داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم،
نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟
سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.
پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟
استاد جواب داد: در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!

مردي نزد جوانمردی آمد و گفت : تبرکي ميخواهم. جامه ات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردي بهره اي ببرم. جوانمرد گفت: جامه ي مرا بهايي نيست. اما سوالي دارم؟ مرد گفت: بپرس. جوانمرد گفت: اگر مردي چادر بر سر کند زن مي شود؟ مردگفت: نه جوانمرد گفت اگر زني جامه ي مردانه بپوشد مرد مي شود؟ مرد گفت: نه جوانمرد گفت: پس در پي آن نباش که جامه ي از جوانمردان را در بر کني که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشي جوانمرد نخواهي شد . زيرا جوانمردي به جان است نه به جامه

علامه بحر العلوم هر شب در كوچه هاى نجف ، گردش مى كرد و براى بينوايان غذا مى برد.
اتفاقا چند روزى درس را تعطيل كرد، طلاب مرا شفيع كردند كه علت اين امر را سوال كنم ، وقتى از ايشان خواستم درس را شروع بفرمايند و درباره سبب ترك تدريس از ايشان سوال كردم ، پاسخ دادند: ((درس ‍ نمى گويم ))
پس از چند روز دوباره ماجرا تكرار شد و من انگيزه ترك تدريس را سؤ ال كردم . علامه فرمودند: ((نيمه هاى شب هرگز نشنيدم كه اين طلاب با خداوند متعال مناجات كنند و به تضرع و زارى مشغول باشند، با اينكه من شب ها در كوچه هاى نجف گردش مى كنم . اين گونه طلبه ها سزاوار نيستند كه آنان را درس دهم !))
وقتى طلاب از گفته علامه آگاه شدند، همه مشغول تضرع و زارى گشتند و شبها صداى گريه و مناجات آنان ، از هر سو بلند شد و ايشان مجددا، تدريس را آغاز كردند

جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل

عارف واصل حضرت آیت الله كشميرى ويژگى عجيبى در ذكر داشتند. در هر حال ذكر مى ‏گفتند و خيلى حال خاصی داشتند. كسى را هم راه نمى ‏دادند. اگر هم كسى بود، ايشان آن‏قدر مشغول ذكر بود كه فرصتى را كه با كسى صحبت كند نداشت و اين اواخر مخصوصاً بيشتر در حال ذكر درونى بودند. ایشان دائم‏الذّكر بودند ، در تمام احوال در حال ذكر گفتن بودند ، حتّى در مسير رفت و آمد. شب‏ها كم مى ‏خوابيدند و بسيار به وادى ‏السلام مى ‏رفتند و تا نيمه شب در آن‏جا مى‏ ماندند و اعمال و عبادت خاصش را در آن‏جا انجام مى‏ دادند و اهل دنيا نبودند. یکی از تلامذه گوید : خيلى دلم مى ‏خواست بدانم ايشان ارتباطشان با خدا چگونه است. يك‏بار پيششان بودم به قلبشان اشاره كردند و فرمودند: سرت را بگذار اين‏جا، گوشم را گذاشتم، شنيدم يك كلمه‏ ايى دائم تكرار مى‏ شود. گفتم آقا ذكر شما فلان كلمه است؟ فرمودند: بله!
مثل ساعت كه دائم كار مى‏ كند، اين كلمه تكرار مى ‏شد، ارتباطشان با خدا اين‏گونه بود.

دختری به میزکار پدرش نزدیک میشود وکنار آن می ایستد. پدرکه به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی از کاغذ و نوشتن چیزهایی در تقویم خود بود،اصلاً متوجه حضور دخترش نمیشود تااینکه دخترک میگوید: پدر،چه میکنی؟
وپدر پاسخ میدهد:چیزی نیست عزیزم!مشغول مرتب کردن برنامه های کاریم هستم.اینها نام افراد مهمی هستند که باید در طول هفته با انها ملاقات داشته باشم. دخترک پس از کمی مکث پرسید :پدر!آیا نام من هم در بین انها هست؟
بیاد داشته باشیم که بهترین دقایقی که سپری میکنی، زمانی است که صرف خانواده خود می کنیم. خانواده را فراموش نکنیم!

