داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

در هالیوود خیابانی هست به اسم خیابان نامداران، که در این خیابان برای قدردانی از افراد مشهور اسمشان رو داخل یک ستاره طلایی رنگ می نویسند و مردم هر روز اسم آنها را می بینند. زمانی که به محمد علی کلی، بوکسور معروف ومسلمان آمریکایی، پیشنهاد دادند که ستاره ای نیز برای وی بگذارند تا اسمش در این خیابان ثبت شود و مردم هر روز اسمش را داخل یک ستاره ی طلایی رنگ ببینند ، به انجام این کار راضی نشد.

این در حالی بود که این کار از آن زمان تا به حال جزو افتخارات ستارگان هالیوود و آمریکا می باشد.
هالیوودی ها خیلی تعجب کرده بودند از این کار محمد علی کلی که راضی نشده بود اسمش در این خیابان ثبت بشود، و این برای اولین بار بود که شخصی از انجام این کار سر باز زده بود. زمانی که از او پرسیدند چرا راضی به انجام این کار نشده است، در پاسخ قاطعانه گفت : اسم من ، همان نام پیامبرم محمد (صلی الله عليه و آله و سلم) است ، و من به هیچ وجه حاضر نخواهم بود که نام پیامبر اسلام بر روی زمینی نوشته شود که هر روز مردم بر روی آن پا میگذارند.

بنابراین به خاطر پیروزی های افسانه ای این بوکسور و به خاطر زندگی جنجالی اش ، هالیوود تصمیم گرفت که ستاره ای را بر روی دیوار مزین به نام محمد علی کلی گرداند و این اولین ستاره ای بود که برای شخصی بر روی دیوار نصب می شد در حالی که نام دیگر افراد بر روی زمین نقش می بست.

كارگر و آفتاب

امام صادق ( ع ) جامه زبر كارگری برتن ، و بيل در دست داشت ، و در بوستان خويش سرگرم بود . چنان فعاليت كرده بود كه سرا پايش را عرق‏ گرفته بود . در اين حال ، ابوعمر و شيبانی وارد شد ، و امام را در آن تعب و رنج‏ مشاهده كرد . پيش خود گفت ، شايد علت اينكه امام شخصا بيل به دست‏ گرفته و متصدی اين كار شده اين است كه كسی ديگر نبوده ، و از روی ناچاری‏ خودش دست به كار شده ، جلو آمد و عرض كرد : " اين بيل را به من بدهيد ، من انجام می‏دهم " . امام فرمود : " نه ، من اساسا دوست دارم كه مرد برای تحصيل روزی رنج‏ بكشد و آفتاب بخورد "
___________

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!»
شیطان لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می‌خندی؟»
پاسخ داد: «از حماقت تو خنده‌ام می‌گیرد.»
پرسیدم: «مگر چه کرده‌ام؟»
گفت: «مرا لعنت می‌کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده‌ام.»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می‌خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده‌ای. نفس تو هنوز وحشی است. او تو را زمین می‌زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره‌ای؟!»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز.»
-----------------------------

چگونگی کتابت خصائص الحسینه

صاحب رستورانی تعریف میکرد : میگفت توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه نفر که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به ""باقالی پلو و ماهیچه""

""بعد از 18 سال دارم بابا میشم""
این خاطره و چهره اون مرد کاملا در خاطرم مانده بود تا اینکه
چند روز بعد همون مرد به رستوران من اومد در حالیکه یک خانم و یک پسر بچه ی تقریبأ 4 ساله ای همراهش بودند که بچه بهش میگفت بابا....

نزد مرد رفتم و علت کار اون روزشو ازش پرسیدم

مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز , میز کنار من ، پیرمردی با همسرش نشسته بودند که پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند

من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه.

دکتر ابوالقاسم بختیار اولین پزشک ایرانی است . که تا سن ٣٩سالگی تحصیلات ابتدایی داشت و خدمتکار یکی از خوانین بزرگ بختیاری بود.
هر روز فرزندان خان را به مدرسه می برد وهمان جا می ماند تا مدرسه تعطیل می شد و دوباره آنها را به منزل می برد.
دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل می کردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن برعهده دکتر جردن بود.
دکتر جردن از پنجره دفتر کارش می دید که هر روز جوانی قوی هیکل چند دانش آموز را به مدرسه می آورد. یک روز که این جوان در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد . دکتر جردن از کار او خوشش آمد واو را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمی دهد جوان (دکتر ابولقاسم بختیار) گفت:
که بعلت سن بالا و نداشتن هزینه تحصیل و همچنین با داشتن سه فرزند قادر به این کار نیست ؛
دکتر جردن پذیرفت که خود شخصا آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد.
او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت وسرانجام در سن ۵۵ سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت .
دکتر بختیار چهار فرزند داشت که همگی آنها پزشک بودند .
دکتر سامویل مارتین جردن معلم آمریکایی از سال ١٨٩٩تا١٩۴٠ریاست کالج آمریکایی در تهران بر عهده داشت و به پاس خدماتش خیابانی در تهران بنامش نامگذاری شد.

