داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]"ایمان.اعتماد. امید... "[/h]


[/]

[="Tahoma"][="Navy"]

روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید که پیش فرشته‌ها رفته و به کارهای اونا نگاه می‌کنه.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشته‌ها رو دید که سخت مشغول کارن

و تند تند نامه‌هایی رو که توسط پیکها از زمین می‌رسیدن، باز می‌کنن

و اونها رو داخل جعبه‌هایی می‌ذارن. مرد از فرشته‌ایی پرسید :

شما دارید چکار می‌کنین ؟

فرشته در حالی‌که داشت نامه‌ایی رو باز می‌کرد، گفت :

اینجا بخش دریافته و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند رو تحویل می‌گیریم.

مرد یکمی جلوتر رفت

و باز دسته‌ بزرگ دیگه‌ای از فرشته‌ها رو دید که کاغذهایی رو داخل پاکتها می‌ذارن

و اونها رو به وسیله‌ی پیکهایی به زمین می‌فرستن. مرد پرسید :

شماها چکار می‌کنین؟

یکی از فرشته‌ها با عجله گفت :

اینجا بخش ارساله. ما الطاف و رحمتهای خداوند رو برای بنده‌ها به زمین می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و فرشته‌ای رو دید که بیکار نشسته.

مرد با تعجب از فرشته پرسید :

شما اینجا چکار می‌کنین و چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جوابه.

مردمی که دعاهاشون مستجاب شده باید جواب بفرستن

ولی فقط عده‌ی کمی جواب می‌دن.مرد از فرشته پرسید :

مردم چطور می‌توون جواب بفرستن ؟

فرشته جواب داد : خیلی ساده، فقط کافیه بگن : « خدایا شکرت »
[/]

[="Tahoma"][="Navy"][h=5][=georgia,times new roman,times,serif]مرد فقیرى بود که همسرش کَره درست میکرد و آنها را به صورت قالب های یک کیلویى

مى ساخت و مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را

مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کَره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.

هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کَره ۹۰۰ گرم بود.

او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کَره نمى خرم،

تو کَره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر

ازشما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .یقین داشته

باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم!

[/h][/]

[="Tahoma"][="Navy"]آه اسم خداست. " آه اسم من اسماء الله الحسنی " مستدرک الوسائل جلد ۲ ص ۱۴۸ مرحوم صدوق (رضوان الله علیه) در کتاب شریف توحید می‌گوید:

وجود مبارک امام صادق (سلام الله علیه) ظاهراً با یکی از صحابه رفتند به عیادت یک بیمار.

آن بیمار در اثر شدّت بیماری آه می‌کشید آن کسی که در خدمت حضرت بود

به این بیمار گفت چرا آه می‌کشی بگو یا الله ،

وجود مبارک حضرت فرمود: « آه اسم من أسماء الله تعالی »

فرمود آه این « یا الله » اوست این الآن الله را می‌خواهد

فرمود آه اسم خداست نه اینکه آه وضع شده باشد برای الله .

آه این بیماری که همه راهها به روی او بسته است الله اوست

این از غرر روایات ماست که مرحوم صدوق در توحیدش نقل کرده .

آیت الله جوادی آملی (حفظه الله)[/]

*دلتنگ صاحب الزمان*;486315 نوشت:
یکی از علما و سادات وارسته که قبلاً ساکن نجف بود
و بعد سالها در تهران بود و چند سال قبل فوت کرد نقل می‌کرد
که من ازدواج نکرده بودم. روزی در‌حرم امیرالمؤمنین‌(علیه ‌السلام)
به آقا خطاب کردم و گفتم آن حور‌العین‌ها که در قیامت هست
یکی از آنها را در همین دنیا برای ما بفرستید ! ‌
بلافاصله دیدم خانمی چادر بر سر و نقاب به صورت به طرفم آمد و گفت: «می‌خواهی صیغه‌ات بشوم؟»
گفتم: «آری»
گفت: «الان انتخاب کن که یک روز یا یک هفته یا یک ماه یا یک سال یا نود و نه سال؟
و هر چه انتخاب کنی قابل تمدید هم نیست!‌»
فکری‌کردم و دیدم نقاب دارد و نمی‌شود اطمینان کرد،
شاید عجوزه و پیر و زشت باشد ! ‌
بالاخره گفتم: «یک هفته.»
او قبول کرد و به خانه رفتیم و صیغه را خواندیم
و نقاب را کنار زد. دیدم آنقدر زیباست
که نمی‌دانم آیا انسان است یا فرشته ! از بس زیبا بود، غش کردم!!!
آن زن شانه‌هایم را مالید تا به حال عادی برگشتم.
گفت: «آقا این چه حالی است داری، تو یک هفته بیشتر وقت نداری !!!»
‌بالاخره یک هفته را به نهایت لذت و خوشی سپری کردم
اما از جمال و کمال و تناسب اندام او حیران بودم،
بعد از گذشت آن مدت او عازم رفتن بود.
به او گفتم تو را قسم می‌دهم بگویی که کیستی یا از کجا پیدایت شد؟
و ...گفت: «‌من‌همان‌حورالعین هستم که از امیرالمؤمنین طلب کردی،
این را گفت و ناپدید شد و رفت!‌» (1)

(1) صفحه 25 کتاب حورالعین زیباروی بهشتی


[=arial]این داستان رو حتما بخونید تا اخرش..........................................حتما حتما حتما ..................
نمیدونم اینجا نوشتید یا نه ...ولی ارزش داره بخونید..:geryeh::geryeh::geryeh::geryeh:

.
.
.
داستان رفاقت یک گناهکار با حضرت زهرا (س)
:
چند وقت پيش توي تهران، توي حسينيه اي منبر ميرفتم، يه جووني اومد نزديک سي سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم.
گفتم بنويس، گفت نوشتني نيست.
گفتم ببين منو قبول داري؟ گفت آره.
گفتم من چند ساله با جوونا کار ميکنم، کسي که نتونه حرفشو بنويسه بعدشم نميتونه بگه. يک و دو و سه و چهار کن و بنويس. گفت باشه.
فرداشب که اومديم، يه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم ديدم اين همونيه که من در به در دنبالش ميگشتم.
فرداشب اومد گفت که: چي شد؟
گفتم من نوکروتنم، من ميخوام با شما يه چند دقيقه صحبت کنم.
وعده کرديم و گفت که: منو چجوري ميبينيد شما؟
گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چي بگم؟
گفت: نه ظاهري، گفتم بچه هيئتي
زد زير گريه گفت: خاک تو سر من کنند، تو اگر بدوني من چه جناياتي کردم، چه گناهايي کردم. فقط خوب خوبه اي که ميتونم بگم از گناهايي که کردم اينه که مادرمو چند بار کتک زدم، پدرمو زدم، ديگه عرق و شراب و کاراي ديگه شو، ديگه...
گفتم پس الآن اينجوري!!!!!
گفت حضرت زهرا دستمو گرفت
گفت حاج آقا من سرطاني بودم، سرطاني ميدوني يعني چي؟
گفتم يعني چي؟
گفت به کسي سرطاني ميگن که نه زمان حاليشه، نه مکان، نه شب عاشورا حاليشه، نه تو حسينيه، نه مکان ميفهمه
گفت من سرطاني بودم
يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، هرکي هر کي رو جور ميکرد تو اين خونه مجردي اونجا رختخواب گناه و معصيت...
گفت شب عاشورا هرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند
نه نمازي، نه حسيني، هيچي
ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه
ميگفت ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم
تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، دخترخانم چادري داشت ميرفت حسينيه
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم با هر مکافاتي که بود، ميرسونمت و ....ـ
خلاصه، بردمش توي اون خانه ي مجردي
اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن
گفتم برو بابا امام حسين کيه؟ اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره
گفت توي گريه يه وقت گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!! من اين کاره نيستم، من داشتم ميرفتم حسينيه!
گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم: جواني، جواني کردن
جواني، گناه
جواني، شهوت
اينارو هم هيچ حاليم نيست
گفت اين خانمه گفت: تو اگر لات هم هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟ گفت: چطور؟
_ خودت داري ميگي من زمين تا آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو مردونگي لوتي وار به حرمت مادرم زهرا گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاري دلت ميخواد بکن
گفت ما غيرتي شديم
لباسامو پوشيدم و گفتم: يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين زهرا ميخواد چيکار کنه مارو... يالا
سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه اي که ميخواست بره پياده اش کردم
از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد
همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم، دم شيشه گفت: ايشاالله مادرم فاطمه دستتو بگيره، خدا خيرت بده آبروي منو نبردي، خدا خيرت بده...
ميگه اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و ....
تو صحبت ها که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه، هي گريه ميکرد و با خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم چي ميگه
اما داشت به من ميگفت
ميگفت: اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ميگيره، اينارو ميگفت
منم سفت رانندگي ميکردم
پياده که شد رفت، آمدم خونه
ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند حسينيه
تو اينام فقط لات من بودم
گفت تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده
صفحه ي تلويزيون دو تکه شده، تکه ي راستش خود بين الحرمين و گاهي ضريحو نشون ميده، تکه دومش، قسمت دوم صفحه ي تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد، يه مشت عرب با لباس عربي، خشن، با چپي هاي قرمز، يه مشت بچه ها با لباس عربي سبز، اينارو با تازيانه ميزدند و رو خاکها ميکشوندند
ميگفت من که تو عمرم گريه نکرده بودم، ياد حرف اين دختره افتادم گفتم وااااااي يه عمره دارم تازيانه به مهدي ميزنم
ميگفت پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم زهرا جان دست منو بگير
زهراجان يه عمره دارم گناه ميکنم، دست منو بگير
من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم
کسي هم تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم
گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم ديگه، کسي نبود
ميگفت نزديکاي سحر بود، پدر و مادرم از حسينيه آمدند
تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمش رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت: رضا جان کجا بودي؟
گفتم چطور؟ گفت بوي حسين ميدي!
رضاجان بوي فاطمه ميدي، کجا بودي؟
افتادم به دست پدر و مادرم، گريه.... تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخش
من کتک زدم، اشتباه کردم
بابام گريه کن، مادرم گريه کن، داداشها، خواهرا... همه خوشحال
داداش ما، پسر ما، پسرم حسيني شده
صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم تو حسينيه
تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم
همه خوشحال
رئيس هيئت آدم عاقليه
آمد و پيشوني مارو بوسيد و بغلمون کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي
گفت منم هي زنجير ميزدم و ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم
هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به مهدي زدم گريه ميکردم
جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، رئيس هيئت منو صدا زد
(من یه خواهشی دارم به کسانی که دستشون به دهنشون میرسه، میتونند سالی چند نفرو کربلا ببرند تورو به خدا یکی از کسانی که کربلا میبرید از این طایفه باشه
اون جوونی که اهل این حرفها نیست اما یه روز عاشورا میاد، همون روز دستشو بگیر بگو خوش آمدی، میای بریم کربلا؟
این جوونا اگر شش گوشه ی حسینو ببینند گریه میکنند، متحول میشن، کربلا آدمو آدم میکنه)
اومد به من گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!
گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
میگفت حاج آقا هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم
رئیس هیئت اومد گفت که: آقارضا، بریم تو حرم
گفتم برید من یه چند دقیقه کار دارم
تنها که شدم، زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟
زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان آدمم کردی؟
اومدم شبکه رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم. داد میزدم، حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره
میگفت رئیس هیئت کاروان داره، مکه مدینه میبره. میگفت حاج آقا به جان زهرا سال تمام نشده بود گفت میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده
خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم
گریه کردم: زهرا جان، بی بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم مدینه ای؟
میگفت خلاصه کار برام پیش اومد و کار و دیگه رفیقای اون چنینی را گذاشتم کنار و آبرو پیدا کردم
یه مدتی، دو سالی گذشت
میگفت حاج آقا همه یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف
مادر ما گفت: رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟
گفتم بریم مادر، یه دختر نجیب زندگی کن را پیدا کن
رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه و اینهاست، خلاصه رفتیم خواستگاری
پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود.
چقدر خوبه دختردارها اینجوری دختر شوهر بدن، باریکلا
میگفت منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت: ببین رضاجان من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر ابی عبدالله شدی. میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو. همین طوری بمون. من کاری با گذشته هات ندارم. من حالاتو میخرم. من حالا نوکرتم.
میگفت منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم.
گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید
گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم. پدرمون، خواهرمون، مادررمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه
عروس خانم وقتی سینی را آورد گذاشت جلوی ما، یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت:
یا زهرا!!!!!
سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین...
مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق
میگفت من دیدم حاج آقا فقط صدای شیون از اتاق بلنده
همه فقط یک کلمه میگن: یا زهرا!!!
منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟
گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟
گفتم چی میگه؟
گفت: مادر میگه که....
دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده....
به خاطر من ردش نکن
مادر دیشب فاطمه سفارشتو کرده
به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، زهرا آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده

بر گرفته از:http://mesbah90.rasekhoonblog.com/show/176306

این هم داستان انسان در قرن 21 هستش:
در دنیایی که "یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض......"
حالا جوری از نماز انسان که "صرفا برای عبادت خلق شده" عکس می گیرن که انگار به عجایب 8 گانه دست یافته اند!