جنگ بر علیه مسائل خاصی که با گذر زمان حل می‌شود، فقط نیروی شما را به هدر می‌دهد. یک داستان چینی بسیار کوتاه، این موضوع را به تصویر می‌کشد:
ناگهان در میان دشتی، باران گرفت. مردم به دنبال سرپناه می‌دویدند، به جز مردی که همان طور آرام به راه‌خود ادامه می‌داد.
کسی پرسید: چرا نمی‌دوی؟
مرد پاسخ داد: چون جلوی من هم باران می‌بارد!

آیه:

خداوند متعال در قرآن می فرماید:
وَ لا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لاَ السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتي‏ هِيَ أَحْسَنُ فصلت/34
هرگز نیکی و بدی یکسان نیستند، پس بدی را با نیکوترین خصلت دفع کن
آینه:
حکایت؛ روزی خدمت آیت الله بروجردی (ره) بودیم که خادم ایشان با چاقویی که در دستش بود، آمد و سر و صدا و همهمه ای هم دم در بود.
آقا پرسیدند چه خبر است؟ گفتند : ظاهراً شیخی است سوء قصد به شما را دارد! آیت الله بروجردی فرمودند: ببینید احتیاج او چیست ؟ بگویید بیاید، وقتی آمد هولناک بود و دم در نشست، آقا گفتند: این آقا طلبه است ؟ گفتند: بله طلبه است و ماهی شصت تومان هم حقوق می گیرد، آقا از آن شیخ سوال کرد چه احتیاج داری ؟ شیخ گفت : عیال من دو بچه دارد موقع وضع حملش شده و حالت دیوانگی به او دست داده است، او را به تهران برده ام و بستریش کرده ام و این مقدار پول از من خواسته اند مقدور من نیست، آقای بروجردی گفتند : به آن بیمارستان اطلاع بدهید به خرج ما ، زن او را معالجه کنند و حالات او را به ما اطلاع بدهند، مقداری پول به شیخ دادند و گفتند : فعلا این مقدار را برای احتیاجات خود مصرف کن و از این به بعد وضع و احوال همسرت را ما به تو اطلاع خواهیم داد. 1
به نرمی ز دشمن توان کرد دوست
چو با دوست سختی کنی دشمن اوست 2

1.با اقتباس و ویراست از کتاب چشم و چراغ مرجعیت

2. سعدی

رنج یا موهبت

.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را
دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار

مرحوم قاضی در صد سال اخیر بی نظیر هستند، شاگردهای ایشان امثال آیت لله بهجت و علامه طباطبایی بودند، کسانی که خود مرجع و مجتهد و دارای کرامت بودند.

ایشان(مرحوم قاضی) زمانی که در نجف زندگی می کردند، هم محله لاتی می شوند که با تمام لاتی اش، مرحوم قاضی را دوست داشت، این لات به قاسم معروف بود؛ مرحوم قاضی آخر آدم ها را می دانست.

در مورد این که آخر کار آدم ها را می دانست خاطره ای را که زمان رحلت آیت الله خویی از رادیوی خودمان به نقل از شاگرد آیت الله خویی برایتان بگویم.

نشان دادن زندگی آیت الله خویی تا پایان مرگش توسط مرحوم قاضی

شاگرد آیت الله خویی تا زمانی که ایشان زنده بود، اجازه نقل این خاطره را نداشت.

آیت الله خویی می گفت: «در جوانی به نجف رفتم، شنیدم آقای قاضی استاد اخلاق و عرفان است؛ عده ای هم بدی او (مرحوم قاضی) را می گفتند که مثلا درویش است.»

« من شک کردم که بروم یا نروم، تا این که ناگهان پیکی از طرف خود مرحوم قاضی پیغامی آورد که فلانی ! تو که بچه نیستی، گول بخوری، درس خوانده ای، پس به مجلس ما بیا.دیدم درست می گویند، برای همین رفتم و در جلسه درس مرحوم قاضی شرکت کردم.»