در قم سید بزرگواری بود و چاپخانه داشت!
از خواص علامه طباطبایی و محرم سر ایشان بود. این سید دارای معنویات و حالات بالا و اهل کتمان بود. روزی در منزلش ما را دعوت کرد.
بنده با شخص دیگری خدمتش رسیدم. در ضمن صحبت، به پهنای صورت اشک میریخت.
قضیه ای ازعلامه طباطبایی (رضوان الله علیه) نقل کرد گفت: روزی با آقا کار داشتم رفتم در منزل ایشان؛ هر چه در زدم و منتظر ماندم کسی نیامد، معلوم شد کسی در منزل نیست.
ناگهان صدایی در گوشم گفت: در نزن، آقا رفته اند قبرستان نو! کسی هم در کوچه و اطراف من نبود…
با خودم گفتم: میروم قبرستان نو، در ضمن به صحت و سقم این صدا هم پی میبرم!
با سرعت خودم را به قبرستان نو رساندم؛ دیدم ایشان در میان قبرها در حال قدم زدن هستند. من خودم را آماده کرده بودم که تا ایشان را دیدم قضیه این صدا را به ایشان بگویم حتی اگر تردید کردند قسم بخورم!
همین که خواستم مطلب را بگویم فرمودند: دست و پایت را گم نکن، از این صداها زیاد است، گیرنده میخواهد!

یک پژوهشگر انسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.
هنگامی که فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و بایکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند. ...
وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید وگفت درحالی که یک نفراز شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود،چرا از هم جلو نزدید؟
آنها گفتند:" اوبونتو"
اوبونتو در فرهنگ ژوسا به اين معناست:"من هستم چون ما هستيم. "

.:.: هیچ کس را از رحمت الهی نباید نا امید کرد :.:.

سلام
روزی حضرت سلیمان (ع) مورچه ای رو دید که مقداری غذا رو گرفته و در لب برکه ای وارد دهان قورباغه ای میشه و میره زیر اب و نیم ساعت بعد برمیگرده!

حضرت سلیمان خیلی تعجب کرد و وقتی مورچه برگشت جلوی اونو گرفت گفت غذا رو کجا بردی؟!!!

مورچه گفت زیر رود خونه داخل یک سنگ یک حفره ای هست که یک کرم در اون زندگی میکنه من هر روز براش غذا میبرم!

حضرت سلیمان گفت عجب!!
بعد پرسید وقتی غ ذا رو بهش میدی چیزی هم میگه؟

مورچه گفت آره میگه:ای خدایی که غذای من ناچیز را که در اینجا گیر کردم را یادت نمیره پس روزی بندگان مومنت را فراموش نکن!

این ماجرا بسیار روی حضرت سلیمان تاثیر داشت و از این داستان درسها آموخت!

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند...
چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»...
پادشاه بیرون رفت و در را بست...
سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!
و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین
سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».

مرحوم حداد به علامه طهرانی دستور مراجعت به ایران و رجوع به ایت الله انصاری را میدهند. و ایشان بدون لحظه ای درنگ و تامل، دستور استاد را اطاعت وبه اتفاق عائله رهسپار ایران میگردند. و تحت تربیت و افادات مرحوم انصاری به اقامه جماعت در مسجد قائم در تهران و وعظ و ارشاد و برقراری جلسات هفتگی سیار می پردازند.
روز ها میشد که در وسط زمستان سرد، و زمین پر برف و یخبندان عجیب و غریب آن موقع تهران به جهت ضیق مالی و نبود امکانات پیاده از منزل خود در خیابان اهنگ به مسجد قائم - با فاصله حدود یک فرسخ - میرفتند و مراجعت مینمودند؛ و باز برای نماز مغرب و عشاء با پا پیاده حرکت میکردند و پیاده بر میگشتند. و این در حالی بود که به کسالت رماتیسم مفصلی مبتلا بودند.•
○ [ در همان ایام شهید مرتضی مطهری رضوان الله علیه ، خوابی از اباعبدالله الحسین علیه السلام میبینند و به ایشان عرض میکنند: عمر ما گذشت و ما به مقصود نرسیدیم! حضرت به استاد شهید شخصی را معرفی میکنند! بعد از این که خواب چندین بار تکرار میشود. و در آخر حضرت رسول را در خواب میبینند و باز خواسته خود را تکرار میکنند و رسول الله میفرمایند حرف همان است که پسرم حسین گفت ! مرحوم مطهری تعبیر خواب هایشان را از علامه طباطبایی میپرسند و ایشان میفرمایند کسی که در خواب به شما معرفی شده است سیدی است که در مسجد قائم اقامه نماز میکند و به این ترتیب استاد مطهری با انکه ده سال از مرحوم علامه طهرانی بزرگتر بودند تحت تربیت و نظارت ایشان به امر سلوک میپردازند ( اطلاع بیشتر رجوع شود به : مطلع انوار ، ج ۱، ص۹۵ ، سیری در زندگی استاد مطهری ، ص ۸۵ و ۸۷ ، ماهنامه شاهد یاران شماره ۵و۶ اردیبهشت ، ۱۳۸۵ه.ش ، یادواره سالروز عروج شهید مطهری ، ص ۱۵ و ۱۶ ، استاد مطهری در نگاه خانواده ، ص ۴۱ ) ]

مهرفروزان ، ص ۷۵ و ۷۸

به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی‌اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است. شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید. بدون اینکه استراحتی کند مستقیماً سراغ او را گرفت و پس از ساعت‌ها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت. مقابش ایستاد‌؛ سری تکان داد و از او پرسید: تو اینجا چه میکنی دوست قدیمی؟!!

