داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.

پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد. در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.

خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.

- آهاي، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:

- شما خدا هستيد؟

- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!

- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد

حجت الاسلام فاطمی نیا نقل می کنند:
در تبریز مجتهد جلیل القدری بود به نام آیت الله آقا میرزا رضی تبریزی رضوان الله علیه. از ثقات شنیدم که وقتی ایشان به قم آمده بودند و مهمان آیت الله خمینی شده بودندُ اقای خمینی به خانواده شان فرموده بودند: این مهمان ما کسی است که با دلگرمی می شود از او تقلید کرد! و این کلام ایشان به خوبی دلالت بر عظمت علمی و عملی آقا میرزا رضی دارد.
مرحوم آقامیرزا رضی گفته بود: ما در منزلمان کار بنایی داشتیم، عده ای کار می کردند. در میان کارگرها یک نفر بود که معلوم بود با دیگران فرق دارد. دنبال بهانه ای می گشتم که با او سر صحبت را باز کنم. برای کار نیاز به نردبان بلندی داشتیم که آن را کرایه نمودیم و پس از اتمام کار بنا شد آن کارگر، نردبان را ببرد و تحویل دهد.
وقتی رفت و برگشت، مقداری بیش از معمول طول کشید، چون حدود مسافت را می دانستم. دیدم بهانه ای است برای صحبت کردن، به او گفتم: چه شد که مقداری طول کشید؟!
با یک متانتی جواب داد: چون نردبان بلند بود و ممکن بود که برای دیوارهای خانه های مردم اصابت کند و من مدیون شوم، لذا با احتیاط بیشتری حرکت کردم، به همین جهت مقداری بیشتر طول کشید.
فصل تابستان بود و آفتاب دیر غروب می کرد. هنگام ظهر که کارگرها برای تهیه غذا و صرف ناهار متفرق شدند، او اول وقت به سراغ نماز رفت و با حالت توجه خاصی نماز می خواند. وقتی تکبیر می گفت، من شدیداً تحت تاثیر قرار می گرفتم، بدنم گویا به لرزه می افتاد!
نماز که تمام شد رفتم به او گفتم: شما بعد از اتمام کار، باز هم وقت برای نماز خواندن داشتی، چرا در زمان کار من نماز می خوانی؟
در جواب من فقط این را خواند:
و انّ المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا (سوره جن آیه 18)و مساجد مخصوص خداوند است پس نباید با خدا احدی غیر او را پرستش کنید.
با این جواب او گویا پاهایم لرزید و نتوانستم خود را کنترل کنم، همانجا نشستم و فهمیدم شخص فوق العاده ای است.
از او عذر خواهی کردم و گفتم: غرضم از این مطالب این بود که خواستم مقداری با تو صحبت کنم. حالا بگو امام زمان الان کجا هستند؟!
گفت: حضرت در تبریز تشری داشتند، یک ساعت است که این شهر را ترک نموده اند.گفتم: چکار کنم که خدمتشان برسم، راهش چیست؟!
گفت: یک مقداری به خودت رسیدگی کن، مراقبه داشته باش، آقا خودشان تشریف می آورند! پس از آن صحبت هم دیگر او را ندیدم!(1)


(1) نکته ها از گفته ها، دفتر اول، صفحه 109 و 110 و 111

... باز هم تواضع و فروتنی علامه طباطبایی(ره)

✅شاگرد علامه می‌گوید:

«از قریب چهل سال پیش تا به حال دیده نشده که ایشان
در مجلس به متکا و بالش تکیه زنند،
بلکه پیوسته در مقابل واردین، مودب، قدری جلوتر از دیوار می‌نشستند.

✅من شاگرد ایشان بودم
و بسیار به منزل ایشان می‌ر‌ٰفتم
و به مراعات ادب می‌خواستم
پایین تر از ایشان بنشینم،‌ ابدا ممکن نبود.
ایشان بر می‌خاستند،
و می‌فرمودند:
بنابراین ما باید در درگاه یا خارج از اتاق بنشینیم!

✅در چندین سال قبل در مشهد مقدس که وارد شده بودم،
برای دیدنشان به منزل ایشان رفتم،
دیدم در اتاق روی تشکی نشسته‌اند
(به علت کسالت قلب طبیب دستور داده بود روز زمین ننشینند)
ایشان از روی تشک برخاستند و مرا به نشستن روی آن تعارف کردند،

من از نشستن خودداری کردم
و با ایشان هر دو مدتی استاده بودیم،
تا بالاخره فرمودند! بنشینید تا من جمله‌ای عرض کنم!
من ادب نموده و اطاعت کردم

و ایشان نیز روی زمین نشستند،

و بعد فرمودند: جمله‌ای را که می‌خواستم عرض کنم این است که: آن‌جا نرمتر است!»

منبع: کتاب سیمای فرزانگان، صفحه 297

زن و شوهر پیری با هم زندگی می‌کردند. پیرمرد همیشه از خر و پف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی‌رفت و گله‌های شوهرش رو به حساب بهانه‌گیری‌های او می‌گذاشت. این بگومگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی پیرمرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خر و پف می‌کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می‌کند و یک شب همه سر و صدای خرناس‌های گوشخراش همسرش را ضبط می‌کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می‌شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خر و پف‌های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می‌رود و او را صدا می‌کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خر و پف‌های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام‌بخش شبهای تنهایی او می‌شود.

⭐️قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم⭐️



حضرت علامه حسن زاه آملی میفرماید: روزى مرحوم علامه طباطبايى را در خيابان زيارت كردم و در معيت ايشان ، تا درب منزلشان رفتم . به درب منزل كه رسيديم ايشان تعارف كردند. عرض كردم : مرخص مى شوم . ايشان ، در پله بالا ايستاده بودند و پايين بودم ، رو به من كردند و گفتند: حكماى الهى اين همه فحش ها را شنيدند سنگ حوادث را خوردند، قلم ها به دشنام و بدگويى آنها پرداختند، اين همه فقر و فلاكت و بيچارگى را از تبليغات سوء كشيدند.
گاهى به كهك به سر مى بردند و گاهى ... با اين همه حقايق را در كتاب هايشان نوشتند و گفتند: آقايانى كه به ما بد گفتيد و فحش داديد و زندگى را در كام ما تلخ كرديد و مردم را عليه ما شورانيديد، حرف اين است و حق اين است كه نوشته ايم و براى شما گذاشته ايم ، حال هر چه مى خواهيد بگوييد.
آنها حرف حقشان را نوشتند و براى نفوس مستعد به يادگار گذاشتند، تمام تلاش اين است كه منطق وحى را بفهميم . خداوند ملاصدرا را رحمت كند! مفسر است ، محدث است ، فقيه است ، مرد سير و سلوكى است كه هفت مرتبه پياده به زيارت بيت الله الحرام ، مشرف مى شود و بار هفتم در بصره نداى حق را لبيك گفته است .
ايشان در در شرح اصول كافى حديث امام سجاد عليه السلام را نقل مى كند كه :
چون خداوند سبحان ، مى دانست در آخر الزمان مردمى عميقى پيدا مى شوند در توحيد و در اصول عقائد اوايل سوره حديد و سوره اخلاص را فرستاد.
مرحوم آخوند مى گويد: به اين حديث كه رسيدم گريه ام گرفت . اين گريه شوق است و گريه عشق ، چون خودش مى بيند كه اين حديث ، براى امثال اوست

منبع:گفت و گو، ص 115.

عیدى علامه طباطبایی به علامه حسن‌زاده علامه حسن زاده آملی با نقل خاطره‌ای از علامه طباطبایی، می‌گوید: شب جمعه هفتم ماه شعبان ۱۳۸۷ ه ق در محضر مبارک جناب استاد علامه طباطبایى صاحب المیزان تشرف حاصل کرده‌ام، عرض نمودم: حضرت آقا! امشب شب جمعه و شب عید است، لطفى بفرمایید! علامه طباطبایی فرمودند: سوره مبارکه «ص و القرآن ذى الذکر» را در نمازهاى وتیره (نافله عشا)بعد از حمد بخوانید که در حدیث است سوره ص از ساق عرش نازل شده است. منبع: پندهاى حکیمانه علامه حسن زاده آملى

[h=3]عفو و گذشت
[/h][h=3]خواجه نصیرالدین طوسی[/h]در احوال خواجه نصیرالدین طوسی آورده اند، وقتی شخصی به خدمت خواجه آمد و نوشته ای از دیگری تقدیم وی کرد که در آن نوشته به خواجه بسیار ناسزا گفته و دشنام داده شده بود و نویسنده ی نامه خواجه را «کلب بن کلب» خوانده بود. خواجه در برابر ناسزاهای وی با زبان ملاطفت آمیزی این گونه پاسخ گفت: این که او مرا سگ خوانده است درست نیست، زیرا که سگ از جمله ی چهارپایان است و... این خصوصیات در من نیست. قامت من راست و تنم بی پشم و ناطق و خندانم و... و بدین گونه او را پاسخ گفت با این زبان نرم بی آن که کلمه ی درشتی بر زبان راند یا فرستاده ی او را برنجاند.

[h=3]آخوند خراسانی[/h]در احوال آخوند خراسانی نوشته اند: آن همه ناملایمات که در این اواخر نسبت به ایشان اشتهار یافت، همه را تحمل می نمود. بلکه تعارفات مرسوم و خوش لسانی را نسبت به آن منابع سوء از کثرت حیا می افزود و اهمیت می داد و اگر به مشکلی گرفتار می شدند با کوشش تمام دادرسی می نمود. اگر ذکر آن ها در مجلس آن جناب می رفت، اسامی آن ها را با تعظیم یادمی نمود و کسی جرأت نداشت در محضرش اسم آن ها را به بدی ذکر کند.
[h=3]میرزای شیرازی[/h]میرزای شیرازی در خوش برخوردی و خوش سلیقگی و شیرینی گفتار نمونه نداشت. در برخورد با هر کس آن چنان که شایسته ی او بود، حقّش را ادا می کرد به طوری که شخص مزبور در هنگام جدا شدن از میرزا در نهایت شادمانی و رضایت، ایشان را ترک می گفت. هیچ کس به سعه ی صدر او نبود. واردشوندگان وملاقات کنندگان او بسیار زیاد بودند و در میان آن ها از مؤمن و منافق، خائن و امین، درستکار و تبهکار دیده می شدند و ایشان با هر کدام بنا بر شأن و منزلتشان سخن می گفت.