بعد از این آیت الله خویی چند سالی شاگردی مرحوم قاضی را می کند و در یک ماه رمضان از ایشان دستور عملی را می خواهد تا بتواند ماه رمضان را به طور کامل درک کند. مرحوم قاضی هم دستوری می دهند و می گویند شب بیست و سوم ماه رمضان بیا.

وقتی آیت الله خویی پیش مرحوم قاضی می رود، ایشان دستشان را بالا می گیرند، آیت الله خویی می گوید «ناگهان آن طرف دست ایشان، شبح خودم را دیدم. سنم بالا رفت و شاگردانم بیشتر شد، سوالات فقهی را از سرتاسر جهان اسلام از من می پرسیدند. گذران زندگی ام را آن طرف دست مرحوم قاضی می دیدم که ناگهان از ماذنه های بعضی مساجد صدا آمد که آیت الله خویی رحلت کرد، یعنی مرگ خودم را هم دیدم. مرحوم قاضی به من گفت، این ها را نشان دادم که یقین پیدا کنی.»

مرحوم قاضی بعدا می گوید که اگر این سید طاقت داشت، بعد از مرگش را هم نشان می دادم.

مرحوم قاضی این چنین آدمی بود. ایشان به قاسم که لات محله شان بود گفت: «قاسم، مگر محبت من را نداری، پس امشب بلند شو و قبل از نماز صبح، نماز شب بخوان و بخواب». اگر ما می بودیم اول می گفتیم، نمازهای واجب را بخواند، ببینید مرحوم قاضی کجا را دیده است.

قاسم می گوید: «من نماز صبح بلد نیستم، چه برسد به نماز شب؛ نمی توانم آن موقع صبح بیدار شوم، چرا که تا ظهر می خوابم.» مرحوم قاضی جواب می دهد که «تو نیت کن، من بیدارت می کنم.» بیدار کردن مرحوم قاضی مثل این نبوده است که برود درب خانه اش رو بزند.

قاسم یک ساعتی را نیت می کند و همان ساعت هم بیدار می شود، وقتی بیدار شد دید چه حال خوشی دارد، خیلی از ماها در نماز شب بیدار می شویم؛ اما حال نداریم.

قاسم رفت وضو بگیرد و در همین که آستین ها را بالا می زد، می گفت:« خدایا در این دنیا کسانی هستند که صدایشان برای ملائکه و تو آشناست؛ اما صدای من آشنا نیست، دیر به درگاهت آمده ام، مرا بپذیر»

لاتی که مردم از نیم خوره غذایش برای تبرک می بردند

قاسم بعد از این قضیه جز شاگردان آیت الله قاضی می شود؛ به طوری که مردم نیم خورده غذایش را برای تبرک می بردند.

انس با قرآن

آقای قاضی بر انس با قرآن تأکید بسیار داشتند، از جمله در نامه ای به یکی از شاگردانشان این چنین می فرمایند: « علیکم بقراءة القران الکریم فی اللیل بالصوت الحسن الحزین فهو شراب المؤمنین ::: بر شما باد به قرائت قران کریم در شب، با صدای زیبا و غم انگیز، پس آن شراب مؤمنین است. »
و می فرمودند: « و آن قرة العیون مخلصین را همیشه در چشم داشته باشید و با آن هادی طریق مقیم و صراط مستقیم سیر نمایید و از جمله سیرهای شریف آن قرائت است به حسن صوت و آداب دیگر، خصوص در بطون لیالی ».
و ظاهر آداب ایشان بر این قرار داشته که با قرآن استخاره نمی کردند و به شاگردانشان هم می فرمودند: « بنده، به قرآن کریم استخاره نمی کند ».
و به شاگردش آیت الله علی محمد بروجردی می گوید: « هیچ گاه از قران جدا مشو. »

سید محسن جبل عاملی از علمای بزرگ شیعه در دمشق مدرسه ای ساخت تا فرزندان شیعیان در آن جـا بـه فـراگـیـری عـلم بپردازند .

❌شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت: گوش کن! می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم❕

⭕️دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت ....

همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از این که تعریف کنی، بگو:

سخت ترين چيز در عالم
حواريون به عيسي گفتند:
اي معلم خوب به ما بياموز كه سخت ترين چيزها در عالم چيست؟
فرمود: سخت ترين چيز خشم خداوند بر بندگان است.
گفتند: به چه وسيله مي توان از خشم خداوند در امان بود؟
فرمود: به فرو بردن خشم خود
پرسيدند: منشأ خشم چيست؟
پاسخ داد: الكبر و التجبر و المحقرة الناس
خود بزرگ بيني، گردن كشي و تحقير مردم

جمله ناب از آيت الله مجتهدى:

آنچه از سر گذشت، شد سرگذشت!

حيف بى دقت گذشت؛ اما گذشت!

تا كه خواستيم يك «دو روزى»

فكر كنيم، بر در خانه نوشتند:

«درگذشت»

سالها پیش مردی بود که هر کسی را سر راهش می دید دوست می داشت و می بخشید.
خدا فرشته ای فرستاد تا با او صحبت کند و از او بپرسد چه آرزویی دارد.
فرشته گفت:«خدا از من خواست تا به دیدارت بیایم تا به خاطر نیکی ات به تو پاداشی بدهم.هر عطیه ای را که بخواهی خدا به تو می دهد.می خواهی به تو قدرت درمانگری
بدهد؟»

مرد پاسخ داد:«نه!ترجیح میدهم خدا خودش کسانی را که باید درمان شوند انتخاب کند.»

فرشته پرسید:«می خواهی وظیفه راهنمایی گمشدگان را به راه راست بر عهده بگیری؟»

مرد در جواب گفت:«این وظیفه فرشتگانی مثل توست.»

فرشته گفن:«نمی توانم بدونه اینکه معجزه ای بکنم به آسمان برگردم!»

مرد کمی فکر کرد و سرانجام گفت:«پس کاری کن که واسطه خیر باشم اما بدون اینکه کسی بفهمد.حتی خودم؛چرا که ممکن است دچار گناه غرور بشوم.»

فرشته کاری کرد که سایه آن مرد بتواند بیماران را درمان کند. بدین ترتیب آن مرد از هر جا می گذشت بیماران درمان میشدند.زمین بارور میشد و مردم غمگین شاد میشدند.

مرد سالها زمین را زیر پا گذاشت و هیچ وقت از معجزاتی که پشت سرش رخ می داد خبر نداشت،چرا که وقتی رو به خورشید می ایستاد سایه اش پشتش بر روی زمین
می افتاد.
بدین ترتیب توانست بی خبر از قداست خود زندگی کند و بمیرد.

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که ...

افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

حضرت آيت الله خامنه اى ((دام ظله )) رهبر بزرگ انقلاب اسلامى ايران چنين مى فرمايند:

((مرحوم مطهرى يك مرد اهل عبادت و اهل تسويه و تزكيه اخلاق و روح بود من فراموش نمى كنم . ايشان وقتى به مشهد مى آمد خيلى از اوقات به منزل ما وارد مى شد گاهى هم ورودشان در منزل خويشاوندان همسرشان بود.
هر شبى كه ما با مرحوم مطهرى بوديم ، اين مرد نيمه شب ، تهجد با ناله داشت . يعنى نماز شب مى خواند و گريه مى كرد به طورى كه صداى گريه و مناجات او افراد را از خواب بيدار مى كرد.
يك شب ايشان منزل ما بودند نصف شب از صداى گريه ايشان خانواده ما از خواب پريده بودند البته اول ملتفت نشده بودند صداى كيست ، اما بعد فهميدند كه صداى آقاى مطهرى است بله ايشان نصف شب نماز شب مى خواند همراه با گریه.

کاهلی نسبت به سحرخیزی از مهمترین موانع نماز شب است.

فردی به محضر شیخ انصاری رسید و گفت: آیا نماز شب برتر است یا مطالعه و تحصیل علم؟

ایشان فرمود: آیا قلیان می‌کشی؟

گفته بود: آری.

فرمود: به جای قلیان کشیدن، نماز شب بخوان.

تقدیر و تحسین از موهبات آغازین اهل الله به سالکان طریقت است
سالک چون بالا رود انسش با اسمای جلال افزون شود
و از این روی رنگ جمال کمتر بیند...