شاگرد لبخند تلخی زد و شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: من لیاقت درس‌های شما را نداشتم استاد! حق من خیلی بدتر از اینهاست! شما این همه راه آمده‌اید تا به من چه بگویید؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو میدانم. آمده‌ام تا درس امروزت را بدهم و بروم .شاگردِ مأیوس و ناامید، نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید: یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید؟!!

شیوانا با اطمینان گفت: البته! لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست.

درس امروز این است:

هرگز با خودت قهر مکن.

هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی.

و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کنی.

به محض اینکه خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بی‌اعتنا
می‌شوی و هر نوع بی‌حرمتی به جسم و روح خودت را میپذیری.

همیشه با خودت آشتی باش و همیشه برای جبران خطاها به خودت فرصت بده.

تکرار میکنم: خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر میکنی…

درس امروز من همین است.

شیوانا پیشانی شاگردش را بوسید و بلافاصله بدون اینکه استراحتی کند به سمت دهکده‌اش بازگشت.

چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمی‌اش وارد مدرسه شده و سراغش را میگیرد. شیوانا به
استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده است.

شیوانا تبسمی کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت :اکنون که با خودت آشتی کرده‌ای یاد بگیر که از خودت طرفداری کنی.

به هیچ‌کس اجازه نده تو را با یادآوری گذشته‌ات وادار به سرافکندگی کند .

همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن.

هرگز مگذار دیگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کنی و به تو توهین کنند.

خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خودت دفاع میکنی.

درس امروزت همین است!

كيفر كردار
در زمان حضرت موسي عليه السلام پادشاه ستمگري بود كه وي به واسطه بنده صالح، حاجت موسي را بجا آورد.
از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در يك روز از دنيا رفتند مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند اما جنازه مؤمن در خانه اش ماند و حيواني بر او مسلط گشت و گوشت صورت وي را خورد پس از سه روز حضرت موسي از قضيه باخبر شد موسي در ضمن مناجات با خداوند اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود كه با آن همه عزت و احترام فراوان دفن شد و اين هم دوست توست كه جنازه اش در خانه ماند و حيواني صورتش را خورد سبب چيست؟ وحي آمد كه اي موسي! دوستم از آن ظالم حاجتي خواست. او هم بجا آورد من پاداش كار نيك او را در همين جهان دادم اما مؤمن چون از ستمگر كه دشمن من بود حاجت خواست من هم كيفر او را در اين جهان دادم حال هر دو نتيجه كارهاي خودشان را ديدند.

