من ستم ببیند، ولى در دین مجوسى (آتش پرستى) به سر مى بردم.

هنگامى كه پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم به دنیا آمد كاخ من شكافى برداشت، آنگاه که به رسالت مبعوث شد من خواستم اسلام را بپذیرم ولى زرق و برق سلطنت مرا از ایمان و اسلام بازداشت و اكنون پشیمانم.

اى كاش كه من هم ایمان مى آوردم ولی اینك از بهشت محروم هستم و در عین حال به خاطر عدالت از آتش دوزخم هم در امانم. . واى به حالم! اگر ایمان مى آوردم من هم با تو بودم اى امیرالمۆمنین و اى بزرگ خاندان پیامبر!

سخنان جمجمه پوسیده انوشیروان به قدرى دل سوز بود كه همه حاضران تحت تأثیر قرار گرفته با صداى بلند گریستند.

ﺭﻭﺯﯼ ﺁيت الله ﺑﻬﺠﺖ (رحمة الله عليه) ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﺍﻏﻤﺎﺽ ﺍﺋﻤﻪ ﺍﻃﻬﺎﺭ ـ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻢ ـ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:
« ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻧﺠﻒ ﺍﺷﺮﻑ، ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﺗﻼﻗﯽ ﺩﻭ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻓﺮﺍﺕ ﻭ ﺩﺟﻠﻪ ﺁﺑﺎﺩﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ «ﻣﺼﯿﺐ»، ﮐﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺷﯿﻌﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻﯼ ﻣﺘﻘﯿﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻣﺮﺩ ﺷﯿﻌﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺍﻭ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭﯼ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﺖ ﻣﻘﺪﺱ ﺁﻗﺎ ﺟﺴﺎﺭﺕ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﻣﺮﺩ ﺷﯿﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ. ﭼﻮﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺁﻗﺎ ﻣﺸﺮﻑ ﺷﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩ ﮐﻪ: ﺗﻮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
ﺁﻥ ﺷﺐ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩ ﺁﻗﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻭ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺣﻘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﮑﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﯿﻔﺮ ﺩﻫﯿﻢ. ﺷﯿﻌﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ: ﺁﺭﯼ، ﻻﺑﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﻥ ﺟﺴﺎﺭﺗﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟! ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺑﻠﻪ ﺍﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﺗﻼﻗﯽ ﺁﺏ ﻓﺮﺍﺕ ﻭ ﺩﺟﻠﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺕ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮐﺮﺑﻼ ﻭ ﻣﻨﻊ ﺁﺏ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﺮ ﺑﻦ ﺳﻌﺪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺸﻨﻪ ﮐﺸﺖ، ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﺖ، ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ ﻭ ﯾﮏ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺍﻭ ﺭﯾﺨﺖ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺖ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺣﻘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﺰﺍ ﺑﺪﻫﯿﻢ.

ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺷﯿﻌﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ، ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺁﻥ ﺳﻨﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻣﺎ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺳﺎﻧﺪﯼ؟! ﻣﺮﺩ ﺷﯿﻌﻪ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﯼ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﮕﻮ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﻣﺮﺩ ﺷﯿﻌﻪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﮐﻪ ﻭﯼ ﺑﻪ ﺁﺏ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﮐﺮﺑﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ...، ﻣﺮﺩ ﺳﻨﯽ ﺗﺎ ﺷﻨﯿﺪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺁﻗﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪ. ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﻔﺖ: ﺃﺷﻬﺪ ﺃﻥ ﻻ ﺇﻟﻪ ﺇﻻ ﺍﻟﻠﻪ، ﻭ ﺃﻥ ﻣﺤﻤﺪﺍً ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ، ﻭ ﺃﻥ ﻋﻠﯿﺎً ﺃﻣﯿﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﻭﻟﯽّ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻭﺻﯽّ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺷﯿﻌﻪ ﺷﺪ.»

دو شیر از باغ وحشی می‌گریزند و هر کدام راهی را در پیش می‌گیرند.
یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه می‌برد، اما به محض آن‌که بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را می‌خورد به دام می‌افتد.
ولی شیر دوم موفق می‌شود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر می‌افتد و به باغ وحش بازگردانده می‌شود حسابی چاق و چله است.
شیر نخست که در آتش کنجکاوی می‌سوخت از او پرسید: «کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!
شیر دوم پاسخ می‌دهد: «توی یکی از ادارات دولتی». هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را می‌خوردم و کسی هم متوجه نمی‌شد !!!
«پس چطور شد که گیر افتادی؟!!!
شیر دوم پاسخ می‌دهد: «اشتباها آبدارچی را خوردم» چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند.

بر گرفته از:
کتاب توسعه یا چپاول
نوشته :
پیتر اوانز

⭕️سید بحرالعلوم به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بین راه راجع به این مسأله که گریه ی بر امام حسین علیه السلام گناهان را می آمرزد فکر می کرد. همان وقت متوجه شد که شخص عربی سوار بر اسب به او رسید و سلام کرد ، بعد پرسید:«جناب سید درباره ی چه چیز به فکر فرو رفته ای؟ و در چه اندیشه ای؟ اگر مساله علمی است بفرمائید شاید من هم اهل باشم؟»

⭕️سید بحرالعلوم عرض کرد:«در این باره فکر می کنم که چطور می شود خدای تعالی این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان حضرت سیدالشهداء علیه السلام می دهد؛ مثلاً در هر قدمی که در راه زیارت بر می دارند ثواب یک حج و یک عمره در نامه ی عمل شان می نویسند و برای یک قطره ی اشک، تمام گناهان صغیره و کبیره شان آمرزیده می شود؟»

موضوع قفل شده است