[h=3]ابوالحسن اصفهانی[/h]در عصر زعامت مرحوم سیدابوالحسن اصفهانی در شبی از شب ها که ایشان در نجف، نماز مغرب و عشا را به جماعت می خواندند بین نماز، شخصی فرزند او را که حقا شایستگی داشت که جانشین پدر شود، شهید کرد.
ایشان وقتی ازشهادت فرزند با خبر شد، به قدری بردباری و صبوری و بزرگواری از خود نشان داد که فرمود: لاحول و لا قوة الا باللّه و بلند شد نماز عشا را خواند و قاتل فرزند را هم مورد عفو و بخشش قرار داد. از یکی از اساتید اخلاق شنیده شده که فرمود: آیت اللّه اصفهانی هر ماه یک دستمال نامه ی فحش که برایش نوشته بودند، برداشته به سوی رود دجله روانه می شدند و نامه های توهین آمیز و فحش را در آنجا می ریختند و آن چنان دارای عظمت نفس بودند که ابدا لب بر نمی آوردند و عاملین را نیز می بخشیدند.

[h=3]سید جزایری[/h]سید جزایری می گوید: برخی از شاگردان مرا بسیار مورد اذیت و آزار قرار می دادند و بسی ناراحت و اندوهگین می کردند. ولی من درباره ی آن ها دعای خیر کردم و می گفتم: خدایا! در مقابل بدی های آن ها نسبت به من به آنان احسان کن و در برابر اذیت هایشان آن ها را در مورد لطف و رحمت خویش قرار ده و به همه ی کارهای خیر موفق گردان به حق محمد و آل پاکش.

[h=3]آقا محمود بهبهانی[/h]آقا محمود نواده ی وحید بهبهانی و از علمای بزرگ و والامقام است، ولی حاج میرزا مسیح که یکی از علمای معاصر ایشان بود، در اثر سوء تفاهمی آقا محمود را تکفیر کرده بود. مدتی گذشت تا این که حاج میرزا مسیح به قصد زیارت آستانه ی مقدسه ی حضرت معصومه علیهاالسلام به قم مشرف شد و در آن شهر در مسجد امام حسن عسگری علیه السلام نماز جماعت می خواند.
از قضا آقا محمود نیز برای زیارت قبلاً به قم آمده بودند و در آن روزها متوجه شد که میرزا مسیح قامه ی جماعت می کند. برای شرکت در نماز حاضر شد و به میرزا اقتدا نمود. پس از تمام نماز، نزدیکان آقا محمود با شگفتی تمام از وی سؤال کردند: میرزا مسیح شما را تکفیر کرده و شما در نماز جماعت ایشان حاضر می شوید؟!
ایشان در پاسخ گفت: مسأله ای رخ نداده و چیزی نیست. منافاتی ندارد که امر بر میرزا مشتبه شده باشدو مرا کافر بداند ولی من وی راعادل بدانم وطبق مبانی فقهی هر دو نفر مطابق نظریه ی خویش عملی نموده و مأجور باشیم. جریان که به اطلاع حاج میرزا مسیح رسید، شگفت زده به دیدار آقا محمود شتافت و جدایی به دوستی تبدیل شد و همواره از اخلاق والای آقا محمود در تعجب بود.
[h=3]کاشف الغطاء[/h]روزی شیخ جعفر کاشف الغطا مَبلغی بین فقرای اصفهان تقسیم و پس از اتمام پول به نماز جماعت ایستاد. بین دو نماز که مردم مشغول خواندن تعقیب بودند، فقیر بی ادبی آمد مقابل امام جماعت رسید و گفت: ای شیخ! به من پول بده. شیخ فرمود: قدری دیر آمدی، متأسفانه چیزی باقی نمانده است. آن فقیر بی ادب با کمال جسارت به صورت ایشان آب دهان انداخت. ایشان نه تنها هیچ گونه عکس العمل خشونت آمیزی از خود نشان نداد، بلکه برخاست و در حالیکه دامن خود را گرفته بود در میان صفوف نمازگزاران گردش می کرد و می گفت: هر کس ریش شیخ را دوست دارد، به این فقیر کمک کند. مردم که ناظر این صحنه بودند، اطاعت نموده و دامن شیخ را پر پول کردند. سپس همه ی پول ها را آورد و به آن فقیر تقدیم کرد و به نماز عصر ایستاد.
[h=3]میرزای شیرازی[/h]نقل شده است که: کسی از مردم سامرا که به دلیلی عاطفی نسبت به میزای شیرازی کینه می ورزید، پسر بزرگ میرزا را مضروب ساخت و میرزا محمد به علت این ضربت درگذشت.

میرزای شیرازی در این واقعه لام تا کام نگفت و کمترین واکنشی نشان نداد. دشمنان آن روز اسلام، واقعه را مورد توجه قرار دادندو خواستند برای ایجاد فتنه ای در دنیای اسلام از آن بهره برداری کنند. بدین منظور عده ای به سامرا آمدند و به خدمت میرزا رسیدند و از وی درخواست کردند تا در این رابطه اقدام کند و دستوراتی بدهد. میرزای بزرگ به شدت آنان را از خود راند و فرمود: شما حق ندارید در هیچ یک از امور مربوط به ما مسلمانان و سرزمین های ما دخالت کنید. این یک قضیه ی ساده ای است که میان دو برادر اتفاق افتاده است.
آن عده با بینی های به خاک مالیده از حضور میرزا مرخص شدند.این جریان در آن ایام در استانبول به گوش خلیفه ی عثمانی رسید و او از این موضع گیری هوشمندانه ی مرجع شیعه شادمان شد و به والی بغداد دستور داد که خود به حضور میرزا برسد و ازوی تشکر کند و از وقوع این حادثه ابراز تأسف کند.

آیه


خداوند متعال در قرآن می فرماید:

لَّا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى شوری/23
بر اين رسالت مزدی ازشما، جز دوست داشتن خويشاوندان، نمی خواهم.
آینه
حکایت؛ حضرت آیت الله مکارم شیرازی نقل می کنند: وقتی در نجف بودیم و درس می خواندیم، طلاب در ایّام خاصی، اربعین یا غیر اربعین، پیاده به کربلا می رفتند که در این میان علما، و مراجع هم بودند البته پیاده روی آن وقت با حالا خیلی فرق داشت.
در یکی از سفرها که پیاده عازم کربلا بودیم، ظهر اطراق کردیم، نصف راه قبل از ظهر و نصف راه را بعد از ظهر در طول سه روز طی می کردیم.
در بین راه، چندتا از جوان های عرب، مال یکی از مضیف ها، آمدند به ما پیشنهاد کردند امشب را اینجا باشید، گفتیم: تازه راه افتادیم، تا شب خیلی وقت است، باید برویم، گفت: علاج ندارد باید بمانید، از او اصرار و از ما انکار، یک وقت دیدیم خنجر کشید که باید پیش ما بمانید! یعنی اینقدر علاقه به زوّار داشتند!

من گفتم قول می دهیم؛ از طرف شما زیارت می کنیم، بنابراین اجازۀ مرخصی ما را بدهید، خلاصه راضی شدند و اجازۀ مرخصی را دادند و حرکت کردیم، خاطرات زیادی از برخوردهایی که آن صاحب مضیف و کارکنان مضیف و برادرشان و فرزندشان داشتند دارم که واقعاً خیلی جالب بود برای ما.

فریاد غربتت دل ما را تمام عمر
با کاروان نیزه از این جاده می‌برد 1

1. یوسف رحیمی

آیت الله العظمی سید عبدالکریم کشمیری که از شاگردان عارف بی بدیل سید علی آقای #قاضی بود می گوید :
روزی در نجف اشرف در حرم #امیرالمومنین علیه السّلام به علّت خستگی از درس و بحث ، با دوستان گرد هم آمده و مشغول گفتگو بودیم که آیت الله #بهجت وارد شد و منتظر شد تا من از آنها فاصله بگیرم ، چون از آنها کمی فاصله گرفتم نزدیک من شد و در گوش من چنین زمزمه کرد :

ما لِلَّعْبِ خُلِقْنا
ما برای بازی و سرگرمی خلق نشده ایم .

این کلام آتش بر دل من زد و انقلابی درونی در وجود من پدید آورد به گونه ای که متحیّر و سرگردان شدم و به دنبال حقیقت گشتم ، و پس از آن توفیق راه یابی به محضر پرفیض مرحوم قاضی نصیبم شد.

جوان شب زنده دار
روزي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله نماز صبح را با مردم در مسجد خواند. در اين ميان چشمش به جواني افتاد كه از بي خوابي چرت مي زد و سرش پايين مي آمد. رنگش زرد شده بود و اندامش باريك و لاغر گشته، چشمانش در كاسه سر فرو رفته بود.
رسول خدا صلي الله عليه و آله به او فرمود:
- حالت چطور است و چگونه صبح كرده اي؟
عرض كرد:
- با يقين و ايمان كامل به جهان پس از مرگ، شب را به صبح آوردم و حالتم چنين بود.
حضرت با تعجب پرسيد:
- هر يقيني علامتي دارد. علامت يقين تو چيست؟
پاسخ داد:
- يا رسول الله! اين يقين است كه مرا افسرده ساخته و شبها خواب را از چشمم ربوده و در روزهاي گرم تابستان (به خاطر روزه) مرا به دنيا و آنچه در اوست، بي رغبت كرده است. هم اكنون با چشم بصيرت قيامت را مي بينم كه براي رسيدگي به حساب مردم برپا شده و مردم براي حساب گرد من آمده اند و من در ميان آنان هستم. گويا بهشتيان را مي بينم كه از نعمتهاي بهشتي برخوردارند و بر تخت هاي بهشتي تكيه كرده اند و با يكديگر مشغول تعارف و صحبتند و اهل جهنم را مي بينم كه در ميان شعله هاي آتش ناله مي زنند و كمك مي خواهند. هم اكنون غرش آتش جهنم در گوشم طنين انداز است.
رسول خدا صلي الله عليه و آله به اصحاب فرمود: اين جوان بنده ايست كه خداوند قلب او را به نور روشن ساخته است. سپس روي به جوان نموده، فرمود: بر همين حال كه نيك داري، ثابت باش و آن را از دست مده.
عرض كرد:
- يا رسول الله! از خدا بخواه در راه حق به شهادت برسم.
پيامبر صلي الله عليه و آله او را دعا كرد و طولي نكشيد، همراه پيغمبر در يكي از جنگها شركت كرد و دهمين نفري بود كه در آن جنگ شهيد شد.