[="Arial"][="Black"]

*عارف*;505888 نوشت:
حالا جوری از نماز انسان که "صرفا برای عبادت خلق شده" عکس می گیرن که انگار به عجایب 8 گانه دست یافته اند!

خب چرا رفته وسط شهر؟حتما تبلیغ اسلام میکرده:Gig:[/]

گــلبرگــ ☘;506095 نوشت:
خب چرا رفته وسط شهر؟حتما تبلیغ اسلام میکرده

گاهی اونجاها وسط شهر کارهای اتاق خواب رو انجام میدن و میگن بی فرهنگیه که نگاه کنیم!
اسمش تبلیغ اونکارا نیست و آزادیه!
ولی نماز شد تبلیغ و عجیب و سوژه؟!

[="Arial"][="Black"]

*عارف*;506772 نوشت:
ولی نماز شد تبلیغ و عجیب و سوژه؟!

اونا چه میدونن نماز چیه! واسشون عجیبه ...سوژه شده عکس میگیرن![/]

[=Times New Roman]

[="Arial"]بسم رب سید اوصیا علی (ع)
[=Times New Roman]
[="Arial"]
[=Times New Roman]

[="Arial"]خدا باید کار آدم را بسازد پادشاه خر کیست

[=Times New Roman]

[="Arial"]

[=Times New Roman]
[="Arial"]روزی در شهری پادشاهی حکم فرمانی می کرد که در شهر او دوکفاش بر دم دروازه شهر به کار کفاشی مشغول بودند.
[=Times New Roman]
[="Arial"]یکی از کفاشان که قدیمی تر بود و با مردم خوش سخن و بادرباریان شاه سلام و احوال داشت و همیشه به اصطلاح خودمان
[=Times New Roman]
[="Arial"]پاچه خواری و چاپلوسی می کرد و حمد و ثنای آنها می کرد کاروبارشخوب بود و تقریباً تمامی مردمان شهر کارهای کفش خود
[=Times New Roman]
[="Arial"]به او می سپردند و دیگری مردی بود که همیشه آرام و شکرگزارو حمد و سپاس پروردگار می گفت و در جواب کسانی که او
[=Times New Roman]
[="Arial"]را مورد تمسخر قرار می دادند و می گفتند : تو هم مانندهمکارت باش تا کار و بارت خوب باشد و بتوانی پس اندازی داشته باشی
[=Times New Roman]
[="Arial"]می گفت : خدا باید کار آدم را بسازد پادشاه خر کیست ؟؟؟
[=Times New Roman]
[="Arial"]روزی یکی از وزیران نزد شاه بود که پادشاه خبر از کفاشانگرفت و او جمله ای که کفاش تهی دست می گفت به شاه گفت .
[=Times New Roman]
[="Arial"]پادشاه از این جمله غضب کرد و دستور داد تا مرغ بزرگی رافراهم کنند و آن را بریان کنند و نزد او ببرند . مرغ را که نزد شاه آوردند شاه یکیاز گران قیمت ترین جواهراتی را که در صندوق خود داشت در دل مرغ جا داد و وزیر خودرا صدا کرد و گفت ای وزیر این مرغ را نزد کفاشی ببر که حمد و ثنای ما را می کند وبگو این هدیه ای است از طرف پادشاه .
[=Times New Roman]
[="Arial"]وزیر که از ماجرای جواهر اطلاعی نداشت اسب را سوار شد و بهسوی کفاش رفت و هدیه را به او داد . کفاش گفت من به تازگی کبابی را که از سمت قاضیشهر برایم فرستاده بودند خوردم و میل به این غذا ندارم اگر هم بخواهد بماند خرابمی شود و رو به کفاش تهی دست کرد و گفت از صبح تا به حال چند سکه کار کردی او گفت3 سکه کفاش گفت به ازای 3 سکه این مرغ را به تو می دهم . کفاش تهی دست گفت نمیخواهم . کفاش دیگر دید که او توان ندارد و از صبح هم چیزی نخورده است مرغ را بهسوی او پرت کرد و گفت اشکال ندارد از این هدیه ها زیاد به سوی ما می فرستند اینیکی را تو بخور .
[=Times New Roman]
[="Arial"]و کفاش تهی دست مشغول به خوردن شد که ناگهان متوجه جوهر والماس شد به آرامی آن را برداشت و وسائل خود را جمع کرد و رو به همکار خود کرد وگفت من رفتم و دیگر نمی آیم این شهر با پادشاهش برای تو . فقط وقتی پیش شاه رفتیبه او بگو :
[=Times New Roman]
[="Arial"]خدا باید کار آدم را بسازد پادشاه خر کیست ؟؟؟
[=Times New Roman]
[="Arial"]رفت و دیگر نیامد
[=Times New Roman]
[="Arial"]پادشاه از وزیر خود خبر از کفاش گرفت و گفت نزد ما بیاوریدشکفاش که آمد پادشاه به او گفت ما فکر می کردیم تو دیگر در این شهر نمی مانی و الانبرای خود تاجری شده ای . کفاش که متعجب شده بود گفت تاجر شدن نیاز به سرمایهبالایی دارد ما به همین شغلمان راضی هستیم و وضع خوبی داریم . پادشاه که این موضوعرا شنید داستان مرغ را برای او بازگو کرد و کفاش هم به شاه قضیه که پیش آمده بودگفت .
[=Times New Roman]
[="Arial"]شاه چنان از این موضوع درس عبرتی گرفت که دستور داد طنابیبیاورند و به گردن کفاش بیندازند تا او هزار بار با صدای بلند بگوید :
[=Times New Roman]
[="Arial"]خدا باید کار آدم را بسازد پادشاه خر کیست ؟؟؟
[=Times New Roman]

