داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

سخنان خردمندانه استاد سخن فردوسی

خداوند درهای هنر را بر روی دانایان دادگر گشوده است .

کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد .

دانش ارزش آن را دارد که به خاطر آن رنج ها بکشی .

به این زمین گرد که بسرعت می گردد بنگر که درمان ما در آن است و درد ما نیز ، نگاه کن و ببین که نه گردش زمانه آن را می فرساید و نه رنج و بهبودی حال بشر آن را به آتش می کشد ، نه آرام می شود و نه همچون ما تباهی می پذیرد

روح و روان و دل جهان روشن است و زمین را بی دریغ روشن می سازد خورشید از خاور برخاسته بسوی باختر که مسیری درست و بی نظیر است ای آنکه همچون آفتاب لبریز از نور و خردی تو را چه شده است که بر من نمی تابی ؟!! .

چراغ مایه دفع تاریکی است ، بدی جوهر تاریکی در زندگی آدمی است ، که از آن دوری باید جست .

بی خردی است، که بگویم کسی بدی را بی بهانه (دلیل )انجام می دهد .

رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست .

سخنان خردمندانه استاد سخن فردوسی

اگر برای انجام کاری بزرگ ، زمان نداری .بهتر است بی درنگ آن را به دیگران بسپاری .

کتاب زندگی گذشتگان ، جان تاریک را روشنی می بخشد .

این جهان سراسر افسانه است جز نیکی و بدی چیزی باقی نیست .

فرمان ایزد به جهانداران داد و دهش است .

کسی که به آبادانی می کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند .

آنکه آفریننده و با فر است در این جهان رنج های بسیار خواهد خورد .

از بزرگان تنها رنجهاست که باقی می ماند .

جایگاه پرستش گران کوهستان است .

آزادگان را کاهلی ، بنده می سازد .

سخنان خردمندانه استاد سخن فردوسی


فرمانرویانی که گوش به فرمان مردم دارند در زندگی جز رامش و آوای نوش نخواهند شنید .

کسی که بر جایگاه خویش منم زد بخت از وی روی بر خواهد تافت

خسروی بزرگتر ، بندگی بیشتر می خواهد .

ابلیس مانند نیکخواهان پیش می آید ، ابتدا عهد و پیمان می گیرد ، سپس راز می گوید .

آنگاه که هنر خوار می گردد جادو ارجمند می شود .

دیوان که فرمانروا و دست دراز شدند سخن از نیکی را هم باید مانند راز گفت .

جز مرگ را ، هیچ کسی از مادر نزاد .

بسم الله الرحمن الرحیم

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
در روز قیامت [ افرادی آورده می شوند] و در پیشگاه خداوند متعال نگاه داشته می شود در حالی که وقتی نامه اعمالش را به دستش می دهند، چیزی از حسناتش ندیده می گوید؛ خداوندا این نامه عمل من نیست که همانا از طاعتم چیزی در آن نمی بینم. پس خداوند به او می گوید: خداوند نه گمراه می کند و نه فراموش! عمل تو با غیبت کردن مردم از بین رفت!

خطاب به مردی گفتند؛ فلان شخص غیبتت کرده است. پس او یک طبق خرمای تازه برایش فرستاد و چنین گفت: چنین خبرم رسیده که مقداری از حسنات خود را به من هدیه کرده ای، پس خواستم پاداشی بدهم، معذورم دار که نتوانستم تماما جبرانت کنم!!!!

هفت نصیحت از مولانا : 1- گشاده دست باش، جاری باش، كمك كن (مثل رود) 2- باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید) 3- اگركسی اشتباه كرد آن را بپوشان (مثل شب) 4- وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ) 5- متواضع باش و كبر نداشته باش (مثل خاك) 6- بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا ) 7- اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه)

" هفت بار روح خویش را تحقیر کردم:

نخستین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی، خود را فروتن نشان می‌داد.
دومین بار آن هنگام که در مقابل فلجها می‌لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی که مرتکب گناهی شد و به خویشتن تسلی داد که دیگران هم گناه
می‌کنند.
پنجمین بار آنگاه که به علت ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زدو صبر را حمل بر قدرت و
توانایی‌اش دانست.
ششمین باز زمانی که چهره‌ای زشت را تحقیر کرد در حالی که نمی‌دانست آن چهره یکی از نقابهای خویش است.
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است.

جبران خلیلی جبران


ارزش حکومت


در ذیقار اردو زده بودیم . منتظر بودیم نیروها جمع شوند تا جنگ مان را با اصحاب جمل شروع کنیم . صبح با علی کار داشتم . وارد خیمه اش شدم . نشسته بود و پارگی کفش هایش را می دوخت سلام کردم . جواب داد .
گفت : ـ ابن عباس ، این کفش چقدر می ارزد ؟
چه می گفتم ؟ یک جفت نعلین پینه خورده !
ـ هیچ !
گفت : ـ همین نعلین برای من ، ارزشمندتر از حکومت کردن بر شماست ؛ مگر اینکه حقی را پرپا کنم یا باطلی را ازبین ببر

خواب زمامداران



برنامه ی علی همیشه روی حساب بود . همه ی آنهایی که با او آشنا بودند می دانستند معمولا اذان صبح تا طلوع آفتاب ، مال ِدعا وعبادتش است ؛ صبح ، موقع آمدن کسانی که نیازی داشتند؛ قبل از ظهر ، جلسه با اصحاب وآموزش فقه ؛ فلان ساعت از شب برای سرکشی از شهر و......یادم می آید آن روز از صبح یا مشغول رسیدگی به مردم بود ، یا سرکشی از بازار ، یا قضاوت . شب که شد ، با او به خانه اش رفتیم . من در حیاط خوابیدم و او در اتاق . هنوز خوابم نبرده بود که صدای پایش آمد . آمده بود وضو بگیرد. بلند شدم وصدایش کردم :ـ امیرالمومنین ، این چقدر استراحت بود ؟ تمام روز را که به کار مردم گذراندید ، حداقل شب استراحت کنید .گفت: ـ روز بخوابم ، حق شهروندانم را ضایع کرده ام ؛ شب بخوابم ، حق خودم را !

این کار مرا مغرور و شما را خوار می کند

او سواره بود و ما پياده، از شوق، دنبالش راه افتاديم كه كمي از مسير را با او باشيم. مارا كه ديد گفتـ بامن كاري داريد؟ گفتيم: نه يا اميرالمومنين، مشتاق بوديم همراهي‌تان كنيم. فرمودند: پس برگرديد. راه افتادن پياده به دنبال سواره، هم سواره را مغرور و تباه مي‌كند و هم پياده را خوار و خفيف


تقسیم کار

نوبت کار خانوادگی که رسید ، پیامبر اینطوری پیشنهاد کرد : کارهای بیرون با علی ، کارهای داخل خانه با فاطمه . فاطمه گفت : فقط خدا می داند که این تقسیم کار چقدر خوشحالم کرد .علی اما فقط بیرون خانه کار نمی کرد . روزی پیامبر آمد ودید که دخترش ودامادش با هم نشسته اند به عدس پاک کردن . گفت : خدا به مردی که در خانه به همسرش کمک می کند به اندازه ی موهای تنش ثواب عبادت می دهد


ﺣﺎﺝ ﻣﻠﺎّ ﻫﺎﺩﻱ ﺳﺒﺰﻭﺍﺭﻱ (ﻗﺪﻩ) ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﻳﻦ ﺷﺎﻩ ﺳﺨﻨﺎﻧﻲ ﺩﺭ ﺟﻠﺎﻟﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﺣﺎﺝ ﻣﻠﺎّ ﻫﺎﺩﻱ ﺳﺒﺰﻭﺍﺭﻱ (ﻗﺪﻩ) ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻟﻠﺌﺎﻟﻲ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﻣﻪ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻖ ﻭ ﺣﻜﻤﺖ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺬﺍ ﻗﺼﺪ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻛﻨﺪ. ﭘﺲ ﻣﺨﻔﻴﺎﻧﻪ، ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻄﺮﻑ ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ. ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﻧﻴﺸﺎﺑﻮﺭ ﻋﻠﻤﺎﺀ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﻭﻟﻲ ﺍﺯ ﻣﻠﺎّ ﻫﺎﺩﻱ ﺧﺒﺮﻱ ﻧﺸﺪ، ﺑﻨﺎﭼﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺳﺒﺰﻭﺍﺭ ﺭﻓﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺳﻴﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﻗﺒﻠﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺷﺪ ﺷﻴﺦ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻳﻚ ﺣﺼﻴﺮ ﺑﻮﺭﻳﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﻳﺪ. ﺷﺎﻩ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻧﺸﺴﺖ. ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﺪ، ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻲ‌ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺷﻴﻢ. ﺷﻴﺦ ﺧﺎﺩﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻧﻬﺎﺭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭ، ﺧﺎﺩﻡ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﻃﺒﻘﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻗﺮﺹ ﻧﺎﻥ ﺟﻮ ﺧﺸﻜﻴﺪﻩ ﻭ ﻗﺪﺭﻱ ﻧﻤﻚ ﻭ ﻣﻘﺪﺍﺭﻱ ﺩﻭﻍ ﻭ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻗﺎﺷﻖ ﭼﻮﺑﻲ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. ﺷﻴﺦ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﻴﺪ ﻣﻴﻞ ﻛﻨﻴﺪ. ﺷﺎﻩ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﻴﺐ ﺩﺭ
ﺁﻭﺭﺩ ﻣﻘﺪﺍﺭﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺎﻥ ﺟﻮ ﺧﺸﻜﻴﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺗﺒﺮّﻙ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﺛﻨﺎﺀ ﺷﺎﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺵ ﺑﻮﺭﻳﺎﺋﻲ ﻛﻪ ﺷﻴﺦ ﺭﻭﻱ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺧﺖ. ﺷﻴﺦ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻓﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ‌ﻛﻨﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﻴﺎﺑﻴﺎ ﻛﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﻲ ﺗﻮ ﻛﺎﻓﺮﺳﺘﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻳﺰ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﺯﻧﺎﺭ ﺑﺴﺘﻦ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻓﺮﺵ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻮﺭﻳﺎﺳﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﺟﺎﻳﮕﻪ ﺷﻴﺮ ﺩﺭ ﻧﻴﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺷﺎﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺯﻫﺪ ﺷﻴﺦ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.