پيغمبر صلي الله عليه و آله و شبان
رسول خدا صلي الله عليه و آله با عده اي از بيابان عبور مي كردند. در اثناي راه به شترچراني رسيدند. حضرت كسي را فرستاد تا مقداري شير از او بگيرد.
شترچران گفت: شيري كه در پستان شتران است براي صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براي شام آنهاست.
با اين بهانه به حضرت شير نداد. پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت: خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن!
سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چراني رسيدند. پيامبر كسي را فرستاد از او شير بخواهد. چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيري كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلي الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز براي حضرت فرستاد و عرض كرد:
- فعلا همين مقدار آماده است، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم؟
رسول خدا صلي الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده، گفت: خدايا! به اندازه نياز او روزي عنايت فرما!
يكي از اصحاب عرض كرد:
- يا رسول الله! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايي نمودي كه همه ما آن دعا را دوست داريم و درباره كسي كه به شما شير داد دعايي فرمودي كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم!
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگي را برطرف مي سازد، بهتر از ثروت بسياري است كه آدمي را غافل نمايد.
سپس اين دعا را نيز كردند:
- خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافي روزي لطف فرما!

آیه:

وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ حدید/20
و زندگانى اين جهان جز كالاى فريبندگى نيست.

آینه:
مرحوم شیخ مرتضی انصاری (ره) موقعی که شهرت جهانی پیدا نمود دولت عثمانی ماموری را به نجف اشرف جهت ملاقات با ایشان فرستاد.
نماینده دولت به نجف آمد و وارد منزل شیخ شد، در همان ابتدا خانه محقر شیخ نظرش را جلب کرد زیرا شیخ که در آن زمان مرجعی تمام عیار بود و وجوهات زیادی به دستش می رسید در اتاقی که قسمتی از آن را با فرش ارزان قیمتی پوشانده بود نشسته و بر سرش عمامه و بر تنش قبایی معمولی داشت.
مرحوم شیخ جهت پذیرایی بلند شدند و مقداری شیره در ظرفی سفالی ریخته با مقداری آب مخلوط نمود و برای فرستاده خلیفه آورد , پس از آنکه مأمور دولت شربت را آشامید، شیخ بدون توجه به منصب آن شخص، فرمود: معذرت می خواهم وقت درس رسیده و طلاب جهت درس منتظر هستند و من باید بروم.
فرستاده خلیفه از منزل خارج و جریان را به خلیفه عثمانی گزارش داد و گفت: شیخ را دقیقا همانطوری که پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم درباره زهد و اعتنا نکردن به دنیا فرموده اند، یافتم. 1