نسيبه

اثری كه روی شانه نسيبه دختر كعب ( كه به نام پسرش عماره ، " ام‏عماره " خوانده می‏شد ) باقی مانده بود ، از يك جراحت بزرگی در گذشته‏ حكايت می‏كرد . زنان و بالاخص دختران و زنان جوانی كه عصر رسول خدا را درك نكرده بودند ، يا در آن وقت كوچك بودند ، وقتی كه احيانا متوجه‏ گودی سرشانه نسيبه می‏شدند ، با كنجكاوی زيادی از او ماجرای هولناكی را كه‏ منجر به زخم شانه‏اش شده بود می‏پرسيدند . همه ميل داشتند داستان‏ حيرت‏انگيز نسيبه را در صحنه " احد " از زبان خودش بشنوند . نسيبه هيچ فكر نمی‏كرد كه ، در صحنه احد با شوهر و دو فرزندش دوش‏ بدوش يكديگربجنگند ، و از رسول خدا دفاع كنند . او فقط مشك آبی را به دوش كشيده‏ بود ، برای آنكه در ميدان جنگ به مجروحين آب برساند . نيز مقداری نوار از پارچه تهيه كرده و همراه آورده بود تا زخمهای مجروحين را ببندد . او بيش از اين دو كار ، در آن روز ، برای خود پيش‏بينی نمی‏كرد . مسلمانان در آغاز مبارزه ، با آنكه از لحاظ عدد ، زياد نبودند و تجهيزات كافی هم نداشتند ، شكست عظيمی به دشمن دادند . دشمن پا به فرار گذاشت و جا خالی كرد ، ولی طولی نكشيد در اثر غفلتی كه در يك عده از نگهبانان تل " عينين " در انجام وظيفه خويش كردند ، دشمن از پشت سر شبيخون زد ، وضع عوض شد و عده زيادی از مسلمانان از دور رسول اكرم‏ پراكنده شدند .
نسيبه همينكه وضع را به اين نحو ديد ، مشك آب را به زمين گذاشت و شمشير به دست گرفت . گاهی از شمشير استفاده می‏كرد و گاهی از تير و كمان‏ . سپر مردی را كه فرار می‏كردنيز برداشت و مورد استفاده قرار داد . يك وقت متوجه شد كه يكی از سپاهيان دشمن فرياد می‏كشد : " خود محمد كجاست ؟ خود محمد كجاست ؟ " نسيبه فورا خود را به او رساند و چندين ضربت براو وارد كرد . و چون آن‏ مرد دو زره روی هم پوشيده بود ، ضربات نسيبه چندان در او تأثير نكرد ، ولی او ضربت محكمی روی شانه بي دفاع نسيبه زد ، كه تا يك سال مداوا می‏كرد ، رسول خدا همينكه متوجه شد خون از شانه نسيبه فوران می‏كند ، يكی‏ از پسران نسيبه را صدا زد و فرمود : " زود زخم مادرت را ببند " وی زخم‏ مادر را بست و باز هم نسيبه مشغول كار زار شد . در اين بين ، نسيبه متوجه شد ، يكی از پسرانش زخم برداشته ، فورا پارچه‏هايی كه به شكل نوار برای زخم بندی مجروحين با خود آورده بود ، در آورد و زخم پسرش را بست . رسول اكرم تماشا می‏كرد ، و از مشاهده شهامت‏ اين زن لبخندی در چهره داشت . همينكه نسيبه زخم فرزند را بست به او گفت : " فرزندم زودحركت كن و مهيای جنگيدن باش " هنوز اين سخن به دهان نسيبه بود كه ، رسول اكرم ، شخصی را به نسيبه نشان داد و فرمود : " ضارب پسرت همين‏ بود " .نسيبه مثل شيرنر به آن مرد حمله برد و شمشيری به ساق پای او نواخت كه به روی زمين افتاد . رسول اكرم فرمود : " خوب انتقام خويش‏ را گرفتی ، خدارا شكر كه به تو ظفر بخشيد و چشم تو را روشن ساخت " . عده‏ای از مسلمانان شهيد شدند و عده‏ای مجروح ، نسيبه جراحات بسياری‏ برداشته بود كه اميد زيادی به زنده ماندنش نمی‏رفت بعد از واقعه احد ، رسول اكرم برای اطمينان از وضع دشمن ، بلافاصله‏ دستور داد به طرف " حمراء الاسد " حركت كنند . ستون لشكر حركت كرد . نسيبه نيز خواست به همان حال حركت كند ، ولی زخمهای سنگين اجازه حركت‏ به او نداد . همينكه رسول اكرم از " حمراء الاسد " برگشت ، هنوز داخل‏ خانه خود نشده بود كه شخصی را برای احوالپرسی نسيبه فرستاد . خبر سلامتی‏ او را دادند . رسول خدا از اين خبرخوشحال و مسرور شد.

[="Navy"]سلام
از امام باقر علیه السلام نقل است که:
روزی چند نفر مشرک را خواستن اعدام کنند اما از بین شان یک نفر را ازاد کردند!
او گفت برای چه مرا ازاد کردید
پیامبر (ص) گفت جبرییل (ع) به من خبر داد د ر تو پنج خصلت است که خدا ان دوست دارد !
و ان خصایص غیرت به ناموس،سخاوتمندی،خوش اخلاقی،راستگویی و شجاعت است

آن مشرک فورا به اسلام ایمان اورد و دریکی از جنگها که در رکاب پیامبر وارد شد شهید شد!
[/]

وقتی حضرت ادریس (ع) به پیامبری رسید خدا به او دستور داد تا به نزد حاکم ظالم برود و او را امر و نهی کند

حضرت ادریس هم رفت به دربار حاکم و به او امر و نهی کرد
حاکم خوشش نیمامد و یک کشیده زیر گوشش زد حضرت ادریس هم ناراحت شد و برگشت خونه و انها را نفرین کرد!
جبرییل امد و گفت مردم و نفرین نکن موعظه کن انها جاهلند!

پس ادریس (ع) چند بار دیگه به دربار رفت و موعظه ها کرد که کار خلاف نکنین!

حاکم هم صبرش به سر امد و دادن او را حسابی فلک کردند و انداختن بیرون!

حضرت ادریس بسیار ناراحت شد و گفت خدایا انها حرف منو قبول نمی کنن انها را ادب کن!

جبرییل امد گفت اگر می خواهی نفرین کنی از این شهر برو به مکانی دیگر!

پس ادریس با خانوادش از انجا رفت و در کوهستانی انزوا پیشه کرد

ان سال خشک سالی امد و قحطی پدیدار شد اما برای او هر روز ملکی به کوهستان غذا میبرد و انها زنده می ماندند!

چند سال گذشت تا اینکه همه مردم ان شهر به عجر امدن و حاکم متوجه شد به خاطر تنبیه ادریس این بلا بر سر انها امد پس دستور داد بروند و از او عذر خواهی بکنن!

فرستاده حاکم امدن و از او خواستن برگردد اما ادریس اصلا قبول نمی کرد!
جبرییل امد گفت یا ادریس! مردم بر اثر گرسنگی و قحطی که با نفرین تو نازل شد بیچاره شدن ایا اصلا رفتی که مصیبت انها را ببنی؟

ادریس به خود امد و گفت خدایا مرا ببخش پس از کوه پایین امد و به روستایی وارد شد!