پس بیایید برای حل تمامی مسائلمون فقط و فقط نزد خداوند برویم . ولایت امیر المومنین علی(ع) عشق است . می بالم بر این عشق

[="B Zar"]خواب آیت الله اراکی[="B Zar"]
آقای اراکی فرمود:شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیعداشت.پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت
[="Tahoma"]…[="B Zar"]خیر.سؤال کردم چون چندین فرقهضاله را نابود کردی؟گفت:نه
با تعجب پرسیدم،پس راز این مقام چیست؟جواب داد:هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟با اشک گفت:
آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی برمن غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقیخان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایشزخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم واشک در دیدگانم جمع شد
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت:
به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تادر قیامت جبران کنیم . یا اباعبدالله جانم تمام عالم بفدایت

این شعر و هم از بیان حضرت مولا علی(ع) در فراق ام ابیها(س) براتون گذاشتم امیدوارم با خوندن اون پی به مظلومیت مولا ببرید . اشکی هم جاری شد فرج آقا صاحب امر و سلامتی فراموش نشه : یا علی مددی

چشمی شبیه چشم تو گریان نمی شود
زهرا حریف چشم تو باران نمی شود

گیرم که نان بعد خودت هم درست شد
نان بدون فاطمه که نان نمی شود

برخیز و باز مادری ات را شروع کن
فضه حریف گریه ی طفلان نمی شود

بدجور جلوه کرده کبودی چشم تو
طوری که زیر دست تو پنهان نمی شود

معجر بزن کنار و علی را نگاه کن
خورشید زیر ابر که تابان نمی شود

فهمیده ام ز سرفه ی سنگین سینه ات
امشب نفس کشیدنت آسان نمی شود

ای استخوان شکسته ی حیدر چه می کنی؟
با کار خانه زخم تو درمان نمی شود

من خواهشم شده ست که زهرای من بمان
تو با اشاره گفتی علی جان نمی شود

گفتم که روی خویش عیان کن ببینمت
گفتی به یک نگاه به قرآن نمی شود

[="B Zar"]بي همگان به سر شود بي تو به سر نميشود

زينب من بدون تو شبش سحر نمي شود

اي همه وجود من ، اي غزل وسرود من

بدان براي مرتضي كسي سپر نميشود

اي خوشي مدينه ام نرگس قد خميده ام

كسي مثال فاطمه مرد خطر نمي شود

خوشي به چشم نديده اي ، بگو چها كشيده اي

براي هجران وسفر شكسته پر نمي شود

دامن كوه غمسرا ، ميان دريا بلا

فكر مشوش علي جدا ز در نمي شود

نگار قد كمان من ، گلشن در خزان من

حرف دل پر غم من خلاصه تر نمي شود

راه به هامون زده اي بر جگرم خون زده اي

ولي كسي مثال تو خون به جگر نمي شود

دمي تو فرصتم بده ، دوباره رخصتم بده

زبان گشا فاطمه ام نگو دگر نمي شود

اسير غم ها شده ام بمان كه تنها شده ام

اين در بيت الحزنم باز شرر نمي شود

بهار عمر حيدري ، به عرشيان تو رهبري

به عالمين قامت از اين شكسته تر نمي شود

صل الله علیک یا مولا
یا امیر المومنین
یا علی بن ابیطالب (ع)

مانعى در مسير

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى
آن را از جلوى مسير بر می‌دارد.برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به
راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان
کارى به سنگ نداشتند...

سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و
سعى کردکه سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که
سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو
رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را
از جاده کنار بزند.
آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!

هر مانعى، فرصتى ست

[="Tahoma"][="Navy"][=Lotus]دو مسئله [=Lotus]رياضي
دانش آموزي سر كلاس رياضي خوابش برد. وقتي زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مساله را كه روي تخته سياه
نوشته شده بود يادداشت كرد و بخيال اينكه استاد آنها را بعنوان تكليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و
آن شب براي حل آنها فكر كرد. هيچيك را نتوانست حل كند، اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام
يكي را حل كرد و به كلاس آورد. استاد بكلي مبهوت شد، زيرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غيرقابل حل
رياضي داده بود.

[="DarkGreen"]

[=times new roman]پیرمردی روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود واستراحت می کرد.
[=times new roman]سواری نزدیک شد و پرسید: هی پیری! مردم این شهرچه جورآدم هایی اند؟
[=times new roman]پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوری اند؟
[=times new roman]سوار پاسخ داد: مزخرف.
[=times new roman]پیرمرد نیز گفت: این جا هم همین طور !!!
[=times new roman]بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد وهمین سوال را پرسید.
[=times new roman]پیرمرد باز هم از او پرسید: مردم شهر توچه جوری اند؟
[=times new roman]گفت: خوب و مهربون.
پیرمرد دوباره تکرارکرد: این جا هم همین طور !!!

[="Tahoma"][="Navy"]

پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند:

بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟

سقراط در پاسخ گفت:

بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین نقطه آتن بروم

و با صدای بلند به مردم بگویم:

ای مردم،چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین

سال های زندگی خود را به جمع کردن ثروت و پول و طلا می گذرانید،

در حالی که آن گونه که باید و شایددر تعلیم و تربیت

اطفالتان که مجبور خواهید شد

ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید،همت نمی گمارید؟!
[/]

width: 710 align: center

[TD="colspan: 1"]
width: 710 align: center

[TR]
[TD="colspan: 1 align: center"] مانعی وجود ندارد !
[/TD]

[/TD]

[/TR]
[TD="colspan: 1"]
width: 710 align: center

[TR]
[TD="colspan: 1 align: right"]
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش
راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک
کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح
داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه
را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای
کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من
می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4 صبح فردا 12 نفر از ماموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلب تان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید

مانع ذهن است ، نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

[/TD]


[/TD]
[/TR]

[TD="width: 100%"][=B Mitra]داستان روغن فروش‏ (1)[=B Mitra]