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است 2


  1. با اقتباس و ویراست از کتاب تندیس زهد
  2. حافظ

IMAGE(<a href="http://www.askdin.com/image/jpeg;base64,/9j/4AAQSkZJRgABAQAAAQABAAD/2wCEAAkGBwgHBgkIBwgKCgkLDRYPDQwMDRsUFRAWIB0iIiAdHx8kKDQsJCYxJx8fLT0tMTU3Ojo6Iys/RD84QzQ5OjcBCgoKDQwNGg8PGjclHyU3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3N//AABEIAH4AqAMBIgACEQEDEQH/xAAcAAABBQEBAQAAAAAAAAAAAAAGAgMEBQcAAQj/xAA3EAACAQMCAwUGBQMFAQAAAAABAgMABBEFIQYSMRNBUWGRFCIycYGhBxVCUrEjM8EWQ6LC4YL/xAAZAQADAQEBAAAAAAAAAAAAAAABAgMABAX/xAAjEQACAgICAwACAwAAAAAAAAAAAQIRAxIhMRNBUQQyFCJh/9oADAMBAAIRAxEAPwARisif0mpcWnkkbUW2" rel="nofollow">http://www.askdin.com/image/jpeg;base64,/9j/4AAQSkZJRgABAQAAAQABAAD/2wCEAAkGBwgHBgkIBwgKCgkLDRYPDQwMDRsUFRAWIB0iIiAdHx8kKDQsJCYxJx8fLT0tMTU3Ojo6Iys/RD84QzQ5OjcBCgoKDQwNGg8PGjclHyU3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3Nzc3N//AABEIAH4AqAMBIgACEQEDEQH/xAAcAAABBQEBAQAAAAAAAAAAAAAGAgMEBQcAAQj/xAA3EAACAQMCAwUGBQMFAQAAAAABAgMABBEFIQYSMRNBUWGRFCIycYGhBxVCUrEjM8EWQ6LC4YL/xAAZAQADAQEBAAAAAAAAAAAAAAABAgMABAX/xAAjEQACAgICAwACAwAAAAAAAAAAAQIRAxIhMRNBUQQyFCJh/9oADAMBAAIRAxEAPwARisif0mpcWnkkbUW2</a> kJ3qfSrCHRUGCFz9K895jvUEgSttMJboSatrXR9xkUTQaOvcmKsYNKHgak5SYbSB 20xUxsatbazhXrVuumJgdfpXHTAOnN6VtWByQxFDCvU4qRGlvke8KaawYDdmpprZV/Uc/Kj0IW0YgH6hUlBFnORQ8q8pxzmnRckDbmNOpmaCEGHxFIeSID3SDQxNqMw2VTtUG41K6A2BArPIBQbC17qNRuVFR5L6MHYiguTVZQDnPzqK2syKTihuynjDdr1Wzy0xJd52zQimuNyHnB hpL6yxPf60LbNoFD3PiajvdLnvobfVi3UmmzqhHf961M2oRvcrjpTTXYHcPrVA2pZBw33qJJqD5 LP1rJMNIJJb4dMiuoUa Y9/3rqOrMaatpEnQDFOrGi FRRcIemK97TPwsBSiUS8qp2FOJOo6Gq1lc/7lN zyN0JrI1Fx26j9eK8a6Qf7gqpWymJPU/KlfltydwrU2zBRPk1DbqajNqBJxn7Cui0qY/3M1Kj0cnuNapMzaIZuifhO/yrwsxHNmrVdHPnUhdLI8KPikK5oHHQMMlCfOoc8K/tNF7aa/diolzpkoGRjNZ4mgrIgIu41AwFbeq SFf2 tFl7pUxOT1 dVE ky53BpKa7KxkqKGWPAxUWQEdKIRpUn7aSdFZ9yKOyGtA0Wakksepon/Ij 1jSk0YA4MfrR3RqBM8/hSCrE9KIjJpgiubhzywQNyBwf7jeC NWVtp9pPbxzRRkqygit5KBqBixOe411HHsMKbGMj6V1DygpF6LOUf ClJbSE7rnHjRGkaHqop4RR4 EUygReRIorW3JbDIBQ9xNNf8KXsGowFp9JmfFxCVJ7Jj3g e21H/JGvQKDTOp2FvqdhNZ3UYeKVeUg/anWOwebnoiaNqOn6rbJNYTrMhUMeU55fI Bq0VQB0rI/w0d9M4mutOMhCiR4mGc8xViAa1wui7swFUxJNC5o6s9woG 3nXhljHVhSgR4Vx5e rUkREe0RfvFe9vF3SL615mPOMjNIaOBW53ChvnWtm4HRIrEhSCRSe2iLcpIzUOW tsviXkbGMkdaqjqM6Oey5GHjnA 9JPIkNGJcXDQA4fAPmMVAuDbp8SjPXHlVXNr0y/HCrA7YbcVFPEtzkFLSJ8bA8lc8mpFoqSLVUhkyUjBHka9SBidoMedVUPFUysRPp6b942xU8cR2jIvsyHmP6TvikaQ/wDYpfxAaSy0Ayx9pHL2q8rRnBG9C tcdpdab7Hp1vKksiBHuJGAPTfAHfV3x/r6T6KbOSPlllI5cjpjvoI0DTYWcXd2haFT8GDhjWVVZaK45HOGdCvL24t5biGX8vjfLcwPK3jitJku3jQJb2DcijChUOAO6qNuIZQgSNuRAMBV2AHyqNJxBcn4ZmH1pHbM79lrLql4CQLQq3mldQ/NrE8u7zMfrXVtWGkXD8S6ja 9IZMHoSdqetuKLu6kCEOc9CGxihn8zhxhlDDwY5paasi/AqL8qblk9UG6G5mcl2G/UF8VdWUcexZiMHvbNZvHrEjD 8fWpcOqTEgC6l Qel5RnEE7vW7bTeNL 4RpCqXr4Kr4NvWy8P6zo2s6el3byAsR/UUghlPmK dOIjy61e5LHMzHJ3O5og4D4gnspJLHY9vjs3dsb FdWuqtE5Sc GfQSS2TKHVlAPSmL 90u0hM15cxxRr otWS8TcU3WgwKknKb6UZRGYEIP3EetZ1qOv3 oztNeXTyM3cTsPkKMJSkuibgk WfSNlrOg3zMtlqCsy4zhiOvzFTJouWUBblvkzYr5et9RmhkSSORg6nIPNvWu8C8THX1eC mxdIdnO3OMUJ2vQdE mGd43YtydsGPl3VWO8qgsGHqKd1CzMTECZnwudloZvb14zynI8QTXM3bHjEsbjUQoIVRnvqrk1aWNy0cpQ VV1zqHNnCj16VCkuecYCjPzpoopRbNq0zOSWXJ/UVzmm21MlTLJIRy/qUY9KpDIuT2kgRO8mqq/wBSa5fs4srGOgzRcR4L2PahdS6hfFiSzMcCrhJHgiS3APujAANUdlH2AEzn3z8Pl51LS75TlW38e jqaUkWEsN0YTMYTyA4ztUWPt525YYWc Qr2PWLiLISZgDTY1OYNlWI37tqyTFtFrb8ParOvMkKjyZwMV1dZ6zdouBMfljOa6ptzDQMibI60tZ8d9Rkt5PH70 lnnq D5V02iVMfS5PjUmC7buJHnTEdgDvzE1Ki0rJ/uY86nKUSkYyKHihVNwk4GBIDzHPUiqm2m7KQNyscEH3Wwc XhRpqOiiawmVZQXVedR5igWRih5cdKrikpKiWWLi7LPi6eS uINR9oM8U0SoHIAKuM5UjuO4P1oezvVrHqTi2e1mCmCQe9zDJB7iDVW2AcA5HjVoqlRJv2KVj4UWfh9LLFraGI5Y/oH6qElNFHAWoWNjr9nJqcYa3EpLSM2BHsd/MUmRNxGxtJ8m/PP26qGg5tupquv9OtnUyGFQe/O9UGpfi1olleCLS7KS7hGRJMf6Y/8AkEZPzoV178V729LLp1jb2y5GGkzI3 BXG8E2Opqy81DsISyjk5cdGNB1/rdujN2Cc5B6Dah3U9XutTm7W8kZ27gei/KoqsWIFXx4dVyGWW ifd30t23vscA5CjYCpWkxSSOWk3jXqT9hU/hHha416UszLBbLs0rnBPkvia06Pg6FQEEkKxgYApcuWEeEGCfZmr4J3P08KR7o760kcG26Tgu9sRnpinZeE403h9lOemVqPnQ7jfszFVZyAqMWPQAVZW2kXTLzyLFEvX pKB9q0NNGiWMc9nZvyncdnVpFo2kzIuLKyYDGQIwCKHnsGqRnltHpyIBLPFI4OAEzv9Tiuo u9F0Tn52sLUHGBhcYr2kcl9G2ZiaXJ8qdS6I8KhpBKw91SR5CvOVgcY3FdtRI3IslvmB2/mlHUZT oYquVH8KWsZ8aGsR1KRYJqEinJahbV X2 UoMLsfUVdhMdTULVoFaIED3vGmhSfAk7aKBjScZpxkK7GkdK6CBy7UrnpBpOcVjD3OcV1IU0/bwtPIFjBY AoOkblnsFvJcyCOJCWJ8Og8aLdB0S1hcy3sclywHuxohKg fjUGytTaA8rESH4mFTBJcgf07iRfHBxmoZG5dF4RSCWa6mjREhsZLdF HETKP4pdvd6iWBDzxqRnnZHIHoKF2a8kxz3EreTMTSs3YQjtZCh7uY1z JfSu7 Ghrq9xZQKZ9RgfIyA1pIGPrXf6zEYwSjH93s5U/es355ebJJJH1r0yzHq0npQ8C m3/w0VuKI7n3heCLb4WtubPo1MWutR3FxyTapLCpPVLYL/wBjQKhuG3HaelTYYLiSLtDDcFc4512ApfDFBUrNEMmmpFj85M7n4QSMfXaurPPZZQ Palj8mkI/gGupXij9DbXZrFomlGNuwjh5T1xGBn/jSbnTdMvMiTTYWGc5LY/gVkNvxbqUIwswx51LXjbUscplG/hUn NmXRtsf002LhXQywaXT7YfKRv4qxGkcPRRhJLK2I7uWIH7neskXjDUcY7Wn4OKL55u0lkLnGAvdR1zRBpGT7NY/wBO8NypltNtMHv5aB/xa4d0XTOE/a9PsxFJ7QigqSNjnPWnNJ4mvJSqRWxcjvqH KN/dXHCA9qAGLuM8vrTYvyJOahJCzwOCu DHHJ7mYg99NHI8DTsnu55Tt4Uya9ZHIJOfHFdXGvKJhYOKM/wqsotS4ut7a5RXtxG8socbELjA9SKCh0rR/whs4ZbzUZ5XKiKJUDdN2OT/AqOeemNyHxx2lRrz6Bw1H8VlYDy7LNMLacKREq1rZHHUdgKo717CHI9o3quS90wSASPJJvvhVUD c15PnyPlHZ/HXthjJbcMtF/Q0 xB8Wg2 1UOr8LLfyA20tlaoFG0EXU PlUpuItJjhVRrEqkD4BCpx9qhHXNIfdtbuWbx7LH/WjKeV9CQikxmHgYhVD6q5TvTl29cVaRcI6NFHi4aWYdeVGIPrUWHiXQoVw qXTnx7Mn/FKfiXh4 9 YXWf2iHcfakvP3Qza6FvpegJnOk3jAnvmY/5pkaBwr7Q0r2lyC3RGZiq1Du KtJjU yXd25Pc8Ix/NUk/Fcz8yh2CnoVXH aNZ5DKMPpezcLcMzsc3TxZ7lOPsRXtBVxqHaNztNJzfL/ANrqqseWv2A9QWSI95p0Rkd ab7Zl2AFOx3BHVQa9BuRBRiOpGf3CrC1fsiCI4mI8c1FtrmLtB2sPMKfW4iMm1unKOgya55NvhnRDHStMILLWb5MdgIY 7AFQeNr6 u9CZLplKdqh2A61EE4x7qcv1qFrVwz6bKr7glaljxryJpD5f0YKO2abzmvZDvSDXqnmHpNeA5pJru sAcTrk91HXAqTew3BjcoDIMkd9AqdRWgcJk2mjRnOTKTISP4rm/LdYzp/FjeQunsXkbLysaQ2mAjd2p32tz3mua6bG5NeWpTR6XjI7aYCN2amHsgvxMW8hUh7lz3molxI52zVIykI4JDVxZgxns1fI86rXjkBI39amuxI3qJOQu N6vCTJTihJjk3O3rXgV12OB8qQJB 2ldptsKpbJ6oXy5 In0rqSJDiurWzan/9k=)
آیا داستان مردی که در حمام زنانه کار می کرد را شنیده اید؟ مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود، نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها، صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او مردی شهوت ران بود. با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت. او از این راه هم امرار معاش می کرد، هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود، اما هر بار توبه اش را شکسته بود.
و دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند.
روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى، حاضر نشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین دختر پادشاه براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد. در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.
نصوح از ته دل توبه واقعی نمود، ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
شبی در خواب دید که کسی به او می گوید: "ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و بعد راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند.
مدتها گذشت و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم. پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.
چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است! بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد و از نظر غایب شدند.

pantan;760201 نوشت:
چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.

ادم قحطی بوده.یه نفر از وزیرا میشد حاکم.:Gig:همینجوری یکی از راه رسیده دختر حاکمو دادنش بعدم پادشاهش کردن.خوده وزیرا کج و کوله و اینجوری بودن که خودشون نکنن اینکارارا!!!

اعتقاد

مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ،

به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب

مي شنيد مسخره ميكرد. شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده

آموزشگاهش رفت.

چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود

مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد

تا درون استخر شيرجه برود. ناگهان، سايه بدنش را همچون

صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش

را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را

روشن كرد.

آب استخر براي تعمير خالي شده بود.

یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:
مولای من استاد شما كه بود؟
عارف: صدها استاد داشته ام.
مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت:
در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یك دزد بود.
شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.

دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
خودت این شمع را روشن كرده ای؟
گفت: بله.
برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:
شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟

فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید ...

گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.
گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد

در بنی اسرائیل عابدی بود روزگار دراز در عبادت به سر برده. در خواب به او نمودند که فلان رفیق تو در بهشت برین جای خواهد داشت عابد در طلب او برخاست تا بداند که چه کرده که در بهشت جای خواهد داشت؟ چون رسید از وی نه نماز شب دید نه روزه روز دید مگر همان واجبات. جوياي اين حال شد.
گفت: عبادتی علاوه بر واجبات نکردم اما یک خصلت در من است که چون در بلا و بیماری باشم نخواهم که در عافیت باشم. و اگر در آفتاب باشم نخواهم که در سایه باشم و به هرچه حکم خدا و قضای اوباشد رضا دهم و بر خواست او خواست خود و دوباره ي او نیفزایم.
عابد گفت: این صفت است که تو را به آن منزلت رسانیده است که خداوند به داوود فرمود:
ای داوود دوستان من را با اندوه دنیا چه کار؟ اندوه دنیا حلاوت مناجات را از دل ایشان ببرد. ای داوود؛
من از دوستان خویش آن دوست دارم که روحانی باشد، غم هیچ نخورند و دل در دنیا نبندند و امور خود را به کلی با من افکنند و به قضاي من رضا دهند.