به خانه ای رفت و در زد
پیرزنی در خانه بود ادریس گفت مقدار زیادی راه امدم گرسنه ام اب و نانی دارید از من پذیرایی کنید؟

پیرزن گفت دوتا نان داریم(که قوت چند روزمان هست) یکی برای من هست و یکی برای دخترم که خانه نیست
ادریس ان نان دوم را برداشت و خورد اما همین موقع دختر زن به خانه برگشت و همین که دید شخص دیگری نانی که برای چند روز او بود یکجا خورد ناگهان از ترس فقر و گرسنگی سکته کرد و فورا مرد!

پیرزن وقتی این صحنه را دید به جزع و فزع افتاد که آای تو بچه منو کشتی! خدا بگم چیکارت کنه و هزار تا شکایت دیگه نثار ادریس کرد!

ادریس گفت پیرزن ارام باش من پیامبرم !
بعد دو رکعت نماز خواند و دختر به امر خدا زنده شد!
وقتی پیرزن این صحنه را دید بسیار به وجد امد و بی اختیار به شهر رفت و برای همه باز گو کرد که ادریس پیامبر برگشته!
پس مردم زیادی جمع شدن و از او استقبال کردن و گفتن ما توبه می کنیم و حرفای تو را گوش میدهیم دعا کن قحطی برود!

پس ادریس هم دعا کرد و بلا از سر مردم شهر برداشته شد و دوباره ابادانی اولیه برگشت!

میگن سگ اصحاب کهف وقتی بیدار شد به سخن امد و مانند انسان ها حرف میزد!
وقتی مردم دیدن حرف میزنه سنگ بارونش کردن او فرار کرد و دوباره به جمع اصحاب غار برگشت
ازش پرسیدن چطور تو به حرف اومدی؟

اون سگ گفت من سگ معمولی نبودم از بسیاری از انسان ها بهتر بودم!
من پدری داشتم که با زاهدی همنشین بود و خلوص روح زاهد در پدرم اثر کرد و من هم پارسا بدنیا امدم به گونه ای که

اصلا شهوت نرانده ام
بسیار کم می خوردم و روزهای گرم زیادی را روزه بودم
و بسیار هم کم می خوابیدم و شب های بسیاری را در سرما به ذکر گفتن سپری کردم!

و این بود پاداش من که با اصحاب غار همنشین بشوم!

♦️روزی "اندوه" به روستای ما آمد ، گفتیم رهگذر است. ماند! گفتیم مسافر است و خستگی در میکند و میرود ، باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان گفتیم : مهمان بد قدمیست ! دو سه روز دیگر میرود و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان. حال اندوه کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی "آه" میدهد . تمام امیدها را بلعید و بجایش "حسرت" در دلها انبار کرد. پیرترها هنوز به یاد دارند : " روزی که اندوه آمد ، "جهل" نگهبان دروازه روستا بود.

✅حجت الاسلام مومنی: برای پدر و مادرت خاکی باش تا عزت پیدا کنی

روایت می فرماید: اگر کسی حرمت پدر و مادرش را نگه داشت رنگ فقر نمی بیند و عاقبت بخیر از دنیا می رود. آیت الله لنکرانی(ره) صبح های جمعه سر قبور پدر و مادرش می رفت. خم میشد و صورت بر قبرشان می گذاشت و می بوسید و قرآن می خواند. روایت می فرماید: در سه مطلب هیچ رخصتی برای احدی قائل نشدند. یک) اگر پیمان و عهدی با کسی می بندی خلافش را عمل نکن. ولو طرف مقابلت کافر باشد. دو) خیانت در امانت نکن ولو طرف مقابلت کافر باشد. سوم) احترام به پدر و مادرت بگذار ولو اگر کافر باشند. برای پدر و مادر قیافه نگیر که خدا برجکت را تخصصاً خراب می کند. برایشان خاکی باش که عزت پیدا می کنی.

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به كنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به كنار رود رفت.

سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.

جوان نومیدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود كه او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند كه رنگش به كبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.

‌همین كه به روی آب آمد، اولین كاری كه كرد آن بود كه نفسی بس عمیق كشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت: "هر زمان كه به همین میزان كه اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی كرد كه آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد".

آیه:

خداوند متعال در قرآن می فرماید:
يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُواْ مِمَّا فِي الأَرْضِ حَلاَلاً طَيِّباً بقره/168
اى مردم، از آنچه در زمين حلال و پاكيزه است بخوريد.
آینه:
حکایت؛ ناصر الدین شاه می گوید: در مسافرت مشهد مقدس به هر شهری وارد می‏شدیم اهالی آن از ما استقبال می‏کردند موقع حرکت هم بدرقه می‏نمودند، در سبزوار معلوم شد که همه به دیدن ما آمدند فقط حاجی ملا هادی سبزواری به استقبال ما نیامده است، او شاه و وزیر برایش فرقی نمی کرد، من بسیار پسندیدم و بعد از تعیین وقت، با یک نفر خدمتکار نزدیک ناهار به خانه حاج ملا هادی رفتم؛ پس از پاره‏ای مذاکرات، گفتم؛ چنانچه شکرانه علم، تدریس و ارشاد عباد و شکرانه مال، دستگیری فقراء است، شکرانه قدرت و سلطنت نیز انجام حوائج اشخاص است، من از شما خواهش می کنم به من خدمتی محول فرمائی تا ادای شکر نعمت سلطنت را کرده باشم، حاج ملا هادی اظهار غنا و بی نیازی کرد و اصرار من اثری نکرد تا آنکه خودم پیشنهاد کردم و گفتم شنیده‏ام یک زمین زراعتی دارید، من خواهش می‏کنم شما برای آن زمین مالیات دولتی ندهید، ایشان فرمود: کتابچه مالیات دولت هر ایالتی کما و کیفاً یک صورت قطعی گرفته که اساس آن بر هم نمی‏خورد، اینک اگر من مالیات ندهم ناچار از طرف اولیای امور مقدار آن به سایر آحاد و رعیت سرشکن شده و ممکن است یک قسمت آن به فلان بیوه زن و یا به یتیمی تحمیل شود، شما راضی نباشید معافیت مالیات من، سبب تحمیل بر یتیمی یا بیوه زنی یا باقی مردم باشد، علاوه بر این، دولت نیز مخارجی دارد که تهیه آن بر عهده رعایا است من هم باید سهم خود را بدهم و به دوش دیگران نیندازم، بگذارید رزق ما حلال بماند.
ملا هادی خادم خود را امر به تدارک ناهار کرد، خادم فوری یک طبق چوبینه با مقداری نمک و دوغ و چند دانه قاشق و چند قرص نان نزد ما گذاشت و رفت، حاجی اول قرصهای نان را با کمال ادب بوسیده بر روی پیشانی گذاشته و شکر بسیار از ته دل به جا آورد سپس آن را ریزه ریزه کرد و در میان دوغ ریخته و یک قاشق نیز پیش من گذاشته و گفت:شاها بخور که نان حلال است و از زراعت دست رنج خودم می‏باشد.
شاه می گوید: من یک قاشق از آن صرف کردم و دیدم خوردن آن خارج از عهده من است، بعد از کسب اجازه بقیه آن قرصها را به پیشخدمت دادم که در موقع مریضی یکی از افراد خانواده از آن نان حلال استفاده نمایند.1
از رفتن و برگشتن بسیـــار بپرس
از طاقت لحظه های دشوار بپرس

سختـــی حــــلال نان در آوردن را
از مورچــــه های روی دیوار بپرس2

1.با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل

2.خلیل رویینا

[="Tahoma"][="Blue"]سعدی گوید:


هرگز از جور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
[/]

[="Tahoma"][="Blue"]عارفی را گفتند: فلان کس بر روی آب می رود. شیخ گفت: «سهل است، وزغ نیز بر روی آب برود.» وی را گفتند: فلان کس در هوا می پرد. گفت: «مگس نیز در هوا بپرد.» او را گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری برود. گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد».
[/]

[="Tahoma"][="Blue"]

یحیی بن معاذ روزی با برادری بر دهی بگذشت.
برادرش گفت: اینجا خوش دهی است.
یحیی وی را گفت: «خوش تر از این ده، دل آن کس است که از این ده فارغ است».
[/]

نقل است که خداوند به حضرت عزراییل (ع) دستور داد جان عده ای را در یک کشتی بگیرد پس عزراییل جان همه را گرفت الا یک کودک!
خدا گفت جان او را هم بگیر فورا!
اما عزراییل به خاطر دلسوزی امتناع کرد و او زنده ماند!

خدا گفت چرا از چیزی که عاقبتش را نمی دانی تمرد کردی! ایا می دانی چه خطای بزرگی کردی!!

عزراییل به ناگاه تنش لرزید و اظهار پشیمانی و بی اطلاعی کرد!

پیامبر (ص) می فرماید جبرییل (ع) به من گفت اون همان شداد پادشاه قوم عاد بود

از شداد پسری بدنیا امد که خلقتی عجیب داشت و مردم بسیار از او می ترسیدند
شداد او را به حاکمیت ایران منصوب کرد و در دامنه کوه البرز (تهران امروزی ) فرود امد و ظلم های بسیاری به مردم روا کرد طوری که هر روز دستور میداد از سر دو نوجوان برای او خورشت بپزند!

اون حاکم ظالم هم ضحاک بود !

کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.
مي گويد: آسمان را مي بينم. ابرها را. درختان را. شاخه هاي درختان و هدف را. كمانگير پير مي گويد: كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستي.
جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد .كمانگير پير مي گويد: آنچه را مي بيني شرح بده.
جنگجو مي گويد: فقط هدف را مي بينم.
پيرمرد فرمان مي دهد: پس تيرت را بينداز. تير بر نشان مي نشيند.
پيرمرد مي گويد: عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد نشانه يريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد.
بر اهداف خود متمركز شويد.
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود. اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.

روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی! کلنگت افتاد آن را از زمین بردار. قاضی به مسخره گفت: واقعا اینکه میگویند بهلول دیوانه است صحیح است، آخر (این) قلم است نه کلنگ.
بهلول جواب داد: مردک! تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی با احکامی که به این قلم می نویسی خانه های مردم را خراب می کنی، تو بگو این قلم است یا کلنگ؟

زندگانی و حکایات بهلول عاقل/ #احمد_مهجوری #صادق_طالبی_مازندرانی

.: مشخصات فلسفی علامه طباطبایی رضوان الله علیه :.:.