امام صادق فرمود: مردى بود كه روغن زيتون مى‏فروخت و پيامبر اكرم را دوست مى‏داشت او هر گاه مى‏خواست دنبال كارى برود نخست پيامبر را ديدار مى‏كرد و اين شيوه از او شهرت يافته بود، و هر گاه نزد رسول خدا مى‏آمد آن حضرت گردن مى‏كشيد تا آن مرد او را ببيند. يك روز خدمت حضرت رسيد و حضرت هم براى او گردن برافراشت و او به پيامبر نگريست و رفت و طولى نكشيد، كه برگشت و چون پيامبر ديد كه او چنين كرد با دست به وى اشاره كرد كه:
بنشين. او در برابر پيامبر اكرم نشست و حضرت از او پرسيد: امروز كارى كردى كه پيش از آن نمى‏كردى [يعنى زود برگشتى‏]، و او در پاسخ عرض كرد: اى پيامبر خدا! سوگند به آن كسى كه تو را براستى و درستى براى هدايت مردمان برانگيخت، يادت دل مرا فرا گرفته است، تا جايى كه نتوانستم پى كارم روم و نزد شما بازگشتم.
ادامه دارد ...

[=B Mitra]

[/TD]

[=B Mitra]داستان روغن فروش‏ [=B Mitra]

امام صادق فرمود: مردى بود كه روغن زيتون مى‏فروخت و پيامبر اكرم را دوست مى‏داشت او هر گاه مى‏خواست دنبال كارى برود نخست پيامبر را ديدار مى‏كرد و اين شيوه از او شهرت يافته بود، و هر گاه نزد رسول خدا مى‏آمد آن حضرت گردن مى‏كشيد تا آن مرد او را ببيند. يك روز خدمت حضرت رسيد و حضرت هم براى او گردن برافراشت و او به پيامبر نگريست و رفت و طولى نكشيد، كه برگشت و چون پيامبر ديد كه او چنين كرد با دست به وى اشاره كرد كه:
بنشين. او در برابر پيامبر اكرم شست و حضرت از او پرسيد: امروز كارى كردى كه پيش از آن نمى‏كردى [يعنى زود برگشتى‏]، و او در پاسخ عرض كرد: اى پيامبر خدا! سوگند به آن كسى كه تو را براستى و درستى براى هدايت مردمان برانگيخت، يادت دل مرا فرا گرفته است، تا جايى كه نتوانستم پى كارم روم و نزد شما بازگشتم.
ادامه دارد ...

[=B Mitra]پيامبر براى او دعا كرد و پاسخ خوبى به او داد، و پس از آن پيامبر چند روز را گذرانيد بى‏آنكه او را ببيند، پس از حال او جويا شد. بديشان عرض كردند: يا رسول اللَّه! چند روزى است كه او را نديده‏ايم. پس رسول خدا كفش بر پاى كرد و اصحابش نيز با او كفش بر پاى كردند و پيامبر به راه افتاد تا همگى به بازار روغن فروشان رسيدند و ناگاه ديدند كه در دكان مرد كسى نيست. حضرت از همسايگانش حال او را پرسيد. گفتند: يا رسول اللَّه! او مرده است. وى نزد ما شخصى امين و درستكار بود جز آنكه خصلتى خاص داشت. حضرت فرمود: آن خصلت چه بود؟ گفتند: لوده بود- دنبال زنها مى‏افتاد- پس رسول خدا فرمود: خدا او را رحمت كند. بخدا كه مرا سخت دوست مى‏داشت و اگر برده فروش هم بود، باز خدا او را مى‏آمرزيد.
بهشت كافى / ترجمه روضه كافى، ص: 110

[=B Mitra]امیر المومنین على (ع) و عدالت [=B Mitra]

يكى از خصوصيات حضرت على اين بود كه بيت المال را به طور مساوى ميان مردم تقسيم مى كرد و بين مسلمانان تبعيض قائل نمى شد؛ اين امر باعث شده بود، برخى از طرفداران تبعيض و انحصار طلب ها به معاويه بپيوندند.
عده اى از دوستان على به حضور حضرت رسيدند و گفتند: چنانچه افراد سياس و انحصار طلبها را با پول راضى كنى، براى پيشرفت امور شايسته تر است امام على از اين پيشنهاد خشمگين شد و فرمود: آيا نظرتان اين است به كسانى كه تحت حكومت من هستند ظلم كنم و حق آنان را به ديگران بدهم و با تضيع حقوق آنان يارانى دور خود جمع نمايم؟ به خدا سوگند! تا دنيا وجود دارد و تا آفتاب مى تابد و ستارگان در آسمان مى درخشند، اين كار را نخواهم كرد. اگر مال، از آن خودم بود آن را به طور مساوى تقسيم مى كردم ، چه رسد به اينكه مال، مال خداست .
سپس فرمود: اى مردم! كسى كه كار نيك را در جاى نادرست انجام داد، چند روزى نزد افراد نا اهل و تاريك دل مورد ستايش قرار مى گيرد و در دل ايشان محبت و دوستى مى آفريند؛ ولى اگر روزى حادثه بدى براى وى پيش ‍ بيايد و به ياريشان نيازمند شود، آنان بدترين و سرزنش كننده ترين دوستان خواهند شد.

[=B Mitra]بحارالانوار، ج 41، ص 108 و 111.