تواضع علی بن یقطین نسبت به ساربان
[=BZar][=BZar]درباره علی بن یقطین آمده است که وی وزیر هارون الرشید بوده اما باطنا مرید و شیعه امام هفتم بود[=BZar][=BZar]. [=BZar][=BZar]روزی یکی از مؤمنین بنام ابراهیم جمال خواست خدمت علی بن یقطین برسد چون شعل ابراهیم [=BZar][=BZar]ساربانی[=BZar][=BZar] بود علی بن یقطین وزیر او را راه نداد و اتفاقا در همانسال علی بن یقطین به حج مشرف شد [=BZar][=BZar]. [=BZar][=BZar]درمدینه خواست خدمت موسی بن جعفر [=BZar][=BZar]([=BZar][=BZar]ع[=BZar][=BZar]) [=BZar][=BZar]شرفیاب شود حضرت او را را ه نداد روز دوم در بیرونی خانه علی با آنحضرت ملاقات نمود و عرضه داشت که ای سید من تقصیر من چه بود که مرا راه ندادید؟
[=BZar][=BZar][=BZar] [=BZar][=BZar]فرمود[=BZar][=BZar]: [=BZar][=BZar]به جهت آنکه راه ندادی برادرت ابراهیم جمال را و حقتعالی فرمود از آنکه حج تو را قبول فرماید مگر بعد از آنکه ابراهیم تو را عفو نماید[=BZar][=BZar].
[=BZar][=BZar] [=BZar][=BZar]علی گفت ای سید و مولای من ابراهیم را من در اینوقت کجا ملاقات کنم من در مدینه ام و او درکوفه است حضرت فرمود [=BZar][=BZar]: [=BZar][=BZar]هر گاه شب داخل شود تنها برو به قبرستان بقیع بدون آنکه کسی از اصحاب و غلا مان تو بفهمد [=BZar][=BZar]. [=BZar][=BZar]در آنجا شتری زین کرده خواهی دید آن شتر را سوار می شوی و بکوفه می روی [=BZar][=BZar].
[=BZar][=BZar] [=BZar][=BZar]علی بن یقطین شب به بقیع رفت و همان شتر را سوار شد به اندک زمانی در خانه ابراهیم جمال رسیدشتر را خوابانید و در را کوبید ابراهیم گفت کیست؟ گفت علی بن یقطین [=BZar][=BZar]. [=BZar][=BZar]ابراهیم گفت علی بن یقطین در خانه من چه می کند [=BZar][=BZar]. [=BZar][=BZar]فرمود[=BZar][=BZar]: [=BZar][=BZar]بیرون بیا که امر من عظیم است و قسم داد او را که اذن دخول دهد چون داخل شد گفت ای ابراهیم آقا و مولابمن فرمود که عمل مرا قبول نفرماید مگر آنکه تو از من بگذری گفت خدا تو را بیامرزد علی بن یقطین صورت خود را بر خاک گذاشت و ابراهیم را قسم دادکه پا روی صورت من گذار و صورت مرا زیر پای خود بمال [=BZar][=BZar]. [=BZar][=BZar]ابراهیم امتناع نمود علی او را قسم دادکه چنین کند [=BZar][=BZar]. [=BZar][=BZar]پس ابراهیم پا بر صورت علی گذاشت و رخ او را زیر پای خود بمالید و علی می گفت خدایا تو شاهد باش پس بیرون آمد و سوار شد و همانشب بمدینه برگشت و شتر را بر در خانه حضرت موسی بن جعفر [=BZar][=BZar]([=BZar][=BZar]ع[=BZar][=BZar]) [=BZar][=BZar]خوابانید[=BZar][=BZar]. [=BZar][=BZar]آنوقت حضرت او را اذن داد و بر آنجناب وارد شده حضرت از او قبول فرمود[=BZar][=BZar].

در شب هفدهم ماه مبارک رمضان که پیغمبر صلى الله علیه و آله به معراج تشریف برد و همه جا را دید و در همان شب مراجعت فرمود. صبح آن شب ، شیطان خدمت آن سرور کائنات رسید و عرض کرد: یا رسول الله! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم طرف چپ «بیت المعمور» منبرى بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده آیا شناختى آن منبر را و متوجه شدید که از کیست ؟
آن حضرت فرمودند: خیر؛ آن منبر از کیست ؟
شیطان گفت: آن منبر از من است و صاحب آن بودم ! بالاى آن مى نشستم و ملائکه پاى منبر من حاضر مى شدند، از براى آنها راه بندگى حضرت منان را مى گفتم . ملائکه از عبادت و بندگى من تعجب مى کردند! هر وقت که تسبیح از دستم مى افتاد، چندین هزار ملک بر مى خاستند، تسبیح را مى بوسیدند و به دست من مى دادند.
اعتقاد من این بود که خداوند از من بهتر چیزى را خلق نفرموده ؛ ولى یک بار دیدم امر به عکس شد و رانده درگاه او شدم . و الان کسى از من بدتر و ملعون تر در درگاه احدیت نیست . اى محمد صلى الله علیه و آله وسلم ! مبادا مغرور شوى و تکبر نمایى، چون هیچ کس از کارهاى الهى آگاه نیست .

در ملاقات خود با حضرت یحیى عرض کرد: من جزو ملائکه بودم و چهار هزار سال سرم را از یک سجده بر نداشتم ؛ ولى عاقبتم این شد که از صفوف ملائکه بیرون شدم و مطرود و مردود و ملعون درگاه حق تعالى گردیدم(1)

پینوشت:


1-داستانهایی از ابلیس صفحه ۴۰ به نقل از خزینه الجواهر ۶۴۶

با سلام شاید بشه گفت خود غرور سرچشمه خیلی از گناهان و رذایل است آدم مغرور هیچ کس و هیچ چیزو قبول نداره غیر خودش!
خدا نکنه خدا یه لحظه ما رو به حال خودمون رها کنه!:Ghamgin:

پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد:‌‌‌‌‌

گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌.
این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌.
اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌.
ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند.
یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌.
روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.»

این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌:
درندگی
وحشی‌ بودن‌
و حیوانیت
‌شناخته‌ میشود‌
اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید

هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!

آينه جهان نما

مرحوم شيخ محمد بهارى (صاحب كتاب تذكرة المتقين) فرمودند: روزى در حجره براى طبخ ناهار، برنج پاك مى‏ كردم. در بين، متذكر وحدانيّت بارى تعالى شدم. ناگهان استاد (ملا حسينقلى همدانى)، براى من وحدت عددى را توضيح داد. برخاستم و از استاد پرسيدم: چگونه بر اسرار من آگاه شديد؟ فرمود: خداوند قلب مؤمن را آينه جهان نما قرار داده، اكنون نياز تو بر قلب من منعكس شد.
برگرفته از کتاب شریف تحفه جوانان

ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود..

شیخ مفید در ایام كودكی همراه پدرش به بغداد آمد و نزد ابوعبدالله معروف به "جعل" به تحصیل پرداخت. سپس به مجلس "ابویاسر" كه در دروازه خراسان تدریس می كرد، حضور یافت. چون ابویاسر از عهده بحث و پرسش های او درمانده شده او را به "علی بن عیسی رمّانی" كه از بزرگان علمای كلام بود، ارجاع داد و گفت: چرا به نزد او نمی روی تا از او استفاده كنی؟ مفید گفت: او را نمی شناسم و كسی ندارم مرا به او معرفی كند. ابویاسر یكی از شاگردان خود را همراه او كرد و نزد رمانی فرستاد چون مجلس رمانی از فضلا و دانشمندان پر بود، مفید در صف آخر نشست و به تدریج كه مجلس خلوت شد، نزدیكتر رفت. در آن اثناء مردی از اهل بصره آمد و از رمانی پرسید چه می فرمایید؟ درباره حدیث غدیر (كه به عقیده شیعه پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله امیرمؤمنان علیه السلام را جانشین بلافصل خود گردانید" و داستان غار (كه به اعتقاد اهل سنت دلیل برخلافت ابوبكر است)؟ رمانی گفت: داستان غار درایت (یعنی امری مسلم و معقول) است و حدیث غدیر روایت و منقول می باشد و آنچه از درایت و امر مسلم استفاده می شود از روایت مستفاد نمی گردد. مرد بصری سكوت كرد و برخاست و از مجلس بیرون رفت.
در این موقع مفید خود را به رمانی نزدیك گردانید و گفت: سوال دارم. رمانی گفت: بگو! شیخ مفید گفت: چه می فرمایید درباره كسی كه بر امام عادل خروج كند و با وی جنگ نماید؟ رمانی گفت: او كافر است، بعد گفت: نه فاسق است. شیخ مفید پرسید: راجع به امامت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام چه می گویید؟ رمانی گفت: او امام است. مفید گفت: درباره طلحه و زبیر (دو آتش افروز جنگ جمل بر ضد امیرالمؤمنین بودند) چه می فرمایید؟ رمانی گفت: آنها از این عمل توبه كردند. شیخ مفید گفت: جناب استاد!داستان جنگ جمل درایت و امر مسلمی است و توبه كردن طلحه و زبیر روایت می باشد!! رمانی كه متوجه موضوع شد گفت: مگر موقعی كه آن مرد بصری از من سئوال كرد تو حاضر بودی؟ شیخ مفید گفت: آری: رمانی گفت: این سخن به جای آنچه من گفتم! اشكال تو وارد است!! آنگاه پرسید: تو كیستی و نزد كدام یك از علمای این شهر درس می خوانی؟ مفید گفت: نزد شیخ ابوعبدالله جعل. رمانی گفت: بنشین تا من مراجعت كنم. سپس برخاست و به درون خانه رفت و پس از لحظه ای برگشت و نامه ای سربسته به وی داد. گفت: این را به استاد خود بده. مفید نامه را آورد و به استادش تسلیم كرد. استاد نامه را گشود و شروع به قرائت آن كرد و طی مطالعه آن به خنده افتاد. پس از قرائت نامه گفت: رمانی ماجرائی را كه میان تو و او در مجلس وی روی داده نوشته و سفارش تو را نموده و تو را ملقب به "مفید" كرده است.