-یکصد داستان خواندنی

ﺩﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻱ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻳﻚ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺳﺮﺍﺋﻲ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ. ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻗﻀﺎﻱ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﻳﻲ ﺭﻓﺖ، ﻣﻴﺰﺑﺎﻥ ﺍﺯ ﻧﻔﺮ ﺩﻭّﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺍﻳﻦ ﺭﻓﻴﻘﺖ ﺭﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻲ‌ﺑﻴﻨﻲ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻭ ﮔﺎﻭﻱ ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ، ﻭﻗﺘﻲ ﻧﻔﺮ ﺩﻭّﻡ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻱ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻗﻀﺎﺀ ﺣﺎﺟﺖ ﺭﻓﺖ ﻣﻴﺰﺑﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩ: ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﺯﺵ ﻗﺎﺋﻠﻲ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻭ ﻳﻚ ﺧﺮﻱ ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ. ﻭﻗﺘﻲ ﻭﻗﺖ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﻴﺰﺑﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻘﺪﺍﺭﻱ ﻛﺎﻩ ﻭ ﻋﻠﻒ ﺁﻭﺭﺩ، ﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﻩ ﻭ ﻋﻠﻒ‌ﻫﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻩ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﻳﻦ ﭼﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻱ؟ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺳﺮﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﻤﺎ ﻃﻠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻳﺪ ﻣﮕﺮ ﻧﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺧﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻭ ﺁﻥ ﻳﻜﻲ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﮔﺎﻭ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﻤﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺧﻮﺭﺍﻙ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻫﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻡ؟

-یکصد داستان خواندنی

از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت: شبی مادر از من آب خواست.

نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم.

چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود.

هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید: چرا ایستاده ای؟!

قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:

«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».

بدترين دوست،‌ کسی است که براي او به رنج و زحمت افتي. حضرت علی(علیه السلام)

یوسف יוסף;563784 نوشت:
" هفت بار روح خویش را تحقیر کردم:

جبران خلیلی جبران

عالی...

اگر حرکت و تلاش با زندگی همراه نباشد ، آنگاه زندگی بدرستی ظلمتی است مرگبار . جبران

سهل از خراسان آمده بود :میگفت چرا قیام نمی کنید با اینکه پیروان ویاران زیادی دارید؟
امام صادق (ع)دستور داد تنور را روشن کردند داغ که شد گفت:پاشو برو داخل تنور!
رنگش پرید همان موقع هارون مکی وارد شد امام گفت:کفش هایت را در آور و وارد تنور شو!
هارون توی تنور بود و امام با سهل حرف می زد او هم این پا و آن پا می شد یک نگاه به امام می کرد یک نگاه به تنور امام متوجه حالش شد وبه او فرمود:بلند شو!برو ببین داخل تنور چه خبر است؟
در تنور را برداشت دید هارون چهار زانو نشسته توی آتش
امام اشاره کرد بیرون آمد گفت:ای سهل ! در خراسان چند یار این گونه پیدا می شوند؟
گفت:مثل من زیاد مثل این هیچ کس
.

سفیان صوری، صوفی معروف آمد پیش امام جعفر صادق(ع)
ـ سفیان! تو که تحت تعقیب هستی و می دانی که جاسوسان حکومت هم مراقب من هستند، اینجا چکار داری؟
ــخدمت رسیدم نصیحتی بکنید.
ـ هروقت نعمت خدابرایت زیاد شد، سجده کن و شکر. هروقت هم که روزیت کم می شود، استغفار کن و توبه. هروقت هم برای چیزی غصه دارشدی بگو: لاحول و لا قوه الاّ بالله العلی العظیم.

دفاع قهرمانانه ابوطالب از محمد (ص)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(آغاز سالهاي بعثت پيامبر (ص) بود، مشركان با شديدترين برخورد، در برابر پيامبر (ص) صف كشيده بودند و مانع دعوت و گسترش اسلام مي شدند).
روزي پيامبر (ص) كه لباس نو در تن داشت، كنار كعبه (طبق معمول براي عبادت و دعوت) آمد، مشركان كينه توز، شكمبه شتري را برداشته و به طرف آن حضرت افكندند و همين موجب آلوده شدن لباس پيامبر (ص) گرديد، پيامبر (ص) با ناراحتي شديد نزد عمويش ابوطالب آمد و گفت:
يا عم كيف تري حسبي فيكم: (اي عمو! حسب (ارزش و موقعيت) مرا در نزد خود چگونه مي بيني؟).
ابوطالب: (اي برادرزاده مگر چه شده است؟).
پيامبر (ص) ماجراي گستاخي مشركان را براي ابوطالب، بازگو كرد.
ابوطالب، برادرش حمزه (ع) را طلبيد و شمشير به دست گرفت و به حمزه (ع) فرمود: (شكمبه را بردار).
آنگاه همراه حمزه و ابوطالب (سه نفري) نزد مشركان كه در كنار كعبه بودند، رفتند و مشركان ابوطالب را كه آثار خشم از چهره اش آشكار بود، ديدند، ابوطالب به حمزه (ع) گفت: (شكمبه را بر سبيل همه اين مشركان بمال).
حمزه با كمال دلاوري، اين دستور را اجرا كرد و سبيل همه آنها را آلوده نمود، آنگاه ابوطالب متوجه پيامبر (ص)، شد و گفت: يا ابن اخي هذا حسبك فينا: (اي برادرزاده! اين است موقعيت تو در نزد ما) (144)

(5) بد خلقي فشار قبر مي آورد!
به رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر دادند كه سعد بن معاذ فوت كرده. پيغمبر صلي الله عليه و آله با اصحابشان از جاي برخاسته، حركت كردند. با دستور حضرت - در حالي كه خود نظارت مي فرمودند - سعد را غسل دادند.
پس از انجام مراسم غسل و كفن، او را در تابوت گذاشته و براي دفن حركت دادند.
در تشييع جنازه او، پيغمبر صلي الله عليه و آله پابرهنه و بدون عبا حركت مي كرد. گاهي طرف چپ و گاهي طرف راست تابوت را مي گرفت، تا نزديكي قبر سعد رسيدند. حضرت خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسايل ديگر را بياورند! سپس با دست مبارك خود، لحد را ساختند و خاك بر او ريختند و در آن خللي ديدند آنرا بر طرف كردند و پس از آن فرمودند:
- من مي دانم اين قبر به زودي كهنه و فرسوده خواهد شد، لكن خداوند دوست دارد هر كاري كه بنده اش انجام مي دهد محكم باشد.
در اين هنگام، مادر سعد كنار قبر آمد و گفت:
- سعد! بهشت بر تو گوارا باد!
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
- مادر سعد! ساكت باش! با اين جزم و يقين از جانب خداوند حرف نزن! اكنون سعد گرفتار فشار قبر است و از اين امر آزرده مي باشد.
آن گاه از قبرستان برگشتند.
مردم كه همراه پيغمبر صلي الله عليه و آله بودند، عرض كردند:
يا رسول الله! كارهايي كه براي سعد انجام داديد نسبت به هيچ كس ديگري تاكنون انجام نداده بوديد: شما با پاي برهنه و بدون عبا جنازه او را تشييع فرموديد.
رسول خدا فرمود:
ملائكه نيز بدون عبا و كفش بودند. از آنان پيروي كردم.
عرض كردند:
گاهي طرف راست و گاهي طرف چپ تابوت را مي گرفتيد!
حضرت فرمود:
چون دستم در دست جبرئيل بود، هر طرف را او مي گرفت من هم مي گرفتم!
عرض كردند:
- يا رسول الله صلي الله عليه و آله بر جنازه سعد نماز خوانديد و با دست مباركتان او را در قبر گذاشتيد و قبرش را با دست خود درست كرديد، باز مي فرماييد سعد را فشار قبر گرفت؟
حضرت فرمود:
- آري، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همين است!(6)