مرحوم آیت الله العظمی بهجت می فرمود: مرحوم آقا سید علی یزدی – از شاگردان مرحوم آخوند اردکانی – که بعد از میرزای بزرگ شیرازی خود را اعلم می دانست، می گوید: در کربلا به درس آخوند می رفتم و کربلا در آن زمان مرکز علم اصول، و نجف اشرف مرکز فقه بود، ایشان نقل می کرد: هم شهری های ما از یزد یا اردکان به کربلا آمدند و گفتند: آیا می شود به خدمت آخوند برسیم؟ به هر حال وقت گرفتیم و قرار شد وقت خاصی به خدمت آخوند برسیم. همراه با جماعتی از زوار به خدمت ایشان رسیدیم، و در حالی که ما جلو حرکت می کردیم و آن ها دنبال سر ما، وارد شدیم.

من که شاگرد آخوند بودم به عنوان سوال از ایشان ولی برای اظهار فضل و علمیت و فقاهت، مساله ای را که خود را در آن کاملا آماده کرده بودم مطرح نمودم و خوب آن را تقریب و تقریر کردم و به آخر رساندم، البته به صورت سوال ولی با بیان کاملا علمی و استدلالی و منتظر جواب بودم. آخوند- رحمه الله- به من اشاره کرد که نزدیک بیا، نزد ایشان رفتم، و ایشان آهسته در گوشم گفت: «نمی دانم!»

این سخن خیلی در من اثر کرد و رنگ و روی من سرخ شد، ساکت محض شدم. آخوند می خواست به من بفهماند که نباید این کار را کرد. فردای آن روز که برای بازدید زوار به مسافرخانه رفتم، از دریچه پنجره کوچه صدای آن ها شنیده می شد، شنیدم به هم دیگر می گفتند: «دیدید آقا سیدعلی چه قدر صحبت کرد، ولی آخوند همه را با یک کلمه جواب داد!»

بالاخره، استاد و شاگرد امتیازات عجایب و غرایب داشتند و حرف های به ظاهر رکیک، اما به جا و به موقع، در کلماتشان زیاد بود.

وقتی آخوند همدانی بزم اراذل را عرفانی می کند

روزی بهلول را گفتند:
شخصي که دزدی کرده بود را گرفته اند، به نظرت بايد چکارش کنند؟
بهلول گفت: بايد دست حاکم آن شهر را قطع کرد...
همه با تعجب پرسیدند: چرا؟؟ مگر حاکم دزدی کرده که دستش را قطع کنند؟
بهلول در جواب گفت: گناهکار اصلی حاکم شهر است که مردمش بايد براي امرار معاش دزدی کنند!!

جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت.
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟

جک پاسخ داد: همیشه منتظر نباش دیگران تورو درک کنند .گاهي تو شرایط دیگران رو کن متقابلاً اونها هم تورو درک میکنند.

آیه:

خداوند متعال در قرآن می فرماید:
الْمالُ وَ الْبَنُونَ زينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا کهف/46
مال و فرزند ، زینت زندگی دنیاست
آینه:
روزی دو شخص محترم که ساکن بمبئی بودند، حضور مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی می‏رسند و بخاطر علاقه ای که به این استاد بزرگوار داشتند اظهار تمایل می‏کنند هر ماه مبلغ 75 روپیه به ایشان تقدیم نمایند تا ایشان زندگی راحتی داشته باشند و بهتر به امور علمی و دینی رسیدگی کنند.
اما شیخ عباس قمی از پذیرفتن آن خودداری کرده و آن را نپذیزفت و در مقابل اعتراض یکی از فرزندان خود که از این کار پدر ناراحت بود، می‏گوید: آرام باش، من همین مقداری را هم که الان در زندگی خرج می‏کنم، نمی‏دانم فردای قیامت چگونه جواب خداوند متعال و امام زمان سلام الله علیه را بدهم در جواب این مقدار هم معطل هستم، چگونه توقع داری که بارم را سنگین‏تر کنم ؟1