خنده از روی لبش جدا نمیشد هیچ چیزی ناراحتش نمیکرد اصلا غصه خوردن بلد نبود هر کسی پیشش درد و دل میکرد در جواب فقط حرف از امیدواربودن وشاد زندگی کردن میزد. صبح زود از خواب پا میشد، اما اونروز هر چی صداش کردن چشم باز نکرد به اورژانس زنگ زدن پزشک فوتش را تایید کرد. 10 روز بعد وقتی داشتن وسایلشو از تو اتاق جمع میکردن چشم پدر به یه بسته پر جواب آزمایش و نسخه افتاد. نمیدونست اونا چی هستن اصلا تو اتاق پسرش چی کار میکنن از لا به لای همون کاغذا اسم و آدرس دکتری که نسخه ها رو نوشته بود پیدا کرد و سراغش رفت.
پدر:آقای دکتر امیر مریض شما بود؟
دکتر:بله
پدر: مریضیش چی بود؟
دکتر: امیر خواسته که اگر کسی سراغم اومد بهش چیزی نگم ولی فکر میکنم حالا که شرایط امیر خیلی بحرانیه برای شما توضیح بدم تا بتونید با این قضیه کنار بیاید و امیر را هم راضی کنید دور جدید درمانو شروع کنه
پدر:امیر 11 روز پیش فوت کرد
دکتر:متاسفم تو این 5سال که میومد پیشم چندبار جراحیش کردیم و تومور از بدنش در آوردیم سعی کردیم مریضیش تحت کنترل باشه اوایل خیلی ازش خواستم خانوادشو در جریان بذاره اما مخالفت میکرد. بهم گفت به بهانه ی کار و درآمد بهتر بهتون میگه میره شهرستان اما اون یه خونه نزدیک محل کارش داره که تمام این مدت برای اینکه شما در جریان درمانش نباشین اونجا زندگی میکرد.
هر وقت میومد پیشم میگفت:از اینکه بخواد برای مریضیش غصه بخوره و باعث غصه ی دیگران باشه بیزاره. اما همیشه بابت ناراحتیه همه مخصوصا خانوادتون خیلی ناراحتی میکرد میگفت دوست داره قدرتی داشته باشه تاهمه رو شاد کنه باز هم برای از دست دادنش متاسفم
پدر از اتاق دکتر بیرون اومد تازه فهمیده بود برخلاف تصورش پسرش دلش از فولاد نبود برعکس انقدر مهربون بود که دوست نداشت شاهد ناراحتیه کسی باشه

حکایت درخت


در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

هر روز فکر می کردم چگونه می توانم، نماز و خدا و نیاز به آن را در ذهن کودکان جای دهم؟ قدم اول را برداشتم؛ اولین روزی که به مدرسه و کلاس رفتم، اسامی دانش آموزان را بر اساس حروف الفبای فارسی در دفتر حضور و غیاب کلاس نوشتم. از اول حروف الفبا تا هشتمین آن، که حرف «ح» بود ادامه دادم، جلوی نهمین حرف، که حرف «خ» بود، در دفتر نوشتم: « خداوند بزرگ » و سپس باقی اسامی دانش آموزان را یادداشت کردم. پس از پایان کار، اسامی دانش آموزان را خواندم. هر دانش آموز پس از شنیدن نام خودش، بلند جواب می داد:«حاضر!» تا به نهمین نام رسیدم؛ « خداوند بزرگ » به بچه ها نگاه کردم، همه متحیر بودند که این نام را بر چه اساسی صدا زدم. چند لحظه سکوت کردم، کسی صحبتی نمی کرد. سپس دوباره با تاکید بیش تر، نام را صدا کردم؛ «خداوند بزرگ!» در این موقع، چند دانش آموز خندیدند. من خیلی آرام و معمولی گفتم: بچه ها چرا تعجب می کنید؟ یکی از بچه ها گفت: آخه خانم معلم، ما که دانش آموزی با این نام نداریم؟ من با لبخند گفتم: درسته بچه ها، اما در این دفتر من باید اسم تمام کسانی را که در کلاس هستند بنویسم، آیا شما فکر می کنید، خداوند چون دانش آموز نیست، در این کلاس حضور ندارد؟ پس از کمی مکث دوباره گفتم: بچه ها، یک جایی را به من معرفی کنید که خدا در آن جا نباشد. بچه ها همگی گفتند، خدا همه جا هست. گفتم: پس خدا حتما در کلاس ما هم هست، فقط باید کمی دقت کنیم تا خدا را همیشه در کنار خودمان ببینیم. به همین دلیل، هر وقت من یا مبصر، حاضر و غایب کردیم و به نام « خداوند بزرگ » رسیدیم، هر کس، خدا را در کلاس و در کنار خودش احساس کرد، بلند جواب دهد:« حاضر» سپس دفتر را برداشتم و دوباره خواندم:« خداوند بزرگ!» همه ی بچه ها با صدای بلند و با شوق گفتند:« حاضر» از احساس لذت، اشک بر چشمانم حلقه زد؛ زیرا خودم بیش از هر بار، وجود خدا را در کلاس احساس کردم. منبع: مجله رشد معلم، مهر۸۵، زهرا پورحیدرآبادی

[h=3]شب هنگام محمد باقر – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به
ناگاه دختري وارد اتاق او شد.[/h] [h=3]در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره
کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري ؟؟ طلبه آنچه را
که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با
زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق
خوابيد.[/h] [h=3]صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را
همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع
ندادي و ….[/h] [h=3]محمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست
جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده
يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست
مقاومت نمائي؟[/h] [h=3]محمد باقر ۱۰ انگشت خود را
نشان داد و شاه ديد که تمام
انگشتانش سوخته و … علت را پرسيد.[/h] [h=3]طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس
اماره مرا وسوسه مي نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را
بر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از
سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان
نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.[/h] [h=3]شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده
را
به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام
علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي
دارند. از مهمترين شاگردان وي مي توان به ملا صدرا اشاره نمود .[/h]


از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت: شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید: چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».

نتیجه: جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند.


آخرین آرزوی سقراط

پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟

پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همت نمی گمارید؟!

روزی مردی از خدا 2چیز خواست ؛
یک پروانه و یک گل...
اما چیزی که خدا در عوض به او بخشید یک کاکتوس و یک کرم بود؛
مرد غمگین شد. باخود اندیشید:
خدا بندگان زیادی دارد و باید به همه ی آنها توجه کند و تصمیم گرفت دراین باره سوالی نپرسد.
بعدازمدتی مرد در کمال ناباوری مشاهده کرد که از آن کاکتوس زشت و پراز خار گلی بسیار زیبا روئیده است و آن کرم زشت تبدیل به پروانه ای زیبا شده است؛
راه خدا همواره بهترین راه است اگر چه بنظر ما غلط بیاید؛ آنچه می خواهید همیشه آنچه نیست که نیاز دارید؛ اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید به او اعتماد کنید.

روزی زاهدی از جمله بزرگان بسطام به بایزید بسطامی گفت: که یا بایزید سی سال است که قائم الیل و صائم الدهرم ولی در خود از این احوال و مقاماتی که تو می گویی اثری نمی یابم. بایزید به او گفت: اگر سیصد سال به روز در روزه باشی و به شب در نماز؛ به ذره ای از این احوال و مقامات نرسی. مرد گفت چرا؟گفت: از جهت آنکه نفس تو حجاب گردیده است. مرد گفت: چاره این درد چیست. شیخ گفت: چاره می دانم اما تو مرد قبول آن نیستی. گفت: بفرما تا قبول نمایم. بایزید گفت: همین ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بتراش و این جامه که بر تن داری برون کرده ازاری از گلیم بر میان بند و توبره ای پر از گردکان بر گردن آویز و به بازار بیرون شو و کودکان را جمع کن و به آنها بگو که هر که مرا یک سیلی بزند یک گردو بدو بدهم و به همین نحو در دور شهر گردش نما و هر جا ترا می شناسند بدانجا برو. مرد این بشنید و گفت: سبحان الله،لا اله الاالله. بایزید گفت: اگر کافری این کلمات بر زبان جاری سازد مومن می شود ولی تو بدین کلمات مشرک شدی. گفت: چرا. گفت: از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر از آن شمردی که آنچه گفتم بتوانی به عمل آری و این کلمات را به ملاحظه ی بزرگی نفس خود گفتی نه به قصد تعظیم پروردگار.

تذکره الاولیاء عطار

شر از دیدگاه انیشتین:
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویانش را بسنجد.او پرسید ایا خداوند هر انچه که وجود دارد آفرید است؟
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد:بله.
استاد پرسید هر چیزی را؟
دانشجو گفت:بله.همه چیز را
استاد گفت:پس در این حالت خداوند شر را افریده است؛درست است؟زیرا شر وجود دارد.
برای این سوال دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند.
ناگهان دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:استاد؟ممکن است از شما یه سوال بپرسم؟
استاد پاسخ داد البته!
دانشجوپرسید:ایا سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد:البته!
ایا شما هرگز سرما را احساس سرما نکرده اید؟
دانشجو پاسخ داد :بله آقا.اما سرما وجود ندارد.طبق مطالعات علم فیزیک سرما عدم تمام و کمال گرماست!و شیء را تنها در صورتی میتوان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد.بدون گرما اشیاء بی حرکت هستند.قابلیت واکنش ندارند.پس سرما وجود ندارد.لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم.
دانشجو ادامه داد:تاریکی وجود دارد؟
استاد پاسخ داد:بله.
دانشجو گفت شما باز هم در اشتباه هستید اقا.تاریکی نبودن کامل وجود نور است.شما نور و روشنایی را مطالعه میکنید اما تاریکی را نمیتوانید مطالعه کنید منشور نیکولز تنوع رنگ های مختلف را نشان میدهد که در ان طبق طول امواج نور ،نور میتواند تجزیه شود.تاریکی لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم.
و سرانجام دانشجو ادامه داد:خداوند شر را نیافریده است!شر،فقدان خدا در قلب افراد است.شر فقدان عشق ،انسانیت و ایمان است.عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند.انها وجود دارند و نبودنشان منجر به شر میشود

مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »

روزی "فردریک کبیر" پادشاه پروس، در اطراف شهر برلین قدم می‌زد که با پیرمردی روبه‌رو شد که مثل شاخ شمشاد از جهت مخالف می‌آمد.
فردریک پرسید: «تو کیستی؟»
پیرمرد پاسخ داد: «من یک شاه هستم.»
فردریک خندید و گفت: «یک پادشاه؟ قلمرو سلطنت تو کجاست؟!»
پیرمرد با غرور پاسخ داد: «خودم.»