از مشخصات بارز سيره فلسفى علامه [طباطبایی قدس الله] سره زياد انديشيدن و قسمت مهم وقت را به تفكر پرداختن و كم سخن گفتن و سئوالى را بدون دقت جواب ندادن و قبل از تامل حرف نزدن بود كه:
اذا تم العقل نقص الكلام (نهج البلاغه ص 480)
لذا نه بى‌جا سخن مى‌گفت و نه سخن بى‌جا داشت و نيز در بيان درسى و بنان تدوينى آنچنان گزيده گوى و پخته- نويس بود كه نشانه‌هاى رنج درون بينى به صورت گنج‌هاى گرانمايه در تمام ابعاد نقد و تحليل فلسفى معظم له كاملا مشهود بود و هست و هيچگاه در ابطال آراء باطل ديگران و تزييف نظرات ناصواب پيشينيان ادب علمى را فراموش نمى‌كرد و عفت عقلى را ناديده نمى‌گرفت كه امير المومنين (ع) فرمود:
لكاد ان يكون العفيف ملكا من الملائكه. (نهج البلاغه)

یادنامه مفسر کبیر استاد علامه طباطبایی ، ص ۱۶۰

.: مشخصات فلسفی علامه طباطبایی رضوان الله علیه :.:.

بایزيد بسطامي

حجت الاسلام و المسلمین سیّد عباس موسوی مطلق :

سعه صدر آیت الله میرزا جواد تهرانی

یکی از کتابهای ایشان که تازه از چاپ خارج شده بود سید بزرگواری آن را مطالعه میکند و پس از مطالعه اشکال می گیرد و به آقا ناسزا می گوید.به آقا خبر میدهند ایشان با سعه صدری که داشتند هنگامی که آن سید بزرگوار را می بینند می گویند:

اگر شرعا" اجازه داشتم، دست شما را می بوسیدم و سپس اضافه می کنند شنیده ام که ناسزا گفته ای، این عمل شما از دو حال خارج نیست یا بحق است پس مرا بیدار کرده ای و آگاه به اشتباهم نموده ای. یا به ناحق است پس بهانه ای دست من داده ای که وقتی فردای قیامت دست مرا گرفتند و خواستند به سوی جهنم ببرند به همین بهانه جدت مرا یاری کند.

کتاب خاطراتی از آینه اخلاق

[="Tahoma"][="Blue"]«شخص وسواسی به محضر آیت الله گلپایگانی (رحمه الله) آمد و عرض کرد: ما زمستانها گرفتاریم، زیرا این کوچه و خیابان ها کثیف و نجس است و برف زمین را پاک نمی کند اگر ماشین و یا موتور عبور کند و آب به لباس ما ترشّح کند، چه کنیم؟ ایشان فرمودند: پاک است و نجس نیست، ولی گویا آن شخص وسواسی، قانع نشده بود لذا حضرت آیت الله گلپایگانی ادامه دادند و فرمودند: «اگر خدا 17 رکعت نماز با لباس پاک، از شما بخواهد و 2 رکعت نماز با لباس نجس، آیا آن دو رکعتی که باید با لباس نجس بخوانید، می توانید با همین ترشحات کوچه و خیابان بخوانید؟ یا اینکه برای اطمینان داشتن، به دستشویی رفته و از نجاسات آن به لباستان می مالید؟» آن شخص با این پاسخ زیبای آیت الله گلپایگانی جواب خود را گرفت و رفت غرض این است که اگر بتوانی قسم بخوری که فلان چیز نجس شده است، آن چیز نجس می شود و الّا پاک است.[/]