  1. با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در دنیای عمل

- پدر بزرگ، درباره چه مي نويسيد؟
- درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه مي نويسم، مدادي است که با آن مي نويسم. مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چيز خاصي در آن نديد:
- اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است که ديده ام !
پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه کني، در اين مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بياوري ، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي :
صفت اول: مي تواني کارهاي بزرگ کني، اما هرگز نبايد فراموش کني که دستي وجود دارد که هر حرکت تو را هدايت مي کند. اسم اين دست خداست، او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم: بايد گاهي از آنچه مي نويسي دست بکشي و از مداد تراش استفاده کني. اين باعث مي شود مداد کمي رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تيز تر مي شود (و اثري که از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريک تر) پس بدان که بايد رنج هايي را تحمل کني، چرا که اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.
صفت سوم: مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاک کردن يک اشتباه، از پاک کن استفاده کنيم. بدان که تصحيح يک کار خطا، کار بدي نيست، در واقع براي اينکه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.
صفت چهارم: چوب يا شکل خارجي مداد مهم نيست، زغالي اهميت دارد که داخل چوب است. پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمين صفت مداد: هميشه اثري از خود به جا مي گذارد. پس بدان هر کار در زندگي ات مي کني، ردي به جا مي گذارد و سعي کن نسبت به هر کار مي کني، هشيار باشي وبداني چه مي کني.

روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کن. مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.

از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم......گاهی نداشته های ما به نفع ماست.

❓❓❓ازعالمی ..پرسیدند..
بالاترین وزنه چند کیلو است.
که یه نفر بزنه وبهش بگن پهلوان؟...
✅عالم در جواب گفتن بالاترین
وزنه یه پتوی نیم یا 1کیلویی است.که یه نفر بتواند هنگام نمازصبح از روی خود بلند کند.
هرکی بتونه اون وزنه رو بلند کند. باید بهش گفت پهلوان✨

شخصی ﺍﺯ ﻋﺎﻟِﻤﯽ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻣﻦ ﻧﻤﯽ توانم نگاه خود را کنترلﻛﻨﻢ...
⁉️ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻡ ﭼﻴﺴﺖ؟

ﻋﺎﻟﻢ ﻛﻮﺯﻩ ﺍﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻴﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻛﻮﺯﻩ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺍﺯ ﻛﻮﺯﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺮﻳﺰﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﯽ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺷﻴﺮ ﺭﺍ ﺭﻳﺨﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﻡ با او دعوا کند!!

ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻮﺯﻩ ﺭﺍ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﭼﻴﺰﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺮﻳﺨﺖ .

ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﻨﺪ "نامحرم" ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺖ ﺩﻳﺪﯼ؟ به چندنفر چشم دوختی؟!!

ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﻴﭻ! ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺷﻴﺮ ﺭﺍ ﻧﺮﻳﺰﻡ ﻛﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺮﺩﻡ آبرویم برود!!

ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ : ﺍﻳﻦ ﺣﻜﺎﻳﺖ ﻣﺆﻣﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ #ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﺮ ﻛﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﻣﯽ ﺑﻴﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ #ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻭ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﻛﺘﺎﺑﺶ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺭ ﻣﻨﻈﺮ #ﻣﺮﺩﻡ ﺧﺎﺭ ﻭ ﺧﻔﯿﻒ ﺷﻮﺩ ﺑﻴﻢ ﺩﺍﺭﺩ..



سلام.فکر میکنم ارزش خوندن داره

:ok:

دکتر ایشان ، پزشک و جراح مشهور پاکستانی ، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد ، با عجله به فرودگاه رفت .

بعد از پرواز ، ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فروداضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم ...

بعد از فرود هواپیما ، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت :
من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه ، برای من برابر با جان خیلی انسانهاست و شما می خواهید من 16 ساعت ، تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟

یکی از کارکنان گفت :
جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید می تونید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما ، سه ساعت بیشتر نمانده است ...

دکتر ایشان ، با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه ، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدورنبود ...

ساعتی رفت تا این تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .

کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …

دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .

دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .

پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.

پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا

دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟
پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .

میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند .

دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :

به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.




وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .




هو العلیم

روزی سنگی به پایی بر آمد،صاحب پای، فریاد می کرد و از درد

به خود می پیچید و سنگ را سبّ و لعن می کرد.

سنگ زبان بسته با خویش گفت: گر زبان وی از آن من بودی

خدای را شکر می کردم که این شعور و عقل و زبان داد تا

بدانم بین سنگِ به گوشه ای افتاده با مغزی معطل و بیکار

کدامیک به سعادت نزدیک ترند!

>>جان لئون

وقتی پنج ساله بودم,مادرم همیهش میگفت>>شادی کلید زندگی است
مدرسه که رفتم,یک روز معلممان ازم خواست که بنویسم وقتی بزرگ شدیم,در زندگی میخواهیم چه کاره شویم.

من نوشتم:میخواهم شاد باشم.
معلم به من گفت:نه...این چه جوابی است؟!سوال را نفهمیدی!
جواب دادم:چرا فهمیدم,این شمایید که مفهوم زندگی را نفهمیدید!


لئو تولستوی:اگر میخواهید شاد باشید,فقط اراده کنید

مردی در یک مغازه ی گل فروشی ایستاده بود و میخواستدسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بودسفارش دهد تا رایش پست شود.وقتی از گل فروشی خارج شد,دختر کوچکی را دید که روی جدول کنار خیابان نشیته بود و هق هق گریه میکرد!مرد نزدیگ رفت و پرسید>>دختر خوبم چرا گریه میکنی؟

دختر در حالی که گریه میکرد گفت:میخوام برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم,ولی فقط 75 سنت پول دارم.
مرد لبخندی زد و گفت:با من بیا.من برای تو یک شاخه گل رز خوشگل میخرم.
وقتی از گل فروشی خارج شدند مرد از دخترک پرسید:مادرت کجاست عزیزم؟دختر دست مرد را گرفت با دست دیگر به قبرستان انتهای خیابان اشاره کرد.
مرد با ان دختر کوچولوبه قبرستان رفتند و ان دختر کنار یک قبر تازه نشست و گل را انجا گذاشت.مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد...سریع به گل فروشی برگشت و سفارش پست کردن دسته گل را پس گرفت و 200مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش تقدیم کند.

نقل می کنند شخصی به نام ابوالعباس جوالیقی روزی جوالی(کیسه ای) را به کسی داد و فراموش کرد به چه کسی داده و هر چه فکر کرد به یادش نیامد.
روزی به نماز ایستاده بود، که ناگهان یادش آمد که جوال را به چه کسی داده است. به مغازه رفت و به شاگرد خود گفت: یادم آمد که جوال را به چه کسی داده ام.
شاگردش گفت: چگونه یادت آمد؟
ابوالعباس گفت: در نماز بودم که ناگهان یادم آمد
شاگرد گفت: ای استاد، پس شما نماز نمی خواندی، جوال پیدا می کردی.
ابوالعباس از این سخن چنان تحت تأثیر قرار گرفت که کار را رها کرده و به تحصیل علم و تهذیب نفس پرداخت و به جایی رسید که تفسیری از خود به یادگار گذاشت