[=B Mitra] شرايط دريافت كمك مالى
[=B Mitra]روزى عثمان در آستانه
مسجد نشسته بود. شخص فقيرى به نزدش آمد و از او كمك مالى خواست، عثمان دستور داد.
پنج درهم به او بخشيدند. فقير گفت: اين مبلغ برايم كافى نيست . مرا به كسى راهنمايى
كن كه مبلغ بيشترى به من كمك كند.
عثمان گفت : برو پيش آن جوانان كه مى بينى و
با دست خود اشاره به گوشه اى از مسجد كرد كه حضرت امام حسن و امام حسين
عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر در آنجا نشسته بودند.
مرد فقير پيش آنها رفت،
سلام داد و اظهار حاجت نمود.
امام حسن (ع) به خاطر اينكه از رحمت اسلام سوء استفاده نشود، پيش از آنكه به
او كمك كند فرمود: اى مرد! از ديگران درخواست كمك مالى فقط در سه مورد جايز است :
1- ديه اى كه انسان بر ذمه دارد و از پرداخت آن عاجز است .
2- بدهى كمرشكن
داشته باشد و از پرداخت آن ناتوان باشد.
3- مسكين و درمانده گردد و دستش به جايى
نرسد.
كدام يك از اين سه مورد براى تو پيش آمده است ؟ [=B Mitra]فقير گفت: اتفاقا گرفتارى من در يكى از اين سه مورد است امام حسن پنجاه دينار و امام حسين
چهل و نه دينار و عبداله بن جعفر چهل و هشت دينار به او دادند.
مرد فقير برگشت و از كنار عثمان
خواست بگذرد. عثمان پرسيد: چه كردى ؟
فقير پاسخ داد: پيش تو آمدم و پول خواستم .
تو هم مبلغى به من دادى و از من نپرسيدى اين پولها را براى چه مى خواهى ؟ ولى نزد
آن سه نفر كه رفتم وقتى كمك خواستم، يكى از آنان (امام حسن) پرسيد: براى چه منظورى
پول درخواست مى كنى ؟ و فرمود: تنها در سه مورد مى توان از ديگران كمك مالى درخواست
نمود. من هم گفتم گرفتاريم يكى از آن سه مورد است، آن گاه يكى پنجاه دينار و دومى
چهل و نه دينار و سومى چهل و هشت دينار به من دادند. عثمان گفت: هرگز نظير اين
جوانان را نخواهى يافت ! آنان كانون دانش و حكمت و سرچشمه كرامت و
فضيلتند.

بحارالانوار ج 43،
ص 333.

صدای تو بر من مخفی نیست
آنگاه که حضرت داود علیه السلام به حج آمد چون به عرفات حاضر شد و کثرت مردم را در عرفات مشاهده کرد، بالای کوه رفت و تنها مشغول دعا و راز و نیاز شد.
چون از مناسک حج فارغ شد، جبرئیل به نزد او آمد و گفت : ای داود! پروردگارت می فرماید: چرا بالای کوه رفتی ؟ آیا گمان کردی که صدائی به سبب صدای دیگر بر من مخفی می گردد؟ سپس جبرئیل داود را به سوی (جدّه ) و از آنجا او را به دریا بُرد تا رسید به سنگی و آن را شکافت ، ناگاه در آن سنگ کرمی ظاهر شد، آنگاه جبرئیل گفت : ای داود! پروردگارت می فرماید که : صدای این کرم را در میان این سنگ در قعر این دریا می شنوم و غافل نیستم ، تو گمان کردی که صداهای بسیار، مانع شنیدن صدای تو می شود؟ [=arial]

:khaneh::khaneh::khaneh::khaneh::khaneh::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol:

نابینائی كه امام را دید


ابوبصیر می گوید: همراه امام باقر (علیه السلام) در مدینه وارد مسجد شدیم ،

مردم در رفت و آمد بودند، امام به من فرمود: از مردم بپرس ، آیا مرا

می بینند؟ از هر كس سوال كردم پاسخ داد ابوجعفر را ندیدم ، امام در كنارم ایستاده بود،،

در اینحال یكی از دوستان حقیقی امام كه نابینا بود و

ابوهارون نام داشت به مجلس آمد، امام فرمود: از او نیز بپرس . ابوبصیر گوید:

ابوهارون پرسیدم آیا ابوجعفر باقر العلوم را دیدی ؟ گفت : مگر كنار تو

نایستاده است . گفتم : چگونه فهمیدی ؟ گفت :

چگونه ندانم ، در حالی كه او نور درخشنده و تابان است

داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي

بسمه تعالی

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی درمیان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست ، نگویم و لکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه!

گلستان سعدی

بسمه تعالی

ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحبدلی بر او بگذشت. گفت ترا مشاهره چند است؟ گفت هیچ. گفت پس این زحمت خود چندین چرا همی دهی؟ گفت از بهر خدای می خوانم. گفت از بهر خدای مخوان!
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی

گلستان سعدی

داستان کوتاه نماز


لحظات آخر زندگی امام صادق علیه السلام بود

.امام دقایق آخر عمر خود را طی می کرد. پلکها روی

هم افتاده بود. ناگهان امام پلکها را از روی هم برداشت و

فرمود:«همین الآن جمیع افراد خویشاوندان مرا حاضر کنید. »مطلب عجیبی بود.

در این وقت امام همچو دستوری داده بود.

همه جمع شدند.کسی از خویشان و نزدیکان

امام باقی نماند که آنجا حاضر نشده باشد.همه منتظر و آماده که امام در این

لحظه حساس می خواهد چه بکند و چه بگوید[=Calibri].


[=Calibri]
«امام همینکه همه را حاضر دید،جمعیت را مخاطب قرار داده فرمود:شفاعت ما هرگز نصیب کسانی

که نماز را سبک می شمارند نخواهد شد[=Calibri].»





یحیى مازنى روایت كرده است :

«مدتها در مدینه در خدمت حضرت على (ع) به سر بردم و خانه ام نزدیك خانه زینب (س)

دختر امیرالمؤ منین (ع) بود. به خدا سوگند هیچ گاه

چشمم به او نیفتاده صدایى از او به گوشم نرسید.



به هنگامى كه مى خواست به زیارت جد بزرگوارش رسول خدا (ص) برود،

شبانه از خانه بیرون مى رفت ، در حالى كه حسن (ع) در سمت راست او

و حسین (ع) در سمت چپ او و امیرالمؤمنین (ع) پیش رویش راه مى رفتند.



هنگامى كه به قبر شریف رسول خدا (ص) نزدیك مى شد،

حضرت على (ع) جلو مى رفت و نور چراغ را كم مى كرد. یك بار امام حسن (ع) از پدر

بزرگوارش درباره این كار سؤ ال كرد، حضرت فرمود: مى ترسم كسى به خواهرت زینب نگاه كند.»



او در دوران اسارت و در حركت از كربلا تا شام سخت ‏بر عفت ‏خویش پاى می‏فشرد.

مورخین نوشته‏ اند: « وهى تستر وجهها بكفها، لان قناعها قد

اخذ منها؛ او صورت خود را با دستش می ‏پوشاند چون روسریش از او گرفته شده بود.»


مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن
یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید
مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن.......
آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟
بگذار تو را ببینم ......
ستاره ای درخشید، اما مرد ندید
مرد فریاد کشید " خدایا یک معجزه به من نشان بده " .....
کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد
مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم .....
از تو خواهش می کنم ......
پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد .....
ما خدا را گم می کنیم ......
در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد

[="Times New Roman"][="Black"]

بشیر1354;504249 نوشت:
دروغهای مادرم ...