(6) دوازده درهم با بركت
شخصي محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله رسيد ديد لباس كهنه به تن دارد. دوازده درهم به حضرت تقديم نمود و عرض كرد:
يا رسول الله! با اين پول لباسي براي خود بخريد. رسول خدا صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام فرمود: پول را بگير و پيراهني برايم بخر! علي عليه السلام مي فرمايد:
- من پول را گرفته به بازار رفتم پيراهني به دوازده درهم خريدم و محضر پيامبر برگشتم، رسول خدا صلي الله عليه و آله پيراهن را كه ديد فرمود:
اين پيراهن را چندان دوست ندارم پيراهن ارزانتر از اين مي خواهم، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد؟
علي مي فرمايد:
من پيراهن را برداشته به نزد فروشنده رفتم و خواسته رسول خدا صلي الله عليه و آله را به ايشان رساندم، فروشنده پذيرفت.
پول را گرفتم و نزد پيامبر صلي الله عليه و آله آمدم، سپس همراه با رسول خدا به طرف بازار راه افتاديم تا پيراهني بخريم.
در بين راه، چشم حضرت به كنيزكي افتاد كه گريه مي كرد.
پيامبر صلي الله عليه و آله نزديك رفت و از كنيزك پرسيد:
- چرا گريه مي كني؟
كنيز جواب داد:
- اهل خانه به من چهار درهم دادند كه متاعي از بازار برايشان بخرم. نمي دانم چطور شد پول ها را گم كردم. اكنون جرات نمي كنم به خانه برگردم.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود:
هر چه مي خواستي اكنون بخر و به خانه برگرد.
خدا را شكر كرد و خود به طرف بازار رفت و جامه اي به چهار درهم خريد و پوشيد.
در برگشت بر سر راه برهنه اي را ديد، جامه را از تن بيرون آورد و به او داد و خود دوباره به بازار رفت و پيراهني به چهار درهم باقيمانده خريد و پوشيد سپس به طرف خانه به راه افتاد.
در بين راه، باز همان كنيزك را ديد كه حيران و اندوهناك نشسته است. فرمود:
چرا به خانه ات نرفتي؟
- يا رسول الله! دير كرده ام، مي ترسم مرا بزنند.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله فرمود:
- بيا با هم برويم. خانه تان را به من نشان بده، من وساطت مي كنم كه از تقصيراتت بگذرند.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله به اتفاق كنيزك راه افتاد. همين كه به جلوي در خانه رسيدند كنيزك گفت:
- همين خانه است.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله از پشت در با صداي بلند گفت:
- اي اهل خانه سلام عليكم!
جوابي شنيده نشد. بار دوم سلام كرد. جوابي نيامد. سومين بار سلام كرد، جواب دادند:
- السلام عليك يا رسول الله و رحمة الله و بركاته!
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
- چرا اول جواب نداديد؟ آيا صداي مرا نمي شنيديد؟
اهل خانه گفتند:
- چرا! از همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شماييد.
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
- پس علت تأخير چه بود؟
گفتند:
- دوست داشتيم سلام شما را مكرر بشنويم!
پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود:
- اين كنيزك شما دير كرده، من اينجا آمدم تا از شما خواهش كنم او را مؤاخذه نكنيد.
گفتند:
- يا رسول الله! به خاطر مقدم گرامي شما اين كنيزك از همين ساعت آزاد است.
سپس پيامبر صلي الله عليه و آله با خود گفت: خدا را شكر! چه دوازده درهم با بركتي بود، دو برهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد!(7)

(12) در وادي يابس چه گذشت؟
ابوبصير مي گويد:
از امام صادق (ع) در مورد سوره والعاديات پرسيدم، امام (ع) فرمود: اين سوره در ماجراي وادي يابس (بيابان خشك) نازل شده است. پرسيدم: قضيه وادي يابس از چه قرار بود.
امام صادق عليه السلام فرمود:
- در بيابان يابس دوازده هزار نفر سواره نظام بودند، با هم عهد و پيمان محكم بستند كه تا آخرين لحظه، دست به دست هم دهند و حضرت محمد صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام را بكشند.
جبرئيل جريان را به رسول خدا صلي الله عليه و آله اطلاع داد. حضرت رسول صلي الله عليه و آله نخست ابوبكر و سپس عمر را با سپاهي چهار هزار نفري به سوي ايشان فرستاد كه البته بي نتيجه بازگشتند.
پيامبر صلي الله عليه و آله در مرحله آخر علي عليه السلام را با چهار هزار نفر از مهاجر و انصار به سوي وادي يابس رهسپار نمود. حضرت علي عليه السلام با سپاه خود به طرف بيابان خشك حركت كردند.
به دشمن خبر رسيد كه سپاه اسلام به فرماندهي علي عليه السلام روانه ميدان شده اند. دويست نفر از مردان مسلح دشمن به ميدان آمدند. علي عليه السلام با جمعي از اصحاب به سوي آنان رفتند. هنگامي كه در مقابل ايشان قرار گرفتند. از سپاه اسلام پرسيده شد كه شما كيستيد و از كجا آمده ايد و چه تصميمي داريد؟ علي عليه السلام در پاسخ فرمود:
- من علي بن ابي طالب پسر عموي رسول خدا، برادر او و فرستاده او هستم، شما را به شهادت يكتايي خدا و بندگي و رسالت محمد صلي الله عليه و آله دعوت مي كنم. اگر ايمان بياوريد، در نفع و ضرر شريك مسلمانان هستيد.
ايشان گفتند:
- سخن تو را شنيديم، آماده جنگ باش و بدان كه ما، تو و اصحاب تو را خواهيم كشت! وعده ما صبح فردا.
علي عليه السلام فرمود:
- واي بر شما! مرا به بسياري جمعيت خود تهديد مي كنيد؟ بدانيد كه ما از خدا و فرشتگان و مسلمانان بر ضد شما كمك مي جوييم: (ولا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم)
دشمن به پايگاههاي خود بازگشت و سنگر گرفت. علي عليه السلام نيز همراه اصحاب به پايگاه خود رفته و آماده نبرد شدند. شب هنگام، علي عليه السلام فرمان داد مسلمانان مركب هاي خود را آماده كنند و افسار و زين و جهاز شتران را مهيا نمايند و در حال آماده باش كامل براي حمله صبحگاهي باشند.
وقتي كه سپيده سحر نمايان گشت، علي عليه السلام با اصحاب نماز خواندند و به سوي دشمن حمله بردند. دشمن آن چنان غافلگير شد كه تا هنگام درگيري نمي فهميد مسلمين از كجا بر آنان هجوم آورده اند. حمله چنان تند و سريع بود، قبل از رسيدن باقي سپاه اسلام، اغلب آنان به هلاكت رسيدند. در نتيجه، زنان و كودكانشان اسير شدند و اموالشان به دست مسلمين افتاد.
جبرئيل امين، پيروزي علي عليه السلام و سپاه اسلام را به پيامبر صلي الله عليه و آله خبر دادند. آن حضرت بر منبر رفتند و پس از حمد و ثناي الهي، مسلمانان را از فتح مسلمين باخبر نموده و فرمودند كه تنها دو نفر از مسلمين به شهادت رسيده اند!
پيامبر صلي الله عليه و آله و همه مسلمين از مدينه بيرون آمده و به استقبال علي عليه السلام شتافتند و در يك فرسخي مدينه، سپاه علي عليه السلام را خوش آمد گفتند. حضرت علي عليه السلام هنگامي كه پيامبر را ديدند از مركب پياده شده، پيامبر صلي الله عليه و آله نيز از مركب پياده شدند و ميان دو چشم (پيشاني) علي عليه السلام را بوسيدند. مسلمانان نيز مانند پيامبر صلي الله عليه و آله، از علي عليه السلام قدرداني مي كردند و كثرت غنايم جنگي و اسيران و اموال دشمن كه به دست مسلمين افتاده بود را از نظر مي گذراندند.
در اين حال، جبرئيل امين نازل شد و به ميمنت اين پيروزي سوره (عاديات) به رسول اكرم صلي الله عليه و آله وحي شد:
(والعاديات ضبحا، فالموريات قدحا، فالمغيرات صحبا، فأثرن نفعا فوسطن به جمعا...) (13)
اشك شوق از چشمان پيامبر صلي الله عليه و آله سرازير گشت، و در اينجا بود كه آن سخن معروف را به علي عليه السلام فرمود:
(اگر نمي ترسيدم كه گروهي از امتم، مطلبي را كه مسيحيان درباره حضرت مسيح عليه السلام گفته اند، درباره تو بگويند، در حق تو سخني مي گفتم كه از هر كجا عبور كني خاك زير پاي تو را براي تبرك برگيرند!)(14)