نتیجه‌گیری: آری_هر یک از ما، سلطان و شاه زندگی خود هستیم.
رهبران بزرگ می‌دانند که تا وقتی از پس خودشان برنیامده‌اند، هرگز نمی‌توانند از پس دیگران برآیند.

در این مملکت یک مشت آدم، 99/5 درصد باقیمانده را طوری تربیت کرده‌اند که در بندگیِ ابدی زندگی کنند؛ و این رابطهٔ بندگی چنان محکم است که ممکن است کلید آزادیِ یک نفر را توی دستش بگذارید و او ناسزایی بگوید و آن را پرت کند توی صورتتان.

سلامی که بوی نفت می داد!

ما یک گاری چی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
یک روز مرا دید و گفت آقا سلام، ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید؟
گفتم بله.
گفت: فهمیدم چون سلام هایت تغییر کرده!
تعجب کردم گفتم: یعنی چه؟
گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی، همۀ اهل محل همین طور هستند. هرکس خانه اش گازکشی می شود دیگر سلام و احوالپرسی او تغییر می کند.

فهمیدم سی سال، سلامم بوی نفت می داد.
سی سال او را با خوشرویی تحویل گرفتم- خیال می کردم خیلی با اخلاقم ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی به نیست و نحوه برخوردم فرق کرده بود.

یادمان باشد ، سلاممان بوی نیاز ندهد ...

حضرت آیت ‌الله سیّد علی آقای قاضی هیچ گاه در صدر مجلس نمی نشست و با شاگردانش هم که بیرون می رفت جلو راه نمی رفت، و آن گاه که در منزل ، شاگردان و مهمانان سراغشان می آمدند برای همه به احترام می ایستاد.

✅ حضرت آیت الله سیّد عباس کاشانی در این باره می فرمایند:

نوبتی نشی!

یه روز داخل مترو صندلیم رو به یک پیرزن دادم
در حقم دعا کرد و گفت:
جوان دعا میکنم پیر شی اما هیچ وقت نوبتی نشی
سوال کردم حاج خانم نوبتی دیگه چیه ؟
گفت فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت رو نداشتی
بین بچه هات به خاطر نگهداریت دعوا نشه که امروز نوبت من نیست. من نگهش نمی دارم، نوبت توست.

امیدوارم هیچ کدوم ما هیچ وقت نوبتی نشیم

« چیزها همیشه آنطور که
به نظر می رسند ؛ نیستند »

دو فرشته مسافر ، در بین راه برای اقامت و گذراندن شب به خانه یک خانواده ثروتمند وارد شدند . خانواده ثروتمند از ورود میهمان ها ناراحت و عصبانی شدند و با وجود داشتن اتاق های راحت و گرم ، فرشته ها را در کوچکترین و سردترین قسمت خانه یعنی زیرزمین جای دادند . فرشته ها قسمتی از زیرزمین را مرتب کرده و آماده خواب شدند . اما سوراخی در دیوار ، توجه فرشته بزرگتر را به خود جلب کرد . فرشته از جا بلند شد و سوراخ را پوشاند

فرشته کوچکتر که از مهمان نوازی اهالی آن خانه بسیار ناراحت بود پرسید : چرا سوراخ را تعمیر کردی ؟
فرشته بزرگتر نگاهی کرد و گفت :

« چیزها همیشه آنطور که
به نظر می رسند ؛ نیستند »

شب بعد فرشته ها به خانه یک کشاورز فقیر رفتند تا شب را در آنجا بگذرانند . کشاورز و همسرش با خوش رویی آنها را پذیرفتند . آنها غذای مختصر و ساده خود را با فرشته ها تقسیم کردند و جای خواب خود را به آنها دادند تا شب را به راحتی سپری کنند . صبح روز بعد وقتی فرشته ها از خواب برخاستند ، کشاورز و همسرش را گریان دیدند . آنها شب گذشته گاو شیرده شان را از دست داده بودند

فرشته کوچکتر ، خشمگین و عصبانی رو به فرشته بزرگتر کرد و گفت : " تو چطور می توانی اجازه دهی که چنین اتفاقی برای برای این خانواده بیفتد !! تو به آن خانواده ثروتمند که هیچ احتیاجی به کمک تو نداشتند ، کمک کردی ، آن وقت اجازه دادی گاو این خانواده فقیر که در عین نداری
چیزهای کم خود را با ما تقسیم کردند بمیرد !!

فرشته بزرگتر نگاهی کرد ، لبخندی زد و گفت :

« چیزها همیشه آنطور که
به نظر می رسند ؛ نیستند »

و ادامه داد : وقتی در زیرزمین خانه آن خانواده ثروتمند بودیم ، متوجه شدم که در سوراخ دیوار گنجی از طلاست . از آنجایی که آن خانواده طمّاع ، بدترین جای خانه را به ما اختصاص دادند و ما شب را به سختی گذراندیم ، آن سوراخ را پوشاندم تا گنج دیده نشود و به دست آنها نرسد

اما شب گذشته وقتی ما در رختخواب این کشاورز فقیر و زحمت کش استراحت کردیم ، فرشته مرگ بالای سر همسرش حاضر شد ولی من از او
خواستم به جای او ، گاو کــــــشاورز را با خود ببرد

آية الله سيدحسين كوه كمري مجتهدي مشهور بود و حوزه ي درسي معتبري داشت. هر روز در ساعت معين، به يكي از مسجدهاي نجف مي آمد و تدريس مي كرد.
روزي آن مرحوم از جايي بر مي گشت و نيم ساعت بيشتر به وقت درس باقي نمانده بود. فكر كرد در اين وقت كم اگر بخواهد به خانه برود به كاري نمي رسد، بهتر است به محل موعود برود و به انتظار شاگردان بنشيند. رفت و ديد هنوز كسي نيامده است، ولي در گوشه اي از مسجد، شيخ ژوليده اي با چناد شاگرد نشسته و تدريس مي كند. مرحوم سيد حسين سخنان او را گوش كرد. با كمال تعجب احساس كرد كه اين شيخ ژوليده بسيار محققانه بحث مي كند. راغب شد روز ديگر عمدا زودتر بيايد و به سخنان او گوش كند. آمد و گوش كرد و بر اعتقاد روز پيشش افزوده گشت. اين عمل چند روز تكرار شد. براي مرحوم سيد حسين رحمه الله يقين حاصل شد كه اين شيخ از خودش فاضلتر است و او از درس اين شيخ استفاده مي كند و اگر شاگردان خودش به جاي درس او به درس اين شخص حاضر شوند، بهره ي بيشتري خواهند برد. روزي ديگر كه شاگردان آمدند گفت: « رفقا امروز مي خواهم مطلب تازه اي به شما بگويم. اين شيخ كه در آن گوشه با چند شاگرد نشسته است براي تدريس از من شايسته تر است و خود من هم از او استفاده مي كنم. همه با هم مي رويم به درس او» وي از آن روز در حلقه ي شاگردان شيخ ژوليده كه چشمهايش اندكي تراخم داشت و آثار فقر از دو ديده مي شد در آمد. اين شيخ ژوليده پوش همان است كه بعدها به نام حاج شيخ مرتضي انصاري معروف شد.

شاه عباس از وزیر خود پرسید:"امسال اوضاع اقتصادی کشور چگونه است؟"وزیر گفت:"الحمدالله به گونه ای است که تمام پینه دوزان توانستند به زیارت کعبه روند!"

شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست کفاشان به مکه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم."

علت مهاجرت آیت الله وحيد بهبهانی از بهبهان اين بوده است كه خواجه عزيز كلانتر روزي موقع نماز به آقا مي گويد: « آقا! ببينيد بر اثر دستوري كه داده ام چقدر مردم در نمازجماعت شما شركت كرده اند و جمعيت چقدر زياد شده است!» وحيد به قدري از اين گفته منقلب مي شود كه ديگر نماز جماعت نخوانده و به منزل مي رود و بدون درنگ عازم عتبات مي شود و براي هميشه بهبهان را ترك مي گويد تا مبادا بر اثر اين گونه اعمال سفيهانه ي مريدان نادان، زنگ ريا و تعلقات جسماني بر لوح دل و روح پاك و بزرگش بنشيند و او را از مقام والاي معنوي به پرتگاه پستي و جاه طلبي سقوط دهد

عارف و اصل كامل، مرحوم ميرزا جواد آقا ملكي مي نويسد:
از يكي از عالمان بزرگ نقل كرده اند كه او سي سال در صف اول نماز جماعت اقتدا مي كرد. پس از سي سال، روزي به عللي نتوانست خود را به صف اول برساند و در صف دوم ايستاد و از اين كه مردم او را در صف دوم ديدند گويا در خود خجالتي احساس كرد. از اين جا متوجه شد كه در اين مدت طولاني كه در پيشاپيش مردم و در رديف اول نماز مي خوانده از روي « ريا» بوده است. از اين تمام آن سي سال نماز را قضا كرد.
مرحوم ملكي مي افزايد: برادرم! بنگر به اين عالم مجاهد و در مقام و منزلتش دقت نماي كه چگونه نماز جماعتش در اين زمان دراز، آن هم در صف اول، فوت نگرديد و با اين وصف، متصدي امامت جماعت نشد. نيز بنگر به احتياط او، كه چگونه براي يك شبهه اين همه نماز را قضا كرد و از اين جا عظمت اخلاص و اهميتي را كه علماي سلف براي آن قائل بودند درياب!

آیه:

خداوند متعال در قرآن می فرماید:
قُلْ أَطِيعُواْ اللّهَ وَالرَّسُولَ آل عمران/32
بگو : از خدا و رسولش فرمان ببريد.
آینه:
محمد بن خفیف شیرازی، معروف به شیخ کبیر، از عارفان قرن چهارم هجری است، او دو مرید داشت که هر دو احمد نام داشتند، یکی را احمد کبیر می‏گفتند و دیگری را احمد صغیر.