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.
سلامتی همه مادرایی که هرموقع غذاکمه اولین کسی که اشتهانداره اوست

موفق باشید *seyyed ali dadvand

خیلی غم انگیز بود..:Ghamgin::geryeh:
.
.
قلبم شکست..:geryeh::geryeh::geryeh::geryeh::geryeh:[/]

بهترين آرزو




ربيعه پسر كعب مى گويد:

روزى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود:

ربيعه ! هفت سال مرا خدمت كردى ، آيا از من پاداش نمى خواهى ؟

من عرض كردم :

يا رسول الله ! مهلت دهيد تا فكرى در اين باره بكنم .

فرداى آن روز محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله رفتم ، فرمود:

ربيعه حاجتت را بخواه !

عرض كردم :

از خدا بخواه مرا همراه شما داخل بهشت نمايد.

فرمود:

اين درخواست را چه كسى به تو آموخت ؟

عرض كردم :

هيچ كس به من ياد نداد، لكن من فكر كردم

اگر مال دنيا بخواهم كه نابود شدنى است و اگر عمر طولانى و فرزندان

بخواهم سرانجام آن مرگ است .

در اين وقت پيغمبر صلى الله عليه و آله ساعتى سر بزير افكند، سپس ‍ فرمود:

اين كار را انجام مى دهم ، ولى تو هم مرا با سجده هاى زياد كمك كن و بيشتر نماز بخوان .(1)

(1) بحار، ج 69، ص 407

.

همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک شماره از دستگاه گرفت.
وقتی شماره اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..
و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته .
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و...
ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد..
کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم"
و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم. :khandeh!:

حکایت موسی و بهشت
روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !

فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...
کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " ان شاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

[="Tahoma"][="Blue"][h=4]داستان 20 دلاری[/h]

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
داستان جالب و پند آموز بیست دلاری
سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را می‌خواهد !؟ دست‌ ها همه بالا رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم…
برای مشاهده کامل مطلب به ادامه مطلب مراجعه کنید…….
سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد!؟ دست‌ ها همچنان بالا بود…
او گفت: خب اگر این کار را بکنم ، چه می‌ کنید؟
سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت: کسی هنوز این را می‌خواهد!؟ دست‌ها باز هم بالا بود!
سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم؛ مهم این است که شما هنوز آن را می‌ خواهید. چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار می‌ ارزد.
خیلی وقت‌ ها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش می‌آید، زمین می‌خوریم، مچاله و کثیف می‌شویم، احساس می‌کنیم که بی‌ ارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید…[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]داستان آموزنده شاید فردا دیر باشد[/h]

[h=4]داستان آموزنده داستان کوتاه سرگرمی شاید فردا دیر باشد همه چی بازار[/h]

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
برای مشاهده کامل مطلب به ادامه مطلب مراجعه کنید…….
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “
“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “
“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”
سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “
همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “
مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد .. “
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=4]داستان آموزنده پدر و پسری در کوه داستان کوتاه کوه رفتن داستان کوه رفتن داستانک آموزنده کوه پدر و پسری در کوه[/h]

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
[h=4][/h] [h=4]داستان کوتاه پدر و پسری در کوه[/h] پدر و پسری مشغول قدم زدن در کوه بودند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید: آآآی ی ی !!

صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد.

اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.

بله ! خواستن تمام چیزهایی که ما انتظارش را داریم به یک تصویر ذهنی ایده آل بستگی دارد. این تصویر ذهنی شماست که به شما شادی یا غم‌، موفقیت‌، یا شکست‌، خوشبختی و یا درد و رنج را هدیه می‌دهد.

تصویر ذهنی شما می‌تواند به شما کمک کند تا آنچه را برای رسیدن به شادی و رضایت لازم دارید انجام دهید، می‌تواند به شما کمک کند تا از زندگی خود لذت ببرید، می‌تواند اسباب اعتماد به نفس و اطمینان به کار و فعالیت هایی باشد که شما برای زمان فراغت خود انتخاب می‌کنید، مصمم بر شاد زیستن شوید، از روی خیرخواهی به ارزیابی خودتان بپردازید، بهترین و طلایی‌ترین لحظات زندگی را در ذهن مجسم کنید و با توجه به واقعیت‌ها، نه خیالات واهی‌، بلکه براساس تصویر مثبت که از واقعیات زندگی دارید، این تصویر خوشایند از خویش را تقویت کنید.

مراقب باشید تا تصویر ذهنی خود را جایی گم نکنید تا بهمراه آن انگیزه خوشبخت شدن را از دست دهید‌. مواظب خودتان و روحتان و اندیشه‌های قشنگتان باشید‌. نگذارید که هیچ باد مخالفی ابرهای سیاه را روبه‌روی پنجرهٔ رو به اقبال ذهنتان بیاورد تا موفقیت و خوشبختی در زندگی را آنطور که می پسندید تجربه کنید![/]

با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم ...
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم و تقریبا انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی در این لحظه احساس حقارت کردم اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟ گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو ... آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟ اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد. و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای! اینطور فکر نمیکنید؟!

زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند ...

برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !

هشتم، ...

ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید ...!!

[=arial]هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره...

به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

جوانى را اجل در گرفت و زبانش از گفتند: لااله الااللّه بَند آمد.

نزد پيغمبر خدا (ص) آمدند و جريان را گفتند: آن حضرت برخواست و نزد آن جوان رفت .

پيغمبر خدا (ص) گفتن شهادتين را بر آن جوان عرضه كرد،

ولى زبان او باز نشد. رسول خدا (ص) فرمود:

آيا اين جوان نماز نمى خوانده و روزه نمى گرفته است !؟

گفتند: بله نماز مى خواند و روزه مى گرفت .

حضرت فرمود: آيا مادرش وى را عاق نموده ؟

گفتند: بله .
حضرت فرمود: مادرش را حاضر كنيد! رفتند و پيرزنى را آوردند كه يك چشم وى نابينا بود.

پيامبر خدا (ص) به پير زن فرمود: پسرت را عفو كن .

گفت : عفو نمى كنم چون لطمه بصورتم زده و چشم مرا از كاسه درآورده است .

رسول خدا (ص) فرمود: برويد هيزم و آتش برايم بياوريد.