(13) جوان قانون شكن
روزي عليه السلام در شدت گرما بيرون از منزل بود سعد پسر قيس حضرت را ديد و پرسيد:
- يا امير المؤمنين! در اين گرماي شديد چرا از خانه بيرون آمديد؟ فرمود:
- براي اينكه ستمديده اي را ياري كنم، يا سوخته دلي را پناه دهم. در اين ميان زني در حالت ترس و اضطراب آمد مقابل امام عليه السلام ايستاد و گفت:
- يا امير المؤمنين شوهرم به من ستم مي كند و قسم ياد كرده است مرا بزند. حضرت با شنيدن اين سخن سر فرو افكند و لحظه اي فكر كرد سپس سر برداشت و فرمود:
نه به خدا قسم! بدون تأخير بايد حق مظلوم گرفته شود!
اين سخن را گفت و پرسيد:
- منزلت كجاست؟
زن منزلش را نشان داد.
حضرت همراه زن حركت كرد تا در خانه او رسيد.
علي عليه السلام در جلوي درب خانه ايستاد و با صداي بلند سلام كرد. جواني با پيراهن رنگين از خانه بيرون آمد حضرت به وي فرمود:
از خدا بترس! تو همسرت را ترسانيده اي و او را از منزلت بيرون كرده اي.
جوان در كمال خشم و بي ادبانه گفت:
كار همسر من به شما چه ارتباطي دارد. (والله لاحرقنها بالنار لكلامك.) بخدا سوگند بخاطر اين سخن شما او را آتش خواهم زد!
علي عليه السلام از حرف هاي جوان بي ادب و قانون شكن سخت بر آشفت! شمشير از غلاف كشيد و فرمود:
من تو را امر به معروف و نهي از منكر مي كنم، فرمان الهي را ابلاغ مي كنم، حال تو بمن تمرد كرده از فرمان الهي سر پيچي مي كني؟ توبه كن والا تو را مي كشم.
در اين فاصله كه بين حضرت و آن جوان سخن رد و بدل مي شد، افرادي كه از آنجا عبور مي كردند محضر امام (ع) رسيدند و به عنوان امير المؤمنين سلام مي كردند و از ايشان خواستار عفو جوان بودند.
جوان كه حضرت را تا آن لحظه نشناخته بود از احترام مردم متوجه شد در مقابل رهبر مسلمانان خودسري مي كند، به خود آمد و با كمال شرمندگي سر را به طرف دست علي (ع) فرود آورد و گفت:
يا امير المؤمنين از خطاي من درگذر، از فرمانت اطاعت مي كنم و حداكثر تواضع را درباره همسرم رعايت خواهم نمود. حضرت شمشير را در نيام فرو برد و از تقصيرات جوان گذشت و امر كرد داخل منزل خود شود و به زن نيز توصيه كرد كه با همسرت طوري رفتار كن كه چنين رفتار خشن پيش نيايد.(15)

(14) علي عليه السلام و بيت المال
زاذان نقل مي كند:
من با قنبر غلام امام علي عليه السلام محضر امير المؤمنين وارد شديم قنبر گفت:
يا امير المؤمنين چيزي براي شما ذخيره كرده ام! حضرت فرمود:
- آن چيست؟
عرض كرد: تعدادي ظرف طلا و نقره! چون ديدم تمام اموال غنائم را تقسيم كردي و از آنها براي خود بر نداشتي! من اين ظرف ها را براي شما ذخيره كرده ام.
حضرت علي عليه السلام شمشير خود را كشيد و به قنبر فرمود:
- واي بر تو! دوست داري كه به خانه ام آتش بياوري! خانه ام را بسوزاني! سپس آن ظرف ها را قطعه قطعه كرد و نمايندگان قبايل را طلبيد، و آنها را به آنان داد، تا عادلانه بين مردم تقسيم كنند.(16)

(15) علي عليه السلام و يتيمان
روزي حضرت علي عليه السلام مشاهده نمود زني مشك آبي به دوش گرفته و مي رود. مشك آب را از او گرفت و به مقصد رساند؛ ضمنا از وضع او پرسش نمود.
زن گفت:
علي بن ابي طالب همسرم را به ماموريت فرستاد و او كشته شد و حال چند كودك يتيم برايم مانده و قدرت اداره زندگي آنان را ندارم. احتياج وادارم كرده كه براي مردم خدمتكاري كنم.
علي عليه السلام برگشت و آن شب را با ناراحتي گذراند. صبح زنبيل طعامي با خود برداشت و به طرف خانه زن روان شد. بين راه، كساني از علي عليه السلام درخواست مي كردند زنبيل را بدهيد ما حمل كنيم.
حضرت مي فرمود:
- روز قيامت اعمال مرا چه كسي به دوش مي گيرد؟
به خانه آن زن رسيد و در زد. زن پرسيد:
- كيست؟
حضرت جواب دادند:
- كسي كه ديروز تو را كمك كرد و مشك آب را به خانه تو رساند، براي كودكانت طعامي آورده، در را باز كن!
زن در را باز كرد و گفت:
- خداوند از تو راضي شود و بين من و علي بن ابي طالب خودش حكم كند.
حضرت وارد شد، به زن فرمود:
- نان مي پزي يا از كودكانت نگهداري مي كني؟
زن گفت:
- من در پختن نان تواناترم، شما كودكان مرا نگهدار!
زن آرد را خمير نمود. علي عليه السلام گوشتي را كه همراه آورده بود كباب مي كرد و با خرما به دهان بچه ها مي گذاشت.
با مهر و محبت پدرانه اي لقمه بر دهان كودكان مي گذاشت و هر بار مي فرمود:
فرزندم! علي را حلال كن! اگر در كار شما كوتاهي كرده است.
خمير كه حاضر شد، علي عليه السلام تنور را روشن كرد. در اين حال، صورت خويش را به آتش تنور نزديك مي كرد و مي فرمود:
- اي علي! بچش طعم آتش را! اين جزاي آن كسي است كه از وضع يتيم ها و بيوه زنان بي خبر باشد.
اتفاقا زني كه علي عليه السلام را مي شناخت به آن منزل وارد شد.
به محض اينكه حضرت را ديد، با عجله خود را به زن صاحب خانه رساند و گفت:
واي بر تو! اين پيشواي مسلمين و زمامدار كشور، علي بن ابي طالب عليه السلام است.
زن كه از گفتار خود شرمنده بود با شتاب زدگي گفت:
- يا امير المؤمنين! از شما خجالت مي كشم، مرا ببخش!
حضرت فرمود:
- از اينكه در كار تو و كودكانت كوتاهي شده است، من از تو شرمنده ام!(17)

(16) وقتي عمر از علي عليه السلام مي گويد!
ابووائل نقل مي كند، روزي همراه عمربن خطاب بودم، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.
گفتم: چرا ترسيدي؟
گفت:
- واي بر تو! مگر شير درنده، انسان بخشنده، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغيان گران و ستم پيشگان را نمي بيني؟
گفتم:
- او علي بن ابي طالب است.
گفت:
- شما او را به خوبي نشناخته اي! نزديك بيا از شجاعت و قهرماني علي براي تو بگويم، نزديك رفتم، گفت:
- در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلي الله عليه و آله سرپرست اوست. هنگامي كه آتش جنگ، شعله ور شد، هر دو لشكر به يكديگر هجوم بردند ناگهان! صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طوري كه توان جنگي را از دست داديم و با كمال آشفتگي از ميدان فرار كرديم. در ميان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه! علي را ديدم، كه مانند شير پنجه افكن، راه را بر ما بست، مقداري ماسه از زمين بر داشت به صورت ما پاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد زد! زشت و سياه باد، روي شما به كجا فرار مي كنيد؟ آيا به سوي جهنم مي گريزيد؟
ما به ميدان برنگشتيم. بار ديگر بر ما حمله كرد و اين بار در دستش اسلحه بود كه از آن خون مي چكيد! فرياد زد:
- شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد.
به چشم هايش نگاه كردم، گويي مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مي كشيد و يا شبيه، دو پياله پر از خون. يقين كردم به طرف ما مي آيد و همه ما را مي كشد! من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و گفتم:
- اي ابوالحسن! خدا را! خدا را!:Gig: عرب ها در جنگ گاهي فرار مي كنند و گاهي حمله مي آورند، و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مي كند.
گويا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانيد. از آن وقت تاكنون همواره آن وحشتي كه آن روز از هيبت علي عليه السلام بر دلم نشسته، هرگز فراموش نكرده ام!(18)

(22) الجار ثم الدار!
امام حسن عليه السلام مي فرمايد:
مادرم زهرا عليهاالسلام را در شب جمعه ديدم تا سپيده صبح مشغول عبادت و ركوع و سجود بود و مؤمنين را يك يك نام مي برد و دعا مي كرد، اما براي خودش دعا نكرد عرض كردم:
- مادر جان چرا براي خودتان دعا نمي كنيد؟
فرمودند:
- فرزندم اول همسايه، بعد خويشتن! (الجار ثم الدار!)(26)

