فرهنگ جبهه

اصطلاحات و تعبیرات جبهه

[=&quot]
[/]

[=&quot]
[/]

[=&quot]بوی بهشت به مشام رسیدن[/]
[=&quot]خمپاره ی 120 میلی متری دشمن یه سوت می کشید و می گفت من آمدم.[/]
[=&quot]گفته میشد :«بوی بهشت می آید » و کنایه از اصابت گلوله و شهادت بود.[/]

(منبع : فرهنگ جبهه)

کوتاه و خواندنی ღ با رزمندگان ღ


آية الكرسي
هنگام جابه‌جايي يا رفتن و رسيدن به عمليات و موقع مرخصي رفتن به شهر، به طور دسته جمعي براي به سلامت بازگشتن به جبهه و شركت مجدد در عمليات همه با هم آية‌الكرسي را قرائت مي‌كردند و خود را با پوشش حفاظتي حق تعالي بيمه مي‌نمودند. (1)
1_ آيات كريم 255 الي 257 سوره‌ي بقره

منبع :كتاب فرهنگ جبهه (آداب ورسوم) - صفحه: 203


کوتاه و خواندنی ღ اصطلاحات جبهه ღ

آ‌ب و روغن را چك كردن
منظور سر و سامان دادن به وضع خود و پيش‌بيني‌هاي لازم را براي پيمودن مسيرهاي طولاني در عمليات انجام دادن.
چرا كه در بين راه جايي براي رفع قضاي حاجت و رفع تشنگي و... نداشتيم.

منبع :كتاب فرهنگ جبهه (اصطلاحات) - صفحه: 13

۞ •خاطرات دفاع مقدس • ۞وقتی تانک ایرانی تا آخرین لحظه ایستاد

تو شهید می شی...

... 5 دقيقه قبل از اينكه برم يكي ديگه اومد نشست بغل دستم ، گفت : آقا يه خاطره برات تعريف كنم ؟ گفتم : بفرمائيد ! يه عكسي به من نشون داد ، يه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله اي بود ، گفت : اين اسمش عبدالمطلب اكبري هست ، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود ، در ضمن كر و لال هم بود ، يه پسر عموش هم به نام غلام رضا اكبري شهيد شده ،‌ غلامرضا كه شهيد شد ، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست ، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش ، با ما حرف مي زد ، ما هم گفتيم : چي مي گي بابا !؟ محلش نذاشتيم ، مي گفت : هرچي سروصدا كرد هيچ كس محلش نذاشت .

( بعضي وقتها اين كرولالهايي كه ما مي بينيم نه اينكه خوب نمي تونه صحبت كنه و ارتباط برقرار كنه ، ما فكر مي كنيم عقلش هم خوب كار نمي كنه ، دل هم نداره ، اتفاقاً هم عقلش خوب كار مي كنه ، هم دلش خيلي از من و تو لطيف تره )

گفت : ديد ما نمي فهميم ، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد ، روش نوشت : شهيد عبدالمطلب اكبري ، بعد به ما نگاه كرد گفت : ‌نگاه كنيد ! خنديد ، ما هم خنديديم ، گفتيم شوخيش گرفته ، مي گفت : ديد همة ما داريم مي خنديم ، طفلك هيچي نگفت ، سرش رو انداخت پائين ، يه نگاهي به سنگ قبر كرد با دست پاك كرد ، سرش رو پائين انداخت و آروم رفت . فرداش هم رفت جبهه . 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند دقيقاً تو همين جايي كه با انگشت كشيده بود خاكش كردند . وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود ، اينجوري نوشته بود :

بسم الله الرحمن الرحيم ، يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند ، يك عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت كنم ، فكر كردند من آدم نيستم ، مسخره ام كردند ، يك عمر هرچي جدي گفتم ، شوخي گرفتند ، يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي تنها بودم ، يك عمر براي خودم مي چرخيدم ، يك عمر . . .

اما مردم ! حالا كه ما رفتيم بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم ، و آقا بهم گفت : تو شهيد مي شي . جاي قبرم رو هم بهم نشون داد ، اين رو هم گفتم اما باور نكرديد !