دوست داشتید کدام دارو بودید ؟

در جمعی از پزشکان و داروسازان نشسته بودیم که مجری سمینار ناگهان سوالی مطرح کرد:
شما اگر دارو بودید چه دارویی می شدید ؟
متخصص مغز و اعصابی بلند شد و گفت: من اورلپت تا خلق ها تثبیت بشن آدمها این قدر بالا پایین نشن .
متخصص اعصاب و روان گفت: با عذرخواهی از جمع لیتیم بس که همه یه جوری دیوونه ایم .
متخصص گوش و حلق و بینی گفت: من بتاسرک؛ ما آدمها تو این دنیا هممون گیج می زنیم .
متخصص زنان گفت: من معلومه سایتوتک اخه هممون مثل کنه چسبیدیم به این دنیا .
@YekHekayat
خلاصه هر کی یه حرفی میزد اما داروساز ساکت نشسته بود !
بالاخره مجری گفت: خب ! خانم دکتر شما چی؟ بالاخره شما داروسازید و بهتر داروها رو میشناسی ؟
خانم دکتر داروساز بلند شد و رفت جلو سن و رو به جمع دو تا دستش رو مثل یه قلب کرد.
سالن یه دفعه ساکت شد. مجری میکروفون رو داد دست خانم دکتر، اونم میکروفون رو گرفت و بلند و رسا گفت:
متورال چون خیلی اختصاصی رو قلبها میشینه ....روی قلب که بشینی بقیه اش حله ....صدای تشویق بلند شد ...
چند لحظه که گذشت متخصص قلبی از رو صندلیش بلند شد و با انگشتش به داروساز اشاره کرد و گفت: خودش یک عمر متورال من بوده ! بعد برای همسرش عین این بچه های کوچیک یه بوسه فرستاد .
اشک دوست داشتن رو گونه های حاضرین جمع شده بود و صدای تشویق لحظه ای قطع نمی شد .

وقتي در شب راه مي‌رفتم
و در جستجوي پناهگاه گرمي بودم
از کنارم گذشت
گفتم :
هی نگاه کن ! روي مژه‌هايت دانه‌هاي برف ريخته است
و او گفت :
اين برف نيست
پرهاي بالشي است که خدا در آسمان تکانده است
و سپس لبهاي خندانش را گشود
تا برفي را فوت کند
و ما هر دو خنديديم
بعد به چشمانش نگاه کردم
و ديدم که چشمانش ، گرمترين پناهگاه جهان است

هیچ گاه در صدر مجلس نمی نشست و با شاگردانش هم که بیرون می رفت جلو راه نمی رفت، و آن گاه که در منزل، شاگردان و مهمانان سراغشان می آمدند برای همه به احترام می ایستاد.
.
آیت الله سید عباس کاشانی در این باره می فرماید: من آن موقع سن کمی داشتم، ولی ایشان اهل این حرف ها نبود. بچه های کم سن و سال هم که به مجلسشان می آمدند بلند می شدند و هر چه به ایشان می گفتند اینها بچه هستند، می فرمودند: « خوب است بگذارید این ها هم یاد بگیرند. »
.
آیت الله نجابت نقل می کردند:« او آن قدر مبادی آداب است که وقتی در منزل مهمان دارد برای خواندن نماز اول وقتش از او اجازه می گیرد. »

یکی از اعلام نجف نقل می کرد : من یک روز به دکان سبزی فروشی رفته بودم دیدم مرحوم قاضی خم شده و مشغول کاهو سواکردن است و به عکس معمول، کاهوهای پلاسیده و آن هایی را که دارای برگ های خشن و بزرگ هستند را بر میدارد.
من کاملاً متوجه بودم تا مرحوم قاضی کاهو ها را به صاحب دکان داد و ترازو کرد و مرحوم قاضی آن ها را زیر عبا گرفت و روانه شد. من که در آن وقت طلبه جوانی بودم و مرحوم قاضی مسن و پیرمردی بود به دنبالش رفتم و عرض کردم : " آقا سؤالی دارم، چرا شما به عکس همه، این کاهوهای غیر مرغوب را سوا کردید؟ "
.
مرحوم قاضی فرمود : " آقا جان من! این مرد فروشنده شخص بی بضاعت و فقیری است و من گاهگاهی به او مساعدت می کنم و نمی خواهم چیزی به او داده باشم تا اولاً آن عزت و شرف و آبرو از بین برود و ثانیاً خدای نخواسته عادت کند به مجانی گرفتن و در کسب هم ضعیف شود. برای ما فرقی ندارد کاهوهای لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها و من می دانستم که این ها بالاخره خریداری ندارد و ظهر که دکان را ببند آن ها را به بیرون خواهد ریخت لذا برای عدم تضرر او مبادرت به خریدن کردم. "

✅ در مسجد #جمکران سیدی نورانی را دیدم، با خود گفتم این سید در این هوای گرم تابستانی از راه رسیده و تشنه است ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد و گفتم: آقا! شما از خدا بخواهید تا #فرج امام زمان (ع) نزدیک گردد.

موضوع قفل شده است