(24) غلام تيزهوش
يكي از غلامان امام حسن عليه السلام خلافي را مرتكب شد. حضرت قصد داشت او را مجازات كند. غلام براي خلاصي از تنبيه، اين آيه را خواند و گفت:
سرورم! (الكاظمين الغيظ.(28))
حضرت فرمود:
- خشم خودم را فرو خوردم.
غلام گفت:
مولايم! (والعافين عن الناس.(29))
حضرت فرمود:
- از گناه تو در گذشتم.
غلام در آخر گفت:
- (والله يحب المحسنين.(30))
حضرت فرمود: تو را آزاد كردم و دو برابر آنچه پيشتر از من مي گرفتي براي تو مقرر مي سازم!(31)

(26) پاسخ منفي به خواستگاري معاويه
پس از شهادت امير مؤمنان علي عليه السلام، معاويه بر اريكه قدرت تكيه زد و حكمران سراسر سرزمين هاي اسلامي شد.
به مروان كه از طرف او فرماندار مدينه گشته بود، در ضمن نامه اي دستور داد دختر عبدالله بن جعفر (برادر زاده علي عليه السلام) را براي پسرش يزيد خواستگاري كند و تذكر داده بود كه هر اندازه پدرش مهريه خواست، مي پذيرم و هر قدر قرض داشته باشد مي پردازم، به اضافه اينكه اين وصلت، سبب صلح بين بني هاشم و بني اميه خواهد شد.
مروان پس از دريافت نامه براي خواستگاري نزد عبدالله بن جعفر آمد. عبدالله گفت:
- اختيار زنان ما با حسن بن علي عليه السلام است، دخترم را از او خواستگاري كن!
مروان به حضور امام حسن عليه السلام رسيد و دختر عبدالله را خواستگاري كرد.
امام حسن عليه السلام فرمود:
- هر كسي را در نظر داري دعوت كن تا من نظرم را در آن جمع بگويم.
او نيز بزرگان طايفه بني هاشم و بني اميه را دعوت كرد و همه حاضر شدند.
مروان در ميان جمع برخاست و پس از حمد و ثناي خداوند چنين گفت:
- معاويه به من فرمان داده تا زينب دختر عبدالله بن جعفر(33) را براي يزيد بن معاويه با اين شرايط خواستگاري كنم:
1- هر اندازه پدرش مهريه تعيين كند، مي پذيريم.
2- هر قدر پدرش قرض داشته باشد او را ادا مي كنيم.
3- اين وصلت موجب صلح بين دو طايفه بني اميه و بني هاشم مي گردد.
4- يزيد بن معاويه فردي است كه نظير ندارد! به جانم سوگند، افتخار شما به يزيد بيشتر از افتخار يزيد به شماست!
5- يزيد كسي است كه به بركت سيماي او از ابر طلب باران مي شود!
آن گاه سكوت نمود و كنار نشست.
امام حسن پس از اينكه حمد و ثناي خداي را بجاي آورد به مروان فرمود:
اما در مورد مهريه، ما هرگز در تعين مهريه براي دختران و بستگان پيغمبر از سنت آن حضرت (34) تجاوز نمي كنيم.
و در مورد اداي قرض هاي پدرش؛ چه وقت زن هاي ما قرض هاي پدرانشان را داده اند كه چنين مطلبي پيشنهاد شود!
درباره صلح دو طايفه بايد بگويم: (فانا عاديناكم لله و في الله فلا نصالحكم للدنيا)
(دشمني ما با شما، براي خدا و در راه خدا است، بنابراين براي دنيا با شما صلح نمي كنيم.)
در مورد اينكه افتخار ما به وجود يزيد بيشتر از افتخار يزيد به ما است، اگر مقام خلافت بالاتر از مقام نبوت است، ما بايد بر يزيد افتخار كنيم و اگر مقام نبوت بالاتر از مقام خلافت است او بايد به وجود ما افتخار كند.
اما اينكه گفتي به بركت چهره يزيد، از ابر طلب باران مي شود، اين مقام فقط به محمد و خاندان محمد صلي الله عليه و آله وسلم منحصر است كه از بركت چهره نوراني آنان طلب باران مي شود.
صلاح ما اين است كه دختر عبدالله را به ازدواج پسر عمويش قاسم بن محمد بن جعفر در آوريم و من هم اكنون او را به ازدواج قاسم در آوردم، و مهريه اش را زمين مزروعي كه در مدينه دارم قرار دادم... همين زمين مزروعي زندگي آنان را تأمين مي كند و ديگر نيازي به ديگران نيست.
مروان گفت:
- اي بني هاشم! آيا اين گونه با ما رو به رو مي شويد و به سخنان ما پاسخ مي دهيد و صريح كارشكني مي كنيد؟
امام حسن عليه السلام فرمود:
- آري! هر يك از اين پاسخ ها، در برابر هر يك از مواد سخنان شما است.
مروان از گرفتن جواب مثبت، مأيوس شد و ماجرا را در ضمن نامه اي براي معاويه، نوشت.
معاويه گفت:
- ما از ايشان خواستگاري كرديم، جواب منفي به ما دادند، ولي اگر آنان از ما خواستگاري كنند، جواب مثبت خواهيم داد!(35)

(29) نسخه اي براي گناه كردن!
مردي خدمت امام حسين عليه السلام رسيد، و عرض كرد كه شخص گنه كاري هستم و نمي توانم خود را از معصيت نگهدارم، لذا نيازمند نصايح آن حضرت مي باشم. امام عليه السلام فرمودند:
پنج كار را انجام بده، بعد هر گناهي مي خواهي بكن!
اول: روزي خدا را نخور، هر گناهي مايلي بكن!
دوم: از ولايت خدا خارج شو، هر گناهي مي خواهي بكن!
سوم: جايي را پيدا كن كه خدا تو را نبيند، سپس هر گناهي مي خواهي ب:Gol:كن!
چهارم: وقتي ملك الموت براي قبض روح تو آمد اگر توانستي او را از خودت دور كن و بعد هر گناهي مي خواهي بكن!
پنجم: وقتي مالك دوزخ تو را داخل جهنم كرد، اگر امكان داشت داخل نشو و آن گاه هر گناهي مايلي انجام بده!(38)

(30) وفاداري اصحاب امام حسين عليه السلام
در شب عاشورا اصحاب باوفاي امام حسين عليه السلام هر كدام با زباني، وفاداري خود را اعلام كردند. به محمد بن بشر خضرمي - يكي از ياران ايشان تازه خبر رسيد كه پسرش در مرز ري به دست كافران اسير شده است، محمد گفت:
- اجر و ثواب خود و پسرم را از خداوند مي خواهم. من دوست ندارم كه پسرم گرفتار باشد و من بعد از او زنده بمانم!
امام حسين عليه السلام كه سخن او را شنيد، فرمود:
- بيعتم را از تو برداشتم. آزادي، برو براي آزادي پسرت كوشش كن!
محمد بن بشر گفت:
- درندگان مرا بدرند و زنده بخورند، اگر از تو جدا گردم!
امام حسين عليه السلام پنج لباس برد يماني - كه قيمت آنها هزار دينار بود - به او داد و فرمود:
- اينها را به پسر ديگرت بده تا با دادن اين لباس ها به دشمن (به عنوان هديه) برادرش را از اسارت آزاد سازد.(39)

(31) عاقبت ابن زياد!
ابراهيم (پسر مالك اشتر) سرهاي بريده ابن زياد و سران دشمن را براي مختار فرستاد. مختار در حال غذا خوردن بود كه سرهاي بريده دشمنان را در كنار وي به زمين ريختند.
مختار گفت:
- سر مقدس حسين عليه السلام را هنگامي كه ابن زياد غذا مي خورد نزدش آوردند، اكنون حمد و سپاس خداوند را كه سر نحس ابن زياد در هنگام غذا خوردن نزد من آورده شده است!
در اين هنگام، مار سفيدي در ميان سرها پيدا شد و درون سوراخ بيني ابن زياد رفت و از سوراخ گوش او بيرون آمد، و اين عمل چندين بار تكرار شد!
مختار پس از صرف غذا برخاست و با كفشي كه در پايش بود به صورت نحس ابن زياد زد، سپس كفشش را نزد غلامش انداخت و گفت:
- اين كفش را بشوي كه آن را بر صورت كافري نجس نهادم!
مختار سرهاي نحس دشمنان را براي محمد حنفيه در حجاز فرستاد.
محمد حنفيه نيز سر ابن زياد را نزد امام سجاد عليه السلام فرستاد، امام عليه السلام در آن هنگام مشغول غذا خوردن بودند، فرمودند:
- روزي كه سر مقدس پدرم را نزد ابن زياد آوردند او غذا مي خورد. از خداوند خواستم، مرا زنده نگهدارد تا سر بريده ابن زياد را در كنار سفره غذا بنگرم. خداوند را سپاس كه اكنون دعايم مستجاب شد.(40)