پيرزن گفت : براى چه مى خواهيد!؟

حضرت فرمود: مى خواهم او را به خاطر اين عملى كه با تو انجام داده بسوزانم .

پير زن گفت : او را عفو كردم ! آيا او را مدّت 9 ماه براى آتش حمل نمودم !

آيا او را مدّت دو سال براى آتش شير دادم ! پس ترحّم مادرى من كجا رفته است .

در اين وقت زبان آن جوان باز شد و گفت : اشهد ان لا اله الاّ اللّه .

زنى كه فقط رحيم باشد و اجازه ندهد كسى بسوزد. پس خدائى كه رحمان و رحيم است

چگونه اجازه مى دهد، شخصى كه مدّت هفتاد سال بگفتن الرحمن الرحيم مواظبت كرده است بسوزاند.



منبع:کتاب زبده القصص

مؤلف : على ميرخلف زاده


[=arial narrow]·
٠•♥
تــو بــرنامه مـاه عســل ...
پدر و مادری ، بچـــه شون رو دزدیــده بودن و بعـــد دو ماه به آغـــوششون برگشتــه بود . . .
به داستان کاری ندارم ...
آخر برنامه به پدر بچه گفتن : یه دعــا بکـن . . .
گفت: "خــدا هیــچ پــدر و مــادری رو بــا بچــه اش امتحـــان نکنـــه . . .

بمیـــرم بـــرای دلـــت حسیــــن جــان . . .˙·٠•♥
که خـــدا تــو رو با همـــه خــونــواده ت، از علی اصغـــر شش ماهــه تا علی اکبــرت امتحـــان کرد.

پسرک پدر بزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.بالاخره پرسید:ماجرای کارهای خودمان را می نویسید؟ درباره ی من می نویسید؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت:درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید.
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام.
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی .
- در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی:
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ انجام دهی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند.
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم :گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود.
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم :مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.
بدان که تصیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم :چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است.

صفت پنجم :همیشه اثری از خود به جا می گذارد.
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.




حضرت فاطمه سلام الله عليها و ارزش تعليم


[/HR]

زنى خدمت حضرت فاطمه عليهاالسلام رسيد و گفت :

- مادر ناتوانى دارم كه در مسائل

نمازش به مساءله مشكلى برخورد كرده و مرا خدمت شما فرستاد كه سؤ ال كنم .

حضرت

فاطمه عليهاالسلام جواب آن مساءله را داد. آن زن همين طور مساءله ديگرى پرسيد تا ده

مساءله شد. حضرت همه را پاسخ داد. سپس ‍ آن زن از كثرت سؤ ال خجالت كشيد و عرض

كرد:

- اى دختر رسول خدا! ديگر مزاحم نمى شوم .

حضرت فرمود: نگران نباش ! باز

هم سؤ ال كن ! با كمال ميل جواب مى دهم ، زيرا اگر كسى اجير شود كه بار سنگينى را

بر بام حمل كند و در عوض آن ، مبلغ صد هزار دينار اجرت بگيرد، آيا از حمل بار خسته

مى شود؟

زن گفت :

- نه ! خسته نمى شود، زيرا در برابر آن مزد زيادى دريافت مى

كند.

حضرت فرمود:

- خدا در برابر جواب هر مساءله اى بيشتر از اينكه بين زمين

و آسمان پر از مرواريد باشد، به من ثواب مى دهد! با اين حال ، چگونه از جواب دادن

به مساءله خسته شوم ؟ از پدرم شنيدم كه فرمود:


((
علماى شيعه من روز قيامت محشور مى شوند، و خداوند به اندازه

علوم آنان و درجات كوششان در راه هدايت مردم ، برايشان ثواب و پاداش در نظر مى گيرد

و به هر كدامشان تعداد يك ميليون حله از نور عطا مى كند. سپس منادى حق تعالى ندا مى

كند: اى كسانى كه يتيمان (پيروان ) آل محمد را سرپرستى نموديد، در آن وقت كه دستشان

به اجدادشان (پيشوايان دين ) نمى رسيد، كه در پرتو علوم شما ارشاد شدند و ديندار

زندگى كردند. اكنون به اندازه اى كه از علوم شما استفاده كرده اند، به ايشان خلعت

بدهيد!

حتى به بعضى آنان صد هزار خلعت داده مى شود. پس از تقسيم خلعت ها، خداوند

فرمان مى دهد: بار ديگر به علما خلعت بدهيد. تا خلعتشان تكميل گردد.

سپس دستور

مى رسد دو برابرش كنيد همچنين درباره شاگردان علما كه خود شاگرد تربيت كرده اند

چنين كنيد...

آنگاه حضرت فاطمه به آن زن فرمود:

اى بنده خدا! يك نخ از اين

خلعتها هزار هزار مرتبه از آنچه خورشيد بر آن مى تابد بهتر است . زيرا امور دنيوى

تواءم با رنج و مشقت است اما نعمتهاى اخروى عيب و نقص ندارد .

بحار، ج 2، ص 3

[=times new roman]میگویند : مردی بودقرآن میخواند واز معنی قرآن هیچی نمیفهمید
پسرکوچکش از پدرش پرسیدچه فایده ای داردقرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی.پدرگفت پسرم سبدی بگیر وازآب دریاپرکن وبرایم بیاور.پسربه پدرش گفت که غیرممکن است که آب درسبد باقی بماند.پدرگفت امتحان کن پسرم.پسرسبدی که درآن زغال میگذاشتندگرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبدرازیرآب زدوبسرعت بطرف پدرش دویدولی همه آبها ازسبدریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند.پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد.پدرش گفت دوباره امتحان کن پسرم.سپس دوباره امتحان کردولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاور .برای بار سوم وچهارم وپنجم هم امتحان کرد تااینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیرممکن است که سبدازآب پرشود.سپس پدربه پسرش گفت سبدقبلا چطوربود

اینجا بود که پسرک متوجه شد به پدرش گفت بله پدرقبلاسبدازباقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است.سپس پدربه پسرش گفت این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.پس دنیا وکارهای دنیا به تحقیق که قلبت راازکثافتها پرمیکندوخواندن قرآن همچون دریاسینه ات راپاک میکنداگرچه هیچی ازآن حفظ نباشی ومعنی اش رانفهمی...

موضوع قفل شده است