شیخ به احمد صغیر ، توجه و عنایت بیش‏تری داشت، یاران از این عنایت خبر داشتند، نزد شیخ آمدند و گفتند: احمد کبیر ، بسیار ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است، چرا به او کمتر توجه داری؟ شیخ گفت: آن دو را می آزمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.
روزی به احمد کبیر گفت: این شتر را بردار و بر بام خانه ما ببر، احمد کبیر گفت: نمی شود شتر را بر بام برد، شیخ گفت: تو راست می گویی نمی شود آن را به بالا برد .
پس از آن به احمد صغیر گفت: این شتر را به بالای بام ببر، احمد صغیر ، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالای بام ببرد ولی هر چه نیرو به کار گرفت و سعی کرد، نتوانست.

شیخ به او فرمان داد که شتر را رها کند، و گفت: آنچه می‏خواستم، ظاهر شد، اصحاب گفتند: آنچه بر شما آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است ، شیخ گفت: از آن دو، یکی به توان خود نگاه کرد نه به فرمان ما و دیگری به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود و دستور ما را اطاعت کرد اگرچه خارج از توانش بود؛ همانا باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج انجام آن .
خدا نیز از بندگانش می خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و او را اطاعت کنند که اگر چنان کنند سزاوار پاداش هستند اگر چه از عهده آن برنیایند و البته خداوند به ناممکن فرمان نمی دهد. 1
ادعای عشق داری بر خدا کن اطاعت امر او تا زنده ای 2

  1. با اقتباس و ویراست از کتاب حکایات پارسایان
  2. فرامرز فرخ

علامه حلى در كشف اليقين و علامه نورى در كلمه طيبه حكايتى كه در بغداد اتفاق افتاده نقل مى‏كنند شخصى بنام عبدالله بن مبارك يك سال (در ميان مى‏رفت) به زيارت بيت الله حج مى‏كرد و طواف مى‏كرد و مدت پنج سال در اين امر مشغول بود.

در زمان حكومت مأمون يك وقت بيرون رفت در بعضى از سالها كه نوبت حج او بود پانصد مثقال طلا با خود براشت و متوجه بازار شد كه تدارك سفر حج بنمايد.

پس در خرابه‏اى كه بر سر راه او بود علويه‏اى را ديد كه مرغ مرده را برداشته و پرهاى او را مى‏كند و آن را پاك مى‏كند عبدالله بن مبارك به نزد او آمد و گفت: براى چه اين مرغ مرده را پر مى‏كنى مگر قرآن نخوانده‏اى كه خداوند تبارك و تعالى مى‏فرمايد:

اانما حرم عليكم الميته و الدم و لحم الخنزي(1)

گفت: مگر نمى‏دانى خوردن ميته حرام است؟

زن علويه گفت: از حال من سوال مكن و مرا به حال خود بگذار و از پى كار خود برو.

عبد الله گفت: از سخن او چيزى بخاطر من رسيد جوياى حال شدم تا اينكه گفت: اى عبدالله بدان كه من زنى سيده و علويه هستم فرزندان يتيم دارم شوهرم از دنيا رفته اين روز چهارم است كه چيزى خوردنى به دست من و بچه‏هايم نيامده است و چون كار به اضطرار رسيد اين مرغ ميته بر ما حلال است و من به غير از اين مرغ مرده چيزى به دست من نيامده اكنون مى‏خواهم آن را پاك كنم براى بچه‏هايم ببرم.

عبد الله گفت: چون اين حكايت را شنيدم از اين علويه با خود گفتم واى بر تو اى عبد الله كدام عمل بهتر از رعايت اين علويه و سادات خواهد بود پس آن علويه را گفتم دامنت را باز كن پانصد مثقال طلا كه داشتم همه را در دامن علويه ريختم و آن سال مكه نرفتم و به منزل خود مراجعت كردم چون حجاج مراجعت كردند من به استقبال ايشان رفتم به هر كس از حجاج مى‏رسيدم مى‏گفتم خداوند حج ترا قبول فرمايد ديدم او نيز به من همين دعا را مى‏نمايد.

و مى‏گويد: اى عبد الله آيا خاطر دارى كه فلان محل با ما چنين و چنان گفتى و مردم بسيار به من همين را مى‏گفتند من تعجب كردم كه امسال به حج نرفتم.

شب در عالم رويا ديدم رسول خدا صلى‏الله عليه و آله را كه فرمود اى عبدالله عجب مدار بدرستى كه چون تو به فرياد علويه و فرزندانش رسيدى من از خداوند متعال درخواست كردم كه ملكى به صورت تو بفرستد براى تو حج بنمايد حالا مى‏خواهى حج بكن و مى‏خواهى حج مكن بعد از اين‏(2)

عمل خوب دو ثمره دارد دنيوى و اخروى ملاحظه فرموديد تاريخ را كه ذكر كرديم كسى كه آخرت را مقدم بدارد او به دنيا هم مى‏رسد ولى اگر بطرف دنيا رفتيم به هيچ كدام نمى‏رسيم آيه قرآن هم اشاره به اين مطلب دارد.

من كان يريد حرث الاخره نزد له فى حرثه و من كان يريد حرث الدنيا نوته منها و ماله فى الاخره من نصيب‏‏(3)

ترجمه آيه شريفه: آنها كه فقط براى دنيا كشت كنند تلاش براى بهره‏گيرى از اين متاع زود گذر فانى باشد تنها كمى از آنچه را مى‏طلبند به آنها مى‏دهيم اما در آخرت هيچ نصيب و بهره‏اى نخواهند داشت.


[/HR]
1- سوره 2 آيه 173
2- ابن جوزى در تذكره الخواص، شيخ ذبيح الله محلاتى ج 2 رياحين ص 147 هم ذكر كرده است
3- سوره 42 آيه 20

به یك بزرگی گفتند بچه ی شما بی ادب است.
گفت: چه كرده است؟
گفتند: سقایی مشك آبی روی دوشش بود و می رفت، بچه ی شما یك سوزن به مشك آب فرو كرد و این آب هایش خالی شد.
آن بزرگ : خیلی ناراحت شد، رفت به همسرش گفت، همسر شروع كرد به منقلب شدن و گفت: باید اینطور باشد، گفت: چرا؟
گفت: من وقتی حامله بودم، از كنار درخت اناری گذشتم، انار مردم بود. دهنم پر آب شد، یك سوزن در انار فرو كردم و از این سوراخ آب انار را خوردم. آن آب انار خلافی كه خوردم، باید. . .
من سوزن به انار زدم، باید بچه ام به مشك سوزن بزند
[حجت ااسلام قرائتي در برنامه درسهايي از قرآن ۰۴/ ۰۷/ ۸۷]

آیت الله مظاهری،در كتاب ارزشمند «تربيت فرزند ، از ديدگاه اسلام» به نقل از یکی از بزرگان، مي آورند: فردی را می شناختم که آدم خیلی خوبی بود. در خواب دیدم روز قیامت شده و او به شکل سگ درآمده است. به او گفتم تو که آدمی خوب، با ایمان و با تقوا بودی، چرا سگ شده ای؟ گفت: وای از بداخلاقی در خانه! وای از بداخلاقی در خانه! وای از بداخلاقی در خانه! بعد به من گفت : بيا برويم قبرم را نگاه كن جلو رفتم و ديدن ته قبرش سوراخ است گفت:وقتي مرا داخل قبر گذاشتند ، قبر چنان مرا فشار داد كه تمام روغن من گرفته شد و رفت در اين سوراخ. اگر سوراخ تنگ نبود ، روغنها را نشانت مي دادم

منبع: كتاب تربيت فرزند از نظر اسلام صفحه ۱۰۱ [با تلخيص]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] شيخ طوسى (ابوجعفر محمد بن حسن متوفى سال 460 در نجف ) از علماى بزرگ اسلام قرن پنجم است ، و مؤ سس حوزه علميه نجف بود، او خود نقل مى كند: از عجائب روزگار كه مرا تكان داد و به حال خود متوجه شدم اينكه : درباره انواع و اقسام داد و ستدها و تجارتها، كتابى جامع نوشتم ، و نهايت كوشش را در تكميل آن نمودم ، و در اين مورد، همه كتابهاى مربوطه را ديدم ، و با خود مى گفتم كاملترين كتاب را درباره مسائل خريد و فروش و تجارت نوشته ام و در اين باره ، اطلاع من از همه بيشتر است .
تا اينكه در مجلسى ، دو نفر باديه نشين نزد من آمدند و درباره خريد و فروش ‍ بين خودشان كه انجام گرفته بود، چهار سؤ ال از من كردند، و من هيچيك از آنها را نتوانستم پاسخ دهم ، سرم را بپائين انداختم ، و در مورد اين پيش آمد، غرق در فكر شده بودم ، آنها به من گفتند: آيا در نزد تو جواب سؤ ال ما نيست با اينكه تو زعيم و بزرگ اين جماعت هستى ؟ گفتم : نه ، پرخاشى كردند و رفتند، سپس بازگشتند و نزد كسى كه من همه شاگردانم را از او مقدم مى داشتم ، آمدند و مساءله خود را از او پرسيدند، او پاسخ آنها را بى درنگ بطور كامل داد كه قانع شدند، و در حالى كه خشنود از پاسخ او بودند، و او و عملش را مى ستودند رفتند. و اين پيش آمد پند و نصيحت كوبنده اى براى من بود، كه به خود آيم ، و هرگونه عجب و خودپسندى را از خود دورسازم ، و ديگران را كوچك نشمرم ، بلكه در برابر همه ، متواضع و فروتن باشم ، آرى اين احساس كوچكى در برابر دو نفر بيابانى مرا تكان داد و درس بزرگى به من آموخت

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
اقتباس از سفينة البحار ج 2 ص 162

[=arial]خـــــــــدایــــــــا

[=arial]از صبرت همیـــن بس که داری مـــرا تحمــل می‌کنی

[=arial]از بخششت همین بس که به مـــن ناسپاس هم

[=arial] روزی می‌دهی

موضوع قفل شده است