(40) نوشته اي به خط سبز!
مردي از بزرگان جبل هر سال به زيارت مكه مشرف مي شد و هنگام برگشت در مدينه محضر امام صادق عليه السلام مي رسيد.
يك بار قبل از تشرف به حج، خدمت امام عليه السلام رسيد و ده هزار درهم به ايشان داد و گفت:
- تقاضا دارم با اين مبلغ خانه اي برايم خريداري نماييد.
سپس به قصد زيارت مكه معظمه از محضر امام عليه السلام خارج شد.
پس از انجام مراسم حج، خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و حضرت او را در خانه خود جاي داد و نوشته اي به او مرحمت نمود و فرمود:
- خانه اي در بهشت برايت خريدم كه حد اول آن به خانه محمد مصطفي صلي الله عليه و آله وسلم، حد دومش به خانه علي عليه السلام، حد سوم به خانه حسن مجتبي عليه السلام و حد چهارم آن به خانه حسين بن علي عليه السلام متصل است.
مرد كه اين سخن را از امام شنيد، قبول كرد.
حضرت آن مبلغ را ميان فقرا و نيازمندان از فرزندان امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام تقسيم كردند و مرد جبلي به وطن خود بازگشت.
چون مدتي گذشت، آن مرد مريض شد و بستگان خود را احضار نموده، گفت:
- من مي دانم آنچه امام صادق عليه السلام فرمود، حقيقت دارد. خواهش مي كنم اين نوشته را با من دفن كنيد!
پس از مدت كوتاهي از دنيا رفت و بنابر وصيتش آن نوشته را با او دفن كردند. روز ديگر كه آمدند، ديدند مكتوبي با خط سبز روي قبر اوست كه در آن نوشته شده: (به خدا سوگند! جعفر بن محمد به آنچه وعده داده بود وفا نمود!)(51)

(45) شيعيان ائمه در بهشت
زيد ابن اسامه نقل مي كند كه وقتي به زيارت امام صادق عليه السلام مشرف شدم، حضرت فرمودند:
- اي زيد! چند سال از عمرت گذشته؟
گفتم: فلان مقدار.
فرمودند:
- عبادت هاي خود را اعاده كن و توبه ات را نيز تجديد نما!
اين فرمايش حضرت مرا سخت متأثر نمود، به گريه افتادم.
حضرت فرمودند:
- چرا گريه مي كني؟
عرض كردم:
- زيرا با فرمايش خود از مرگ من خبر داديد!
حضرت فرمودند:
- اي زيد! تو را بشارت باد كه از شيعيان مايي و جايت در بهشت خواهد بود. - زيرا كه شيعيان واقعي همه اهل بهشتند - (57)
(46) شمش طلا و معجزه امام صادق عليه السلام
گروهي از اصحاب امام صادق عليه السلام خدمت حضرت نشسته بودند كه ايشان فرمودند:
- خزانه هاي زمين و كليدهايش در نزد ماست، اگر با يكي از دو پاي خود به زمين اشاره كنم، هر آينه زمين آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته، بيرون خواهد ريخت!
بعد، با پايشان خطي بر زمين كشيدند. زمين شكافته شد، حضرت دست برده قطعه طلايي را كه يك وجب طول داشت، بيرون آوردند!
سپس فرمودند:
- خوب در شكاف زمين بنگريد!
اصحاب چون نگريستند، قطعاتي از طلا را ديدند كه روي هم انباشته شده و مانند خورشيد مي درخشيدند.
يكي از اصحاب ايشان عرض كرد:
- يا بن رسول الله! خداوند تبارك و تعالي اين گونه به شما از مال دنيا عطا كرده، و حال آنكه شيعيان و دوستان شما اين چنين تهيدست و نيازمند؟
حضرت در جواب فرمودند:
- براي ما و شيعيان ما خداوند دنيا و آخرت را جمع نموده است. ولايت ما خاندان اهلبيت بزرگترين سرمايه است، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهيم شد و دشمنانمان راهي دوزخ خواهند گشت!(58)

(61) تولد امام زمان (عج)
حضرت حجة بن الحسن امام عصر(عج) در پانزدهم شعبان سال دويست و پنجاه و پنج هجري در شهر سامرا چشم به جهان گشود.
حكيمه دختر امام محمد تقي (ع) نقل مي كند كه امام حسن عسگري (ع) مرا خواست و فرمود:
- عمه! امشب نيمه شعبان است، نزد ما افطار كن! خداوند در اين شب فرخنده حجت خود را به زودي آشكار خواهد كرد.
عرض كردم:
- مادر نوزاد كيست؟
فرمود:
- نرجس.
گفتم:
- فدايت شوم! من كه اثري از حاملگي در اين بانوي گرامي نمي بينم! فرمود:
- مصلحت اين است. همان طور كه گفتم خواهد شد.
وارد خانه شدم. سلام كردم و نشستم. نرجس خاتون آمد، كفش ها را از پايم در آورد و گفت:
- بانوي من! شب بخير!
گفتم:
- بانوي من و خاندان ما تويي!
گفت:
- نه! من كجا و اين مقام بزرگ؟
گفتم:
- دخترم! امشب خداوند فرزندي به تو عنايت مي فرمايد كه سرور دنيا و آخرت خواهد بود.
تا اين سخن را از من شنيد در كمال حُجب و حيا نشست. من نماز شام را خواندم و افطار كردم و خوابيدم.
نصف شب بيدار شدم و نماز شب را خواندم، ديدم نرجس خوابيده و از وضع حمل در او اثري نيست، پس از تعقيب نماز به خواب رفتم.
مدتي نگذشت كه با اضطراب بيدار شدم، ديدم نرجس هم بيدار است و نمازش را مي خواند، ولي هيچ گونه آثار وضع حمل در او ديده نمي شود، از وعده امام كمي شك به دلم راه يافت.
در اين هنگام، امام حسن عسگري (ع) از محل خود با صداي بلند مرا صدا زد و فرمود:
(لا تعجلي يا عمه فان الامر قد قرب)
(عمه! عجله نكن كه وقت ولادت نزديك است.)
پس از شنيدن صداي امام (ع) مشغول خواندن سوره الم سجده و يس شدم.
ناگاه! نرجس با اضطراب از خواب بيدار شد و برخاست، من به او نزديك شدم و نام خدا را بر زبان جاري كردم، پرسيدم آيا در خود چيزي احساس مي كني؟ گفت:
- بلي عمه!
گفتم:
- نگران نباش و قدرت قلب داشته باش، اين همان مژده اي است كه به تو دادم.
سپس من و نرجس را چند لحظه خواب گرفت. بيدار شدم، ناگاه! مشاهده كردم كه آن نور ديده متولد شده و با اعضاي هفتگانه روي زمين در حال سجده است. او را در آغوش گرفتم، ديدم از آلايش ولادت پاك و پاكيزه است.
در اين هنگام، امام حسن عسگري (ع) مرا صدا زد:
عمه! پسرم را نزد من بياور!
من آن مولود را به نزد وي بردم. امام (ع) او را به سينه چسبانيد و زبان خود را به دهان وي گذاشت و دست بر چشم و گوش او كشيد و فرمود:
- (تكلم يا بُني) فرزندم با من حرف بزن.
آن نوزاد پاك گفت:
- اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمد رسول الله.
سپس صلواتي به امير المؤمنين (ع) و ساير ائمه تا پدرش امام حسن عسگري (ع) فرستاد، سپس ساكت شد.
امام (ع) فرمود:
- عمه! او را نزد مادرش ببر تا به او نيز سلام كند و باز نزد من بياور!
او را پيش مادرش بردم. سلام كرد و مادرش جواب سلامش را داد! بار ديگر او را نزد پدرش برگردانيدم.(86)