دانشمند معظم حاج شیخ محمد رازی در ترجمه تفسیر کبیر مجمع البیان حکایت عجیبی را نقل می‌فرماید و می‌گوید: از بعضی اهل دل و حال شنیدم که می‌گفت: یکی از بزرگان دائما ذکرش این بود: ای خر! آدم نشدی؟
یکی از دوستان و مریدان خاص او گفت: وقتی به او اصرار کردم این چه ذکری است؟ گفت: قول بده تا زمانی که من زنده‌ام این راز را فاش نکنی من نیز پذیرفتم.
گفت: زمانی که در نجف اشرف تحصیل می‌کردم استادی داشتم به نام آخوند ملاحسین قلی همدانی که مربی اخلاق و معرفت و عالم ربانی و سالک حقیقی و دارای کرامات و صاحب مکاشفات و مقامات بود ایشان هر وقت به حرم مطهر آقا امیرالمؤمنین علیه السلام مشرف می‌شد با آداب خاص و خضوع و خشوع مخصوصی به زیارت می‌رفت و هنگامی که از حرم شریف خارج می‌شد عبا را بر سر انداخته و سر به زیر افکنده بدون این که به کسی نگاه کند و توجه نماید به سرعت و با عجله به منزل خود باز می‌گشت. ما از دیدن نحوه رفت و آمد و تشرف و بازگشت ایشان شگفت زده می‌شدیم و تعجب می‌کردیم و با خود می‌گفتیم: این روش و منش ایشان بی‌دلیل و حکمت نیست. تا این که یک روز در صحن مطهر که مراقب ایشان بودم وقتی با آن کیفیت بیرون آمد و به شتاب می‌رفت سر راه ایستادم و جلوی ایشان را گرفتم و او را به صاحب قبر مطهر و مقدس علوی قسم دادم و گفتم: علت اینگونه تشرف و مراجعت چیست؟
گفت: اینگونه تشرف یک وظیفه و ادب است و هر کس که عارف به مقام ولی الله الاعظم امیر المومنین علی بن ابی طالب باشد باید با کمال خضوع و خشوع و ادب و تواضع مشرف گردد و به زیارت برود.
اما علت این گونه مراجعت آن است که اثر زیارت و تشرف با شناخت و معرفت به حضور و پیشگاه حضرت علی علیه السلام عوض شدن و رنگ ولایت گرفتن و باز شدن چشم و گوش ملکوتی است و چون حقایق و بواطن اشیاء و اشخاص برایم منکشف و مکشوف و آشکار می‌گردد و صورت حقیقی اطرافیان را می‌بینم نمی‌خواهم چشمم به یکی از دوستان و نزدیکان بیفتد و او را به غیر از صورت ظاهرش ببینم. چون من با مردم زندگی می‌کنم پس اگر صورت حقیقی آنها را به شکل حیوان ببینم قهرا از دیدن آنها کدورت و تنفر و انزجار در وجودم حاصل می‌شود به همین علت سر به زیر افکند عبا را بر سر می‌کشم و با سرعت باز می‌گردم تا کسی را نبینم.
عرض کردم: استاد سوال دیگری دارم.
گفت: بگو
گفتم: شما را به حق علی بن ابی طالب علیه السلام قسم می‌دهم که جواب مرا بدهید.
گفت: بپرس.
گفتم: بگویید بدانم مرا به چه صورت می‌بینید؟
استاد از این پرسش من بسیار ناراحت شد و گفت: اگر مرا به حق امام علی علیه السلام قسم نداده بودی نمی گفتم ولی با این قسم مرا مجبور کردی تا بگویم و بعد گفت: من تو را به صورت خر می‌بینم. با دریافت این پاسخ یکه خوردم و حیرت زده به درون خویش مراجهه کردم و اندیشه نمودم. دیدم راست می‌گوید صفت بهیمیت و خریت و حیوانیت در من موجود است. برای همین از آن تاریخ همواره به نفس حیوانی خویش خطاب می‌کنم: ای خر آدم نشدی، ای خر آدم نشدی؟ و همواره به تهذیب و تزکیه نفس خویش مشغولم و یک لحظه از آن غافل نیستم.
منبع: ترجمه تفسیر مجمع البیان ج26 ص239 ذیل سوره نبا

زاهدی هر نیمه شب از بستر برمی‌خواست و به تهجد مشغول می‌شد. هنگام خواندن قرآن هر گاه به آیات وعید- بیم دهنده- می‌رسید آن آیات را تکرار می‌کرد و به شدت می‌گریست.
شبی از شب‌ها به این آیه شریفه رسید که می‌فرماید: وَ جَنَّةٍ عَرْضُها کَعَرْضِ السَّماءِ وَ الأَرْض: و بهشتی که پهنای آن به اندازه پهنای آسمان و زمین است.
پس این آیه را همچنان با خود تکرار کرد و گریست.
صبح روز بعد اطرافیان و نزدیکان از او سوال کردند: تو هر شب وقتی به آیه وعید می‌رسیدی به شدت می‌گریستی چرا دیشب وقتی به آیه وعد –نوید دهنده- رسیدی گریه کردی؟
گفت: وقتی به این آیه رسیدم و به دقت در آن اندیشه نمودم دیدم در این بهشت به این بزرگی برای خود به اندازه جای پایی نمی‌بینم.
منهج الصادقین ج9 ص189

نه مجنون، نه عارف، نه عالم
ذوالنّون مصری گفت: روزی در شهری می رفتم پس طهارت گرفتم و پس از آن چشمم به کنار کوشکی (قصری، عمارتی) افتاد. کنیزکی دیدم بر کنگره (سر دیوار و تراس) آن ایستاده با جمال نیکو! خواستم با او سخن بگویم تا او را امتحان کنم. گفتم: «کنیز چه کسی هستی؟» گفت: از اهل مصر، سپس گفت: «چون از دور تو را دیدم، گفتم: مجنونی. چون نزدیک آمدی و طهارت گرفتی، گفتم: عالمی. چون از طهارت فارغ شدی، گفتم: عارفی. چون به حقیقت نگاه کردم دیدم نه مجنونی، نه عالمی، نه عارفی. گفتم: چرا؟ گفت: اگر مجنون (دیوانه) بودی، طهارت نمی گرفتی. اگر عالم بودی، به نامحرم نگاه نمی کردی. اگر عارف بودی به جز حق تعالی به دیگری توجّه نمی کردی.» این را بگفت و ناپدید شد. (پند پیران، ص 113 –داستان عارفان، ص 112)

از امیر كبیر پرسیدند :
منسوب

موضوع قفل شده است