(73) نفرين مادر!
امام محمد باقر(ع) نقل مي فرمايد:
در ميان بني اسرائيل، عابدي به نام جريح بود. او همواره در صومعه اي به عبادت مي پرداخت.
روزي مادرش نزد وي آمد و او را صدا زد، او چون مشغول عبادت بود به مادرش پاسخ نداد، مادر به خانه اش بازگشت. بار ديگر پس از ساعتي به صومعه آمد و جريح را صدا زد، باز جريح به مادر اعتنا نكرد. براي بار سوم باز مادر آمد و او را صدا زد و جوابي نشنيد.
از اين رفتار فرزند دل مادر شكست و او را نفرين كرد.
فرداي همان روز، زن فاحشه اي كه حامله بود نزد او آمد و همان جا درد زايمانش گرفت و بچه اي را به دنيا آورده و نزد جريح گذاشت و ادعا كرد كه آن بچه فرزند نامشروع اين عابد است.
اين موضوع شايع شد و سر زبان ها افتاد. مردم به يكديگر مي گفتند: كسي كه مردم را از زنا نهي مي كرد و سرزنش مي نمود، اكنون خودش زنا كرده است.
ماجرا به گوش شاه وقت رسيد كه عابد زنا كرده است. شاه فرمان اعدام عابد را صادر كرد. در آن هنگام كه مردم براي اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و وقتي او را آن گونه رسوا ديد، از شدت ناراحتي به صورت خود زد و گريه كرد.
جريح به مادر رو كرد و گفت:
- مادرم ساكت باش! نفرين تو مرا به اينجا كشانده است، و گرنه من بي گناه هستم.
وقتي كه مردم اين سخن را از جريح شنيدند به عابد گفتند:
- ما از تو نمي پذيريم، مگر اينكه ثابت كني اين نسبتي كه به تو مي دهند دروغ است.
عابد (كه در اين هنگام مادرش ديگر از او نارضايتي نداشت) گفت:
- طفلي را كه به من نسبت مي دهند، پيش من بياوريد!
طفل را آوردند و او با زبان واضح گفت:
- پدرم فلان چوپان است.
به اين ترتيب، پس از رضايت مادر، خداوند آبروي از دست رفته عابد را بازگردانيد، و تهمت هايي كه مردم به جريح مي زدند برطرف شد.
پس از آن، جريح سوگند ياد كرد كه هيچ گاه مادر را از خود ناراضي نكند و همواره در خدمت او باشد.(101)

[h=1]سخن امام علی(ع) درباره عملی که گناهان را مى‌ريزد و زنجیرها را می‌گشاید
[/h]

(بسم الله الرحمن الرحیم)
امیرالمومنین امام علی علیه‌السلام فرمودند: مردم! نماز را برعهده گيريد، و آن راحفظ كنيد، زياد نماز بخوانيد، و با نماز خود را به خدا نزديك كنيد، (نماز فريضه واجبى است كه در وقتهاى خاص بر مومنان واجب گرديده است).
آيا به پاسخ دوزخيان گوش فرا نمى‌دهيد، آن هنگام كه از آنها پرسيدند: چه چيز شما را به دوزخ كشانده است؟ گفتند: (ما از نمازگزاران نبوديم.)
همانا نماز! گناهان را چونان برگهاى پاييز فرو مى‌ريزد، و غل و زنجير گناهان را از گردنها مى‌گشايد، پيامبر اسلام (ص) نماز را به چشمه آب گرمى كه بر در سراى مردى جريان داشته باشد، تشبيه كرد، اگر روزى پنج بار خود را در آن شستشو دهد، هرگز چرك و آلودگى در بدن او نماند.

همانا كسانى از مومنان حق نماز را شناختند كه زيور دنيا از نماز بازشان ندارد، و روشنايى چشمشان يعنى اموال و فرزندان مانع نمازشان نشود. خداى سبحان مى فرمايد: (مردانى هستند كه تجارت و خريد و فروش، آنان را از ياد خدا، و برپا داشتن نماز، و پرداخت زكات باز نمى دارد).

رسول خدا (ص) پس از بشارت به بهشت، خود را در نماز خواندن به زحمت مى انداخت، زيرا خداوند به او فرمود: (خانواده خويش را به نماز فرمان ده و بر انجام آن شكيبا باش.) پس پيامبر (ص) پى در پى خانواده خود را به نماز فرمان مى داد، و خود نيز در انجام نماز شكيبا بود.



ﺳﻔﺎﺭﺵ‌ﻫﺎﻳﯽ ﺍﺯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ

ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺤﻀﺮ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻮﺻﻴﻪ ﺍﯼ ﺑﻨﻤﺎﻳﻨﺪ. ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: - ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺷﺮﻳﮏ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺪﻫﯽ، ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺑﺴﻮﺯﯼ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺑﺒﻴﻦ! ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺍﺫﻳﺖ ﻣﮑﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﻴﮑﯽ ﮐﻦ، ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻳﺎ ﻣﺮﺩﻩ.
ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﻫﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ ﭼﻨﻴﻦ ﮎن
ﻭ ﺍﻳﻦ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﻳﻨﯽ ﺍﺕ ﺑﮕﺬﺍر
ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺖ ﮔﺸﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﺎش
ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﻫﺎﻧﺖ ﻣﮑﻦ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺒﺎر
ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺳﻠﺎﻡ ﺑﺮﺳﺎن
ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺩﻋﻮﺕ ﮎن ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﮔﺸﺎﻳﯽ ﺗﻮ ﺛﻮﺍﺏ ﺑﻨﺪﻩ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻳﻌﻘﻮﺏ ﺍﺳﺖ.
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩ‌ﻫﺎ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﻧﺪ.

ﮔﺮﻳﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ

ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺍﺣﺪ ﺑﺴﻴﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﻠﺎﻡ، ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ، ﺣﻀﺮﺕ ﺣﻤﺰﻩ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ. ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﻳﻊ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺷﺨﺺ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻧﻴﺰ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺯﻥ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﺣﺪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭﻳﺎﻓﺘﻨﺪ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﺳﻠﺎﻡ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻨﺪ. ﺭﺳﻮﻝ ﺧﺪﺍ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺪﻳﻨﻪ
ﺣﺮﮐﺖ ﻧﻤﻮﺩ. ﺯﻧﺎﻥ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﮔﺮﻳﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﺷﺘﺎﻓﺘﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺖ ﺯﻳﻨﺐ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﺤﺶ ﻣﺤﻀﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺭﺳﻴﺪ. ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
- ﺻﺒﻮﺭ ﻭ ﭘﺎﻳﺪﺍﺭ ﺑﺎش
ﮔﻔﺖ: - ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: - ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ.
ﮔﻔﺖ: - ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﻭ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﺎد
ﻓﺮﻣﻮﺩ: - ﺻﺒﺮ ﮎن
ﮔﻔﺖ: - ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: - ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﺍﻳﯽ ﺍﺕ ﺣﻤﺰﻩ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ.

ﮔﻔﺖ: - ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﻳﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮔﺮﺩﻳﻢ، ﻣﻘﺎﻡ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﺎد
ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻳﻨﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎش
ﮔﻔﺖ: - ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: - ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﻣﺼﻌﺐ ﺑﻦ ﻋﻤﻴﺮ.
ﺯﻳﻨﺐ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﺮﻳﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺟﺎﻧﮕﺪﺍﺯﯼ ﻧﺎﻟﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺩ.
ﺍﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺘﻨﺪ: - ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﭼﻨﻴﻦ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: - ﮔﺮﻳﻪ‌ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻧﻴﺴﺖ، ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻓﻴﺾ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺏ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ ﺭﺳﻴﺪﻩ،
ﺑﻠﮑﻪ ﮔﺮﻳﻪ‌ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻳﺘﻴﻤﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺍﻍ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ، ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺪﻫﻢ؟

ﺁﺩﻡ ﻭﺳﻮﺍﺱ، ﻋﺎﻗﻞ ﻧﻴﺴﺖ

ﺑِﺴْﻢِ ﺍﻟﻠّﻪِ ﺍﻟْﺮﱠﱠﺣْﻤﻦِ ﺍﻟْﺮﱠﱠﺣﻴﻢ

ْ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ، ﺩﺭ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺘﻦ، ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺑﺎ ﺍﻋﻀﺎﺀ ﻭﺿﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺷﺴﺖ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻟﺶ ﻧﻤﯽ ﭼﺴﺒﻴﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻦ ﺳﻨﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﺪ: ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻳﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﻳﮏ ﻣﺮﺩ ﻋﺎﻗﻞ ﺍﺳﺖ، ﺩﺭ ﻭﺿﻮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﻋﻘﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﺑﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﭘﻴﺮﻭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ؟ ) ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﭘﻴﺮﻭﯼ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﭙﺮﺱ، ﺍﻳﻦ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ؟، ﺧﻮﺩ ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ: (ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺍﺳﺖ) ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺪ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻭ ﺗﺰﻟﺰﻝ ﺩﺭﺍ ﺍﺭﺍﺩﻩ، ﺍﺯ ﺍﻟﻘﺎﺋﺎﺕ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺯﻳﺮﺍ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ (ﺩﺭ ﻗﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺎﺱ ) ﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: (ﻣﻦ ﺷﺮ ﺍﻟﻮﺳﻮﺍﺱ ﺍﻟﺨﻨﺎﺱ - ﺍﻟﺬﯼ ﻳﻮﺳﻮﺱ ﻓﯽ ﺻﺪﻭﺭ ﺍﻟﻨﺎﺱ) : (ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ‌ﺑﺮﻡ ﺍﺯ ﺷﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﺮﻣﻮﺯ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ) - ﻭﻟﯽ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻤﻞ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺿﻌﻒ ﺍﺭﺍﺩﻩ، ﻗﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ).

ﻧﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺎﻇﻢ (ﻉ) ﻭ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﺍﺯ ﻗﻴﺎﺱ

ﺑِﺴْﻢِ ﺍﻟﻠّﻪِ ﺍﻟْﺮﱠﱠﺣْﻤﻦِ ﺍﻟْﺮﱠﱠﺣﻴﻢْ

ﺳﻤﺎﻋﺔ ﺑﻦ ﻣﻬﺮﺍﻥ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﺪ:
ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺎﻇﻢ (ﻉ) ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ: (ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﺨﺸﺪ، ﻣﺎ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻫﻢ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻴﻢ، ﻫﺮ ﻣﻄﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﭘﻴﺶ ﻣﯽ‌ﺁﻳﺪ، ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺣﮑﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﻴﻢ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﻣﺬﺍﮐﺮﻩ ﻣﯽ‌ﻧﻤﺎﺋﻴﻢ، ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ (ﺷﺎﻣﻞ ﻣﺴﺎﺋﻞ) ﺩﺍﺭﻳﻢ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻟﻄﻒ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩﻩ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﭘﻴﺶ ﻣﯽ‌ﺁﻳﺪ ﻭ ﺣﮑﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻴﻢ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺬﺍﮐﺮﻩ، ﻧﻈﻴﺮ ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﮑﻤﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﮑﻤﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺣﮑﻤﺶ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪﻩ، ﻗﻴﺎﺱ ﻭ ﺳﻨﺠﺶ ﻣﯽ‌ﻧﻤﺎﺋﻴﻢ ﻭ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﮐﺸﻒ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻴﻢ. ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺎﻇﻢ (ﻉ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻗﻴﺎﺱ (ﺩﺭ ﺍﺣﮑﺎﻡ) ﭼﻪ ﮐﺎﺭ؟
ﻫﻤﺎﻧﺎ ﮔﺬﺷﺘﮕﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﻴﺎﺱ، ﻫﻠﺎﮎ ﺷﺪﻧﺪ)، ﺳﭙﺲ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﻣﻄﻠﺒﯽ ﻧﺰﺩ
ﺷﻤﺎ ﻣﺠﻬﻮﻝ ﻣﺎﻧﺪ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ - ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ- ﺑﺠﻮﺋﻴﺪ (ﻳﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﭙﺮﺳﻴﺪ ﻣﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ) ﺧﺪﺍ ﺍﺑﻮﺣﻨﻴﻔﻪ ﺭﺍ ﻟﻌﻨﺖ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ: ﻋﻠﯽ (ﻉ) ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻔﺖ، ﻣﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﻢ، ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﻢ، ﺳﭙﺲ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﯼ ﺳﻤﺎﻉ! ﺁﻳﺎ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺍﺑﻮﺣﻨﻴﻔﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ: (ﻧﻪ، ﻭﻟﯽ ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﺍﻭ ﺍﺳﺖ) (ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ ﻋﻠﯽ (ﻉ) ﭼﻨﻴﻦ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﯽ‌ﮔﻮﻳﻢ … ) ﺳﭙﺲ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: ﺁﻳﺎ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ (ﺹ) ﺍﺣﮑﺎﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﻴﺎﺯﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ؟ ﺍﻣﺎﻡ ﮐﺎﻇﻢ (ﻉ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﺁﺭﯼ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺁﻭﺭﺩ). ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻳﺎ ﭼﻴﺰﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺭﻓﺖ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻧﻪ، ﻫﻤﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻫﻠﺶ ﻣﺤﻔﻮﻅ ﺍﺳﺖ. (21) ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺑﻮﺣﻨﻴﻔﻪ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﺁﻣﺪ، ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻗﻴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ؟

ﺍﺑﻮ ﺣﻨﻴﻔﻪ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﯼ. ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﻗﻴﺎﺱ ﻧﮑﻦ، ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﻗﻴﺎﺱ ﮐﺮﺩ، ﺍﺑﻠﻴﺲ ﺑﻮﺩ، ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺳﺠﺪﻩ ﺑﺮ ﺁﺩﻡ (ﻉ) ﺷﺪ، ﮔﻔﺖ: (ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺁﻓﺮﻳﺪﯼ، ﻭﻟﯽ ﺁﺩﻡ (ﻉ) ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺧﻠﻖ ﻧﻤﻮﺩﯼ)، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﻴﺶ ﺁﺗﺶ ﻭ ﮔﻞ ﻗﻴﺎﺱ ﮐﺮﺩ (ﻭ ﮔﻔﺖ ﺁﺗﺶ ﺍﺯ ﮔﻞ، ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻦ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺳﺠﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ)، ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﻧﻮﺭﺍﻧﻴﺖ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺧﻠﻘﺖ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﯽ ﺁﺗﺶ، ﻗﻴﺎﺱ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ، ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺪﺍﻣﻴﮏ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻧﻮﺭ، ﺑﺮ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﺮﺗﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﭘﺎﮐﻴﺰﮔﯽ ﻧﻮﺭ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻧﻮﺭ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ‌ﻓﻬﻤﻴﺪ.

ارزش حکومت


در ذیقار اردو زده بودیم . منتظر بودیم نیروها جمع شوند تا جنگ مان را با اصحاب جمل شروع کنیم . صبح با علی کار داشتم . وارد خیمه اش شدم . نشسته بود و پارگی کفش هایش را می دوخت سلام کردم . جواب داد .
گفت : ـ ابن عباس ، این کفش چقدر می ارزد ؟
چه می گفتم ؟ یک جفت نعلین پینه خورده !
ـ هیچ !
گفت : ـ همین نعلین برای من ، ارزشمندتر از حکومت کردن بر شماست ؛ مگر اینکه حقی را پرپا کنم یا باطلی را ازبین ببر

جوانمردی علی



من هم از لشکر معاویه بودم. به صفین که رسیدیم، معاویه ابولأعور را مامورکرد نگذارند سپاه علی از فرات آب بردارد. ولید و ابن سعد می گفتند « آب را می بندیم تا از تشنگی بمیرید » اما عمروعاص نظر دیگری داشت. می گفت « علی کسی نیست که تشنه بماند » . و نماند. خط شکنان لشکرش را به فرماندهی حسن بن علی فرستاد و سربازان ابوالأعور را کنار زد.همه نگران شده بودند. معاویه از عمروعاص پرسید « حالا علی چه می کند ؟» عمرو گفت «نگران نباش ،علی مثل تونیست !» و نبود. علی آب برداشتن را برای لشکر ما، برای دشمنانش، آزاد گذاشته بود. حالا فهمیدیم علی یعنی چه! فردای آن روز با جمعیتی از لشکر معاویه، به سپاه علی پیوستیم. چهره هامان غرق خجالت بود و دل هامان غرق شادی

وصیت علی(ع)



زهر شمشیر ابن ملجم کار خودش را کرده .تجویز پزشک شیر است . یتیمان بیرون خانه شیر به دست ایستاده اند.اهل بیت و یاران در خانه , نگران علی اند.وعلی در آخرین وصیتش به حسن و حسین , نگران مردم؛ـ به شما دو تن و همه فرزندان و خانواده ام و هر کس که سخنم به او می رسد , « خداترسی »و «نظم» و « آشتی دادن بین مردم » را وصیت می کنم ...جان شما و جان ایتام ...جان شما و جان همسایگان ...جان شما و جان قرآن ...جان شما و جان نماز ... زهر شمشیر ابن ملجم کار خودش را کرده .تجویز پزشک شیر است . یتیمان بیرون خانه شیر به دست ایستاده اند. علی(ع) نیمی از شیر را خود می خورد و نیم دیگر را ... :ـ به اسیرتان شیر داده اید ؟

علی

فرمایش امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر:
ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،
فردا به آن چشم نگاهش مکن
شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
این است بخشش پروردگار مهربان تو


امام علي ع فرمود : هيچ چيز در دنيا ارزش آن ندارد كه به خاطرش به ماتم بنشيني
و هيچ چيز در دنيا لياقت آن ندارد كه به خاطرش مستانه فرياد شادي سر كني.

امام باقر! فرمود :
"حریص بر دنیا مثل کرم ابریشم است که هرچه پیله اش بیش تر شود بیرون آمدنش مشکل تر میشود."

امام رضا(ع) : هیچ زیاده جویی نباشد مگر انکه به زیاده گویی نیازمند گذردد.


امام حسن بن علی (ع) : دنیا فریب کاری است زود گذز و تکیه گاهی است فرو ریزنده.

امام علی (ع) : او (حضرت قائم) هنگامی ظاهر میشود که حقیقتها کم اجر و دنباله رو ها از نا بخردان پیروی کنند.

گناه نکردن خیلی آسانتر از درخواست توبه است.
امام علی (ع)

به آنچه می دانید عمل کنید، این تمام عرفان است.
آیت الله بهجت
.

اگر تقوی پیشه کنید خداوند برای شما نیرویی قرار می دهد که به وسیله آن حق را از باطل تشخیص می دهید.
قرآن کریم - انفال، آیه 29
.

موضوع قفل شده است